eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
به نام خالق مهربانمان قدم به بیست و چهارم روز از ماهِ عشق و برکت میگذاریم هزاران بار سپاس بابت این صبحِ پر از عشق هزاران بار سپاس سپاس سپاس بیاییم امروز عهد ببندیم در کنار روزه‌ی زبانمان که غذا نمی‌خوریم ، غیبت و قضاوت نمیکنیم ، روزه‌ی غم هم بگیریم🙃 چطوری؟ بیاییم امروز بیشتر از اینکه به نداشته ها و غم هامون فکر کنیم به روزهای شادمون فکر کنیم، موزیک شاد گوش بدیم ، اصلا بیاییم امروز به اصطلاح یک عده الکی شاد باشیم اما این الکی شاد بودنه کم کم واقعی میشه💯 🔹این روزها تو دادگاه رفت و آمد داری؟ بسپارش به خدا و بیا امروز رو شاد باش 🔹یکی از عزیزانت یا خودت مشکلی دارید ، بسپار به خدا و امروز رو شاد باش😉 🔹با همسرت خدای نکرده ... ، بگو این نمک زندگیمه و دیگه میخوام زندگیمو کم نمک کنم و این نمک رو بسپار به دستهای حبیب‌ِ مهربونموم💞 امروز هر چالشی داری بهش بگو من تو رو میسپارم به دستهای قدرتمندِ خداوند و امروز میخوام به تو فکر نکنم 🙃🙂امروز رو شاااااد باشیم😇😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_124 اسماعیل؟ اسماعیل از کجا بیاورم این وقت شب.! با ارزش
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 یاد ابوذر می افتم. هول گوشی‌ام را بیرون میکشم و میخواهم تماسی بگیرم با کمیل که خیل تماسهای بی پاسخ و پیامکها متعجبم می کند. نگاه سرسری به پیامها حاکی از این بود که همگی دنبال من بودند. شرمنده گوشی را آرام میکوبم روی پیشانی ام و فکر میکنم اول باید به کدامشان خبر دهم. یاد دیشب و طغیانم می افتم... خجالت آور بود. می اندیشم یعنی دیشب من بودم که آنطور بی ملاحظه با مادرم حرف میزدم؟ لعنت میفرستم به خودم و با استرس و دستی لرزان شماره اش را میگیرم. بوق دومی به سومی نرسیده بود که گوشی را برداشت. انگار که منتظرم بود: _الو آیه؟ کشتی منو تو... کجایی بی انصاف؟ خدا از سر تقصیراتم نگذرد که باعث و بانی این صدای لرزان بودم. _سلام... _کجایی آیه؟ _خوبی مامان حورا؟ صدای نفسهای عصبی و مضطربش گوشم را می آزرد: یه ترس لعنتی هست که افتاده به جونم دقیقا از شش ساعت و ده دقیقه ی پیش که رفتی... ترس از مامان حورا نبودن. کجایی نامرد؟ نامرد صدا میزد دخترش را! خب دختر ها هم نامردند... یعنی نا...مردند.. یعنی جنسیتشان مونث است ... اما نه... روزی جایی خوانده بودم مردانگی یک صفت است مشترک بین زن و مرد! برای همین است که تنگش تر و ترین هم میگذارند. تلخند زنان میگویم: ببخش مامانی... اسم کار دیشبم خریت بود... ببخش سرت داد کشیدم... حلالم کن هر اراجیفی رو که دم دستم بود بارت کردم. شرمنده ی اشکاتم! آیه اینقدرا هم که فکر میکنی نامرد نیست! اشک میریخت پشت خط گویا: آیه کجایی فدات بشم؟ یه شهر بسیجند و دنبال تو ان... _گریه نکن حضرت مادر... جام امن و راحته... دیشبو مهمون امامزاده‌ی محله‌ی عمامه به سرها بودم... یکم باید آرووم می‌شدم... ابوذر چطوره حالش خوبه؟ صدایش شفاف تر میرسد این بار: دنبالتیم تا همینو بهت بگیم... که پیدا شد همون کلیه ای که سرش اونجوری قشرق به پا کردی؟ شوکه میخندم! پیدا شد؟ به همین راحتی؟ بقالی بود مگر؟ لیست پیوند بود و n مدت انتظار! بچه گول میزدند اینها؟ _چی میگی مامان حورا! تو که بهتر خبر داری از شرایط لیست در حال انتظار. میخندد گویا: رفیق که با معرفت باشه لیست و هرچی انتظاره رو دور میزنه! رفیق؟ چه گنگ حرف میزدند اینها!... _واضح تر میگید چی شده؟ تو این شرایط اگه ف بگید تا جوادیه هم نا ندارم برای رفتن چه برسه به فرحزاد و درک حرفاتون خنده اش پررنگ تر میشود: بیا خودتو برسون بیمارستان همه چیو میفهمی.... قطع میکند و در این شرایط غافلگیر کردنش گرفته این حضرت مادر! پا تند میکنم و میخواهم از امامزاده بزنم بیرون که لحظه ای از حرکت می ایستم! برمیگردم سمت ضریح. لبخند میزنم. به سقف گنبدی شکل نگاه میکنم و زمزمه میکنم: (انا اشکو الیک) آورده بودم (من لی غیرک) گویان دارم میرم... خدایی خیلی خدایی! دربست میگیرم و جان به لب میشوم تا به بیمارستان برسم. آنقدری هول بودم که در بین راه چند باری سکندری خوردم. رسیدم به بخش و بابا محمد و مامان پری را دیدم... بابا محمد با دیدنم نفسی کشید شبیه نفسی که نشانه ی خیال راحت بود! شرمنده بودم. بیست و چهار سال از خدا عمر گرفته بودم و تا به حال اینقدر بی فکر عمل نکرده بودم. نزدیکشان میروم. شرمنده و سر به زیر. آرام سلامی میدهم و بابا محمد سر سنگین سر تکان میدهد. قهر نکن بابا. تو قهر نکن. طاقت پشت کردن همه ی عالم را دارم جز تو. مامان پری نگران سمتم می آید و بی مقدمه در آغوشم میگرد و میگوید: کجایی تو دختره ی بی فکر! میدونی چی کشیدیم تا امیرحیدر گفت کجایی؟ شرمنده تنها گفتم: ببخشید... ببخشید.... (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 نگاهم کرد و خسته لبخند زد. کنجکاو نگاهش کردم و پرسیدم: راسته که براش کلیه پیدا شده؟ آخه چجوری؟ به این سرعت؟ لبخند خسته اش کش می آید و تنها زمزمه میکند: امیر حیدر. گنگ میپرسم: آقا سید؟ سر پایین می اندازد که.... آقا سید! آقاسید امیرحیدر کلیه میخواد بدهد؟ خنده ام گرفته بود! فکرمیکردم اشتباه شنیده ام: آقاسید میخوان کلیه بدن؟ چجوری؟ مگه شرایطشو دارن؟ الآن ابوذر کجاست؟ میخواهد هیجانم را فرو نشاند:آرووم باش الآن دکترش میاد ازش سوال بپرس دیروز بعد نماز صبح بود که اومد و به دکتر گفت گروه خونیش با ابوذر یکیه! از دیشبه هزار جور آزمایش و آماده‌سازی دارن انجام میدن! فکر کنم تا چند دقیقه دیگه سر وکله ی مادر پدرش هم پیدا بشه... ناباور میخندم! به کوچکی مغز خودم و بزرگی حکمت خدا! چه بن بست بی انتهایی! نگاه بابا محمد می اندازم! حساب سن و سالم را نمیکنم و محکم بغلش میکنم و زیر گوشش میگویم: بابا بابا بخند اخم نکن... من غلط کردم عزیزم... آیه غلط کرد... ببخش... ببخش تو رو خدا... دیگه تکرار نمیشه بابا بابا بابا بابا بابا!!!! آنقدر صدایش میزنم که اخمهایش محو میشوند و لبخند کم حجمی روی لبش مینشیند. سری تکان میدهد و میگوید: زشته دستاتو باز کن!کتک نخوردی خیلی وقته! درستت میکنم. میخندم به این تهدید های بی عمل. گونه اش را میبوسم و از آغوشش بیرون می آیم. با لبخند نگاهم میکند. تلخی شیرینی دارد اوضاع و احوالمان. دلم ریش میشد وقتی آن‌طور روی تخت خوابیده میدیدم برادرم را. ماسک اکسیژن به صورت داشت و دستگاه دیالیز به او وصل بود تا پیوند انجام شود. دلم ریش بود و گرفته. سخت است پرستار عزیزت باشی و اگر اتفاقی افتاد از همه بیشتر اوضاع را درک کنی و از همه سخت تر باشی! دم صبح به هوش آماده بود و از فرط درد زیاد با مسکن خوابش کرده بودند. بمیرم ...خم میشوم روی پیشانی اش و میبوسمش. دم گوشش نجوا میکنم:خوب شو.اون بیرون خیلی ها نگرانتن. زهرا بال بالتو میزنه و بقیه رو جون به لب کردی! خوب شو... نگاه از او میگیرم و از اتاق بیرون میزنم. مامان پری روی صندلی چرک و کثیف سالن نشسته بود و نذر حدیث کسایش را پیش پیش ادا میکرد. کنارش نشستم که با نگرانی گفت:چی شد؟ حالش خوب بود؟ تلخندی میزنم: خوب که نه....بد نیست! تو کارت به حالش نباشه مامان تو دعاتو بکن! ببینم کدوم فرشته ای جیگر میکنه نبرتش بالا... تو دعا کن دعای تو نباشه کار ما و این دکترا مفت نمی ارزه. از جایم بلند میشوم و میخواهم بروم سراغ کارم . نگاهش میکنم و میگویم: میخوای برو خونه من هستم. یه ذره خستگی در کن. دعا خوان تنها به نشانه ی (نه) سر تکان میدهد. خب مادر بود.... راه کج میکنم سمت بخش عمومی که یاد امیرحیدر می افتم. اصلا یادم نبود! زیر هزار جور آزمایش و دم و دستگاه بود و من سراغی از او نگرفتم. شرمنده راه کج میکنم سمت بخش پیوند. می اندیشم چه بامعرفت رفیقی است! عالیجنابِ مرام! و بعد فکرم میرود سمت جوی که میخواهد ابوذر را بگیرد و مغزمان را به کار گیرد که: حالا من چجوری با رگ و پی پیغمبر زندگی کنم و گناه نکنم؟ اعوذوبالله گویی خود حضرت رسول داشت به او کلیه اهدا میکرد که اینجوری کند! اصلا انگار سادات زندگی نمی‌کنند! سید است دیگر! سخت میگرفت این ابوذر. از اطلاعات شماره اتاقش را میگیرم. یک جوری میشوم. اصلا هوایش سنگین است. حضور وزینی دارد این (آسد امیرحیدر). درب اتاقش بسته بود کمی دست و دلم میلرزید برای رویارویی با او. شرمندگی از یک سو و دستپاچه شدن وقت صحبت با او یک سوی دیگر! بسم الله میگویم و در اتاق را باز میکنم. آه از نهادم بلند میشود...خدایا طاهره خانم را کجای دلم جا بدهم! امیرحیدر روی تخت خوابیده بود به حرفهای مادرش گوش میداد. با صدایی لرزان سلام میدهم. با شنیدن صدایم هر دو به سمتم بر میگردند.چه اوضاع و احوال مزخرفی بود. رسما داشتم به حالت مایع در می آمدم. امیر حیدر تکانی میخورد و میخواهد خود را جمع و جور کند که میگویم: تو رو خدا راحت باشید آقاسید یه دقیقه اومدم میخوام برم. به همان حال میماند و با لبخند میگوید:سلام خانم آیه. (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 دوباره سلام میدهم و نگاهم میرود سمت طاهره خانم که او هم سلام میدهدواندکی سر سنگین است اما لبخندش را حفظ کرده. حق هم دارد بنده ی خدا.منِ خواهر مادرم راضی به اهدا نشد! دوست دارد مرام خرج میکند و از جان مایه میگذارد. دوباره به امیرحیدر نگاه میکنم ومیگویم:خوب هستید؟ من واقعا شرمنده شمام.خدا خیرتون بده. محجوب میخندد و میگوید:این چه حرفیه.با ابوذر ندار تر از این حرفاییم! من نیز با اجبار کشی به لبهایم میدهم. رو به طاهره خانم میگویم:شما خوب هستید؟ آقا سید هم به روی خودشون نیارن ما همیشه شرمنده لطف شما هستیم. با لبخندی که آدم را شک می اندازد که تصنعی است یا واقعی میگوید: اینطوری نگو دخترم.ابوذر هم مثل پسرم! آدم خوب است همیشه حسن ظن داشته باشد به اومور. مثال من الان باید گوش این حس مزخرف افتاده به جانم را که یک ریز بیخ گوشم وز وز میکندمیخواد سر به تن هیچ کدومتون نباشه و حرفای الانش دروغه را بپیچانم و با حسن ظن مطمئن باشم که او تمام حرفهایش از سر صدق است. از امیرحیدر میپرسم: اذیت که نشدید آقا سید؟ باز هم با همان لبخند روی لبش میگوید:نه خدا رو شکر. فقط از ابوذر بگید...حالش چطوره؟ کجاست الان؟ سرم را پایین می اندازم و با حزن میگویم: بخش مراقبت های ویژه است.تا پس فردا که آزمایشها و شرایط عمل جور شه مجبور دیالیز بشه. سر صبحی به هوش اومد بعد دوباره با مسکن خوابید. تاسف میخورد و طاهره خانم میپرسد:مادرت کجاست الان؟ _تو همون بخشه... نرفته خونه هرچی اصرار کردیم چادرش را مرتب میکند و از جایش بلند میشود: من برم بهش سر بزنم. _زحمت نکشید حاج خان_این چه حرفیه...حیدر جان من میام الان امیر حیدر میگوید:برو مامان جان. طاهره خانم میرود و من نیز باید کم کم زحمت را کم میکردم. دوباره نگاهش میکنم و میگویم:میدونم که خونواده تون خیلی راضی به این کار نبودند اما همیشه ممنون این لطفتون هستیم... تو شرایطی که حتی مادر منم... میگوید: این چه حرفیه خانم آیه. ابوذر برادر منه.هرچقدر برای شما ارزش داره برای منم با ارزشه. این حرفو نزنید. با لبخند نگاه این مرد بزرگورا میکنم و قبل از خروج قطره چکان سرمش را تنظیم میکنم و میگویم:فکر کنم پس فردا صبح باید برای عمل برید. سری تکان میدهد و میپرسد:ترخیص تا کی طول میکشه؟ میگویم:خب اگه مشکلی پیش نیاد سه چهار روزه مرخص میشید اما اگه خدایی نکرده زخمتون عفونت کنه یا خونریزی داشته باشید امکان داره تا یک هفته یا شایدم ده روز بستری باشید.ببخشید تو رو خدا از کار و زندگی هم افتادید کلافه میگوید:شما خیلی تعارفی هستید خانم آیه.باور کنید کسی منو مجبور به این کار نکرده! تنها میخندم و نگاهی به ساعت میکنم و میگویم:بازم ممنونم. من دیگه باید برم. مشکلی بود خبرم کنید. دوباره جابه جا میشود و میگوید:لطف کردید سر زدید خانم آیه. _خواهش میکنم.با اجازه. سمت در راه میوفتم که میگوید:راستی خانم آیه... خانم آیه را یک جور با مزه ادا میکند!اصلاآدم دوست دارد خانممیم ساکن دارباشد!برمیگردم سمتش. _لطفا محکم باشید مثل همیشه.یه جورایی امید خیلی ها به محکم بودنتونه! (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 خسته لبخندی میزنم و سری تکان میدهم و ازاتاق خارج میشود. در را میبندم و همانطور سمت در نفس حبس شده ام را خالی میکنم. محکم بودن توصیه کرده بود و من خب باید محکم میبودم! _یه عمل ساده ی پیونده! اون حالش از ماهم بهتره ترسیده به سمت راستم نگاه میکنم و آیین را میبینم که تکیه زنان به دیوار نگاهم میکند. دست از قلب ترسیده ام بر میدارم و میگویم:ترسیدم دکتر. با لبخند تکیه از دیوار میگیرد و میگوید:اومدم بخش مراقبتهای ویژه مادرش گفت اومدی اینجا... نگاهم بین او و در بسته ی اتاق در گردش است. میگویم:اومده بودم بابت لطفشون تشکر کنم! اوهومی میگوید و اشاره میکند به همقدم شدن با او. راه می افتیم سمت بخش عمومی. میگوید:خسته نیستی؟ میگویم:خسته نیستم. این شناسه ها را باید درست کند انگاری! میپرسد:خوب بودن حالا؟ یک جوری میپرسد سوالش را!از آن لحن هایی که خودت را باید مجبور کنی به حسن ظن داشتن! _خوب بودن _آشناست؟ _آشناهستند... _اوهوم.کیه اونوقت؟ _دوست ابوذر. _بهش نمیخوره هم سن ابوذر باشه _هم سن ابوذرنیست... یه چهارسالی ازش بزرگتره ابرویی بالا می اندازد و میگوید:جالبه! _بله جالبه...._چی کاره است؟ _دقیقا نمیدونم.مهندسن مثل ابوذر میخواهم به این پرسشهای نامربوط پایان دهم پس میپرسم:مامان خوبه؟ بدون پاسخ دادن به سوالم میگوید: خیلی پیچیده ای! کی فکرشو میکرد آیه ی همیشه آروم و مهربون یهو اونجوری طغیان کنه و طوفانی بشه شرمنده و سر به زیر میگویم:من بابت اون شب همیشه شرمنده ی مامان حورا هستم! نگاهم میکند و بعد با تک خنده ای میگوید:تو هیچ وقت حقو به خودت نمیدی نه؟ _نه از حقم نمیگذرم.منتها انصافم دارم! مامان حورا قصد بدی نداشت به خیالش داشت از دخترش محافظت میکرد _نه... جالبه. همه چی سفیده برات! _همه چیز سفیده.مگه اینکه خلافش ثابت بشه. گویی که به شیء غریبی نگاه کند و آن را کشف کند نگاهم میکرد.از آن نگاهایی که معذبت میکرد. یک آن گفت:یه وقتی فکر میکردم با بقیه خیلی فرق داری!اما بیشتر که فکر میکنم میبینم تو دقیقا همونی که باید باشی هستی! خوب اینجوری حرف زدن هم معذب میکرد آدم را. به بخش رسیده بودیم .مقنعه ام را مرتب کردم و خیره به نوک کفشهایش همانطور که به سمت استیشن میرفتم گفتم: ممنونم از لطفتون.با اجازتون باید برم سر کارم. _اجازه ما هم دست شماست. بفرمایید. متعجب نگاهم را میگیرم و راهی استیشن میشوم. می اندیشم کجای کار من اشتباه بوده که نتیجه اش شده این حرفهای کمی تا قسمتی پوست گرفته و صمیمی؟ سلامی میدهم به همکارانم و مشغول کارم میشوم. ساغر که یکی از تازه وارد ها است سمتم می آید و میگوید: خسته نباشی آیه خانم! بی آنکه نگاهش کنم میگویم:مرسی عزیزم. (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 میگوید: دکتر والا بودن؟ شروع شد خدا! _بله دکتر والا بودند دست میگذارد زیر چانه اش و در حالی که با دست دیگرش با موهایش بازی میکند میگوید: میگم خیلی با هم صمیمی هستیدا... نگاهش میکنم.درست شبیه نگاه هایی که به سامره می ندازم: باریک الله دیگه چیا فهمیدی؟ _ناراحت شدی؟ _کنجکاو شدم! _خب میدونی این همیشه برای ماها سوال بوده که چرا این والا ها تو این مدت زمان کم اینقدر با تو چیک تو چیک شدن؟! سوالاتشان هم آدم را یاد سامره می انداخت آخر....چشم توی چشمهای زیر لنز پنهان شده اش میکنم و میگویم: خیلی درگیر نباشید عزیزانم!زندگی خیلی بیشتر از این حرفها و این چیزها مسائل و مشکلات داره که بهش فکر کنید! _نارحت شدی پس.... _خسته شدم ساغر جان. فکرم خیلی مشغوله و این حرفهای خاله زنکی خیلی فشار روم رو بیشتر میکنه! تمومش کن عزیزم. ساغر شانه ای بالا می اندازد و میگوید: خوب حالا... داروی بیمار را بر میدارم و بی هیچ حرفی سراغ کار خودم میروم. بی اعصاب شده بودم این روزها! درک هم خوب چیزی بود. اینکه از گوشه و کنار بنشینند و با دندان تیز و آیه و آیین جمله سازی کنند اعصابم را متشنج کرده بود.هنوز خیلی ها نمیدانستند اوضاع و احوالمان را و چه میفهمیدند از آیه وآیین و ارتباط بینشان! چشم تنگ و دنائت طبع را تنفر داشتم! حرف ارزانتر از مفت را هم!نگاهای پر از حرف و طعنه را هم!پوفی میکشم و با لبخند سراغ بیمار ها میروم!گناه آنها چه بود که باید آیه ی بی اعصاب را تحمل میکردند؟سخت ترین لحظات زندگی آدم شاید همان لحظاتی است که آدم انتظار میکشد. یک انتظار توام با تلخ ترین احساسات دنیا.نکند ها و شاید ها و خداکند ها و خدا نکند ها! قدم میزدم و دانه های تسبیح تربت ابوذر را با لالایی ذکر همیشگی ورد لبش خواب میکنم بلکه خودم هم به آرامش برسم.مامان پری و زهرا هم که اصلا روی زمین نیستد گویا! بابا محمد سمتم می آید و میگوید:برو سر کارت ما هستیم متعجب میگویم:کجا برم بابا؟ابوذر اون تو! با آرامش میگوید:اگه میخوای اینجا وایستی برو مرخصی بگیر. هرچند بودنت فرقی به حال ابوذر نداره! لبخندم را در می آورد این بابا محمد!متعجب میگویم:بابا من برم تمرکز ندارم! مردمو ناکار میکنم! لبخند محوی میزند:برو دختر بابا ...برو از آن چشمهایی که حناق میشود توی گلویت میماند و نگفتنش سنگین تر و وزین تر از گفتنش است تحویل بابا میدهم و سراغ مامان پری میروم:مامان من باید برم میام دوباره با چشمهای نگرانش نگاهم میکند و میگوید:برو مامانم. فقط اگه بهت خبری دادن و چیزی گفتن بی خبر نذار منو! چشمهایم را بازو بسته میکنم و قبل از رفتنم زهرا را میبوسم و میگویم:غصه نخور عزیز دلم .... انشاءالله درست میشه همه چی.خودتو اذیت نکن. با بغض تلخندی میزند و سر تکان میدهد. راستش عجیب خجالت میکشیدم که سراغ طاهره خانم کتاب دعا به دست و عمو ذوالفقار کنار بابا محمد ایستاده بروم تنها سری برایشان تکان میدهم وسراغ کارم میروم. ولی کجاست تمرکز که سر کارم باشم؟ روحم پیش ابوذر بود و جسمم اینجا. دکتروالا نگاهی به بخیه های روی سر بیمار میکند ودر همان حال میگوید:ابوذر اتاق عمله؟ (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 دوباره یک نگرانی بد ریخت و قیافه ای چنگ میزند به دلم ومیگویم: بله یه ساعتی میشه که اون توعه نیم نگاهی به من میکند و پرونده را از دستم میگیرد. دستور و دارو تجویز کنان میگوید: چیزی نیست.عمل پیوند یه عمل نسبتا ساده است. نگران نباش. - سعی میکنم آقای دکتر! حرفش آسان است و عمل سخت.... پرونده را میبندد و دستم میدهد.میگوید:تو آیه ای اینو یادت باشه و میرود. آیه را زیادی بزرگ کردید دکتر! شماره بابا محمد را میگیرم و میگوید هنوز بیرون نیامده اند. خنده ام میگیرد! مثل مبتدی ها بی خبرها رفتار میکنم.خودم که بهتر میدانم سه چهار ساعتی طول میکشد زنگ زدنم چه صیغه ایست؟ خسته و با فکری مشغول مینشینم روی صندلی ایستگاه پرستاری و بی هدف خیره میشوم به گلدان بی رنگ و روی روی میز.هنگامه کنارم مینشیند خبر دارد از اوضاع و احوالم . در آغوشم میگیرد و حرفهای خودم را به خودم بر میگرداند. تمام شود این اوضاع خدا کند! به قدر جان کندن و فراقت روح از بدن سخت میگذرد این لحظات!ساعتم را نگاه میکنم.بعد قرنی آن سه ساعت گذشت.هول ودستپاچه اوضاع را به هنگامه میسپارم سراغ برادرم میروم. به بخش جراحی میرسم که همان لحظه دکتر سهرابی بیرون می آید. پا تند میکنم تا او قبل از من سوالها را از او پرسیده اند.با لبخند میگوید:خدا رو شکر...عمل خوبی بود. بقیه اش رو بسپارید دست خدا. بازدم حبس شده ی همه به یکباره بیرون می آید و الحمدلله ها بلند میشود. اول اولش هم سپرده بودند دست خدا دکتر! به ما جامعه ی پزشکی اعتباری نیست! لبخند زهرا و خدا را شکر گفتنهایش بیش از همه به دل مینشیند. بعد از چند دقیقه اول امیر حیدر و بعد ابوذر را بیرون می آورند. الهی بمیرم برای برادر جوانم! اینطور دیدنش شبیه شکنجه بود. زهرا ابوذر ابوذر کنان با تخت همراه میشود مامان اشک شوق میریزد و من تنها تشکر دارم برای خدایم.سخت نگرفته بود برای آدم ضعیفی مثل من... امیرحیدر با چند سرفه چشم میگشاید.نگاهی به دور و برش می اندازد و گیج و فارق از زمان و مکان میخواست موقعیتش را پیدا کند. صدای (خدارو شکر به هوش اومد) طاهره خانم توجهش را جلب میکند. کربلایی ذوالفقار بالای سرش می آید و میپرسد:سلام بابا...خوبی حیدر جان؟ گلویش خشک تر از آنی بود که بتواند پاسخ پدرش را بدهد. سرفه ای کرد و با سر اشاره کرد که حالش خوب است. طاهره خانم سمت ایستگاه رفت و به آیه خبر داد که امیرحیدر به هوش آمده. آیه با خوشحالی سمت اتاق او رفت. با خجالت ضربه ای به در نواخت و با سلام کوتاهی به کربلایی ذوالفقار وارد شد. امیرحیدر همچنان سرفه میکرد. امیرحیدر سرفه کنان پاسخش را داد. طاهره خانم بانگرانی پرسید:چی شده آیه جان؟ آیه نگاهش میکند و میگوید:چیزی نیست اثرات داروی بی هوشیه. یه مقدار کمی بهشون آب بدید. خوب میشن چیزی نیست. آیه شرمنده بود و این شرمندگی از تمام حرکاتش مشهود بود. امیرحیدر همانطور که جرعه ای از آب را مینوشید پرسید:ابوذر...ابوذر چی شد خانم آیه؟ آیه حس کرد چقدر این لحن نگران و مردانه دلش را میلرزاند. چه احساسات خطرناکی بود! بی مورد وخطرناک!آب دهانش را قورت دادو گفت:خوبه ...اونم چند دقیقه قبل از شما به هوش اومد بخش پیوند بستریه... امیرحیدر الحمدللهی میگوید و بعد میپرسد:تا کی باید اینجا باشه؟ _یکی دو ماهی مهمون ماست. بعدشم که شیش ماه باید تحت تدابیر شدید امنیتی باشه ! امیرحیدر اخمی میکند و میپرسد: چرا اینقدر طول درمانش زیاده؟ _داروهایی بهش میدیم که سیستم بدنیشو ضعیف کنه تا پیوند و پس نزنه... (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣💕❣ 🔻 🔰 به نصایح با حوصله گوش کنید" اگر شما را نصیحت یا از شیوه زندگی تان انتقاد کردند، به جای حاضر جوابی و اخم کردن، با ارامش به حرفهایشان گوش کنید👂 چون قرار نیست حتی اگر درست نبود، شما حتما به ان نصیحت عمل کنید، فقط به ان گوش دهید و لبخند بزنید 🙂، البته با دوری از بدبینی، اگر انتقادشان به جا بود، سعی کنید به آن عمل کنید 👌 💎 لباس مناسب بپوشید" سعی کنید همیشه در جمع خانواده همسرتان لباس خوش دوخت و مناسب 👗👕بپوشید، اینگونه لباس پوشیدن، هم شما را بهتر نشان میدهد و هم ظاهرتان آراسته میکند، البته از فخرفروشی دوری کنید ✔️ 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
⇩♡ منتظر نباش یڪ شیرینـے خاصی در زندگی ات پیدا شود تا لذت ببری ؛ڪاری کن از همین زندگی عادی ات خیلی نشاط پیدا کنی ☺ هر ڪار ساده ای را به انجام بده تا از آن لذت ببری ! لذت ببر از زندگیت😌 اینجا هم صحبت عشق درمیان است 💚 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_130 دوباره یک نگرانی بد ریخت و قیافه ای چنگ میزند به دل
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیه نگاهی به کربلایی ذوالفقار و طاهره خانم می اندازد و میگوید: من باید برم به ابوذر سر بزنم. مشکلی بود خبرم کنید. با اجازتون. و بعد با خداحافظی کوتاهی از آنها از اتاق بیرون میرود.طاهره خانم خسته روی صندلی مینشیند و میگوید: ای بابا بیچاره پریناز. بعد سمت امیرحیدر میکند و رو به امیرحیدر میگوید: دیگه نبینم سر خود پاشی بیای از این کارا بکنی ... امیرحیدر با لبخند میگوید: دیگه یه کلیه دارم اونم لازمش دارم !نمیشه بدون اطلاع اهداش کنم.... طاهره خانم چشم غره ای میرود و میگوید:از تو هیچی بعید نیست ! کربلایی ذوالفقار اما دست میگذارد روی شانه ی پسرش و میگوید:خدا خیرت بده پسرم. و خب امیرحیدر هم دلش خوش بود به این حمایتها! نگاهش به در باز سالن پر رفت و امد بود و فکرش پیش پرستارش... مثلا خوب میشد خانم آیه چادری میبود و اصلا پرستار نبود!!!! سری تکان داد خندید به این افکار مسخره...به او چه اصلا!؟ آیه با نشاط سمت اتاق ابوذر حرکت کرد. خوشحال بود و سرمست از این خوبی. اتاق ابوذر را باز کرد و زهرا را دید که دست ابوذر را در دست گرفته و مدام قربان صدقه اش میرود. با دیدن آیه بلند شد و نگران گفت:کجایی تو؟ از وقتی به هوش اومده یه ریز ناله میکنه و درد داره.نگاهی به صورت جمع شده از درد ابوذرش میکند. دستهایش را میفشارد و میگوید:خوبی داداشی؟ خیلی درد داری؟ بی هیچ حرفی فقط سری به نشانه ی تایید تکان میدهد. آیه خیره به ابوذر میگوید: احتمالا عوارض عمله. میرم با دکترش صحبت کنم اگه موافق بود براش مسکن میزنم. تو غصه نخور زهرا جان. مریض میشی کنار ابوذر میوفتی یه مریض میشه دوتاها! زهرا محو لبخند میزند: الهی درد و بلاش بخوره تو سرم آیه... ابوذر ناله کنان میگوید: ساکت شو ضعیفه.... هر دو را به خنده می اندازد. زهرا دلش میخواهد کاش آیه ای نبود تا یک دل سیر در آغوش میگرفت این حجم مهربانی و عشق را. آیه نگاهی به ساعتش میکند و رو به زهرا میگوید: زهرا من میرم از دکتر بپرسم میام الآن... *** قاسم و باقی دوستان مشترک امیرحیدر و ابوذر گل و کمپوت به دست وارد سالن بخش عمومی شدند. حاج رضاعلی جلو تر از همه حرکت میکرد و آیه با دیدنش با احترام از ایستگاه پرستاری بیرون آمد و با وقار رو به او گفت: _سلام حاجی ... حاج رضاعلی با لبخند منحصر به فرد خودش پاسخش را داد: علیک سلام دخترم. خوبید _ممنونم. _کجا هستند این دوتا مریض ما؟ آیه به یکی از درها اشاره کرد و گفت:آقا سید اونجا هستند و ابوذر یه بخش دیگه... حاج رضا علی سری تکان داد و رو به بقیه گفت:بجنبید که به هر دو تا برسیم.... و تشکر کنان از کنار آیه گذشتند. محمدحسین دم گوش قاسم گفت:کی بودن ایشون؟ قاسم هم آرام گفت: همشیره ابوذر بودن... - آهان. محمدحسین بلند شد و قاسم با دیدن امیرحیدر روی تخت حالت گریه به خودش گرفت و همانطور که نمایشی اشک میریخت گفت:به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم...بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم... قاسم شهید شه رو تخت بیمارستان نبینتت سیـد... امیرحیدر خنده کنان به جمع سلامی داد و از تک تک بابت آمدنشان تشکر کرد .طاهره خانم با ببخشیدی جمع را به بهانه ای ترک کرد تا امیرحیدر و دوستانش راحت باشند. حاج رضاعلی کنارش روی صندلی نشست و مانع تلاش امیرحیدر برای بلند شدن شد. _خوبی جاهل؟ (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 دل امیرحیدر تنگ همین جاهل گفتنهای حاج رضاعلی بود! (جاهلی که در قابوس شاگردان حاج رضاعلی همان عاقل معنا میداد!) _خدا رو شکر حاجی... قاسم در قوطی کمپوت را باز کردن و همانطور که حلقه ای از آناناس را میخورد از امیرحیدر پرسید: سید این چنگالتون کجاست؟ چنگال خودش یه ریزه است! همگی با تعجب به قاسم نگاه میکردند و امیرحیدرخندان رو به قاسم گفت: تو آدم نمیشی! قاسم خندان گفت: خدایی دلم هزار راه رفت برات سید. خیلی مردی مستر! امیرحیدر آرام ضربه ای به پس گردنش زد و گفت:از دعای شخص تو که من الآن سالم وسرحال اینجا نشستم! کم کم باب شوخی باز شد و چند دقیقه زمان ملاقات به شیرینی برای امیرحیدرسپری شد جز مدت زمان اندکی که آیه و آیین آمده بودند برای ویزیت بیمار بغل دست امیرحیدر و خب نگاه های خیره ی آیین روی آیه اذیت میکرد امیرحیدر را! دلیلش هم به زعم خودش معلوم بود!امیرحیدر جای برادر آیه بود خب نگاه خیره ی یک غریبه روی خواهر را کدام برادری تحمل میکرد؟! چهار روزی بود که از عمل پیوند گذشته بود و تقریبا احوالات خانواده سعیدی به سکون رسیده بود. آیه خیره ی ساندویچ الویه در دستانش لبخندی به لب آورد. دم صبحی مامان حورایش برایش یک باکس پر از غذا و میوه آورده بود و سفارش کرده بود که حتما نوش جان کند خنده دار نبود. بیشتر لبخند دار بود. مادری که میخواست جبران کند و چه کودکانه مادرانه خرج میکرد!... مثلا باید آیه باشی تا بفهمی باکس غذای امروز پاسخی بود به لقمه ی نان و پنیر و سبزی که پریناز روزی که همراه ابوذر بود به آیه داده بود تا ضعف نکند و بخورد و حین خوردن بود که حورا آمده بود تا سر بزند به آیه و آن لقمه را دیده بود! گازی به الویه اش زد و اندیشید انصافا خوشمزه است اما نه به اندازه الویه های پریناز! خب دستپخت یک زن خانه دار و یک زن شاغل مطمئناً یکی نبود! _خیلی اهل این چیزا نیست... تو رو ویژه دوست داره. صدای آیین بود که آیه نزدیک میشد. آیه نگاهی به آیین و گل های نرگس در دستانش بود. _سلام دکتر... با لبخند شیطنت آمیزی گفت: سلام آیه... و بعد از چند لحظه مکث اضافه کرد: خانم! آیه هرچه اندیشید نمیتوانست به این چیزهای به نظرش مسخره واکنشی نشان دهد. آیین نگاهی به ساندویچ در دستانش کرد و گفت: خوشمزه ترین الویه ای بود که این چند وقت درست کرده... آیه نیز لبخند میزند. آیین ادامه میدهد: هیچ وقت برای هیچ کدوممون باکس پر از غذا نیاورده بود محل کارمون. آیه باز هیچ نمیگوید. آیین دیگر حرصی نمیشد از این سکوتها. برعکس آیه می ایستد و خیره به آسمان پر ستاره میگوید: چرا همه تو رو یه جور دیگه دوست دارن؟ یه جور خاص توی دل میشینی؟ آیه دیگر طاقت نیاورد و معترض گفت: آقا آیین.... آیین دوبار برگشت و نگاهش کرد: بله؟ آیه عصبی گفت:رعایت کنید دکتر! آیین اخمی میکند و میگوید: دکتر نه! آیینو قشنگ تر تلفظ میکنی! آیه دستی به مقنعه اش میکشد و با ببخشیدی میخواهد برود که آیین میگوید: صبر کن. برمیگردد سمت آیین. آیین با طمأنینه سمتش آمد و گل را سمت آیه گرفت.آیه متعجب نگاهش کرد: این چیه؟ آیین نگاهی به بالا و پایین نرگسها انداخت و گفت:معلوم نیست؟ آیه است! آیه گیج پرسید:چی؟ _آیه...آیه است.... _متوجه منظورتون نمیشم. (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 ایین لبخند زنان به گل نگاه کرد و گفت:خودت گفتی آدم هر وقت یه چیزو ببینه و یاد خدا بیوفته اون چیز میشه آیه! خب اینم یه آیه است! وقتی میبینمش یاد تو وخدات میوفتم! _خدام؟ _اوهوم...خدات فرق داره با خدای ماها! خیلی سفت بغلت کرده نه؟ آیه تک خنده ای کرد و مبهوت به آیین نگاه کرد!کفر میگفت چرا مرد روبه رویش؟ آیین نرگسها را دوباره به سمتش گرفت و گفت: بگیر دیگه! آیه مردد ماند و بعد از چند لحظه مکث آن را گرفت. آیین سرخوش و لبخندزنان از کنارش گذشت و روز به خیر کوتاهی گفت... آیه فرصت را غنیمت شمارد و گفت: راستی دکتر! آیین سمتش برگشت که آیه با لبخند مرموزی گفت:جسارتا من (تو)نیستم! (شما) صدا کنید راحت ترم! دل آیین هم ضعف همین اخلاق های آیه را میرفت دیگر! . . امیرحیدر که بعد از کلی منت دکتر سهرابی را کشیدن راضی اش کرده بود تا دقایقی ابوذر را ببیند حین بازگشت به بخش و اتاقش نگاهش رفت سمت پنجره ی سالن و تراس نسبتا بزرگ بیمارستان و البته آیه و آیینِ پشت شیشه ها. نگاهش بین نرگسهای آیه و سرپایینش در حرکت بود. بی آنکه خود بخواهد حس بدی نسبت به دکتر روبه روی آیه به او دست داد! برادر بود دیگر! از آیه اما انتظار نداشت... از خودش پرسید انتظار چه چیزی را؟ روبه روی آیین ایستادن و گل نرگس به دست گرفتن؟ کلافه نگاه از آن دو گرفت و به سمت اتاقش حرکت کرد! کاش زودتر ترخیص شود این برادرانه ها داشت کار دستش میداد! . . نگاهم میرود سمت اتاق امیرحیدر.امروز پنجمین روزی است که او اینجاست فردا مرخص میشود. ابوذر هم حالش بهتر است. خوب است اوضاع تقریبا!یعنی نگاه که میکنی همه چیز سرجایش است جز یک چیز که نمیدانم چیست.یک چیز که شبیه همیشه نیست و نمیدانم آن چیز چیست.... مثلا عقلم که فرمان داده بود بروم وضعیت بیمار بغل دست امیرحیدر را چک کنم! البته خیلی هم غیرعاقلانه نبود.از صبح به هیچ کدامشان سرنزده بودم و خب میشد کمی هم منتظر باشم اما خب....راه افتادم سمت اتاقشان و با سلام ضعیفی به همشان راه تخت بغل دست او را در پیش گرفتم. خیلی شلوغ نبود و افرادی که به نظر میرسید از اقوام او بودند دورش ایستاده بودند. مثال خوبی بیمار بغل دست امیر حیدر این بود که خودش بود و همراهش! هیچ وقت ملاقاتی نداشتند! داروهای تجویزی دکتر را با لفت و لعاب بیشتری آماده میکنم و میشنوم صدای دختری را که سیب پوست کنده تعارف امیرحیدر میکند:بفرمایید پسر عمه! خیلی ناگهانی نگاهش میکنم. همان دختر نذری پخش کنِ همراهِ امیرحیدرِ آن روز بود. کمی بیشتر روی چهره اش فکوس میکنم! چه نقش و نگاری دارد این دختر نگار نام. امیرحیدر با جدیت تکه ای سیب برمیدارد و تشکر میکند. مثال ما دختر ها خوب میفهمیم آن لبخند روی لب دخترک از برای قندی است که در دلش مذاب شده! و می اندیشم چه معنی دارد قند در دلش مذاب شود! خودم جواب خودم را میدهم که چه معنی دارد که تو به معنای کار این و آن دقت کنی؟ دارو را تزریق میکنم و کمی اعصابم خورد شده نمیدانم چرا... آن دختر چادری بس زیبا که سیب پوست کنده تعارف امیرحیدر کرد را هم دوست ندارم ...نمیدانم چرا. با ببخشیدی کوتاهی از لا به لای جمعیت رد میشوم که صدای امیرحیدر می آید: خانم آیه... دلم یک جوری میشود. آخ که تو چه زیبا خانم را تلفظ میکنی! آدم دوست دارد خانم باشد! برمیگردم سمتش... بعد از چند دقیقه مکث میگوید: یکم درد و سوزش احساس میکنم... نگرانش شدم! دیدی گفتم چیزی شبیه سابق نیست؟ مثلا همین حس من! من را چه به نگرانی برای حالِ دوستِ برادرم؟ نگاهش میکنم و میگویم: الآن براتون مسکن میارم. بعد رو به جمع نگران از حال امیرحیدر میگویم:شما نگران نباشید پیش میاد بعد از عمل فقط اگه زودتر دورشون خلوت بشه و بیشتر استراحت کنند به نظرم بهتر باشه! و بعد در دل خطاب به دختر چادریه زیبای روبه رویم زمزمه میکنم(خوب میشد اگر اول از همه تو اتاق را ترک کنی!) (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 چه بی ادب شده بودم!این احساسات و افکار مزخرف را دوست نداشتم.درست مثل نگاه سراسر معنی طاهره خانم که بین دخترک و امیر حیدر رد و بدل میشد.... سمت قفسه دارو ها میروم و سرنگ و مسکن را پیدا میکنم. به اتاق که برگشتم همه رفته بودند.حتی طاهره خانم برای بدرقه ی میهمانها. حین آماده کردن دارو نگاهش میکنم که سر به زیر به آنژیوکتش خیره شده. چه خوب که اهل خیلی حرف زدن نیست.... دارو را ترزیق سرم در دستانش میکنم و میگویم:تموم شد آقا سید همین فردا رو مهمون ما هستید و بعدش از دستمون راحت میشید. لبخند محجوب و نابش را تحویلم میدهد و میگوید:اختیار دارید این چه حرفیه!به عنوان یه بیمار خیلی بهم خوش گذشت! زیبا هم تعبیر میکرد! دارو را برداشتم و با خداحافظی کوتاهی بیرون رفتم!خب چه میشد بیشتر میماند اینجا؟استغفراللهی زیر لب میگویم!چه حال دهشتناکی بود که من داشتم؟ ** دقیقا سه هفته از عمل ابوذر میگذرد و اوضاع بهتر شده.ابوذر واقعا خسته شده از حال وهوای بیمارستان ولی جبر مسخره ای وادارمان میکرد که او را اینجا نگه داریم.مامان حورا خبر داد سفر سه ماهه شان بنا به دلایلی که مثال من نمیدانم تمدید شده است! و تاعید نوروز میمانند. این روزها بیشتر با من وقت میگذارند و دیگر یاد گرفته ام چطور برنامه ریزی کنم وتعادل را بین دوخانواده ایجاد کنم.شهرزاد اصلا ناراحت این نیست که ازدرس وتحصیلش زده و کمیل اما خوب درس میخواند و آیین بو دار این رزوها زیاد حرف میزند.چه بوی نافرمی هم داشت حرفهایش!آنقدری میفهمیدم که آخر حرفهایش میخواهد به کجا برسد ومن نمیخواستم برسد. خسته از یک روز کاری سخت راهی بخش پیوند شدم. پا دربخش گذاشته بودم که مردی ملبس با عمامه ی مشکی را نشسته روی صندلی های سالن دیدم .حدس زدن اینکه از دوستان ابوذر است کار سختی نبود.فقط اینکه چرا اینجا در سالن نشسته جای سوال بود. آرام نزدیکش میشوم و وقتی سر بلند میکند میشانمش! خدای من امیرحیدر بود که بعداز دوهفته میدیدمش! قلبم یک آن لرزید بعد از تلاقی نگاهمان. زودتر نگاهش را گرفت و سر به زیراز جا بلند شد:سال خانم آیه.دو هفته بود که عجیب دلم میخواست کسی با همین لحن وهمین صدا چند واحد خانم آیه تزریق کند به رگهایم بلکه خانم آیه خونم بالا برود. دستپاچه سلامش میکنم:س...سلام آقا سید.چی شده اینجا نشستید؟ آرام میگوید: اومده بودم ملاقات ابوذر. اقوام همسرش اونجا بودن منتظرم تا اونا برن ... چه با ملاحظه! اصلا یک آدم با عبا وعمامه هم میتواند جنتلمن باشد! سری تکان میدهم و وارد اتاق میشوم.!خب حق هم داشت بنده ی خدا کل خانواده ی حاج صادق آن تو بودند. سلامی میدهم و گرم پاسخم را میدهند. وارد میشوم و چند دقیقه ای با گپ و گفت میگذرد اما نیرویی من را به بیرون این اتاق هول میدهد!دلم میخواهد جایی باشم نزدیک او... طاقت نمی آورم و با ببخشید کوتاهی ازاتاق خارج میشوم تا چند دقیقه بعد برگردم. میخواهم از بخش خارج شوم و بادی به کله ام بخورد اما...نمیشود. اصلا دوست دارم کنجی بایستم و موضوع آزاد نگاهش کنم! یک حال عجیبی بود حالم. راهی استیشن میشوم و با چندتا از دوستانم مصافحه میکنم. اینجا پشت استیشن خوب در تیرسم قرار میگرفت. به آنها گفتم چند لحظه ای را آنجا مینشینم تا ملاقاتی های برادرم بروند. آنها هم رفتند تا به بیمارانشان برسند. من اما سخت کنترل میکردم نگاه سرکشم را.یک حال غریبی بود حالم!آیه همین حالا نیاز به یک چیز داشت! کاغذ سفیدی را بی هدف برمیدارم.دوباره چشمهایم میرود به مرد ملبس روی صندلی نشسته! دارم کم کم پیدا میکنم خودم را.شعری را مدتها پیش خوانده بودم و از فرط با مزه بودن خوب به خاطر سپرده بودم... روی کاغذ می آورم ابیات شعر را: _دارد عبایی قهوه ای بر روی دوشش محجوب و ساکت گوشه ی سالن نشسته! دارد کتابی را قرائت میکند باز (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 این دلبرروحانی آرام و خسته! دوباره نگاهش میکنم...کتاب که قرائت نمیکرد اما سر به زیر با گوشی دردستانش ور میرفت!خوب منِ آیه داشتم اعتراف میکردم غلط نکنم! _شرم و حیایش مال اهل آسمان است او یک فرشته روی خاک این زمین است روی سرش عمامه ی مشکی است یعنی مرد است!از نسل امیرالمومنین است عمامه مشکی عجیب به او می آید!آقاسید ترش میکند.... سعی میکنم خوش خط تر بنویس: _احساس من از جنس عشقی آسمانی است جای برادر چهر ه ای معصوم دارد!!! هرچند میخندد ولی طبق روایات درقلب خود اوحالتی مغموم دارد! اعتراف میکنم تا به حال درعمرم اینقدر با خود بی رودروایستی حرف نزده بودم! _من درخیالم پیش او خوشبخت هستم یک زندگی ساده و پاک و صمیمی در یک محله پشت حوزه خانه داریم یک خانه با معماری خوب و قدیمی نگاهش میکنم و لبخند زنان لب میگزم! _دنیای پاک زندگی در حجره ها را من چند وقتی می شود که دوست دارم لیست خرید خانه را هم الی کتاب المکاسب میگذارم!! هرکس برای عشق خود دارد دلیلی درگیر حوزه قصه ی من گشته این بار. یعنی خدا را پیش او حس میکنم خوب. امثال اور ا ای خدا جانم نگه دار! ای کاش میشد زندگی همراه سید از اول این ماه در جریان بیوفتد! یا ال اقل او بیشتر در طول هفته دنبال کار دکتر و درمان بیوفتد! نوشته های تمام شده را خندان و متعجب نگاه میکنم!ال اقل معادله ی این احساس مجهول را خودم برای خودم حل کرده بودم! زیر سطور ابیات مینویسم: من آیه سعیدی ... در شصت و دومین روز پاییز عاشق شدم. عاشق مردی ملبس به لباس پیغمبر.با گوشهای شکسته و بسیار مرد! من آیه سعیدی یک گرمای خاص زیر رگهایم اکنون و این ساعت حس میکنم. من آیه سعیدی به راحتی عاشق شدم... عاشق یک فوق العاده!دوستش دارم از یک جنس خاص... ورق را تا میکنم در اتاق بازمیشود و او از جایش بلند میشود. دیگر نگاهش نمیکنم.حالا جنس نگاه هایم فرق کرده. حاال شروع شد آیه... مبارزه ای با خودت برای او... یادم باشد رسیدم خانه استفتاء بگیرم(عاشقی گناه نیست؟) (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 شیوا با چشمان بی فروغش زل زده بود به خیابان شلوغ و پر ازدحام دم غروب.از فردای عمل ابوذر و ملاقاتش دیگر رویش نشده بود تا به ملاقاتش برود. خودش را مسبب این اتفاق میدانست و ابوذر مثل همیشه بزرگواری خرجش کرده بود و چقدر بدش می آمد از آن مهرانی که اگر روزی او را میدید حرفها داشت برایش. آهی میکشد و نگاهش را میدهد به کتاب در دستانش.راه فراری میخواست از این همه احساس تلخ. مهران اما بیرون مغازه تکیه به دیوار چشم دوخته بود به دختر افسرده و غمگین کتاب خوان داخل مغازه. احساس عذاب وجدان میکرد نسبت به همه چیز.نسبت به ابوذری که حالا به خاطر زبانِ افسارگسیخته ی او روی تخت بیمارستان بود و یک سالی از زندگی اش عقب مانده بود تا شیوایی که هر چه از دهانش در آمده بود نثارش کرده بود بی فکر و خود خواهانه.آنقدری شرمسار بود که حتی روی آنکه به ملاقات رفیقش هم برود را نداشت. سیگار در دستانش را به احترام یاد ابوذر خاموش کرد و قدم زنان دور شد از چند قدمی دختر دلشکسته ی این روزهایش. *** امیرحیدر کتاب اخلاقی اسلامی اش را در دست داشت و بی هیچ تمرکزی سعی در مطالعه اش داشت.اما بی آنکه بخواهد فکرش به این سو و آنسو میرفت. روزی را که ترخیص شده بود خوب به یاد داشت. اصرار نابه جای مادرش را خوب تر از قبل میشد درک کرد.میخواست بگذارد به پای لج و لجبازی و خود رایی اش اما دلش نیامد.او مادر بود و فکر میکرد بهترین کار را داشت در حق ابوذر میکرد. به حرکات نگار که خوب دقت کرده بود دریافته بود شد آنچه نباید میشد! اینکه دو خانواده و دو مادر بدون هیچ ملاحظه ای عروسم عروسم را خطاب کرده بودند این ذهنیت را ایجاد کرده بود که همه چیز تمام شده است و مانده تشریفات کار. شاید خودش هم بی تقصیر نبوده. باید زودتر از اینها میفهمید این حرفها فقط حرف نیست! کاش جدی تر میگرفت این حرفها را. مثل تمام این چند روز بی آنکه خود بخواهد فکرش پر گرفت و روی یاد یک دختر نشست. دختری که سخت کنجکاو بود بداند چشمهایش چه رنگی دارد اما نشده بود... یعنی میخواست اما نمیشد.چیزی این میان بود به نام حیای چشم و نگاه حلال و خب...نشده بود. دختری که خوب رسم و رسوم مهربانی را میدانست و فاخرانه عشق میورزید و عاقلانه کوتاه می آمد و دخترانه کم می آورد!دختری که از همان کودکی یه طرز خاصی زندگی میکرد.چند مادر داشت و مادر نداشت!خواهر بود و برادری میکرد در حق برادرش.میان همان دعوا های عالم همسایگی بود که وقتی ابوذر و امیرحیدر دعوا گرفته بودند و هنوز رفاقتی بینشان نبود آیه وکالت برادر را به عهده گرفته و سرش داد کشیده بود که حق ندارد به برادرش بالا تر از گل بگوید! و در پاسخ به این سوال امیرحیدر که شما کی باشی؟ با غرور گفته بودخانمِ آیه!که البته بعد ها امیرحیدر من باب تمسخر کسره ی میم آخر را انداخته بود اما درست مثل یک اصطلاح جا خوش کرد در قابوسش تا امروز که دیگر معنای تمسخر نمیدهد!و خوب است که اصلا میم آخر کسره ندارد نشان تمایز قشنگی میشود! مثل تمام این چند وقت حواسش پرت دکتر خوش تیپ و کروات سورمه ای بیمارستان میشود. مردی که نه هیزم تر به امیرحیدر فروفته بود و نه میراثی از او به تاراج برده تنها یک جور خاص به آیه نگاه میکرد و تنها زیادی همراهی میکرد با آیه! کلافه کتاب را بست و دستی به ریشهایش کشید تکیه داد به پشتیِ تخت داخل حیاط حوزه و خیره به درخت های بی بر و بار از قاسم که سخت مشغول حفظ کردن عبارتهای کتاب پیش رویش بود پرسید:قاسم. شده بعضی وقتا یه مسئله پیش روت باشه که در عین سادگی خیلی سخت باشه؟ قاسم فکری گفت:خب زیاد پیش میاد.بهش میگن سهل و ممتنه دیگه! امیرحیدر متفکر نگاهش میکند و میپرسد:اینکه مدام به یکی فکر کنی؟ به طوری که خودت نخوای اسمش چی میشه؟ دوست داشتن که میگن همینه؟ برمیگردد سمت قاسم و سوالش را تصیح میکند و پوست کنده میپرسد:اصلا تا حاال عاشق شدی؟ قاسم متعجب نگاهش میکند و بعد تک خنده ای میکند و حالت زاهدانه ای به خود میگرید و میگوید:اعوذبالله من شرّ هذاالحوادث! نخیر برادر نشده شما هم برو توبه کن به فکر اصلاح خودت باش! امیرحیدر عصبی نگاهش میکند و میگوید:من جدیم قاسم.درست درمون جوابمو بده. قاسم هم جدی میشود. کتاب را میبندد و دستی به سر و کله اش میکشد.و بعد گویی چیزی یادش آمده باشد میگوید:عنصرالمعالی کیکاووس بن قابوس بن اسکندر بن وشمگیر بن زیار .... امیرحیدر سرزنش کنان نامش را میخواند که قاسم حق به جانب میگوید: (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
👆👆👆 🍃🍃🍃🍃🍃 نباید ... از همه گلهای رُز تنها بخاطر اینکه خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است؛ متنفر باشیم ... همه رویاهای خود را تنها بخاطر اینکه یکی از آنها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم نباید ... امید خود را به همه چیز از دست بدهیم بخاطر اینکه در زندگی با شکست مواجه شده ایم که از تلاش و کوشش دست بکشیم بخاطر اینکه یکی از کارهایمان بی نتیجه مانده است! نباید ... همه دستهایی را که برای دوستی بسوی ما دراز می شوند بخاطر اینکه یکی از دوستانمان رابطه مان را زیر پا گذاشته است رد کنیم! و به یاد داشته باشیم که همیشه ... شانس های دیگری هم هستند! دوستی های دیگری هم هستند! عشق های دیگری هم هستند! نیروهای دیگری هم هستند! و افق های بهتری هم هستند! پس امیدوار به زندگی باشیم 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرارعاشقی -توبمان بامن.mp3
12.42M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
عاشقانه دوستت دارم ای مهربانترینِ مهربانان با نام و یادِ پروردگار قدم به بیست و پنجمین روز از ماهِ عشق و برکت گذاشتیم یست و پنج روز متفاوت زندگی کردیم و متفاوت فکر کردیم افسار ذهن و زبان در دستانِ قدرتمندمان بود و زبباترین روزه‌ی عمرمان را گرفتیم😊😍 خدا را بابت این موهبت سپاسگزارم❤️ بیاییم در کنار هم چند روز باقی مانده از ماهِ عشق را شاد زندگی کنیم، بیاییم در کنار روزه‌ی ذهن و زبان و غذا این چند روز را متفاوت رفتار کنیم، به مشکلاتمان بخندیم و بهشان بگوییم 🔹مشکل عزیزم تو برای رشد من آمدی و خدای من از تو بزرگتر است ، تو را به دستانِ قدرتمندِ پروردگار می‌سپارم😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_136 شیوا با چشمان بی فروغش زل زده بود به خیابان شلوغ و
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 _سید به جون تو حرفم جدیه گوش کن ببین چی میگه...میگه اگه آدم یه درخت باشه تمام صفات خوبش برگ اون درخت و مال اون درخته جز عشق! عشق همون وهمِ که انسان فکر میکنه از اون درخته و از خودشه ولی وهمه!حب و دوست داشت واقعیه اما عشق!! عشق نه... محمد حسین و احمد که شاهد بحث آن دو بودند نزدیک تر میروند و کنارشان مینشینند. محمد حسین کتاب فقه اش را به سینه میچسباند و رو به قاسم میگوید: ولی شیخ الرئیس میگه علت به وجود اومدن این دنیا عشق بوده... اینکه خدا ناگهان عشق تو وجودش فوران میکنه و این دنیا و ما رو به وجود میاره... میل انسان به عشقه.... هدف عشقه و آدمها برای همین عشقه که خوبی ها و فوق العاده ها رو عاشقند! قاسم میپرد میان کلامش و میگوید:حرف تو درست کلام شیخ الرئیس هم روی چشم ما جا داره ولی حرف ما اون عشقی که تو میگی نیست!تفاسیر زیادی میشه از عشق داد! امیرحیدر کلافه از جایش بلند میشود و میگوید:واااای خدا شما رو نصیب گرگ بیابون نکنه! دیوانه میکنین آدمو!بابا من یه سوال ساده پرسیدم فلسفه ی بزرگوار پاسخ سوال من خیلی سهل تر از این حرفها بود که شما روح عنصرالمعالی و شیخ الرئیسو تو قبر میلرزونید! خنده شان بلند میشود و امیرحیدر مستاصل به آنها نگاه میکند که صدای حاج رضا علی همه شان را ساکت میکند: _قال الرسول الله من عشق ثم مات مات شهیدا! لحظه ای سکوت میشود و بعد قاسم به بهی میکند و میگوید:جانم چه فصل الخطابی استاد....دوستان با اجازه بنده باید برم یه تک پا بیرون عاشق بشم و برگردم!چنانچه فردا ندید منو قطعه شهدای گمنام بهشت زهرا پذیرای حضور گرمتان هستم! امیرحیدر اما بیش از این حرفها فکرش مشغول است. دنبال حاج رضا علی کتاب به دست راه می افتد و میپرسد:بپرسم حاجی؟ حاج رضاعلی لبخند زنان میگوید:بپرس جاهل.... _حاجی وقتی حق پدر و مادر خصوصا مادر دست و بالتو بسته و اذیتت میکنه باید چیکار کنی؟ _هیچی.امیرحیدر متعجب میپرسد:هیچی؟ _آره سید هیچی! _حاجی داره اذیت میکنه! _خب این اذیت نکنه چی اذیتت کنه؟ شهوت؟حب دنیا؟ هزار و یک جور میل ناجور دیگه؟ همین خوبه دیگه بی سر و صدا باهاش بساز!بالاخره که آدمو باید یه چیزی اذیت کنه! امیرحیدر واقعا کم آورده بود.میخواست بگوید:پایین بیا استاد! اما در عوض گفت:حاجی من نمیخوام اذیتشون کنم اما اطاعت از حرفشونم ممکن نیست آخه! _اطاعت واجب نیست ولی اذیت کردنشون حرومه! امیرحیدر عصبی گفت:خوب حاجی اینا که همون واجب بودنه! ای خدا.... حاج رضاعلی از حرکت می ایستد نگاهش میکند و میگوید:بزار تهشو بگم سید... میگی نه...اذیتشون میکنی.یه مادر دلش میشکنه ته تهش میبخشتت اما دلش شکسته و تو بد بختو میشی!میببخشه اما تو بد بختو میشی!عیبی نداره اونقدری آدم خوبی هستی که هم مادرت بخشیدتت و هم بهشت میری ولی تو دنیا بد بختو میشی! پس یه راه داری!راضیشون کنی... امیرحیدر میخواهد چیزی بگوید که حاج رضاعلی با صدای بلندی میگوید:اونایی که امتحان داشتند امروز زودتر آماده شن.... وبعد میرود...به همین راحتی... امیرحیدر میماند و یک دنیا استیصال! *** حورا قهوه جوش را روشن میکند و آیه داشت ظرف کلوچه های دست ساز خود و شهرزاد را میچید و در همان حال به پرحرفی های شهرزاد که وظیفه ی ناخونک زدن به عصرانه را بر عهده داشت گوش میکرد. حورا هم کنارشان نشست و به آن دو خیره شد.چه کسی فکرش را میکرد روزی حورا آیه اش را پیدا کند و در فاصله ای کم از او بنشیند و حظ ببرد از حضورش و در کمال بی میلی دست مریزاد بگوید به زنی که او را اینچنین بار آورده بود؟ (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 آیه ظرف چیدمان شده را به حورا میسپارد و خود بلند میشود تا دستهایش را بشوید. صدای باز شدن در و به مراتب آن صدای دکتر والا و آیین هم می آید.آیه اشاره به شهرزاد میکند تا شالش را برایش بیاندازد و او نیز متعجب از این هول و ولا آیه اینکار را میکند.... دکتر والا با دیدن آیه با رویی گشاده سلام میکند و خوش آمد میگوید و آیین با شوقی که ازچشمانش سر ریز میشد سلامی میدهد. آیه با همان لبخند موقرانه پاسخشان را میدهد و به حورا میگوید که خودش بساط عصرانه را درست میکند. آیین خسته روی مبل راحتی مینشیند و سخت مشغول کنترل نگاهش است از چرخش بیش از اندازه اش حوالی منطقه ی حضور آیه میترسد و ترسش از لو رفتن احساسش است! آیه برای همه قهوه آورده جز خودش که خب میانه ای با قهوه و طعم تلخش نداشت دکتر والا با لبخند به لیوان چای آیه خیره شد و بعد پرسید:چه خبر از برادرت؟ _خدا رو شکر خوبه.... یک هفته دیگه مرخص میشه فکر کنم. آیین نگاه به چشمان میشی اش گره میزند و بی حرف فقط دوست دارد این تابلوی نجابت را نگاه کند. آیه نگاهی به میز عصرانه می اندازد و میگوید: ای وای شیرینی ها رو یادم رفت بیارم.حورا نگاهی به شهرزاد می اندازدو اشاره به آشپزخانه میکند و میگوید:نه آیه جان شما بشین ....پرنسس شهرزاد که از صبح دست به سیاه و سفید نزدی یه وقت خجالت نکشی همه کارا رو آیه کرد! برو شیرینی ها رو بردار بیار. شهرزاد غر غر کنان سمت شیرینی ها رفت و آیه به این درماندگی تنها خندید! ساعت نزدیک چهار بود و او اگر عجله نمیکرد مطمئنا به شب میخورد. آخرین جرعه از چایش را نوشید و گفت:با اجازتون من باید برم. حورا ناراحت پرسید: کجا؟ بشین زوده حالا! _نه مامان جان دیر میشه امشب مامان عمه کلی کار رو سرم ریخته که باید تمومش کنم...من بازم میام... حورا هرچه اصرار کرد آیه انکار کنان لباس پوشید برای خانه....دکتر والا نگاهی به آیین انداخت و گفت:بلند شو برسونش آه از نهاد آیه بر آمد.... این را دیگر کجای دلش بگذارد... آیین از خدا خواسته بلند شد که آیه گفت:نه تو رو خدا آقا آیین بشینید من خودم میرم. حورا گفت:وا تعارف میکنی؟ وظیفه اشه اصلا! آیین متعجب و خندان به حورا نگاه کرد و برای تمام شدن ماجرا گفت:میرسونمت آیه....خانم! کفر آیه را در می آوردند اینها کمی جدی گفت:تعارف نمیکنم آقا آیین جایی کار دارم که قبل از خونه باید زود انجامش بدم! حالا باید جایی کاری برای خود میتراشید تا این دروغ حناق نشده راست شود! آیین گفت:من مشکلی ندارم میتونم تو رو سر همون کارتم برسونم! آیه دیگر داشت عصبی میشد.جدی گفت:من تعارف نمیکنم آقا آیین خودم برم راحت ترم... وبعد با حورا روبوسی کرد و با کوله باری از مواظب خودت باش و رسیدی زنگ بزن و این قبیل نگرانی های مادرانه راهی شد. آیین هم از پشت پنجره رفتنش را نظاره میکرد.خب هرچه میگذشت به احساسش مطمئن تر میشد و هرچه میگذشت بیشتر میل به این دختر پیدا میکرد!روزی فکر میکرد عشق به نجابت و وقار یک دختر تنها مخصوص جهان سومی ها و خصوصا مردان ایرانی است! به هرحال زنها مثل همند با کمی تفاوت اما حالا میبیند نه.... زیبا هستند این نجابت ها و وقارها....زیبا هستند این لیلی بازی ها و ادهای شیرین گونه! اصلا انگار اینجا همه سرجای خود قرار دارند! لبخندی میزند به حیاطی که دیگر آیه در آن نیست.... فلسفه نبافته بود که به لطف آیه آن را هم بافت! آیه اما دلش میخواست اندکی زود پیاده شود راه خانه را در پیش بگیرد و کاری را که نداشت برای خود بتراشد.بعد از کلی فکر دم میدان نزدیک خانه شان پیاده شد و زیر درختان راسته آهنگر ها روی برگ های پاییزی شروع به راه رفتن کرد. خب اینکه میخواست راه برود برای گوش سپردن به خش خش برگ های پاییزی ! این هم یک کار بود دیگر! خندان چشم بست و روی برگها راه رفت. یاد شعر معروف دوران دبیرستان افتاد: خزید و خز آرید که هنگام خزان است.باد خنک از جانب خارزم وزان است! (کوثر_امیدی) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay