eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
پنجاه و یک داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵من ترسو نیستم  برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم ... اما یه لحظه به خودم اومدم ... حواست کجاست استنلی؟ ... این یه انتخابه... یه انتخاب غلط ... نزار وسوسه ات کنه ... تو مرد سختی ها هستی ... نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی... حالا جای ما عوض شده بود ... من سعی می کردم کین رو متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی رو بزاره کنار ... و بعد از ساعت ها ... - باورم نمیشه ... تو اینقدر عوض شدی ... دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی ... تو یه ترسو شدی استنلی ... یه ترسو ... - به من نگو ترسو ... اون زمان که تو شب به شب، مادرت برات غذای گرم درست می کرد ... من توی آشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم ... اون زمان که پدرت توی کارخونه تا آخر شب، کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه، من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم ... و هنوز زنده ام ... تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار ... من، برای زنده موندن جنگیدم ... - فکر کردی با یه نقشه و بررسی موقعیت ... و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی ... اون مغازه طلا فروشی بالای شهره ... قیمت ارزون ترین طلاش بالای 500 هزار دلاره ... فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟ ... - محاله یکی تون زنده برگردید ... می دونی چرا؟... چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن ... چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه ... پس به هر قیمتی، سیستم ازشون دفاع می کنه ... فکر کردی مثل قاچاق مواده که رئیس پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه ... تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ ... - احمق نشو کین ... دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار ... فکر کردی بی خیالت میشن... حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله ... پیدات می کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه ... اما فایده نداشت ... اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد ... اون هم انتخاب کرده بود ... وقتی از کافه اومدم بیرون ... تازه می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو رها نمی کنه ... حنیف واسطه من بود ... من واسطه کین ... مهم انتخاب ما بود ... 🍃🌸🍃 🍂 در آینده خواهید دید ...👇 و من عاشق شدم ... حسنا، دانشجوی پرستاری بود . ✍ادامــــــه دارد .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از رمانکده مذهبی ( قانون جذب)
4_5843682088611480446.mp3
1.88M
🔰 شماره ۳۶ 🏵 فرستنده و گیرنده 🎗 روند جذب چگونه است؟ 🎗 اتفاقات چگونه به زندگی ما جذب می‌شوند؟ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
✅جذب آنچه می خواهیم 🔴ﭘﺴﺖ 5: ﻧﻘﺶ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯿﺪ ... ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ شرایطی ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ، در آن قرار دارید . ﻭ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻨﯿﺪﮐﻪ اﻧﮕﺎﺭ آنجا هستید. ﻣﻨﻈﻮﺭﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﺠﺴﻢ ﮐﻨﯿﺪ . ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻧﺎﺗﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺣﺲ ﮐﻨﯿﺪ ! ﺁﺯﺍﺩﺍﻧﻪ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﺣﺴﯽ ﺩﺍﺭﯾﺪ . ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺳﺮ ﻭ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ، ﻭ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺍﻧﺮﮊﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻣﺘﻤﺮﮐﺰ ﮐﻨﯿﺪ ﺳﻄﺢ ﺍﺭﺗﻌﺎﺷﯽ ﺗﺎﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺑﺎﻻ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ !! @mossbatsho 🌺✨🌺✨🌺✨🌺 ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺭﺩ... http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
موفقیت چیزی فراتر از چند قانون ساده نیست هر روز تلاش کنید و قدمی بردارید هر چند کوچک باشند تا روزی نتیجه همه آن قدمها را ببینید. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
سلام مشهد هستم نایب الزیاره همه شما اگه احیانا نتونستم رمان و مطالب رو بذارم پیشاپیش پوزش میطلبم🌹🌹
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
1_35444059.mp3
4.5M
یا رسوالله💚 سامی یوسف🎤 میلاد با سعادت خوشبوترین گل هستی🌹 پیشاپیش مبارکــــــــَ🎉🌹 @romankademazhabi ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمت پنجاه و یک داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵من ترسو نیستم  برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بو
پنجاه و دوم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵و من عاشق شدم . اواخر سال 2011 بود ... من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم ... انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود ... شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود ... شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت ... چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن ... دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود ... شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم ... زیر نظر گرفته بودمش ... واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود ... من رسم مسلمان ها رو نمی دونستم ... برای همین دست به دامن حاجی شدم ... اون هم، همسرش رو جلو فرستاد ... و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن ... حاجی با پدر حسنا صحبت کرد ... قرار شد یه شب برم خونه شون ... به عنوان مهمان، نه خواستگار ... پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم ... و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن ... تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم ... اون روز هیجان زیادی داشتم ... قلبم آرامش نداشت ... شوق و ترس با هم ترکیب شده بود ... دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم ... برای خودم یه پیراهن جدید خریدم ... عطر زدم ... یه سبد میوه گرفتم ... و رفتم خونه شون ... 🍃🍂🍃🍂🍃 🍃آنچه در قسمت بعد خواهید خواند👇 🍂هنوز حرفم با پدر حسنا به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد. ✍ادامــــــه دارد .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
پنجاه و سوم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵خواستگاری خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند ... از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم ... اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم ... بعد از غذا، با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم ... - حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند ... حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی ... زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری ... . . سرم رو پایین انداختم ... خجالت می کشیدم ... شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم ... تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید ... نفس عمیقی کشیدم ... خدایا! تو خالق و مالک منی ... پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن ... توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم ... قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم ... و صداقت و راستگویی بخشی از اون بود ... با وجود ترس و نگرانی، بی پروا شروع به صحبت کردم ... ولی این نگرانی بی جهت نبود ... هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد ... - توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ ... . همه وجودم گُر گرفت ... - مواد فروش و دزد؟ ... اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ ... آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه ... حرفش رو خورد ... رنگ صورتش قرمز شده بود ... پاشو از خونه من گمشو بیرون ... 🍃🌸🍃🌸🍃 پ.ن: خواهشا قضاوت نکنید،شاید ماهم بودیم از این بدتر رفتار می کردیم ✍ادامــــــه دارد .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
پنجاه و چهارم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵دروغ بود تا مسجد پیاده اومدم ... پام سمت خونه نمی رفت ... بغض بدجور راه گلوم رو سد کرده بود ... درون سینه ام آتش روشن کرده بودن ... توی راه چشمم به حاجی افتاد ... اول با خوشحالی اومد سمتم ... اما وقتی حال و روزم رو دید؛ خنده اش خشک شد... تا گفت استنلی ... خودم رو پرت کردم توی بغلش ... - بهم گفتی ملاک خدا تقواست ... گفتی همه با هم برابرن... گفتی دستم توی دست خداست ... گفتی تنها فرقم با بقیه فقط اینه که کسی نمی تونه پشت سرم نماز بخونه... گفتم اشکال نداره ... خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست ... گفتی همه چیز اختیاره ... انتخابه ... منم مردونه سر حرف و راه موندم ... از بغلش اومدم بیرون ... یه قدم رفتم عقب ... اما دروغ بود حاجی ... بهم گفت حرومزاده ای ... تمام حرف هاش درست بود ... شاید حقم بود به خاطر گناه هایی که کردم مجازات بشم ... اما این حقم نبود ... من مادرم رو انتخاب نکرده بودم ... این انتخاب خدا بود ... خدا، مادرم رو انتخاب کرد ... من، خدا رو ... حاجی صورتش سرخ شده بود ... از شدت خشم، شریان پیشونیش بیرون زده بود ... اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود ... به بدترین شکل ممکن ... تمام ایمان یک ساله ام به چالش کشیده بود ... قبل از اینکه دهن باز کنه رفتم ... چند بار صدام کرد و دنبالم اومد ... اما نایستادم ... فقط می دویدم ... ✍ادامــــــه دارد .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
صحن انقلاب ایوان طلایی_ پنجره فولاد نایب الزیاره همگی هستم
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
امروز، به جای تمرکز بر مادیات، بر لذت بردن از لحظه تمرکز میکنم. مهمترین عامل شادی، تمرکز روی امروز، این لحظه و اینجا است. @romankademazhabi ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
من درآغوش شب به استقبال زیبایی ها می‌روم و میدانم همه چیز بر وفق مراد من می‌گردد، وقتی زیبا بیاندیشم و آرام و مهربان باشم خدایا سپاسگزارم 🙏 شب خوش 🌹😊 @romankademazhabi ❤️
هدایت شده از لشکر سایبری انقلاب
به کدامین گناه؟دختر چهارساله ای باید در دنیایی که سران مستکبر غربی و سعودیش از شدت داشتن پول سردردمی گیرند و رییس جمهور غربی اش(ترامپ)با جِت شخصی اش درآسمان های آمریکای ظالم پرواز میکند، از نبود مقداری غذا بمــــــیرد؟! به کدامین گناه؟! مهدی،بیا دنیا شده نفس گیر #یمن_یعنی_ظهور
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
امروز دوباره متولد شدی🌺🍃 تلخی ها و زشتی ها را رها کن یک شروع جدید را با یک نفس عمیق و نام زیبایش آغازگر باش سلام😊✋ روز نو مبارک 🌺🍃 @romankademazhabi ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
😄📝🔑🔓😍 🌐 از خوشبختی دیگران خوشحال شوید.😄 🔰 با نفرت و حسد نسبت به دارایی دیگری ، ثروت خود را به تاخیر نیندازید. از راهی که آنها برای مصرف پول خود بر می گزینند انتقاد نکنید این امر به شما مربوط نیست. 🔰هرکس در لوای قانون هشیاری و آگاهی خویش است. تنها مراقب اندیشه های خود باشید. برای خوش اقبالی دیگران برکت بطلبید و بدانید که برای همه به وفور هست. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمت پنجاه و چهارم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵دروغ بود تا مسجد پیاده اومدم ... پام سم
پنجاه و پنجم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵تو خدایی؟ یک هفته تمام حالم خراب بود ... جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم ... موضوع دیگه آدم ها نبودن ... من بودم و خدا ... . اون روز نماز ظهر، دوباره ساعتم زنگ زد ... ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم ... نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول ... هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم ... نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا ... همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد ... . . بعد از ظهر شد ... به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم ... تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون روژ برم ... از دور ایستاده بودم و منتظر ... خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد ... زنگ در رو زد ... پدر حسنا اومد دم در ... . . شروع کردن به حرف زدن ... از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست ... بیشتر شبیه دعوا بود ... نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه ... رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم ... که صدای حرف هاشون رو شنیدم ... حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمی کنی؟ ... . ✍ادامــــــه دارد ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
پنجاه و ششم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵سپاه شیطان - از خدا شرم نمی کنی؟ ... اسم خودت رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ ... مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونی شون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی؟ ... اصلا می تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی؟ ... و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت می کرد ... و از عملش دفاع ... بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد ... برای ختم کلام ... من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم ... به خاطر خود شما اومدم ... من برای شما نگرانم ... فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود ... خدا نگهش داشته بود ... حفظش کرده بود و تا اینجا آورده بود ... دلش بلرزه و از مسیر برگرده ... اون لحظه ای که دستش رو از دست خدا بیرون بکشه ، شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی ... واسطه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی ... پدرش با عصبانیت داد زد ... یعنی من باید دخترم رو به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم؟ ... - چرا این حق شماست ... حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی ... اما حق نداشتی با این جوون، این طور کنی ... دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی ... از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی ... خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش نه ... دیگه اونجا نموندم ... گریه ام گرفته بود ... به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی ... خدا دروغ گو نیست ... خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت ... تو رو برد تا حرفش رو از زبان اونها بشنوی ... با عجله رفتم خونه ... وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم ... بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم ... تا اذان مغرب، توی سجده استغفار می کردم ... از خدا خجالت می کشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان می شدم ... ✍ادامــــــه دارد .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
پنجاه و هفتم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵به من اقتدا نکن سرمای شدیدی خوردم ... تب، سردرد، سرگیجه ... با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست ... اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از جام تکان بخورم ... یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد... به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم ... چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته ... - مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم؟ ... اگر عادت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می شدم.. اینو گفت و برام یکم سوپ آورد ... یه روزی می شد چیزی نخورده بودم ... نمی تونستم با اون حال، چیزی درست کنم ... من که خوب شدم حاجی افتاد ... چند روز مسجد، امام جماعت نداشت ولی بازم سعی می کردم نمازهام رو برم مسجد ... اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن ... ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم، نمازم رو شکستم و برگشتم سمت شون ... شما نمی تونید به من اقتدا کنید ... نماز اونها هم شکست ... پشت سرم نایستید ... - می دونی چقدر شکستن نماز، اشکال داره؟ ... نماز همه مون رو شکستی ... - فقط مال من شکست ... مال شما اصلا درست نبود که بشکنه ... پشتم رو بهشون کردم ... من حلال زاده نیستم ... از درون می لرزیدم ... ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود ... پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد ... مسجد، تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم... ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم ... بهتر از این بود که به خاطر من، حکم خدا زیر پا گذاشته بشه ... دوباره دستم رو آوردم بالا و اقامه بستم ... خدایا! برای تو نماز می خوانم ... الله اکبر ... ✍ادامــــــه دارد .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از رمانکده مذهبی ( قانون جذب)
4_5850652193467663232.mp3
1.98M
🔰 شماره ۳۷ 🏵 غیبت 🎗 غیبت کردن چه تاثیری در زندگی ما دارد؟ 🎗 غیبت کردن چه ضرری به خداوند می‌رساند؟ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
✅جذب آنچه می خواهیم 🔴ﭘﺴﺖ 6 (بسیار مهم): ﺭﻫﺎ ﮐﻨﯿﺪ ... این مرحله ،مرحله رها سازی است میتوان ﻣﺮﺣﻠﻪ ‏( ﺭﻫﺎ ﺳﺎﺯﯼ ‏) ﺭﺍ ﻣﺮﺣﻠﻪ (ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺳﺎﺯ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ ) نامید ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﺪ . ﺷﻤﺎ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ‏( ﭘﺎﮐﺴﺎﺯﯼ ‏) ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯾﺪ ، ﭘﺲ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ. ﺷﻤﺎ ﺁﺭﺯﻭﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﺪ ﭘﺲ ... " ﺁﻧﺮﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﺪ " ﺣﺎﻻ ﻧﻮﺑﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ ! ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺍﯼ ﺑﺮﻭﯾﺪ ﻭ ﮐﺎﻻﯾﯽ ﺭﺍ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﻫﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ! ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻧﺎﺩﯾﺪﻧﯽ ﻫﺎﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺩﯾﺪﻧﯽ ﻫﺎ ﺑﯿﺎﺑﯿﺪ . ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺭﺍ ﭼﮏ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺳﻔﺎﺭﺷﺘﺎﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﻋﻼﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ، ﻭ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺟﻠﻮﯼ ﻓﺮﺍﯾﻨﺪ ﺟﺬﺏ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ . ﻭﻗﺘﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺻﺮﻑ ﺍﯾﻦ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺗﺎﻥ [ﮐﯽ] ﻭ [ﭼﮕﻮﻧﻪ] ﺑﺮآﻭﺭﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ . ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﯼ ﻓﻘﺪﺍﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ! ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺷﯿﺪ ... ﻣﺜﺒﺖ ﺑﻤﺎﻧﯿﺪ ... ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﯿﺪ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺁﺭﺯﻭﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﯿﻮﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ ،ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ . ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺗﺎﻥ ﻣﺘﺠﻠﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﺪ . eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺭﺩ...
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
اندیشیدن مکرر به نکات منفی یا تمرکز بر جنبه های منفی، کمکی به حل مساله نمیکند بلکه فقط آرامش شما را میگیرد. @romankademazhabi ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا