رمـانکـده مـذهـبـی
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 . قسمت #سی_و_نهم . #به_نام_خدای_مهدی . بغضم گرفته بود😢اخه ارزوی هر د
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت #چهلم(قسمت آخر)
#به_نام_خدای_مهدی
.
❎حتما ادامه ی داستان رو توی دو تا کامنت اول این پست بخونید...چون بعضیا روزهای قبل نخوندم دوباره تاکید کردم❎
.
.
.
حرفهاش بهش ارامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم.😊
.
.
-خوب ریحانه خانم...شما سوالی ندارید که بپرسین؟!😊
.
-نه آقا سید☺️
.
-اما من یه حرفهایی دارم 😔
.
-بفرمایید 😯
.
-میخواستم بگم یه ادم نظراتش شاید با گذشت زمان تغییر کنه😔
شاید تفکرش به یه چیز عوض بشه😔
شاید یه کسی یا چیزی رو که قبلا دوست داشت دیگه دوست نداشته باشه😔
به نظرم باید به همچین آدمی حق داد😔
.
-این حرفها یعنی چی آقا سید؟! 😢
.
-یعنی که😕....چطور بگم اخه.. 😔
.
-چیو چطور بگید 😢
.
-میدونید شما حق دارید با خونواده و کنار خونوادتون زندگی کنین..راستیتش من هم نظرم نسبت به شما... 😕
.
اینجا که رسید اشکام بی اختیار جاری شد 😢
.
-راستیتش من هم نظرم نسبت به شما همون نظر سابقه و دوستتون دارم 😄
اخییشش از اشکاتون معلوم شد شما هم دوستم دارید☺️😂
.
-خیلی بد هستین !😑
.
-خواهش میکنم...خوبی از خودتونه 😊
.
-به قول خودتون لا اله الاالله 😐
.
-خوب بهتره خانواده ها رو بیشتر منتظر نزاریم...شما هم اشکاتونو پاک کنین فک میکنن اینجا پیاز پوست کندیما...بریم بیرون ؟!☺️
.
-بله بفرمایین 😐
.
-فقط زهرا رو صدا کنین بیاد کمکم کنه که بیام...😊
.
-اگه اجازه بدین خودم کمکتون میکنم 😌
.
و اروم ویلچر اقا سید رو هل دادن و به سمت خانواده ها رفتیم...
مادر اقا سید با دیدن این صحنه بی اختیار شروع به دست زدن کرد 😍و مامان منم یه لبخندی روی لبش نشست☺
اونشب قرار عقد رو گذاشتیم☺️ و یه روز بی سر و صدا و هیچ جشن گرفتنی رفتیم محضر ومراسم عقد رو برگزار کردیم...
پدر اقا سید یه خونه کوچیک برامون خرید و با پول عروسی هم چون من گواهینامه داشتم یه ماشین معمولی🚙 خریدیم...
.
.
💞یک ماه پس از عقد...💞
.
-ریحانه جان😍
.
-جانم آقایی😘
.
-خانمی دلم خیلی برا 🕊امام رضا🕊 تنگ شده.😔..همسفرمون میشی یه سفر بریم؟!😒
.
-شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده😉
.
-اخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه 😊حالا با هواپیما بریم یا قطار؟!
.
-هیچکدوم😉😌
.
-یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟!😯
.
-نوچچچ😌....من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم
.
-ریحانه نه ها😯...راه طولانیه خسته میشی...
.
-هرجا خسته شدیم میزنیم بغل استراحت میکنیم...😏
.
-لا اله الا الله...میدونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری...😄
بریم به امید خدا...داعش نتونست مارو بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟! 😂
.
.
اماده سفر شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم...
تمام جاده🛣 برام انگار ورق خوردن یه خاطره شیرین بود😊
تو ماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون و داشتیم اولین سفر دونفره با ماشین خودمونو تجربه می کردیم☺️
-ریحانه جان چرا از این جاده میری😯جاده اصلی خلوته که😐
.
-کار دارم😉
.
-لا اله الا الله...اخه اینجا چیکار داری؟!🙁
.
-صبر داشته باش دیگه😌 راستی آقایی؟!
.
-جانم ریحانه بانو؟؟😍
.
-اون مسجده کجا بود دقیقا ؟!
.
-کدوم مسجد؟!😯
.
-همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بودا...😊
.
-اها...اها...یکم جلوتره...حالا اونجا چیکار داری؟؟😉
.
-اخه اونجا اولین جایی بود پی بردم شما چه قدر خوبی☺️
.
-امان از دست شما بانو😃
.
-ریحانه جان؟😍
-جان ریحانه😊
-اونموقع ها یه اهنگی داشتی😆نداری الان؟😂
.
-ااااا سید 😑
.
-خوب چیه مگه..چی میگفت اهنگه ؟!؟اها اها خوشگلا باید برقصن😂💃
.
-سید؟!😑
.
-باشه باشه...ما تسلیم...😄✋
.
_ریحانه ؟!😘
.
-جان دل😍
.
-ممنون که هستی
.
جلوی مسجد ترمز کردم
و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش بشینه...و رفتیم سمت مسجد...
.
-اااا ریحانه انگار بازم درش قفله 😯
.
-چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم...😊😌
.
-اخه الان وقت اذان نیست که😐
.
-دو رکعت نماز شکر میخوام بخونم...😌
.
-ریحانه همه چی مثل اون موقع به جز من و تو...😊😊
اون موقع من دو تا پا داشتم که الان ندارم...😊ولی الان شما دوتا بال داری داری که اونموقع نداری...😌
ریحانه جان الان میفهمم که تو فرشته ای😊
.
پایان"
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 . قسمت #چهلم(قسمت آخر) #به_نام_خدای_مهدی . ❎حتما ادامه ی داستان رو
رمان دیگر رو با شما همراهان خوب و صبور رمانکده مذهبی به اتمام رسوندیم.
ممنون از همراهیتون😊
رمان چطور بود؟🙃
اگه رمان درخواستی داشتید حتما بگید اگر داشته باشم در کانال قرار میدم🙃
رمان زیبایی بود منتظر نظرات وانتقاداتتون هستم☺️
لینک ناشناس↯↻
https://harfeto.timefriend.net/16397426482751
جواب های ناشناس↯↻
@nashenas12
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت84
📚#یازهرا
____________________________
+امیر علی من واقعا نمیدونم چکارکنم
_این پسر خیلی پسر خوبیه یه چیزی نیما بهم گفته تو نمیدونی اگه بهت بگم شک ندارم اشکت در میاد اشک خودمم در اومد
+راجب نیما ؟
_اره
+بگو تورو خدا
_میخوام بگم ولی حیف که به آرمان قول دادم نگم به کسی
+چیه خب؟
_یه کاریه اگه آرمانو به سمت این کار نبره خوبه
+یعنیییی چییی^؟
_نمیگم بهت من متامئنم اگه بهت بگم جوابت مثبت میشه
+بگوخب
_نرگس ازدواج با آرمان لیاقت میخواد واقعا ..
+چیییی؟؟
یعنی پسر خوبیه؟
_تصمیم با خودت به نظر من خوبه
+میدونم پسر خوبیه اما ...
_اما اگر نکن قشنگ فکر کن
خیلی نگران بودم نمیتونستم جلو نگرانیمو بگیرم پاشدم رفتم در خونشون در زدم اقایی اومد به گمونم باباش بود پرسیدم نیما نیومده گفت شما
_آرمان، همونی فرار بود اگه نیما زنگ زد شمارمو بدین بهش
-اها دوستشی بیا داخل پسرم
_نه نمیخوام مزاحم شم با نیما کار مهمی داشتم کی میاد؟
-امروز میاد
_واقعآ
-اره چکارش داری
_هیچی ممنون فعلا خدانگهدار
در خونشون منتظر نیما ایستادم دلم براش تنگ شده بود ..
بعد از دوساعت ماشینی نیما رو اورد 😭
دستش باند پیچی بود💔نزاشتم بره داخل خونه رفتم کنارش و بغلش کردم
ازش گلایه کردم چرا نگفتی بهم رفیتم تو ماشین با هم حرف زدیم ..
نرگس))
ارسلان بازم ازم عذرخواهی کرد و گفت دفعه اخرم بود کلی معذرت خواهی کرد گل برام خرید اما من قبول نکرردم بهش گفتم جوابم منفیه گفت میخوام باهات حرف بزنم در خونمون رو محکم کوبیدم و بهش گفتم دیگه نیا اینجا ..
صداش لرزید دل منم لرزید داشت گریه میکرد یه لحظه آتیش گرفتم.داشت میگفت من دوست دارم سریع رفتم تو اتاقم ..کاش ایستاده بودم حرفشو میزد ..باز نظرم راجب به نیما عوض شد خواستم به ارسلان جواب مثبت بدم ..
گوشینو برداشتم یه شماره ناشناس بهم پیام داد ..
(تو منو نمیشناسی من اونجوری که تو فکر میکنی نیستم نرگس خانم من پشیمونم
همیشه همینجور میشم کاری و انجام میدم بعد پشیمون میشم همچیو با این کارام خراب میکنم ..کاش یه فرصت دیگه بهم میدادی میدونم نمیشه ولی کاش میشد بدون اینووو همیشه دعا میکنم خوشبخت شی تو خیلی دختر خوبی هستی ..حلالم کنن یا علی...)))
ارسلان ؟؟
یعنی چی خدا .
بابام دو هفته برام وقت گذاشت که قشنگ فکر کنم بهم گفت با این دوهفته باید سرنوشت خودتو تا قیامت بسازی ..گفت یکیو انتخاب کن باهاش همسفر بهشت شی.تو این دوهفته فقط به فکر نیما بودم .اما الا نننن💔خدایا خودت کمکم کن💔.رفتم پیش بابام گفتم من میخوام با ارسلان ازدواج کنم .تصیمیم اخرم همینه .بابام با تعجب گفت :
یعنی چی قشنگ فکر کن نرگس تو در رو بستی محکموگفتی نمیخوامت الان چیشد .؟
+تصمیمم همینه بابا
بابام گفت حالا که ازدواج با ارسلان تو دلته من هیچی نمیگم..
شب بود خوابم میومد ..
از خواب بیدار شدم باورم نمیشد سریع حاضرشدم با ماشین آرمان تند رفتم گلزار شهدا.شهید اومد تو خوابم بعد از این همه التماس من نظر کرده بودم شهید اومد تو خوابم باهام حرف زد باورم نمیشد 😭باید نظرمو ادا میکردم .
بهم گفت فکر کن هر راهی که به ما وصل میشه رو انتخاب کن ..
رفتم خونه امیر علی. بهش گفتم من نظرم نسبت به ارسلان مثبته.براش تعریف کردم هم خوابمو هم جریان ارسلان
_بهت گفتم اگه یه چیزی بهت بگم درمورد نیما نظرت مثبت میشه
-اره
_تصمیم گرفتم هر وقت تصمیمتو گرفتی بعد بهت بگم .
-بگو
_نیما ....
اشکم در اومد😭واقعا چقدرپاک بود چقدر لیاقت داره خوش به حالش ..
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت84
📚#یازهرا
____________________________
+امیر علی من واقعا نمیدونم چکارکنم
_این پسر خیلی پسر خوبیه یه چیزی نیما بهم گفته تو نمیدونی اگه بهت بگم شک ندارم اشکت در میاد اشک خودمم در اومد
+راجب نیما ؟
_اره
+بگو تورو خدا
_میخوام بگم ولی حیف که به آرمان قول دادم نگم به کسی
+چیه خب؟
_یه کاریه اگه آرمانو به سمت این کار نبره خوبه
+یعنیییی چییی^؟
_نمیگم بهت من متامئنم اگه بهت بگم جوابت مثبت میشه
+بگوخب
_نرگس ازدواج با آرمان لیاقت میخواد واقعا ..
+چیییی؟؟
یعنی پسر خوبیه؟
_تصمیم با خودت به نظر من خوبه
+میدونم پسر خوبیه اما ...
_اما اگر نکن قشنگ فکر کن
خیلی نگران بودم نمیتونستم جلو نگرانیمو بگیرم پاشدم رفتم در خونشون در زدم اقایی اومد به گمونم باباش بود پرسیدم نیما نیومده گفت شما
_آرمان، همونی فرار بود اگه نیما زنگ زد شمارمو بدین بهش
-اها دوستشی بیا داخل پسرم
_نه نمیخوام مزاحم شم با نیما کار مهمی داشتم کی میاد؟
-امروز میاد
_واقعآ
-اره چکارش داری
_هیچی ممنون فعلا خدانگهدار
در خونشون منتظر نیما ایستادم دلم براش تنگ شده بود ..
بعد از دوساعت ماشینی نیما رو اورد 😭
دستش باند پیچی بود💔نزاشتم بره داخل خونه رفتم کنارش و بغلش کردم
ازش گلایه کردم چرا نگفتی بهم رفیتم تو ماشین با هم حرف زدیم ..
نرگس))
ارسلان بازم ازم عذرخواهی کرد و گفت دفعه اخرم بود کلی معذرت خواهی کرد گل برام خرید اما من قبول نکرردم بهش گفتم جوابم منفیه گفت میخوام باهات حرف بزنم در خونمون رو محکم کوبیدم و بهش گفتم دیگه نیا اینجا ..
صداش لرزید دل منم لرزید داشت گریه میکرد یه لحظه آتیش گرفتم.داشت میگفت من دوست دارم سریع رفتم تو اتاقم ..کاش ایستاده بودم حرفشو میزد ..باز نظرم راجب به نیما عوض شد خواستم به ارسلان جواب مثبت بدم ..
گوشینو برداشتم یه شماره ناشناس بهم پیام داد ..
(تو منو نمیشناسی من اونجوری که تو فکر میکنی نیستم نرگس خانم من پشیمونم
همیشه همینجور میشم کاری و انجام میدم بعد پشیمون میشم همچیو با این کارام خراب میکنم ..کاش یه فرصت دیگه بهم میدادی میدونم نمیشه ولی کاش میشد بدون اینووو همیشه دعا میکنم خوشبخت شی تو خیلی دختر خوبی هستی ..حلالم کنن یا علی...)))
ارسلان ؟؟
یعنی چی خدا .
بابام دو هفته برام وقت گذاشت که قشنگ فکر کنم بهم گفت با این دوهفته باید سرنوشت خودتو تا قیامت بسازی ..گفت یکیو انتخاب کن باهاش همسفر بهشت شی.تو این دوهفته فقط به فکر نیما بودم .اما الا نننن💔خدایا خودت کمکم کن💔.رفتم پیش بابام گفتم من میخوام با ارسلان ازدواج کنم .تصیمیم اخرم همینه .بابام با تعجب گفت :
یعنی چی قشنگ فکر کن نرگس تو در رو بستی محکموگفتی نمیخوامت الان چیشد .؟
+تصمیمم همینه بابا
بابام گفت حالا که ازدواج با ارسلان تو دلته من هیچی نمیگم..
شب بود خوابم میومد ..
از خواب بیدار شدم باورم نمیشد سریع حاضرشدم با ماشین آرمان تند رفتم گلزار شهدا.شهید اومد تو خوابم بعد از این همه التماس من نظر کرده بودم شهید اومد تو خوابم باهام حرف زد باورم نمیشد 😭باید نظرمو ادا میکردم .
بهم گفت فکر کن هر راهی که به ما وصل میشه رو انتخاب کن ..
رفتم خونه امیر علی. بهش گفتم من نظرم نسبت به ارسلان مثبته.براش تعریف کردم هم خوابمو هم جریان ارسلان
_بهت گفتم اگه یه چیزی بهت بگم درمورد نیما نظرت مثبت میشه
-اره
_تصمیم گرفتم هر وقت تصمیمتو گرفتی بعد بهت بگم .
-بگو
_نیما ....
اشکم در اومد😭واقعا چقدرپاک بود چقدر لیاقت داره خوش به حالش ..
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت85
📚#یازهرا
_____________________________
فکر نمیکردم اینقدر نیما پسر خوبی باشه حتما بابامم میدونه که میگه اینقدر پسر خوبیه..
بین دو راهی بودم💔خودم برا کارای خودم خندم میگره واقعا چند دقیقه یک بار نظرم عوض میشه..امیر علی گفت باز بیا بریم دنبال ارسلان..
سرمو گذاشتم بین پام. آتنا وارد اتاقم شد..بهم گفت نرگس من مثل خواهرت میمونم بهم بگو..
بهش گفتم من بین دو راهیم. به مگفت نیما که خیلی پسر خوبیه. یه چیزی هست که بگم بهت متامئنم نظرت مثبت میشه بهت اما به امیر محمد قول دادم نگم به هیچکس.ارسلان رو هنوز ندیدم، قضاوت نمیکنم.
خندم گرفت وگفتم خودم میدونم..
با تعجب گفت چیو میدونی!؟
گفتم :رفته سوریه
_تو از کجا فهمیدی؟ امیر محمد خیلی ناراحت بود میگفت خدا کنه سالم برگره کلی دلداریش دارم تا آروم شد.
کی بهت گفت نرگس؟! امیرمحمد..
+نه.
_کی گفت پس به غیر از منو امیر محمد کسی خب نداشت.
+تو فکر کن خودش گفته.
_واقعااااا خودش گفت بهت..فقط همینو گفت؟؟ 😭
+چیه اتنا چرا داری گریه میکنی
_هیچی😭فقط نیما همینو بهت گفت
+نه یه چیزا دیگه هم گفته چطور؟ 0را گذیه میکنی..
_ چیزی نیست نگران نشو..
دیگه چی گفته بهت..؟؟؟
+شاید یه چیزی گفته نباید تو بدونی ببخشا اینو گفتم😂
_نرگس 😭خودم میدونم میدونم بهت گفت😭
+چیو اتنااا
_نرگس دلم شور میزنه، میترسم. من خیلی امیرو دوست دارم نبودش آزارم میده 😭😭💔
+یعنی چی این حرفات😂عه
_خودم میدونممم نرگس نمیخوام دلداریم بدی😭💔
(نمیدونستم آتنا درمورد چی حرف میزنه، نمیدونم چرا گریه میکنه، الان بهتر بود بهش بگم اونط که تو میدونیو منم میدونم...)
+چیو میدونی؟؟ما هیچی پنهون نمیکنیم
_رضایت منم باید باشه تا امیر محمد بتونه عازم شه بخاطر همین گفت مجبور بودم بهت بگم😭💔نرررگس من میمیرممم....
(باوارم نمشد بغض گلومو گرفت.. یعنی چی آرمانننن من نمیزارممممممم..
به زور بغضمو قورت دادمو، خواستم آتنا رو دلداری بدم..)
+یعنی چی آتنا😂؟دروغ گفته بیشعور بزار صداش کنم😂
آرمااااانننننن
_نمیخوام دلداریم بدی💔😭
+مگه من میزارم بره.
_میره
+اروم باش هرچی خدا بخواد
_امیر بره خدایی نکرده... نرگس😭من نمیتونم تصورم سخته💔
+میدونم عزیزم نگران نباش
اصلا منم میخوام با نیما ازدواج کنم اونم میره تازه من میدونم خوشحالم.
_نه خب اون گفت ازدواج کنم نمیره دیگه
+نمیدنم
_نرگس تو رو خدا نگی به امیر محمد ها دعوام میکنه
+چیو نگم 😂اون دلش نمیاد تو رو دعوا کنه
_هیچی بهش نگو. نیما پسر خوبیه
+واقعا نمیدونم چکار کنم خدا خودش کمکم کنه. جریان ارسلانو گفتم که اومد پشت در و پیامو براش خوندم..
_خدا که کمک میکنه.به نظر من هر کی که حس به نامحرم داره کاملا داره اشتباه میکنه یا داره دروغ میگه.
+یعنی چی دروغ میگه
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت85
📚#یازهرا
_____________________________
فکر نمیکردم اینقدر نیما پسر خوبی باشه حتما بابامم میدونه که میگه اینقدر پسر خوبیه..
بین دو راهی بودم💔خودم برا کارای خودم خندم میگره واقعا چند دقیقه یک بار نظرم عوض میشه..امیر علی گفت باز بیا بریم دنبال ارسلان..
سرمو گذاشتم بین پام. آتنا وارد اتاقم شد..بهم گفت نرگس من مثل خواهرت میمونم بهم بگو..
بهش گفتم من بین دو راهیم. به مگفت نیما که خیلی پسر خوبیه. یه چیزی هست که بگم بهت متامئنم نظرت مثبت میشه بهت اما به امیر محمد قول دادم نگم به هیچکس.ارسلان رو هنوز ندیدم، قضاوت نمیکنم.
خندم گرفت وگفتم خودم میدونم..
با تعجب گفت چیو میدونی!؟
گفتم :رفته سوریه
_تو از کجا فهمیدی؟ امیر محمد خیلی ناراحت بود میگفت خدا کنه سالم برگره کلی دلداریش دارم تا آروم شد.
کی بهت گفت نرگس؟! امیرمحمد..
+نه.
_کی گفت پس به غیر از منو امیر محمد کسی خب نداشت.
+تو فکر کن خودش گفته.
_واقعااااا خودش گفت بهت..فقط همینو گفت؟؟ 😭
+چیه اتنا چرا داری گریه میکنی
_هیچی😭فقط نیما همینو بهت گفت
+نه یه چیزا دیگه هم گفته چطور؟ 0را گذیه میکنی..
_ چیزی نیست نگران نشو..
دیگه چی گفته بهت..؟؟؟
+شاید یه چیزی گفته نباید تو بدونی ببخشا اینو گفتم😂
_نرگس 😭خودم میدونم میدونم بهت گفت😭
+چیو اتنااا
_نرگس دلم شور میزنه، میترسم. من خیلی امیرو دوست دارم نبودش آزارم میده 😭😭💔
+یعنی چی این حرفات😂عه
_خودم میدونممم نرگس نمیخوام دلداریم بدی😭💔
(نمیدونستم آتنا درمورد چی حرف میزنه، نمیدونم چرا گریه میکنه، الان بهتر بود بهش بگم اونط که تو میدونیو منم میدونم...)
+چیو میدونی؟؟ما هیچی پنهون نمیکنیم
_رضایت منم باید باشه تا امیر محمد بتونه عازم شه بخاطر همین گفت مجبور بودم بهت بگم😭💔نرررگس من میمیرممم....
(باوارم نمشد بغض گلومو گرفت.. یعنی چی آرمانننن من نمیزارممممممم..
به زور بغضمو قورت دادمو، خواستم آتنا رو دلداری بدم..)
+یعنی چی آتنا😂؟دروغ گفته بیشعور بزار صداش کنم😂
آرمااااانننننن
_نمیخوام دلداریم بدی💔😭
+مگه من میزارم بره.
_میره
+اروم باش هرچی خدا بخواد
_امیر بره خدایی نکرده... نرگس😭من نمیتونم تصورم سخته💔
+میدونم عزیزم نگران نباش
اصلا منم میخوام با نیما ازدواج کنم اونم میره تازه من میدونم خوشحالم.
_نه خب اون گفت ازدواج کنم نمیره دیگه
+نمیدنم
_نرگس تو رو خدا نگی به امیر محمد ها دعوام میکنه
+چیو نگم 😂اون دلش نمیاد تو رو دعوا کنه
_هیچی بهش نگو. نیما پسر خوبیه
+واقعا نمیدونم چکار کنم خدا خودش کمکم کنه. جریان ارسلانو گفتم که اومد پشت در و پیامو براش خوندم..
_خدا که کمک میکنه.به نظر من هر کی که حس به نامحرم داره کاملا داره اشتباه میکنه یا داره دروغ میگه.
+یعنی چی دروغ میگه
بیبن نرگس تو از کجا متامئنی که دوست داره با این حرفا.. ماجرای پرهامو که میدونی.. اون تازه به من کلی ثابت کرد که عاشقمه و دوسم داره.. بعد فهمیدم حسی که به نامحرم داری باید نابود شه.لحظه ای فهمیدم که دیر شده بود.هیچوقت از رو این حرفا متامئن نشو آبجی. پرهام اینقدر منو متامئن کرده بود که حرف هیچکسو باور نداشتم.
+حرفات درست اما وقتی که من درو بستم نشست گریه کرد و گفت من دوست دارم.
_شک نکن میدونست تو پشت دری😂
چرا نگفت من دوست داشتم.گفت من دوست دارم یعنی میدونست پشت دری
+وااای اتنا به چه چیزایی تو دقت میکنی واقعا..
باز نظرم عوض شد😂
رفتم پیش بابام..بهش گفتم بابا من میخوام با نیما ازدواج کنم
-تو ساعت وقتی هستی نرگس😂
+بابا!!!
-قشنگ تصمیم بگیر دختر
+گرفتم دیگه
-آفرین
+چرا؟!
-تصمیم باید عاقلانه باشه
+بابا😂
رفتم تو اتاقم باورم نمیشد این نیما ی بیشعور کار خودشو کرد
امیر علی منظورش همین بود که گفت اگه آرمان و تو این کار نبره خوبه
باید بهش میگفتم حالا نمیدنم اتنا درست میگفت یا نه.. زنگ زدم امیر علی گفتم بیا خونمون رفتم پیشش بهش گفتم.
امیرعلی:حدس میزدم
+بخدا راست میگم
- تو کی دروغ گفتی؟ بابانمیدونه
+نه😂
-نظرت چیه از فردا بریم دنبال آرمان، اونو تعقیب کنیم
+امیرر علی!
-راستی نیما💔
+نیما چییی؟؟؟
-برگشته
+خببب؟؟؟
-دستش آسیب دیده
+اشکال نداره خوب میشه چی شده؟؟
-نمیدونم ارمان بهم گفت، گفت نگو به کسی..
رفتم پیش اتنا پرسیدم دست نیما چیشده.آتنا گفت من خبر ندارم.. بزار زنگ بزنم آمیر محمد..
زنگ زد ارمان گفت چیزیش نشده فقط یکم دستش آسیب دیده.به اتنا گفت نگو به کسی.
ای خدااا منو امیر علیو آتنا همچیو به هم گفتم آخرشم گفتبم به کسی نگو💔
آتنا به من میگفت میگفت به کسی نگو من به امیر علی باز یه چیزایی امیر علی میگفت من گفتم به اتنا
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #بیست_وپنجم مهیا گوشه ای ایستاد پاهایش را تند تن
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #بیست_وششم
_جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون بعدشم شما چرا اینطوری با من حرف میزنید... اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از الان اصلا یه دفعه ای بگید ایشونو من زدم ناکار کردم
شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب ڪرد😳
در باز شد و پرستار وارد شد
_جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت ڪنه
سروان سری تڪان داد واخمی به مهیا کرد😠
_آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری
_بله در خدمتم
_خداحافظ ان شاء الله بهتر بشید
شهاب تشڪری ڪرد
پرستار رو به مهیا گفت
_خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت ملاقات تموم شد
مهیا به تڪان دادن سرش اڪتفا کرد
سروان و پرستاراز اتاق خارج شدند
مهیا دو قدم برداشت تا از اتاق خارج شود ولی پشیمون شد با اینڪه از شهاب خوشش نمی آمد اما بی ادب نبود باید یه تشڪری بکنه دو قدم رو برگشت
_شهـ... منظورم آقای برادر
_بله
_خیلی ممنون
خیلی به خودش فشار آورده بود تا این دو ڪلمه را بگویید
_خواهش میڪنم اما
مهیا وسط صحبتش پرید
_برادر لطفا امر به معروف و نهی نمیدونم چی نکن😐✋
شهاب سرش را پایین انداخت
_نمی خواستم امر به معروف و نهی از منڪر بڪنم فقط میخواستم بگم ڪاری نڪردم وظیفه بود😒😕
مهیا ڪه احساس می ڪرد بد ضایع شده بود زود خداحافظ کرد و از اتاق خارج شد....
به در تکیه داد و محکم به پیشانیش زد
_خاڪ تو سرت مهیا
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #بیست_وششم _جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #بیست_وهفتم
بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند
مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواده مهدوی به خانه برگشتند...
مهیا وارد اتاقش شد...
فردا ڪلاس داشت ولے دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع ڪلاس هست
سراغ گوشیش رفت شارژ تمام ڪرده بود به شارژ وصلش ڪرد🔌
ــــ اوه اوه چقدر smsو میس ڪال📲
ڪلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس
پیام ها رو چڪ کرد که پیام از نازی داشت ڪه ڪلی به او بدو بیراه گفته بود
و یڪ پیام از زهرا
و بقیه هم از هماڹ شماره ے ناشناس یکی از پیام ها را باز ڪرد😟😯
_سلام خانمي جواب بده ڪارت دارم
بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند
شروع ڪرد تایپ ڪردن
_شما😕
برای زهرا هم پیامی فرستاد ڪه فردا ڪلاس ساعت چند شروع میشہ
بعد از چند دقیقه زهرا جواب پیامش را داد
گوشیش را ڪنار گذاشت یاد طراحی هایش افتاد ڪه باید فردا تحویل استاد صولتی مے داد
زیر لب ڪلی غر زد
لب تاپش💻 را روشن ڪرد و شروع ڪرد به طراحے
ڪش و قوسے بہ ڪمرش داد همزمان صدای اذان✨ از مسجد🕌 محله بلند شد هوا تاریڪ شده بود
_واے ڪی شب شد
مثل همیشه پنجره ی اتاقش را بست
و دوباره مشغول طراحي شد....
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe