eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
✴️ پنجشنبه👈 17 مهر 1399 👈 20 صفر 1442 👈 8 اکتبر 2020 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🏴 اربعین سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین علیه السلام . 🏴 روز زیارتی حضرت سید الشهداء علیها السلام . 🏴 زیارت اولین زائر جناب جابر بن عبدالله انصاری قبر حضرت امام حسین علیه السلام را در کربلا . 🏴 بازگشت اهل بیت علیهم السلام از شام و رسیدن به کربلا و زیارت شهداء . 🏴 ملحق شدن سر امام حسین علیه السلام به بدن مطهرشان در این روز به روایتی . 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 ❇️ روز خوب و خوش یمنی است برای : ✅ شرکت در عزاداری پسندیده است . 🤒مریض امروز زود خوب می شود. 👶 مناسب زایمان و نوزادش صبور ، فاضل ،دانشمند خواهد شد . ان شاءالله 🚘 مسافرت: مسافرت بسیار خوب و سودمند و خیر دارد.ولی همراه صدقه باشد. 🔭احکام نجوم. 🌗 این روز از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است . ✳️ آغاز نگارش کتاب ، مقاله و پایان نامه . ✳️ آغاز تحصیل و تدریس . ✳️ و دیدار بزرگان نیک است . 👩‍❤️‍👩امروز (روز پنجشنبه) مباشرت هنگام زوال ظهر مستحب و خداوند سلامتی دین و دنیا به فرزند این هنگام عطا کند .ان شاءالله. 💑 امشب: امشب (شبِ جمعه) ، فرزند شب جمعه ، سخنوری توانا و کلامش بجا و موثر در نفوس واقع گردد . ان شاء الله 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ماه قمری ، ایمنی از بلا است . 💉💉حجامت فصد خون دادن. یا و فصد باعث صحت است . 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. @Taghvimehamsaran
🔔 ⚠️ 😰 روز محشر که فراخوان عمومی دهند، همگی سراسیمه از قبرهایمان بلند شده و بسرعت سمت و سوی عَلَم و پرچم هم مسلکان خود میدویم! 😇 بخلاف یاران حسین و پیروان قرآن، که آرامند، 😰 باقی وحشت زده، هروله میکنند سوی منادی محشر 👇👇👇👇 🌴 آیات 43 و 44 سوره معارج 🌴 🕋 يَوْمَ يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْداثِ سِراعاً كَأَنَّهُمْ إِلى‌ نُصُبٍ يُوفِضُونَ 🕋 خاشِعَةً أَبْصارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ  ⚡️ترجمه: ▪️روزى كه شتابان از قبرها بيرون آيند، چنان كه گويى به سوى نشان‌هايى نصب شده مى‌دوند. ▪️چشمانشان فرو افتاده و ذلّتى وصف‌ناپذير آنان را فرا گرفته است.
mohamadhoseinhadadian-@yaa_hossein.mp3
5.97M
🎵 سلام آقا 🎤محمدحسین ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🔴 خاطره‌ای از آیت‌الله بهجت (‌ره) 💠برای بچه‌ها چند تا جوجۀ یک‌روزه خریده بودم. آقا دوست داشتند بچه‌ها به جای عروسک، از حیوانات کوچک نگه‌داری کنند. وقتی فهمید، دائم می‌گفت: «مواظب‌شان باشید، بهشان رسیدگی کنید.» جدی هم می‌پرسید؛ می‌گفت: «امورات‌شان باید تامین شود.» جعبۀ مقوایی کوچکی درست کرده بودیم و جوجه‌ها را در آن گذاشتیم. زمستان از ترس سرما، جعبه را آوردیم داخل و آن را گذاشتیم گوشۀ اتاق. تا از در آمد، اول پرسید: «به این‌ها غذا داده‌اید؟!» بعد هم گفت: «شاید آنجا دلشان گرفته باشد. در جعبه را باز کنید بیایند توی اتاق، یک گشتی بزنند!» یک روز دیگر جوجه‌ها را گذاشته بودیم بیرون، باخبر شد. گفت: «شاید امشب نزدیک صبح هوا سرد بشود، چرا این‌ها را بیرون گذاشتید؟ شاید هم گربه ببردشان.» گفتم: «خب شاید خدا این‌ها را برای گربه خلق کرده باشد، گربۀ بیچاره چه باید بخورد؟» طوری نگاهم کرد که انگار آن گربه می‌خواهد انسانی را بخورد! رفت آن‌ها را برداشت و آورد و گذاشت گوشۀ اتاق. حجت‌الاسلام علی بهجت 📙 این بهشت، آن بهشت، ص٣٩ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
✨﷽✨ ✅شفای بیماری چشم آیت الله بروجردی بوسیله گِل عزاداری سید الشهدا علیه السلام ✍بزرگ مرجع تقلید جهان تشیع حضرت آیة الله العظمی بروجردی (رضوان الله علیه) می‏ فرمودند :در بروجرد مبتلا به درد چشم سختی بودم هر چه معالجه کردم رفع نشد. حتی اطباء آنجا از بهبودی چشم من مایوس شدند. تا آنکه روزی در ایام عاشورا که معمولاً دستجات عزاداری به منزل ما می ‏آمدند، نشسته بودم اشک می ‏ریختم. درد چشم نیز مرا ناراحت کرده بود. در همان حال گویا به من الهام شد از آن گل هایی که به سر و صورت اهل عزا مالیده شده بود به چشم خود بکشم. مقداری گل از شانه و سر یک نفر از عزاداران به طوری که کسی متوجه نشود گرفتم و به چشم خود مالیدم. فوراً در چشم خود احساس تخفیف درد کردم. و به این نحو چشم من رو به بهبودی گذاشت تا آنکه بکلی کسالت آن رفع شد. بعداً نیز در چشم خود نور و جلائی دیدم که محتاج به عینک نگشتم.  در چشم معظم له تا سن هشتاد سالگی ضعف دیده نمی‏ شد و اطباء حاذق چشم اظهار تعجب نموده و می‏ گفتند : به حساب عادی ممکن نیست شخصی که مادام العمر از چشم این همه استفاده خواندن و نوشتن برده باشد باز در سن هشتاد و نه سالگی محتاج به عینک نباشد. 📚مردان علم در میدان عمل، سید نعمت الله حسینی، ج۱
✨﷽✨ ✍امام صادق علیه السلام: خداوند متعال فرشتگانى بر مزار حسین علیه السلام گمارده است، و هنگامى که کسى قصد زیارت او را مى کند خداوند به آن فرشتگان دستور میدهد با هر گام گناهان آنها را پاک کنند، پس آن فرشتگان گناهان او را مداوم با هر گامی پاک مىکنند، و با گام دیگر حسنات او را چند برابر مى سازند پس به تدریج حسنات وى افزایش پیدا مى کند تا جایى که بهشت بر او واجب میشود تا جاییکه فرشتگان بسیار در اطراف او حلقه میزنند تا او را پاک سازند! سپس آن فرشتگان به فرشته های آسمانهای دیگر خطاب میکنند: زائران قبر حسین حبیب خداوند، و محمد و علی علیهم السلام دو حبیب دیگر خدا را از آلودگیها پاک و پاکیزه کنید پس وقتی زائر غسل زیارت میکنند رسول خدا صلى الله علیه و آله به او خطاب میکند: اى میهمان خدا! شما را به همنشینى و همراهى من در بهشت بشارت باد! سپس امیر المؤمنین على علیه السلام آنان را ندا مى کند: من ضامنم برای برآورده شدن حاجتهای شما، و دور کردن بلاها و گرفتاریهاى شما در دنیا و آخرت 💥سپس فرشتگان از سمت راست و چپ زايران حسین علیه السلام را در بر میگیرند! و آنان را محافظت مى کنند تا به خانه هاى خویش باز گردند 📚ثواب الاعمال شیخ صدوق آقاجان: ما دلمان می خواست بیاییم، نشد
🌹 تو شلوغيِ اربعين ديدم زني با عباي عربي روبروي حرم سيدالشهدا با لهجه و كلام عربي با ارباب سخن ميگويد. عربي را مي‌فهميدم؛ زنِ عرب می‌گفت: آبرويم را نبر، به سختي اذن زيارت از شوهرم گرفته ام... بچه هايم را گم كرده‌ام ... اگر با بچه ها به خانه برنگردم شوهرم مرا ميكشد... گريه مي كرد و با سوزِ نجوايش اطرافيان هم گريه مي‌كردند. كم كم لحن صحبتش تند شد: توخودت دختر داشتي... جان سه ساله ات كاري بكن... چند ساعت است گم كرده‌ام بچه‌هايم را. 🌹 كمي به من برخورد كه چرا اين‌طور دارد با امام حسين(ع) حرف می‌زند. ناگهان دو كودك از پشت سر عبايش را گرفتند... يُمّا يُمّا مي‌كردند... زن متعجب شد... 🌹 با خود گفتم لابد بايد الان از ارباب تشكر كند..! بچه هايش را به او دادند، اما بي خيالِ از بچه هاي تازه پيداشده دوباره روبرويِ حرم ايستاد.. 🌹 شدت گريه اش بيشتر شد!! همه تعجب كرده بوديم! رفتم جلو و گفتم: خانم چرا هنوز گريه ميكني؟ خدا را شاكر باش! 🌹 زن با گريه ي عجيبي گفت: من از صاحب اين حرم بچه هايِ لالم را كه لال مادرزاد بودند خواسته ام، اما نه تنها بچه هايم را دادند، بلكه شفاي بچه هايم را هم امضا كردند.😔 🌹اللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع)🌹
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ 📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان (همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی) ✍خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده 🔺🌟ریپلای به قسمت اول👇 eitaa.com/romankademazhabi/22405 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: یک هفته ای گذشته بود. شینا حالش خوش نبود. نمی توانست کمکم کند. می نشست بالای سرم و هی خودش را نفرین می کرد که چرا کاری از دستش برنمی آید. حاج آقایم این وضع را که دید، شینا را فرستاد قایش. خواهرها هم دو سه روز اول ماندند و رفتند سر خانه و زندگی شان. فقط خانم آقا شمس الله پیشم بود، که یکی از همسایه ها آمد و گفت: «حاج آقایتان پشت تلفن است. با شما کار دارد.» معصومه، زن آقا شمس الله، کمکم کرد و لباس گرمی تنم پوشاند و چادرم را روی سرم انداخت. دستم را گرفت و رفتیم خانه همسایه. گوشی تلفن را که برداشتم، نفسم بالا نمی آمد. صمد از آن طرف خط گفت: «قدم جان تویی؟!» گفتم: «سلام.» تا صدایم را شنید، مثل همیشه شروع کرد به احوال پرسی؛ می خواست بداند بچه به دنیا آمده یا نه؛ اما انگار کسی پیشش بود و خجالت می کشید. به همین خاطر پشت سر هم می گفت: «تو خوبی، سالمی، حالت خوب است؟!» من هم از او بدتر چون زن همسایه و معصومه کنارم نشسته بودند، خجالت می کشیدم بگویم: 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلـوات💐 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: «آره، بچه به دنیا آمده.» می گفتم: «من حالم خوب است. تو چطوری؟! خوبی؟! سالمی؟!» معصومه با ایما و اشاره می گفت: «بگو بچه به دنیا آمد، بگو.» از همسایه خجالت می کشیدم. معصومه که از دستم کفری شده بود، گوشی را گرفت و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «حاج آقا! مژده بده. بچه به دنیا آمد. قدم راحت شد.» صمد آن قدر ذوق زده شده بود که یادش رفت بپرسد حالا بچه دختر است یا پسر. گفته بود: «خودم را فردا می رسانم.» از فردا صبح چشمم به در بود. تا صدای تقه در می آمد، به هول از جا بلند می شدم و می گفتم حتماً صمد است. آن روز که نیامد، هیچ. هفته بعد هم نیامد. دو هفته گذشت. از صمد خبری نشد. همه رفته بودند و دست تنها مانده بودم؛ با پنج تا بچه و کلی کار و خرید و پخت و پز و رُفت و روب. خانم دارابی تنها کسی بود که وقت و بی وقت به کمکم می آمد. اما او هم گرفتار شوهرش بود که به تازگی مجروح شده بود. صبح زود بنده خدا می آمد کمی به من کمک می کرد. بعد می رفت سراغ کارهای خودش. گاهی هم می ایستاد پیش بچه ها تا به خرید بروم. آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به بچه ها می رسیدم. آمد، نشست کنارم و کمی درددل کرد. شوهرش به سختی مجروح شده بود. 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 🌱🦋 🖌 به قلم : 🌱🌸 📌 قسمت: از طرفی خیلی هم برایش مهمان می آمد. دست تنها مانده بود و داشت از پا درمی آمد. گرم تعریف بودیم که یک دفعه در باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی از ترس تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست، در را بست و رفت بیرون. بلند شدم و رفتم جلوی در. صمد و برادرم ایستاده بودند پایین پله ها. خانم دارابی صدای سلام و احوال پرسی ما را که شنید، از اتاق بیرون آمد و رفت. برادرم خندید و گفت: «حاجی! ما را باش. فکر می کردیم به این ها خیلی سخت می گذرد. بابا این ها که خیلی خوش اند. نیم ساعت است پشت دریم. آن قدر گرم تعریف اند که صدای در را نشنیدند.» صمد گفت: «راست می گوید. نمی دانم چرا کلید توی قفل نمی چرخید. خیلی در زدیم. بالاخره در را باز کردیم.» همین که توی اتاق آمدند. صمد رفت سراغ قنداقه بچه. آن را برداشت و گفت: «سلام! خانمی یا آقا؟! من بابایی ام. مرا می شناسی؟! بابای بی معرفت که می گویند، منم.» بعد به من نگاه کرد. چشمکی زد و گفت: «قدم جان! ببخشید. مثل همیشه بدقول و بی معرفت و هر چه تو بگویی.» فقط خندیدم. چیزی نمی توانستم پیش برادرم بگویم. 🌱 &ادامه دارد.... 🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay