eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
191 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 بین حرفش پریدم گفتم : -براش سو تفاهم پیش اومده عصبی شد و گفت : -چه سوءتفاهمی دختر من هفت ساله یه چشمش اشکه یه چشمش خون، هیچ میدونی چه بلای سرش آوردی چی از جونش می خوای دست از سرش بردار - خانم مجد باور کنید سوءتفاهم شده بهم فرصت نداد تا براش توضیح بدم با صدای گرفته و ناراحتی شروع کرد به حرف زدن: هفت سال پیش وقتی از خودت رونده بودیش با با روحیه ای داغون توی خیابونا پیداش کردیم ، بچم تا یه هفته توی تب می سوخت و اسم تورو صدا میزد، تا یک هفته با من حرف نزد بعد اینکه رفتی روحش و قلبش مرد ،چند سال تحت نظر روانشناس بود هم دلش شکسته بود هم غرورش تو نابودش کرده بودی، وقتی کمی بهت ر شد بهش گفتم فراموشت کنه جونیش رو پای تو حروم نکنه تو حتی نبودی ازش خبر نداشتی ولی اون... خیلی خواستگار داشت اصرار کردم ازدواج کنه ولی می گفت تا این عشق توی قلبمه ازدواج نمی کنم دوسال به خاطر این اصرار ها من و ترک کرد و رفت من فقط نگرانش بودم بعد از چند سال یه روز برگشت با خودش کنار اومده بود حالش م بهتر شده بود احساس کردم به زندگی برگشته، دیگه اون دریای افسرده نبود . ولی بازم تو اومدی وقتی تورو دید دوباره به همون حالت برگشت سه روز بست خونه مادرم نشسته بود نمیخواست برگرده سر کار مادرم بزور راضیش کرد که برگرده نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 می فهمیدم دوباره اون عشق زنده شده ، می فهمیدم هروز به شوق دیدن تو میاد اون بیمارستان لعنتی ، خودمم فکر کردم شاید خدا خواسته شما دوباره همدیگه رو ببینید حتما یه خیری توش هست شوکه شده از چیزای تازه ای که می شنیدم به اشکای که روی گونش جاری بود نگاه می کردم انگار لحظه ،لحظه های درد کشیدن دریا روی قلبم چنگ می کشید -عاطفه خانم:یه روز اومد گفت می خواد با تو بره عملیات ، گفت می خواد با تو زندگی کنه گفت می خوا د محرمت بشه، گفتم نکن دوباره نابود میشی این پسر تورو نمی خواد بیشتر واب سته میشی دل کندن برات سخت میشه ،گفت میدونم عاشقم نیست ولی من میخوام تنها فرصتی که دارم رو کنارش باشم نزدیکش نفس بکشم ، هروقت باهاش تماس می گرفتم شاداب بود ، سر زنده بود ، به جای اینکه خوشحال باشم بیشتر نگران می شدم میدونستم این شوق زندگی رو داره از بودن با تو میگیره می ترسیدم از رفتنت از دریای نابود شده بعد رفتنت ازش قول گرفته بودم یادته گف تم براش شرط گذاشتم قبول کرده ازش قول گرفته بودم وقتی برگشت تسبیح تو رو دور گردنش نبینم ، قول گرفته بودم با هرکسی من گفتم ازدواج کنه گفتم قبول نمیکنه ولی قبول کرد و اومد وقتی برگشت دوباره داغون بود به دستاش نگاه کرد و گفت: توی همین آغوشم ، توی همین دستام دوباره اشک ریخت مثل هفت سال پیش هزیون گفت تب کرد . گفت دوباره پسش زدی ، دوباره غرورش رو شکستی ، دوباره افسرده شد تو سر قولت ن موندی تو اعتماد منو شکوندی ، حالا چرا باید دوباره بهت اعتماد کنم ؟فقط بگو چر ا باید اجازه ب دم بازم ببینیش ؟ نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 خدایای من من با این دختر چکار کردم چرا من احمق از هیچی خبر نداشتم چرا اینقد درد داشت و من نمی دونستم الان به ش حق میدادم حتی اگر ازم متنفر باشه از این همه درد قلبم تیر کشید و دستم روی سینم چنگ شد اشک به چشمام نشست -چون دوسش دارم....چون عاشقشم متعجب نگام کرد: -دوسش داری ؟ -آره بیشتر از جونم گفتم که سوءتفاهم شده براش مکثی کردم و گفتم: -من از این همه عذاب که دریا کشیده بی خبرم ، من فقط یه ترم همکلاسش بودم اونم یه ساعت ، می دونید خانم مجد من هیچ وقت هیچ زن یا دختری توی زندگیم نبوده با روحیات خانمها آشنا نیستم خوب قبل اینکه به من بگه به من علاقه داره یه سری شیطنت ها هم داشت سعی میکرد من رو اذیت کنه هر بار بلای سرم می آورد البته تقصیر منم بود که باهام لج افتاد، وقتی بهم گفت که دوستتم داره صادقانه بگم اصلا باورم نشد گفتم شاید بازم میخواد اذیتم کنه ولی وقتی اصرارش رو دیدم ، اشک ریختنش رو دیدم باورم شد علاقه ای به وجود اومده اما فکر نمی کردم تا این اندازه عمیق باشه حس کردم یه حس زودگذره و زود فراموش می کنه قبول دارم من خیلی اشتباه کردم، بد از خودم روندمش ولی من نمی دونستم که اینطور میشه من خیر سرم فکر کردم هرچی تندتر باشم دریا زود تر دل میکنه اون موقعه شرایط ما اصلا به هم نمیخورد اما وقتی بعد این همه سال دیدمش ناخواسته به هم نزدیک شدیم هر بار یه اتفاقی افتاد که بیشتر به هم نزدیک بشیم نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 من دلم رو باختم عاشق شدم ولی می ترسیدم وقتی یادم می اومد که چطور از خودم روندمش اصلا روم نمی شد بهش فکر کنم چه برسه بخوام ازش خواستگاری کنم برای همین تصمیم گرفتم فعلا صبر کنم تا مطمعن بشم آیا از اون علاقه چیزی مونده یا نه ،تا بتونم دوباره دلش رو به دست بیارم تمام این مدت دریا گوشه چشمی هم به من نشون نداد که بفهمم هنوزم دوسم داره حتی وقتی من سعی می کردم بهش نزدیک بشم دورتر می شد. راستش این محرمیت رو یه فرصت می دونستم تا دلش رو به دست بیارم ولی خراب کردم روز آخر که از عملیات برگشتیم و رفتیم خونه بی بی،وقتی دریا برای مدتی مارو تنها گذاشت بی بی ازم خواست که به خواستگاری دریا بیام من نمیدونستم دریا داره می شنوه وقتی به بی بی گفتم چیزای توی گذشته هست که نمیزاره پا پیش بزارم، دریا بد برداشت کرده بود فکر کرد من به دلایلی که توی گذشته پسش زدم دوباره به همون دلیل دارم پسش میزنم ولی من فقط منظورم به حرکت خودم بود من شرمنده خودم بودم ولی دریا اشتباه برداشت کرد و شد انچه نباید می شد با نگاهی عمیقی بهم خیره شد و پرسید: -حالا میخوای چکار کنی؟ -میخوام داشته باشمش به هر قیمتی لبخندی زد و گفت: -اگه من قبول نکنم؟ چشمام رو بستم گفتم: -تمام عمرم منتظر میمونم تا روزی بتونم دل شما و دریا رو به دست بیارم -همون روز اولی که دیدمت به دریا حق دادم دلش رو ببازه -خواهش می کنم بهم بگید کجاست -غرورش شکسته نمی خواد ببینتت -ولی من تا نبینمش نمیتونم غرورش رو ترمیم کنم -فکر میکنی بتونی؟اگه نخواستت؟ -تمام تلاشم رو می کنم دوباره دلش رو به دست میارم -گفته اگه بهت بگیم کجاست برای همیشه میره.... نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 عرق سردی روی تیره کرم نشست ، از فکر نبودنش دستام لرزید رفتم جلوی پاش نشستم ، دستاش رو توی دستم گرفتم و با التماس گفتم : -اگه نباشه میمیرم از حرکتم جا خورد و گفت: -ولی دریا گفته.. -خواهش میکنم قول میدم دلش رو به دست بیارم وقتی من رو ببخشه دیگه جای نمیره دستام رو فشرد و گفت: -پاشو ... پسرم از پسرم گفتنش دلم لرزید پس قبولم کرده -خونه مادرمه لواسون -ولی من رفتم عزیز خانم گفتن نیست -دریا ازش خواسته الان برو ، خودم با عزیز هماهنگ می کنم خودش میدونه چکار کنه دستش رو بوسیدم وگفتم: -ممنونم قول میدم تمام زخمای دلش رو پاک کنم اینقد عشق به پاش میریزم تا این چند سال غصه رو فراموش کنه پلکهاش رو به علامت تایید روی هم گذاشت و گفت : -امیدوارم -قول میدم بعد جدا شدن از عاطفه خانم نمیدونم چطور خودم رو به لواسون رسوندم واقعا خدای بود که سالم رسیدم با یه بسم الله زنگ رو فشردم صدای عزیز خانم توی آیفن پیچید: -بله -سلام امیرعلیم -سلام پسرم خوش اومدی بعد از باز شدن در دوباره صداش رو شنیدم : -دریا پشت ساختمونه توی باغ -ممنون نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 با دلی بی تاب وارد باغ شدم ، دلم برای دیدنش پر می کشید توی آلاچیق پشت به من ایستاده بود معلوم بود ذهنش اینجا نیست سلام که دادم شوکه شده برگشت : -تو ؟ ...اینجا ؟ لبخندی به روش زدم: -اره منم چشمکی زدم و گفتم : -و اینجام -مگه نگفتم نمیخوام دیگه ببینمت ؟ کی بهت گفت من اینجام ؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: -تو نمی خواستی منو ببینی من که میخواستم تو رو ببینم، در ضمن اصلا کار خوبی نکردی بقیه رو مجبور به دروغ گفتن کردی مامانت گفت اینجای - از اینجا برو فاصلم رو باهاش کم کردم و گفتم: -و اگه نرم؟!! -باید بری ابروی بالا انداختم گفتم: -نوچ نمیرم بیخود خودت رو خسته نکن کلافه شد و گفت : -چرا اومدی چی میخوای؟ -دلم برات تنگ شده بود اومدم خانمم رو ببینم حرفی داری ؟ لبش رو به دندون گرفت و گفت: -من خانم تو نیستم -نه دیگه هستی تازه مجبورم هستی به حرفام گوش کنی -نمیخوام چیزی بشنوم -من میخوام و تو هم باید گوش بدی وقتی سکوتش رو دیدم شروع کردم به حرف زدن -دریا تو اشتباه برداشت کردی منظور من از اون حرف و گذشته حرکت خودم بود که اشتباه بود، نه شرایط تو -چرا باید باور کنم ؟ -چون دوست دارم ، چون میخوامت ، من از خدام بود بیام خواستگاریت فقط میخواستم قبلش دلت رو به دست بیارم -چرا مگه چه فرقی با اون دریای گذشته دارم اون موقعه گفتی من مطابق معیارت نیستم الان چی شده من همون دریا هستم هیچی عوض نشده چطور مطابق معیارت شدم ؟ -اون موقعه نبودی ولی الان هستی پوزخندی زد و گفت یعنی اومدی خواستگاری حجابم ؟ من اون موقعه دوستت داشتم تو ندیدی الان حجابم رو دیدی ؟ -ببین دریا من نمی تونم دروغ بگم یکی از دلایلی که اون موقعه عشقت رو رد کردم حجابت بود نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 هه..الانم واسه حجابم اومدی تو هر بار منو از روی لباسم قضاوت میکنی -من هیچ وقت نه تو نه هیچ دختر دیگه ای رو چه با حجاب چه بی حجاب قضاوت نکردم ولی این حق انتخاب رو دارم با کسی ازدواج کنم که مطابق معیار هام باشه -من همون روزم بهت گفتم دوست داشتنم به اندازه ای هست تا به خاطرت عوض بشم - ولی من این رو نمی خواستم فکر می کنی اگه من قبول میکردم چی می شد ؟ تو میخواستی به خاطر من حجابت رو درست کنی بعد یه مدت هم احساس تحمیلی بودن حجاب تور از حجاب متنفر می کرد، منم باید همیشه استرس اینو می داشتم که نکنه یه روز خسته بشی و بزنی زیر همه چی میدونی دریا صادقانه بهت میگم من اون زمان حتی اگه عاشقتم بودم بازم حاضر نبودم باهات ازدواج کنم من می خواستم و میخوام با کسی ازدواج کنم که کنارش هم روحم به آرامش برسه هم جسمم نه فقط جسمم عصبی از حرفم گفت : -دیدی میگم از ظاهر قضاوت کردی -نه دریا قضاوت نکردم فقط نمیتونم اینو بپذیرم که زن من کسی که فقط مال منه زیبای های که داره فقط مال منه اونو با کسای دیگه شریک بشم تو حاضری با مردی ازدواج کنی که هر لحظه زنها دورش باشن از بودن باهاش لذت ببرن ؟ نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 این دوتا موضوع با هم فرق دارن -چه فرقی دارن تو حرص میخوری که زنای دیگه از شوهرت و داشتهاش لذت ببرن منم حرص میخورم که چشم مردای دیگه به تن و بدن زنم نگاه کنن و لذت ببرن هردوتا ریششون یکیه شهوت و غریزه من تورو برای خودم میخوام تو هم منو برای خودت دریا اگه اون موقعه من عاشق تو بودم و با تو ازدواج می کردم با شناختی که از خودم داشتم قطعا بعد مدتی سر همین موضوع شروع می کردیم به بحث و جدال آخرشم یه زندگی متلاشی شده می موند وسط درسته تو چند سال غصه خوردی غمگین بودی ولی اینی که الان هستی رو خودت خواستی خودت انتخاب کردی خودت بهش رسیدی بدونه اینکه کسی بهت تحمیلش کنه از این گذشته من اون موقع عاشق تو نبودم ولی الان هستم و نمیشه الان و اون موقعه رو باهم مقایسه کرد اینای که گفتم یه حالت برعکس هم داره یعنی اگه تو اون موقعه با حجابم بودی ولی من دوستت نداشتم بازم باهات ازدواج نمی کردم چون بازم یکی از معیارهای من که دوست داشتن بود رو نداشتی پس بدون من عاشق حجابت نیستم عاشق خودتم دریا تو اولین دختر با حجابی نیستی که من دیدم با خنده چشمکی دوبار بهش زدم و گفتم: -اگه بدونی بی بی از وقتی برگشتم ایران چه دخترای با حجاب و خوشگلی نشونم داده حرصی گفت: -خوب برو با همونا ازدواج کن کی جلوت رو گرفته ؟ نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 معلومه دیگه تو.. -من چکارت دارم ؟ برو همشون و بگیر -نه دیگه عشقته که پر و بالم رو بسته من فقط تورو میخوام بیا و به من رحم کن با غیض غرید: -ولی من تورو نمیخوام از اینجا برو -دریا اذیتم نکن دیگه اصلا دلت میاد ؟ -ابروی بالا انداخت و گفت: -اره دلم میاد ، من الان این حق انتخاب رو دارم که نخوام با یه پسر مذهبی ازدواج کنم و باید بگم تو اصلا مطابق معیار های من نیستی نابود شده گفتم: -چی میگی دریا ؟ ... -پشتش رو بهم کرد و گفت : -همین که شنیدی نفس عمیقی کشیدم رفتم جلوش وایسادم میخواست دوباره برگرده که بازوهاش رو توی دستم گرفتم: -میخوای برم ازینجا؟آره دریا؟.. نگاهش رو به زمین دوخت و گفت : -آره برو -باشه میرم ولی یه شرط داره -چ..چه شرطی؟ -تو چشمام نگاه کن و بگو دیگه دوسم نداری تا برم -گفتم که دوست ندارم برو -منم گفتم تو چشمام نگاه کن و بعد بگو نگاهش رو به نگاهم دوخت ، تمام عشقی که بهش داشتم رو توی چشمام ریختم ،چشماش توی چشمام دو دو میزد ازش پرسیدم؟ -دیگه دوسم نداری؟ اشک به چشماش نشست و با بغض گفت: -نه...ندارم لبخندی بهش زدم و گفتم : - یعنی باهام ازدواج نمیکنی ؟ -اشک روی گونش ریخت: -نه ...نمیکنم لبخندم عمیق تر شد: -الان نمیخوای بغلت کنم که آروم بشی؟ هق زد و با دستای مشت شده چند باربه سینم ضربه زد : -نه. ..نمیخوام...نمیخوام محکم توی آغوشم فشردمش ، زمزمه کرد: نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 لعنتی ...لعنتی قهقه ای زدم و گفتم : -باشه من لعنتی فقط دوسم داشته باش که اگه دوسم نداشته باشی میمیرم دستاش محکم دورم حلقه شد و گفت: -خدا نکنه نفس آرومی کشیدم و زمزمه کردم: -خدایا شکرت از خودم جداش کردم ، اشکای صورتشو با سر انگشتام گرفتم دوباره اشک به چشماش نشست: - گریه نکن عزیزم دیگه همه چی تموم شد قول میدم این همه سال رو برات جبران کنم به اندازه ای عشق و محبت به پات میریزم که همه این غصه ها یادت بره لب زد : -دوستت دارم دلم از خوشی لرزید به همون آرومی خودش گفتم: -منم دوستت دارم خندید و خندیدم -من باید برم ازش فاصله گرفتم هنوز چند قدم نرفته بودم که گفت: -کجا میری امیر دوس دارم کنارم بمونی میترسم بری... گفته بودم وقتی امیر صدام میزنه به حدی زیبا صدا میزنه که هر بار دلم می لرزه ؟ دوباه نزدیکش شدم و گفتم: -از چی می ترسی ؟ ... -از اینکه اینا خواب باشه و بری دیگه سراغم نیای... دوباره توی آغوشم کشوندمش و بوسه ای روی پیشونیش نشوندم مشت شدن دستاش رو روی سینم حس کردم و آروم توی گوشش گفتم : -شب با بی بی برمیگردم عشقم ...میخوام برم با بزرگترم با گل و شیرینی بیام خانمم نفس حبس شدش رو رها کرد و لرزون گفت: -با... شه به سختی دل کندم و سراغ بی بی رفتم نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 از زبان دریا: شوکه شده توی آلاچیق به رفتنش نگاه می کردم مدتی طول کشید تا به خودم بیام باورم نمی شد این همون امیر علی بود قلبم لبریز از عشق شد ، گفت شب میاد با گل و شیرینی ، به آسمون نگاه کردم: -خدایا یعنی غم و غصه دیگه تموم شد.. نفس عمیقی کشیدم و به خونه برگشتم عزیز مشغول تماشای تلوزیون بود ، با دیدنم گفت : -رفت ؟؟ -آره -خوب ؟ چی شد به حرفاش گوش دادی؟ سرم رو به معنی تایید تکون دادم عزیز:پس چرا رفت بازم بیرونش کردی پسر بیچاره رو ؟ -نه...رفت...یعنی رفت با بی بیش بیاد..چیز... بیاد... خواستگاری ... با چشمای از تعجب باز شده گفت: -الان بیاد -نه شب خندید و گفت : - چقد هوله این پسر ، زنگش بزن بگو فردا بیان از دهنم پرید: اه... فردا چرا عزیز ؟ دوباره با صدا خندید و گفت: -توکه از اونم بدتری دختر هیچی آماده نیست سرم رو پایین انداختم و گفتم - مگه چی باید آماده باشه عزیز ؟ -وای دختر یعنی مامانت نباید باشه ؟ خونه رو نباید یه دستی سرو روش بکشیم؟ -خوب...الان من خونه رو به کمک نرگس جون تمیز می کنم -پس مامانت چی؟ -خوب ... شما زنگش بزن...بیاد -چی بگم والا از دست شما جونا گوشیم رو بیار تا زنگش بزنم با ذوق گفتم: -چشم -وا...بلا به دور دختر کمی سنگین باش عروسم اینقد هول نوبره والا سر خوش خندیدم و گوشی رو دستش دادم با افسوس سری تکون داد و به شماره مامان رو گرفت با صدای زنگ از آینه دل کندم و چادر رنگی که عزیز بهم داده بود ر و سر م کردم ، با یه بسم لله از اتاق خارج شدم با عزیز و مامان برای استقبال جلوی در منتظر ایستادیم دیدن امیر علی توی اون کت شل وار خوش دوخت مشکی و پیراهت سفید دلم رو به لرزه در آورد با صدای بی بی به سختی چشم از امیر علی گرفتم: - ماشالله هزار الله اکبر به این عروس قشنگم از شرم گونه هام گر گرفت : -سلام بی بی جون خوش اومدید سلام احوال پرسی م با بی بی که تموم شد دسته ای گل رز قرمز جلوی چشمام قرار گرفت ، نگاه م رو از گلها گرفتم و به نگاه مشتاق امیرعلی دوختم و گفتم: نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا