eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #ادامه_قسمت_بیست_یکم من مرده این استدلال ها هستم همه ادعا دارند که زندگی خودشان است؛اما به
صدای تق در که آمد بی اختیار از جا پریدم. من چرا آمدم؟الآن وقت مهمانی رفتن است؟اصلا وقتها را چه کسی تشخیص میدهد؟وقت تحریم کردن؟تسلیم شدن؟سکوت کردن و لبخند زدن؟دلار را گران کردن؟این وقت و بی وقتها دست چه کسی است؟بشریت احمق یا بشر عاقل؟ سکوت بدی افتاده بود میان تمام خانه. آرش نه به من نگاه میکرد و نه به هیچ جایی. فکر کنم کوری موقت گرفته بود که نمیتوانست خودش را پیدا کند. رمان کوری را ندادم کسی بخواند. تا یک هفته برای خودم متاسف بودم. فقط خیلی خوب جا انداخت که همه مردمی که هستند کورند و دارند به طرز مسخره ای فکر میکنند در روشنایی زندگی میکنند. نشان داد که فقط خوردن و دستشویی رفتن و نیاز جسم به زن را اگر برآورده کنی تازه مثل یک انسان کور هستی و بشریت کور دیگر هیچ نمی خواهد. چشمان خدا را بسته اند و میخواهند با چشمان خودشان چرخ زندگی را بچرخانند. خود کورشان. آخرش هم که می میرد و هیچ. این پوچی آن طرفی ها باعث شد که به تصمیم برسم. آرش آمد کنارم نشست و بعد از یک سکوت طولانی گفت:میثم تو برادر داری؟ با یادآوری این جمله نابود میشوم. امروز سه روز است که آریا دیگر برادر ندارد. شاید هم سه روز است که آرش از برادری کردن راحت شده است. نمیتوانم بمانم. از بهشت زهرا تا خانه راهی نیست. کلا دیگر نه راهی طولانی است و نه کاری سخت. نه لذتی و آرشی که... مینشینم و بلند میشوم. ده بار مسیری را که میرفتم به سمت بهشت زهرا برگشتم. ده بار کنار تمام ماشین هایی که با سرعت سرسام آور از کنارم میگذشتند فریاد زدم و خدا را خواستم. شهاب همراهیم میکرد. گریه اش را میدیدم اما وقتی سرم را روی شانه هایش میگذاشتم بیشتر میسوختم. آرام نمیشدم. بارها حس کرده بودم که آرش دلش میخواهد شانه ای باشد که سر روی آن بگذارد و من تصورم این بود،اگر در آغوش بگیرمش غرورش را شکسته ام! برمیگردم. غروب است که بالای قبر آرش برمیگردم‌. شهاب هست،وحید علیرضا و سعید. پیرمرد تراس نشین که مُرد هیچکس برای بردن جنازه اش نیامد. کسی هم حرفی از مراسم تدفین نزد. به سینا گفتم برویم قبرستان ایرانی های اتریش را ببینیم‌. مرا برد قبرستان مسیحی ها. خلوتی و سکوتش توی ذوق میزد. حس کردم که وارد ساختمانمان شدم. مثل هم بود؛سوت و کور. یک چیزی شبیه ماشین شده بود زندگی ها و مردگی ها. حس میکردی آدمها به هم نگاه ابزاری دارند. تا به درد میخوری باش و بعد هم نباش. تکنولوژی شاید چشم پر کن باشد اما آدم با دلش زندگی میکند. دلی که همه ما را کشانده بود کنار مزار آرش. استاد علوی با چند شمع و یک چراغ قوه می آید و مینشیند کنارمان. روی خاک مینشیند. دستانش را روی خاک مشت میکند و محکم میفشارد و آرام لب میزند:هیچکس آرش رو نشناخت. من از دبیرستان باهاش بودم. دبیرستان...معلنی که آرش را تحت تاثیر قرار داد و آریا مثل ماهی از دستش لیز میخورد!به صورت استاد زل میزنم. میخواهم که نپرسم اما نمیتوانم:شما معلمشون بودید؟ استاد نگاهم میکند و سر تکان میدهد. _آرش نخبه بود. اگر شرایط خونوادگیش اجازه میداد خیلی بیشتر از این جلوه میکرد. تلخندی میزند و اشک همزمان روی صورتش راه میگیرد:از همه چیزش گذشت. آخرش هم از جونش. اون بچه دو ساله ای که آرش به خاطر نجاتش از بین رفت؛دختر یه خلبان بوده!بهمن...بهمن مصائبی!پارسال لب مرز هلی کوپترش رو زدند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
تمام معادلاتم را به هم میریزد آرش...تمام زندگیم را به آنی خاکستر میکند آرش. تمام بافته هایم را که با غرور داشتمش میشکافد آرش. من ردی از خودم بودم که حالا به سراب تبدیل شده ام. گاهی بعضی برای خاطر آنکه خودشان را اثبات کنند حاضرند همه کاری بکنند؛یا دیگران را نفی کنند یا دست به کارهایی بزنند که به هر ترتیب شده سایه ای از خودشان باقی بگذارند. این را گاهی بین استادها دیده بودم. برای گرفتن دو تا دانشجو بیشتر،برای جابه جا شدن اسمشان در مقاله،برای گرفتن دو تا طرح با بودجه مصوب بالاتر. در انتخابات ها زیاد دیده بودم؛برای آنکه رای بیاورند هزار دروغ و ناراست سر هم میکردند. حواسم به خودم نبود. حالا میبینم من هم برای آنکه خودم را اثبات کنم چقدر معادله چیده بودم. آرش پایان همه معادلات باطل من بود! تمام میشود. دنیای زیبا با آرش و بی آرش میگذرد. زندگی به اضافه مرگ است. زندگی به اضافه هیچ چیز دیگر نیست. به اضافه لذت خواب و خوراک و شهوت و پول نیست. اصلا مرگ ضد زندگی نیست؛مترادف و هم خانواده آن است. مستی لذت ها از سر همه اینهایی که برای دفن آرش آمده بودند پریده بود. این از چشمانشان و سکوتشان پیدا بود. مرگ را با پول و مدرک هم نمیشود از زندگی جدا کرد. دوقلوی به هم چسبیده اند. آرش را با مریم(میرزاخانی) مقایسه میکنم. آنور دنیا توی آمریکا. برایم حرف و حدیثها مهم نیست. حتی اینکه دو سال سرطان داشته و یانکی های بی پدر به دانشمندی که بیست سال از استعدادش استفاده کرده اند برای کشورشان و بعد هم حتی نگذاشتند درست و حسابی پدر و مادرش را ببیند هم مهم نیست. کلا تقدیس و تکفیر رسانه ها الآن چیزی را عوض نمیکند؛اما اگر قرار است کوتاه مدت بمانی و بروی،حداقل استعدادت خرج جایی بشود که گوشت و پوستت آنجاست...اگر قرار است دنیا به این منوال بگذرد و تهش هیچ نماند و من فرصتم به همین اندکی است که دیدم و آخرش هم به همین گل و خاک و تاریکی؛پس نمی صرفد که با این همه غصه و فحش بگذرد. میشود ساده تر هم زندگی کرد و کمتر هم حرص خورد اما نان به تنور غریبه نچسباند...کسی شانه ام را فشار میدهد. سر برمیگردانم‌. استاد است. لب باز میکنم. بعد از چند روز حالا لب باز میکنم:آرش به دلش افتاده بود که رفتنی است،اما خودش هم نمیدانست چطور! _آخرین تماسش با تو بود؟ تمام حرفهایش در ذهنم زنده میشود. بعد از اینکه موبایل من شارژ تمام کرده بود،فقط چند دقیقه بعد از اینکه از بانک بیرون آمده بود،کنار خیابان کودکی را دیده بود که...آرش پیش از رسیدن موتور،کودک را در آغوش کشیده بود و اما سر خودش... نیمه های شب است که آریا می آید. صدای زمزمه هایش قبل از خودش می آید. چشم به سیاهی شب میدوزم. استاد بلند میشود به استقبال آریا و من زانوهایم را بغل میگیرم. حال آریا مثل کودک پدر مرده است تا برادر مرده. نه،شاید هم همان بی برادری است که روی خاک قبر آرش خمش کرده است. خاک را به جای صورت آرش نوازش میکند و به جای دستان گرم او میفشارد. آرش پرسیده بود من برادر دارم؟حالا باید میپرسیدم آریا برادر دارد؟برادر من احمد بود و هست. آریا مثل آرش نیست. احمد مثل من است؟آریا مثل آرش است؟نه!من یک موجود فراملی بودم و هستم. احمد ایستگاهم بود. مخصوصا مواقعی که عقلم پاره سنگ برمیداشت. یک وقتهایی آدم،ترازویش به هم میریزد. برای من بدترینش وقتی بود که نوجوان بودم و احمد برای فرصت مطالعاتی رفته بود فرانسه. منیره عروسی کرده بود. مریم خواستگار داشت و با محبوبه کاردو پنیر شده بودیم. احمد برادرم نبود...آرش نیست...الآن آریا بدترین لحظات را دارد. آن موقع های نبودن احمد،حالم خوب نبود. اصلا خوب نبود. مثل الان آریا...نمیدانستم چه مرگم شده است. من عادت به شلوغی خانه و محبتهای زیاد مریم و منیر داشتم...اینطور توجه ها و شوخی هاز احمد...آریا عادت به دلواپسی های آرش داست...آریا دلواپسی های او را مسخره میکرد؛اما الآن... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
خوبی احمد این بود که اندازه ی حوصله مرا میدانست. بیشتر از دوسانتی متر نبود. زیاد امیدی نمیبست که بتواند با من به جایی برسد. خوبی آرش... احمد یکبار حرفی زد که تمام حرفهای نزده اش را جبران کرد. برادرانه خنجر از پشت زد. منتهی خنجرش حکم حجامت را داشت. پاکم کرد. کل حافظه ام را یکجا به فنا داد. حافظه ای که پر از خودخواهی های چسبناکم بود و دوستش داشتم. گفت:تقصیر خودمونه. مرد بارت نیاوردیم. همیشه دست به سینه مقابلت ایستادیم چون خیلی دوستت داشتیم. فکر میکنی هر چی میخوای باید فراهم باشه. سخت که میشه بلد نیستی چاره کنی. ول میکنی و غر میزنی. همینه که الآن مامان و بابا حرف میزنند اگه به مذاقت خوش نیاد،حتی اگه درست و به جا باشه،زیر بار انجامش نمیری. حالا ما اشتباه کردیم میثم،تو خودت هم نمیخوای مرد بشی،یه مرد حسابی؟یه کاری برای خودت بکن! دیگر تمام شده است. برادری از این خاک برایش در نمی آید!خوابیده آرش را بیشتر دوست دارم. سهم غصه اش از دنیا را برداشته بود و حالا میشد که کمی آرامش داشته باشد! بلند میشوم و میان تاریکی قبرها،راه میروم حق آرش اینجا خوابیدن نیست بعضیها را باید بی تعارف بین زنده ها خاکشان کرد. سکوت و تنهایی اینجا شبیه کوه است از همه چیز و همه کس فاصله میگیرم. روشنایی ماه،تاریکی مقابلم را کم رنگ کرده است لطافت ذرات هوا،پوستم را نوازش میکند سر که بلند میکنم؛تا انتها،آسمان تاریک است و پر از نقاط ریزی که درخششی بی مثال را خلق کرده اند. انگار که کسی با دستش ذرات نور را به روی تاریکی پاشیده است و همه را با این وسعت در یک مردمک کوچک جا داده است. چشم میبندم از انرژی هایی که نمیبینم،اما اعتقاد دارم از آسمان به سوی زمین سرازیر شده است و من حس و جان تازه میگیرم. در پشت پلکهایم،آسمان امتداد دارد تا بینهایت. در صفحه اینستایم عکسی از آسمان میگذارم و شرح حالم را مینویسم به دقیقه ای نکشیده مسعود مینویسد:حال خوشت حالم را خوب کرد غیر قابل تجربه! وای که مسعود نمیداند آرش ستاره شده است!و خدا کند که هیچ وقت نداند ندانسته ها گاهی هزاربار بهتر از دانسته هایند چه خواهد کرد مسعود. تا چند روز بعد هربار که میروم یا آریا سر مزار است و یا زنی که دست کودکی را گرفته و با دیدن ما دور میشود. دست می‌گیرم زیر بغل آریا واز روی خاکی که سجده‌اش کرده بلندش می‌کنم. مقاومت نمی‌کند. حالا تازه می‌فهمد که چه می‌خواهد و مطمئنم که می‌داند چرا می‌خواندش. این دیرهای غیر قابل جبران را نمی‌شود به عقب برگرداند. رفته است وتو دستت خالی است. آریا را که می‌رسانم خانه‌اش پیاده نمی‌شود؛ صبر می‌کنم، سرش را تکیه داده به پشتی صندلی وخیرهٔ روبه‌رو است. حرفی نمی‌زنم...آخر سر می‌گوید: میثم منو ببر یه جای دیگه! برای این حال آریا هیچ‌جای تهران را بلد نیستم جز خانه‌مان را! مادر منتظرم بوده است و هم‌دل این چند روز سرگردانیم. آریا را که می‌بیند و حال و اوضاعش را، لب می‌گزد. آریا را می‌نشانم مقابل مادر تا رسیدگی کند به جوشانده‌ای و آب‌میوه‌ای و خودم را به آب سرد می‌سپارم،شاید گرمای مصیبتم را کم کند. تا عصر که بخوابد و چند کلمه‌ای حرف بزند می‌ماند و می‌برمش کنار مزار. پدر و مادر آرش هستند و مادرش سر برشانهٔ پدرش مویه می‌کند. آریا آرام می‌گوید:فقط منتظر بودند آرش بمیره،تا باهم باشند. تا بودیم مثل احمق‌ها زندگی من و آرش را با جروبحث و خوش‌گذرونیشون سوزوندند. شانهٔ آریا را فشار می‌دهم تا آرام بگیرد و ادامه ندهد. دورتر از آن‌ها کنار درختی می‌نشینیم و نمی‌دانن باید چه بگویم! دنیا به این آمد و رفت‌ها عادت دارد و ما آدم‌ها هم عادی می‌شود برایمان و دوباره به عادت‌هایمان برمی‌گردیم. عادت‌های خوب و بدمان.سردی خاک، لرز به تنم می‌نشاند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_ششم باور کن‌ قصد بدی نداشتم. می‌خواستم بگم، یعنی منظورم این بود که ... چرا این‌ج
کوری را تجربه کرده بود و حالا قلم دست گرفته بود تا برداشت ها و دریافت های تجربه شده‌اش را بنویسد. شاید با این نوشتن کمی از بار قلبش کم شود‌. ساعت‌ها بی‌خوابی و درد کشیده و دنبال دلیلی بوده تا نفهمی‌هایش را توجیه کند. حتی اگر عمرش را از سر راه آورده باشد، دوباره اشتباه کردن وحشتناک است. اگر برای زندگی‌اش غلط‌گیر هم ساخته باشند، جایش روی ورق می‌ماند و توی ذوق می‌زند. صحرا کفیلی در مسیر زندگی‌اش قرار گرفته بود و او مجبور شده بود که این مسیر را طی کند، عبور از این مسیر، راه‌ بلد می‌خواست و کسی که همراهی‌اش کند. آن روز به فاصله‌ی یک سوال از استاد، تا برگردد سر صندلی‌اش، جزوه‌اش ناپدید شد. کلاس هم که خالی شده بود و ماندن و ایستادن فایده‌ای نداشت. کسی آن را برداشته بود و باید برش می‌گرداند. ترم چهارم، استاد پروژه‌ای داده بود و از دانشجوها خواسته بود در گروه‌هایی متشکل از دخترها و پسرها، کار را مشترک به سرانجام برسانند. کفیلی و شفیع‌پور، دخترهایی بودند که توی این گروه پنج نفره حضور داشتند. دو یا سه جلسه بعد بود که همه همدیگر را به اسم کوچک صدا می‌کردند، پسرها کفیلی را صحرا صدا می‌کردند و شفیع‌پور را شکیبا. از خودش و میل‌هایی که درونش سر بر می‌آوردند می‌ترسید. کشمکش عجیبی که اگر در آن به زانو می‌افتاد بلند شدن سخت می‌شد. به قول امیر، به بدی مبتلا نشدن راحت‌تر از رها کردن بدی و گناه بود. برای راحتی خودش هم که شده سعی می‌کرد هم ‌کلامشان نشود و همچنان آن‌ها را به فامیل خطاب کند. افشین، او را وسوسه می‌کرد که کمی هم به فکر این چند روزه باش و خوش باش؛ اما سعید با این که خودش راحت بود، به فکر او احترام می‌گذاشت. _ آقای امیدی جزوه‌تون پیدا شد؟ خانم کفیلی این را پرسید. فکر کرده بود وسط بحث و این سوال؟! جدی و خشک پاسخ داد: - نه. کفیلی کوتاه نیامده بود. انگار حالا که شروع کرده بود نمی خواست کارش ناقص بماند. - حالا چه کار می کنید؟ درجواب کفیلی سکوت کرده بود تا بلکه قضیه تمام شود؛ اما او ادامه داده بود: - من از روی جزوه ی خودم براتون کپی گرفتم. جوابی نداشت یا نخواست که بدهد. به جای تشکر، تعجب کرد. نمی خواست به کفیلی فرصت دهد و او دچار این توهم بشود که یک گام این پروژه ی ارتباط را پیش برده است. باخودش فکر کرد که این چه رسم مسخره ایی شده که همه می خواهند خودشان را نخود هر آشی کنند! توهم بشریت انگار به اوج خودش رسیده است. تجزیه و تحلیل ذهنش تمام نشده بود که کفیلی ابتکار عمل را به دست گرفت. کنار سکو آمد و جزوه ی کپی شده را جلوی همه ی بچه ها مقابلش گرفت. برای فرار از موقعیت پیش آمده سریع دست کرد توی جیبش و یک اسکناس پنج هزار تومانی روی میز گذاشت. صحرا زیر لب غرید : - وا! چه قابلی داشت آقای امیدی؟! حتما این همه جزوه ی شما دست به دست می چرخه پول می گیرید. خنده ی بچه ها که توی فضا پیچید حس کرد که آهنی روی مغزش اصطکاک ایجاد می کند و جرقه های ریز می زند. زیر لب گفت : - هرجور راحتید فکرکنید. مهم نیست. و اسکناس پنج هزارتومانی را روی میز سر داد طرف کفیلی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
بچه های پروژه، داشتند شماره تلفن همدیگر را می گرفتند که همراهش را آرام گذاشت توی جیبش. - آقای امیدی، شماره ی ما رو ذخیره نمی کنید؟ او را برده بودند درجایگاه متهم. دلش در کششی مبهم، دنبال دلیلی می گشت برای توجیه این برقراری ارتباط. باخودش فکرکرد چه اشکالی دارد که برای هماهنگی کارها و برنامه های پروژه شماره ی همدیگر را داشته باشیم. غرورش اجازه نداد که این دعوت معنادار را بپذیرد : - لازم ندارم، من که مسئول نیستم. افشین باید داشته باشه که داره. - نترسید ما لولو خورخوره نیستیم. به این متلک شفیع پور می توانست جواب دندان شکنی بدهد، اما به لبخندی تمامش کرد. دخترها عاشق کل کل کردنند و می دانند که پسرها هم از شنیدن این کل کلها خوششان می آید. می خواست بگوید: لولو، موجود خیالی است که هیچ وقت نیست و نمی آید، ولی شما موجودی هستید که اگر پا بدهد تمام خیال را پر می کنید. دندان هایش را بر هم فشرد و سکوت کرد. دفعه ی بعد نوبت کفیلی بود که شیرینی اش را رو کند. بار قبل که شفیع پور شیرینی پخته بود، تا یک ربع از جلسه به وصف و تعریف پخت و پزشان گذشت و حالا بچه ها دور نشسته بودند توی کلاس و داشتند از خوشمزگی شیرینی ای که کفیلی پخته بود صحبت می کردند. سعی کرده بود دیرتر برسد که بساط این شیرینی خوران جمع شده باشد، اما افشین آنقدر دیر آمد که برنامه ی او را به هم ریخت. بچه ها منتظر افشین مانده بودند و همزمان با هم وارد کلاس شدند. می خواست دستی را که داشت شیرینی تعارف می کرد رد کند؛ اما با متلکی که صحرا انداخته بود خودش را در برابر کار انجام شده می دید : - نترسید آقای امیدی، به این کیک ها ورد نخوندیم، پولشم هروقت خواستید بدید؛ عجله ای نیست. خودش را زده بود به نشنیدن وبابی خیالی شروع کرده بود باتلفن همراهش ور رفتن. تا آخرترم،سراغ جزوه ی کپی شده نرفته بود.شب امتحان وقتی جزوه را باز کرد، از میان صفحاتش برگه ی دست نوشته ایی افتاد : این که چرا برای شما می نویسم،چون حس بدی را درونم برانگیخته نمی کنید و از کنار جسمم به آسانی می گذرید، وجدانا احترامی که به من می گذارید به خاطرچشم و ابرو نیست. همراه شما بودت در هر کلاس و درسی،دل مشغولی خاصی دارد که تابه حال هیچ همراهی برایم نداشته واین مرا وادار می کند لحظات این روزهایم رادوست داشته باشم و آینده ام را با آن پیش ببرم. میخواهم خودم تدبیر گر زندگی ام باشم. برای رسیدن به آرزوهایم آن قدر می جنگم تا هرچه را می خواهم به دست آورم. همیشه نوشته هایم را برای دیوار مینویسم و در تاریکی، آتشی راه می اندارم و می سوزانمشان، اما چرا دارم این بار به شما می دهم، نمی دانم؛ وبالاخره شاید دیوار شما.... رازدار باشید. عصبانی هم نشوید. یک بار چیزی نمی شود... باصدای در، چنان از جا می پرم که دستم به لرزه می افتد. سعید و مسعود با سر و صدا وارد خانه می شوند. قلبم انگار که مجرمی لو رفته باشد، به کوبش می افتد. از وقتی که مادر بزرگ مقابل چشمانم کمر خم کرد و نفس های آخرش را روی پایم کشید، گرفتار تپش قلب شدم. همان موقع تا دوساعت نه تکان خوردم و نه گریه کردم. می خواستم من هم بمیرم. اگر همسایه نیامده بود شاید تمام می شدم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
زمان را گم کرده بودم. اتفاقات اطراف را می دیدم،اما نمی توانستم احساساتم را بروز دهم. موقع دفن، علی طاقت نیاورد و دوسه باری چنان به صورتم زد و سرم فریاد کشید که از حس درد شکستم. حالا هرصدای ناگهانی و خبر بدی،قلبم را ناآرام می کند.نمی توانم دفتر را درست بلند کنم، چندبار از دستم سر می خورد و می افتد.دفتررا که به زحمت زیر مبل هل می دهم،متوجه ناخن شکسته ام می شوم و تازه دوباره دردش را احساس می کنم. سعید, تا من را می بیند کوله اش را زمین می گذارد و می گوید: - لیلا چی شده؟ مسعود کنارم می نشیند : -از تنهایی ترسیدی؟ چرا رنگت پریده؟ - نه، نه، داشتم چیزی می خوندم حواسم نبود، یکهو که صدای در اومد ترسیدم. لیوان آب را دستم می دهد. مسعود می گوید : - مگه چی می خوندی که اینقدر هوش و حواست رو برده بود؟بده من هم بخونم بی خیال امتحانا بشم. سعید کوله اش را برمی دارد : - آقای باخیال امتحان اونوقت امروز برای چی اومدن منزل؟ مسعود گلویش را صاف می کند : - تو کار بزرگ تر از خودت دخالت نکن، صد دفعه. با خنده می گویم : - به قدو قواره دیگه! لیوان را می گیرد و بقیه ی آب را سر می کشد و می گوید : - بزرگی به قد است نه به عقل، نه به سن.خداوکیلی من پنج سانت از علی بلندترم. خب اشتباه می کنید باید با قد بسنجید. الان توی قرن بیست و یکم، آدم ها باچشمشون وجسمشون زندگی می کنند. عقل کیلویی چنده؟ برای اینکه بگن ما متفاوتیم،کفش می پوشن پاشنه اش این هوا... بلند می شه و همزمان ادای راه رفتن با کفش های پاشنه بلند را در می آورد : - کلی درد و مرض می گیرند که همینو بگن دیگه : بزرگی به قد است و به زیبایی. سعید که تی شرت و شلوار آبی اش را پوشیده، تکیه به در اتاق می دهد و می گوید: - آقای سخنران و تئاتریست ،پاشو... پاشو یه چایی بریز بخوریم، بدو. مسعود با دست دوطرفه موهایش را شانه می زند : - ادامه داره برادر من! تازه این موهای نازنین را رنگ می کنند و نصف از جلو، نصف از پشت، نصف از بغل چپ و نصف از بغل راست بیرون می ذارند که چی؟ سعید راه می افتد سمت آشپزخانه : - کم اذیت کن، بذار برسی بعد. مسعود کوله اش را برمی دارد. - آقای دانشمند! احیانا همه ی حرف ها به ماخانم ها رسید دیگه!شما پسرا پاک پاک! دم در اتاقشان مکثی می کند و سر می چرخاند سمت من : - نه به جان عزیزمن که تویی ! ماهم مثل شما،شک نکن!بزرگی مون ملاکش عوض شده،اما الان از ترس سعید که بااون فنجون دستش سمت من نشونه رفته، این بحث علمی عقل بهتراست یا قد و وزن و ماشین لوکس و موی رنگ و... تق... هول می کنم و به سرعت سرمی چرخانم سمت سعید. فنجان را نشان می دهد و می خندد: - نترس فنجون رو ننداختم . من هنوز اعتقاد دارم که عقل ارجحیت داره. خیالت راحت. دوباره این دوتا آمدند تا سکوت خانه پا پس بکشد. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_بیست_چهارم خوبی احمد این بود که اندازه ی حوصله مرا میدانست. بیشتر از دوسانتی متر نبو
یک هفته است که نه درست خوابیده‌ام ونه سراغ درس و آزمایشگاه رفته‌ام. استاد که زنگ می‌زند می‌دانم که باید بروم برای ادامهٔ پروژه. استاد علوی لباس مشکی‌اش را در نیاورده است.طوری حالش به‌هم ریخته که انگار پسرش را از دست داده.مقابلش که می‌نشینم لبخند می‌زند و خیلی زود می‌رود سراغ پروژه. یک دانشجو ارشد هم معرفی می‌کند. رامین سیاری. بعد هم می‌روم پیش شهاب. با بچه‌ها نشسته‌اند ویک لیوان نسکافه می‌گیرد مقابلم. لیوانم را بالا می‌گیریم و فوت می‌کنم تا زودتر خنک شود.نادر می‌گوید: میثم! دکتر اسم تو را توی طرح، برای صندوق پژوهشگران و فن‌آوران هم رد می‌کنه؟ چیزی دستت رو می‌گیره؟حقوق مقوقی در کاره؟ نادر را نمی‌شود تشریح کرد. نمونهٔ نادری از دوزیست‌های انسانی است که از آب و هوای ساحلی ماهی می‌گیرد و کنار همان ساحل هم آشغال‌هایش را پس می‌دهد. جوابش را نمی‌دهم رو به شهاب می‌گوید: بابا این دیونه است. وایساده اینجا موس موسِ استاد رو می‌کنه. الآن با اون رزومهٔ خوبی که داره و مقاله‌ای که نوشته، اگه اونور باشه خیلی بیشتر از این حرفا می‌تونه برداشت کنه.هم نتیجه کاری و هم حقوق خوبش! موندن این‌جا عین جون کندنه! نسکافه هم می‌سوزانَدَم، هم توی گلویم می‌پرد، علی‌رضا می‌کوبد پشت کتفم و هم‌زمان لیوان را می‌گیرد، وحید دستی به شکم برآمده‌اش می‌کشد و می‌گوید:شهاب، توی نسکافه‌ات چیه که این‌قدر داغه؟دعوام می‌ندازه! می‌خندد شهاب و دستی به شکم وحید میزند. —تو که اصلاً نباید بخوری. هفتاد رو رد کردیا.زنت نمی‌شه! وحید یکی از دخترهای سال پایینی را به ضرب وزور خانواده‌اش راضی کرده است و چند هفته است منتظریم ببردمان رستوران. هر روز که می‌رود قول فردا را می‌دهد. نادر اما کوتاه نمی‌آید. —جدی میثم می‌خوای چه‌کار کنی! این‌جا برات می‌صرفه؟ بی‌حوصله‌ام برای این بحث‌ها اما نادر رهایم نمی‌کند، می‌گویم: نباید همه پروژه‌ها را یه جور قضاوت کرد.واقعاً بعضی از پروژه‌ها در ایران امکاناتش کافیه و جایگاه پرش خوبی براش تعریف شده. حتماً نباید بریم سراغ پروژه‌هایی که اصلاً نمی‌دونیم چشم اندازش چیه و کلا دستگاه‌های مورد نیازش تو ایران نیست. مطابق با امکانات میشه کار کرد. لیوان را می‌چرخانم تا خنک شود و به چرخش ماده قهوه‌ای رنگ چشم می‌دوزم و می‌گویم: ۰اگر پیش دکتر علوی این پروژه را اجرا کنم جای پا برای خودم باز می‌کنم ولی اگر برم حتی اگر درخشش هم داشته باشم وقتی برگردم جای پایی برای درخشش توی ایران ندارم. درواقع درخشش من اونور و هیچ کرسی این‌ور ندارم. رفتن که فقط حقوق ماهیانه و امکانات اونور نیست. وقتی می‌ری و برمی‌گردی هیچ کسی تو را نمی‌شناسه و با استادی کار نکردی که پیش بری. اگه یه طرح خوب نوشته بشه صندوق حمایت از پژوهشگرای کشور هم خوب ازش حمایت می‌کنه. نادر پا دراز می‌کند. کتانی سفید مارکش مقابل چشمانم جلو می‌آید. دست‌بند چرمیش را باز می‌کند و یکی دو بار روی پایش می‌کوبد و دوباره می‌بندد. —مگه می‌ریم که برگردیم؟ شانه بالا می‌اندازم. چیزی که توی اتریش مرددم کرد برخوردهای اساتید آن‌جا نبود، حس‌های ایرانیان بود که سال‌ها آن‌جا بودند و حالا هم جا افتاده بودند و هم امکانات داشتند اما خیلی رک می‌گفتند اگر عمر پا بدهد برای یک زندگی دوباره،از ایران بیرون نمی‌زنند. به نظر من که داشتند زندگی می‌کردند اما دکتر قدمی می‌گفت:کار کردیم اما زندگی... نخبه بود دکتر. من چند هفته‌ای برای کارهایم به دپارتمانش در وین مراجعه کردم. از دوستان دکتر علوی بود که در کارشناسی ارشد هم‌دوره‌ای بودند. برای دکتری آمده بود وین. با این‌که الآن در TUکرسی تدریس داشت و حقوق خوب، در یکی از جلسات گفت:به علوی بگو خوش‌به حالت! نادر می‌گوید:میثم!این پروژه‌ای که با علوی کار می‌کنید، اگر به نتیجه برسه چیزی تو جیب تو میره؟نه... خداییش.... ذهنم به حساب و کتاب می‌افتد. ادامه می‌دهد:خب من حرفم همینه دیگه، اونجا همین رواگه کار کنی چندهزار یورو حقوق داری. اصلاً برنامه‌ریزیشون حرف نداره. لیوان را آرام در دستم فشار می‌دهم و می‌گویم: بلاخره الآن دوتا دانشجو دارند با من کار می‌کنند وتو نتایج کاراشون شریک میشم ورزومم دائم قوی‌تر می‌شه.یه خورده بحث آینده هم هست. این کار دکتر علوی رو با چند هزار یورو می‌شه ارزش‌گذاری کرد؟ من مزایای اون‌ور و دیدم انکارش هم نمی‌کنم.اما خب اونور برای دیگرون کار می‌کنیو تو نتایج علمی خودت اونا رو شریک کنی. پروژه‌شون هم که تموم شد فوقش از این پروژه به پروژهٔ دیگه و گره‌های کشور اونا رو باز می‌کنی کاری باتو ندارد و پسا دکترا وقراردادش و چندتا پسا! این‌ور هم هر چند یه جور بیگاریه ولی خب دیگه . استادا باید انصاف داشته باشند که وقتی کارای یه پروژه رو دانشجو انجام می‌ده حق و حقوقش رو بدن نه به جیب بزنن! حداقل اینه که علوی این‌طور نیست! @ROMANKADEMAZHABI ❤️
یاد و فکر آرش می آید و هوش و حواسم را میبرد. با هر آمدنش هم تمام تمرکزم میشود او. میروم دست و صورتم را با آب سرد آرام میکنم و برمیگردم‌. سر خم میکنم روی لپ تاپ و نتیجه هایی که تا دیروز ثبت کرده ام را مرور میکنم. متوجه ورود شهاب نمیشوم و وقتی میکوبد روی شانه ام سر بلند میکنم و چشمم به دستش می افتد و مواد اولیه ای که برای ادامه کارمان خریده بود. _میثم اگه مشغول آزمایش بشیم امشب باید یکیمون توی آزمایشگاه بمونه. برای اضافه کردن سیلیکون به نانو مواد ساعت دو و نانو ذرات سنتز شده ساعت پنج صبح. اون یکی من نیستم قطعا. توهم نمیتونی چون قول مقاله رو دادی. میمونه رامین! میماند رامین با تهدید و فشار من و ما دوتا میرویم خوابگاه تا نسخه جدیدی از مقاله به دکتر علوی ارائه بدهیم. اصرار دارد که نتایج تحقیقاتمان حتما مقاله بشود. آنهم به زبان انگلیسی!شهاب غر میزند. _با این سختگیری دکتر،به درد هم نمیخوره مقاله ها! _شهاب! _بابا آخه برای تایید،باید مقاله مثل بچه،نه ماهه و نه روزه کامل باشه! دقت دکتر در ویرایش مقالات و نتایج باعث میشود شبانه روز پای کار بمانیم و دقتمان را صد برابر کنیم. البته ادب و محبت دکتر هم نمیگذارد کمی به فکر زیرابی رفتن بیفتیم. چند نکته مبهم در گزارشم وجود داشته که خواسته بر مبنای تست تی آی ام توجیح کنم. این پیگیریهای ریز موضوعی و گیرهای شاه پیچی اساتید صبح و شب آدم را یکسره میکند. به قول بچه ها مجبورمان میکنند گاهی وقتها گوشی را بگذاریم جایی که به عمد نت نداشته باشد. شب توی اتاق بحث استاد صنیعی را شهاب پیش میکشد و من ترحیح میدهم سرم را از روی لپتاپ بلند نکنم اما علیرضا میگوید:راسته بابا،حرف راست زورم داره. نه اقتصاد درسی داریم نه برنامه اقتصادی درستی. رکود رو ببین؟ وحید درجا میگوید:چیییه؟ از نازی که وحید به صدایش میدهد همه میخندند. سال دوم یکبار استاد دیر آمد. وحید داشت مسخره بازی در می آورد و ماهم میخندیدیم. سروصدایمان خیلی زیاد بود که یکی از دخترها برگشت و با کرشمه گفت:چیییه؟میییشه یواش تر! تا چند لحظه همه فقط نگاهش کردیم و بعد دیگر نشد که کنترلمان کنند. حالا این وحید شده ورد زبانش. علیرضا با خنده و ناز میپرسد:چیی؟ وحید شروع کرد. _همین رکود که گفتی چیییه؟ علیرضا دستش را دور سرش میگرداند و با گوشش ور میرود و میگوید:خواب بازار دیگه! وحید لبانش را غنچه میکند. _ای جان!دیدی چه نازم میخوابه!کل بدبختا رو میگیره تو بغلش،رو به پولدارا میخوابه. مهم اون تیکه بغلشه مگه نه علی!ماهم که کلا بدبخت به دنیا اومدیم نه آقازاده!نه پولدار!نه ژن برتر‌!باشه خرمون کنند به همون بغل. من که نه بعضیا خر،با دوتا آزادی و سانسور،به بغل فکر میکنید و اوناهم پول نجومی و رانت و نفت رو بغل بغل میبرند. آدم مزخرف!چه خوب واقعیت تلخ را با خنده میگوید. شهاب میگوید:برو بابا!اینا همش سیاسی کاریه!برای دو تا رای چنان همه دار و ندارمون رو آتیش میزنند که فکر میکنیم جهان پنجمی هستیم. پس این همه بروبچه ها تو پزشکی و هسته ای و فضا و نظانی و نانو رتبه اول و دوم و سوم شدن کشکه دیگه!هر کی میاد فقط بدبختی میگه و ناامیدز میریزه وسط که خودشو زورو نشون بده. مردمم عوام باور میکنن حتی اگه خودشون زورو باشن و طرف،دزد! وحید تکبیر بلندی برای شهاب میگوید. _بر پدرِ پدرِ...لعنت که پیر ما رو درمیارن خودشون انبار انبار میخورن! و جیب شلوارش را خالی میکند. یک پنج هزاری و دوتا هزاری و یک کارت بانکی که به قول خودش به لعنت خدا نمی ارزد و میگوید:ببین دانشجوی علاف،رکود رو برات توضیح دادم الآن هم نقدینگی رو میخوام بگم که یعنی این! سوت میزند‌. _نقدینگی یعنی این چندغاز پول تو جیب من!موقع پاداش به مدیران ارشد خزانه پره،اما موفع رسیدگی به نخبگان زیادیش در بازار تورم میاره پس خفه شید،گمشو دختر بازیتو کن!برات یه کنسرتم میذارم دیگه پررو نشو!دیروز نماینده مجلس در کمال آرانش میگه افرادی که بالای پونزده میلیون حقوق میگیرند ده درصد مالیات،بالای بیست میلیون پونزده درصد مالیات میدهند. من فکر میکردم جمهوری اسلامی شده که همه مثل هم باشند. روسا خدمت گذار باشند یا مثل همه حقوق بگیرند. هشتاد درصد مردم حدود دو میلیون حقوق میگیرند. یعنی خاک بر سر من که میرم رای میدم. نادر سرش را از روی موبایل بلند میکند و میگوید:فقط این بحثا نیست!هیچ کشور پیشرفته ای ما رو آدم حساب نمیکرد. الآن عزتی که به پاسپورت ایرانی دادند خودش خیلیه! وحید میگوید:الآن پاسپورت عزیز شده مشکل کار من حل شده؟مشکل حقوق من حل شد؟مشکل سربازی من حل شد؟اونا اگه دلشون میخواست بسوزه برا پنجاه میلیون گرسنه خود آمریکا میسوخت! نادر میگوید:سطحی نگر یعنی همین دیگه. فقط دنبال دوزار امروزید! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
_تو عمیق نگر!نه بگو دیگه!من بیکارم اون میاد منو ببره سرکار!اقتصاد خودشون تو کشور خودشون به مشکل خورده میاد به من‌راه حل بده یا میاد تولیدیای مارو میخوابونه با صادرات کالاهای خودشون!ما براشون بازار مصرفیم! _مثل آدم تولید کنیم تا واردات نداشته باشیم! _فرصت بده!بازار پُر از بند و بساط اوناست. اونوقت به من میگن بدوش!خر کیو بدوشم! _جایگاهمون تو دنیا دریت بشه حله! _باشه تو خوب!فعلا که با قانون جدیدشون ایرانیا از آمریکا نمیتونند برگردند و هر کیم که یه دور اومده باشه ایران دیگه راهش نمیدن!نبزین هواپیما ندادند به وزیر خارجه پاشه برگرده ایران!دو روز علافش کردن،تو بگو جایگاه!نفتکشمون سوخت تو دریای چین محل نذاشتن سی تا جنازه جزغاله تحویل دادند! _تند نرو وحید. زن گرفتی،بیکاری،چشات پشت و رو میبینه! _تو زن بگیر چشات سیکس پک ببینه! حرف تلخ وحید مثل ته خیار مزه اش توی دهان میماند و توی زندگی خستگی می آورد. مثل این بساط پروژه ها و مقاله ها که باید پهن زندگی دانشجوی بیچاره باشد و گاهی فایده خاصی هم نرساند جز خستگی! امروز شهاب تحقیقش را ارائه داد. خودش خط آخر نوشته بود که توضیح لازم دارم. اما نگفته بود که استاد با پدرش کاری داشته باشد. پدرش را درآورد. کل کلاس یعنی پنج نفر بچه ها شده بودند گوش و حرف استاد که چند شب نخوابیدن و روزهای راحتی نچشیده را یکجا زهر کرد و به کامش ریخت. _اگه میدونستم اینطور دقیق دنبالش میری؛تحقیقات مربوط به طرحم را که جدیدا تصویب شده بر عهده شما میگذاشتم. شهاب چنان حالی شد که گفتم الآن یقه اش را پاره میکند! ماه آخر وقتی جک دید که پروژه ام نتیجه داد دعوتم کرد اتاق پرفسور به صرف قهوه. یک پروژه پیشنهاد دادند برای صنایع هوافضایشان. البته آنها در قالب صنایع لوازم خانگی گفتند اما خوب که مطالعه کردم اصلش را فهمیدم. اصل کار و نتیجه کاملا مشخص بود؛وسوسه انگیز. قرار شد فکر کنم و جواب بدهم. نقطه قوت پیشنهاد این بود که با سلیقه و علاقه من همخوانی عجیبی داشت. همین هم باعث شد که نه نیاورم و یکی دو هفته وقت بخواهم. حساب کردم فقط ده درصد بودجه طرح،به من داده میشد!مابقی صرف تجهیز آزمایشگاه،خرید دستگاه و هزینه هاز پرسنلی میشد! اما شهاب چرا باید یک تحقیق بی هدف انجام میداد!ما اینقدر در حوزه پژوهش بی کلاسیم؟خوب موضوع مرتبط با طرح میداد که هم زحمات مفید باشد هم یک دردی را دوا کند!هم به فرض محال مثل خارجی ها یک بخش کوچکی از بودجه طرح را به دانشجوی بیچاره که آن را انجام داد برسد!این یعنی بی فرهنگی علمی! ما اینجا مثل مس هستیم که الکترون هایمان فقط حرکت کاتوره ای دارند!مدیریت تحقیقات آنقدر ضعیف است که یک ولتاژ به این الکترون های پر توان وصل نمیشود تا جریان های قوی ایجاد بشود! شهاب با عصبانیت گفت:اصلا کار را راحت میکنم. تحقیقی که به کار داخل نیاید و زمین پایین دست اربابی را آباد کند چه مرضیست که زمان برایش بگذارم. چشم آبی ها راه حل را از بین مقالات جهانی به دست می آورند و بعضی داخلی ها انگار به عمد ما را نمیبینند که یاد مشکلاتشان بیفتند،چون ما خودمان عین مشکلیم برایشان! حالا معنی توصیه روی جعبه داروها را که نوشته بود فقط برای استعمال خارجی است،میفهمم. فرایند سیستم آموزشی ما را نگا!استعمال خارجی! یک هفته تعطیلی بین دو ترم را نمیخواستم. مشغول که بودم آرامشم بیشتر بود. آخر شب مسعود اصرار دارد که بروم روی خط. چندبار در اسکایپ پیام میفرستد. چه کسی خبرش کرده است؟از چشم شهاب میبینم و میروم روی خط. چشمانش که به اسک مینشیند تازه میفهمم که چند روزی است به خاطر آرش گریه نکرده ام. میگذارم که اشک بیاید و مسعود ناباورانه فقط زل میزند به صفحه و یکی دوبار می پرسد:واقعیت داره میثم؟آرش؟واقعا... مرا نمیخواهد که اثبات رفتن آرش را بگیرد. میخواهد که...نمیفهمم چه میخواهد. آرام آرام آخرین مکالمه ام با آرش را برایش میگویم و آرام آرام لب میگزد که اشکش به هق هق تبدیل نشود. مسعود خیلی جاها با آرش بود. شاید اگر نادر را حذف میکردیم مسعود فقط با آرش بود و دنده هایی که نادر خلاص میکرد آرش با ترمز دستی کنترل میکرد. مسعود برادری آرش را به جای آریا قبول کرده بود و اما...موقع پرواز مسعود آرش نتوانست بیاید. این بیست روز هم موبایل آرش دست آریا بود و جواب مسعود را نداده بود. مسعود بی خداحافظی ارتباط را قطع میکند. حالا شبش چطور به صبح برسد از آن احوالهایی است که آدم از آن فراری است و اما خواه ناخواه دنبالت می آید. منش آرش طوری بود که خواهان زیاد داشت و این میان مسعود گاه گداری میزبان شب های تنهایی آرش هم بود. خوب بود که نبود و ندید تمام آنچه که من هم از دیدنش شکسته ام. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️