eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
لبهاش رو می فشرد تا نخنده به این حال و روز مسخره ام –خیلی شب خوبی بود... مرسے که اومدی... مرسی که خوبی .. نمیشد بی تشکر برم وقتی با این همه سادگی هستی همیشه!!! خداحافظ فقط تونستم زمزمه کنم: -خداحافظ داشتیم به عید نزدیک می شدیم و فصل خونه تکونی همه شروع شده بود ! ... چون بیشتر کلاسهام به خاطر کم بودن دانشجوها تعطیل می شد و تو خونه بودم نمی تونستم از زیر کار های خونه فرار کنم!... مامان هم همیشه در حال نصیحتم بود که دیگه عروس شدم و باید یاد بگیرم چون سال دیگه باید خونه ی خودم و تمییز کنم! ... منم کلی حرص می خوردم... بیزار بودم از این فصل سال و این که باید سرتا پای خونه رو بشوری!! با خستگی از نردبون پایین اومدم – مامان دیگه بسه باور کنین خونه داره برق میزنه!! مامان نگاهی به دکور بزرگ خونه که از صبح با شال افتاده بودم به جون دکوری هاش انداخت -آره خوبه تمییز شده... دستت دردنکنه ولی دیگه این قدر غر نزن روی زمین وارفتم _آخه این چه رسم مسخره ایه بابا... همچین همه جا رو تمییز میکنین انگار بعد تحویل سال قرار نیست کثیف بشه... اونم چطوری به صورت فشرده!! تویِ یه هفته!! مامان اخم مصنوعی کردو به شامپو زدنش روی فرش ادامه داد - گفتم این قدر غر نزن تازه باید یک زنگ به عمه ات هم بزنی ببینی کاری نداره بری کمک؟! براق شدم و دستهام رو به نشونه تسلیم بردم بالا - بی خیال مادر من اون عطیه چه غلطی می کنه اونجا! مامان لب پایینش رو گزید _ درست حرف بزن ... تو جای خودت عطیه جای خودش! پوفی کردم –ببینم شماهم که عروس آوردی عروسهاتون این فصل سال اینجا پیداشون میشه یا نه؟! محسن که کنار محمد داشت تلوزیون می دید گفت: _خانوم من که حق نداره دست به سیاه و سفیدبزنه خودم نوکرشم! چشمهام گرد شدو مامان زیزیرکی خندید محمد هم بدون اینکه از تلوزیون چشم برداره گفت: _منم همین طور!! دست مشت شده ام رو گرفتم جلوی دهنم _چه پرویین شما دوتا ...خجالتم بد چیزی نیستا؟؟؟! حالاکی به شما دوتا زن میده! محسن تخس گفت: _همونجور که عمه یه چیزی خورد تو سرش اومد تو رو برای پسرش گرفت یه عاقلی هم پیدا میشه به ما زن بده! خنده ام گرفته بو ومعلوم بود مامان هم داره خنده اش رو کنترل میکنه ولی اخم کرد - محسن درست حرف بزن ...این چه حرفیه! محمد نگاه مامان کرد - خب راست میگه دیگه مادر من این چه دختریه بزرگ کردین .. عمه سرش کلاه رفته گشاد! ... نمی کنه یه زنگ بزنه یه تعارف بزنه و بره کمک... قبول کنین عروس مذخرفیه برای عمه دیگه!وبسیار تنبل...! من چشمهام گردتر میشدو مامان اخطار آمیز گفت: _ بله بله چشمم روشن ... دوباره نشنوم این حرفها رو ها.... اصلا ببینم شما دوتا چرا جلوی تلوزیونین؟ مگه نگفتم اتاقتونو مرتب کنید؟؟! درضمن شال کشی کاشی های آشپزخونه هم مال شماست! اینـــــــــه!!دلم خنک شد...! محسن پوفی کشید -بیخیال مادر من محمد غلط کرد گفت بالا چشم محیا ابروعه! اصلا عمه بهتر از محیا گیرش نمیومد! خودش و لوس کرد – جون محسن کوتاه بیا ...بابا مدرسه رو پیچوندیم استراحت کنیم نه اینکه حمالی ! خنده ام رو خوردم و بلند شدم درحالیکه با کنترل تلوزیوون رو خاموش می کردم گفتم: _اون که وظیفه جفتتونه! محمد که حواسش توی تلوزیون رفته بود و محو فیلم با خاموش شدنش چرخید سمت من _چی استراحت کردن؟ خندیدم و دست به سینه گفتم: نخیر حمالی! ابروهاش بالا پریدو مامان خندید... جلو رفتم و یکی زدم پشت گردن جفتشون –به من میگین تنبل؟ پاشین ببینم! محسن گردنش رو ماساژ داد – دستت سنگینه ها بیچاره امیرعلی! خدا بخیر کنه براش رسمابدبخت شده! براق شدم سمتش که با محمد دویدن تو اتاقشون و در رو قفل کردن و من نفس زنون موندم وسط هال... مامان هم از ته دل خندید! دستهای زمخت شده ام رو به خاطر کار کردن با مایع های شوینده زیر آب شستم خداروشکر مامان استراحت اعلام کرده بود و من قرار بود طبق خواسته اش به عمه زنگ بزنم! :میم_علیزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
با بوق دوم عطیه تلفن و جواب داد -بله ...سلام! می دونستم این سلام کردن و بله گفتن طلبکارش به خاطر دیدن شماره خونه ما روی تلفنشون بوده و حدس زده منم! علیک سالم چته تو؟ -من چمه؟ بگوچیکارم نیست؟! دیوونه شدم ...از صبح بشورو بساب داریم باورکن دست برام نمونده! شدم عین این پیرزن های هفتاد ساله...آخه یکی نیست بگه مادر من خب وسط سال یک دستی به سرو روی این خونه بکش که مجبورنشی آخر سال من وبگیری به بیگاری که خونه ات سرسال نو برق بزنه! بلند خندیدم به لحن جدی و غرغر کردنش -درد بی درمون !می خندی واسه من !پاشو بیا کمک ...این همه خودت و برای مامان بابام لوس می کنی بهت می گن دخترم دخترم ...حداقل یک جایی بدرد بخور دخترم دوباره خندیدم به اون دخترمی که با حرص گفته بود! -اتفاقا برای همین زنگ زدم ببینم عمه کاری نداره بیام کمک ؟ -نه بابا چه عجب ! میزاشتی سال تحویل زنگ میزدی دیگه ! حالامی خوام چیکارت کنم؟ حالا که همه حمالی هاش و من کردم تو می خوای همه رو با خودشیرینی بزنی پا خودت ؟! نه عزیزم لازم نکرده ! لبهام و تو دهنم جمع کردم-بی ادب ...اصلا گوشی رو بده به عمه -نچ ...راه نداره ؟! -کیه عطیه ...باز که چسبیدی به تلفن ! پاشو کارها موند صدای عمه رو شنیدم و عطیه پوفی کشیدو به عمه گفت: مامان جان دودقیقه استراحتم بد نیست ها ... عمه- تو که همش در حال استراحتی مادر مگه چیکار کردی؟ صدای عطیه بالا رفت مثل اینکه این دعواهای زرگری مادر و دختر ی ,دم عید تو همه خونه ها بود! عطیه- من همش در حال استراحتم ؟آره راست می گین اگه از صبح مثل خر کار کردنم و در نظر نگیرین بله الان دارم نفس می کشم و استراحت می کنم! عمه- بی ادب حالاکیه پشت تلفن یک ساعته معطلش داری؟ - -الو خودشیرین هنوز هستی؟ این بار با من بود خنده ام و جمع کردم - بله هستم حاالا گوشی رو بده به عمه -یعنی اگه من دستم به تو برسه... این جمله رو با حرص گفت و به عمه گفت: بفرمایید عروس خانومتون می خوان ببینن نیرو کمکی لازم ندارین ! بازم خندیدم و از خش خش پشت تلفن فهمیدم که عمه داره گوشی رو از عطیه میگیره! -سلام عزیز عمه..خوبی ؟ همگی خوبن؟ -سلام ...ممنون همه خوبن سلام دارن خدمتتون ...خسته نباشید ! - مرسی گلم...میبینی این عطیه رو همش درحال غرزدنه! من نمی دونم کی کار میکنه! عمه نمیدونست من هم دست کمی از دخترش ندارم و به قول عطیه االان دارم خودشیرینی می کنم! خنده ام رو خوردم. -می دونم دیر زنگ زدم عمه جون ببخشید ولی اگه کمک لازم دارین بیام - نه عزیز دلم عطیه هست ...تو همونجا دست کمک مامانت باش اون بنده خدا هم تنهاست -چشم ولی خلاصه اگه کاری دارین خوشحال میشم عمه- نه دخترم خیلی ممنون... من باهات تعارف ندارم... سلام به مامان برسون -چشم بزرگیتون رو شماهم به همگی سلام برسونین تلفن رو که قطع کردم خنده هایی رو که تو دلم جمع کرده بودم رو بیرون ریختم ! :میم_علیزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
حسابی دلتنگ امیرعلی بودم برای همین بعد از نهار که مدت طولانی رو مامان برای استراحت اعلام کرده بوداین روز آخری ... روی تختم نشستم وبا تلفن همراهم شماره اش رو گرفتم ... این چند روز نزدیک عید خیلی کم همدیگه رو دیده بودیم به خاطر مشغله کاریش!!! با بوق اول تماس وصل شدو من خندون گفتم: _سلام خسته نباشید ! خندید به لحن سرخوشم - سلام خانوم...ممنون!! -بدموقع که زنگ نزدم؟ -نه عزیزم ... از صبح سرم شلوغ بود نزدیکه عیده و همه مردم دارن میرن سفر میان اینجا خیالشون راحت باشه از ماشینشون ... تازه داشتم نماز ظهرو عصرم و می خوندم ... بین دونمازبودم که زنگ زدی! مهربون گفتم: _قبول باشه -قبول حق! دمغ گفتم: _ امشب نصفه شب، تحویل ساله کاش کنار هم بودیم...! دوست داشتم تو برام دعای تحویل سال رو بخونی سکوت کرده بود و من صدای سبحان الله گفتنش رو میشنیدم ... حتم داشتم داره تسبیحات حضرت زهرا(س) رو میگه برای همین سکوت کردم که گفت: _منم دوست داشتم عزیزم ... ولی گمونم من تحویل سالی خواب باشم دارم از خستگی میمیرم... براق شدم -خدانکنه ...! خندید که بچگانه گفتم: _اگه خیلی خسته ای پس لالاییِ من چی؟ میون خنده گفت: بدعادت شدی ها!! لب چیدم ولحنم تغییر نکرد - نخیرم خیلی هم عادت خوبیه! دیگه قرآن خوندن هرشب امیرعلی از پشت تلفن برای خوابیدن من شده بود عادتم ! مثل یه لالاییِ شیرین آرومم می کرد البته اگر فاکتور می گرفتیم بی قرار شدنم رو....! خنده اش بلندتر شد و یهو قطع شد - مرسی زنگ زدی محیا باهات که حرف میزنم خستگیم درمیره! خوشحال شدم از این جمله ساده که بوی دوستت دارم میداد!!!! (همچنان بویِ دوستت دارمِ میاد و خودش نمیاد😂✋) - منم خوشحال میشم صدات رو میشنوم ... حالا اگه جدی خسته بودی امشب رو می گذرم ازلالاییم! برو بخواب ولی موقع تحویل سال بیدارت می کنم میخوام اولین نفری باشم که بهت عیدرو تبریک میگه!! بی حواس ادامه دادم - هرچند اولین بوسه سال نوت نصیب من نمیشه! وقتی امیرعلی با صدای بلند خندید تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی گفتم ... تمام بدنم داغ شدو صورتم قرمزآروم گفتم: _ ببخشید! با شیطنت و خنده گفت: _چرا اونوقت ؟ -اذیت نکن دیگه امیرعلی!حواسم نبود چی میگم! هنوزم لحنش شیطون بود – بنظرمن که خیلی هم حرفه قشنگی بود! لبخندی روی صورتم نشست و زبری کف دستم روی صورتم کشیدم وبرای عوض کردن بحث گفتم: _ پوست دستم حسابی ضمخت شده وقتی به لباسم گیر میکنه بدم میاد از بس مامان با این مواد شوینده از من کار کشید! لحنش جدی شدو صداش آروم - تازه دستهات شده مثل دستهای شوهرت!! باهمه وجودم مهربون و با محبت گفتم: _محیا فدای دستهات! صدای خنده آرومش رو شنیدم –خدا نکنه ... خب دیگه کاری نداری محیا جان؟ نماز عصرم وبخونم دیگه خیلی داره دیر میشه!! - -نه نه ببخش اصلا حواسم نبود... خیلی پر حرفی کردم! -خیلی هم عالی بود ... خداحافظ... خداحافظی آرومی گفتم و با خوشی از حرفش تماس رو قطع کردم! :میم_علیزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
seyedmajidbanifatemeh-@yaa_hossein.mp3
2.62M
#اربعین 🎵رو بال فرشته ها دارن میان زائرا 🎤سیدمجید #بنی_فاطمه #شور http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️💜❤️💜دقت کردید 💜❤️💜❤️ ❤️انسانهای صادق به صداقت حرف هیچکس شک نمیکنند و حرفِ همه را باور دارند. ❤️انسانهای دروغگو تقریبا حرف هیچکس را باور ندارند و معتقدند که همه دروغ میگویند . ❤️انسانهای امیدوار همواره در حال امیدوار کردن دیگرانند . ❤️انسانهای نا امید همیشه آیه یاس میخوانند . ❤️انسانهای شریف همه را شرافتمند میدانند . ❤️انسانهای بزرگوار بیشترین کلامشان ، تشکر از دیگران است. ❤️انسانهای نظر بلند هرکاری برای هرکسی میکنند بازهم با شرمندگی میگویند: ببخشید که بیشتر از این از دستم بر نیامد . ❤️انسانهای تنگ نظر هرکاری برای هرکس انجام دهند ، چندین برابر می بینندش . ❤️انسانهای بامحبت در نهایت مهربانی همه را با جانم ، عمرم ، عزیزم خطاب میکنند. ❤️انسانهای متواضع تقریبا در مقابل خواسته همه دوستان میگویند: چشم سعی میکنم اما ❤️انسانهای پرتوقع انتظار دارند همه در مقابل حرف هایشان بگویند چشم . ❤️انسانهای حسود همیشه فکر میکنند که همه به آنها حسادت میکنند . ❤️انسانهای دانا در جواب بیشتر سوالات میگویند: نمیدانم . ❤️انسانهای نادان تقریبا در مورد هر چیزی میگویند: من میدانم!!! ❤️با دانستن خصلت هایمان آنها را از خود دور کنیم تا سلامت و زیبایی مان درونی باشد 👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
قرار عاشقی تعهد نامه با خدا.mp3
11.32M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 👆👆👆 بدون لینک کانال ممنوع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيم🍃 اول هفتـه را آغـاز می‌کنیم با نـام خدایی ڪه همیـن نزدیکیهاست خدایی ڪه عشـق را در ما نهاد و عاشقی را در سفـره دل ما جای داد همین که صبـح‌هایم با نـام تـو آغـاز می‌شـود همین ڪه خدایم هستی کافیست 🌸 الهـی بـه امیـد تـو 🌸 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤
587223581.mp3
3.62M
#فایل_اموزشی_روزانه زندگی شگفت انگیز است در شگفت انگیز نفس بکشید.زندگی چند وجه دارد. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍📚 رمان قسمت 86 ‍ ‍ کمی به طرفش خم شد و سرش را بوسید.صدای حاج خانم را شنید -چای می خورین. تازه دمه ها لبخندی به آنهمه مهربانی زد.با نگاهش بخاطر آنهمه فهمیده بودنش تشکر کرد.حاج خانم هم با لبخندی جوابش را داد. در را که باز کرد و قیافه گریان فاخته را دید همانجا خریدها را جلوی در گذاشت و با نگرانی به سمت فاخته آمد -فاخته....خوبی...چی شده نگاه گریانش را به نیما داد و با سر تایید کرد حالش خوب است.نیما نگاهی به پدرش انداخت.می دانست قرار است با فاخته حرف بزند.بازوی فاخته را گرفت -پاشو بریم بالا یه ذره استراحت کن بی هیچ حرفی در حالیکه پاکت را در دستش می فشرد ،تکیه بر نیما به طبقه بالا رفت.آرام روی تخت نشست.نیما هم کنارش.اشکهایش را پاک کرد.آرام بودن نیما هم نشانه این بود که می داند -نیما -جانم -تو می دونستی جوابی نداد.به صورتش نگاه کرد .به چشمان مهربانش -چرا هیچوقت هیچی نگفتی .اصلا کی فهمیدی دستان فاخته را گرفت و بوسه ای زد -اولا نگفتم چون وظیفه من نبود.پدرم و مادرت با هم این تصمیم رو گرفتن.آقا جونم قرار بود خودش یه روزی مثل امروز بهت بگه..اومممم...من کی فهمیدم.. همون موقع که احساس کردم به تو بی میلم نیستم همچین .رفتم پیش بابا و مفصل باهاش حرف زدم.نمی خواستم دیگه بی شناخت کسی رو به زندگیم راه بدم....بعدشم گفتنش به تو هیچ تغییری تو وضعیت نمی داد.....در هر صورت تو هم با این شرایط کنار اومده بودی سرش را روی شانه نیما گذاشت -لااقل می دونستم چرا.کاش یه نشونی از خودش می داد.دلم می خواد ببینمش.به تظرت اگه بفهمه من مریضم چه حالی میشه نیما....خیلی بده بچه ها زودتر از پدر و مادراشون می میرن،مگه نه؟!نه !همون بهتر که نفهمه...بفهمه برای یه زندگی بهتر با من این کارو کرده و حالا زندگی جوابم کرده پس می افته...همینجور دوری بهتره با خودش حرف می زد و اشک می ریخت و خودش هم جواب می داد.انگار نه انگار که نیمایی هم هست.وقتی حرکت دستان نیما را روی موهایش احساس کرد به خود آمد -نیما انگار او هم در فکر بود -هومم -می گم تو کی از من خوشت اومد،هان؟ آرام خندید -فضولی مگه آهسته روی ران پایش زد -بد جنس!!خب بگو دیگه -خانوم کوچولو!نمی تونی از من حرف بکشی کمی سکوت کرد و دوباره صدایش زد -فاخته با لبخندی دلنشین صورتش را به نیما کرد -جان فاخته خندید. -اگر خوندن پاکت الان ناراحتت می کنه بزار باشه واسه بعد.نمی خوام ناراحت باشی -کنجکاوم!اما ناراحت نه!قبلا بیشتر ناراحت بودم اما امروز خیلی راحتم -پس آروم باش.باشه عزیزم!هر جا دیدی خوندنش بهت فشار می یاره ولش کن باشه لبخند زد -هر چی تو بگی بوسه ای بر موهایش زد و از کنارش بلند شد -پس من تنهات می زارم. می رم پایین فعلا.دیگه سفارش نکنم هوای خودت رو داشته باش باشه ای گفت و نیما رفت.به پاکت سفید رنگی نگاه می کرد.تنها یادگاری از مادرش...یه چند کلمه حرف و دل نوشته.چسب روی پاکت نشان می داد تا به حال باز نشده است.حاج آقا امانتدار خوبی بود.پاکت را با دستهایی ارزان باز کرد و برگه ای تا خورده از آن بیرون آورد. هنوز کلمه ای از آنرا نخوانده، اشکهایش جاری شد.دلش بیتاب دیدن مادرش بود...از او نوشته نمی خواست...حضور پر مهرش را طالب بود.. اما...زمانه کی بر وفق مراد او بود که اینبار باشد. سعی کرد در نهایت آرامش نوشته های روی کاغذ را بخواند. :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍ ‍📚 رمان قسمت 87 ‍‍ دختر عزیزتر از جونم. عشق زندگی من.تنها دلیل زندگی من.می دونم الان که این نامه رو بخونی قبلش حاج علی خیلی چیزا رو به تو گفته.پس دیگه تکرارش فایده نداره.فاخته قشنگم....می دونی چرا اسمت رو فاخته گذاشتم چون مثل پرنده قشنگی به اسم فاخته آوای غمناکی داشت ورودت.برای من نه! اشتباه نکن..تو برای من تنها دلیل زندگی و تحمل سختی شدی...برای خودت که می دونستم پا به این دنیا گذاشتی اما روی خوشبختی رو نمی بینی...تمام زندگیم تو بودی ...هر چقدر کار کردم تا تو بهتر زندگی کنی نشد...با وجود پدری که هیچ بهره ای از غیرت و خصلت پدری نداشت ،رسوندن تو به جایی، مثل نوری در تاریکی بود.مخصوصا که مهر پدری هم نداشتی .بعد از چهارده سال وقتی مادر شدم و سهمم از مادرش شدن کلی تحقیر و کتک و کفر نعمت بود،با خودم عهد بستم تا وقتی زنده باشم برای نجات تو از این جهنم هر کاری بکنم.روزش رسید....وقتی حاج علی رو دیدم ....خیلی با خودم کلنجار رفتم.. اون یکبار به من پشت کرده بود اما هیچوقت نفرینش نکردم. همیشه برای عاقبت بخیر شدنش دعا کردم اما دیدنش بیشتر کمرم رو شکست .من کجا بودم و اون کجا....خیلی وقت بود دیگه زندگی با منوچهر برام به تنگنا رسیده بود.دیگه داشتم در کنارش خفه میشدم.یه شکنجه سی ساله بس بود برای من....حقم نبود اما راضی شدم به رضای خدا.پیشنهاد حاج علی رو قبول کردم ..که مسعود بیاد بیرون و بره پیش پدرش ...تو رو هم می سپردم به یه امین و معتمد.خودم هم میرم یه گوشه ای .خدای بالا سرم گواهه اگر ذره ای به بد بودن حاج علی شک می کردم هیچوقت از دل و جونم تو رو جدا نمی کردم.من برای خوشبختی و لبخند تو حاضرم جون هم بدم...حلالم کن دختر قشنگم از اینکه شاید رنجیده باشی از من.اما برگشت مسعود تو اون خونه با وجود دختر تو اون خونه خطر بزرگی بود.خیلی سخته بگم که ذره ای به اون مثلا برادر و دوستای بدتر از خودش اعتماد ندارم.دیگه جای تو تو اون خونه نبود.امکان نداشت فریده دیگه ای پرورش می دادم...ببخش غنچه گل سرخ من ......امیدوارم وقتی این نامه رو بخونی..لبهات پر از خنده و تنت سالم و زندگیت پر از خوشی باشه.برای من همین بس که هر از گاهی منو لا به لای خوشیهات به یاد بیاری. خیلی خیلی خیلی دوست دارم خداحافظ گل من" اشکهایش روی برگه میریخت. پر از شادی بود از این همه مهر،سرشار از غم و ناراحتی بود از دوری او هق هق بلند گریه اش نیما را دوباره سراسیمه به اتاق کشید.خط آخر نامه اش بیشتر دلش را می سوزاند...نه لبش می خندید ،نه تنش سالم بود و نه قرار بود آینده ای را ببیند.نیما محکم در آغشوش گرفت.با گریه داد زد -مامان هیچکدوم از اون چیزایی که برام دعا کردی ..نمی شه..هیچ کدومش .. نامه را از دستش کشید و کناری انداخت.غرق در نوازشهای پر از مهر نیما قلب دردناک و تن رنجورش را به نوازشهای نیما سپرد، شاید کمی از زخمهای دلش التیام یابد. آرام در ماشین نشست.باد صبحگاهی لرز بر اندام لاغرش انداخت.هوای سرد عید در شمال دیدنی بود درختان باران خورده.صدای شرشر باران تا صبح همراه با فاخته شب زنده داری کردند.پتو را روی پاهایش انداخت.نیما که پشت فرمان نشست با لبخندی خوب بودن حالش را اعلام کرد.داشتند به ساحل می رفتند.باید دریا را می دید.مگر میشد اینهمه راه آمد و بی تفاوت از دیدن دریا گذشت. دیدن دریا آنهم طوفانی حال و هوای خودش را داشت.به یک تفریحگاه نزدیک ویلا رفتند و ماشین را با خودشان داخل بردند.از ماشین که پیاده شد قطرات ریز باران روی صورتش نشست.نیما هم پیاده شد و کلاه کاپشنش را روی سرش انداخت.جلوی فاخته آمد.کلاه کاپشن فاخته را هم روی سرش گذاشت.هر روز انگار رسم شده بود ،یک کدامشان روزه سکوت بگیرند.پتو را برداشت و دست سرد فاخته را گرفت. خیلی آرام پرسید -سردت نیست او هم در جواب نه آرامی گفت.روی یک آلاچیق کوچک که لب ساحل بود نشستند.آرام نشست و به دریا چشم دوخت.پتویی روی پاهایش انداخته شد. از او تشکر کرد و دو باره به دریا چشم دوخت -خیلی قشنگه -اوهوم -می دونی اولین باره دریا رو میبینم.حق دارن مردم هر سال دلشون هوای شمال رو می کنه -این موقع سال سرده،تابستون خوبه به شانه نیما تکیه داد.نیما هم دستش را حلقه شانه های فاخته کرد -دوست داری تابستون هم می یایم -فکر نکنم دیگه بشه -همی چی امکان داره. فقط کافیه یه ذره مثبت فکر کنی -اگه تونستیم می یایم...نیما! ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 88 ‍‍‍ جانم -به نظرت بر گردیم دکتر بهمون چی میگه -نمی دونم عزیزم -کاش انقدر فرصت داشتم تا همه جای ایرانو می دیدم -اونم میشه...چرا که نه! -یه خواهشی کنم نیما -تو جون بخواه -دوست دارم..دوست دارم تو خونمون زندگی کنیم حتی شده یه ماه -هر چی تو بخوای تکیه اش را از نیما برداشت و به چشمان ترش نگاه کرد -حتی شده یه ماه ،می خوام خوشبخت ترین زن باشم.باید بزاری عادی باشم.خودم می خوام غذا درست کنم...چای دم کنم ...می خوام زن خونت باشم. اشک ،چشمان نیمایش را شفاف کرده بود -مگه الان نیستی....الانم زن خونه ای دیگه سرش را پایین انداخت -اینجوری نه....تو مواظب من باشی.... -زندگی همینه عزیزم...بالا و پایین زیاد داره...غصه زیاد بخوری بیشتر بهت گیر میده....تا منو داری غمگین نباش.تو ملکه خونه منی....یه ملکه اخمو که بازم از دیروز باهام حرف نمی زنه -غصه نداشتنت...آه نیما!دوست ندارم ازت جدا شم ،دست خودم نیست. -تو قرار نیست جایی بری قشنگم....پیش خودمی تا ابد وقتی اینجوری هستی نمی دونی چه عذابی می دی بهم -من ،تشنمه فاخته را از خود جدا کرد. -همینجا بشین الان با آب و چایی بر می گردم. کلاهش را روی سرش گذاشت و از تخت پایین رفت.نیما که دور و دور تر شد.او هم آرام از تخت پایین آمد.بیخیال پوشیدن کفش روی شنهای خیس قدم گذاشت.پاهایش در شن فرو رفت.حس غریبی، به او نوید رها شدن می داد.پاچه های شلوارش خیس و ماسه به آن چسبیده بود.زیر باران اندک ساحل به سمت دریا حرکت کرد.کاش دریا او را با خود می برد .کاش یک دفعه از این همه غصه خلاص میشد.تنش را دریا می بلعید و به یکباره چشم از نیما می بست.نه اینگونه ذره ذره و با زجر.هر چه نیما بیشتر محبت می کرد ،احساس می کرد به زمان رفتن نزدیک تر است.دوباره به دریا نزدیک شد.آب سرد دریا به روی پاهایش آمد.هوا سرد بود اما از دل او سرد تر،نه!کمی بیشتر جلو رفت و فریاد زد -ببینم تو مهمون نمی خوای !!!!! اشکهایش را باران شست.کمی داشت احساس سرما می کرد.. باز هم کمی جلوتر رفت...آب با شدت به پاهایش خورد.تا زانوانش خیس شد.صدای فریادی آمد ...دستانش را زیر باران باز کرد... -فاخته!!! فریاد زد -منو با خودت ببر....من دوست دارم همین الان بمیرم یا نه ،این درد رو از تن بشور و ببر دستی کمرش را گرفت -دیوونه شدی به عقب کشیده شد.جیغ کشید.با پاهایش کمی مانع شد .فریاد زد -نیما ..ولم کن..می خوام زیر بارون باشم...ولم کن با عصبانیت ولش کرد.چند نفری ایستادند و نگاه کردند -منظورت از این کارا چیه هان...می خوای منو دق بدی متعجب اشکهایش را با آستین کاپشنش پاک کرد -نه !من!من فقط دوست دارم زیر بارون باشم اخمهایش بیشتر شد -راه بیافت بریم...دیگه واقعا نمی دونم باید چی کار کنم دستپاچه دستهای نیما را گرفت.چشمش به سینی چای واژگون شده افتاد.دوباره نیما را نگاه گرد.ناراحت شده بود و اخمهایش در هم بود.اشکهایش دوباره آمد.به نیما لبخند زد و بلند گفت -دوستت دارم اخمهای گره خورده اش باز و از تعجب بالا پرید -هیس...حالا چرا داد می زنی به مو های خیس شده اش زیر باران نگاه کرد و صدایش را بلند تر کرد -دوستت دارم ...دوستت دارم.. دستانش را محکم کشید .به سمت نیما کشیده شد -چی کار داری می کنی فاخته دوباره لبخند زد.روسری اش خیس بود -شاید دیگه وقت نکنم. می خوام فریاد بزنم همه بدونن دوستت دارم...دوستت دارم... دستانش را از نیما باز کرد.صورتش را به آسمان کرد،شاید باران غمهایش را بشوید -میشنوی خدا!من دوسش دارم...ولی باید بیام پیش تو!!نمیشه یه کم دیگه بیشتر وقت بدی. نمیشه فعلا اسم منو خط بزنی صدای ناله گریه مانند نیما آمد چشمانش را باز کرد -فاخته!!!جون نیما نکن...بیا بریم به نیما نگاه کرد...وای خدایا!!نیمایش اشک میریخت...آن زنی که مردش در کنارش نخندد ،پس به چه دردی می خورد -شاید صدام و شنید اینجا خدا!!!هان...شاید دلش برای من بسوزه. ..شاید اگه ببینه چقدر دوستت دارم شاید دلش برای من رحم بیاد دوباره با بغض صدایش زد -فاخته...نکن عزیزم دستان فاخته را گرفت -بیا بریم ملتمسانه دستش را کشید -یه کم دیگه بمونیم نیما مردم دور شان جمع شده بودند و در گوشی صحبت می کردند. همه نگاهشان می کردند و فاخته دیوانه وار در حال خودش زیر باران به عشق نیما اعتراف می کرد.اینبار با عصبانیت دستش را کشید. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣💕❣💕💕❣💕❣💕 "دوسـت خوبـی برای همسـر خود باشیـد!!!" 🍃 توصیه‌های زیر به شما کمک خواهد کرد تا بهترین رابطه دوستانه را با همسرتان برقرار کنید: 1⃣ همسرتان را هم‌رتبه و همانند خود در نظر بگیرید: 👈 ازدواج یک ارتباط اشتراکی است که زمانی در آن آسودگی و فراغت ایجاد می‌شود که یکی از طرفین دائماً در تلاش برای مدیریت و یا کنترل رفتار طرف مقابل نباشد. 2⃣ با یکدیگر رقابت نکنید: 👈 منظور ما این است که سعی کنید در سوء رفتار و اشتباهات از هم پیشی نگرفته و با هم رقابت نکنید. 3⃣ با مهربانی و ملاطفت با هم رفتار کنید: 👈 هر از چند گاهی کارهایی از جنس مهربانی برای همسرتان انجام دهید. 4⃣ در همه چیز با یکدیگر شریک باشید: 👈 اجازه دهید فکر، اندیشه، اشتغالات ذهنی و نگرانی‌هایتان را همسرتان بداند و در مورد خواسته‌ها و آرزوهایتان با وی به گفتگو بنشینید. 5⃣ وقتتان را با هم بگذرانید: 👈 تا جایی که امکان دارد با هم باشید و زمان‌هایی را که در خانه به سر می‌برید، به‌جای اینکه هر یک در دو انتهای خانه مشغول انجام کارهای خود باشید، بیشتر اوقاتتان را با هم سپری کنید. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
✨قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هایت را به پیش خداگلایه کنی... ❣نظری به پایین بینداز و داشته هایت را شاکر باش... خدایا شکرت #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
YEKNET.IR - shoor 3 - shabe 7 safar 1398 - hosein taheri.mp3
6.98M
🔳 #شور احساسی #اربعین 🌴پیاده میام جاده به جاده 🌴نجف تا #کربلا عشقه 🎤 #حسین_طاهری http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محسن _از همین الان بگم من یکی لب به این کیک نمیزنم! ابروهام ودادم بالا و همونطور که تخم مرغ ها رو هم میزدم تا یک دست بشه گفتم: _بهتر اصلا کی خواست بهت بده!؟ محمدهم دست به کمر به من نگاه می کرد- بیچاره امیرعلی که مجبوره این کیک رو بخوره! عصبی گفتم : _مامان میشه بیاین این دوقلوهاتونو بیرون کنین من تمرکز داشته باشم؟! هردوتاشون قهقه زدن.. محسن _حالا انگاری داره اتم میشکافه که تمرکز نداره یک کیک قراره بپزی ها! با حرص پام وروی زمین کوبیدم و داد زدم _مــــــــــامـــــان مامان با خنده وارد آشپزخونه شد - چیه؟ باز چه خبره؟ چشم غره ای به محمد و محسن رفتم _ نمیزارن کیکم و درست کنم!! محمد یک صندلی ازپشت میز بیرون کشیدونشست - ما به تو چیکار داریم...تو اگه کار بلدی به جای این همه غرغر کیکت ودرست کن محسن هم حرفش و تایید کرد -واالا روکرد به محمدوادامه داد -ولی میگم محمد بیا یه زنگ به اورژانس بزنیم بره در خونه عمه وایسته .... دل نگرانم برای امیر علی! مامان ریز ریز خندیدو من جیغ بنفشی سرشون کشیدم که مجبور شدن برن بیرون از آشپزخونه امشب سوم فروردین بودو تولد امیرعلی.... همه قرار بود بریم خونه عمه همدم عید دیدنی ... داشتم برای تولد امیرعلی کیک درست می کردم البته یک کیک کوچیک که فقط بتونم غافلگیرش کنم... عطیه صبح گفته بود که قراره عصری امیرعلی بره تعمیرگاه به یکی از دوستهای عمو احمد قول تعمییر ماشنش رو داده! مایع کیکم آماده بود.. ته قالب گرد رو چرب کردم و مواد رو ریختم توش ... قالب رو توی فر گذاشتم که از قبل مامان برام روشن کرده بود ... نفسم رو با صدا بیرون دادم و عرق روی پیشونیمو پاک کردم... دعا دعا می کردم کیکم خراب نشه! گوشیم شروع کرد به زنگ زدن و اسم عطیه روش چشمک میزد دفعه سوم بود زنگ میزد _سلام بفرمایید؟! -علیک ...چه عصبانی؟! کیکت و پختی؟ - اگه تو اجازه بدی بله گذاشتمش توی فر! -حالا چه شکلی هست؟ -کیکه دیگه قراره چه شکلی باشه؟! -منظورم اینه که شکل قلبه ساده است...یا قلب تیر خورده؟! -خودت و مسخره کن کیکم گرده و ساده بلند بلند خندید - از بس بی سلیقه ای! -همون تو که ته سلیقه ای بسه! عطیه –راستی چی خریدی برای داداشم!؟ -از اسرار مگوعه فضول خانوم... - خب حاالا کادو من مطمئنن از تو بهتره! -آها اونوقت شما چی خریدی؟ صداش و مسخره کرد -یک دست سرویس آچار که همه اش از طلاست...چشمت درآد! خندیدم که حرصی گفت: _االان که زنگ زدم به امیرعلی و تولدش وتبریک گفتم... سوپریز کردنت که رفت روی هوا ... اونوقت دیگه به من نمی گی از اسرار مگوعه!! -خب خب ...لوس نشی خودشیرینیت گل کنه جدی جدی بهش زنگ بزنی ها! بدجنس گفت: _قول نمی دم سعی میکنم! -مواظب باش سعیت نتیجه بده! عطر کیکم تو آشپزخونه پیچید و من از توشیشه فر نگاهش کردم که داشت پف میکرد -الو مردی اون ور خط؟! _خیلی بی ادبی عطیه ...نخیر بفرمایید! -هیچی کاری نداشتم ...کاری نداری تو؟ خندیدم –آدم نمیشی تو ..نخیر امری نیست -بچه پرو باز روت زیاد شده ها برو به کیک پختنت برس... حیف من که دارم از پشت تلفن بهت روحیه میدم کیک آشغالی نپزی! -نخواستم روحیه بدی برو سر درست! -لیاقت نداری...بای بای محیا دارم زنگ میزنم امیرعلی تا ادبت یادت بیاد بای بای! خندیدم _توغلط بکنی بای بای عطی جون! باخنده گوشی رو قطع کردم و ذوق زده به کیکم خیره شدم! بابا کمکم کردو کیک شکلاتیم رو برد توی ماشین... :میم_عایزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
بابا: _حالا حتما باید بری تعمیرگاه دختر بابا؟! مثل بچه ها گفتم: _آره دیگه می خوام غافلگیرش کنم! بابا امان از شما جوونایی گفت و ماشین و روشن کرد برای رسوندنم و من کیفم رو چک کردم و بادیدن کادو وگل سرخی که برای امیرعلی خریده بودم نفس راحتی کشیدم... کیک رو روی دستم گذاشتم و بازحمت پیاده شدم -خب صبر کن کمکت کنم دختر...! لبخندی زدم - نه خودم میرم ممنون که منو رسوندین!! بابا هم لبخند پدرانه ای مهمونم کرد: – برو بهتون خوش بگذره! دستم و به نشونه خداحافظی تکون دادم و ماشین بابا دور شد خداروشکر امیرعلی تنها بود و متوجه من نشد چون سرش کاملا توی موتور ماشین پارک شده!! روی چاله بود، -سلام آقا خسته نباشی.. باچشمهای گرد شده سربلند کرد صورتش حسابی سیاه بودو من آروم خندیدم به قیافه بانمکش!! باشیطنت گفتم: _جواب سلام واجبه ها!! به خودش اومد - سلام ...تو اینجا چیکار می کنی؟؟کیک و کیفم رو روی میز نزدیکم گذاشتم و با برداشتن گل با قدمهای کوتاهم رفتم نزدیک خجالتم دیگه ریخته بود و دلم ضعف میرفت برای دیدنه صورتش ازنزدیک.... گونه سیاهش رو بوسیدم و گفتم: _تولدت مبارک!! خواستم اولین کسی باشم که بهت تبریک می گه!! گل رز غنچه رو گذاشتم توی جیب لباس کارش ... نگاه متعجب و خندونش و دوخت توی چشمهام _محیا؟؟!!! خندیدم: –جونم آقا؟! نگاه مهربونش چشمهامونشونه رفت وبا نفس عمیقی گل رو بو کشید –ممنونتم... داشتم ذوب میشدم زیر نگاهش ... گفتم: کمک نمی خوای؟؟ خندید _شما بلدی؟ با شیطنت گفتم: _من نه ولی آقامون بلده! بازم خندید –اونوقت این میشه کمک باز که رسید به خودم!! لبخندی زدم و نگاهی به در تعمیرگاه انداختم... شب بود و خیابون خلوت ... جلو رفتم امشب شب من بود و این تولد ساده دنیایی از لذت بود! لباس کارش روغنی شده بودوبوی تند روغن میداد .. اروم گفتم:الهی صدهزارساله بشی وسایه ات همیشه بالاسرم باشه! سرش و پایین آورد و از روی چادر کنار گوشم گرم ومهربون گفت: _ممنون عزیزدلم واقعا غافلگیر شدم...! بانفس عمیقی عطر چادرم رو بلعید و ادامه داد -ببخشید دستهام خیلی کثیفه نمیتونم....!! با خجالت لبم گزیدم و با اعتراض گفتم: امیرعلییییی !؟؟ خندیدو گونه زبرش رو به صورتم کشید: _جونِ امیرعلی؟! خندیدم...و سرم و زیرانداختم! اولین صبح عید وقتی امیرعلی اومده بود خونه ما تا باهم بریم خونه بابابزرگ طبق رسم هرساله ,عید دیدنی.. توی حیاط که رفتم استقبالش با اینکه پریدم توی بغلش بازم خجالت کشیدم صورتش و ببوسم و بوسه ام رو کاشتم روی دستهاش ... ولی امیرعلی با خنده گونه ام و بوسیده بود ومن با یادآوری حرف دیشبم چه قدر خجالت کشیده بودم... آروم عقب اومدم و امیر علی با دیدن صورتم شروع کرد به خندیدن -به چی می خندی؟ من خنده دارم؟ لبهاش و جمع کرد توی دهنش – اگه بدونی چیکار کردم باصورتت؟ راه افتاد – بیا ببینم! دنبالش راه افتادم که من و برد پشت یک دیوار که یک روشویی بود دستهاش رو صابون زد و شست – بیا صورتت رو بشورم با خوشحالی نزدیک رفتم ... چه خوب که سیاه شدن صورتم ختم میشد به دستهای امیرعلی و این لحظه های خوش... حوله روبه دستم دادو گفت میره لباس عوض کنه .... صورتم رو که خشک کردم رفتم کنار میز و کادوش رو از کیفم درآوردم ... با صدای قدمهاش که نزدیک شده بود چرخیدم وکادو رو گرفتم سمتش! -ناقابله امیدوارم خوشت بیاد!! گردنش رو کج کردو نگاهش توی چشمهام -این چه کاریه آخه ...همین که یادت بودبرام دنیاییه!! گل رز دستش رو نشونم داد و حرفش رو ادامه داد... :میم_علیزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- تازه این گل خوشگل هم برام بهترین هدیه است!! با گفتنِ ممنون ...کادوش رو گرفت و آروم درجعبه کوچیک رو باز کرد.... بادیدن انگشتر با نگین شرف الشمسی که روش می درخشید تشکر آمیز گفت: خیلی قشنگه خانومی...دستت دردنکنه...واقعا ممنون! خوشحال شدم که خوشش اومده -ببخش ناقابله! حاالامیشه من دستت کنم؟! دست چپش رو آورد جلو و من انگشتر رو توی انگشتش فرو کردم و جای حلقه طلایی رو که دیگه بعد از شب عقدمون توی دستش ندیدم رو با این انگشتر پر کردم ! انگشتهام رو بین انگشتهاش فرو کردم وحلقه من و انگشتر امیرعلی با صدای تیکی بهم خورد نگاه مهربونش رو از دستهامون گرفت و به چشمهام دوخت ... تاب نیاوردم نگاهش رو وقتی اینجوری خاص میشدو هزار تا جمله عاشقی رو داد میزدو من نمی دونستم چطوری باید با نگاهم جوابش رو بدم! به کیک اشاره کردم _اینم کیک تولد! خندید –مگه من بچه ام محیا جان؟! لبهام رو غنچه کردم – خودم برات پختم! -وای ممنون... پس این کیک خوردن داره! - مطمئن نیستم خوب شده باشه ... عطیه و محمد و محسن کلی اذیتم کردن گفتن اگه کیک و بخوری مسموم میشی! به لحن دلواپسم بلند بلند خندید - خیلی هم خوبه...حاالامیشه این کیک و ببریم خونه بخوریم؟! چون کلی ذوق کردم این اولین دفعه ای که یکی برام تولد میگیره و کیک میپزه خوشحال از ته دل خندیدم و بچگانه گفتم: _اگه واقعا کیک و خوردی و مسموم نشدی قول میدم هرسال برای تولدت کیک بپزم ! فقط اینکه خیلی کوچیکه! بازم خندید - عیبی نداره... حالا شما این کیک خوشگلت و بردار که تعطیل کنم بریم...! :میم_علیزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
۷۴ عطیه با دیدن من وجعبه کیک توی دستم قیافه اش روترسیده کرد _ وای خدای مهربون کیکت روآوردی اینجا... راست بگو چی توش ریختی؟؟! اومدی همه خانواده شوهرت و باهم نابود کنی؟! هم خنده ام گرفته بود هم عصبانی شده بودم از حرفهای مسخره اش جلوی بقیه بخصوص امیرمحمدی که امشب زودتر از همه اومده بود! نفیسه خنده اش رو جمع کرد حال و روزش بعد از چهلم بهتر شده بود و از سرسنگین بودن با امیرعلی بیرون اومده بود - واقعا خودت درست کردی محیا جون؟؟! چپ چپ به عطیه نگاه کردم -آره ولی واقعا نمیدونم مزه اش چطوری شده؟؟! -من میدونم،افتضاح! دوباره همه خندیدن به حرف عطیه که عمو احمد من رو پهلو خودش نشوند - ظاهرش که میگه خیلی هم خوبه! لبخند خوشحالی روی لبم جا خوش کرد که باز عطیه گفت: خب بابا جون مثل خودشه دیگه ظاهرسازی عالی! از درون واویلا! این بار امیرعلی که تازه وارد هال شده بود به عطیه چشم غره رفت -عطیه اذیتش نکن ... اصلا به تو کیک نمیدیم! ابروهای عطیه بالا پرید - نه بابا !دیگه چی؟ امیرعلی خندید و بدجنس گفت: _کیک مال منه ...منم بهت نمیدم! خوشحال شده برای عطیه چشم و ابرو اومدم که گفت: _بهتر.. بالاخره باید یکی بیاد بالا سرتون باشه تو بیمارستان یانه؟! عمه با یک سینی چایی و کلی بشقاب کوچیک بلور بند انگشتی اومد توی هال: –اینقدر اذیت نکن عطیه... خودت از این هنرها بلد نیستی حسودیت شده!!؟ عطیه چشمهاش رو گرد کرد - نه بابا چند نفر به یک نفر ببینم امیر محمد تو که جمله ای نداری در طرفداری از زن داداشتون بفرمایین؟!؟ رو کردبه نفیسه که داشت با انگشت شکلاتهای روی کیک رو به امیرسام میداد: -خانومت که موضعش مشخصه زودتر ازهمه هم کنار کیک برا خودش و پسرش جا گرفته! همه می خندیدیم از ته دل و عطیه باصدای زنگ در بلند شدو بیرون رفت ...! عمه هول کرده بلند شد و چادر رنگیه روی پشتی رو برداشت - فکر کنم مهمونها اومدن!! پشت سر عمه عمو هم بیرون رفت و صدای احوال پرسی ها بالا گرفت.... عمه هدی، عمو مهدی،باعروس و دوماداش ... مامان بزرگ و بابابزرگ ومامان بابا ... خیلی خوب بود که شبهای عید مثل همیشه دورهم جمع میشدیم وصدای شوخی و خنده بالا میگرفت!! عمه هدی _ خوبی عمه؟!؟ لبخندی به خاطر محبت عمه هدی زدم _ممنون ...حنانه خوب بود؟! چرا امشب نیومد؟ عمه هدی –چی بگم عمه ! اونه و کتاباش و از حالا کنکور خوندنش! من که حسابی از دست عطیه شاکی بودم محکم زدم تو پهلوش و گفتم: _یاد بگیر نصف توعه از یک سال قبل برای کنکور میخونه! از درد صورتش جمع شد ولی به خاطر اینکه جلب توجه نکنه لبخند زد -الهی بشکنه دستت...کجاش نصف منه آخه؟! اصلا چرا خودت یاد نمیگیری؟ فکرکردی خیلی رشته خوبی قبول شدی؟!! -خیلی هم خوبه حسود! -وای محسن کیک محیاهنوز اینجاست خدا بخیر کنه!! با صحبت بلند محمد سکوت مطلق شدو بعضی قیافه ها متعجب و بعضی خندون... نگاه منم کیکم رو تو طاقچه نشونه رفت که یادم رفته بودببرمش آشپزخونه! امیرعلی هم مشخص بودحسابی آماده به خندست ولی به خاطر من خودش رو کنترل میکنه نخنده!! :میم_علیزاده 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
➕بزرگترین اشتباه ما ادمها میدانید چیست ؟ چرا روابطمان دچار مشکل میشود چون نصفه می شنویم یک چهارم می فهمیم وهیچی تلاش نمیکنیم اما تلاش می کنیم دو برابرعکس العمل نشان دهیم.در پاسخ دادن اصلا عجله نکنید ... چون ممکنه سخنی گفته شود که هرگز نتونی جبران کنی... کمی صبور باشیم ... شنونده خوبی باشیم حال کسی خوب نیست براش از تجربیات تلخ نگوییم .. نوازش با زبان را یاد بگیریم .. کلمات محبت امیز را یاد بگیریم ... دوستت دارم ...ممنون که هستی... درستش میکنیم ... نگران نباش ... و...‌ عشق بورزیم و مهربان باشیم کمی اهسته تر از کنار هم عبور کنیم 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
قرار عاشقی تعهد نامه با خدا.mp3
11.32M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع