🌺🍃🌺🍃🌺
🍃🌺🍃
🌺
#روزتون_گلباران🌷
براتون دعا میکنم امروزتون؛
متبرک به نگاه خداقلبتون مملو🌷
از مهربانی آرزوهاتون برآورده
دعاهاتون مستجاب🌷
روزتون پُر خیر و برکت.🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
romankademazhabi
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺
عذرخواهم بایت تاخیر در رمان ها
در شرایط عادی روزمره به سر نمیبریم
علی الخصوص بنده که در یکی از نقاط بحرانی #کرونا هستم یعنی رشت
ان شاءالله تا دقایقی دیگه رمان های امروزو تقدیم میکنم
و سعی میکنم در روز های آینده علاوه بر این که رمان های فعلی رو به موقع خدممتون ارائه بدم رمان سومی هم در طول روز قرار بدم و حتی اگه شد با پارت های بیشتر تا کمکی کرده باشم که #در_خانه_بمانيم .
ان شاءالله همه ملت ایران با کمک همدیگه و با توکل و توسل و رعایت نکات لازم این #فتنه_كرونايي را شکست خواهیم داد
دعا کنیم که هممون و همه شیعیان و انسان های آزاده و مومن به خدا عافیت داشه باشیم و عاقبت بخیری 🌹
با تشکر خادم شما 🌺🌹🌸
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
. 📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_ششم ما ۲ ساعت دوازده بود و کوچه در سکوت سرد پاییزی فرو رفته بود.
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_هفتم
امیر به سرعت از ماشین پیاده شد و به شهاب اشاره کرد تا پهباد را از ساختمان بیرون بیاورد:
– خدا کنه متوجه نشده باشن!
شهاب که داخل ماشین که نشست گفت:
– هیچ راه نفوذی به داخل ساختمون نبود؟
وقتی سکوت هر دو را دید پرسید:
چیزی شده؟
سینا فیلم را کمی عقب آورد و دوباره با دقت دیدند. شهاب زمزمه کرد:
،- یعنی چند نفر دائم اونجان. بیرون نیومدن تا ببینیمشون.
امیر نفسش را بیرون داد و گفت:
– شاید هم این جا به خونه بغلی راه داره و رفت و آمد از اون جاست.
هر دو برگشتند سمت عقب و منتظر نگاه کردند به امیر و او تنها یک جمله گفت:
با آدم های ساده لوح و دوهزاری طرف نیستیم.
باید یه راهی به داخل خونه پیدا کنید.روی یکی از نیروهای خود موسسه کار کنید.
روی چند تا از افراد موسسه مخصوصا مسئول، که تا حالا رفت و آمد بیشتری داشتند تیم متغیر سوار کنید.
رفت و آمد خونه ی بغلی هم کنترل بشه.
امشب نرید خونه.
دم سحر هلی کم رو وارد خونه کنید،
یه دور دیگه با دقت ببینید.
تا خدا چی بخواد! به آرش هم بگید دوربینا رو هک کنه و تصاویر دو ماهی که این خونه راه افتاده رو می خوام ببینید.
تصاویر همین دو تا دوربین داخل حیاط رو!
امیر که رفت تا سحر چشم از خانه برنداشتند، در سکوت محض تنها از خانه ی بغل موسسه دو تا مرد خارج شدند و دیگر هم برنگشتند.
هلی کم هم همان تصاویر را نشان می داد و نور کمی که از ساختمان کناری بیرون می زد و سایه ی یک نفر که بیدار بود و پشت سیستم مشغول.
تصاویر واضح تر که شد سینا گفت:
– یه سیستم هم نیست، چند تاس!
سایه بلند شد و آمد سمت پنجره! شهاب با اشاره ی سینا هلی کم را عقب کشید و فرد که از پنجره فاصله گرفت دوباره نزدیک شد.
وجود پرده ی تور مانع بود تا تصاویر واضح باشد. صدای ماشین که از ته کوچه آمد شهاب خودش را کشاند پشت درخت و روی زمین نشست.
ماشین کنار در خانه ی کناری ایستاد و همان دو مرد رفته، پیاده شدند. سینا از ماشین پیاده شد و گفت:
-شهاب بیارش بیرون.
شهاب که داخل ماشین نشست لرز کرده بود:
– آخ آخ چه سرده این جا! مثل زمستونه، اون وقت ما با لباس تابستونی اومدیم بازی!
– چه می دونستیم امشب مهمون مردم بالا شهریم.
این جا برف بیاد تازه منطقه ی ما آفتاب بهت سلام می ده!
امیر تماس گرفت:
– پاشم از پای سجاده؟ چه خبر؟
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_هشتم
سینا با جواب داد:
– فکر کنم تازه سجاده نشینی شروع شده باشه!
اینا تایم کاریشون بیست و چهار ساعته اس آقا!
-تا ده دقیقه ی دیگه تیم جایگزین میاد.
برید اداره یه استراحتی بکنید منم میام ببینیم با موشایی که دارن میفتن وسط خونه باید چه کار کنیم!
شهاب با مشت و مال سینا، سر از روی میز بلند کرد و نگاه خواب آلودش را دوخت به صورت او:
– آقا امیر گفته برای صبحونه بریم اتاقش! پاشو جمع کن!
شهاب صاف ایستاد و دستی به موهایش کشید:
– من مرده ی صبحونه کاری ام. اونم بعد از بیست وچهار ساعت گرسنگی!
صبحانه در میان سکوت امیر خورده شد که سرش داخل پرونده ای بود که می خواند و ابرو هایش را مدام در هم می برد و باز می کرد.
سینا نگاهش به کاسه ی حلیم امیر بود که شنید:
– روی تمام دخترایی که وارد اون خونه می شن تم سوار کنید و تا فردا بگید که کدومشون به درد کار می خوره. شهاب! تو نه،
سینا! تو، کنار خونه می مونی و رفت و آمد دو تا خونه رو کنترل می کنی.
شهاب! تو مسئول تعقیب همه باش.
شهاب با کمی تامل گفت:
-همه رو که نیرو نداریم آقا. خودتون می دونید که با توجه به پخش شدن نیروها توی پرونده های دیگه دست من خالیه!
امیر با تامل نگاه از صورت شهاب برداشت و گفت:
-همیشه خواهش جواب می ده.
از سید کمک بگیر.
منم برم پیش حاجی ببینم توی چه ماجرایی داریم پا می ذاریم و تا کجا باید پیش بریم!
تو حتما با سید هماهنگ شو!
سینا با خنده گفت:
– دم سید رو ببین اداره رو بچاپ!
روز پر کاری بود برای شهاب و روز و شب سختی برای سینا. از صبح که آمدند با رفت و آمد افراد جدیدی روبه رو شدند. رفت و آمد زنان و دخترانی در رده سنی متفاوت! غافلگیر شده بودند.
سینا شماره ی تمام ماشین ها و تصویر برداری تمام افراد را انجام داد. قرار شد شهاب تنها روی کادر موسسه ت.م سوار کند و فعلا زن های دیگر را رصد اطلاعاتی کنند!
آن روز بیش از پنجاه بار زنگ در موسسه زده شد و همه هم زن وارد شد و تا عصر و ساعت پایان کاری موسسه، خروج چندانی نداشتند. شهاب با معرفی سینا هر کدام از نیرو هایش را در پی یکی از زن های اصلی موسسه روان کرد! کوچه که خلوت شد امیر با سینا ارتباط گرفت:
– سلام تیزبین! شنیدم اونجا پارتی بوده. از تو هم پذیرایی شد؟
سینا لبخند کجی زد و گفت:
– آقا باب میل من نبود خوراکشون. خیلی هم شلوغ بود و من هم که می دونید با شلوغی حال نمی کنم و البته که… یه پیشنهاد دارم!
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_نود_سوم به اطراف نگاه کردم. هرکس در حالی بود. ب
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_نود_چهارم
نازي،زن قد بلند و باريک اندامي بود، پسرش کوروش هم قدبلند و چهار شانه بود و چهره مردانه و گيرايي داشت. برخلاف انتظار من،تيپ و لباسش عادي و خوب بود.رموهايش هم کوتاه و اصلاح شده،شانه کرده بود و همين گيرايي چهره و قيافه و وضع معقولش، کار مرا سختتر ميکرد. نازي خانم،با ديدن من، صورتش باز شد و با لحن پرنازي گفت:
- واي مهناز جون،اصلا بهت نمياد دختري به اين خانمي و خوشگلي داشته باشي!
بعد رو به من گفت:مهتاب جون! چقدر بزرگ و ناز شدي،عزيزم! اين هم پسر من کوروش!
زير لب سلامي کردم و روي يکي از مبلها نشستم. مادرم هم کنار من نشست و شروع کرد با نازي خانم حرف زدن، من و کوروش هردو به گل هاي قالي خيره شده بوديم. بعد از چند دقيقه نازي خانم رو به من گفت:مهتاب جون، عزيزم بيا جاتو با من عوض کن،درست نمي فهمم مادرت چي ميگه!
بلند شدم و ناچارا کنار کوروش نشستم. بعد از چند دقيقه،کوروش سکوت را شکست.
- شما الان مشغول تحصيل هستيد؟
سري تکان دادم:بله!
- چه رشته اي مي خونيد؟
- کامپيوتر.
کوروش با هيجان واقعي گفت:چه خوب!کامپيوتر الان تو تمام دنيا طرفدار داره.
به سردي گفتم:ولي من به بقيه دنيا کاري ندارم.
کوروش با خنده پرسيد:يعني دوست نداريد از ايران خارج بشيد؟
قاطعانه گفتم:نه خير،اصلا دوست ندارم.
خودم مي دانستم خيلي سرد و رسمي جواب مي دهم،اما دست خودم نبود. با اينکه کوروش پسر خوب و مودبي به نظر مي رسيد، دلم مي خواست کاري کنم که از من برنجد و بدش بيايد. اما انگار جواب هاي سرد و خشک من بيشتر نظرش را جلب کرده بود.
سر ميز شام،نازي با خنده گفت:
- خوب،مهتاب جون کي بياييم براي شيريني خوردن؟
با تعجب گفتم:شيريني؟...
نازي خنديد و خطاب به مادرم گفت:مهناز،اين دخترت که اصلا تو باغ نيست!
مادرم ناچارا خنديد و چشن غره اي هم به من رفت و گفت:نه نازي جون،اين بچه ها وقتي نخوان بفهمن ،خودشون رو ميزنن به کوچه علي چپ!
پدرم به کوروش تعارف کرد تا غذا بکشد:کوروش خان بفرماييد،غذا سرد ميشه. راستي شما الان مشغول چه کاري هستيد؟
کوروش با ادب کفگيري برنج در بشقابش کشيد و گفت:
- راستش من تا به حال که درس مي خوندم. رشته من تقريبا اينجا معني تبليغات و بازاريابي را تواما مي دهد. در مدت دانشجويي کار نيمه وقت هم داشتم، يک آپارتمان کوچک و يک ماشين قراضه هم دارم.
نازي خانم با تغير گفت: وا کوروش، مادر! يعني چي؟...نه آقاي مجد، بچه ام وضعش خوبه، بي خود ميگه!
کوروش خيلي جدي گفت:نه مادر، من اهل دروغ و چاخان نيستم، مثل يعضي ها که اونجا گارسن هستن و آه ندارن با ناله سودا کنن، وقتي ازشون مي پرسن ميگن خونه عالي و ماشين آنچناني دارم، تو دانشگاه هاروارد هم درس ميدم. من اهل چاخان نيستم!
همه مشغول حرف زدن باهم بودند به جز من،که جز چهره حسين چيزي نمي ديدم. عاقبت مهمانها بلند شدند و خداحافظي کردند. در آخرين لحظه کوروش با خنده به من گفت:
- خوب مهتاب خانم، خيلي از ديدنتون خوشحال شدم، اگه يک موقع نظرتون راجع به خارج رفتن عوض شد،منو خبر کنين!
با بدجنسي گفتم:چطور مگه شما ارزون سراغ داريد؟
همه خنديدند،ولي مي ديدم که مادرم حرص مي خورد،تا نازي و پسرش بيرون رفتند، داداش بلند شد: دختره پررو!... چرا انقدر عنق و بد اخلاق باهاشون برخورد کردي؟...مگه زورت کرديم که زن اين بدبخت بشي!...با اين سن و سال عقلت نمي رسه با مهمون بايد با ادب و تربيت برخورد کني، نمي خواي شوهر کني بعدا با ادب و احترام جواب رد ميدي،نه اينکه با بي ادبي و حاضر جوابي،مردم رو از خودت برنجوني!!
مادرم غر مي زد من بي حرف، در افکار خودم غرق بودم.
صبح شنبه،خودم به تنهايي به طرف دانشگاه راه افتادم.ليلا نيامده بود.انگارسرما خورده بود.شادي هم بين کلاس رفت،قرار بود دايي اش از خارج بيايد و مي خواست به خانه مادربزرگش برود. بي حواس به تخته خيره ماندم. استاد داشت مدارات((مستر اسليو)) را تدريس مي کرد و پاي تخته شرح مي داد، من اما در افکارم غرق بودم. حسين را هم رنجانده بودم، چه قدر بد اخلاق و ظالم شده بودم. وقتي به خود آمدم،کلاس تقريبا خالي شده بود. بي حوصله بلند شدم و از کلاس خارج شدم.
شروين با چند نفر،در راهرو ايستاده بود،سعي کردم از گوشه ديوار بروم بلکه مرا نبيند،اما تا نزديکشان رسيدم با صداي بلندي گفت:
- به به !خانم فداکار!اسطوره ايثار و مجسمه محبت!والله تو اين دوره و زمونه زندگي با يک جانباز خيلي سخته، همش سختي،فقر،نداري،مريضي... خانم از کاخ به کوخ مي روند،شوخي نيست!
انقدر از حرفهايش حرصم گرفت که بي اختيار و با انزجار گفتم:
- خفه شو!
و در کمال تعجب، خفه شد.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_نود_پنجم
با آرامش پله ها را پايين آمدم،سوئيچ را از کيفم در آوردم و دزدگير ماشين را خاموش کردم.يک شاخه گل رز و يک کاغذ تا شده زير برف پاک کن ماشين قرار داشت،آهسته گل و کاغذ را برداشتم و سوار شدم.
با آرامش کاغذ را برداشتم و باز کردم،خط خواناي حسين نمودار شد.
به نام خداوند بخشاينده
مهتاب عزيزم:
نمي دانم چرا از دستم رنجيده اي؟...هرچه فکر مي کنم نمي فهمم چه کار بدي انجام داده ام که تو ناراحت شدي،ولي اگر گناهي کرده ام،ندانسته و بي غرض بوده،از تو تقاضاي بخشش دارم.مي دانم که قلب مهربانت،مرا مي بخشد.
حسين
دوباره بغض گلويم را فشرد.بيچاره حسين!به جاي اينکه او از دست من ناراحت و رنجيده باشد،از من طلب بخشش هم مي کرد.بي اختيار اشکهايم سرازير شد.سرم را روي فرمان گذاشتم.خسته بودم!از حرفهاي شروين،از ندانستن آينده،از پيش بيني عکس العمل پدر و مادرم در مقابل حسين...
صدايي از جا پراندم.حسين روي صندلي کنارم نشسته بود.بي اعتنا به حضورش،به گريه کردن ادامه دادم.صداي مهربانش بلند شد:
- چي شده مهتاب؟هنوز از من ناراحتي؟
لب برچيدم:نه،براي چي از دست تو ناراحت باشم؟خسته شدم از اين وضعيت!اين پسره مزخرف هم هي چرت و پرت ميگه!اعصابم خورد شده...
صداي حسين از خشم دورگه شد:شروين؟... چي بهت گفت؟
لحظه اي از ديدن صورت قرمز و رگهاي متورم گردنش ترسيدم.فوري گفتم:
- از همون چرت و پرت هاي هميشگي!...ولش کن بابا،داخل آدم؟
سريع ماشين را روشن کردم و حرکت کردم.چند دقيقه که گذشت،حسين گفت:
- خوب مهتاب خانم از خواستگارت برام تعريف کن...چي شد؟
با حرص گفتم:هيچي قرار عقد و عروسي هم گذاشتيم.انشاالله دعوتت مي کنم!رنگ حسين پريد.فوري گفتم:شوخي کردم بابا!آنقدر خشک و رسمي باهاشون برخورد کردم که دمشون رو گذاشتن روي کولشون و رفتند،مامانم هم حسابي دعوام کرد.
حسين با آسودگي خنديد و گفت:خوب حالا چرا قبولش نکردي؟
شادي حسين به من هم سرايت کرد،گفتم:آخه يکي ديگه رو دوست دارم...يک آدم خل و ديوونه...
حسين قهقهه زد:حالا کي هست؟...
با پررويي گفتم:اسمش حسينه!حسين هم با جسارت گفت:تو دوستش داري،اما اون عاشقت شده!
آنقدر رک و راست حرفش را زد، که ساکت شدم.چند لحظه اي هردو در سکوت به روبرو خيره شديم.بعد حسين پرسيد:
- مهتاب من دارم ديوونه ميشم...آخه تا کي بايد اينطوري باشيم،من تو رو ميخوام مهتاب،دلم مي خواد از من جدا نشي...همش نگرانم که رندان تو رو از من بگيرن.بگذار با پدرت صحبت کنم.
فوري گفتم:نه حسين،اول بايد پدرم با تو آشنا بشه،کمي بشناستت بعد تو حرفتو بزني،اينطوري بي مقدمه بري حتما جواب رد مي شنوي!
حسين غمزده گفت:اگه تو رو از دست بدم،حتما مي ميرم.
آه که چقدر اين پسر با صداقت و روراست را دوست دارم.به نيمرخ مردانه اش خيره شدم.صورتش برايم خيلي زيبا بود.ظريف و در عين حال مردانه!آهسته گفتم:من هم اگه تو رو از دست بدم مي ميرم.
حسين برگشت و نگاهم کرد،آهسته گفت:تو منو از دست نميدي،من هزارسال هم باشه حاضرم صبر کنم...فقط مي ترسم تو پشيمون بشي...بري ازدواج کني.
لحن سوزناکش دلم را آتش زد.
دستپاچه گفتم:من تو رو انتخاب کردم حسين!سرحرفم هم هستم.حتي اگر همه دنيا مخالف باشن،من زنت ميشم.
آنچنان احساساتي شده بودم که مي ترسيدم تصادف کنم. آهسته کنار خيابان پارک کردم .
پایان فصل 26
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_نود_ششم
فصل بیست و هفتم
امتحانها شروع شده بود و من سعي مي كردم با درس خواندن زياد سر در گمي فمري ام را كمتر كنم. هر چه مشغول تر مي شدم. برايم بهتر بود. ليلا هم به درد من مبتلا شده بود . مهرداد مرتبا به خانه شان مي آمد و خواسته اش را تكرار مي كرد و ليلا بين انتخاب او و غرغرهاي پدر و مادرش مانده بود. فقط شادي بود كه راحت و بي خيال براي هر روز همان روز زندگي مي كرد. باز هم با هم قرار گذاشته بوديم تا دروسمان را بخوانيم و تمرين هايش را حل و پيش هم رفع اشكال كنيم. از بيست واحد نصف بيشترش اختصاصي و مشكل بود. اولين امتحان خيلي سخت نبود و هر سه حسابي آماده بوديم. ساعت امتحان اولمان بعدازظهر بود. ناهارم را خوردم و به طرف دانشگاه حركت كردم. شادي و ليلا با هم مي آمدند. وقتي رسيدم همه بچه ها درحياط جمع بودند. عده اي دور هم جمع شده بودند و آخرين مرورها را مي كند. لحظه اي چشمم به شروين خورد كه از در ساختمان بيرون آمد. صورتش برافروخته و از شدت عصبانيت در حال انفجار بود. همان لحظه شادي و ليلا هم رسيدند پشتم را به شروين كردم تا چشمم بهش نيفتد در چند ثانيه بعدي همه چيز حسابي بهم ريخت و من گيج و حيران نگاه مي كردم. شروين مستقيم به طرف من آمد. رضا دوستش مي خواست جلويش را بگيرد . صداي نعره شروين بلند شد . ولم كن بذار تكليفو روشن كنم. يك الف بچه شوخي شوخي داره زندگي منو خراب مي كنه.
آن لحظه اصلا فكر نمي كردم روي سخن شروين با من است اما ناگهان فريادش بلند شد . برگشتم و نگاهش كردم صورت قرمزش مثل ديو شده بود. رگهاي گردنش متورم و دهانش كف كرده بود. داد كشيد :
- دختره عوضي ! به خدا قسم حالتو مي گيرم رفتي زيرآب منو زدي ؟ حالا خيلي جيگرت خنك شد ؟... بدبخت ، جاسوو ، اشغال خور...
اصلا نمي فهميدم چه مي گويد . با دهان باز خيره مانده بودم. اولين نفري كه به خودش آمد شادي بود . با صداي بلند داد زد :
- تو به چه حقي اينطور عربده مي كشي؟... حرف مفت نزن وگرنه مي رم ازت شكايت مي كنم. پدر تو مي سوزونم. ..
ناگهان شروين هجوم آورد به طرف ما كه نمي دانم از كجا حسين و آقاي بدري يكي از پسرهاي زرنگ كلاسمان جلو پريدن و شروين را گرفتند. ليلا و آيدا هم بازوي من و شادي را گرفته و با خودشان به داخل ساختمان بردند. امتحان شروع شده بود و فرصت حرف و حديث را از بچه ها مي گرفت. من اما عصبي و هراسان نمي توانستم تمركز درستي روي سوالها داشته باشم. به هر ترتيب امتحان تمام شد و من نگران از جلسه بيرون آمدم. دلم براي حسين شور مي زد. از طرفي ميخواستم بدانم چه بلايي سر شروين آمده كه اينهمه از دست من عصباني شده بود. جواب سوالم را خيلي زود با نگاه به تابلوي اعلانات دانشگاه گرفتم. رونوشتي از حكم اخراج شروين كه به امضاي مديريت رسيده بود روي تابلو دانشگاه به چشم ميخورد.
علت اخراج موارد متعدد انضباطي ذكر شده بود و از دادن شرح و توضيح در نامه خودداري كرده بودند. با ديدن نامه اول خوشحال شدم چون از ديدن شروين راحت مي شدم بعد نگران و ناراحت شدم. شروين حتما انتقام مي گرفت يا از من يا از حسين. زير لب از خدا خواستم همه چيز به خير بگذرد.
به محض رسيدن به خانه با حسين تماس گرفتم. همكارش گفت كه حسين از صبح به شركت نيامده نگران با خانه اش تماس گرفتم. هيچ كس گوشي را برنمي داشت. در جواب سوالهاي پي در پي مادرم به اتاقم پناه بردم. خدايا چه بلايي سر حسين آمده بود ؟ از ناراحتي زياد بدون خواندن درس به رختخواب رفتم. آنقدر غلت زدم و فكر كردم تا خواب چشمهايم را پر كرد. وقتي بلند شدم هوا تاريك و خانه در سكوت فرو رفته بود. به ساعت شبرنگ بالاي سرم نگاه كردم. نزديك سه صبح بود.ناگهان يادم افتاد كه از حسين خبر ندارم. قلبم در سينه محكم مي كوبيد. سردم شده بود و مي لرزيدم. با ترديد گوشي تلفن رابرداشتم .احساس مي كردم صداي بوق آزاد تمام خانه را پر كرده است. آهسته شماره خانه حسين را گرفتم. با افتادن هر شماره به دقت گوش تيز مي كردم تا مبا دا كي بيدار شود. سر انجام شماره ها كامل شد و اولين بوق ممتد به گوش رسيد. بعد از پنجمين بوق ممتد تصميم گرفتم گوشي را بگذارم كه صداي خواب آلود حسين بلند شد : بله ؟
با صدايي نجواگونه گفتم : حسين ؟.... بيدارت كردم؟
انگار خواب از سرش پريد جدي پرسيد : شما ؟
دوباره پچ پچ كردم : منم مهتاب !
صداي حسين پر از سادگي شد : مهتاب عزيزم . توهنوز نخوابيدي ؟
- چرا ولي نگرانت بودم . سر شب زنگ زدم نبودي با اون قضيه كه پيش آمد يك كمي دلم شور مي زد .
- نه بابا هيچي نشد اخراجش كردن هارت و پورت ميكرد. يكم داد و بيداد كرد و رفت.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
#همسرانه😍
#همسرداری
📌 خانم ها و آقایان
💞 رابطه سالم عاطفی رابطه ایست که :
در آن با پای پیاده آرام و قدم به قدم وارد می شوید
- شناخت بوجود می آید
- دوستی بوجود می آید
- صمیمیت وشفافیت بوجود می آید
- مسئولیت و تعهد بوجود می آید
- ابراز کلامی و محبت بوجود می آید
❣️ اما رابطه ای که در آن دو طرف فکر میکنند همان اول عاشق هم شده اند و ابراز عشق می کنند ؛خیلی زود هم از هم می پاشد؛چرا که زیربنای محکمی ندارد و شناخت و دوستی و صمیمیت در آن وجود نداشته و تعهد دو جانبه به وجود نیامده است
⚜️ #پندانه :این روزها که زمان بیشتری باخانواده هستیم، برای بازیابی روابط مان بیشتر دقت کنیم😊
😌نصیحت ادمین کانال؛با طلاقاب بگیرین😊😍
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌸 تو میتونی خودتو دوباره بسازی،
هیچ چیز دائمی نیست،
تو گرفتار نیستی،
انتخاب داری،
میتونی افکار جدید داشته باشی،
میتونی عادات جدید بسازی.
تمام چیزی که مهمه،
اینه که الان تصمیم بگیری
و هرگز به عقب نگاه نکنی🌸
#تفکر_شبانه✨
✨👇✨👇✨👇✨
@romankademazhabi
امّیـد ِ وِصـٰال ِ تو مَرا عُمر بیفـزود
السلام علی العشق الشهید😍❤️
#امام_حسین
❤️🍃@romankademazhabi🍃❤️
#فوری
⚫️انا لله و انا الیه راجعون ⚫️
◼️اسمش محمد مداح است ، #طلبه_جهادی که این روزها در بیمارستانهای قم به بیماران
#کرونایی کمک میکرد...
همسر #باردارش با علایم کرونا و بیماری دیگر در بخش آی سیوی همان بیمارستان به همراه #فرزندش جان داد...
➖گوشه ای نشست و بدون هیاهو با خودش خلوت کرد😔
➖چون طلبه هست شاید عکسش را خیلی منتشر نکنند اما خدا میبیند و خدا کافیست...
فاتحه فراموش نشود....
#طلبه_جهادگر
#کرونا_را_شکست_میدهیم