رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #نود_ودو در اتاق زده شد. احمد آقا وارد اتاق شد. ک
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نود_وسه
با صدای مادرش، چادرش را درست کرد، و ☕️☕️سینی چایی ☕️☕️را بلند کرد.
مطمئن بود،با این استرسی که داشت، چایی را حتما روی شهاب می ریخت.... 😬🙈
بسم الله گفت، و وارد پذیرایی شد.
_سلام!😊
سرش را پایین انداخت.
از همه پذیرایی کرد. به شهاب که رسید، دسش شروع به لرزش کرد.🙈 شهاب استکان چایی را برداشت و تشکری کرد.
سینی را روی گل میز، گذاشت و کنار مادرش نشست.
بحث در مورد اقتصاد و گرانی بود.☹️
شهین خانوم لبخندی زد.☺️
_حاج آقا! فکر کنم یادتون رفت، برای چی مزاحم احمد آقا و مهلا جان شدیم!!
محمد آقا خنده ای کرد.😁
_چشم خانوم!... حاجی، شما که در جریان هستید؛ ما اومدیم خواستگاری دخترتون برای پسرم شهاب!😊... خدا شاهده وقتی حاج خانوم گفتند؛ که مهیا خانوم، بله رو گفتند، نمیدونید چقدر خوشحال شدم. بهتر از مهیا خانم مطمئنم پیدا نمی کنیم.😍
مهیا، با خجالت سرش را پایین انداخت.☺️🙈
_این پسرمم که خودت از بچگی، میشناسیش... راستش قابل تحمل نیست؛ اما میشه باهاش زندگی کرد.😁
همه خندیدند.😂😁😃😄😀
شهاب سرش را پایین انداخت.
_وقتی مادرش موضوع را با من در میون گذاشت؛ و گفت شهاب دختری رو برای ازدواج انتخاب کرده، اینقدر تعجب کردم...😳 آخه میدونید؛ هر موقع در مورد ازدواج باش صحبت می کردیم، اخم و تخم می کرد. ولی الان... موضوع فرق کرده...😉
شهاب، با خجالت ☺️سرش را پایین انداخت.
_الآن هم اگه اجازه بدید، برند حرف های خودشون رو بزنند.
احمد آقا لبخندی زد.😊
_اختیار دارید. مهیا جان بابا، آقا شهاب رو راهنمایی کن.
مهیا، چشمی زیر لب گفت و از جایش بلند شد.
شهاب، با اجازه ای گفت و به طرف مهیا رفت. مهیا در اتاقش را باز کرد...
_بفرمایید...
شهاب، وارد اتاق شد. مهیا بعد از او وارد شد.
مهیا، روی تخت نشست. شهاب صندلی میز تحریر مهیا را برداشت و روبه روی تخت گذاشت و روی آن نشست.
به اتاق مهیا نگاه می کرد، 👀که نگاهش روی قسمتی از دیوار ثابت ماند.
مهیا که سکوت شهاب را دید سرش را بالا آورد که با دیدن نگاه خیره شهاب رد نگاهش را گرفت.
لبخندی به عکس شهید همت😊🌷 زد.
ساین چفیه ایه که من بهتون دادم؟!👆
_بله...😊
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #نود_وسه با صدای مادرش، چادرش را درست کرد، و ☕️☕
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نود_وچهار
دوباره سکوت بین آن ها حکم فرما شد.
شهاب سرفه ای کرد.
_من اول شروع کنم یا شما؟!😊
مهیا آرام گفت:
_شما بفرمایید.
_خب! من شهاب مهدوی، ۲۹سالمه، پاسدارم!☺️☝️... این چیزایی که لازم بود در موردم بدونید. بقیه چیزایی که به خانوادم مربوط میشه رو، خودتون بهتر می دونید....دیگه لازم به توضیح نیست.
نفس عمیقی کشید.😇
َشهاب_واقعیتش، من به ازدواج فکر نمی کردم اما...
سرش را با خجالت پایین انداخت.
شهاب_مثل اینکه خدا خواست که ما هم ازدواج کنیم.واقعیتش من #انتظار زیادی ندارم،... فقط می خوام همسرم همیشه در همه حال، #کنارم باشه؛
#تکیه گاهم باشه؛
چیزی از من #پنهون نکنه؛
منو #محرم اسرارش بدونه...
و موضوع بعدی و مهم تر اینه که من به کارم، خیلی علاقه دارم و برام خیلی مهمه و امیدوارم، همسرم، همیشه در مورد این موضوع، من رو #درک کنند.
شما صحبتی ندارید؟!
مهیا سرش را پایین انداخت.
_من فقط می خواستم یه سوال بپرسم...😔
_بفرمایید؟!😊
_شما می خواید برید سوریه؟!😔
شهاب سرش را بالا آورد.
_نخیر نمیرم، سعادت نداریم.😊
❤️احساس آرامشی❤️ به مهیا دست داد. سرش را پایین انداخت.
_مهیا خانم جوابتون...😊...
مهیا استرس گرفت.
احساس سرما می کرد. دستانش می لرزید.
_سکوتتون علامت رضایته؟!
مهیا سرش را پایین انداخت و بله ای گفت.🙈
شهاب خنده ای کرد😃🙏 و خداروشکری گفت.
*
🎊🎊آیا وکیلم:🎊🎊
_با اجازه بزرگترها، بله!☺️😍
نفس آسوده ای کشید.
صدای ✨صلوات✨ در محضر پیچید.
احساس می کرد، یک بار سنگینی از روی دوشش بلند شد.😌
اینبار نوبت شهاب بود.
شهاب همان بار اول، بله را گفت. 😄🙈دوباره صدای ✨صلوات✨ در محضر پیچید.
دفتر بزرگی📖 مقابلشان قرار گرفت.
مهیا شروع کرد به امضا کردن...
گرچه امضا ها زیادن بودند ولی تک تک آن ها با او ثابت می کردند، 💞که شهاب الآن مرد زندگیش است.💞
بعد از امضاهای شهاب،...
همه برای تبریک جلو آمدند و کادو های🎁 خودشان را دادند. در جمع همه خوشحال بودند؛
شهین خانم لحظه ای از مهیا غافل نمی شد و عروسم عروسم از زبانش نمی افتاد. ☺️😍
در آن جمع فقط نگاهای نرجس و خانواده اش دوستانه نبود...🙄🙁
شهاب، نگاهی به مهیا انداخت.😍
آرام دستان مهیا را در دستش گرفت.
با قرار گرفتن دستان سردش در دستان بزرگ و گرم شهاب، احساس خوبی به مهیا داد.
سرش را پایین انداخت،☺️ الآن حرف مادرش را درک می کرد؛...
که با خواندن این چند جمله عربی معجزه ای درونت رخ می دهد که...
شهاب دست مهیا را فشرد و با لبخندی زیر گوشش زمزمه کرد.
_ممنونم، مهیا خانوم...😍
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #نود_وچهار دوباره سکوت بین آن ها حکم فرما شد. شها
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #نود_وپنج
هوای گرم،☀️ کلافه اش کرده بود....
صدای تلفنش بلند شد. کیفش را باز کرد، دنبال موبایلش گشت. بالاخره پیداش کرد، با لبخند به صفحه موبایل نگاهی انداخت.
ــ الو شهاب...😍
ــ سلام خانمی...😍
ــ سلام عزیزم خوبی؟!☺️
ــ خوبم شکر خدا! کجایی؟!😉
ــ نزدیک خونمونم.😇
ــ دانشگاه بودی؟!😊
مهیا اخمی کرد.
ــ بله... به خاطر زور گفتنای جنابعالی، من تو این گرما باید پاشم برم دانشگاه!😫😠
شهاب خندید.😁
ــ نامردی نکن... من که همیشه میرسوندمت دانشگاه از اونورم میوردمت... فقط امروز نتونستم.
ــ نظرت چیه؟ الانم دیر نیست! بیا بیخیال دانشگاه بشیم.😃
شهاب جدی گفت:
ــ مهیا!😐
مهیابه خانه رسید، موبایل را بین سروشانه اش نگه داشت و کلید را ازکیفش درآورد.
ــ باشه نزنم... شوخی کردم!🙁
ــ استغفرا...!😃
مهیا گفت
ــ خوبه، همیشه استغفار بگو!😉
شهاب بلند خندید. 😂مهیا از پله ها بالا رفت.
کسی خانه نبود، در را باز کرد و وارد خانه شد. مستقیم به طرف اتاقش رفت.
ــ شهاب اداره ای؟!
ــ آره!
مهیا مغنعه اش را از سرش کشید.
ــ آخیش چقدر گرم بود.😌
ــ چی شد؟!😳
ـ هیچی مغنعه ام رو از سرم برداشتم.
شهاب دوباره جدی شد.
ــ اونوقت پرده پنجره رو نکشیدی!😐
مهیابه پنجره نگاهی انداخت.
ـــ وای شهاب روبه رو اتاقم خب اتاق تو هستش!!😕
ــ مهیا پرده رو بکش...😐
مهیا غرزنان پرده رو کشید.
ــ بفرما کشیدمش.☹️
ــ مهیا جان، خانمی ساختمونای اطراف هم وقتی پرده رو نمیکشی، به اتاقت دید دارند.😍
ــ باشه.☺️
ــ راستی امشب مریم برنامه ریخته بریم بیرون!😍😋
مهیا فکری به سرش زد.
ــ شرمنده نمیتونم بیام...😜
شهاب ناراحت گفت:
ــ چرا؟!😒
ـ درس دارم دانشگاه و درسام مهمتره!😎
مهیا می خواست شهاب را اذیت کند. ولی نمی دانست نمی شود پاسدار مملکت را به این سادگی گول بزند.😂
شهاب سعی کرد نخندد🙊 و جدی صحبت کند:
ــ آره راست میگی عزیزم؛ درس و دانشگاه مهمتره، من الان زنگ میزنم به مریم کنسلش میکنم.😉
مهیا عصبانی داد زد.
ــ شهاب!!😬😠
شهاب بلند زد زیر خنده:😂
ــ باشه! آروم باش خانومی...
مهیا هم خنده اش😅 گرفته بود.
ــ خانمی، من دیگه باید برم کاری نداری؟!😍
ــ نه سلامتی آقا!😍
ــ یا علی(ع)...
ــ علی یارت...
تلفن را روی تخت انداخت....
کتاب هایش📚 را درقفسه گذاشت، دستی روی کتاب ها کشید...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #بیست_و_دوم: علی زنده است ثانیه ها به اندازه یک روز ... وروزها به انداز
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #بیست_و_سوم_و_بیست_و_چهار
آمدی جانم به قربانت
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ...
اونقدرک اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ...
ترم آخرم و تموم شدن درسم ...
با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ...
التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ...
با آزادی علی همراه شده بود ...😊
صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...
علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... 😥😣
چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ...
زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ...
و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ...
حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ...
و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...😣😔
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ...
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...
- بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...😊😢
علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ...
خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ...
- مریم مامان ... بابایی اومده ...
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...
- میرم برات شربت بیارم علی جان...😢
چند قدم دور نشده بودم ...
که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ...😭 بغض علی هم شکست ... 😭محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ...
من پای در آشپزخونه ...
زینب توی بغل علی ...
و مریم غریبی کنان ...
شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ...
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در🚪 دوباره بلند شد ...
پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ...
مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ...😭😣
روزهای التهاب بود ...
ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... 😒اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ...
حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...😕
علی با اون حالش ...
بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ...
توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ...👌
اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ...
خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ...✊ اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...
🌺و امام آمد ...🌺
ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم ...
اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ...😊
ادامه دارد....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #بیست_و_سوم_و_بیست_و_چهار آمدی جانم به قربانت شلوغی ها به شدت به دانشگا
🌾#رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #بیست_و_پنجم_وبیست_وشش
بدون تو هرگز
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ...
گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای☕️ بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ...😴 نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...
هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ...
عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ...
هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...👌
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ...
آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ...
ثروتش به تاراج رفته بود ...
ارتشش از هم پاشیده شده بود ...
حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ...
و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم...
تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد...
بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم...
اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد...
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته خونه اومد ... رفتم جلو در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ...
دنبالم اومد توی آشپزخونه ...
_چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال! ... با تعجب چشمهام رو ریز کردم و زل زدم بهش ...
خنده اش گرفت ...😃
_اینبار دیگه چرا اینطور نگام میکنی؟
_علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟
صدای خنده اش بلند تر شد ...😂 نیشگونش گرفتم ...😬
_ساکت باش بچه ها خوابن ...
صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ...😃
_قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم میخورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ...
رفت توی حال و همون جا ولو شد ...
_دیگه جون ندارم روی پا بایستم
با چای رفتم کنارش نشستم ...
_راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... 😒 آخر سر گریه همه دراومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ...😔 تا بهشون نگاه میکردم ... مثل صاعقه در میرفتن ...
_اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن😊
_جدی؟😳
لای چشمش رو باز کرد ...
_رگ مفته ... جایی برای فرار کردن هم ندارم ... 😃
و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم در گوشش ...😁😉
_پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ...
وبا خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾#رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #بیست_و_پنجم_وبیست_وشش بدون تو هرگز با اون پای مشکل دارش، پا به پ
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #بیست_و_هفتم_وبیست هشت
حمله زینبی
بیچاره نمیدونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول 💉 در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم خنده مظلومانه ای کرد😃😢 و بلند شد نشست ...
از حالتش خنده ام گرفت ...😁
_بذار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی که بخوام بهت سرم هم بزنم
کارم رو شروع کردم ... یا رگ رو پیدا نمیکردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم میشد ... هی سوزن رو میکردم و درمی اوردم ... می انداختم دور بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت ۳ صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ...
_آخ جون ... بالاخره خونت دراومد ...
یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... 👀
با چشمهای متعجب و وحشت زده بهمون نگاه میکرد ... 😰😳
خندیدم و گفتم ...😁
_مامان برو بخواب ... چیزی نیست ...
انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ...
_چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اونوقت میگی چیزی نیست ...تو جلادی یا مامان مایی؟ ...😠😭
و حمله کرد سمت من ...
علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد ...
_چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مَرده ...مردها راحت دردشون نمیاد ...😊
سعی میکرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه میکرد ... 😭 حتی نگذاشت بهش دست بزنم ... اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... کبود و قلوه کن شده بود ...
تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود …
تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت …علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش …
تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم …😍☺️
لیلی و مجنون شده بودیم …💞💑
اون لیلای من… منم مجنون اون …
روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت … مجروح پشت مجروح …
کم خوابی و پر کاری … تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد …
من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود …اون می موند و من باز دنبالش …
بو می کشیدم کجاست …
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم…
هر شب با خودم می گفتم … خدا رو شکر … امروز هم علی من سالمه …
همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه …
بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت …
داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد …
حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه … 😣زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن …
این وضع تا نزدیک غروب 🌄ادامه داشت … و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم …
تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد …تو اون اوضاع … یهو چشمم به علی افتاد … 😥
یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود …
ادامه دارد...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #بیست_و_هفتم_وبیست هشت حمله زینبی بیچاره نمیدونست ... بنده چند عدد
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #بیست_و_نهم_وسی
جبهه پر از علی بود!
با عجله رفتم سمتش …
خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش … تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد … عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد… اما فقط خون بود …😥
چشم های بی رمقش رو باز کرد … تا نگاهش بهم افتاد …
دستم رو پس زد … زبانش به سختی کار می کرد …
– برو بگو یکی دیگه بیاد …😖
بی توجه به حرفش … دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم … دوباره پسش زد … قدرت حرف زدن نداشت … سرش داد زدم …
– میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ …
مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود… سرش رو بلند کرد و گفت …
– خواهر … مراعات برادر ما رو بکن … روحانیه …شاید با شما معذبه...😥
با عصبانیت😠 بهش چشم غره رفتم …
– برادرتون غلط کرده … من زنشم … دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم …
محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم … تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم …
علی رو بردن اتاق عمل …😞😣
و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم … مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن …
اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب …
دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم …
✨👌از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر … یا همسر و فرزندشون بودن … یه علی بودن …
🇮🇷جبهه پر از علی بود …🇮🇷
بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی ... بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ...
اما تماس ها به سختی برقرار میشد ...
کیفیت صدای بد ... و کوتاه ... برگشتم ... از بیمارستان
مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ...
_فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی که میخوای ازش مراقبت کنی نیستی ...
خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ...
چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ...
همونم با وساطت علی بود ...
خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ...
_تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ ... من نگهش داشتم ... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز بخاطر تو هم داره باهام دعوا میکنه ...
و علی باز هم خندید ...😃
اعتراض احمقانه ای بود ...وقتی خودم هم، طلسم این اخلاق بامحبت و آرامش علی شده بودم ...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
📚 @romankademazhabe
اگر خوشحال شدین که پارت بیشتر داشتیم حداقل تو ناشناس به منم خوشحالیتونو بگید تا انرژی پیدا کنم برای پارت گذاری😇🌿
https://harfeto.timefriend.net/16413143153511
جواب ناشناس
@nashenas12
4_5852694523431354884.pdf
1.45M
❤️ رمان رهایی از اسارت ❤️
#pdf
نویسنده: چیکسای
ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #مذهبی
خلاصه
یوسف پس از سالها اسارت و گمنامی به وطن بر میگرده.
اشتیاقش برای دیدن همسرش اون رو بی تاب میکنه.
اما در بدو ورود متوجه رفتار ها و واکنش های عجیب اطرافیانش میشه.
چرا که اون ها فقط چند روزه که متوجه شدن یوسف تمامی این سال ها اسیر بوده!
حتی از این دلخور میشه که چرا برادرش بنیامین و همسرش به پیشوازش نرفتن.
و با ورود به خونه متوجه میشه که در نبودش اتفاق هایی افتاده که اصلا خوشایند نیست!
مثل ازدواج همسرش با برادرش، بنیامین!
در اینجا یک زن داریم، یک زن اسیر تنهایی، فقر، بیکسی، دلهره، هراس و سرگردانی.
در یک کلام، یک زن اسیرِ روزگار، که میله های موازی زندگی بدجور به دورش پیچیده و ناجوانمردانه یک بچه در دامانش گذاشته است.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛