eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #سی_ام #هوالعشق #نفس_های_رفتن بعد از آن همه نبودن های علی، خود
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت 💟 😭 قرار بود لوازم مورد نیازت را از ستاد بگیری، امروز با آن ها به خانه برمیگردی،خانه ای که قرار است 45 روز نبودت را تحمل کند، 😔خانه ای که لحظه لحظه بودنت را خشت کرده و بر دیوار قلبم ریخته،اری قرار بر این است که نباشی که نبینمت که استشمامت نکنم که قلبم را بر پرتگاه ببرم😞 و معلوم نیست چه زمان درون آن بیفتم و مرگ شیرین را با جان بچشم، مرگی از جنس انتظار، از جنس تنهایی و غربت، از جنس نبودن هایت ای همسفر کوته سفر...😣😞 روی صندلی آشپزخانه نشسته بودم و سالاد درست میکردم، زنگ در به صدا در آمد، زنگ رمزی که به این حالت بود، دینگ دینگ، دیرینگ دینگ. این نشان میداد که توهستی.طبق عادت همیشگی خودم را در اینه راهرو نگاه کردم و دستی به صورتم کشیدم، با لبخند در را باز کردم و کنار رفتم تا داخل بیاید، آن کیف سبز رنگِ در دستت تمام توانم را برای بستن در گرفت، ا فشار پا در را بستم و پشت سرت به راه افتادم، خوشحال بودی و لبخند بر لب داشتی،از اینهمه خوش حال بودنت لجم گرفته بود، به آشپزخانه رفتم تا سالادم را تکمیل کنم، برش هایم بزرگ شده بود، بی حوصله و خسته تمامش کردم، در چهار چوب درگاه ایستاده بودی و با لبخند نگاهم میکردی، سالاد را در یخچال گذاشتم که گفتی:😍😉 - عه خانوم سالاد مارو چرا گذاشتی تو یخچال؟؟؟ با گوشه چشم نگاهت کردم و سالاد را روی میز گذشتم،روی صندلی نشستی و قاشق چنگال را در دوستت گرفتی و مثل بچه ها روی میز میکوبیدی و میگفتی: _خانوم غذا ،خانوم غذا ! 🍽😋 از چهره نمکینت خنده ام گرفته بود،سرم را به طرفین تکان دادم و غذا را درون دیس کشیدم، با ولع شروع به خوردن کردی، دستانم را زیر چانه ام گذاشتم و با حسرت نگاهت کردم، یک دل سیر به جای غذا نگاهت کردم تا در ذهنم حک شود غذا خوردنت، این روزها حتی راه رفتن را نگاه میکنم تا یادم نرود چطور راه میرفتی، اشک درون چشمانم😢 حلقه میزند و جلوی دیدگانم تار میشوی سریع این اشک های داغ را کنار میزنم تا درست ببینمت، تا یوسفم را وضح ببینم... نگاهم میکنی، قاشق را کنار میگذاری و گردنت را کج میکنی، مظلومانه نگاهم میکنی، از این کارت اشک حلقه شدم جاری میشود، سریع دست میبرم که پاکش کنم تا زمانی ناراحت نشوی،صندلی ات را عقب میزنی و روی صندلی کناری من مینشینی، دستان سردم را میگیری، با تعجب نگاهم میکنی و برایم اب میریزی و به دستم میدهی،غمگیم نگاهم میکنی، خب چه کنم دست خودم نیست! تو کسی را شبیه خودت نداری که بدانی چه میکشم یوسفم!😭😖 بلند میشوم تا سفره را جمع کنم، دستانم را میگیری و میگویی: - شما برو استراحت کن غذاهم عالی بود خانمم رنگت شبیه گچ شده، خدا منو ... نگذاشتم حرفش را بزند که گفتم: _خدااانکنه علی خبب؟😥 سرم را پایین میندازم، دست خودم نیست ، از آشپزخانه بیرون میزنم، روی مبل مینشینم و چشمم به ساکت میخورد، صدای شستن ظرف ها می آید، کیف را باز میکنم،لباس های پَک شده با پوتین هایی سیاه و تمیز، فکر اینکه این پوتین ها قرار است درپای تو خاکی شوند قلبم گرفته میشود،کلاه و فاتسخه،قمقمه و قاشق و چنگال و چاقو همراه جوراب های ساق بلند ، دستکش و حوله و ... چشمم به سرشانه یا زهرا، میفتد بغض گلویم را چنگ میندازد، دست که میبرم، 💚سربند یا زینب💚 نمایان میشود، اشک قطره قطره روی سربند میفتد، شانه هایم میلرزد، سرم را روی لباست میگذارم و های های😭 میمیرم، از آشپزخانه میایی ، قدم هایت را احساس میکنم مرد من، شانه هایم را میگیری و سرم را روی سینه ستبرت میگذاری، گریه ام شدت میگیرد،اما ارام میشوم، ارامِ ارام... سرم را بلند میکنم، چشم هایت به سرخی میزند، قرار است فردا بروی، باید آماده رفتنت شوم نباید با کوله بار غم بروی، نباید بگذارم نگران و اشفته از من بروی،👌 باید سنگ صبورت باشم نه آینه دِقَّت. لبخند به لب میاورم و دست به اورکتت میکشم، میگویم: _چه قدر این خوشگله علی بامهربانی و دلسوزی نگاهم میکنی و میگویی: _نه به خوشگلی تو خانومم.. نگاهت میکنم و با خنده میگویم:😀 _ارزشش از من بیشتره، میفهمم علی،میفهمم. دیگر نمیگذارم ادمه دهی و صحبت را جمع میکنم، باید آماده شوی رزمنده من، عزیز دل فاطمه ات، باید بروی ، آری باید... چه می‌بینند در چشم تو چشمانم نمیدانم شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمی‌دانم.... 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده؛ نهال سلطانی 💟💟💟 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #سی_یکم #هوالعشق💟 #قرعه_فال_به_نام_منه_دیوانه_زدند😭 قرار بود
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت جا نمازم را پهن کردم، قطرات آب را که از پیشانیم میچکید گرفتم،روسری سبز ابی که علی برایم خریده بود به سر کردم، چادر سفیدم را بر سرم انداختم ، برای اولین بار زود تر از علی برای نماز صبح بیدار شدم، بیقرار بودم، بی قرار... کنار تخت نشستم، نگاهش کردم، آرام و معصوم خوابیده بود، ارام دستانم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: - علی جان، بیدارشو نمازه! آرام غلطی زد اما بیدار نشد؛ باز هم حرفم را تکرار کردم، صورتش را رو به من برگرداند و لبخند کوچکی زد، لجم گرفت که بیدار است و بلند نمی شود،گفتم:😬 _عه علی پاشو دیگه الان نماز قضا میشه هااا اونموقع من گناهشو گردن نمیگیرم ! چشمانش را آرام و با لبخند باز کرد، ارام گفت: _آخه صدات لالایی بانو. دوست دارم صداتو بیشتر بشنوم؛😇😍 سرم را پایین انداختم و لبخند زدم، لبخندی تلخ از جنس نبودن هایش،گفتم: _پاشو جانمازتو میندازم. جانمازش را از روی قفسه برداشتم و روی زمین پهن کردم، خودم هم پشت سرش جانمازم پهن شده بود،امد و سریع قامت بست، دستان قویش را بالا برد، تمام دنیا را پشت گوشش گذاشت و با الله اکبر وارد دنیایی دیگر شد، آرام آرام ذکر هارا تکرار میکردم یا بهتر است بگویم میکردیم، خدا کنارهم بودنمان را نظاره میکرد، آه خدای من نکند علی مرا... نماز تمام شد، برگشت سمت من و گفت: - خانم بفرمایید جلو.😊 جانمازم را جلو کشیدم، فقط نگاهم میکرد، مثل روز ازدواجمان، انگار میخواست درون چشمانش حل شوم، دستانم را در دستش گرفت و روبه رویم نشست، چشمانش را ارام روی هم گذاشت و گفت _دود اگر بالا نشیند کسر شان شعله نیست بانو جان، شما همیشه تاج سر من هستی و میمونی، فقط نمیخوام و نمیتونم غمگین ببینمت.😊 دستانم را فشاری اهسته داد و سرش را پایین انداخت، قطره ای اشک از چشمانش چکید، تمام توانم را گرفت، دستانشم را محکم گرفتم و گفتم: _تو با قلب ویرانه ی من چه کردی؟ببین عشق دیوانه ی من !چه کردی؟؟؟ نفسی عمیق کشیدم، دستانم را را ارام از دستانش کشیدم و تسبیح را بر دست گرفتم، دستانش را ارام روی چشمانم گذاشتم و گفتم: - چشمامو به روی همه چی میبندم تا تو دوباره برگردی و از پشت چشمامو بگیری، منم با خنده بگم: علی توییییی. دستانش ،دستانم را گرفت و بوسه زد، کنارم سجده کرد ، سجده ای طولانی، سجده ای پر از خواهش، دستانم را که بالا بردم، قلبم را تا اوج اسمان کشیدم و تمنای بودنش را کردم،تمنای نفس کشیدنش را...صبح باید میرفت، به خانواده ام که گفتم در مرز انفجار بودند، مادرم که از آخر گفت:😠 _هر بلایی دوست داشتی سرزندگیت اوردی اینم روش . پدرم هم مثل همیشه سکوت کرد و گفت نمی آید. پدر و مادر علی هم به سختی رضایت دادند، بیشتر مادر ناراضی بود بخاطر من، میگفت : _تو زن علی ، اگر زن نداشت سریع میگفتم اره اما اون تو رو دلبسته کرده و میخواد بره،😣😕 همیشه طرف دار من بود، مسخره اینجا بود که من همه شان را راضی کردم که برود، درحالی که... با صدای الارم گوشی بیدار شدم، سریع دست به کار شدم و صبحانه حاضر کردم، نمیدانم توانش را چگونه داشتم؛ چای دم کردم و منتظر بیدار شدن علی بودم، همه چیز بوی رفتن میداد، بوی تنهایی، بوی علی... برای تو... برای چشمهایت... برای من... برای دردهایم... برای ما... برای این همه تنهایی... ای کاش خدا کاری کند....! احمد شاملو 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده: نهال سلطانی 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #سی_دوم #هوالعشق #از_نفس_افتاده جا نمازم را پهن کردم، قطرات
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت صبحانه را آماده کرده ام، باید قوی باشی و سرحال.... صدای شیرآب از دستشویی💦 می آید ، بیدار شده ای.لبخندی به صورتم می آورم، 😊لبخندی با زور و فشار،😣 آنقدر که عضلات صورتم خودداری میکنند از به لب آوردنش،احساس میکنم الان است که صورتم از هم بپاشد، سخت است میفهمی؟نبودنت سخت است، من آنقدر قوی نیستم که بگویم برو و پشت سرت اب هم بریزم نه! من نمیتوانم در چشم هایت نگاه کنم و اشک نریزم نه! من آنطور نیستم، مگر معجزه ای شود تا بتوانم آنقدر محکم و قوی باشم، من کنار تو آرزوها داشتم، رویاهایی که کوچکترین حقم از این دنیای بزرگ است، مگر حق من چه قدر سنگین بود که دنیا این چنین از زیر بارش شانه خالی کرد؟ با احساس سنگینی روی شانه ام از فکر بیرون می ایم، چقدر خوشحالی فرهاد من... شیرینت دارد اب میشود تو ... - سلام، صبحت ببخیر! 😊 -سلام خانوم خوشگل بنده، حال شما؟😍😊 روبه راهی الحمدالله؟ از خوشحالیت حرصم میگیرد، میخواستم بلند داد بزنم نه! به اندازه تو خوب نیستم! – خوبم.. ظرف عسل را کنار دستت میگذارم، نان را هم جلو میکشم و به سمتت میگیرم، دست میبری و اولین لقمه را میگیری اما به سمت من! حال و حوصله خوردن ندارم، از این حال بدم از خود متنفر میشوم، با دست لقمه را پس میزنم و آنور را نگاه میکنم تا بغضم جاری نشود، سرت را پایین میندزی، به خداوندی خدا نمیخواهم ناراحتت کنم، من عاشق تر بودم که حالا باید اینطور عذاب بکشم، همیشه میگفتند عقل نباشد جان در عذاب است، من هم تنها با قلبم، نه! تک تک سلول های وجودم دوستت دارم! نه ! عاشقت هستم، این را گفته بودم؟ بخاطر تو برمیگردم و لقمه را که دردستت مانده است میگیرم و میخورم، شروع میکنم به خوردن، امروز عضلاتم یاری نمیکنند، فقط منتظر بارید ازچشمانم هستند،با فشار لقمه را پایین میبرم، انگار گلویم زخم شد، توهم شروع میکنی به خوردن، کمی بهتر شده ای، برایت چای میریزم، تک تک حرکاتت را زیر نظر دارم، فکری به ذهنم میرسد، گوشی ام 📱را از روی اُپن میاورم، سریع دوربیش را حاضر میکنم و روبه روی تو میگیرم، با تعجب سرت را بلند میکنی و میپری: - فاطمه این چیه؟ - گوشیه اقا گوشی خنده بر لبانت نقش میبندد : - نه!!! جان من؟ فکر کردم ادم فضاییه!😟😜 هردو میخندیم، میگویی: _چرا خب داری چی میکنی؟ -دارم فیلم میگیرم ازت، حرف بزن، نه صبحانه بخور، اوم نه چیزه، بخند، یا، یا ..... بعد از کمی مکث میگویم، - عاشقتم علی...😍 دوربین📱 را همانطور نگه داشته ام، نگاهم میکنی، هم شور را مبینم هم غم را، هم آب را هم آتش را،صندلیت را عقب میکشی و به هال میروی، فیلم را ذخیره میکنم،سرم را روی میز میگذارم و نفس میکشم، بلند میشوم و به هال می آیم، روی زمین روبه قبله نشسته ای و سجده کرده ای، شانه هایت شدید میلرزد،😭😩 کنارت مینشینم،دستانت که روی زمین است را میگیرم، سردِ سرد است.شانه ات را با فشار بالا می آورم،چشمانت سرخِ سرخ است، رنگت شبیه گچ شده، مگر چه گفتم؟ دستم را به صورتت میکِشم، همانطور خیره نگاهم میکنی، میترسم، چند بار به صورتت میزنم،دادمیزنم: - علیییییی، تروخدا خوبی؟؟؟ 😨 دستانم را میگیری و روی گوش هایت میگذاری، با چشمانی گرد نگاهت میکنم منتظرم تا حرفی بزنی که میگویی: _چرا الان فاطمه؟ اینهمه وقت نگفتی! حالا چرا؟ چرا دلمو میلزونی فرمانده؟ بخدا این دل من طاقت نداره...😣 حالت خیلی بد است،دستانم را دور شانه ات حلقه میکنم و در اغوشت میگیرم، هردو زیر گریه 😭😭 میزنیم،کمی که ارام شدی خودت را دور میکنی و سریع می ایستی! به اتاق می‌روی و بدون حرف لباس رزمت را که برایت اتو کرده ام را از داخل کمند در می آوری، میدانم، میخواهی نَفسَت را کنترل کنی، ببخشید که اذییت کردم مرد من، به دیوار تکیه میدهم در حالتی که پشتم به توست میگویم: _این بار یا بمان و نرو،یا برو و...، تا کی همیشه سست خداحافظی کنیم، من خسته ام از این همه تکرار ِ یک مسیر اینک بمان درست خداحافظی کنیم، می خواستم جواب سلام از تو بشنوم، حالا که میل ِتوست ؛ خداحافظی کنیم😣 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده؛ نهال سلطانی 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #سی_سوم #هوالعشق صبحانه را آماده کرده ام، باید قوی باشی و سر
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت از کلماتم یخ میزنم،میگویم: _یادته اون بار حافظمو از دست دادم، ممکن بود دیگه همو نبینیم اما دیدی، یادته اونبار بابام گفت نه، ممکن بود مال هم نشیم و شدیم، یاده اونبار تو خیابون بهت تیکه انداختم؟ممکن بود دیگه نبینمت، اما دیدم! اینو چی یادته؟ ممکن بود تو نری، اما داری میری! پس هی اتفاقی اتفاقی نیفتاده! برو، اما بدون، پیش خودت فکرنکنی من نباشم عادت میکنه ها، من هیچوقت بودنتو یادم نمیره و به نبودت عادت نمیکنم حتی... نفسی عمیق میکشم، تکیه ام را از دیوار میگیرم و سمت تو برمیگردم،دکمه های پیراهن رزمت را هنوز نبستی، لبخندی میزنم و به سمتت می ایم، یکی یکی دکمه ها را میبندم، نگاهت بر دستانم قفل شده، دکمه اخر را که بستم، انگار نفسم قطع شد، سرم را بالا گرفتم، یقه ات را درست کردم، خودمانیم،نگاهت عجب سنگین است اقا.پیراهنت را در شلوارت می اندازی و اور کتت را میپوشی، شبیه به کاپشن است، به صورتت نگاه میکنم، دستی به ریشت میکشم، چقدر با این ریش، مردانه شده ای البته مرد بودی. لبخندی 😊میزنم، به سمت کمد میرم و روسری سبزم را در می آورم،روی سرم می اندازم، گره میزنم،چادر عقدم را با وسواس خاصی بیرون میکشم و دستم را مگیری، خودت چادر را روی سرم می اندازی، چشمانمان، اری، نگاهمان، اری خودمان حل میشوم در عشقی که معلوم نیست پایانش کی باشد! وای نه خدا عشق ما پایان ندارد مرد من!کاسه اب را در سینی میگذارم، روی اب گلبرگ های گل نرگس ریخته ام، کنارش قرآن همیشگیمان و عکس عقدمان را، پایین میرویم، مادر و پدر با بغض و اشک نگاهمان میکند، زینب چشمانش قرمز است، خواهر است دیگر.یکی یکی در اغوشت میگیرند، آغوش مادرت همه مان را به گریه می اندازد، زینب با دلسوزی نگاهم میکند، از حیاط میگذریم، سخت است خیلی سخت.. هم حرف هایشان را زدند، مادرت خیلی سختش است، شاید از من بیشتر، پدر همه را به خانه راهی میکند تا ما راحت باشیم، وقتی به زور مادرت را بردنر سرت را پایین انداختی، نگاهت کردم، نگاهم کردی، گفتی: -مواظب خودت باش گل زهرام، اگه یه موقع نیومدم... زندگیتو ادامه بده، نامه ای را از جیبش در اورد و لای قران گذاشت، خواستم بردارم که گفتی -بعدا. ادامه دادی: -همیشه دوستت داشتم و الان بیشتر از هر زمان عاشقتم، خودتم میدونی چقدر برام مهمی فاطمه، ترو به مادر قسمت میدم تو نبود من دل نگرانم نباش. -قسم نده علی، نمیتونم... سرم را پایین انداختم،دستانت دوطرف سرم را گرفت و پیشانیم را بوسیدی،😘 گفت: -حلالم کن . دیوانه ام کردی، دستت را بردی سمت ساکت، سینی را از لب حوض برداشتم،از زیر قران 3 بار رد شدی، 😣😞😢سه بار وجودم را به خدا و قران سپردم،نگاهم کردی،لبخند زدی و گفتی:😊😍✋ _با اجازه فرمانده! با بغض گفتم:😢✋ -آزاد... هر قدم که بر میداشتی قسمتی از قلبم کنده میشد، 💔آب را ریختم و گفتم: _خدافظ علی. انتظار داشتم برگردی و برایم دست تکان دهی اما برای هوایی نشدنمان برنگشتی... کاسه اب در دستم بود، سوار ماشین شدی و رفتی... کاسه از دستم افتاد،کوچه بر سرم آوار شد، نفسم بالا نمی آمد، تازه فهمیدم چه شده، درکوچه دویدم، داد زدم:😫😵😭 _علیییییییییییی. روی زمین افتادم، سرد بود، خیلی سرد، زینب که صدایم را شنیده بود به کوچه امد و با گریه مرا بلند کرد، داخل خانه رفتم ولی انگار مُردم، در اغوش زینب بیهوش شدم. آنگونه که تو رفتی!...هیچ آمدنی.... جبرانش نمی کند. "مریم قهرمانلو" 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده: نهال سلطانی 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #سی_چهارم #هوالعشق از کلماتم یخ میزنم،میگویم: _یادته اون بار
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت سی روز و شش ساعت از نبود علی میگذشت، در عین تنها نبودن،تنها بودم.دلم هوایش را کرده بود،هوای بودنش،😒خندیدنش و ان نگاه های زیبایش.😞 مادر کم کم عادت کرده بود یا اینطور بنظر میرسید؛پدر هم سنگ صبورمان بود اما زینب بی قراری میکرد،هیچکسی بی قرار تر از من نبود!جای جای خانه بوی علی را میداد. همیشه سر نمــ✨ــاز بیش تر هوایش را میکردم، چون با سجاده علی نماز میخواندم و عطر نفس های پاکش مرا دلتنگ تر میکرد. سعی میکردم با کتاب خواندن📙 و خانه را تمیز کردن و خرید ،خودم را مشغول و بهتر جلوه دهم تا مادر و پدر علی ناراحت من نشوند. علی چندباری تماس گرفته بود، همیشه آن نامردها را لعنت میکرد و میگفت باید خدارا شکر کنیم که ایران امنیت خوبی دارد👌 و هیچ کشوری جرات دست درازی بر آن را ندارد، 💪دلتنگ بودم خیلی دلتنگ، حالم اصلا خوب نبود، صبح ها با حالت تهوع بیدار میشدم و شب ها با درد میخوابیدم. فشارم سریع می افتاد و به همین دلیل مادر فکر میکرد نبود علی مرا اینگونه کرده، همه میدانستند چقدر دیوانه اش هستم، اما من طوری دیگر فکر میکردم،چون من 7 سال عمومی ام را تمام کرده بودم، حداقلِ دانشم این بود که این علایم از دلتنگی نیست، به همین دلیل تصمیم گرفتم هم خرید کنم هم به آزمایشگاه بروم،مادر نبود، یادداشتی نوشتم و بیرون رفتم.هوای بهمن ماه خیلی سرد شده بود، زمین ها پربرف🌨 و سُر بودند،با احتیاط قدم برمیداشتم، تابلوی آزمایشگاه را آنور خیابان دیدم،دوست صمیمیم متخصص زنان و زایمان بود، تلفن که کردم گفت امروز وقتش ازاد است، وارد مطب که شدم لحظه ای حسرت خوردم که چرا من الان در مطبم نیستم! با صدای سلام من به منشی، سمیه بیرون آمد .: - وایییییی خدا چی میبینم، دوتا چشم رنگی میبینم، صورت برفی میبینم اووو خانوم شما کجا اینجا کجا؟ اقا دزده دنبالتون کرده اومدید اینجا؟؟ به حرف هایش خندیدم و دستانم را باز کردم برای در آغوش کشیدنش، محکم درآغوشش گرفتم، دوستی را که همیشه بعد از خدا قبل از ازدواجم تکیه گاه و محرم رازها و دردل هایم بود، شانه هایش تنها جای امن من در دنیا بود، بغضم شکست و هردو گریه کردیم، انقدر فشارش دادم که جیغش درآمد و وسط گریه گفت:😢😁 -چته بابا منو با بسته مواد غذایی اشتباه گرفتیا پِرِس خانوم.! از آغوشش بیرون امدم، دست هایم بازوانش را گرفته بود و گفتم: -دیوونه ای بخدا سمیه، که با تعجب گفت: -خب بابا ها انقدر فاز مزدوج بودن نگیر، قبلا یکی بهت میگفت بالا ابروت پیشونیه میزدی تو سرش حالا واس من خانوم شده!😄 - سمیه بریم داخل؟☺️ - اوا ، بریم بریم، روبه منشی کرد و گفت: -مریم جون دوتا شیر شکلات🍬🍬🍺🍺 میاری؟ممنون. داخل رفتیم، چقدر تمیز و شیک بود، لبخندی زدم و گفتم: -افرین سمیه خانوم چقدر مرتب شدیا خخ بعیده از تو. - نه بابا خو منم از اقامون یاد گرفتم. با تعجب و اشتیاق😳😍 نگاهش کردم و گفتم: -چیییییییییییییییییییییییییییی؟ ترسید و روی مبل به عقب رفت و گفت: - کوفت ، بی تلبیت، بی ادب، ترسیدم، قلبم ریخت ایش اه. 😌☺️🙈گفتم اقامون دیگه، البته هنوز بلقوه است، نامزدیم. بلند شدم و به طرفش رفتم، محکم درآغوشش گرفتم و گفتم: -تبریک میگم دوستم. با ذوق از دوران نامزدیشان و اخلاق های خوب نامزدش گفت، با اسم و نشانی که داد یادم افتاد چه کسی را میگوید، امیر ارسلان رسولی، خواستگار قدیمی من. چقدر خوب که با سمیه اشنا شد، خیلی بهم می آمدند .سمیه در حال صحبت بود که گفت: _راستییییییی! برا چی اومدی ؟؟ - خواب بخیر! ببین سمیه من شک دارم ک... باردار باشم! تمام حالتاشو دار.. منشی که مریم نام داشت آمد و لیوان هارا روی میز گذاشت و رفت! مریم گفت -ادامه بده خب.... - اره شک دارم که باردار باشم، لطفا یه بِی بی چک و یه ازمایش کامل ازم بگیر الان. - خب باشه باشه برو اونجا. روی تخت خوابیدم و دستگاهی را جلو اورد، بعد از زمانی معاینه گفت: -خب بلند شو. ببین سوها!😊 - فاطمم. -باشه، فاطمه، ببین... - وااای سمیه !جون به لبم کردی بگووو. - ببین... تو... داری مامان میشیییییییییی. هورا دستتتتتتت.😍💃👏 به سمتم امد و درآغوشم گرفت، دست هایم به کنار افتاده بود و فقط خیره بودم، قطره ای😢 اشک از چشمانم جاری شد، هم خوشحال بودم هم ناراحت، الان در این لحظه باید علی بود و به من لبخند میزد، باید بود و ذوق میکرد، خدایا الان ... تمام خیال ها در سرم میپیچید که سرم گیج رفت و در آغوش سمیه افتادم.... چشمانم را که باز کردم در همان اتاق بودم، یک سِرم به دستم وصل بود، تمام شده بود، آن را کندم و در آشغال انداختم 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی .....😭😭😭😭😭 📚 @romankademazhabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #شصت _وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت کلاس ها تا عصر طول کشیدند.... همه دوباره سوار اتوبوس🚌🚌🚌 شدند و به سمت یادمان شهدای هویزه🌷 حرکت کردند. بعد زیارت و خواندن فاتحه و خرید از نمایشگاه دوباره سوار اتوبوس ها شدند. هوا تاریک🌃 شده بود. اینبار همراه ها جابه جا شده بودند نرجس به جای مریم به اتوبوس مهیا آمده بود. مهیا هم بی حوصله سرش را به پشت صندلی تکیه داد. در حالی که به خاطر تکان های ماشین خوابش برد. با سرو صدایی که می آمد، مهیا چشمانش را باز کرد ماشین ایستاده بود. هوا تاریک شده بود.... مهیا از جایش بلند شد. _چی شده دخترا؟!😧 _ماشین خراب شده مهیا جون!😥 مهیا از ماشین پیاده شد. شهاب و راننده مشغول تلاش برای درست کردن اتوبوس بودند. نگاهی به چند مغازه ای که بسته بودند کرد. سرویس بهداشتی🚽 هم کنارشان بود. به سمت نرجس رفت.... _من میرم سرویس بهداشتی! نرجس به درکی را زیر لب گفت. مهیا به اطرافش نگاه کرد. در بیابان🌌 بودند. ترسی به دلش نشست.😥 اما به خودش جرات داد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. شهاب و راننده بعد از نیم ساعت تلاش توانستند ماشین را راه بندازند!... شهاب رو به نرجس گفت. _لطفا حضور غیاب کنید، تا حرکت کنیم. _همه هستند!😏 اتوبوس حرکت کرد.... شهاب سر جایش نشسته بود. اردو با دانش آموزان آن هم دختر سخت تر از همه ماموریت های قبلی اش بود. مخصوصا با بودن مهیا!!! می خواست به عقب برگردد تامهیا را ببیند. اما به خود تشر زد و سرش را پایین انداخت.😔 برای اینکه به مهیا فکر نکند سر جایش نشست و تکانی نخورد تا مبادا نگاهش به مهیا بخورد.👌 * مهیا دستانش را با لباسش خشک کرد. از سرویس بهداشتی خارج شد... که با دیدن جای خالی اتوبوس یا خدایی را زیر لب گفت...😱 * شهاب در را باز کرد.... دانش آموزان یکی پس از دیگری پیاده شدند، و با گفتن اسمشان شهاب در لیست اسم هایشان را خط می زد. همه پیاده شدند. نگاهی به لیست انداخت با دیدن اسم مهیا رضایی که خطی نخورده شوکه شد!😳😧 به دور و برش نگاهی کرد فقط اتوبوس آن ها رسیده بود و مطمئن بود که مهیا با او در اتوبوس بود. _یا فاطمه الزهرا!😨 به طرف نرجس رفت. _نرجس خانم! نرجس خانم! نرجس که مشغول صحبت با خانواده ی یکی از دانش آموزان بود، به سمت شهاب چرخید. _بله؟! _خانم رضایی کجان؟!؟😧 *** نرجس نصف راه هم از کارش پشیمان شده بود؛ اما ترسید که موضوع را به شهاب بگوید. _نم... نمی دونم!😥 شهاب از عصبانیت سرخ شده بود. 😡فکر کردن به اینکه مهیا در آن بیابان مانده باشد؛ او را دیوانه می کرد... _یعنی چی؟!؟ مگه من نگفتم حضور غیاب کن!!!😡 مریم با شنیدن صدای عصبی شهاب به طرفش آمد. _چی شده؟!😧 شهاب دستی در موهایش کشید. _از این خانم بپرسید!!! نرجس توضیح داد که مهیا در بیابان موقعه ای که ماشین خراب شده پیاده شده و جامانده است. مریم با نگرانی به سمت شهاب رفت. _وای خدای من! الان از ترس سکته میکنه!!😨 دانش آموزان با نگرانی اطرافشان جمع شده بودند. زود گوشیش را درآورد و شماره ی مهیا را گرفت.📲 یکی از دانش آموزان از اتوبوس پیاده شد. _مهیا جون کیفشو جا گذاشته! شهاب استغفرا... بلندی گفت و به طرف ماشین تدارکات دوید!🏃🚗 محسن داد زد. _کجا؟!🗣 _میرم دنبالش... _صبر کن بیام باهات خب! اما شهاب اهمیتی نداد و پایش را روی گاز فشار داد....💨🚗😨😡 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #شصت_ویک کلاس ها تا عصر طول کشیدند.... همه دوبار
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا به سمت جاده دوید.... با ترس و پریشانی😰 به دو طرف جاده نگاهی کرد. اما اثری از اتوبوس نبود.😱 هوا تاریڪ🌌 شده بود... و غیر از نور ماه نور دیگری آنجا را روشن نمی کرد.... مهیا می دانست صدایش شنیده نمی شود؛ اما بازهم تلاش کرد. _سید...سید...شهاب!!😰😵 گریه اش گرفته بود.او از تاریکی بیزار بود.😭😰 با حرص اشک هایش را پاک کرد. _نرجس! کسی اینجا نیست؟! به هق هق کردن افتاده بود.😭 با فکر اینکه به آن ها زنگ📲 بزند؛ سریع دستش را در جیب مانتویش گذاشت. اما هر چه گشت، موبایلش نبود. فقط دستمال و هنذفری 🎧بودند. با عصبانیت😠 آن ها را روی زمین پرت کرد. هوا سرد ❄️بود... و پالتو را در اتوبوس گذاشته بود. نمی دانست چه کار کند نه می توانست همانجا بماند و نه می توانست جایی برود. می ترسید...😰 میترسید سر راه برایش اتفاقی بیفتد. احساس بی کسی می کرد. پاهایش از سرما و ترس، دیگر نایی نداشتند. سر جایش زانو زد و با صدای بلند شروع به هق هق کرد. 😩😭 با صدای بلند داد زد: _شهاب توروخدا جواب بده...مریم... سارا...!😭 در جوابش چند گرگ🐃 زوزه کشیدند. از ترس سر جایش ایستاد؛ 😰و با دست جلوی دهانش را گرفت، تا صدایش بیرون نیاید.🤐😶 نمی توانست همانجا بماند. آرام با قدم هایی لرزان به سمتی که اتوبوس حرکت کرده بود؛ قدم برداشت. هوا سوز داشت. خودش را بغل کرد. با ترس و چشمانی پر اشک😭 به اطرافش نگاه می کرد. با شنیدن صدای پارس چند سگ، 🐕🐕که خیلی نزدیک بودند؛... مهیا جیغی کشید و شروع به دویدن🏃 کرد. طرف راستش یک تپه بود. با سرعت به سمت تپه دوید. وقتی در حال بالا رفتن از تپه بود با شنیدن صدای پارس سگ ها برگشت؛ که پایش پیچی خورد و از بالای تپه افتاد... 😣😵 صدای برخوردش به زمین و جیغش درهم آمیخته بود.😵😖 چشمانش را با درد باز کرد! سعی کرد بشیند؛ که با تکان دادن دست راستش از درد جیغ کشید. دستش خیلی درد داشت. نگاهی به تپه انداخت. ارتفاعش زیاد بود. شانس آورده بود که سرش به سنگی نخورده بود. دیگر حتی رمق نداشت از این تپه بالا برود... زانوهایش را جمع کرد و سرش را به سنگ پشت سرش تکیه داد. اشک های گرمش 😭بر روی صورتش که از سرما یخ کرده بود؛ روانه شدند. گلویش از جیغ هایی که زده بود می سوخت. پیشانیش و گوشه ی لبش خیلی می سوختند. نگاهی به دست کبود شده اش انداخت. حتی نمی توانست به آن دست بزند. دردش غیر قابل تحمل بود!😖 *** شهاب با سرعت زیادی💨🚗 رانندگی می کرد. آن منطقه شب ها بسیار خطرناک بود و زیاد ماشین رو نبود. برای همین هم از همان مسیر آمده بودند؛ که خلوت باشد. زیر لب مدام ✨اهل بیت✨ را صدا می زد و به آن ها متوسل می شد.🙏 دوست نداشت به اینکه برای مهیا اتفاقی افتاده باشد، فکر کند. فاصله ی زیادی تا رسیدن به آنجا نمانده بود. به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. در را زد. _خانم رضایی!خانم رضایی! اینجایید؟! اما صدایی نشنید... از سرویس بهداشتی خارج شد به سمت جاده رفت با صدای بلندی داد زد:🗣 _خانم رضایی!مهیا خانم! کجایید؟! بعد چند بار صدا زدن و پاسخ نشنیدن ناامید شد. سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد... _چیکار کنم خدا! چیکار کنم!😞🙏 شهاب با دیدن هنذفری دخترانه ای🎧 با چند دستمال به سمتشان رفت. احتمال داد که شاید برای مهیا باشند... 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #شصت_ودو مهیا به سمت جاده دوید.... با ترس و پریش
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت به سمت همان مسیر دوید.... 🏃 و همچنان اسم مهیا را فریاد🗣 می زد. یک ساعتی می شد، که دنبال مهیا می گشت. اما اثری از مهیا پیدا نکرده بود. دستش را در اورکتش برد، تا به محسن زنگ بزند، که برای کمک با چند نفر بیاید. موبایلش را درآورد. اما آنجا آنتن نمی داد. بیسیمش را هم که جا گذاشته بود.... نمی دانست باید چکار کند. حتما تا الان خانواده مهیا قضیه را فهمیده بودند...😥😓 دستانش را در موهایش فرو برد و محکم کشید. سر دردِ شدیدش اورا آشفته تر کرده بود. با دیدن تپه ی بلندی به سمتش رفت به ذهنش رسید، که از بالای تپه می تواند راحت اطراف را ببیند... با بالا رفتن از تپه؛ تکه ای سنگ از بالا سر خورد و به سر مهیا خورد. مهیا از ترس پرید،😰🤐 و با دیدن سایه ی مردی 👤بر بالای تپه در خودش جمع شد. دستش را بر دهانش گذاشت و شروع به گریه کرد.😭 شهاب به اطراف نگاهی کرد، اما چیزی نمی دید و چون هوا تاریک بود؛🌌 نمی توانست درست ببیند. با ناامیدی زمزمه کرد... _مهیا کجایی آخه...😥 بعد با صدای بلندی داد زد: _مـــــهـــــــیـــــــــا...😵🗣 مهیا با شنیدن اسمش تعجب کرد! نور امیدی در دلش شکفت. مطمئن بود صدای شهاب است. صدایش را می شناخت. نگاهی به بالای تپه انداخت، اما نه سایه و نه شهاب آنجا نبودند. می خواست بلند شود؛ اما با برخورد دستش به زمین درد تمام وجودش را گرفت. سعی کرد شهاب را صدا کند؛ اما صدایش از جیغ هایی که کشیده بود؛ گرفته بود.😣 نمی دانست چیکار کند. اشکش درآمده بود.😭 با ناامید با پا به سنگ های جلویش زد؛ که با سر خوردنشان صدای بلندی ایجاد شد. شهاب با شنیدن صدایی از پایین تپه همان راه رفته را، برگشت..🏃.. شهاب صدای هق هق دختری را شنید. _مهیا خانوم! مهیا خانوم! شمایید؟! مهیا با صدای گرفته که سعی می کرد، صدایش بلند باشد گفت: _سید! توروخدا منو از اینجا بیار بیرون! شهاب با شنیدن صدای مهیا خداروشکری گفت... _از جاتون تکون نخورید. الان میام پایین...✋ شهاب سریع خودش را به مهیا رساند. با دیدن لباس های خاکی و صورت خونی و زخمی مهیا به زمین افتاد و کنار مهیا زانو زد. _حالتون خوبه؟!😓 مهیا با چشم های سرخ و پر از اشک 😣😭در چشمان شهاب خیره 👀شد! _توروخدا منو از اینجا ببر... شهاب با دیدن چشمان پر از اشک مهیا سرش را پایین انداخت. دلش بی قراری می کرد. ✨صلواتی را زیر لب فرستاد.✨ مهیا از سرما می لرزید شهاب متوجه شد. اورکتش را در آورد و بدون اینکه تماسی با مهیا داشته باشد، اورکتش را روی شانه های مهیا گذاشت. _آخ... آخ...😖 _چیزی شده؟!😧 _دستم، نمی تونم تکونش بدم. خیلی درد می کنه. فکر کنم شکسته باشه!😣 شهاب با نگرانی به دست مهیا نگاهی انداخت. _آروم آروم از جاتون بلند بشید.😔 شهاب با دیدن چوبی آن را برداشت و به مهیا داد. _اینوبگیرید کمکتون کنه... با هزار دردسر از آنجا خارج شدند... شهاب در ماشین را برای مهیا باز کرد و مهیا نشست. شهاب بخاری را برایش روشن کرد و به سمت اهواز حرکت کرد.💨🚗 مهیا از درد دستش گریه می کرد. شهاب که از این اتفاق عصبانی😡 شده بود، بدون اینکه به مهیا نگاه کند؛ گفت: _مگه نگفته بودم بدون اینکه به کسی بگید؛ جایی نرید. یعنی دختر دبیرستانی بیشتر از شما این حرف رو حالیش شده... نمی تونستید بگید که پیاده شدید؛ یا به غرورتون بر میخوره خانم.... شما دست ما امانت بودید...😡 مهیا که انتظار نداشت شهاب اینطور با او صحبت کند؛ جواب داد: _سر من داد نزن...من به اون دختر عموی عوضیت گفتم، دارم میرم سرویس بهداشتی!😠 شهاب با تعجب به مهیا نگاه کرد.😳 مهیا از درد دستش و صحبت های شهاب به هق هق افتاده بود.😣😭 شهاب از حرفایش پشیمان شده بود، او حق نداشت با او اینطور صحبت کند. _معذرت می خوام عصبی شدم. خیلی درد دارید؟!😔 مهیا فقط سرش را تکان داد. _چطوری دستتون آسیب دید؟! _از بالای تپه افتادم! شهاب با یادآوری آن تپه و ارتفاعش یا حسینی😱 زیر لب گفت. شهاب نگاهی به موبایلش انداخت. آنتنش برگشته بود. شماره مریم را گرفت. _سلام مریم. مهیا خانمو پیدا کردم. _ _خونه ما؟! _ _باشه... نمیدونم... داریم میریم بیمارستان!🏥 _ _نه چیزی نشده! _ _خداحافظ... بعدا مریم...دارم میگم بعدا... گوشی را قطع کرد... اما تا رسیدن به بیمارستان حرفی بینشان زده نشد...💨🚗🏥 _پیاده بشید. رسیدیم... 🍃ادامہ دارد.... 📚 @romankademazhabe