💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_سی_و_سـومــ
✍تا چشم مادرم بهم افتاد صدام کرد رفتم سمت آشپزخونه ...
بازم صبحانه نخورده؟
توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم ...
قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه خواب می مونه ...
برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر ...
می شناسیش که من برم صداش کنم میگه به تو چه؟و دوباره می خوابه حتی اگر بگم مامان گفت پاشو
دنبالم تا دم در اومد محال بود واسه بدرقه کردن ما نیاد دوباره یه نگاهی بهم انداخت
ناراحتی؟
ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم
دروغ یا راستش؟
هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم
- حالا اگه مردونه قول بدم نمره هام پایین نیاد چی؟
خندید ...
- منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم ولی قول نمیدم اجازه بدم اما اگه دوباره به جواب نه برسم
پریدم وسط حرفش ...
- جان خودم هیچی نمیگم ولی تو رو خدا از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه اون روز توی مدرسه تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم و من رسما همه رو کاشته بودم ...
مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون ساندویچ بخرم تا رضایت بدن و حلالم کنن بالاخره مرده و قولش
نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود اما ازش اجازه رو گرفت بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید و حضورش هم اجازه رسمی ... برای حضور من شدو از همون روز کارم رو شروع کردم
از مدرسه که می اومدم سریع یه چیزی می خوردم می نشستم سر درس هام و بعد از ظهر راس ساعت 4 توی کارگاه بودم اشتیاق عجیبی داشتم و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم ...
شب هم حدود هشت و نیم، نه می رسیدم خونه ... تقریبا همزمان پدرم
سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم و بلافاصله بعد از غذا می نشستم سر درس هر چی که از ظهر باقی مونده بود
من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم به کار و نخوابیدن عادت کرده بودم و همین سبک جدید زندگی من رو وارد فضای اون ایام می کرد
تنها اشکال کار یه چیز بود سعید، خیلی دیر ساعت 10 یا 10:30 می خوابید و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم ساعت 11 چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال گاهی هم همون طوری خوابم می برد کنار وسایلم روی زمین
عید نوروز نزدیک می شد اما امسال برعکس بقیه من اصلا دلم نمی خواست برم مشهد یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم
اما هر بار رد شد علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد همه اونجا دور هم جمعمی شدن یه عالمه بچه دور هم بازی می کردن پسر خاله ها دختر دایی ها پسر دایی ها عالمی بود برای خودش
اما برای من غیر از زیارت امام رضا خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود ... علی الخصوص عید اول اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود
بین دلخوری و غصه معلق می زدم که محمد مهدی زنگ زدپسر خاله مادرم ..
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
با سلام ووقت بخیر به همه عزیزانیکه پیگیر ادامه رمان ایه های جنون هستن همونطور که قبلاهم گفتم ادامه رمان درحال تایپه نویسنده محترم باید منتشر کنند تا ماهم بتونیم بذاریم کانال به محض دریافت رمان درکانال قرار میگیره خیالتون راحت ما بیشتراز شما درانتظار قسمتهای پایانی این رمان هستیم ممنون ازصبوری شما 🙏🌹
⚡️یادمون باشه
تصویر زندگیمون،
✨همون چیزیه که با قلم افکارمون ترسیم میکنیم.
اگر نقصی توی تصویر زندگیمون میبینیم
💥بهتره با پاک کنی از جنس انرژی و اندیشه مثبت اون رو پاک کنیم و مجددا با قلم افکارمون شروع به طراحی و رفع اون نقص کنیم
یادمون باشه
✨که بزرگترین مسائل رو آدمها
خودشون با طرز فکر و دیدشون نسبت به دنیای اطراف میسازند.
💫پس بهتره عدسی و لنز دوربین فکرمون رو با دستمالی از جنس محبت، عاطفه و بخشش، پاک کنیم
💫تا عکس زندگیمون شفافتر و زیباتر بیفته.
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
17.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃جای مادر توی خیمه
🍃 من به دور تو میگردم
🎤 #حسین_طاهری
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 #شب_جمعه
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
👈 تو همان چیزی را جذب میکنی که هستی.
⁉️میخواهی چیز متفاوتی جذب زندگی تو شود؟
👈راه حل ساده است،
"متفاوت شو."
نمیشود
اخلاقت،
رفتارت،
کلامت،
نشست و
برخاستهایت یک چیز باشد
و رویاها و آرزوهایت چیز دیگر.
👈 تو باید با آرزوهایت
در یک طیف قرار بگیری.
✨ کلامت،
✨رفتارت و ...
همگی باید بوی رویاهایت را بدهد.
👈 باید هزاران بار در روز
از همان کلمات رویاهایت در گفتگوهای روزمره استفاده کنی.
متفاوت شو...
تو قادر به بدست آوردن هر آنچه که میخواهی هستی،
متفاوت شو
و نتیجهای متفاوت بگیر
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_سی_و_چـهـارم
✍شب بود که تلفن زنگ زد محمد مهدی پسر خاله مادرم بود پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم ...
توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم دو بار برای عیادت اومد مشهد آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو که پدرم به شدت ازش بدش می اومد این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم. علی الخصوص وقتی خیلی عادی پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد زنگ زد تا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره اون تماس اولین تماس محمد مهدی به خونه ما بود
پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش ...
- مرتیکه زنگ زده میگه .داریم یه گروه مردونه میریم جنوب... مناطق جنگی اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم یکی نیست بگه
و حرفش رو خورد و با خشم زل زد بهم
- صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو گرم نگیر بعد از 19، 20 سال پر رو زنگ زده که
که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه و فکرش هم درست بود
علی رغم اینکه با تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی عشق دیدن مناطق جنگی ... شهدا اونم دفعه اول بدون کاروان
اما خوب می دونستم چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد تحمل رقیب عشقی کار ساده ای نیست این رو توی مراسم ختم بی بی از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم وقتی بی توجه به شنونده دیگه داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن
آقا محمدمهدی که همه آقا مهدی صداش می کردن ... از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ و بعد خواستگاری پدرم و چرخش روزگار
وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن محمدمهدی توی بیمارستان، مجروح بوده و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده حالش که بهتر میشه با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن آسیه خانم عروس شد و عقد کرد و محمد مهدی دوباره کارش به بیمارستان می کشه اما این بار نه از جراحت و مجروحیت به خاطر تب 40 درجه
داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به 20 سال برای پدرم تموم شده باشه و همین مساله باعث شده بود ما هرگز حتیاز وجود چنین شخصی توی فامیل خبر نداشته باشیم ...
نمی دونم آقا مهدی چطور پای تلفن با پدر حرف زده بود آدمی که با احدی رودربایستی نداشت و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران همیشه حرفش رو می زد و برخورد می کرد نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد چه برسه به اینکه واقعا برم ... اما...
از دعای ندبه که برگشتم تازه داشت صبحانه می خورد رفتم نشستم سرمیز هر چند ته دلم غوغایی بود
اگر این بار آقا مهدی زنگ زد گوشی رو بدید به خودم خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم ...
جدی؟واقعا با مهدی نمیری جنوب؟از تو بعیده یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نری اونجا
لبخند تلخی زدم ...
تا حالا از من دروغ شنیدید؟ شهدا بخوان خودشون، من رو می برن
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_سی_و_پـنـجـم
✍با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...
چرا نمیری؟توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی خاله خان باجی شده بودی ...
نمی دونستم چی باید بگم ... می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم با شرمندگی سرم رو انداختم پایین
جواب من رو بده ... این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه
همون طور که سرم پایین بود گوشه لبم رو با دندون گرفتم...
خدایا حالا چی کار کنم من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم اما حالا
یهو حالت نگاهش عوض شد ...
- تو از ماجرای بین من و اون خبر داری
برق از سرم پرید سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ...
من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم ... فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ ... اون محمد عوضی ماجرا رو بهت گفته؟ ...
با شنیدن اسم دایی محمد یهو بهم ریختم
نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد ... که ماجرای 20 سال پیش رو باز نکنید مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه خیلی ناراحت میشه ...
تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد دیدم همه چیز رو لو دادم اعصابم حسابی خورد شد سرم رو انداختم پایین چند برابر قبل، شرمنده شده بودم
هیچ وقت احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه حالا الحق که هنوز بچه ای
پاشو برو توی اتاقت لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم
برگشتم توی اتاقم بی حال و خسته دیشب رو اصلا نخوابیده بودم صبح هم که رفته بودم دعای ندبه ... بعد از دعاسه نفره کل مسجد رو تمییز کرده بودیم استکان ها رو شسته بودیم و ...
اما این خستگی متفاوت بود روحم خسته بود و درد می کرد ... اولین بار بود که چنین حسی به سراغم می اومد
- اگر من رو اینقدر خوب می شناسی اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت همه چیز رو از زیر زبونم بکشی پس چرا این طوری در موردم فکر می کنی و حرف میزنی؟ من چه بدی ای کردم؟من که حتی برای حفظ حرمتت ...
بی اختیار، اشک از چشمم فرو می ریخت پتو رو کشیدم روی صورتم هر چند سعید توی اتاق نبود ...
خدایا بازم خودمم و خودت دلم گرفته خیلی
تازه خوابم برده بود ... که با سر و صدای سعید از خواب پریدم... از عمد چنان زمین و زمان و در تخته رو بهم می کوبید که از اشیاء بی صدا هم صدا در می اومد اذیت کردن من کار همیشه اش بود ...
سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم و نگاهش کردم...
چیه؟ ... مشکلی داری؟ ساعت 10 صبح که وقت خواب نیست می خواستی دیشب بخوابی ...
چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم و دوباره سرم رو کردم زیر پتو
من همبازی این رفتار زشتت نمیشم کاش به جای چیزهای اشتباه بابا کارهای خوبش رو یاد می گرفتی
این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم ...
- خدایا ... همه این بدی هاشون به خوبی و رفاقت مون در
شب ... مامان می خواست میز رو بچینه عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک در کابینت رو باز کردم بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم .. تا بلند شدم و چرخیدم محکم خوردم به الهام با ضرب، پرت شد روی زمین و محکم خورد به صندلی
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_سی_و_شـشـم
✍اونقدر آروم حرکت می کرد که هیچ وقت صدای پاش رو نمی شنیدم حتی با اون گوش های تیزم
چشم هاش پر از اشک شد معلوم بود خیلی دردش گرفته سریع خم شدم کنارش ...
خوبی؟
با چشم های پر اشکش بهم نگاه کرد
آره چیزیم نشد ...
دستش رو گرفتم و بلندش کردم
خواهر گلم ... تو پاهات صدا نداره بقیه نمی فهمن پشت سرشونی هر دفعه یه بلایی سرت میاد اون دفعه هم مامان ندیدت ماهی تابه خورد توی سرت چاره ای نیست باید خودت مراقب باشی از پشت سر به بقیه نزدیک نشو ...
همون طور که با بغض بهم نگاه می کرد گفت می دونم اما وقتی بسم الله گفتی موندم چرا اومدم جلو ببینم توی کابینت دعا می خونی؟
ناخودآگاه زدم زیر خنده ...
آخه توی کابینت که جای دعا خوندن نیست ...
به زحمت خنده ام رو کنترل کردم و با محبت بهش نگاه کردم ...
هر کار خوبی رو که با اسم و یاد خدا و برای خدا شروع کنی میشه عبادت حتی کاری که وظیفه ات باشه مثل این می مونه که وسط یه دشت پر جواهر ولت کنن بگن اینقدر فرصت داری ... هر چی دلت می خواد جمع کنی اشک هاش رو پاک کرد و تند تر از من دست به کار شد ... هر چیزی رو که برمی داشت بسم الله می گفت حتی قاشق ها رو که می چید
دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... خم شدم پیشونیش رو بوسیدم
فدای خواهر گلم یه بسم الله بگی به نیت انداختن کل سفره کفایت می کنه ملائک بقیه اش رو خودشون برات می نویسن ...
مامان برگشت توی آشپزخونه و متحیر که چه اتفاق خنده داری افتاده پشت سرش هم ...
چشمم که به پدر افتاد خنده ام کور شد و سرم رو انداختم پایین ...
با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز صداش رو بلند کرد
سعید بابا ... بیا سر میز می خوایم غذا رو بکشیم پسرم ...
و سعید با ژست خاصی از اتاق اومد بیرون ... خیلی دلم سوخت ... سوزوندن دل من برنامه هر روز بود چیزی که بهش عادت نمی کردم نفس عمیقی کشیدم ...
- خدایا ... به امید تو ...
هنوز غذا رو نکشیده بودیم که تلفن زنگ زد الهام یه بسم الله بلند گفت و دوید سمت تلفن ... وسط اون حال جگر سوزم ناخودآگاه خنده ام گرفت و باز نگاه تلخ پدرم ...
بابا ... یه آقایی زنگ زده با شما کار داره ... گفت اسمش صمدیه
با شنیدن فامیلیه آقا محمد مهدی اخم های پدر دوباره رفت توی هم اومدم پاشم که با همون غیض بهم نگاه کرد
لازم نکرده تو پاشی بتمرگ سر جات
و رفت پای تلفن ... دیگه دل توی دلم نبود نه فقط اینکه با همه وجود دلم می خواست باهاشون برم ...
از این بهم ریخته بودم که حالا با این شر جدید چی کار کنم؟ یه شر تازه به همه مشکلاتم اضافه شده بود و حالا
- خدایا ... به دادم برس ...
دلم می لرزید و با چشم های ملتهب منتظر عواقب بعد از تلفن بودم هر ثانیه به چشمم هزار سال می اومد به حدی حالم منقلب شده بود که مادرم هم از دیدن من نگران شد
گوشی رو که قطع کرد دلم ریخت
یا حسین ...
دیگه نفسم در نمی اومد ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
چشمي که دائم عيب هاي ديگران رو ببينه،
اون عيب رو به ذهن منتقل مي کنه
و ذهني که دائما با عيب هاي ديگران درگيره،
آرامش نداره،
درونش متلاطم و آشفته است...
در عوض چشمي که ياد گرفته
هميشه زيبايي ها رو ببينه،
اول از همه خودش آرامش پيدا مي کنه.
چون چشم زيبابين عيب هاي ديگران رو نمي بينه
و دنياي درونش دنياي قشنگي هاست
🌟🌟🌟👇👇👇💐💐💐
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1