eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 داشت داروی مسکن پیرمرد تازه از اتاق عمل بیرون آمده را تزریق میکرد که صدای زنگ موبایلش بلند شد.بد و بیراهی نثار حواس پرتش کرد که گوشی را سایلنت نکرده بود.دارو را تزریق کرد و سریع گوشی را برداشت.شماره ناشناس بود ...تماس را برقرار کرد و کنجکاوانه پرسید:بله؟ صدای حورا بود :سلام ... آیه با لبخند و نشاط گفت:سلام حَورا جون خوبید شما؟ حورا حس کرد دلش ضعف میرود برای صدای این دختر...حسرت میخورد که چرا بیست و چهار سال خودش را محروم از وجود نازنین دخترش کرده بود.با صدای لرزانی گفت:خوبم عزیزم...خوبم آیه همانطور که به استیشن میرفت گفت:خدا رو شکر.جانم کاری داشتید؟ حورا لحظه ای مردد ماند که این کاری که میخواهد بکند درست است یا نه...اما دل را به دریا زد و گفت:میخوام ببینمت...همین امروز اگه میشه... آیه نگاهی به ساعتش انداخت.چهار و نیم بعد از ظهر بود .... دستی به پیشانی اش کشید و گفت:جسارتا خیلی طول میکشه حَورا جون؟ حورا تکیه داد به صندلی عقب و گفت:نمیدونم.نمیدونم...شاید. لحنش آیه را نگران کرد برای همین گفت:من الان میتونم شما رو ببینم.البته تو خود بیمارستان. _اتفاقا منم الان جلوی در بیمارستانم.کجا ببینمت؟ دنج ترین جای بیمارستان احتمالا همان نیمکت زیر بید مجنون بود. آدرسش را به حورا داد و نگران گوشی را قطع کرد. به هنگامه گفت:هنگامه من میرم بیرون بیمارستان یه نیم ساعت کار دارم زود بر میگردم مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن باشه؟ هنگامه سری تکان و داد و آیه پا تند کرد. حورا نگاهی به دسته گل نرگس در دستش انداخت. شهرزاد گفته بود عاشق نرگس است و حورا یادش آمد محمد هم نرگس زیاد دوست داشت!اضطرابش مهار نا شدنی بود و او حتی نمیدانست چطور باید شروع کند و حرف بزند. بید مجنون مورد نظر آیه را پیدا کرد و روی نیمکت کوچکش نشست.جای دنجی بود و لبخندی زد به این سلیقه ی خوب دخترش... آیه را دید که از دور می آید و برایش دست تکان میدهد... ضربان قلبش تند تر رفت.آنقدر که میترسید صدایش به گوش آیه برسد. آیه خندان نزدیکش آمده و چون راه را تند آمده بود نفس نفس زنان گفت:سلام حورا جون...ببخشید معطل شدید... بعد با چشم نگاهی به دور و اطراف انداخت و گفت:شهرزاد نیست. حورا لبخند محوی زد و گفت:سلام...نه شهرزاد نیست من با خودت کار داشتم دلشوره ی بی موردی سراغ آیه آمد.کنار حورا نشست و حورا با لبخند و لحنی که عشق در آن موج میزد گفت:تقدیم به شما! آیه هیجان زده دسته گل ها را گرفت و گفت:وای خیلی ممنونم... خیلی قشنگه...من عاشق نرگسم. حورا تنها نگاهش کرد.چقدر دلش میخواست این دخترک را در آغوش بگیرد و آنقدر در همان حال بمانند تا این بیست و چهار سال دلتنگی رفع شود. آیه کنجکاو پرسید:حالا کارتون چی بود حورا جون؟ حورا تنها نگاهش کرد.مستاصل و در مانده...واقعا نمیدانست از کجا باید شروع کند. نفسی کشید و بی مقدمه از آیه پرسید:آیه...تو منو نمیشناسی؟ آیه با تعجب چشم از نرگسها گرفت و گفت:منظورتونو متوجه نمیشم! _منظورم واضحه! آیه گنگ نگاهش میکند و لحظه ای ازذهنش میگذرد نکند فهمیده باشد؟ دستی به مقنعه اش میکشد و میگوید:خب شما مادر شهرزادید همسر دکــ.... حورا کلافه میگوید:نه...اینا نه...یه ربط دیگه.. آیه داشت مطمئن میشد:چه ربطی؟ (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 حورا خسته تکیه میدهد به نمیکت و زمزمه میکند:میدونستم از من چیزی بهت نمیگن... چشمهای آیه گرد شده...پس فهمیده بود.فکر این لحظه را نمیکرد.برنامه ای هم برایش نداشت! دست روی قلب طغیانگرش گذاشت.... سرش را به زیر انداخت وزمزه کرد:چرا...گفتن...برام از شما گفتن. حورا شوکه نگاهش کرد.آیه هم به چشمهایش خیره شد و با لبخند غمگینی گفت:چه عجب مامان حَورا... حورا فقط نگاهش میکرد.در واقع یک دفعه و آنی خالی شده بود.تصورش سخت بود یک باره آیه اش او را مامان حَورا صدا کند! آیه دستهای خوش فرمش را در دست گرفت و گفت:من میدونم چه ربط دیگه ای بین ما هست. من شما رو میشناسم.درست همون شبی که عطر مادرانه تون کل فرودگاه رو پر کرده بود.درست همون شبی که محکم بغلم کردید و گرما ی آغوش بیست و چهارسال پیشو یادم انداختید شناختمتون. اشکهای حورا را از گونه اش پاک کرد و گفت:من شما رو میشناسم مامان حَورا. قدیما حدود بیست و چهارسال پیش نه ماهی همسایه هم بودیم. یه چند وقتی با لگد زدنام مزاحمت شدم...البته حاال میفهمم دنیا اونقدری ارزش نداشت که واسه خاطرش به شما لگد بزنم!من آیه ام مامان حورا.خوب میشناسمت. شما همون زنی هستی که دردناک ترین لحظات عمرتونو برای به دنیا آوردن من تحمل کردید. من میشناسمت مامان حَورا.... شما مامان حَورای منی همونی که.... بغضش را فرو خورد و با همان صدای لرزان و لبخند به لب گفت:ولش کن... بحث وتوجیح زیادی این لحظاتو تلخ میکنه!مهم اینه که من و شما اینجاییم من دست شما رو تو دستم گرفتم و به این فکر میکنم چقدر دستاتون با لاک صورتی کمرنگ خوشکل میشه و تو فکر یه امر به معروف و نهی از منکر جانانه ام که .... حورا نگذاشت آیه حرفش را کامل کند و محکم اورا در آغوش گرفت و بلند بلند هق هق میکرد و میان هق هق هایش میگفت:الهی فدات شم دختر مامان...ببخش...ببخش دختر مامان....من برات توضیح میدم.من همه چی رو برات میگم!نمیدونم حرفام قانع کننده اس یا نه ولی برات همه چی رو میگم دختر مامان ... آیه او را محکمتر در آغوشش فشرد.گلوگاه شناختی اش میان این همه واژه تنها دخترمامان را دریافت و پردازش میکرد.می اندیشید:صغارت دنیا به کنار...آمال با تمام بزرگ بودنشان چه کوچکند و خدا چه بزرگ.... آیه هم اشک میریخت از آغوش حورا بیرون آمد و با اشک و لبخند گفت:خودتو اذیت نکن عزیزم... حورا دستش را روی صورت آیه گذاشت و گفت:نه ...نه تو باید بدونی... من ...من هرکاری که بخوای میکنم برای جبران...هرکاری. آیه تنها لبخند زد.... خیلی هم مهم نبود مادرش توضیح بدهد یانه. در این سالها لحظالتی بود که تصمیم میگرفت برای همیشه از او متنفر باشد.نقشه میکشید که اگر روزی جایی او را دید بلند ترین داد های عالم راسرش بکشد.بدترین طعنه های عالم را به او بزند!اما آخرآخرش لحظه ای به این فکر میکرد که اگر او جای حورا بود چه میکرد؟و ارام میشد با این فکر که ممکن بود او حتی رفتاری بدتر داشته باشد. حورا چشمهایش رابست و گفت:نمیدونم..حرفام شاید یه توجیح مسخره باشه.ولی برای من دلیله... آیه هیچ نمیگفت و تنها سکوت کرده بود... حورا نفسی کشید و گفت:هجده ساله بودم که بابام یه شب اومد و بهم گفت که محمد سعیدی پسر حاج فاروق سعیدی خواستگارمه... محمد اون موقع بیست و سه ساله بود....حاج فاروق یه حجره صحافی تو بازار داشت و از معتمدای محل بود.باباتم کنارش کار میکرد البته شغل اصلیش معلمی بود.اونشب نخوابیدمو تا خود صبح فکر کردم.به خودم به محمد.... سال آخر تجربی بودم و هدفم فقط پزشکی بود.فکر میکردم ازدواج مانع هدفم میشه.... پدرت خیلی مرد محترمیه آیه.وقتی اومد خواستگاریم و وقتی باهاش حرف زدم دیدم چقدربزرگ فکر میکنه.میشه کنارش خوشبخت بود.مثل تمام ازدواج های سنتی بعد از چند جلسه رفت و آمد ازدواج کردیم و من شدم عروس خونه ی پدرت...کنار خان جون و عمو فاروق... (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 چند ماه اول زندگی خوبی داشتیم ... اما رفته رفته متوجه تفاوتها میشدم! پدرت یه مرد با تفکرات ارزشی و من یه زنی که خیلی اهل این چیزا نبودم! دروغ چرا نماز و روزه ام رو هم چون پدرم میخواست انجام میدادم. اختلاف اصلی اونجایی شروع شد که پدرت گفت مخالف کار کردن منه! دلایل خودشو داشت. میگفت من اونقدری در میارم که تو سختی به خودت نبینی و من میگفتم دردم پول نیست! دردم اینه که من زنی نیستم که بخوام خونه نشین باشم.من میخوام اجتماعی باشم... از ظرفیت هام استفاده کنم. پدرت میگفت تا هرجا که دوست دارم میتونم درسمو ادامه بدم ....اما شاغل بودنو قبول نمیکرد. و اینها تنها صورت قضیه بود. این حرفا نشون یه شکاف عمیق اعتقادی بین من و پدرت بود و همون موقع فهمیدم ما چقدر از هم دوریم. همون موقع بود که فهمیدم حتی دوستش هم ندارم ولی خیلی خیلی برام محترمه! و آیه قبول کن نمیشه بدون عشق به همسرت اون زندگی رو ادامه بدی! من نخواستم یه خائن باشم. بهش گفتم طلاق!اوایل فکر میکرد من فقط ادا درمیارم اما رفته رفته جدی شد. تا اینکه فهمیدم تو رو دارم... دنیا روی سرم خراب شد. پدرت خوشحال بود. فکر میکرد وجود تو میتونه این مشکلات رو درست کنه! اما نشد...باور کن نشد آیه... وقتی به دنیا اومدی به خودم گفتم میمونم و برات مادری میکنم... خدا رو چه دیدی؟ شاید مهر پدرت به دلم افتاد. عذاب وجدان داشتم از این دوست نداشتن... ولی... دستهای آیه را فشرد و گفت: آیه منو درک میکنی؟ من به پدرت علاقه نداشتم... موندنم خیانت به اون بود وقتی دلم باهاش نبود! عمو فاروق، پدرم، خان‌جون ... همه و همه خیلی تلاش کردن تا اوضاع رو درست کنن ولی نشد. یک ماهه بودی که از هم طلاق گرفتیم... خیلی دوندگی کردم تا حضانتتو بگیرم اما نشد... آیه من دوستت داشتم ولی نشد که بگیرمت... به خدا خواستمت ولی نشد. چند ماه بعد حمید والا استاد دانشگاهم ازم خواستگاری کرد. من اونموقع داغون تر از اون چیزی بودم که بخوام به ازدواج فکر کنم... اونم مردی که زنش مرده بود و یه پسر پنج ساله داشت! تا اینکه فشار شرایطی که توش بودم اونقدری زیاد شد که یه شب نشستم و فکر کردم... پدرم عملا جوری باهام رفتار میکرد که انگار وجود ندارم. طلاق یه خط قرمز پر رنگ بود و من اونو کمتر از دوسال زندگی مشترک رد کرده بودم و نگاه مردم جامعه به یه زن مطلقه.... همه و همه باعث شد تا بشینم و با حمید صحبت کنم. این دفعه با چشم باز و منطقی...بهش گفتم.. گفتم که من یه زن اجتماعی ام گفتم که چطور فکر میکنم وچی میخوام و..... آیه ما خیلی به هم نزدیک بودیم... قبول کردم و باهاش ازدواج کردم! و شدم مادر آیین پنج ساله.... هر بار که آیینو میدیدم و بغلش میکردم یاد تو می افتادم و حسرت میخوردم... اشک میریختم برای شیری که خشک شد و نصیب تو ازش یک ماه کامل بود... اومدم دنبالت تا بلکه بعداز چند ماه ببینمت... اما نبودید... از اون محله رفته بودید و کسی خبری ازتون نداشت... دیگه طاقت نیاوردم. با حمید تصمیم گرفتیم برای همیشه از ایران بریم و من با قلبی که نیمی‌شو پیش تو جا گذاشته بودم راهی شدم.... آیه من هچ وقت تو رو فراموش نکردم... تو دختر منی. تو بخشی از وجود منی .... ولی خواهش میکنم ازت منو درک کن... من... من... آیه دستهایش را روی لبهای حورا گذاشت... با چشمهای اشکی و صدایی لرزان زمزمه کرد: منو آیینه به هم محتاجیم.... منو آیینه به هم مدیونیم! ازتماشای انار لب رود... سیر چشمیم ولی دلخونیم حورا فقط به این حجم مهربانی نگاه میکرد و آیه می اندیشید همین که او اینجاست کافی نیست؟ (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
💙 💚بہ بهانہ ے شبـــ قدر براے توبہ ڪنندگان💚 یڪ عمر در لحظہ بہ لحظہ ے زندگے ام از غافل بودم وَ تنها یڪ بار! یڪ‌ بار از سَرِ شرم اشڪ،روے گونہ هایم سُر خورد و جاے من فریاد زد ڪہ چقدر در برابر تو ناتوانم! تنها‌ یڪ بار از صمیم قلب،آنجا ڪہ ڪارم بَد گیر ڪردہ بود از اعماق دل خواندمت:اے جبران ڪنندہ ے تمام دل هاے شڪستہ و سختے ها! و تو چہ عاشقانہ پَسِ گوشم با شوق گفتی:جانم! بندہ ے من! نشانم دادے الرحم الراحمین بودنت را. اشڪ ریختم و اشڪ ریختم...برایت از دلتنگے هایم گفتم،از سختے ها،از گرفتارے ها،از گناہ ها... و تو تنها گوش میدادے،حرف هایم ڪہ تمام شد لبخندے نثارم ڪردے ڪہ در دلم حبہ حبہ قند آب میڪرد! دستانت را بہ رویم گشودے و من متحیر نگاهت میڪردم،همیشہ آغوشت بہ رویم باز بود و منِ ناخلف از آن فرار میڪردم! خودت در آغوشم ڪشیدے و با عشق گفتی: خوش آمدے اے فرزندِ آدم! اینگونہ خریدے بدے هایم را... و پوشاندے گناهانم را... در عوضش خودت را بہ من دادے! اے بهترین خریدارِ عالم! از آن روز طعم آغوشِ شیرینت،نمڪ گیرم ڪرد... رهایم نڪن مهربان پروردگارِ من!💚 😊 ...💓 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار عاشقی -عشق الهی.mp3
18.4M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ ‌ ‌ ❌پیام روزانه را برای دوستانتان فوروارد کنید! 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 ❌اگه فکر می کنی شرایط نمیذاره به آرزوهات برسی باید بدونی که 👇 👊رسیدن به هر آرزویی یک شبه انجام نمیشه. 👈اصلا فرقی نمی کنه آرزوی تو چی هست و چقدر دور از ذهن به نظر میرسه. 👈فرقی نمی کنه که توی چه شرایط، محیط و یا خانواده ای هستی. ❌بیا برای ساختن زندگی خودت زرنگی کن! ❌بیا سر موانع و نا امیدی ها کلاه بذار و بهشون نشون بده که تسلیم شدن توی کار تو نیست! ➕👈وقتی این حالتی میشی... ❌حس اعتماد بنفس قوی سمتت میاد که همه کارات جوری که میخواستی پیش میره! ❤️کائنات تسلیم انسان های قدرتمند هستند! 👈برای چیزی که استحقاقشو داری بجنگ... 👈چرا باید یکی زندگی لاکچری داشته باشه و دیگری در بیغوله ها زندگی کنه! ❌چقدر آدمهایی رو میشناسی که زندگی بدی داشتن؛ یه جورایی هشتشون گرو نهشون بود الان شدن یک مولتی میلیاردر خودساخته! ➕من قراره باشم تا توانایی های نهفته تو رو که پشت دیوار ترست خفته بیدار کنم! ❤️آرزوی من شادی و ثروت برای توست! باما همراه باشید 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(3).mp3
3.74M
لحظه تعلل قاتل شماست، تعلل نشان می‌دهد که مشکلی پیش آمده است ولی کمتر به آن توجه می‌کنیم. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#آرامشانہ 💙 💚بہ بهانہ ے شبـــ قدر براے توبہ ڪنندگان💚 یڪ عمر در لحظہ بہ لحظہ ے زندگے ام از #تو غاف
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 نگاهم به صفحه ی تلویزیون 41 اینچی بود و فکرم جای دیگری... داشتم معادله حل میکردم... داشت جور میشد همه چیز. روی پاهای مامان پری خوابیده بودم و او به عادت کودکی موهایم را شانه میزد و میبافت. لبخندش را حین این کار دوست داشتم. حلقه ی خیار پوست نکرده ام را به دهان گذاشتم و گفتم: چرا اینقدر زود سامره رو میفرستی بخوابه! نامردیه بابا دو روزه درست درمون ندیدمش... موگیس کنان میگوید: واسه خاطر اینکه فردا از خواب بیدار کردنش کار حضرت فیله خانم!مدرسه داره و مدام تو مدرسه چرت میزنه اگه خوب نخوابه! تک خنده ای میکنم و میگویم: کمیل چه درس خون شده!!! او هم میخندد و میگوید: معجزه است ! بابا محمد هم می آید و کنار ما مینشیند. لبخند زنان به ما خیره میشود و من تنم گرم میشود از این نگاه گرمش. بابا محمد همیشه گرم بمان... سردی ات خون توی رگهایم را منجمد میکند! مامان عمه و ابوذر دارند با هم مشورت میکنند کادو برای تولد زهرا چه بخرند و من فکر میکنم که این نامزد بازی ها چقدر مضحکند! اتفاقات امروز را دو به شکم که بگویم یا نه... خانه گرم است و مثل سابق... دوست ندارم جَوَش را خراب کنم... اما بالآخره که چه؟ نگاه به موهای گیس شده ام میکنم و میگویم: خیلی خوشکل شده مامان پری... دستت طلا. لبخند میزند و من سرش را پایین تر می آورم و چانه اش را میبوسم. بابا دوباره میخندد. مامان پری دستی به سرم میکشد و میگوید: جدیدا زیاد مامان پری مامان پری میگی! حق داشت عزیز دلم.صادقانه میگویم: از این به بعد هم میخوام مامان پری صدات بزنم! ابرویی بالا می اندازد و میگوید: چرا اونوقت... _چون دیگه نمیترسم! _ترس؟ خیره به چشمهایش میگویم: نمیدونم... ولی مسخره بوده انگار... من میترسیدم مامان صدات کنم. میترسیدم تو هم بری! مثل مادر خودم. مثل خان‌جون... مامان عمه رو هم بدون عمه‌ی تنگش مامان صدا نمیزنم! محو لبخند میزند: چه دلیل مسخره ای میاری آیه... _گفتم که مسخره است... دوباره به تلویزیون خیره شد. دل دل کردن را کنار گذاشتم و گفتم: مامان پری... همانطور خیره گفت:جانم؟ _جونمت سلامت. روی پیشانی ام ضربه ای مینوازد و میگوید: حرفتو بزن ولد چموش! بی مقدمه گفتم: مامانم فهمید.... هم بابا محمد و هم پریناز ناگهانی به سمتم برگشتند! لعنتی اینطوری نه! این را نمیخواستم! بابا محمد چشمهایش را ریز کرد و پرسید: یه بار دیگه بگو. از روی پای پریناز بلند شدم و کنارش نشستم... سرم را به زیر انداختم و با گیس هایم ور رفتم و گفتم: امروز اومد پیشم... بالآخره منو شناخته بود.... خواستم با شوخی سر و تهش را هم بیاورم: هیچی یه ذره هندی بازی در آوردیم و تموم شد. مامان پری کمی عصبی گفت: درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ به همین راحتی؟ موهایم را پشت گوشم دادم و گفتم: چیز خاصی نبود آخه... اومد و دلایل خودشو گفت برای رفتن. همون حرفهای شما منتها با دلایل خودش... بابا محمد اخم کرده بود. لبخند زنان گفتم: اون اخمایی که داره کم کم فرو میره تو دماغتون رو از هم وا کن بابا جان! چیزی نشده که. کمی از حجم و وزن اخم هایش کم میشود و میگوید: دیگه چیزی نگفتن؟ _نه چی مثلا؟ (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 مامان پری به جایش گفت: مثلا اینکه میخواد باهاش بری و از این حرفا! بابا محمد سکوت کرد. انگار او هم حرفش همین بود. خندیدم و گفتم: بابا شماها چرا اینجوری میکنید؟ کجا برم آخه مادر من پدر من! من همون آش کشک خاله ام !!! بابا محمد دستی به موهایم میکشد و پیشانی ام را میبوسد و میگوید: من به تو و به فهمت ایمان دارم آیه.... و بی هیچ حرف دیگری به اتاقش میرود. مامان پری لبهایش را میجوید و به من نگاه میکرد! مثل بچه ها شده بودند! داشتم کلافه میشدم از دست این افکار بچگانه! * دکتر والا داشت عکسهای سیتی اسکن بیمار بیست و چند ساله ی تازه وارد بخش شده را بررسی میکرد. نمیدانم چرا تازگی ها اینقدر از او خجالت میکشیدم. عکس را به دستم داد و با لبخند نگاهم کرد. پرونده بیمار را از دستم گرفت و داروی تجویزی را در آن نوشت. پشت سرش از اتاق بیرون آمدم. با همان لبخند روی لبش گفت: حورا از دیروز انگار رو ابراست... لبخند میزنم و میگویم: اسمشو همیشه اینجوری تلفظ میکنید؟ کنجکاو نگاهم کرد و پرسید:چطور؟ شانه بالا انداختم و گفتم :هیچی همینجوری! دکتر والا با لبخند جالب روی لبش گفت: نه برام جالب شد... ایرادش کجاست؟ _خب تلفظ اصلیش میشه حَورا! حوری و حَورا دوتاشون یعنی زیبا روی بهشتی! مذکرش میشه حوری و حَورا مونثش میشه! دکتر والا میخندد و میگوید: چه تعصبی هم روی اسم مادرت داری... اوممم حَورا! یکم سخته تلفظش... من هم میخندم و میگویم: آره یکم سخته. به ایستگاه پرستاری میرسیم... دکتر میخواهد از بخش برود که خم میشود و آرام دم گوشم زمزمه میکند: یه جشن خیلی خیلی کوچیک میخوایم بگیریم به مناسبت پیدا کردنت... امشب رو به کسی قول نده چون دعوتی پیش ما... میخواهم تعارف کنم که میگوید: اما و اگر نداره!باید قبول کنی! بیا بلکه شهرزاد هم از تو شوک بیرون اومد! و بعد بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشد میرود. لبخندی میزنم! چه رویی داشت این زندگی ! هزار رنگ... * محرم نزدیک بود و طلاب داشتند وسایل حسینیه را شستشو میدادند. قاسم خسته کنار بقیه مینشیدند. کش و قوسی به بدنش میدهد و قلنج های کمرش را میشکند. پنج فرش شش متری را یک تنه شسته بود و واقعا خسته بود. احمد برای همه چای می آورد و حین تعارف کردن به قاسم میگوید: خسته نباشی دلاور! قاسم چای را بر میدارد و میگوید:خواهش میکنم زنده نباشی برادر! جمع را به خنده می اندازد . حاج رضا علی هم به جمع میپیوند و همگی به احترامش از جا برمی‌خیزند. قاسم از جایش بلند میشود تا استادش بر سر جایش بنشیند و خود میرود کنار امیرحیدر روی زمین مینشیند. امیرحیدر با لبخند نگاهش میکند و ابوذر میزند روی شانه اش و میگوید: حسابی امروز حماسه آفرینی کردیا! قاسم صدایش را کلفت میکند و میگوید: داشِت حماسه سازه اصلا! چی فکر کردی؟ حاج رضا علی لبخند محجوبانه ای میزند و قاسم میپرسد:حاجی بالآخره نگفتید من چیکار باید بکنم؟ حاج رضاعلی میگوید: خودت پیداش میکنی! وقتی خوب درکش کنی! (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 ابوذر کنجکاو میپرسد:چی شده؟ قاسم می‌نالد:هیچی بابا واسه دهه ی دوم محرم ازم دعوت شده برای منبر! هرچی به استاد میگم کمکم کنه تجربه ی اولمه! چیکار کنم که نفوذ داشته باشم و حرفام کاربردی باشه! یکمم فنون تاثیرگذاری یادم بدن حاجی شونه خالی میکنن! حاج رضا علی لبخند زنان میگوید: جاهل ...فن و فنون نمیخواد! بفهم چی میگی تاثیرش با خدا! قاسم میگوید: مگه میشه کسی حرفی رو بزنه که نفهمتش! حاج رضا علی ابرویی بالا می اندازد و میگوید: الآن تو همه ی چیزایی رو که میگی میفهمی؟ قاسم گفت: خب باید اینطور باشه قاعدتا! حاج رضا علی نگاهی به استکان در دستش می اندازد و میگوید:تو چرا امروز اومدی اینجا و داری وسایل حسینیه رو میشوری؟ قاسم خیره به استکان میگوید: منظورتون چیه استاد؟ _منظور ندارم! سوال پرسیدم! قاسم مسلط میگوید: خب واسه اینکه کثیف بودن دیگه! آنقدر لحنش با مزه بود که همگی به خنده افتادند... با تعجب به جمع نگاه کرد و گفت: جک گفتم مگه؟ خب جواب همین نمیشه مگه؟ حاج رضاعلی استکان را پایین میگذارد و عرق چین سفید رنگش را از سرش بر میدارد و میگوید: یعنی آخر آخر قال الصادق(علیه‌السلام) خوندنات نتیجه اش شد همین؟ چون کثیف بودن؟ قاسم گیج نگاه میکند و ابوذر و باقی طلاب منتظر نتیجه گیری. قاسم میپرسد:چه ربطی به امام صادق‌علیه السلام داره؟ حاج رضا علی دستی به ریش‌هایش میکشد و خیره به حوض آبی رنگ وسط حوزه میگوید: یه روز آقا امام صادق‌علیه‌السلام میرن خونه یکی از دوستانشون...میبینن که اون رفیقشون داره یه پنجره تو آشپزخونه می اندازه... بهشون گفتن چرا داری پنجره می اندازی؟ رفیقشون گفتن واسه اینکه دود آتیش و بوی غذا بره بیرون. آقا امام صادق‌علیه‌السلام فرمودند نه نگو واسه اینکه دود بره بیرون .بگو واسه اینکه نور خورشید بیاد تو خونه و خونه زیبا تربشه...حالا یه دودی هم بره بیرون!!! حالا لطیف ترین تعبیر تو از این اتفاق قشنگ امروز همین بود؟ کثیف بودن باید میشستیم؟ نمیشد بگی میخوایم نو نوار کنیم مهمون امام حسین‌علیه‌السلام کیف کنه؟ وسایل امام حسین‌علیه‌السلام بوی گل بده؟ حاال تو مطمئنی فهمیدی؟...‌ قاسم به فکر فرو رفته بود ! راست میگفت استاد پیرش! او چه فهمیده بود از خواندن این مقدسات!؟ امیرحیدر با لبخند به مراد و مرشدش نگاه میکرد. الحق که استاد بود... رفت و کنارش نشست... دهان باز کرد تا چیزی بگوید! از خودش.از مادرش از عاقی که میترسید. از دلی که نمیخواست آن را بشکند. دهان را باز نکرده حاج رضاعلی از جایش بلند شد و گفت: ذکرتو بگو سید! درست میشه... امیرحیدر بلند شد و پشت سرش راه افتاد و گفت:آخه حاجی یه لحظه صبر کنید... حاج رضاعلی دستی روی شانه اش گذاشت و گفت:درست میشه سید. همه چی دست خداست! درست میشه! ذکرتو بگو وقت هدر نده ! و رفت و امیرحیدر ماند و یک دنیا پر از مجهولات و درگیری ها! ابوذر دستی روی شانه های امیرحیدر میگذارد ومیگوید: توکلت به خدا وقتی حاجی میگه درست میشه یعنی درست میشه! امیرحیدردست میگذارد روی دست ابوذر با لبخند محوی میگوید: همینه.... صدای زنگ گوشی ابوذر به صدا درمی آید و ابوذر بادیدن نام (بانو) لبخندی میزند و گوشی را جواب میدهد: سلام خانم... امیرحیدر دور میشود تا ابوذر راحت تر باشد. زهرا به تاج تخت تکیه میدهد و میگوید: سلام آقایی ابوذر دستی به ریشهایش میکشد و میگوید: خوبی عزیزم؟ جانم کاری داشتی؟ زهرا با دلی غنج رفته میگوید: کار که نه... امشب شام بیا اینجا..... (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 ابوذر گردنش را ماساژ میدهد و میگوید: من واقعا دوست دارم بیام ولی مطمئنم اگه بیام آبروتو میبرم! جات خالی حاج رضاعلی امروز کلی ازمون کار کشیده نا ندارم! مشکلی نیست ولی ممکنه بیام و یهو وسط سفره غش کنم! بازم انتخاب با شما بانوی من! زهرا می‌خندد آنقدر که اشک از چشمهایش جاری میشود با همان لحن پر از خنده میگوید: خدا بگم چی کارت کنه ابوذر. نمیخواد بیای! برو خونه بخواب... یادت باشه ها ! فردا از خجالتت در میام! ابوذر خندان از خنده ی عزیزش گفت: غلامم بانو! زهرا دوباره میخندد و با همان خنده از ابوذر خداحافظی میکند. در دل برای هزارمین بار خدا را شکر میکند برای داشتن همسری چون ابوذر. ابوذر با تنی خسته سراغ باقی میرود تا آخرین وسایل را هم جمع و جور کند که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند میشود! قاسم کارتن به دست از کنارش میگذرد و با صدای بلند میگوید: اللهم الرزقنا این تعداد زنگ خور گوشی! ابوذر به شوخی به پس گردنش میزند و تماس دریافتی از مهران را جواب میدهد: _به سلام داش مهران! کجایی تو؟ یه هفته است ازت خبری نیست؟ صدای گرفته مهران قدری نگرانش کرد: باهات کار دارم ابوذر... ابوذر هم کمی جدی تر میگوید: چیزی شده مهران؟ اتفاقی افتاده؟ مهران خسته گفت: میخوام ببینمت ابوذر! الآن... حالم خوش نیست _چت شده آخه؟ _میای یا نه؟ ابوذر خیره به کارهای خورده ریزش بود که قاسم از کنارش رد شد و گفت: اگه کارت دارن برو ما هستیم داداش لبخندی به مرام قاسم زد و به مهران گفت:باشه من میام کجا _همون پارک نزدیک خونتون... _باشه پس فعلا خدا حافظ مهران خیره نگاهش میکرد. این لحن ترسناک ابوذر منحصر به فرد این لحظه بود قسم میخورد... ابوذر نزدیکش شد و کشیده ی محکمی به گوشش زد: فاحشه است نه؟ بهت گفتم فعل جملتو درست کن! بدکاره بود!!! توبه کرده... گفتی توبه ی گرگ مرگه! من و تو شدیم آدم خوبه؟ د آخه بی شرف تو چطور روت میشه اینطور حرف بزنی؟ کشیده ای دیگر به گوشش نواخت و گفت: بی غیرت اون دختر برای اینکه تو همه چیزو بدونی! تو چشاتو واکنی این حرفا رو زد! وگرنه گذشته که فراموش شده بود... تو خیلی خوبی؟من و تو توی زندگیمون کثافت کاری نداشتیم؟ تو خودت پیش رفیقات نمیشستی و از گرفتن دست فلان دختر تا کوفت کردن نجسی با اون یکی دختر حرف نمیزدی و هر و کر راه نمینداختی؟ مهران بدون دفاع تنها دستی به صورتش کشید و گفت:من اونقدری کثیف نبودم که باهاشون تا تخت پیش برم! ابوذر منفجر شد و با قدرت بیشتری کشیده ی سوم را زد و فریاد کشید: کثافت کثافته نفهم! چه یه ذره چه یه دنیا! د آخه بیشعور تو که دیدی مجبور شد! من کارشو تایید نمیکنم ولی لااقل از تو باشرف تر بود که .... مهران عصبی غرید: تند نرو پسر پیغمبر!! پیاده شو با هم بریم! اگه اونقدری که میگی الهه‌ی پاکیه چرا نرفتی خودت بگیریش! ابوذر فکر نمیکرد مهران تا این حد وقیح باشد... یقه اش را گرفت و فریاد کشید: من باید برای دلمم به تو توضیح بدم؟ ربطش به خزعبالت تو چیه؟ مهران این‌بار به دفاع از خود یقه اش را از میان دست‌های ابوذر بیرون کشید وگفت: بسه دیگه این جوونمرد بازیا! قبول کن هیچ مردی با این گذشته کنار نمیاد! ابوذر سری به نشانه ی تاسف تکان داد. بحث را با او بی نتیجه میدید! دستش را به نشانه ی تهدید جلوی مهران گرفت و گفت: به ولای علی مهران... به ولای علی اسم شیوا رو جلوی من بیاری کاری میکنم از زبون چرخوندن تو دهن لامصبت پشیمون شی! شیوا از امروز حکم خواهر و ناموس منوداره. خبر داری که چقدر رو ناموسم حساسم... بعد بی هیچ حرفی از کنار مهران گذشت... مهران مبهوت تنها رفتنش را نظاره میکرد..... (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 تا به حال اینقدر او را عصبی ندیده بود... دنبالش راه افتاد نمیخواست آدم بده او باشد! ابوذر را صدا میکرد اما گویا صدا به او نمیرسید. ابوذر اما با حالی متشنج با شیوا تماس گرفت... بعد از چند بوق صدای شیوا را شنید: سلام آقای سعیدی؟ ابوذر با اعصابی خورد گفت: سلام خانم محترم این چه کاری بود کردید خانم؟ شیوا با اضطراب پرسید: چی شده؟ چه کاری؟ _مگه من نگفته بودم لازم نیست چیزی در مورد گذشتتون به کسی بگید؟ چرا اینکارو کردید؟ شیوا مستأصل گفت: خب...خب ایشون باید میفهمید... _خدا هم میگه وقتی توبه کردی لازم نیست گناه گذشتتو به زبون بیاری اونوقت شما واسه چی اینکارو کردید؟ من چی بگم به شما آخه... شیوا میخواست از خود دفاع کند که صدای محکم ترمز ماشین و بعد بوق بلند آن به جای صدای عصبی ابوذر به گوش رسید... با نگرانی داد زد: آقا ابوذر...چی شد؟ آقا ابوذر.... تماس قطع شد... دوباره شماره را گرفت. صدای بوق ممتدد گوشی بیشتر مضطربش کرد. اما کسی پاسخ نمی‌داد... مهران اما خیره به ابوذر نقش بر زمین شده و مردمِ جمع شده دور او تنها با بهت زیر لب ابوذر ابوذر زمزمه میکرد! *** آیه با خنده داشت به چشم های شهرزاد نگاه میکرد. شهرزاد که گویی یک پدیده ی عجیب کشف کرده باشد به آیه خیره شده بود و سرتا پایش را برانداز میکرد. آخر آیه طاقت نیاورد و با خنده پرسید: چیه اینجوری نگاه میکنی؟ شهرزاد با همان خیرگی گفت: یعنی واقعا تو خواهر منی؟ آیه با همان لبخند میگوید: تو چی دوست داری؟ شهرزاد دست زیر چانه را بیرون میکشد و به جمع خندان نگاه میکند. برعکس نگاهی به آیین می اندازد و میگوید: یعنی آیین داداش تو هم میشه! آیین نه محکمی میگوید که حتی دکتر والا هم متعجب نگاهش میکند! آیه در دل میگوید:همچین نه میگه... کسی هم نخواست تو داداشش باشی آیین اما فکر میکرد این همه نسبت میتواند بین دو نفر باشد! هر نسبت دیگر غیر از خواهری و برادری! شهرزاد با اخم میگوید: یعنی چی؟ وقتی من خواهر آیه‌ام بعد تو داداش منی پس داداش آیه هم میشی دیگه! آیه دستش را میفشارد و میگوید: چه اصراری حالا تو! اصلا هرچی تو بخوای آقا آیین هم داداش من! آیین با لبخند به نگاه آیه میکند و فکر میکند اگر موقعیت مناسب تری بود حتما به او میگفت... من یکی ترجیح میدهم نسبتی دیگر با تو داشته باشم! حدالامکان نزدیکتر از یک برادر! برای خودش هم عجیب و جالب بود. گویا علاوه بر شغل و حرفه علاقه به چشمهای میشی نیز ارثی بود! قلب گرم آیه کار خودش را کرده بود! همین دیشب بود که دلش برای آیه تنگ شده بود. همین دیشب بود که فهمیده بود نیاز دارد به زود زود دیدن آیه! و بارها از خودش پرسیده بود عشق که میگویند همین است؟ همین خواستن یک جوری؟ همین آرامشی که از چشمهای آن طرف قصه میگیرند؟ همین دلی که با دیدنش دست و پا گم میکند و تند تر میزند؟ همین دستی که حسرت فشردن دستهای ظریف آن طرف قصه را دارد؟ همین لبخندی که دوست دارد منحصر به فرد برای خود خودش بزند؟ همین اکراه از چشم گرفتن از چشمهایش؟ عشق همین چیزها بود؟ حورا منو را سمت آیه گرفت و گفت: امشب همه چی به انتخاب شما باید باشه. آیه نگاهی به جمع انداخت و با خجالت منو را گرفت. درش را باز کرد و نگاهی به اسامی غذا ها انداخت. می اندیشید رستوران ایتالیایی آمدنشان چه صیغه ایست؟ نگاهش را از منو برداشت و به جمع منتظر نگاهی کرد. منو را بست و با لبخندی خجول گفت: یه چی بگم؟..... (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 دکتر والا با لبخند گفت:بفرمایید... آیه منو را نشان داد و گفت:خیلی عج وجق اسماش! خودتون بی زحمت یکی رو انتخاب کنید. حورا خندان منو را برداشت و شهرزاد و دکتر والا از فرط خنده صوراتشان به قرمزی میزد و در این میان آیین با لبخندی ورانداز میکرد این دختر را و پیوست احساساتش این جمله اضافه کرد: همین دل لرزگی هایی که لحن ساده و بی آلایش آیه به دلش می اندازد عشق بود؟ با مشورت حورا و دکتر والا غذا را سفارش دادند و حورا ذوق زده و خیره به آیه گفت: تعریف کن... از خودت از خانوادت... از این بیست و چهار سال! طعنه میشد اگر آیه میگفت: تعریفی ها پیش شماست؟ ترجیح داد با لبخند جواب حورا را بدهد: خب بیست و چهارسال زندگی کردم مثل باقی آدمها... خندیدم. گریه کردم. سفر رفتم. زیارت کردم. غذا خوردم. خیلی وقتا رو چمنا راه رفتم! چرخ و فلک سوار شدم ... یه وقتی ترک دوچرخه ی داداش کوچیکم نشستم و دوچرخه سواری کردم.... کنکور دادم دانشگاه رفتم... الآن هم مثل خیلی از آدمها میرم سر کار... مثلا آیین عاشق همین تعابیر ساده اما عمیق آیه شده بود اگر اشتباه نکنم! حورا دست میگذارد زیر چانه اش و میگوید: خانواده ات... آیه با لبخند میگوید: خوبن...اونا خیلی خوبن... سه تا خواهر برادر دارم... ابوذر و کمیل و سامره.... یه مادر ناز و همیشه نگران و یه بابای مهربان و یه مامان عمه ی همیشه همراه! حورا از لفظ مادر از دهان آیه در آمده یک جوری میشود... خودخواهیش نمیگذارد با این کنار بیاید که آیه حق دارد همسر پدرش را مادر صدا کند دکتر والا میگوید: از خواهر و برادرات بگو... _ابوذر یک سالی ازم کوچیکتره و داره مهندسی میخونه ضمن اینکه یه روحانی دینیه و یه چند وقت دیگه معمم میشه. کمیل هم سن شهرزاده و میخواد برای کارگردانی درس بخونه و سامره هم که کلاس اوله و عزیز دل همه است. بعد دستی به موهای پریشان روی پیشانی شهرزاد میکشد و میگوید: اون یکی خواهرمم که شهرزاد بانو هستن از بدو تولد خارجه بودند و خیلی شیرینند و علاقه زیادی هم به معماری دارند. با این حرفش جمع به خنده می افتند و دکتر والا با کنجکاوی میپرسد: گفتی برادر کوچیکترت هم مهندسه هم طلبه؟ _اوهوم! همه فن حریف حورا میگوید:چه جالب... شهرزاد شالش را پشت گوشش میدهد و میگوید:آخ آخ آیین اینقدری از این آدمها بدش میاد. ما تو محله ام یه کشیش پیر داریم من هیچ وقت نفهمیدم چرا آیین اینقدر ازش بدش میاد! آیه از مقایسه ی شهرزاد به خنده افتاد! کشیش پیر و آخوند جوان! نقطه اشتراک چه بود؟ نمیفهمید! آیه خندان از آیین پرسید: چرا؟ مگه کشیش بیچاره چیکار کرده بود؟ آیین خواست بگوید: کشیش را رها کن....تو من بعد اینگونه نخند... عجیب زیبا میشوی اما تنها لبی کج کرد و گفت: از آدمهایی که به حرفاشون عمل نمیکنن بدم میاد! آیه ابرویی بالا انداخت و گفت: یعنی شما از همه ی ما بدتون میاد؟ آیین کمی جاخورد: منظور؟ آیه دست به سینه به صندلی اش تکیه داد و گفت: یادمه یه بنده خدایی یه روزی بهم میگفت اگه آدمها به دانسته هاشون عمل کنن دنیا گلستون میشه! همه ی ما به نوعی یه جای کارمون میلنگه! عجیبه که لنگیدن اونا همیشه بیشتر به چشم اومده! از مهندسی که میدونه کم کاریش ممکنه چه بلایی سر آدمها بیاره اما با این حال از کارش میدزده، معلمی که میدونه آموزش چه تاثیری تو زندگی آدمها داره اما کم کاری میکنه! یا حتی دکتری که (اشاره به لیوان نوشابه ی در دستان آیین می اندازد) میدونه یه لیوان نوشابه چه ضرری برای معده و بدنش داره اما بازم اونو میخوره! دکتر والا بلند میخندد و آرام برای آیه دست میزند... حورا میزند روی شانه ی آیین و میگوید: یک هیچ به نفع آیه! آیین تنها لبخندی به لب دارد و در دل زمزمه میکند: کجای کاری حورا خانم! سه به هیچ بازی رو برده دخترت!.... (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣💕❣ 👨🏻آقای خانه! وقتی به خانه🏡 برمی‌گردید از همسرتان بپرسید که آیا روز خوبی را پشت سر گذاشته یا نه؟! به حرف‌هایش توجه کنید👂🏻، اما در مورد کارهایش قضاوت نکنید. ❌با او همدردی کنید، بگذارید هر چه میخواهد گله و شکایت کند. 👸🏻خانم خانه! حتماً هنگام ورود همسرتان به خانه لبخند به لب داشته باشید🙂 ، حتی اگر کوهی🗻 از مشکلات بر دوشتان سنگینی می‌کند. اصلاً خوب نیست که موقع ورود همسرتان به تلویزیون🖥 چسبیده باشید و یا در آشپزخانه پنهان شده باشید! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
‌. سهم تو از زیستن پروانه شدن ست. مبادا که تارجهل تو را در پیله باقی بگذارد واز لذت پروانگی باز بمانی. در پیله ماندن یعنی محروم بودن از فهم و درکِ واقعی زندگی . با قدرتِ مقدسِ خرد,تارِ جهل را پاره کن واز پیله رها شو و فصل پروانگی اغاز کن با عشق پیله ها را بشکاف و پروانگی ات را جشن بگیر. باور داشته باش که عشق و خرد پیله های مرده راهم پروانه میکنند. آری ! فصل , فصلِ پروانگی ست تمام فصل ها را پروانه باش. پروانه شدن زیباترین فصل خداست. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_118 دکتر والا با لبخند گفت:بفرمایید... آیه منو را نشان
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 شهرزاد میخواهد چیزی از آیه بپرسد که زنگ گوشی آیه مانعش میشود. تصویر ابوذر روی گوشی نقش بسته و آیه با ببخشیدی گوشی را جواب میدهد: _جانم داداش برخلاف انتظار صدای زن ناشناسی را میشنود: الو شما آیه خانم هستید؟ آیه نگران میگوید: بله خودم هستم ... گوشی برادر من دست شما چیکار میکنه؟ زن نفسی میکشد و نام محل کار آیه را می آورد و میگوید: برادرتون تصادف کردند. حال چندان مصاعدی هم ندارند... خودتونو زودتر برسونید... آیه مات به ظرف دسر رو به رویش نگاه میکند و زیر لب زمزمه میکند: یا جده ی سادات حورا نگران از نگرانی آیه میپرسد: چی شده آیه کی بود؟ آیه تنها با همان بهت میگوید: ابوذر..... . . . مثل دیوانه ها اورژانس را بالا و پایین میکردم دنبال ابوذر. دکتر والا طاقت نیاورد و به صندلی آبی رنگ اورژانس اشاره کرد و گفت: آیه شما برو بشین من میدونم چیکار کنم. خسته و مستأصل روی صندلی نشستم... شهرزاد و آیین با نگرانی نگاهم میکردند و مامان حورا در آغوشم گرفت و نوازش کنان گفت: چه بلایی داری سر خودت میاری دخترم؟ آرووم باش هیچی نیست ان شاءالله بغضم میترکد و اشکهایم از کاسه ی چشمانم سر ریز میشوند: مامان حورا ابوذرمه....چطور آرووم باشم... دکتر والا همراه دکتر سهرابی می آیند. از آغوشش بیرون می آیم و هول و دستپاچه سمتشان میروم: دکتر سهرابی چی شده؟ داداشم کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟ دکتر سهرابی عینکش را از چشمش بر میدارد و میگوید: آرووم باشید خانم سعیدی شما خودتون که باید بهتر شرایطو درک کنید. جراحت عمیقی به کلیه سمت راستشون وارد شده که احتمالا مجبور بشیم کلیه رو خارج کنیم. یه شکستگی کوچیکم تو سرشون هست که به قدر کلیشون مهم نیست. نگران نباشید با یه کلیه هم میشه زنده موند. باورم نمیشد... باورم نمیشد. دیوار کنارم را با دست نگه داشتم که نیوفتم. مامان حورا زیر بغلم را گرفت... _چی شد آیه؟ ناباور به دکتر والا و سهرابی نگاه میکنم و مینالم: ای وای من ای وای من.. کلیه سمت چپش کم کاره دکتر... تقریبا از همون کلیه سمت راستی فقط استفاده میکرد. ای وای ای وای رنگ از چهره ی دکتر سهرابی میپرد و میپرسد: شما مطمئنید؟ سری تکان میدهدم. میخواهم سوالی بپرسم که از دور مامان پری و باقی اعضای خانواده را میبینم! وای من...فکر اینجایش را نکرده بودم. اشکهایم دوباره سرازیر شد و پاتند کردم تا آغوش مامان پری... او نیز چون من باریدن گرفت. باران خوب بود اما نه از نوع اسیدی! زهرا گریه میکرد و پرسان نگاهم میکرد. من چه میگفتم وقتی وجودم هنوز پر از مجهولات بود؟ من چه کسی را آرام میکردم وقتی هنوز خودم در طلاتم بودم؟ مامان پری نگاهم کرد و گفت: چی شده؟ چه بلایی سرمون اومده آیه؟ نمیگذاشتند... نمیگذاشتند این اشکها و این بغض لعنتی کز کرده گوشه ی حنجره ام که حرفی بزنم... بابا محمد سراغ دکتر سهرابی رفت و گفت: شما پزشکش هستید؟ چی شده آقای دکتر؟ چه اتفاقی افتاده؟ به ما زنگ زدن و گفتند بیایید که پسرتونو آوردن. دکتر سهرابی داشت برای بابامحمد شرایط را توضیح میداد و نگاه دکتر والا این میان سنگین سرتا پای بابا محمد را میکاوید...... (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 بابا محمد همراه دکتر سهرابی رفت تا برگه‌ی رضایت عمل را امضاء کند. اوضاع خراب بود و داغون و خارج از کنترل. مامان حورا اندکی دور تر ایستاده بود و اوضاع را نظاره میکرد و مامان عمه گویی تازه متوجه حضورش شده بود.با تعجب نگاهش میکرد. مامان حورا از دور سلام داد و مامان عمه نیز همانطور دورادور پاسخش را داد. نگاهم چرخان دنبال زهرا گشت که گوشه ی سالن کز کرده در آغوش نورا اشک میریخت. مامان پری را روی صندلی نشاندم و با پاهایی لرزان سراغش رفتم. پیشانی اش را بوسیدم و روبه رویش زانو زدم. فقط با اشک نگاهم میکرد و زیر لب چیزی زمزمه میکرد. گوش تیز کردم: تطمئن القلوب میگفت... دستهایش را فشردم: عزیز دلم ...آروم باش. منِ نا آروم بهت میگم آروم باش واسه دل اون مادری که حسابی نا آرومه ... از من و تو عاشق تره و نا آرومیمون بیشتر نا آرومش میکنه... ابوذر عشق هممونه ولی آروم باش. تندتر اشک میریزد و دستهایم را بیشتر میفشارد و میگوید: عشقمه آیه... شوهرمه... سخته. به خدا که سخته آروم بودن. نگاه میکنم نگاه دریایی اش را راست میگفت. کنار اتاق عمل قدم میزنم و عقیق لمس کنان ذکر میگویم مثل زهرا... همان تطمئن القلوب را. همان اسمه دوا و ذکره شفاء را. مامان پری آرامتر شده و کمیل خیره به علامت منحوس ورود ممنوع پشت اتاق سکوت کرده. زیر لبی از مامان عمه میپرسم سامره کجاست؟ که میگوید خانه حاج صادق مانده. نگاهم سمت زهرا میرود که در آغوش نورا آرام گرفته و حاج صادقی که دست روی پیشانی اش گذاشته و کنار بابا محمد نشسته. بابا محمد اما همچنان سرو است! با ضربات سخت زمانه در این چند ساعته همچنان سرو است. من اما درگیر اوضاع پیش آمده ام . خدایا من را که میشناسی اهل کفر گفتن نیستم !نگاهی به لیست بنده هایت بکن! نام من آیه است نه ایوب! خیره به آخر سالن منتهی به اتاق عملم که حاج رضا علی و امیرحیدر را میبینم! نگاهم میرود سمت ساعت سه و سی دقیقه ی صبح است!تکیه از دیوار میگیرم و سمتشان میروم. اشکهایم را پاک میکنم و آرام سلام میکنم. بابا محمد هم کنارمان می آید و با امیرحیدر و حاج رضاعلی روبوسی میکند. حاج رضا علی از من جویا میشود: حالش چطوره دخترم. نگاهم میرود سمت اتاق عمل و میگویم: اون تو دارن کلیه اش رو خارج میکنن. امیر حیدر میپرسد: کدوم کلیه؟ _کلیه سمت راست. یاعلی گفتن حیدر مضطرب ترم میکند. حاج رضا علی میخواهد چیزی بپرسد که دکتر سهرابی از اتاق بیرون می آید. هجمه میکنیم سمتش... دستهایش را بالا می آورد به نشانه ی آرامش و میگوید: آروم باشید ...حالش خوبه...عمل خوبی بود... اندکی خیالم راحت میشود. _اما... چطور بگم با توجه به کلیه ی کم کارشون ... امکان دیالیزی شدنشون زیاده. مگه اینکه به فکر یه کلیه پیوندی باشید. زهرا یازهرا گویان در آغوش نورا سست میشود و کمیل میشکند بغضش.... همه وا رفته اند. نه آیه حالا نه... وقت برای آبغوره گرفتن و این لوس بازی ها زیاد است! اما حالا نه ... نگاه دکتر سهرابی میکنم و میگویم: دکتر من با ابوذر هم خونم یعنی شرایط اهدا رو دارم... باید چیکار کنم... چهره اش بشاش میشود و میگوید: واقعا؟ خب اینکه خیلی خوبه بایـــ.... سکوت مامان حورا شکسته میشود و یک (نه) مسخره را تلفظ میکند. همه نگاهش میکنیم. با تعجب...بابا محمد پوزخندی میزند و خیره ی زمین میشود. از نگاها شرمنده میشود مامان حورا. سرش را پایین می اندازد و میگوید: نه آیه...تو نه... با بهت نگاهش میکنم و ناباور تک خندی میزنم!حالاوقت شوخی نبود! (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 دوباره سمت دکتر سهرابی بر میگردم و میگویم:دکتر باید چیکار کنم حالا؟ این بار(نه)بابا محمد بود شوکه ی مان کرد... سمتش میروم و میگویم:نه؟؟ بابا محمد دستی به سر و روی تسبیح در دستش می کشد و میگوید: نه...مگه نمیبینی مادرت راضی نیست! خنده دار بود اوضاعمان!خیلی خنده دار.ناباور نگاهم را گردش میدهم بینشان.بابا محمد بس کن ابوذر روی تخت خوابیده کلیه میخواهد!!الان؟ حالا؟ الان وقت احترام به حقوق مادریست که بیست و چهار سال نبوده؟ سمتش میروم و میگویم:بابا محمد چی میگید؟ بابا ابوذر رو ی تخت دراز کش خوابیده کلیه میخواد شما میگی نه؟ بدون اینکه پاسخم را بدهد سمت دکتر سهرابی میرود و میگوید:بزاریدش تو لیست پیوند. داشتم آتش میگرفتم.... سمتش رفتم و رو به رویش ایستادم و گفتم:بابا الان وقتش نیست! به خدا که وقتش نیست! نگاه عروست کن...داره پس میوفته. قلبشو دیدی چطور میزنه؟ نگاه مادرش کن؟ مامان پری رو دیدی؟ به اندازه بیست سال پیر شده تو این دوساعت! حالا؟ الان وقتش نیست بابا... هیچ نمیگوید و این سکوت دارد راه نفسم را بند می آورد. نگاه میکنم مامان حورا را سر به زیر گوشه ای ایستاده. منفجر میشوم و سمتش میروم. آستین لباسش را میگیرم و دنبال خودم میکشمش .... میبینم که با چشمانی گرد شده نگاهمان میکنند ولی منِ آیه دیگر به حد انفجار رسیده ام... منِ آیه دیگر تاب ندارم. دنبالم می آید و همانطور میگوید:آیه صبر کن... آیه چیکار میکنی؟ درب اتاق مخصوص استراحت پرستاران را باز میکنم و کسی نیست میفرسمتش داخل اتاق و با صدای بدی درب اتاق را میبندم. نفس میگیرم بلکه اکسیژن به مغزم برسد و بفهمم که دارم چه میکنم؟نمیفهمم دهان بی فکر باز میکنم و همانطور رو به در و پشت به او با صدای تقریبا بلندی میگویم:نه؟.... نه؟؟؟ زهرخندی میزنم و تکرار میکنم:نــه؟؟ سمتش بر میگردم و به چشمهای ترسیده اش نگاه میکنم و میگویم: واقعا نه؟؟ بیست و چهار سال نبودی نگرانی کنی برام...حالا یکاره اومدی الان و تو این موقعیت میگی نه؟ حالا یادت افتاده نگرانی کنی؟ حالا که داداشم گوشه ی تخت افتاده و داره درد میکشه ؟ حالا یادت افتاده بگی نه؟ نگاه مادرش کردی؟ پنج ساله که بودم و تب کردم دو روز تمام بالا سرم بیدار موند و تیمارم کرد!اونموقع کجا بودی که حالا یادت افتاده بگی نه؟ کل دوران ابتدایی رو اون به جات اومد و پیگیر وضعیت درسیم شد کجا بودی اونموقع که حاال یادت افتاده نه بگی؟ نگاهش کن... لباس نو تن بچه هاش نکرد تا وقتی که تن من نکرده بود کجا بودی اونموقع ها که حالا میگی نه؟میشناختی بابا محمد رو که گفتی نه!میدونستی بهت احترام میزاره ... میدونستی به حرمت حق مادری و اون چند ساعت درد میگه نه و گفتی نه؟؟ اشکهایش سرازیر شد و لب باز کرد:آیه...ببین... نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و گفتم: نه من هیچی نمیفهمم الان...الانی که ابوذرم گوشه ی تخت افتاده و من میتونستم کاری براش بکنم و شما نزاشتی هیچی نمیفهمم.... حضرت مادر الان خیلی خوشحالی نه؟ حس مادرانه ات ارضا شد؟ شدی فرشته ی نجاتو نزاشتی خط به تن بچه ات بیوفته... دیوانه وار تشویقش کردم و گفتم:آفرین تو آخرشی... تو یه مادر به تمام معنایی داد کشید:بس کن آیه ..گوش کن... من دیوانه شده بودم...خودم هم این آیه را نمیشناختم : بس نمیکنم... دست گذاشتم زیر بیخ گلویم و گفتم :ببین به اینجام رسیده.... تمومش نمیکنم ... بد کردی با من امشب حضرت مادر! بد کردی.... (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 در را باز کردم و به آیین متعجب جلوی در ایستاده توجهی نکردم و برگشتم سمت بخش... دوباره سراغ بابا محمد رفتم:بابا بس کنید...بیایید و این رضایت نامه ی لعنتی رو امضا کنید بابا محمد نه نگاهم میکند و نه حرفی میزند. ناباورانه میگویم:بابا... سمت مامان پری برمیگردم و میگویم: تو یه چی بگو مامان پری اشاره ام میرود سمت زهرا ی گریان گوشه ی سالن و میگویم: مگه نمیبینید تو چه حالیه؟ هیچ کدام چیزی نمیگویند. مامان پری اما با چشمهایش التماس بابا محمد میکند. تاب نمی آورم هوای سرد و تلخ بخش را میزنم بیرون... توی محوطه هی نفس میگیرم ...هی نفس میگیرم بلکه خون برسد به مغزم...بلکه سلول هایم از این خفقان نجات پیدا کنند.... نمیشود...نمیشود... _خدا...خدا بسه...تمومش کن این کابوسو. نمیدانم چند دقیقه گذشت که دیدم حاج رضاعلی و امیر حیدر از بیمارستان بیرون می آیند. نگاهی به ساختمان بیمارستان می اندازم... نمیتوانم تحملش کنم. داشتند سوار ماشین امیرحیدر میشدند که بی فکر سمتشان میروم... _حاجی برمیگردد سمتم... _اینجایی دخترم؟ دنبالتون بودن. شانه ای باال می اندازم و میگویم:مهم نیست...میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟ _بفرمایید... نگاهم میرود سمت امیر حیدری که متعجب نگاهم میکند. سرم را پایین می اندازم ومیگویم: دلم طاقت نمیاره اینجا بمونم...میشه...میشه همراهتون بیام... میخوام برم امامزاده نزدیک حوزه... همونجایی که ابوذر همیشه میره...میخوام یکم آروم شم...لبخند محوی میزند و میگوید:بفرمایید دخترم...حتما. ببخشید گویان سوار ماشین میشویم و من دلم میخواست یک دل سیر گریه کنم. سرم را تکیه میدهم به شیشه و بی صدا گریه میکنم... ابوذرم..ابوذر عزیزم. صدای امیرحیدر مرا از خلسه ام بیرون می آورد:حالتون خوبه خانم آیه؟ صاف تر مینشینم و میگویم:خوبم آقا سید...شرمنده شما هم شدم. _این چه حرفیه... راستی...گروه خونیه ابوذر چیه؟ +A دیگر هیچ نمیگوید و من میمانم و این درد استخوان سوز... چادر سفید امام زاده را دور خودم میپیچم تا اندکی از سرمای درونم را بکاهد .داخل نمیروم. توی حیاط گوشه ی حوض کوچک امامزاده مینشینم و به گنبد فیروزه ای و چراغ سبز روی آن خیره میشوم.... تهی شده ام گویا...لبخندی که بی شباهت به پوزخند نیست روی لبم نقش میبندد. آرام و زمزمه وار لب میگشایم:رسما شوکه ام کردی امشب... دقیقا چی شده؟ چی شده که اینجوری داری حکمتتو به رخم میکشی؟ منو با رحمتت بد عادت کردی و حالا داری با حکمتت میای جلو؟ حاج رضاعلی سمت حوض می آید و آستین بالا میزند برای وضو. دلم هوس دو رکعت نماز کرده.پوزخند میزنم نماز را که هوسی نمیخوانند. نگاهم میچرخد گرد محوطه ی ساکت و بی صدای امام زاده ی کوچک محله ی حوزوی ها. جز من و حاج رضا علی و امیرحیدر کسی اینجا نیست. دوباره خیره ی حرکات حاج رضا علی میشوم.با دقت مسح پا میکشد و بعد آستین پایین میزند. دلم حرف زدن میخواست. حس میکردم خالی اگر نشوم متلاشی شدنم حتمی است. ببین خدا!لوس تر از این حرف هایم. رو به حاج رضاعلی میکنم . داشت عمامه اش را روی سرش میگذاشت.میپرسم: چرا حاج رضاعلی؟ نگاهم میکند. با همان لبخند محجوب روی لبش میپرسد:چی چرا دخترم؟ (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 سر روی زانوانم میگذارم و میگویم:سیستم خدا رو میگم!چرا اینجوریه؟ روی خوش نمیده به بنده هاش. لبخندش عریض تر میشود. از خیر نماز حاجتش میگذرد و مثل من کنار حوض مینشیند... او هم خیره به گنبد فیروزه ای میگوید: برعکس من فکر میکنم خدا ماها رو آفرید واسه لذت بردن... پوزخند میزنم: غایت این دنیا بشه لذت بردن؟ حرفا میزنید حاجی! مثال چیِ شرایط من لذت بخشه. نگاهم میکند و میگوید:در بال هم میکشم لذات او...مات اویم مات اویم مات او.... بزرگ بود بزرگِ کنار من نشسته! _کوچیک تر از این حرفام حاجی! چادر را دور خودم محکم تر میکنم.سرد است! _حاجی میدونی چی برام عجیبه؟ هرچی سعی میکنی خوب تر باشی اوضاعت سخت تر میشه... من همیشه سعی کردم خوب باشم...ولی هرچی جلو تر میرم اوضاع بدتر میشه. باز هم لبخند میزند...تو چه خدایی میخندی پیرمرد _دعوا سر همین خوب بودنه!خدا از من و شما خوب بودن نمیخواست!هیچکی انتظار خوب بودن از ما نداشت... یه عمر وقت تلف کردیم برای خوب بودن! داستان داشت جالب میشد.سر بلند کردم ناباور خندیدم:چی میگید حاجی؟ _چیز خاصی نمیگم!دارم از اشتباهاتمون میگم. _خوب بودن اشتباهه؟ _آقا رسول الله میگن...آدم اگه یه کار خوب بکنه فقط یه کار خوب...خدا بهشتو بهش میده! ما تموم عمرمونو هدر دادیم برای خوب بودن... موجود خوب زیاد دور و برش هست _پس خدا چی میخواست؟_چشم گفتن! درس عرفان میدهی استاد؟مستمع آدم نیست!چه رسد به عارف و عاشق.کوتاه بیا خراب نکن یک عمر دیواری که ساختیم و نامش را گذاشتیم زندگی! مبهوت مپرسم:چشم گفتن؟ _آره چشم گفتن!البته چشم گو هم دور و برش زیاد داره! ولی از زبون آدم چشم شنیدن یه چیز دیگه است.چاشنی خلقتش یه چیزی هست اسمش اختیاره چشمشو زیبا تر میکنه میخندم...چه مفاهیمی را خورد و خاکشیر کرده بود تا بتواند به خورد فهم من بدهد. _یعنی یه عمر راهمون اشتباهی بود؟ _اشتباهِ اشتباهم که نه! ولی اصل یه چیز دیگه بود. مات نگاهش میکنم. راست میگفت.مثال خوب بودن به چه دردی میخورد؟ به چشم هفت میلیار آدم خوب آمدن محال ترین کار ممکن است! راستی راستی راست میگفت حاج رضاعلی! یک عمر راه را اشتباه رفتم...وقت تلف کردم برای خوب بودن... نگاه آسمان کردم و زمزمه کردم: حالا باید چشم بگم؟ قبلش یه مشقی یه تمرینی میدادی! اینجوری؟ یه دفعه؟ مسئله ای به وسعت وجود ابوذر؟ نگاهم را از آغوش ستاره ها بیرون میکشم و در بغل نگاه خدایی حاج رضاعلی می اندازم: خیلی یهویی بود حاجی...حالامن چیکار کنم؟... حاج رضاعلی از جا برمیخیزد:یه وقتایی هم آدم اسماعیل میده اینم یه جور چشم گفتنه! اسماعیل داری برای قربانی کردن؟ اسماعیل؟ واضح تر بگویید استاد! من مبتدی تر از این حرفهایم! مسلط نگاه گنگم را خواند و گفت:اسماعیل آدمها همون چیزهای با ارزششونه...گاهی قربانی میشن برای چیزهای با ارزش تر... بزرگی و کوچیکیشون بستگی داره به وسعت روحت! اینکه چقدر بزرگ باشی و چقدر کوچیک!اسماعیل داری؟ (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 اسماعیل؟ اسماعیل از کجا بیاورم این وقت شب.! با ارزش ترینهایم را ردیف کردم بلکه بیت اتفاقات امشب جور شود..... بابا محمد مامان پری مامان عمه کمیل و سامره مامان حورا عقیق در گردنم سجادهـــ.... می ایستم از شمارش ... دوباره مرور میکنم و میرسم به یک نام(عقیق!) دستم میرود به عقیقم... از جا بر میخیزم و مثل خواب زده ها سمت امام زاده حرکت میکنم! عقیق؟ حالا وارد امام زاده شده بودم و نور سبز رنگش چشمهایم را نوازش میکرد... یک نام در سرم پژواک میشود: عقیق؟ زانو میزنم کنار ضریح و تکیه میدهم به پنجره های کوچکش... عقیقم را از گردنم باز میکنم و خیره به رکاب و رنگ منحصر به فردش زمزمه میکنم:عقیق؟ گریه ام گرفته بود... صدایم بالا تر میرود: عقیق؟ چشمهایم را میبندم و هق هق میکنم... مینالم: عقیق؟ شبیه صوفی نگون بختی بودم که یک عمر تنبور نواخت و رقص سماع گرفت برای به خدا رسیدن اما زهی خیال باطل! خدا در سکوتی معنا دار کنج محراب ...میان مردم شهر و در عطر فروشی ها... بین سلولهای خسته اش بود! حس و حال پیله ای را داشتم که برای پروانگی نقشه میکشید و حالا تار و پود لباس کثیف کودکان بازیگوش شده بود! وسعت روحت همین قدر بود آیه؟ یک عقیق؟ میخواهم حق را به خودم بدهم. برای خودم توضیح میدهم که: گوش کن آیه این یک عقیق معمولی نیست. این انگشتر رفیق صمیمیت بوده محرم رازهات بوده یادگار آقاجونت بود... مادرتو بهت رسوند... این یه انگشتر معمولی نیست!!! پیله ی رنج من ابریشم پیراهن شد.... شمع حق داشت به پروانه نمی آید عشق بی فایده بود. هرکه را که بشود گول زد خودت را که نمیتوانی منِ آیه همین بودم! به اندازه ی یک انگشتر چند گرمی وسیع بودم! و منِ آیه یک عمر قدر یک انگشتر بزرگ شدم! اسماعیل من یک عقیق بود! منم گنجشکِ مفتِ سنگهایِ بر زمین مانده هراسی کهنه از صیادهای در کمین مانده رکاب نقره انگشتری که گوشه دکّان دهانش پر شده از پرسشی که بی نگین مانده نگاهم سرگردان بین قسمت فوقانی ضریح بود و انگشتر عقیق در دستم. چشمهایم را بستم و اشکهای گرمم گونه ی یخ زده ام را جانی تازه بخشید.... نفس حبس کردم و.... اسماعیلم را قربانی کردم.... عقیقم به داخل ضریح افتاد. باورم نمیشد. اسماعیلم را با دستان خودم ذبح کردم... تیغ نه کند شد و نه خدا ذبیحی دیگر فرستاد! اسماعیلم رفت.... قلبم بی تابی میکند... عقیق میخواهد و اسماعیل ذبح شد! بغضم را قورت میدهم و آیه وار میگویم: ابراهیمی شدن به ما نیومده... ولی خوب نگاه کن حضرت عشق.... اسماعیلم رو دادم... برای تو... فقط تو... یه رحمی به حال دلم... دل زهرا... دل مامان پری.... دلمون بکن... ابوذر دادن کار ما نیست! نگاهم می‌گردد گرد ضریح... بالغ شده بودم گویا...یک رنگ دیگر داشت دنیا پس از عقیق! پلکهایم را آرام از هم گشودم. گیج اطرافم را نگاه کردم. با همان چادر سفید و تسبیح تربت به دست کنار ضریح خوابم برده بود. گردنم به خاطر سکون بیش از حد دیشب گرفته بود و درد میکرد. پرنده ها توی محوطه آواز میخواندند و کسی مثل دیشب در امام زاده نبود. از جایم بلند شدم و راهی حیاط امامزاده شدم. نه مثل اینکه واقعا کسی نبود! چه سرش خلوات بود امامزاده ی محله ی حوزوی ها... (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
رمان بعدی 👇👇👇 سجاده ی صبر(داستان واقعی) نویسنده: تک مشکات 💬خلاصه: این داستان در مورد زندگی دو انسانه، فاطمه و سهیل، یکی سجاده نشین و دیگری ه*و*س باز، این دو به شدت عاشق همند، با هم ازدواج کردند و با وجود تفاوت دید و رفتارشون تلاش میکنند که زندگی عاشقانشون رو حفظ کنند، اما این کار خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکرش رو میکردند، خیلی تلاش میکنند، اما این که به نتیجه میرسند یا نه … آیا صبرشون می تونه عشقشون رو حفظ کنه؟ آیا عشق ارزش این همه سختی کشیدن رو داره؟ .. سخن نویسنده:این داستان زندگی زنیه که یک روز پیشم نشست و درد و دل کرد، کلیت داستان، بازگویی زندگی اونه اما جزئیاتش رو خودم اضافه کردم، امیدوارم همه همیشه زندگی پر از عشقی رو تجربه کنند... ژانـــر =عاشقانه
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
💯 روانشناس سوئیسی کارل گوستاو یونگ تعبیر جالبی از انسان خوشحال دارد که بسیار از تعریف عادی و معمول خوشحالی فاصله دارد. بر اساس این تعریف ، خوشحال بودن یعنی توانمندی بالای ما در شکیبایی و استقامت در برابر سختی ها ، خوشحالی یعنی اطمینانی درونی به این که درد و رنج و سختی و بیماری و مرگ جزء لاینفک زندگی ست اما هیچ کدام از آنها نمی تواند مرا از پا بیاندازد! خوشحالی یعنی میل به زندگی علی رغم علم به فانی بودن همه چیز ، خوشحالی یعنی در سختی ها لبخند زدن ، خوشحالی یعنی آگاهی از توانمندی بزرگ ما برای به دوش کشیدنِ مشکلات ، خوشحالی یعنی بعد از هر زمین خوردن همچنان بتوانیم بلند شویم بعد از هر گریه همچنان بتوانیم بخندیم و لبخند بر لبِ دیگر همنوعان بیاوریم ، خوشحالی یعنی حضورِ کاملِ ما در هستی ، خوشحالی یعنی همچون رود جاری بودن و در حرکت بودن ، عبور کردن و به عظمتی بی پایان چشم دوختن خوشحالی یعنی توانایی ما به گفتن یک آری بزرگ به زندگی... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرارعاشقی_خدای فراوانی.mp3
12.24M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆