eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
724 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
چادر از میان دستهایم سر خورد و روی زمین افتاد. زهره نگاهی به من کرد. دلم لک زده بود برای شنیدن صدای مادرم. التماس نگاهم را خواند که انگشت گذاشت روی دکمه بلندگو  و صدا در قلبم بازتاب پیدا کرد _سلام دخترم. خوبی مادر؟ کی بود که او دیگر حتی مرا دخترم صدا نزده و حالم را نپرسیده بود. _الحمدالله خوبم ،شما و آقاجون چطورید؟ صدای بغض آلود مادرم به قلبم چنگ انداخت ! _خوب نیستیم مادر! صدای گریه اش بلند شد. زهره نگران نگاهی به من کرد و لب جنباند _ چی شده مادرجون؟چرا گریه می کنید؟ _آقا جونت چند شب پیش خواب دانیال رو دیده بود.دیشبم من خوابش  دیدم _خوش به حالتون .من خیلی وقته درآرزوی دیدن خوابشم. اینکه ناراحتی نداره مادرجون. صدای گریه مادرم اوج گرفت. _تو خواب هر دو نفرمون ،دانیالم خیلی ناراحت بود ، روش رو ازمون برگردوند . اشک های منم جاری شد، کنار زهره روی زمین زانو زدم. _به آقاجونت گفته بود در حق دلارام بد کردی بابا.  میدونی دخترت الان کجاست؟ دست روی دهانم گذاشتم تا صدای گریه ام به گوش مادرم نرسد. دانیال به خاطر من بی ارزش در آن دنیا آرامش نداشت. زهره هم پای من و مادرم اشک می‌ریخت. مادرم با گریه ادامه داد _دیشب وقتی میخواستم به سمتش برم ،روش رو برگردوند و عقب رفت. چندبار گفت مامان برو دنبال دلارام . در حقش ظلم‌ نکنید . دانیالم کلی التماس کرد برم دنبال دلارام. زهره دست روی شانه ام گذاشت و مرا همانطور نشسته به آغوش کشید. _مامان جان حق با دانیال هستش. شما باید دلارام رو برگردونید خونه. من چندبار خواستم بهتون بگم ولی ترسیدم با حرف زدن در مورد دلارام ناراحتتون کنم . مادرم فین فین کنان گفت: _هربار که میخواستم آقا جونت رو راضی کنم بریم دنبال دلارام،مسعود با حرفاش در مورد دلارام بیشتر آقاجونت رو عصبانی می‌کرد. هربار میومد می‌گفت دلارام امروز تو خیابون بلوز و شلوار بوده،یک بار میومد می گفت با یک پسر دوست شده و تو پارک ها می چرخه. از وقتی آقاجونت خواب دانیال رو دیده حتی اجازه نداده مسعود بیاد خونه. روزها پشت پنجره میشینه و به در زل می زنه. هرچقدر میگم بیا بریم دنبال دلارام، میگه کجا دنبالش بگردیم .اون خودش باید بیاد. من نمیدونم چیکار کنم. زهره، مادرجان تو میتونی دلارام رو پیدا کنی. زهره می‌خواست بگوید من کنارش هستم که با تکان دادن سرم منصرفش کردم. او هم به اجبار گفت: _نگران نباش مادرجون، من خودم دلارام رو میارم پیشتون .بهتون قول میدم. تا قبل عید دلارام پیشتون. _راست میگی مادر؟تو میدونی اون کجاست؟ زهره نگاهی به من کرد و ادامه داد _همه حرف های آقا مسعود دروغه. من دلارام رو دیدم یه تیکه جواهره، این تهمت ها به اون نمی‌چسبه. خودم میارش،قول می‌دم. _خداخیرت بده مادر.منتظر خبرت هستم دخترم. _چشم حتما .به آقاجون سلام برسونید. شبتون بخیر. تماس را که قطع کرد ،دست هایم را گرفت _پاشو برو صورتت رو بشور بیا باهم حرف بزنیم. پاشو دختر خوب. بدون حرف به سمت سرویس بهداشتی رفتم 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عید است و هوا شمیم جنت دارد نام خوش مصطفی حلاوت دارد با عطر گل محمدی و صلوات این محفل ما عجب طراوت دارد (ص)🌺 (ع)💫🌺 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زهره آنقدر مرا نصیحت کرد که راضی به رفتن شدم. به خودم که نمی‌توانستم دروغ بگویم. از این دربه دری و آوارگی خسته شده بودم‌، باید به خانه بر‌میگشتم تا پایان دهم به این قصه جدایی!!!                                  **** _دلارام زودباش دیگه، یک ساعت پیش قراربود آماده باشی. باباجان تو هرچی بپوشی خوشگلی.! چادر روی سرم انداختم و سریع از اتاق خارج شدم. _اومدم دیگه، خانم غرغرو!! _اگه من جیغ جیغ نکنم که، تو تا فردا هم حاضر نمی‌شدی  دختر خوب. _بله ،بله! حق با شماست. بریم عزیزم. سر راه، یک سبد گل خریدیم و به سمت منزل پدری‌ام رفتیم. ترس به جانم افتاده بود، ترس  دوباره رانده شدن! زهره زنگ را فشرد و در باز شد. دستم می‌لرزید،سعی کردم خودم را محکم نشان بدهم. زیر لب ذکر می گفتم. مادرم درب ورودی را باز کرد و روی ایوان ایستاد. اشک هایش جاری شد و قلبم فشرده شد. حتی از آخرین باری که او را در مزار دیده بودم هم،پیرتر شده بود. آغوشش را که برایم باز کرد به آنی خودم را به او رساندم و در آغوشش جای گرفتم. اشک هایمان جاری شده و زبانم بند آمده بود. _دلارامم.خوش اومدی مادر! مادرم سر و صورتم را بوسید و مرا تنگ تر در آغوش کشید. _مادرجون ،منم هستم!کم کم داره حسودیم میشه!! صدای زهره لبخند به لبم آورد. مادرم مرا از خودش دور کرد و زهره را به آغوش کشید _ممنونم که دلارام رو پیدا کردی . هم قدم با مادرم وارد خانه شدم. با عطش به گوشه گوشه خانه چشم چرخاندم. همه خاطرات تلخ و شیرین از مقابل دیدگانم رد شد. دانیال را دیدم که با لبخند نگاهم می کرد . خاطرات شیرینم با دانیال  لبخند به لبم آورد و ثانیه ای بعد خاطرات تلخ رانده شدن و کتک خوردنم از مسعود اشک هایم را جاری کرد. _بشینید من برم براتون دوتا چایی بیارم. زهره سریع گفت _مادرجون شما بشینید، من میارم. شما حتما خیلی باهم حرف دارید. زهره به ثانیه نکشیده غیبش زد. مادرم کنارم نشست و دستم را گرفت _ما در حقت بد کردیم. منو ببخش که نتونستم بابات رو از اشتباه دربیارم. گریه مادرم اوج گرفت و اشکهایم جاری شد _قربونتون بشم. شما باید منو ببخشید که با خطاهام شمارو رنجوندم . ممنونم که اجازه دادید برگردم به خونه و دوباره زیر سایه شما زندگی کنم حالا می‌فهمم که چقدر دوری از شما برام عذاب آور بوده.... چند ساعتی با مادرم درد و دل کردم .از کمک های مریم خانم و بهراد گرفته تا سفرم به روستاهای مرزی  و بعد برگشتم به پیش زهره برایش گفتم. زهره در این مدت خودش را درآشپزخانه مشغول پخت شام کرده بود! مدیون  او و مهربانی هایش بودم. صدای باز و بسته شدن در حیاط آمد . _پدرت اومد مادرم شتابان برخواست و به پیشواز پدرم رفت شاید هم می‌خواست او را آرام کند تا کمتر از دستم عصبانی باشد. هرچه بود که تپش های قلبم از هم سبقت گرفته و عرق بر تیره کمرم نشسته بود. پدرم وارد شد و من از شرم نمی‌توانستم سرم را بالا بگیرم. _سلام آقاجون زهره بود که به دادم رسیده بود . _سلام باباجون صدای مهربان پدرم را مدت ها بود که نشنیده بودم. _سلام آقاجون. جوابم را به آهستگی داد _سلام. درگیر فکر کردن به تن صدای پدرم بودم که در آغوش گرمش فرو رفتم. آنقدر گیج و مبهوت بودم که اصلا یادم نیست جلو آمدن پدرم را دیدم یا نه. فقط در آن لحظه صدای آرامش بخش قلبش ،قلبم را نوازش می‌داد. _به خونت خوش اومدی باباجان. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
کم مانده بود از تعجب چشمانم از حدقه بیرون بزند . پدرم و این همه محبت برای غریب بود. از آغوشش بیرون آمدم و سربه زیر گفتم _آقاجون ببخشید.من هیچ وقت دختر خوبی براتون نبودم. خیلی با ندونم کاریهام اذیتتون کردم.حلالم کنید. دوباره همه اتفاقات را برای پدرم تعریف کردم. نمی‌خواستم شک در دلش باقی بماند و ظن بدی نسبت به من داشته باشد. پدرم بعد از شنیدن حرفهایم از بدگویی های مسعود گفت و اینکه آنها تصور می کردند من دچار خطاشده و زندگی ام را تباه کرده ام. سر سفره شام بودیم که صدای زنگ خانه به صدا در آمد. تصویر مسعود روی صفحه آیفون افتاده بود. مادرم در را باز کرد. مسعود با توپ پر وارد خانه شد _کجاست این دختر بی آبرو؟ شرمنده از روی پدرم به سفره چشم دوختم. پدرم ابرو در هم کشید و لا اله الا الله  گویان برخواست. _چه خبرته پسرجان؟؟ مسعود تن صدایش را پایین آورد _سلام آقاجون. _علیک سلام. نیم نگاهی به سمت مسعود انداختم و او نگاهم را شکار کرد. وحشی وار به سمتم هجوم آورد و از شانه ام گرفت و مرا به سمت در کشاند. پدرم دستم را گرفت و مرا از مسعود جدا کرد _رهاش کن تا دستت رو نشکستم. مسعود متحیر پدرم را صدا زد _آقا جون! پدرم دستش را دور شانه ام گره زد. _در این مدت تا تونستی پشت سر خواهرت بدگویی کردی. با اعتمادی که به تو داشتم حرفات رو قبول کردم. دخترمو از خونه انداختم بیرون چون هربار اومدی گفتی ما بی غیرتیم که اجازه دادیم بمونه تو خونه. من حماقت کردم و تو روزهایی که بخاطر شهادت دانیال عصبانی بودم، عقلم  رو دادم دست تو و هیچ وقت نرفتم دنبال دخترم. پدرم با صدایی که از بغض می لرزید ،آهسته نجوا کرد _دانیال منو از این خواب غفلت جدا کرد. خدا منو ببخشه. صدای گریان مادرم توجهمان را جلب کرد _تو رو به روح دانیالم قسم میدم، تموم کن این دشمنی با خواهرت رو. بسه هرچقدر تو این ماهها زندگیمون تلخ گذشت. زهره به سمت مادرم رفت و او را با خود به سمت مبل ها برد. _آروم باش مادرجون! مادرم اشک ریزان قضیه خواب خودش و پدرم را برای مسعود گفت. مسعود شوکه کنار دیوار نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت. اشک‌هایش می‌ریخت. دلم طاقت نیاورد به سمتش رفتم و دستش را گرفتم. _داداش منو ببخش اگه خواهر خوبی برات نبودم. هرچقدر میخوای منو دعوا کن ،منو بزن  ولی این طور خودت رو اذیت نکن. مسعود نگاه کوتاهی به من انداخت و بدون حرف رفت. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼💖 آه ای کریمه ای ملیکه عمهء سادات با کوله‌باری آمدم لبریز از حاجات بانوی عالم حفظ کن دنیا و دینم را دریاب خانم دختران سرزمینم را 🌼 💖 بر_همگان_مبارکباد🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ ۚ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا