6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیدنِتماملحظاتاینکلیپروبهزودیزودبرایهمهآرزومندم...💔
#امام_حسین
#اربعین
🥀
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۴۱ #نویسنده_زهرا_فاطمی جلو آینه ایستادم و به خودم چشم دوختم . دیگر خبری از
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۲
#نویسنده_زهرا_فاطمی
مریم خانم از آشپزخانه بیرون آمد
_سلام عزیزم خوش اومدی .ماشاءالله چقدر ناز شدی
_سلام. ممنونم.چشاتون زیبا میبینه. به زیبایی شما که نمیرسم.
دستم را گرفت و مرا با خود به سمت مهمانانش برد.
_اینم دختر گلم دلارام جان.
از محبتش غرق خوشی شدم.
_دلارام جان ایشون دوست عزیزم مینا هستند
میناخانم با محبت گونه ام را بوسید
_خوشبختم دخترم.
خجالت زده گفتم
_منم همینطور
مریم خانم به دختری که کنار مینا خانم ایستاده بود اشاره کرد
_این خوشگل خانوم هم سوره جان دختر میناخانم هستند.
نگاهش کردم زیادی زیبا بود .
بیشتر شبیه حجاب استایل ها بود حتی نامش هم زیادی خاص بود. بدون شک نازی که در رفتارش بود میتوانست دل هر پسری را ببرد.
با ناز روبه من کرد
_سلام عزیزم. خوش حالم میبینمت.
_ممنونم عزیزم .همینطور.
مریم خانم بعد از اینکه ماموریتش برای معارفه را به پایان رسانده بود دوباره به آشپزخانه برگشت و اجازه نداد برای کمکش بروم.
میناخانم و سوره روی مبل سه نفره نشسته بودند.
کنار سوره یک مبل تک نفره بود که من رویش نشستم. و کنار دست من یک مبل تک نفره دیگر که بهراد نشست.
برای چند دقیقه ای سکوت حکم فرما شد.
مینا خانم رشته کلام را به دست گرفت
_دلارام جون درس میخونی؟
لبخندی زدم
_بله ، دانشجوی دانشگاه تهران هستم.
_چه خوب ! چه رشته ای عزیزم؟
_داروسازی.
بهراد متعجب نگاهم کرد بار دومی بود که امروز شوکهاش می کردم.
با دیدن قیافه بامزه اش به خنده افتادم ولی خودم را کنترل کردم تا آبروریزی نکنم
_چه حسن تصادفی ،صادق جان من هم پزشکی می خونند.موفق باشی عزیزم.
دقیقا نفهمیدم حسن تصادفش کجای قضیه بود.
_سوره خانم شما چه رشته ای تحصیل میکنید؟
منتظر جوابش بودم که تابی به گردنش داد و برای جلب نظر بیشتر با صدایی که پر از غرور و ناز بود گفت
_عزیزم من درسم خیلی وقته تموم شده.رشته تحصیلیم طراحی دوخت بود. الان برای خودم یک برند معروف دارم.من صاحب برند حورا هستم.
هرچه فکر کردم چنین برندی را نمیشناختم. بی حواس گفتم
_تا حالا چنین اسمی نشنیدم.
آقا بهراد شما شنیدید؟
سرم را به سمت بهراد برگرداندم. به زور خودش را نگه داشته بود تا زیر خنده نزند.
آهسته پچ زدم
_خفه نشید.
از شانس بدم صدایم را شنید و به آنی صدای خنده اش بلند شد.
خودم هم به خنده افتاده یودم.
مریم خانم باظرف شیرینی وارد سالن شد و کنار بهراد نشست
_همیشه به خنده ان شاءالله !
بهراد آهسته گفت.
_،الان خدمت میرسم. با اجازه.
سریع به سمت حیاط رفت.
مریم خانم متعجب به من و سوره نگاه کوتاهی انداخت و خودش را سرگرم حرف زدن با مینا کرد.
سوره چپ چپ نگاهم می کرد. دیگر نتوانستم تحمل کنم نه نگاه چپکی او را و نه خنده ای که بیخ گلویم را گرفته بود.
_با اجازه من الان برمی گردم.
قبل از اینکه مریم خانم چیزی بگوید از خانه خارج شدم و پقی زیر خنده زدم.
بهراد کنار درخت خرمالو ایستاده بود.
میخواستم قبل از اینکه متوجه حضورم بشود به سمت اتاقم پاتند کنم ولی با شنیدن صدای خنده ام به عقب برگشت.خودم را جمع کردم.
_نگفته بودید داروسازی میخونید؟
_نپرسیده بودید.
به روبه رو زل زد.
_بله درسته.
نگاهی کوتاهی به من انداخت
_میدونستید مامان، سوره خانم رو برای ازدواج با من در نظر گرفته و این مهمونی برای آشنایی هستش؟
_خودشون نگفتن ولی از تعریف هایی که از سوره خانم کردند کاملا مشخص بود..
سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت .
_به نظر دختر بدی نمیاد. هم خوشگله و هم برند معروف داره.
با آوردن نام برند معروف لبخند مهمان لب هردویمان شد.
_خداروچه دیدید شاید این وصلت سر گرفت و من هم چندتا مانتو با طراحی سوره خانم به عنوان هدیه نصیبم شد.
بهراد قصد برگشت به خانه را داشت که با اتمام جمله ام فوری گفت:
_نیازی به این وصلت نیست. فردا میبرمتون خرید.
حرفش را زد و نماند تا ببیند چگونه میخکوب زمین شدم.
به خودم که آمدم او رفته بود و حرفش بارها در قلبم انعکاس پیدا کرده بود.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۳
#نویسنده_زهرا_فاطمی
من یکروز او را برای همیشه از دست داده بودم .همان روزی که عشق افشین کور و کرم کرده بود.
پشیمان بودم ولی پشیمانی سودی نداشت.
مخصوصا حالا که مهمان خانهشان شده بودم. نمیتوانستم به محبت های مریم خانم خیانت کنم. نباید به قلبم اجازه پیشروی بدهم.
من حق عاشقی ندارم ،آن هم با آن گذشته!!
گذشته ای که زشتیاش هیچ گاه رهایم نخواهد کرد.
همان جا به خودم قول دادم که برای بهراد فقط نقش یک خواهر را داشته باشم و نه بیشتر!
هرچند خواهر و برادری وقتی نامحرم هستیم ،معنایی ندارد.
نفسی گرفته و به داخل خانه برگشتم.
میناخانم و سوره مشغول حرف زدن با بهراد بودند.
صدای جابه جاشدن ظروف نشان میداد که مریم خانم در حال آماده کردن میز برای نهار است.
_مریم جون کمک نمیخواین؟
با لبخند نگاهم کرد
_نیکی و پرسش!؟ دلارام جان زحمت سالاد رو میکشی کلایادم رفته بود
_بله حتما.
مشغول ریز کردم کاهو شدم .مریم خانم آهسته پرسید:
_نظرت در مورد سوره چیه؟
_به نظرم دختر خوبیه چطور؟
لیوان را روی میز گذاشت
_اگر بهراد موافقت کنه میخوام با مینا حرف بزنم برای خواستگاری.
یک لحظه چاقو از دستم رها شد.سریع به خودم آمدم و قبل از اینکه سوتی بدم لبخندی کذایی روی لب کاشتم
_به به پس قراره شیرینی بخورم.ان شاءالله که این وصلت سربگیره من یک دل سیر از عزا دربیارم.
_کلا این وصلت رو دوست دارید برای رسیدن به خواسته هاتون،نه؟؟
با صدای بهراد که از پشت سرم آمد .
لبم را از خجالت گاز گرفتم . صدای خنده مریم خانم بلندشد.
_بهراد بدجنس نشو. نبینم به دخترم اخم کنیا من میرم پیش مهمونا.
مریم خانم این حرف را زد و از آشپزخانه خارج شد.
بهراد برای خودش لیوانی آب برداشت.
آهسته غرغرکنان گفت
_غرور هم حدی داره دیگه . یک ریز از اهداف بلند مدت و کوتاه مدتش برام گفت . مگه میشه آدم اینقدر از خود متشکر باشه آخه!!
با دیدن قیافه بانمک بهراد که لبخند به لبم آمد.
همانند یک کودک سه ساله بود که در مهد کودک با دوستش دعوایش شده.
نگاهش به من که افتاد عصبانی غرید
_بله باید هم بخندید . به دلتون صابون نزنید عمرا وصلتی شکل بگیره
لیوان آب را روی میز گذاشت و رفت.
در دل گفتم
_اگر مادرتون مریم خانومه که میدونه چطوری این وصلت رو شکل بده. از قدیم گفتن از هرکی بدت بیاد سرت میاد آقا بهراد.
نزدیک عصر بود که مهمانان قصد رفتن کردن و از مریم خانم برای پنج شنبه شب قول گرفتند تا به منزل آنها بروند.
میناخانم من را هم به آن مهمانی دعوت کرد.
قربان صدقه رفتن های مینا خانم زیادی مشکوک بود.
در طول میهمانی بارها برایم ازپسرش صادق گفته بود و یک دکترجان میگفت و ده تا دکتر جان از کنارش سرریز میشد.
به گمانم رابطه دکتر با بهراد چندان خوب نبود که هربار که حرف دکتر به میان میآمد بهراد اخم میکرد و به زمین زل میزد.
بعد از رفتن مهمانان من هم خداحافظی کرده و به سوییت برگشتم. حسابی خسته بودم و دلم یک شبانه روز خواب میخواست.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#سلام_مولای_مهربانم❤️
#سلام_عزیزتر_از_جانم💓
🌷 یک دانه نه صد دانهی تسبیح دعایت
🌺 هر روز فـرج زمزمه کردیم برایت
🌷 شرمندهی چشمان پر از اشک تو هستیم
🌺 جان همـه عالم آدم به فـدایت
#صبحت_بخیر_ارباب_بینظیرم🌹
🥀 ای داغدار اصلیِ این روضه ها بیا
صاحب عزای ماتم كرب و بلا بیا 🥀
🍃 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَــرَج 🍃
صبحتون امام زمانی 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرش مجبور شدند 👆مثل ما مسلمونا سینه زنی راه بیاندازند 😉
ان شاءالله کم کم راه میافتن 😊
🇱🇷دانشمندان آمریکایی دریافتند که سینه زدن جمعی و گروهی، استرس و اضطراب را از بین میبرد،
و در کنسرت جاز ، سینه زنی راه انداختن
اینم جواب اونا که میگن شیعیان غمگین هستن یا اُمّل هستن
ما شیعیان سینه بزنیم میشیم عقب مونده ، ولی اروپایی ها سینه بزنن میشن متمدن 😏
❤️ آری فقط غم حسین است که آرامش آور است ❤️
و بمرور همه دنیا را خواهد گرفت
و این نتیجه عزاداریهائی است که ••١۴ سال سر راه بود تا به قلب دشمنان یعنی واشنگتن رسید و همه ما میدانیم چند سال است که دسته عزاداران حسینی از جلو کاخ سفید واشنگتن عبور میکنند و آنان چاره ای جز تماشای عزاداران حسینی را ندارند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بمحض شروع حمله نيروهاى مسلح ما عليه رژیم صهیونیستی غاصب، چنین عمل کنید🇮🇷
ــــــــــــــــ
ان حزب الله هم الغالبون ✌️🇮🇷
الله اکبر✊