eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلااااام صبحتون بخیر و شادی به امروز خوش آمدید به آخرین پنج شنبه‌ی ماه و سال خوش آمدید این روزها می‌تونه براتون خیلی عاشقانه و خاص باشه به شرطی که نگاه‌ها به نعمتها و داشته‌ها باشه مراقب باشیم این روزها رو با نق زدن خراب نکنیم یک وقت خدای نکرده با خودمون نگیم سال تمام شد من هنوز سرجای قبلمم، باور کنید هر ثانیه‌ای که فرصت زندگی داریم ارزشی بالاتر از تصورمون داره قدر لحظات باهم بودن رو داشته باشیم همچنان عاشقانه زندگی کنیم تا دنیامون قشنگتر بشه❤️❤️ عبارت تاکیدی امروز 🔹خدا هر ثانیه معجزه می‌فرسته #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 برای دوستانتان به اشتراک بگذارید @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 👊بلند پرواز باش!!! بلند پرواز که باشی دیگر سنگ‌هایی که به طرفت پرتاب میشوند هرگز به تو نخواهد رسید... حتی ابرها هم نمی‌توانند بر تو ببارند تا پرهایت را خیس کنند! چون بالاتر از ابرها به پرواز درآمده‌ای و هیچ‌وقت زیر سایه کسی قرار نخواهد گرفت آسمان حق توست پس تا میتوانی بلندتر بپر ... ❌گوش نسپار به سخن کسانی که... 👈مخالف بلند پروازی‌اند!!! 🔺آنها همان‌هایی هستند 🔺که حتی قادر نیستند 🔺به بلندی یک خانه به پرواز درآیند! 🔺و ترس از پرواز همیشه 🔺زمین‌گیرشان می‌کند! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(4).mp3
3.36M
الطاف و رحمت خداوند همیشه شامل حال ما شده است حتی در زمان‌هایی که ما متوجه نمی‌شویم فقط باید کمی بیشتر فکر کنیم و یادآوری الطاف خداوند را بیاموزیم باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق قسمت بیست وپنجم :حس عجیب عاشقی 🌹رزمنده کوله
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین 🌺 🌻زندگینامه قسمت بیست وهفتم : هدی دختر بابایی 🌹هوس هندوانه کرد. وانت جلویی بار هندوانه داشت .سرش را برد دم گوش منوچهر که رانندگی می کرد وهوسش را گفت: منوچهر سرعتش رازیاد کرد وکنار وانت رسید واز راننده خواست نگه دارد .راننده نگه داشت اما هندوانه نمی فروخت . 🌹بار رابرای جایی می برد .آن قدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید .فرشته گفت "اوه تا خانه صبر کنم ؟؟؟؟ همین حالا بخوریم " ولی چاقو نداشتند .منوچهر دوتا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت با آب شست وهندوانه را قاچ کرد .سرش را تکان داد وگفت " چه دختر نازپروده ای بشود . هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد !!!!!" 🌹اما هدی دختری نیست که زیاد خواهش وتمنا داشته باشد .به صبوری و تو داری منوچهر است هر چه قدر از نظر ظاهر شبیه او است ، اخلاقش هم به او رفته است . 🌹هدی فروردین به دنیا آمد .منوچهر روی پا بند نبود .توی بیمارستان همه فکر می کردند ما ده پانزده سال است ازدواج کرده ایم وبچه دار نشده ایم .دو تا سینی بزرگ قنادی شیرینی گرفت وهمه ی بیمارستان را شیرینی داد!!!!!. یک سبد گل میخک قرمز آورد.آن قدر بزرگ بود که از اتاق تو نمی آمد . 🌹هدی تپل بود وسبزه سفت می بوسیدش .وقتی خانه بود باعلی کشتی می گرفت با هدی آب بازی می کرد .برایشان اسباب بازی می خرید .هدی یک کمد عروسک داشت .می گفت "دلم طاقت نمی آورد .شاید بعد خودم سختی بکشم ،ولی دلم خنک می شود که قشنگ بچه ها را بوسیده ام ❤بغل گرفته ام ❤ بازی کرده ام .. قسمت بیست وهشتم : سخت ترین روز جنگ 🌹دست روی بچه ها بلند نمی کرد.به من می گفت" اگر یک تلنگر به شان بزنی شاید خودت یادت برود .....ولی بچه ها توی ذهنشان می ماند برای همیشه !! 🌹باهاشون مثل آدم بزرگ حرف می زد .وقتی می خواست غذاشان بدهد می پرسید می خواهند بخورند یا نه .سر صبر پا به پاشان راه می رفت وغذا را قاشق قاشق می گذاشت دهانشان . 🌹ازوقتی هدی به دنیا آمد .دیگر نرفت منطقه . علی همان سال رفت مدرسه .عملیات کربلای پنج ،حاج عبادیان هم شهید شد.......منوچهر وحاجی خیلی به هم نزدیک بودند؛مثل مرید ومراد.حاجی وقتی می خواست قربان صدقه ی علی برود می گفت "قربان بابات بروم "!!!! منوچهر بعد از او شکسته شد .تا آخرین روز هم که می پرسیدی سخت ترین روز دوران جنگ برایت چه روزی بود ؟؟؟؟؟ می گفت "روز شهادت حاج عبادیان " 🌹راه می رفت واشک می ریخت وآه می کشید .دلش نمی خواست برود منطقه جای خالی حاجی را ببیند.منوچهر توی عملیات کربلای پنج بدجوری شیمیایی شد .تنش تاول می زد و از چشم هاش آب می آمد ،اما چون با گریه هایی که می کرد همراه شده بود نمی فهمیدم !! 🌹شهادت پشت سر هم وچشم انتظاری این که کی نوبت ما می رسد؟؟ وموشک باران تهران افسرده ام کرده بود .می نشستم یک گوشه .نه اشتها داشتم نه دست ودلم به کاری می رفت ..... منوچهر نبود تلفنی به ش گفتم می ترسم ...... گفت این هم یک مبارزه است .فکر کرده ای من نمی ترسم ؟؟؟!!! 🌹منوچهر وترس ؟؟؟؟توی ذهنم یک قهرمان بود .گفت" آدم هر چه قدر طالب شهادت باشه زندگی دنیا راهم دوست داره" همین باعث ترس میشه . فقط چیزی که هست ما دلمان را می سپاریم به خدا... 🌹حرف هاش آن قدر آرامشم داد که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر ومادرم بروم خانه ی خودمان ...دو سه روز بعد دوباره زنگ زد.گفت فرشته با بچه ها بروید جاهایی که موشک زده اند ببینید ..چرا باید این کار را می کردم !!!!! گفت برای اینکه ببینی چه قدر آدم خودخواه است !!!! 🌹دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم .نه اینکه ناراحت شده باشم .خجالت می کشیدم ازخودم ... با علی وهدی رفتیم جایی که تازه موشک خورده بود .یک عده نشسته بودند روی خاک ها ...یک بچه مادرش را صدا می زد که زیر آوارها مانده بود ..اما کمی آن طرف تر مردم سبزه می خریدند وتنگ ماهی دستشان بود!!! انگار هیچ غمی نبود..... 🌹من دیدم که دوست ندارم جزو هیچ کدام از این آدم ها باشم ؛نه غرق شادی خودم ونه حتی غم خودم .هردو خود خواهی است ....منوچهر می خواست این را به من بگوید ...همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی می زد که من را به خودم می آورد.... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🕊 بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊 🌻زندگینامه قسمت بیست ونهم :"حی علی خیر العمل " 🌹منوچهر سال شصت وهفت مسئول پادگان بلال کرج شد .زیاد می آمد تهران و می ماند . وقتی تهران بود ،صبح ها می رفت پادگان وشب می آمد . نگاهش کرد. آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد .این روزها بیش تر عادت کرده بود به بودنش.... 🌹وقتی می خواست برود منطقه دلش پر از غم می شد .انگار تحملش کم شده باشد . منوچهر سجاده اش را پهن کرد .دلش می خواست درنمازها به او اقتدا کند ولی منوچهر راضی نبود.یک بار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتدا کرده ناراحت شد .از آن به بعد گوشه ی اتاق می ایستاد ،طوری که کسی نتواند پشتش بایستد. 🌹چشم ها ش را بسته بود و اذان می گفت .به" حی علی خیر العمل " که رسید ،فرشته از گردنش آویزان شد وبوسیدش .منوچهر "لا اله الا الا الله " گفت ومکث کرد. گردنش را کج کرد وبه فرشته نگاه کرد و به فرشته نگاه کرد "عزیز من این چه کاریه !!!!؟؟؟ می گوید بشتابید به سوی بهترین عمل آن وقت تو می آیی شیطان می شوی!!!! فرشته چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی خیسش چسبیده بود کنار زد وگفت "به نظر خودم که بهترین کار را می کنم ....🌹 🌹شاید شش ماه اول بعد ازدواجمان که منوچهر رفت جبهه برایم راحت تر گذشت ،ولی از سال شصت وشش دیگ طاقت نداشتم .....هر روز که می گذشت وابسته تر می شدم .دلم می خواست هر روز جمعه باشد و بماند خانه . قسمت سی ام : بعد ازجنگ 🌹جنگ که تمام شد گاهی برای پاکسازی ومرزداری می رفت منطقه.هر بار که می آمد لاغرتر وضعیف تر شده بود.غذا نمی توانست بخورد .می گفت "دل وروده ام را می سوزاند" 🌹همه ی غذاها به نظرش تند بود .هنوز نمی دانستیم شیمیایی چیست !!وچه عوارضی دارد.دکترها هم تشخیص نمی دادند.هر دفعه می بردیمش بیمارستان یک سرم می زدند،دو روز استراحت می دادند ومی آمدیم خانه. 🌹آن سال ها فشار اقتصادی زیاد بود.منوچهر یک پیکان خرید که بعد ازظهرها کارکند.اما نتوانست .ترافیک وسر وصدا اذیتش می کرد.پسر عموش توی ناصرخسرو یک رستوران سنتی دارد.بعداز ظهر ها ازپادگان می رفت آن جا،شیر می فروخت .نمی دانستم وقتی فهمیدم بهش توپیدم که چرا این کار را می کند؟؟ 🌹گفت تا حالا هر چه خجالت شما را کشیدم بس است. گفتم معذب نیستی ؟؟؟ گفت : نه برای خانواده ام کار می کنم ...... 🌹درس خواندن را هم شروع کرد.ثبت نام کرده بود هر سه ماه ، درس یکسال را بخواند وامتحان بدهد.از اول راهنمایی شروع کرد.با هیچ درسی مشکل نداشت الا دیکته ..!! 🌹کتاب فارسی را باز کرد وچهار ،پنج صفحه برگه ی امتحانی پر دیکته گفت .منوچهر در بد خطی قهار بود!!!گفت حالا فکر کن درس خوانده ای .با این خط بدی که داری ...معلم ها هم نمی توانند ورقه ی تو را تصحیح کنند......️گفت یاد می گیرند ..... 🌹ااین را مطمئن بود چون خودش یاد گرفته بود نامه های اورا بخواند " "موش " را " مشت " وهزار کلمه ی دیگر که خودش می توانست بخواند و فرشته !!!! غلط ها را شمرد ،شصت وهشت غلط .گفت رفوزه ای ...... 🌹منوچهر همان طور که ورق ها را زیر ورو می کرد وغلط ها را نگاه می کرد گفت آن قدر می خوانم تا قبول شوم . این را هم می دانست .منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت به پاش می ماند.. . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 🌻زندگینامه قسمت سی ویکم : بدون هیچ چشم داشتی 🌹صبح ها از ساعت چهارونیم می رفت پارک تا هفت درس می خواند.ازآن ور می رفت پادگان وبعد پیش نادر.کتاب و دفترش را هم می برد که موقع بیکاری بخواند. 🌹امتحان که داد دیکته اش شد نوزده ونیم .کیف می کرد از درس خواندن ،اما دکترها اجازه ندادند ادامه بدهد. 🌹امتحان سال سوم را خوانده بود که سردردهای شدید گرفت .از درد خون دماغ می شد وازگوشش خون می زد. به خاطر ترکش هایی که توی سرش داشت وضربه هایی که خورده بود .نباید به اعصابش فشار آورد. 🌹بعضی از دوستانش می گفتند "چرا درس بخوانی؟؟ ما برایت مدرک جور می کنیم... اگر بخواهی می فرستیمت دانشگاه. این حرف ها برایش سنگین می آمد .می گفت دلم می خواهد یاد بگیرم .باید توی مخم چیزی باشد که بروم دانشگاه .....مدرک الکی به چه درد می خورد؟؟؟ 🌹بعد ازجنگ وفوت امام زندگی ما آدم های جنگ وارد مرحله ی جدیدی شد .....نه کسی ما را می شناخت .....نه ما کسی را می شناختیم .....انگار برای این جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم. خیلی چیزها عوض شد . 🌹منوچهر می گفت "کسی که باهاش تا دیروز توی یک کاسه آبگوشت می خوردیم حالا که می خواهیم برویم توی اتاقش باید از منشی ونماینده ودفتردارش وقت قبلی بگیریم!! 🌹بحث درجه هم مطرح شد. به هر کس بر اساس تحصیلات ودرصد جانبازی ومدت جبهه بودن درجه می دادند .منوچهر هیچ مدرکی را رو نگرفت.......سرش را انداخته بود پایین وکار خودش را می کرد. اما گاهی کاسه ی صبرش لب ریز می شد. حتی استعفا داد،که قبول نکردند. سال شصت و نه چهار ماه رفت منطقه .آن قدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد. 🌹با آمبولانس آوردنش تهران و در بیمارستان بستری شد .از سرتا پاش عکس گرفتند .چندبار آندوسکوپی کردند واز معده اش نمونه برداری کردند.اما نفهمیدند چه ش است !!! یک هفته مرخص شده بود .گفت فرشته دلم یک جوری است .احساس می کنم روده هام دارد باد می کند. قسمت سی ودوم : خدایا چرا این جا؟؟؟ 🌹دو سه تا توت سفید نوبرانه که جمشید آورده بود، خورده بود.نفس که می کشید شکمش می آمد جلو و بر نمی گشت. شده بود عین قلوه سنگ .زود رساندیمش بیمارستان .انسداد روده شده بود. دوباره از روده اش نمونه برداری کردند .نمونه را بردم آزمایشگاه . 🌹تا برگردم منوچهر را برده بودند بخش جراحی .دویدم بروم بالا ،یک دختر دانشجو سر راهم را گرفت .گفت" خانم مدق این ها تشخیص سرطان داده اند ولی غده را پیدا نمی کنند.می خواهند شکمش را باز کنند.ببینند غده کجاست" 🌹گفتم مگر من می گذارم. منوچهر را آماده کرده بودند ببرند اتاق عمل .گفتم دست بهش بزنید روزگارتان را سیاه می کنم... 🌹لباس هاش را تنش کردم. زنگ زدم به پدرم وگفتم بیایید دنبالمان .... می خواستم منوچهر را از آن جا ببرم... دکتر سماجتم را که دید یک نامه نوشت گذاشت روی آزمایش های منوچهر وما را معرفی کرد به دکتر میر. دکتر میر جراح غدد بیمارستان جم است .منوچهر را روز عاشورا بستری کردیم بیمارستان جم. 🌹اذان ظهر را که گفتند،با این که سرم داشت بلند شد ایستاد ونماز خواند.... خیلی گریه کرد.... سلام نمازش را که داد رفت سجده وشروع کرد با خدا حرف زدن "خدایا گله دارم.من این همه سال جبهه بودم... چرا من را کشانده ای این جا روی تخت بیمارستان؟ من از این جور مردن متنفرم!! . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣❣💕❣ "طلاق عاطفی و راه‌های پیش‌گیری از آن!" 🍃 همسرداری نیز مانند سایر مهارت‌های دیگر، نیازمند یادگیری و صرف وقت و زمان است؛ دوست داشتن و عشق، آموختنی است. 👈 عشق بین زن و مرد، مانند نهالی است که اگر از آن مراقبت به عمل نیاید، خشک خواهد شد، پس به این مسأله اکتفا نکنید که یک بار ابراز علاقه برای همیشه کافی است. 👈 حالات، روحیات، نیازها و توقعات همسرتان را به خوبی شناسایی کنید و در تأمین آنها بکوشید. 👈 طرز نگاه کردن و صحبت کردن با همسر، باید به گونه‌ای جدا از روشی باشد که با افراد دیگر صحبت می‌شود. 👈 زمانی را برای گفت و گو و ابراز محبت و تبادل نظر با همسرتان اختصاص دهید و این امر را در اولویت امور قرار داده و اشتغال و فرزند و... را بهانه‌ای برای فرار از این موقعیت قرار ندهید. 👈 یادگیری و به کار بردن مهارت‌های گفت وگوی سالم در حل اختلافات خانوادگی، باعث می‌شود رنجش‌ها در دل انباشته نشود و همه‌ی دلخوری‌ها، جای خود را به محبت و صمیمیت بدهد. 👈 سعی کنید هنگام صحبت، ابتدا به نکات مثبت همسرتان اشاره کنید، هرگز خشمگین نشوید، مانع حرف زدن همسرتان نشوید و به او هم فرصت اظهار نظر بدهید. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل درخت براے بعضے باید ریشه بود تاامیدزندگےبه آنها بدیم براے بعضےبایدتنه بود تا تکیه گاهشون باشیم براے بعضےشاخ برگ تا عیبشونو بپوشانیم براےبعضےمیوه تاطعم زندگی رابه آنهابیاموزیم 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🕊 بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊 🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق قسمت بیست ونهم :"حی علی خیر العمل " 🌹منو
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 🌼زندگینامه قسمت سی وسوم : هوس غذای امام حسین.. 🌹نشست روی تخت گفت: یک جای کارم خراب بود.آن هم تو باعثش بودی. هروقت خواستم بروم.آمدی جلوی چشمم سد شدی .حالا برو دیگر. 🌹همه ی بی مهری و سرسنگینیش برای این بود که دل بکنم .می دانستم .گفتم منوچهر خان همچنین به ریشت چسبیده م و ولت نمی کنم.حالا ببین. ما روزهای سخت جنگ را گذرانده بودیم .فکر می کردم این روزها هم می گذرد پیر می شویم وبه این روزها می خندیم . 🌹ناهار بیمارستان را نخورد.دلش غذای امام حسین می خواست .دکترش گفت "هرچه دلش خواست بخورد .زیاد فرقی نمی کند. به جمشید زنگ زدم واو از هیات غذا وشربت آورد .همه ی بخش را غذا دادیم.دو بشقاب ماند برای خودمان .یکی از مریض ها آمد .به ش غذا نرسیده بود .منوچهر بشقاب غذاش را داد به او و سه تایی از یک بشقاب خوردیم . 🌹نگران بودیم دوباره دچار انسداد روده بشود.اما بعد ازظهر که از خواب بیدارشد،حالش بهتر بود.گفت از یک چیز مطمئنم .نظر امام حسین روی من هست .فرشته هر بلایی سرم بیاید صدام در نمی یاد. 🌹تا صبح بیدار ماند.نماز می خواند دعا می کرد،زل می زد به منوچهر که آرام خوابیده بود؛انگار فردا خیلی کار دارد .از خودش بدش آمد . تظاهر کردن را یاد گرفته بود؛کاری که هرگز فکر نمی کرد بتواند.این چند روز تا آن جا که توانسته بود پنهانی گریه کرده بود و جلوی منوچهر خندیده بود . 🌹دکتر تشخیص سرطان روده داده بود .سرطان پیش رفته ی روده که به معده زده بود.جواب کمیسیون سپاه هم آمده بود .جانباز نود درصد... هرچند تا دیروز زیر بار نرفته بودند .... که این بیماری ها از عوارض جنگ باشد. با این همه باز بنیاد گفته بود بیماری منوچهر مادرزادی است!!! 🌹همه عصبانی بودند؛ فرشته ،جمشید، دوستان منوچهر.... اما خودش می خندید که "وقتی به دنیا آمدم بدنم پر از ترکش بود.... خب راست می گویند....!! قسمت سی و چهارم :قلبم دوست دارد بمانی💖 🌹هیچ وقت نتوانسته بود مثل او سکوت کند...... صبح قبل از عمل تنها بودیم.دستم را گرفت وگذاشت به سینه اش......گفت قلبم دوست دارد بمانی❤️اما عقلم می گوید این دختر از پانزده سالگی به پای تو سوخته .....خدا زیبایی های زندگی را برای بنده های خوبش خلق کرده. او هم باید از آن ها استفاده کند.شاد باشد....لب هاش می لرزید. 🌹گفتم من که لحظه های شاد زیاد داشته ام ..از جبهه برگشتن هات ،زنده بودنت،نفس هات ،همه شادی زندگی من است..همین که می بینمت ،شادم . 🌹گفت من تا حالا برات شوهری نکرده م .از این به بعد هم شوهر خوبی نمی توانم باشم.تو از بین می روی .... گفتم "بگذار دو تایی با هم برویم" 🌹همان موقع جمشید و رسول آمدند.پرستارها هم برانکارد آوردند که منوچهر را ببرند .منوچهر نگذاشت .گفت پاهام سالم است .می خواهم راه بروم.هنوز فلج نشده م..... 🌹جلوی در اتاق عمل برگشت صورت جمشید و رسول را بوسید.دست من را دو سه بار بوسید.....گفت این دست ها خیلی زحمت کشیده ند .بعد از این بیش تر زحمت می کشند. 🌹نگاهم کرد و پرسید "تا آخرش هستی ؟؟؟؟" گفتم هستم..... ورفت ،حتی برنگشت پشتش را نگاه کند . 🌹نکند بر نگردد؟؟؟؟ لبه ی تخت منوچهر نشست ،مثل ماتم زده ها.....باید چه کار کند؟؟؟ فکرش کار نمی کرد.همه ی بدنش گوش شده بود بیایند خبر بدهند که منوچهر.....دکتر با یک درصد امید برده بودش اتاق عمل .به فرشته گفته بود."به توسل خودتان بر می گردد" . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🕊 بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 🌼زندگینامه قسمت سی و پنجم : روحی چون آیینه صاف 🌹چندبار وضو گرفت اما برای دعا خواندن تمرکز نداشت .حال خودش را نمی فهمید.راه می رفت ، می نشست . چادرش را بر می داشت ، دوباره سر می کرد.سر ظهر صدایش زدند..... 🌹پاهاش را بزورهمراه خودش کشید تا دم اتاق ریکاوری....توی اتاق شش تا تخت بود.دو تا مریض داد می زدند.یکی استفراغ می کرد،یکی اسم زنی را صدا می زد... و دو نفر دیگر از درد به خودشان می پیجیدند. 🌹تخت آخر دست چپ منوچهر بود. به سینه اش خیره شد .بالا و پایین نمی آمد. برگشت به دکتر نگاه کرد ومنتظر ماند...دکتر گفت موقع بی هوشی روح آدم ها خودش را نشان می دهد.روحش صاف صاف است. 🌹گوشش را نزدیک لب های منوچهر برد که تکان می خورد.داشت اذان می گفت!! تمام مدت بی هوشی ذکر می گفت!!!! قسمتی از کبد ومعده وروده اش را بریدن تا چند روز قدغن بود کسی بیاید ملاقاتش .اما زخمش عفونت کرد.. 🌹تا دو هفته چیزی نمی توانست بخورد.یواش یواش مایعات می خورد. منوچهر باید شیمی درمانی می شد.از آزمایش مغز استخوان پیش رفت سرطان را می سنجید وبر اساس آن شیمی درمانی می کنند. 🌹دکتر شفاییان متخصص خون است که دکتر میر برای مداوای منوچهر معرفیش کرد. روز آزمایش نمی دانم دردی که من کشیدم بدتر بود یا دردی که منوچهر کشید.... دلم می سوزد؛ می گویم ای کاش یک بار داد می زد!! صدای ناله اش بلند می شد ،دردش را می ریخت بیرون. 🌹همین صبوری وسکوت ها ،دکترها و پرستارها را عاشق کرده بود. قسمت سی وششم :روزهای سخت 🌹هر کاری از دستشان بر می آمد دریغ نمی کردند.تا جواب آزمایش آماده شود منوچهر را مرخص کردند. روزهایی که از بیمارستان می آمدیم روزهای خوش زندگیم بود.همه از روحیه ام تعجب می کردند.نمی توانستم جلوی خنده هام را بگیرم .با جمشید زیر بغلش را گرفتیم تا دم آسانسور.گفت می خواهم خودم راه بروم.... 🌹جمشید رفت جلوی منوچهر ،رسول سمت راستش،برادر دیگرش ،بهروز،سمت چپش ومن پشت سرش که اگر خواست بیفتد نگهش داریم. سه تا ماشین آمده بودند دنبالمان .دم خانه جلوی پای منوچهر گوسفند کشتند.مادرش شربت می داد.علی وهدی خانه را مرتب کرده بودند .از دم در تا پای تخت منوچهر شاخه های گل چیده بودند و یک گلدان پر از گل گذاشته بودند بالای تختش 🌹جواب آزمایش که آمد دکتر گفت "باید زودتر شیمی درمانی شود" با هر نسخه ی دکتر کمرم می لرزید که اگر داروها گیر نیاید چی ....... دنبال بعضی داروها باید توی ناصر خسرو می گشتیم.....صف های چند ساعته ی هلال احمر وسیزده آبان وداروخانه های تخصصی که چیزی نبود.... 🌹دوستان منوچهر پرونده هاش را بیرون کشیدند و کارت جانبازی منوچهر را از بنیاد گرفتند...اما طول کشید این کارها.....برای خرج دوا و دکتر منوچهر خانه مان را فروختیم و اجاره نشین شدیم. 🌹منوچهر ماهی سه روز شیمی درمانی می شد.داروها را که می زدند گر می گرفت .می گفت انگار من را کرده اند توی کوره......بدنم داغ می شود.... 🌹تا چند روز حالت تهوع داشت .ده روز دهان و حلقش زخم می شد.آب دهانش را به سختی قورت می داد...بابت شیمی درمانی موهاش ریخت . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین 🌺 🌻زندگینامه قسمت سی وهفتم: خواب چلچراغ 🌹منوچهر چشم هاش را روی هم گذاشت و فرشته موهای سرش را با تیغ زد.صبح که برده بودش حمام موهایش تکه تکه می ریخت. موهای ریزی که مانده بود، فرو می رفت و اذیتش می کرد.گفت با تیغ بزندشان .حتی ریش هاش را که تنک شده بود. فرشته با همه ی بغضی که داشت ،یک ریز حرف می زد. 🌹گاهی وقت ها حرف زدن سخت است ،اما سکوت سنگین تر و تلخ تر! آیینه را برداشت وجلوی منوچهر ایستاد.خیلی خوش تیپ شده ای عین یول براینر!! خودت را ببین. منوچهر همان طور که چشم هاش بسته بود،به صورت وچانه اش دست کشید وروی تخت دراز کشید. 🌹منوچهر را با خودش مقایسه می کردم. روزهایی که به شوخی دستم را می بردم لای موهاش، از سر بدجنسی می کشیدمشان، وحالا که دیگر مژه هاش هم ریخته بود. به چشم من فرق نداشت .منوچهر بود.....کنارمان بود.... نفس می کشید.... همه ی زندگیم شده بود منوچهر ومراقبت از او ؛ آن قدر که یادم رفته بود اسم علی و هدی را مدرسه بنویسم .علی کلاس اول راهنمایی بود وهدی اول دبستان....... 🌹جایم کنار تختش بود.شب ها همان جا می خوابیدم ؛پای تخت ...یک شب از " یا حسین " گفتنش بیدار شدم .خواب دیده بود.خیس عرق بود. خواب دیده بود چلچراغ محل را بلند کرده.... چلچراغ سنگین بود.... استخوان هام می شکست.... صدای شکستنشان را می شنیدم ....همه ی دندان هام ریخت توی دهانم...... 🌹آشفته بود. خوابش را برای یکی از دوستان که آمده بود ملاقات تعریف کرد.او برگشت گفت :تعبیرش این است که شما از راهتان برگشته اید. پشت کردید به اعتقاداتتان!!!!!!! 🌹آن روزها خیلی ها به ما ایراد می گرفتند،حتی تهمت می زدند،چون ریش های منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود ومن برای اینکه بتوانم زیر بغل هاش را بگیرم و راه برود،چادرم را می گذاشتم کنار..نمی توانستم ببینم منوچهر این طوری زجر بکشد.... 🌹تلفن زدم به کسی که تعبیر خواب می دانست.خواب را که شنید دگرگون شد. به شهادت تعبیرش کرد؛ شهادتی که سختی های زیادی دارد .... قسمت سی وهشتم: شیرینی مرگ 🌹حالا ما خوشحال بودیم ،منوچهر خوب شده .سرحال بود بعد از ظهرها می رفت بیرون قدم میزد. روزهای اول پشت سرش راه می افتادم.دورادور مراقب بودم زمین نخورد.می دانستم حساس است.می گفت "از توجهت لذت می برم؛تا وقتی که ببینم توی نگاهت ترحم نیست" 🌹نگذاشته بودیم بفهمد شیمی درمانی می شود.گفته بودیم پروتئین درمانی است ،اما فهمید.رفته بود سینما از کرخه تا راین را دیده بود.غروب که آمد ،دل خور بود .باور نمی کرد به ش دروغ گفته باشم .خودش را سرزنش می کرد که حتما جوری رفتار کرده م که ترسو به نظر آمده ام!!!!!!! 🌹اما سرطان یعنی "مرگ" چیزی که دوست نداشت منوچهر به ش فکر کند دیده بود حسرت خوردنش را از شهید نشدنش و حالا اگر می دانست سرطان دارد.....نمی خواست غصه بخورد ... 🌹منوچهر چه قدر برایش از زیبایی مرگ گفت.گفت خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا آن روز بیش تر تسبیحش کنم و نماز بخوانم.... 🌹فرشته محو حرف های او شده بود.منوچهر زد روی پاش و گفت "مر ثیه خوانی" بس است .حالا بقیه ی راه را با هم می رویم.ببینیم تو پرروتری یا من ....... 🌹ومن دعا می کردم. به گمانم اصرارهای من بود که از جنگ زنده برگشت .فکر می کردم فنا ناپذیر است.تا دم مرگ می رود و برمی گردد!!!!! 🌹هر روز صبح ،نفس راحت می کشیدم که یک شب دیگر گذشت ولی از شب بعدش وحشت داشتم... به خصوص از وقتی خون ریزی معده اش باعث شد گاه وبی گاه فشارش بیاید پایین و اورژانسی بستری شود و چند واحد خون به ش بزنند...خون ریزی ها به خاطر تومور بزرگی بود که روی شریان اثنی عشر درآمده بود و نمی توانستند برش دارند... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ضمن سلام و خوش امدگویی به عزیزان تازه وارد لیست رمانها و میانبر به اول رمانها و نیز لینک همه پی دی اف رمانها در کانال ریپلای 👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#اعتماد_به_نفس #عزت_نفس_غرور 👈 تفاوت ۳ واژه پرکاربرد ۱ - اعتماد به نفس: به معنای اعتماد داشتن به تواناییهایی که در وجودمان داریم. 🔹 مثال: من می‌توانم در یک جمع سخنرانی کنم. ۲ - عزت نفس: احساس ارزشمندی درونی برای وجود خود. 🔹فردی که عزت نفس دارد برای وصف خود پای دیگران را وسط نمی‌کشد. 🔹 مثال: من سخنران خوبی هستم. ۳ - غرور: هرچه احساس ارزشمندی از درون کمتر باشد، فرد منم منم های بیشتری دارد و برای توصیف یک ویژگی در خود از آن استفاده می‌کند. 🔹 مثال: من بهترین سخنران در ... هستم. 🔹 دقت کنید که فرد مغرور، پای دیگران را برای تعریف از خود وسط می‌کشد. 🔹 غرور و عزت نفس، نقطه مقابل یکدیگر هستند. 🔹 حقارت درونی و پنهان، #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
❤️ ❤️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ پروردگارم ! دلم که برایت تنگ میشود، با آنکه می دانم همه جا هستی، اما به آسمان نگاه می کنم، چرا که آسمان سه نشانه از تو دارد ، بی انتهاست، بی دریغ است، و چون یک دست مهربان همیشه بالای سر ماست .... پس در این شب عزیز( لیله الرغائب) از تو ای خدای مهربانم برای دوستان و عزیزانمان،و همه مردم جهان ..... عشق، سلامتی، رفع گرفتاری،شفای بیماری، عاقبت بخیری و بر آورده شدن حاجات طلب میکنیم 🙏 دعا میکنیم در فراسوی این شب تاریک و سیاہ، خداوند نور عشق بی حدش را بتاباند بر خوشه‌ی آرزوهای شما تا صدها ستارہ بروید برای اجابت آنها التماس دعای فراوان و شبتون در پناه مهربان خدا 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
بیاییم از امروز با خودمون عهد ببندیم توی امروز زندگی کنیم دیروز و دیروزها و خاطراتشونو کاملا بسپاریم به خداوند مهربان و فردا هم که اصلا نیومده بخواییم استرسشو داشته باشیم بیاییم امروز رو فقط زندگی کنیم بیاییم فکر کنیم امروز تازه متولد شدیم، بذاریم ذهن رهای رها باشه😊 بذاریم ذهن عزیز ، نفس بکشه از دست خاطرات ما اگر هم رفت تو گذشته یا آینده فورا بهش‌یادآوری کنیم: ذهن جان قراره امروز توی امروز باشم قراره امروز تو لحظه حال باشم✔️ شاید اولش کمی لجاجت کنه اما در نهایت کوتاه میاد😇 شاید یه خاطره رو برات رو بیاره یا ببره تو رو به آینده تا استرس بگیری فورا عبارت تاکیدی امروز رو بگو 🔹خدا برای من کافیست این تمرین و عبارت تاکیدی امروز میتونه اتفاقهای قشنگی برامون رقم بزنه😍 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 برای دوستانتان به اشتراک بگذارید @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 🍃استمرار در موفقیت معجزه میکند! 👈یه قانونی دارم اونم اینه که: اگه دیدی داری سختی میکشی یعنی داری به خواسته هات نزدیک میشی و اگه لم دادی و خیلی راحتی بدون به سمت زوال و نابودی میری! ‼️خواسته های بزرگ تلاش و سماجت میخواد. 👊برای خواسته هات فقط باید بجنگی... ❌وقتی اون استمرار و سماجتت نباشه؛ ☑️گزینه هایی چون بهونه جویی رو انتخاب میکنی... 👈خودتو قانع میکنی برای ادامه ندادن... 😳ادامه ندادن چیزی که دوسش داری داشته باشی ... ❌و این یعنی آخر خط.... 😍امروز یکم برای خواسته هات ارزش قائل شو... 👊درخواست تو از کائنات ارزش سماجت و پیگیری رو داره! 🎯توی دنیای ما چیزی که با ارزشه؛ پیگیری و سماجت میکنن! 😁اگه سماجت به خرج نمیدی... 👈یه دلیل بیشتر نداره: 😳اونم اینه که خواسته هات مهم نیست! 🔰اگه خواسته های دوستانت برات مهمه؛ این پیام رو براشون بفرست! 🌍ما برای ایرانی بهتر تلاش میکنیم! 👈شرطش اینه که به جز خودمون باید اطرافیانمون هم با ما همسو بشن. 😍تو دوست دوست داشتنی منی... ✌️موفقیتت رو میخوام از ته دل❤️ 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
4_5816666907528398089.mp3
3.18M
تقدیم دلهای پر از محبتتون http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🔮آموزش گام‌به‌گام قانون جذب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین 🌺 🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق قسمت سی وهفتم: خواب چلچراغ 🌹منوچهر چشم ها
🕊بسم رب الشهداء والصدیقین🕊 🌻زندگینامه قسمت سی ونهم : یک تارموی فرشته... 🌹این ها را که دکتر شفاییان می گفت ، دلم می خواست آن قدر گریه کنم تا خفه شوم.... دکتر گفت هر چه دلت می خواهد گریه کن ولی جلوی منوچهر باید فقط بخندی! مثل سابق. 🌹باید آن قدر قوی باشد که بتواند مبارزه کند. ما هم با شیمی درمانی و رادیو تراپی شاید بتوانیم کاری کنیم..... 🌹این شایدها برای من باید بود... می دیدم منوچهر چه طور آب می شود.از اثر کورتن ها ورم کرده بود، اما دو سه هفته که رادیوتراپی شد،آن قدر سبک شده بود که می توانستم تنهایی بلندش کنم. 🌹حاضر نبودم ثانیه ای از کنارش تکان بخورم. می خواستم از همه ی فرصت ها استفاده کنم.دورش بگردم......می ترسیدم ؛از فردا که نباشد.....وغصه بخورم چرا لیوان آب را زودتر به دستش ندادم.....چرا از نگاهش نفهمیدم درد دارد....... 🌹هر چه سختی بود با یک نگاهش می رفت... همین که جلوی همه برمی گشت می گفت "یک موی فرشته را نمی دهم به دنیا"❤️ تا آخر عمر نوکرش هستم....خستگی هام را می برد. 🌹می دیدم محکم پشتم ایستاده .هیچ وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد!!!!! گاهی یادمان می رفت چه شرایطی داریم.... بدترین روزها را باهم خوش بودیم.از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روی سرمان... قسمت چهلم : منوچهر سوژه ای برای... 🌹یک جوک گفت؛ از همان سفارشی ها که روزی سه بار برایش می گفت : منوچهر مثلا اخم هاش را کرد توی هم😠 و جلوی خنده اش را گرفت .☺️فرشته گفت این جور وقت ها چه قدر قیافت کریه می شود😄 ومنوچهر پقی خندید😃 خانم چرا گیر می دهی به مردم؟؟؟ خوب نیست این حرف ها. 🌹بارها شنیده بود .برای اینکه نشان دهد درس های اخلاقش را خوب یاد گرفته گفت "یک آدم خوب ....." اما نتوانست ادامه بدهد.به نظرش بی مزه می شد.گفت " تو مال هیچ جا نیستی.حتی نمی توانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی .....از خون همه ی ولایت ها به ت زده ند....ومنوچهر گفت "عوضش یک ایرانی خالصم" 🌹به همه چیز دقیق بود،حتی توی شوخی کردن.به چیزهایی توجه می کرد و حساس بود که تعجب می کردم. گردش که می خواستیم برویم اولین چیزی که برمی داشت کیسه ی زباله بود؛مبادا جایی که می رویم سطل نباشد!!! یا چیزی که می خوریم آشغالش آب داشته باشد. 🌹همه چیزش قدر واندازه داشت حتی حرف زدنش اما من پر حرفی می کردم.می ترسیدم در سکوت به چیزی فکر کند که من وحشت دارم....نمی گذاشتم وصیت بنویسد.می گفتم تو با زندگی و رفتارت وصیت هات را کرده ای .از مال دنیا هم که چیزی نداری. 🌹به همه چیز متوسل می شدم که فکر رفتن را از سرش دور کنم.....همان روزها بود که از تلویزیون آمدند خانه مان .از منوچهر خواستند خاطراتش را بگوید که یک برنامه بسازند.منوچهر گفت...... دو سه ماهه خبری از پخش برنامه نشد! می گفتند "کارمان تمام نشده" 🌹یک شب منوچهر صدام زد.تلویزیون برنامه ای را از شهید مدنی نشان داد .از بیمارستان تا شهادت و بعد تشییعش را نشان داد.او هم جانباز شیمیایی بود. منوچهر گفت حالا فهمیدم .این ها منتظرند کار من تمام شود... 🌹چشم هاش پر اشک شد .دستش را آورد بالا، با تاکید رو به من گفت " اگر این بار زنگ زدند ،بگو بدترین چیز این است که آدم منتظر مرگ کسی باشد تا ازش سوژه درست کنند.هیچ وقت بخشیدنی نیست. . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 🌻زندگینامه قسمت چهل ویک : درد رنج هایی که کشید....... 🌹فرشته هم نمی توانست ببخشد.هر چیزی که منوچهر را می آزرد، او را بیش تر آزار می داد.انگار همه غریبه شده بودند. چه قدر به ش گفته بود گله کند و حرف هاش را جلوی دوربین بگوید.هیچ نگفت. 🌹اما فرشته توقع داشت ؛ توقع داشت روز جانباز از بنیاد یکی زنگ بزند و بگوید یادشان هست.....چه قدر منتظر مانده بود.همه جا را جارو کشیده بود.... پله ها را شسته بود..... دست مال کشیده بود....میوه ها را آماده چیده بود....وچشم به راه تا شب مانده بود! 🌹فقط به خاطر منوچهر که فکر نکند فراموش شده .نمی خواست بشنود "کاش ما هم رفته بودیم" 🌹نمی خواست منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش برنمی آید،که زیادی است .نمی خواست بشنود "ما را بیندازند توی دریاچه ی نمک ،نمک بشویم ، اقلا به یک دردی بخوریم" 🌹همه ی ناراحتیش می شد یک حلقه اشک توی چشمش و سکوت می کرد، اما من وظیفه ی خودم می دانستم که حرف بزنم.اعتراض کنم ، داد بزنم توی بیمارستان ساسان که چرا تابلو می زنید" اولویت با جانبازان است " اما نوبت ما را می دهید به کس دیگر وبه ما می گویید فردا بیایید!!!! 🌹چرا باید منوچهر آن قدر وسط راه روی بیمارستان بقیت الله بماند برای نوبت اسکن که ریه هاش عفونت کند و چهار ماه به خاطرش بستری شود!!!! منوچهر سال هفتاد وسه رادیوتراپی شد.تا سال هفتاد و نه نفس عمیق می کشید، می گفت "بوی گوشت سوخته را ازدلم حس می کنم". 🌹این دردها را می کشید ، اما توقع نداشت از یک دوست بشنود" اگر جای تو بودم ، حاضر می شدم بمیرم از درد، اما معتاد نشوم"! 🌹منوچهر دوست نداشت ناله کند.راضی می شد به مورفین زدن .ومن دلم می گرفت این حرف ها را کسی می زد که نمی دانست جبهه کجاست و جنگ یعنی چه!! دلم می خواست با ماشین بزنم پایش را خرد کنم ببیند می تواند مسکن نخورد ودردش را تحمل کند ؟؟؟ قسمت چهل و دوم : معامله با خدا 🌹منوچهر با خدا معامله کرد. حاضر نشد مفت ببازد، حتی ناله هاش را...... می گفت"این دردها عشق بازی است با خدا" ومن همه ی زندگیم را در او می دیدم،در صدایش ،در نگاهش که غم ها را می شست از دلم... 🌹گاهی که می رفتم توی فکر ،سر به سرم می گذاشت .یک "عزیز من " گفتنش همه چیز را از یادم می برد.باز خانه پر از صدای شادی می شد. ما دوسال در خانه های سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم. از طرف نیروی زمینی یک طبقه به مان دادند. ماشین را فروختیم ،یک وام از بنیاد گرفتیم وآن جا را خریدیم. 🌹دور وبرمان پر از تپه و بیابان بود. هوای تمیزی داشت .منوچهر کم تر از اکسیژن استفاده می کرد. بعد از ظهر ها با هم می رفتیم توی تپه ها پیاده روی. 🌹یک گاز سفری و یک اجاق کوچک و ماهی تابه ای که به اندازه ی دو تا نیم رو درست کردن جا داشت خریدیم ، با یک کتری و قوری کوچک و یک قمقمه .دوتایی می رفتیم ؛ مثل دوران نامزدی 🌹بعضی شب ها چهارتایی می رفتیم پارک قیطریه..... برای علی و هدی دوچرخه خریده بود. پشت دوچرخه ی هدی را می گرفت و آهسته می برد و هدی پا می زد تا دوچرخه سواری یاد گرفت . حکیمه از شهر و بیمارستان دور بود، اگر حالش بد می شد ،می ماندیم چه کار کنیم... 🌹زمستان های سردی داشت ،آن قدر که گازوئیل یخ می زد!! سختمان بود .پدرم خانه ای داشت که روبه راهش کردیم و آمدیم یک طبقه اش را نشستیم .فریبا و جمشید طبقه ی دوم و ما طبقه ی سوم آن خانه . منوچهر دوست داشت به پشت بام نزدیک باشد. زیاد می رفت آن بالا.... . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 🌻زندگینامه قسمت چهل وسوم: جایگاه ملاقات من و تو.... 🌹دست هاش را دور دست منوچهر، که دوربین را جلوی چشم هاش گرفته بود وآسمان را تماشا می کرد، حلقه کرد.گفت من از پشت بام متنفرم.ما را از هم جدا می کند.....بیا برویم پایین... 🌹نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالای پشت بام و ساعت ها نگهش دارد.....منوچهر گفت " دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم" فرشته شانه هاش را بالا انداخت " همچین دوربینی وجود ندارد"!!!! 🌹منوچهر گفت " چرا هست .باید با دلم بسازم ، اما دلم ضعیف است " فرشته دستش را کشید و مثل بچه های بهانه گیر گفت " من این حرف ها سرم نمیشه فقط می بینم تو را از من دور می کند، فقط همین .....بیا برویم پایین.... 🌹منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت . دستش را روی گره دست فرشته گذاشت و گفت "هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا این جا من آن بالا هستم.....😭 🌹دلم که می گیرد، می روم پشت بام.از وقتی منوچهر رفت ؛ تا یک سال آرامش نشستن نداشتم .مدام راه می رفتم .....به محض اینکه می رفتم بالا ، کمی که راه می رفتم ، می نشستم روی سکو و آرام می شدم ؛همان جا که منوچهر می نشست......روبه روی قفس کبوترها ..... 🌹می نشست پاهاش را دراز می کرد،دانه می ریخت و کبوترها می آمدند روی پایش می نشستند و دانه برمی چیدند...... کبوترها سفید سفید بودند یا یک طوق دور گردنشان داشتند.... از کبوترهای سیاه و قهوه ای خوشش نمی آمد!!!! می گفتم " تو از چی این پرنده ها خوشت می آید؟؟؟؟؟؟ 🌹می گفت " از پروازشان ".چیزی که مثل مرگ دوست داشت لمسش کند.دوست نداشت توی خواب بمیرد.دوستش ،ساعد که شهید شد، تا مدتی جرات نمی کرد شب بخوابد.شهید ساعد جانباز بود.توی خواب نفسش گرفت تا برسد بیمارستان شهید شد........ 🌹چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کند، بی خواب است. بدش می آمد هوشیار نباشد وبرود.شب ها بیدار می ماندم تا صبح که او بخوابد .برایم سخت نبود.با اینکه بعد هز اذان صبح فقط دو سه ساعت می خوابیدم، کسل نمی شدم. قسمت چهل و چهارم : اگر دلت با خدا صاف باشد... 🌹شب اول منوچهر بیدار ماند.دوتایی مناجات حضرت علی می خواندیم.تمام که شد، از اول می خواندیم،تا صبح. شب های دیگر برایش حمد می خواندم .مدتی هوایی شده بود.یاد دو کوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش .کلافه بود. 🌹یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت.یکی از فرمانده ها با شنیدن اسم رمز فریاد زد " حمله کنید.بکشیدشان .نابودشان کنید". یکهو صدای منوچر رفت بالا که "خاک بر سرتان با فیلم ساختنتان!!! کدام فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟؟؟!!!! مگر کشور گشایی بود؟؟؟؟ چراهمه چیز را ضایع می کنید؟؟....." 🌹چشم هاش را بسته بود از عصبانیت و بد وبیراه می گفت .....تا صبح بیدار بود.فردا صبح زود رفت بیرون....باغ فیض نزدیک خانه مان است. دو تا امام زاده دارد.می رفت آن جا...وقتی برگشت ،چشم هاش پف کرده بود.نان بربری خریده بود... 🌹حالش را پرسیدم.گفت "خوبم ، ولی خسته ام .دلم می خواهد بمیرم." به شوخی گفتم " آدمی که می خواهد بمیرد، نان نمی خرد."..... خنده اش گرفت . گفت " یک بار شد من حرف بزنم ، تو شوخی نگیری ؟؟؟" 🌹اما آن روز هر کاری کردم سر حال نشد.خواب بچه ها را دیده بود. نگفت چه خوابی!!!! 🌹گاهی از نمازهاش می فهمید دلتنگ است.دل تنگ که می شد، نماز خواندنش زیاد می شد و طولانی.دوست داشت مثل او باشد ،مثل او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی ها را ببیند. اما چه طوری ؟؟؟؟ منوچهر می گفت " اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت ، خنده ها، و گریه هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی ، آن وقت بدی نمی بینی، بدی هم نمی کنی ، همه چیز زیبا می شود" و او همه ی زیبایی را در منوچهر می دید....با او می خندید وبا او گریه می کرد.....با او تکرار می کرد..... نردبان این جهان ما و منی ست عاقبت این نردبان بشکستنی ست لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست 🌹چرا این را می خواند ؟؟ او که با کسی کاری نداشت !!!!! پستی نداشت !!!! پرسید .گفت " برای نفسم می خوانم " اما من نفسهاتونمی دیدم !!!!! اصلا خودش را نمی دید ..... یادم هست یک بار وصیت کرد " وقتی من را گذاشتید توی قبر ، یک مشت خاک بپاش به صورتم ". پرسیدم چرا؟؟؟ گفت " برای این که به خودم بیام که ببینم دنیایی که به آن دل بسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین ..." گفتم مگر تو چه قدر گناه کرده ای ؟؟؟؟ گفت " خدا دوست ندارد بنده هاش را رسوا کند.خودم می دانم چه کاره م !!! . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣💕❣💕❣ "شیوه صحیح انتقاد کردن از همسـر!!!" 1⃣ زمان انتقاد: 👈 زمانی انتقاد کنید که همسر، آمادگی روحی و ذهنی لازم برای شنیدن انتقاد را داشته باشد. 2⃣ مکان انتقاد: 👈 هیچگاه در جمع، انتقاد نکنید. 3⃣ زبان انتقاد: 👈 با رویی گشاده و گفتاری دوستانه و لحنی مهربانانه، انتقاد کنید. 4⃣ انتقاد غیر مستقیم: 👈 تا حد ممکن انتقادها را به صورت غیرمستقیم بگویید. 5⃣ میزان انتقاد: 👈 انتقادهای پشت سرهم موجب می‌شود که همسرمان احساس کند ما فردی عیب‌جو هستیم و فقط به دنبال نقص‌های او می‌گردیم. 6⃣ گفتن خوبی‌ها در کنار عیب‌ها: 👈 باید، پیش و پس هر عیبی، خوبی‌های همسرمان را هم یادآوری کنیم. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
♦️9 نشانه که به شما یادآور می شوند هرگز ثروتمند نمى شويد ▪️بسیار کار می کنید اما نه هوشمندانه. ▪️چیزهایی را خریداری می کنید که از توان مالی شما خارج است. ▪️به یک حقوق ثابت ماهیانه رضایت دارید. ▪️تمرکزتان را به جای کسب درآمد بیشتر، تنها بر پس انداز کردن قرار می دهید. ▪️رویاهای دیگران را پیگیری می کنید نه رویاهای خودتان را ▪️از منطقه امن خود خارج نمی شوید. ▪️شروع به پس انداز کردن نکرده اید. ▪️ابتدا خرج می کنید و سپس باقی مانده درآمد خود را پس انداز می کنید. ▪️ته دلتان تصور می کنید که ثروتمند شدن امکانپذیر نیست. #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق قسمت چهل وسوم: جایگاه ملاقات من و تو.... 🌹د
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 🌻زندگینامه قسمت چهل و پنجم: تولد علی 🌹حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد . با مورفین و مسکن دردش را آرام می کردند. دی ماه حال خوشی نداشت . نفس هاش به خس خس افتاده بود. گفتم " ولش کن .امسال برای علی جشن تولد نمی گیریم " 🌹راضی نشد...گفت ما که برای بچه ها کاری نمی کنیم . نه مهمانی رفتنشان معلوم است ، نه گردش و تفریحشان.....بیشترین تفریحشان این است که بیایند بیمارستان عیادت من ..... 🌹خودش سفارش کیک بزرگی داد شکل پیانو بود.چند نفر را هم دعوت کردیم. 🌹خوش بخت بود و خوش حال . خوش بخت بود چون منوچهر را داشت؛ خوش حال بود ، چون علی و هدی پدر را دیدند و حس کردند؛ و خوش حالتر می شد وقتی می دید دوستش دارند. منوچهر برای خرید عید قانون گذاشته بود؛خرید از کوچک به بزرگ.....اول هدی ، بعد علی و بعد فرشته و خودش.... 🌹ولی ناخودآگاه سه تایی می ایستادند برای انتخاب لباس مردانه......منوچهر اعتراض می کرد، اما آن ها کوتاه نمی آمدند.....روز مادر ، علی وهدی برای منوچهر بیش تر هدیه خریده بودند... برای فرشته یک اسپری گرفته بودند و برای منوچهر شال گردن، دست کش ، پیراهن و یک دست گرم کن. این دوست داشتن برایش بهترین هدیه بود...... 🌹به بچه ها می گویم " شما خوش بختید که پدر را دیدید و حرف هاش را شنیدید و باهاش درد دل کردید.فرصت داشتید سوال هاتان را بپرسید و محبتش را بچشید.....به سختی هاش می ارزید قسمت چهل و هفتم: آخرین نسخه 🌹تا من آرام می شدم ،علی با صدا گریه می کرد.علی ساکت می شد،هدی گریه می کرد.منوچهر نوازشمان می کرد.زمزمه می کرد"سال دیگر چه بکشم که نمی توانم دل داریتان بدهم؟؟؟" 🌹بلند شد .رفت روبه رویمان ایستاد.گفت باور کنید خسته م...... سه تایی بغلش کردیم. گفت هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن....هستم پیشتان.فرقش این است که من شما را می بینم و شما من را نمی بینید.همین طور نوازشتان می کنم.اگر روحمان به هم نزدیک باشد،شما هم من را حس می کنید. 🌹سخت تر از این را هم می بینید ؟ منوچهر گفت: هنوز روزهای سخت مانده..... 🌹مگر او چه قدر توان داشت؟؟؟؟یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق تحمل می کرد.خواست دلش را نرم کند.گفت "اگر قرار باشد تو نباشی ، من هم صبر ندارم.عربده می زنم....کولی بازی در می آورم....به خدا شکایت می کنم.... 🌹چرا این قدر سنگ دل شده بود؟؟؟؟ نمی توانست جمع کند بین این که آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند و اینکه باید بتوانند دل بکنند..... می گفت : من هم دوستت دارم ، ولی هر چیز حد مجاز دارد. نباید وابسته شد...... 🌹بعد از عید دیگر نمی توانست پاش را زمین بگذارد..ریه اش... دست و پایش....بیناییش... واعصابش...همه به هم ریخته بود...آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترک می خورد.با عصا راه رفتن برایش سخت شده بود...دکترها آخرین راه را تجویز کردند.برای اینکه مقاومت بدنش زیاد شود باید آمپول هایی می زد که نهصد هزار تومان قیمت داشتند!!!! 🌹دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم.زنگ زدم بنیاد جانبازان ، به مسئول بهداشت و درمانشان ....گفت شما دارو را بگیرید نسخه ی مهر شده را بیاورید ما پولش را میدهیم!!!! 🌹من نهصد هزار تومان از کجا می آوردم؟؟گفت مگر من وکیل وصی شما هستم؟!!وگوشی را قطع کرد. وسایل خانه را هم میفروختم ، پولش جور نمی شد. برای خانه و ماشین چند روز طول می کشید مشتری پیدا شود....دوباره زنگ زدم بنیاد... گفتم نمی توانم پول جور کنم... یک نفر را بفرستید بیاید این نسخه را ببرد بگیرد. همین امروز وقت دارم.... گفت ما همچین وظیفه ای نداریم!!!! 🌹گفتم شما من را وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواهد . اگر آن دنیا جلوی من را گرفتند، می گویم مقصر شمایید.... به نادر گفتم هر طور شده پول جور کند ،حتی اگر نزول باشد... نگذاشتیم منوچهر بفهمد و گرنه نمی گذاشت یک قطره آمپول برود توی تنش... اما این داروها هم جواب نداد... 🌹آمدیم خانه. بعد ازظهر از بنیاد چند نفر آمدند. برایم غیر منظره بود!!! پرونده های منوچهر را خواندند و گفتند می خواهیم شما را بفرستیم لندن....یعنی تمام. همیشه این طور دیده بودم....منوچهر گفت من را چه به لندن؟؟؟ . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین 🌺 🌻زندگینامه قسمت چهل وهشتم: حضور مهمان هایی از جنس ملکوت 🌹نمی توانستم حرف بزنم چه برسد به اینکه شوخی کنم.همه قطع امید کرده بودند.چند روز بیش تر فرصت نداشتیم....لباس هاش را عوض کردم که در زدند.فریبا گفت "آقایی آمده اند با منوچهر کار دارند" 🌹چادر سرم کردم ودر را باز کردم .مردی "یا الله " گفت و آمد داخل.....علی را صدا زدم ،بیاید ببیند کیست؟؟؟ دیدم آمده کنار منوچهر نشسته ، یک دستش را گذاشته روی سینه ی منوچهر و یک دستش را روی سرش و دعا می خواند. من وعلی بهت زده نگاه می کردیم. 🌹آمد طرف ما پرسید شما خانم ایشان هستید؟؟؟؟ گفتم بله ....گفت بینید چه می گویم .این کارها را مو به مو انجام می دهید.چهل شب عاشورا بخوان (دست راستش را با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد) با صد لعن و صد سلام....اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن....بین دعا هم اصلا حرف نزن. 🌹زانوهام حس نداشت .توی دلم فقط امام زمان را صدا می زدم.آمد برود...دویدم دنبالش . گفتم کجا می روید؟؟؟؟اصلا از کجا آمده اید ؟؟؟؟؟ گفت از آن جایی که دل آقای مدق آن جاست..!! 😭😭 می لرزیدم.گفتم " شما من را کلافه کردید . بگویید کی هستید؟؟؟؟؟ لبخند زد و گفت " به دلت رجوع کن" ورفت. 🌹با علی از پشت پنجره توی کوچه را نگاه کردیم...از خانه که رفت بیرون ، یک خانم هم راهش بود.منوچهر توی خانه هم او را دیده بود... ما ندیده بودیم!!!! منوچهر دراز کشید روی تخت ،پشتش را کرد به ما و روی صورتش را کشید... زار می زد....تا شب نه آب خورد، نه غذا... فقط نماز می خواند.به من اصرار کرد بخوابم... گفت حالش خوب است... چیزی نمی شود. 🌹تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف می گفت " من شفا خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟؟؟ اگر بدانم شفاعتم می کنید، نمی خواهم یک ثانیه ی دیگر بمانم.... تا حالا ندیده بودمتان ، دلم به فرشته و بچه ها بود... اما حالا دیگر نمی خواهم بمانم... واین را تا صبح تکرار می کرد..... 🌹به هق هق افتاده بودم... گفتم خیلی بی معرفتی منوچهر....شرایطی به وجود آمده که اگر شفایت را بخواهی ، راحت می شوی .....ما که زندگی نکرده یم .تا جنگ بود . بعد هم یک راست رفتی بیمارستان....حالا می شود چند سال با هم راحت زنگی کنیم.... 🌹گفت اگر چیزی را ک من امروز دیدم می دیدی....تو هم نمی خواستی بمانی..!! قسمت چهل و نهم: آخرین ضیافت 🌹چهل شب با هم عاشورا خواندیم...گاهی می رفتیم بالای پشت بام می خواندیم....دراز می کشید و سرش را می گذاشت روی پاهام و من صد لعن و صد سلام را می گفتم..... 🌹انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد....همه ی حواسم به منوچهر بود.نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را.....همه را واسطه می کردم که او بیشتر بماند.او توی دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر.برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن می زند، همین موقع ها است...... 🌹کناره گیر شده بود. منتظر ویزا بودیم.دلش می خواست قبل از رفتن ، دوستانش را ببیند و خداحافظی کند.گفتم معلوم نیست کی می رویم.... گفت فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسد.!!!!! هر چه هست توی همین ماه است...... 🌹بچه های لجستیک و ذوالفقار و نیروی زمینی را دعوت کردیم.زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند. بعد از دعا ، همه دور منوچهر جمع شدند. منوچهر هی می بوسیدشان . نمی توانستند خداحافظی کنند.می رفتند ، دوباره بر می گشتند، دورش را می گرفتند. 🌹گفت با عجله کفش نپوشید....صندلی آوردم. همین که خواست بنشیند ،حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند با بوسید.بچه ها برگشتند.گفتند "بالاخره سر خانم مدق هوو آمد." گفتم خدا وکیلی منوچهر من را بیش تر دوست داری یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟؟ گفت همه تان را به یک اندازه دوست دارم. 🌹سه بار پرسیدم و همین را گفت .نسبت به بچه های جنگ این طور بود.هیچ وقت نمی دیدم از ته دل بخندد، مگر وقتی آن ها را می دید.با تمام وجود بوشان می کرد و می بوسیدشان.تا وقتی از در رفتند بیرون توی راه رو ماند که ببیندشان.... 🌹روزهای آخر منوچهر بیش تر حرف می زد ومن گوش می دادم....می گفت " همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم آمده" گوشه ی آشپزخانه تک مبلی گذاشته بودم...می نشست آن جا . من کار می کردم و او حرف می زد.....خاطراتش را از چهارسالگی تعریف می کرد. . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊 🌻زندگینامه قسمت پنجاه: آیتی بود عذاب انده 🌹ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زردآب بالا آورد.به دکتر شفاییان زنگ زدم .گفت زود بیاوریدش بیمارستان..... 🌹عقب ماشین نشستیم.به راننده گفت " یک لحظه صبر کنید" سرش روی پام بود.گفت سرم را بگیر بالا.....خانه را نگاه کرد.....گفت "دو روز دیگر تو برمی گردی"!!!!! 😭😭😭😭 🌹نشنیده گرفتم .چشم هاش رابست. چند دقیقه نگذشته بود که پرسید رسیدیم؟؟ گفتم نه، چیزی نرفته ایم......گفت چه قدر راه طولانی شده...بگو تندتر برود....از بیمارستان نفرت داشت.گاهی به زور می بردیمش دکتر....به دکتر گفتم" چیزی نیست . فقط غذا توی دلش بند نمی شود....یک سرم بزنید ،برویم خانه...... 🌹منوچهر گفت من را بستری کنید.....بخش سه بستری شد، اتاق سیصد و یازده.....توی اتاق چشمش که به تخت افتاد، نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد رو به قبله است. 🌹تا خواباندیمش روی تخت ،سیاه شد...من جا خوردم. منوچهر تمام راه و توی خانه خودش را نگه داشته بود....باورم نمی شد این قدر حالش بد باشد....انگار خیالش راحت شد تنها نیستم... شب آرام تر شد.....گفت "خوابم می آید ، ولی چیز تیزی فرو می رود توی قلبم". صندلی را کشید جلو . دستم را بالای سینه اش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید.... 🌹هیچ خاطره ی خوشی به ذهنش نمی آمد. هر چه با خودش کلنجار می رفت، تا می آمد به روزهایی فکر کند که می رفتند کوه، با هم مچ می انداختند... با عصا دور اتاق دنبال هم می کردند....و سر به سر هم می گذاشتند، تفال دایی می آمد به دهانش " آیتی بود عذاب انده حافظ بی تو که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود" منوچهر خندیده بود گفته بود سه چهار روز دیگر صبر کنید... نباید به این چیزها فکر می کرد.خیلی زود با منوچهر بر می گشتند خانه. قسمت پنجاه ویک: وقت وداع است 🌹نباید به این چیزها فکرمی کرد.خیلی زود با منوچهر بر می گشتند خانه. از خواب که بیدار شد ،روی لب هاش خنده بود، ولی چشم هاش رمق نداشت . گفت فرشته ..." وقت وداع است" گفتم حرفش را نزن...! گفت بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو، اگر جای من بودی می ماندی توی دنیا؟؟ 🌹روی تخت نشستم .دستش را گرفتم. گفت " خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است. رضا ،محمد، بهروز ،حسن، عباس، همه ی شهدا دور سفره نشسته بودند.به شان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه م . حاج عبادیان بود.گفت بابا کجایی؟؟؟!!! ببین چه قدر مهمان را منتظر گذاشته ای !!!! 🌹بغلش کردم و گفتم من هم خسته م.حاجی دست گذاشت روی سینه م . گفت با فرشته وداع کن. بگو دل بکند... آن وقت می آیی پیش ما. ولی به زور نه.....! 🌹اما من آمادگی نداشتم .گفت اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند...گفتم قرار ما این نبود....گفت یک جاهایی دست ما نیست . من هم نمی توانم دور از تو باشم... 🌹گفت حالا می خواهم حرف های آخر را بزنم. شاید وقت نکنم. چیزی هست که روی دلم سنگینی می کند.باید بگویم...تو هم باید صادقانه جواب بدهی. . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#دوستداشتنی_خودت_باش شما قبل از دوست داشتنی شدن از طرف دیگران باید ابتدا این حس را نسبت به خود داشته باشید، اگر ارتعاش دوست داشتن را در خود ایجاد کنید، اگر قبل از تایید و محبت دیگران خودتان را تحسین کنید در مدار عشق قرار خواهید گرفت و عشق بیشتری را تجربه میکنید.چند بار عاشقانه در آینه به خودتان نگاه کردید و گفتید دوستت دارم؟ چند بار با عشق خودتان را بوسیدید؟ چند بار با کلام محبت آمیز و از روی احترام با خودتان صحبت کردید؟ چند بار صفات مثبتتان را تشویق و تحسین کردید؟ وقتی کلام ارتعاش دارد وقتی بدن احساس دارد وقتی روحمان هر لحظه به عشق تشنه است پس منتظر محبت دیگران نباشید دوست داشته شدن را از خودتان آغاز کنید تا ارتعاش دوست داشته شدن ساطع کنید. #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆