eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام امروز اخرین قسمتهای رمان حوراست ان شاءالله از فردا بایه رمان جدید وجذاب در خدمت شما خواهیم بود لطفا دوستان خودرا به کانال دعوت کنید از همراهی شما نهایت تشکر رو دارم 🌹🌹
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ رفتارهای پیوند دهنده و شایسته 1."حمایت": ابراز علاقه و توجه خالص و واقعی به همسرتان. 2."تشویق": دلگرمی و امیدبخشی به همسرتان برای گام های موثری که برداشته است. 3."گوش فرا دادن": گوش دادن فعال بدون تفسیر یا نتیجه گیری شتابزده به آنچه همسرتان به شما می گوید. 4."پذیرش": پذیرفتن همسرتان با همه ی نواقص و نقاط قوتش همان گونه که هست. 5."اعتماد": باور و اطمینان داشتن نسبت به صداقت و شفافیت طرف مقابل و نشان دادن این احساس به او. 6."احترام": میزان منزلت و شانی که همسرتان در چشم شما دارد، برای خصایص و ویژگی های بیرونی و درونی او ارزش قایل شدن. 7."بحث، گفتگو و کنار آمدن با اختلافات": مذاکره و گفتگو بر سر موضوع اختلاف بدون تهدید و تنبیه برای رسیدن به یک توافق دوجانبه. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
👆👆👆 بسیار زیبا و خواندنی 👌 زندگى مثل يک كامواست از دستت كه در برود، مى شود كلاف سر در گم،گره مى خورد، میپيچد به هم، گره گره مى شود 💫بعد بايد صبورى كنى، گره را به وقتش با حوصله وا كنى زياد كه كلنجار بروى، گره بزرگتر مى شود، کورتر مى شود يک جايى ديگر كارى نمى شود كرد، بايد سر و ته كلاف را بريد يک گره ى ظريف و كوچک زد، بعد آن گره را توى بافتنى جورى قايم كرد، محوكرد، جورى كه معلوم نشود. 💫 يادمان باشد گره هاى توى كلاف همان دلخورى هاى كوچک و بزرگند همان كينه هاى چند ساله بايد يک جايى تمامش كرد سر و تهش را بريد. زندگى به بندى بند استْ به نام حرمت كه اگر پاره شودتمام است. #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
♥🌧♥🌧♥🌧♥🌧♥ #رمان_حورا #قسمت_صد_و_سی_و_نهم چند روزی از تصمیم مهرزاد می گذشت. مادر وپسر باهم سرسنگی
❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤ مریم خانم یک شب برای شامی مفصل تدارک دید. همه ی اهل خانه را دور میز شام جمع کرد. مارال گفت: مامان جون چی کار کردی. خبریه مگه؟! مریم خانم لبخندی زد و گفت: بله عزیزم یه خبر خوب برای داداشت دارم. مهرزاد که تا کنون ساکت بود گفت: چه خبری؟ باز چه اتفاقی افتاده؟! مریم خانم گفت: اول غذاتون و بخورید بعد میگم. حال این مونا بود که اصرار میکرد بداند مادرش چه خبری را می خواهد بدهد. همه در سکوت شامشان را خوردند و به مادرشان نگاه می کردند. مریم خانم نگاهی به همسرش کرد و گفت:خب، من و رضا راضی شدیم که.. _که چی ؟! _مهرزاد بره سوریه. مهرزاد از خوشحالی نمی‌توانست حرفی بزند انگار در خواب بود. تعجب آور بود که مادرش چگونه رضایت داده؟! از مادرش تشکر کرد و خودش را با سرعت به طبقه بالا رساند. موبایلش را برداشت و شماره آقای یگانه را گرفت. _سلام داداش خوبی؟! _الحمدالله، مهرزاد جان شما خوبی؟! _ممنون من که عالیم. –خدارو شکر. چی شده این موقع شب یاده ما کردی مهرزاد جان سابقه نداشته؟! مهرزاد تک خنده ای کرد و گفت: ببخشید آقای یگانه می خواستم بگم که مادر و پدرم رضایت دادن من برم سوریه. _جدی میگی مهرزاد؟! _بله، همین الان مادرم گفت. _خب خداروشکر. دیدی گفتم حضرت زینب خودش این مهر و به دلت انداخته خودشم کارهات رو درست میکنه. _اره واقعا البته دعای خیر شما هم بی اثر نبود. _لطف داری داداش. _خوش به سعادتت. شفاعت ما رو هم بکن پیش بی بی. _ فردا میام پیشت داداش. مهرزاد بعد از تمام شدن حرف هایش خداحافظی کرد و با آرامش خوابید. ❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸 در راه برگشت مریم خانم هی گریه می کرد و اعصاب آقا رضا را بهم می ریخت. _ خانم نمیبینی پشت فرمونم انقدر رو اعصاب من راه نرو. برو تو خونه گریه کن من حواسم پرت میشه. مریم خانم با جیغ جیغ گفت: خب بشه.. پسرت داره میره وسط میدون جنگ اونوقت تو فکر حواس خودتی؟ چقدر تو بی عاطفه ای مرد؟ _ای بابا چه ربطی داره به حواس پرت من؟ خودت اجازه دادی بره چرا تقصیر من می ندازی؟ _ تقصیر توئه.. همه چی تقصیر توئه. اگه نمیزاشتی بره اون راهیان کوفتی یا با اون رفیقای شیخش بگرده این جوری نمی شد. _ دیگه داری خیلی تند میریا دو دقیقه زبون به دهن بگیر. تو مشکل داشتی با اون بچه به من چه ربطی داره آخه؟ مونا با التماس گفت: مامان، بابا بسه تروخدا. _ نه بزار بگم دخترم. تو این۳۰سال جیگر منو این زن خون کرده. بس که غر زده، دستور داده، زور گفته.. منم گفتم چشم. اما الان دیگه قضیه فرق می کنه. مهرزاد نیست که بخوام بخاطرش سکوت کنم. _یعنی.. چی؟؟ _ خودت خوب می دونی یعنی چی؟ فقط مشکلت مهرزاد بود که رفت. حالا دیگه ازت نمی ترسم. مونا با تعجب پرسید: بابا چی می گی؟ چه خبره معلوم هست؟؟ _ آره. مهرزاد داداش تو نبوده و نیست. مارال با جیغ گفت: چی!؟ مریم خانم که دیگر ساکت شده بود، گفت: رضاااا؟! _ دیگه رضا تموم شد. تموم این ۲۵سالو فقط و فقط بخاطر پسرم مهرزاد صبر کردم اما دیگه صبر نمی کنم. بزار دخترا حقیقتو بدونن. من قبل مادر شما یک زنی داشتم که بعد از به دنیا آوردن مهرزاد فوت کرد. وقتی فوت کرد، دوستش که میشه همین مادر شما اومد جلو من هی رژه رفت، هی خودنمایی کرد تا دل من احمقو برد. قاپمو دزدید و با هم ازدواج کردیم. مهرزاد بزرگ و بزرگ تر شد و من بهش قبولوندم که مادرت مریمه نه زهرا خدابیامرز. اونم هنوز که هنوزه فکر می کنه مادرش این خانمه‌. مارال و مونا از تعجب سکوت کرده بودند و قدرت حرف زدن نداشتند. _ تا مهرزاد بود مادرتون هر چی می گفت می گفتم چشم چون می دونستم اگه خطا برم قضیه رو میره میزاره کف دست مهرزاد. اما الان که نیست دیگه از این خبرا نیست. من دیگه اون رضا نیستم. تو این ۲۵سال فقط سکوت کردم اما دیگه بسه، خسته شدم خستههه آقا رضا این ها را با داد می گفت و صدایی از مریم خانم‌و دخترا در نمی آمد. همین طور داشت داد می زد که کنترل ماشین از دستش خارج شد و به کامیون بزرگی برخوردند. عاقبت مریم خانم با همین تصادف خانه نشین شد. نخاعش قطع شده بود و دیگر نمی توانست راه برود. روی ویلچر افتاده بود و همه کار هایش را دخترانش انجام می دادند. فراموشی هم گرفته بود و کسی را نمی شناخت. تنها اسمی که بر لبان او جاری بود، حورا بود. آقا رضا فقط گردنش شکسته بود و مونا هم دستش. اما مارال سالم و سلامت از تصادف برگشته بود. وقتی حورا فهمید که این تصادف رخ داده و مریم خانم را خانه نشین کرده به سرعت خودش را به خانه آن ها رساند. مریم خانم با دیدن حورا زد زیر گریه و فقط اسمش را زمزمه می کرد. حورا می دانست این حال و روز او برای چیست. اما او که... نفرینی نکرده بود. حورا هیچ وقت برای مریم خانم بد نخواسته بود. پس چرا به این روز افتاده بود. حورا در دل گفت: حالا به این جمله می رسم که میگن چوب خدا صدا نداره... آن روز حورا پا به پای مریم خانم اشک ریخت و او را از ته دل بخشید، شب هم امیر مهدی به دنبالش آمد و با هم به خانه پدرشوهرش رفتند. او خیلی خوشبخت بود.. با امیر مهدی خیلی خوشحال بود و زندگی آرام و خوبی داشتند. شاید بعد آن همه سختی، این خوشبختی واقعا سهم حورا بود.. حق او بود که خوشبخت شود. "آری خوشبختی سهم کسانی است که گذشته برایشان جهنم بوده. خوشبختی چیزی نیست که بخواهی آن را به تملک خود درآوری.. خوشبختی کیفیت تفکر است. حالت روحی‌ست. خوشبختی.. وابسته به جهان درون توست …! پس خوشبخت باش" 🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀 مهرزاد در اتوبوسی که مقصدش حرم بی بی زینب بود نشسته بود و با نوحه ای که پخش می شد گریه می کرد. او هنوز هم سرنوشتش را نمی دانست اما آرزوی شهادت داشت. دوست داشت او هم به جمع شهدان مدافع حرم اضافه شود. دوست داشت جنازه اش در خاک سوریه، در جوار حضرت زینب دفن شود. چقدر خوشحال بود که حضرت زینب او را طلبیده است. به چفیه دور گردنش نگاه کرد و دستش را روی قلبش گذاشت. آرامش خاصی را پیدا کرد. این چفیه حس خوبی به او می داد. او سرباز بود.. سرباز مدافعی حضرت زینب. الان می فهمید که چرا همه به حال او غبطه می خوردند و دوست داشتند جای او باشند. واقعا خوشحال بود. لبخند خدا را حس می کرد. چفیه را بر چشماش گذاشت و هق زد. "حسین آقام آقام حسین آقام آقام آقام منو یه کم ببین ، سینه زنیم رو هم ببین ببین که خیس شدم ، عرق نوکریمه این دلم یه جوریه ، ولی پر از صبوریه چقد شهید دارن ، میارن از تو سوریه من باید برم ، آره برم سرم بره نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره  یه روزیم بیاد ، نفس آخرم بره حسین، آقام آقام حسین، آقام آقام آقام یه دسته گل دارم ، برای این حرم میدم گلم که چیزی نیست ، برا حرم سرم میدم یه دسته گل دارم ، برای این حرم میدم گلم که چیزی نیست ، برا حرم سرم میدم برای قربونی ، اسماعیل رو میدم با عشق خودم با بچه هام ،فدای بانوی دمشق منم یه مادرم ، پسرمو دوسش دارم ولی جوونمو ، به دست بی بی می سپرم بی بی قبول کنه ، بشه مدافع حرم حسین، آقام آقام حسین، آقام آقام آقام اینا که از جنون ، یه کلمه نفهمیدن شبیه شامیا ، به گریه هام می خندیدن کنایه می زنن ، دلمو می سوزونو می خوان با حرفاشون ، خالی کنن دل منو قسم به اون بدن ، که چیدنش روی حصیر منم شبیه اون ، عقیله ای که شد اسیر به غیر زیبایی ، نمی بینم تو این مسیر حسین(ع) آقام آقام حسین(ع) آقام آقام آقام ای سایه سرم ، تا که تو رفتی همسرم همش بهونه ی ، تو رو می گیره دخترم به جای لالایی ، روضه براش می خونمو دم بابا باباش ، داره می گیره جونمو گناه دخترم ، چی بوده که بابا ندید گلم بابا می خواد ، جواب ناله شو بدید فقط رقیه جون ، صدای بچه مو شنید حسین، آقام آقام حسین، آقام آقام آقام" فقط بزارین آخر رمانم یه چیزی بگم. فهمیدیم امنیت کشور مدیون امثال شماست نه مدعیان سازش و مذاکره. برای شادی روح شهدای مدافع حرم و موفقیت مدافعان امنیت صلواتی تقدیم کنیم «اللهم صل علی محمد و آل محمد » پــ🌸ـایــ🌺ـان 🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سعی نکنید دیگران را تغییر دهید این کار بسیار مشکل است اگر خودتان را تغییر دهید دیگران نیز تغییر خواهند کرد در واقع به زبان‌ ساده اگر خودمان را تربیت کنیم نیازی به تربیت دیگران نداریم خلقت هستی خودش مارا به مسیری هدایت خواهد کرد که هم جنس خود را جذب میکنیم ویا طرف مثبت وموافق کسانی که در ارتباط با آنها هستیم را جذب میکنیم... همه چیز از خود ما سرچشمه می گیرد ووقتی به این حقیقت ایمان پیدا کنیم به براستی که همه چیز عوض خواهد شد 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
‍ ‍ ‍@ROMANKADEMAZHABI ❤️ خـــــدایا ... تو را سپاس که زیبایی‌های آفرینش را ،برای ما برگزیدی و مواهب پاک خود را، به سویمان روان داشتی ... سپاس تو را که درِ تمامی نیازهای ما را از غیر خود ببستی. مهــــربانا ... دستان نیازمندمان خالی به سویت بلند شده آنها را از نعمت، رحمت و لطفت پر کن ... دل ناآراممان را آرام کن ای آرامش دهنده‌دلهای بیقرار گرفتاریهای ما را برطرف بفرما و نور ایمانت را در قلب ما منور بفرما،ما را زیر سایه خودت قرار ده و باران رحمتت را بر ما ببار... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 سپاسگزاری نمایانگر اقتدار و توانایی خلق کردنِ شماست. توجهتان را به آنچه که دارید معطوف می کند. و به هر چه توجه کنید افزایش می یابد. سپاسگزاری نوعی یادآوریِ مداوم به خویشتن درباره وفور نعمت و فراوانی در کائنات است: یادآور این نکته که کران تا کران می توانید به برکات بی انتهایش اعتماد کنید. قدردانی و شکرگزاری حال و هوای ذهنی است که توانگری و فراوانی را به سویتان جذب می کند. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از تبادل
▫️اگه سودای شهادت داری❗️ ▫️ #اگه_دلت_گرفته❗️ ▫️اگه شکسته بالی❗️ ▫️ #اگه_هوای_پریدن_داری❗️ 🔴 بیا اینجا و دلت و #شهدایی کن🌹🍃 ⏪اینجا پر است از👇👇 ☑️ #عطر_و_بوی_شهدا ☑️ چهره های نورانی و خدایی ☑️ و پــر از انگـــیزه های خوبــ و راهی برای #رسیدن_به_خدا و آسمانی شدن🕊 👈 اینجــــا که باشی پات نمیلغزه و گناه نمیڪنے😜 کافیه روی لینک زیر کلیک کنی👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلاااام صبح قشنگِ بهاریتون بخیر و شادی الهی امروز برای همه‌ پر از خیر و شادی و عشق باشه الهی امروز برای همه پر از موفقیت و اتفاقهای عالی باشه خدای مهربانم با توکل بر تو امروزمونو شروع میکنیم و قلبهامونو با نامِ زیبای تو آرام می‌کنیم امروز ، روزِ دوم ماهِ شعبان هست و نامِ زیبای «حَیّ» رو با خودمون تکرار می‌کنیم «زنده» چه زیباست نامِ تو 🔸خداوند اصلِ زنده و حَیّ بودن است و امید داریم در این فروردینِ پر از عشق و برکت قلبهای ما با نام پروردگارمون زنده بشه🙏❤️ بریم یک‌روز خاص رو با عشق و توکل برای خودمون بسازیم😊😍 «یا حیّ» 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ✍ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دوستانتان به اشتراک بگذارید 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 ❌از امروز عادت کن سوالات مثبت از خودت بپرسی.... اگه سوالات منفی بپرسی، پاسخ منفی دریافت خواهی کرد. نه؟» «چی میشد اگه؟» وجود ندارد. آیا به کسی اجازه می‌دهی که سوالات ناراحت‌کننده‌ای که بعضی اوقات از خودت می‌پرسید، کسی از تو بپرسد؟ 👊مطمئناً خیر. 👈پس از این سوالات دست بکش و آنها را با سوالاتی مثبت که تو را به سمت جهتی مثبت هدایت کند جایگزین کن. مثلاً: 🍃من از این تجربه چه درسی گرفتم؟ 🍃من روی چه چیزهایی کنترل دارم؟ 🍃برای جلو رفتن چه می‌توانم بکنم؟ 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581.mp3
5.25M
همیشه از یک غریزه شروع می‌شود، توجه به چیزهای کوچک به شما شتاب می‌دهد تا از آن استفاده کنید. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
رمان شماره:16💖 نام رمان:دختررویاها نام نویسنده :ریحانه غیبی تعداد قسمتها:40
🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀🌺هوالرزاق قال امیرالمؤمنین (ع) : "جانبو الاشرار و جالسو الاخیار" «از بدان دوری کن و با نیکان همنشین شو» الهی به امید خودت!🙏 بسم ألّله... جلوی آینه می ایستم و دکمه های پیرهن سفید رنگم رو به ترتیب میبندم؛از بالا به پایین.دستی به موهام میکشم و مرتبشون میکنم.کمی از عطر مشهد رو به مچ دستم میزنم و کیفم رو از روی صندلی بر میدارم.از اتاق خارج میشم.به طرف آشپزخونه میرم و به مامانم میگم:مامان چیزی نمیخوای برات از بیرون بخرم؟ _کجا میری؟ _هیئت،پیش بچه ها.چیزی تا محرم نمونده. _نه مادر،خدا پشت و پناهت. _پس خداحافظ...راسی شاید دیر بیام.برا نهار منتظرم نمونید. _باشه. از خونه خارج میشم.قصددارم کمی قدم بزنم.به هیئت میرسم و وارد میشم.صدای امیرعلی تو فضا میپیچه:به به!ببین کی اومد. _سلام به رفیق های گلم. _و علیکم السلام برادر.چرا دیر کردی؟خیلی وقته منتظرتیم. _ببخشید.پیاده اومدم. _عیب نداره.حالا بیا بشین.داریم برنامه هایی که میخوایم برای محرم اجراکنیم رو مرور میکنیم. _اومدم. تاعصر باهم تو هیئت بودیم.به طرف خونه حرکت کردم.روزها در پی هم میگذشتند.بالاخره ماه نوکری رسید. اول محرم؛مراسم زیارت عاشورا و سینه زنی برگزار کرده بودیم.بین مهمونای آشنا،پسر جوونی رو دیدم که غریبه به نظر میرسید.تا حالا اونو تو محله کوچیکمون ندیده بودم.قیافه جذابی داشت.یه فنجون چایی و دو حبه قند برداشتم و به طرفش رفتم... ادامه دارد... ✍نویسنده: ریحانه غیبی 🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🌺هوالرزاق _سلام اخوی.قبول باشه. کنارش نشستم و فنجون رو به طرفش گرفتم. _ممنون. _تا حالا ندیده بودمت.تازه اومدی اینجا؟ _آره...آره،راستش خانواده مو تو یه تصادف از دست دادم.اومدم اینجا،که محله کوچیکو خونه مونه توش ارزونه،تاشاید بتونم یه خونه زندگی برا خودم دست و پا کنم. _چقد بد!متأسفم.خدا پدرومادرت رو بیامرزه. _بازم ممنون. حسین به طرفمون اومد و گفت:یاسین داداش،پاشو چایی بگیر.بچه ها کار دارن. _باشه،الان میام. پسر غریبه:اسمت یاسینه؟ _بله. _اسم من امینه.خوشحال شدم از آشناییت. _منم همینطور.یاعلی،التماس دعا. پسر مؤدبی بود.از برخوردش خوشم اومد.بعداز پایان مراسم،امین به طرفم اومد و گفت که از من خوشش اومده و قصد داره بامن دوست بشه.منم درخواستشو قبول کردم.شماره تلفنش رو به من داد و خداحافظی کرد. روز دوم هم تو مهمونا دیدمش.هرروز میومد مراسم ما.ظاهرش مذهبی نبود.ولی بنظرم عقایدش قوی بود.تو چند برخوردی که باهاش داشتم،از اخلاقش خیلی خوشم اومد.دقیقا همون شخصیتی رو داشت که من دوست داشتم.بعداز عاشورا هرروز بعداز تموم شدن کلاسم چندساعتی رو باهم میگذروندیم.هرچی بیشتر بهش نزدیک میشدم،بیشتر برام عحیب میشد.عقاید عجیبی داشت.اصلا به وجود بهشت و جهنم اعتقاد نداشت.به وجود خدا هم شک داشت.میگفت چطور وقتی خدارو نمیبینیم باورش کنیم؟ امین میگفت:چند وقتیم رفته فرقه شیطان پرستی.میگفت خیلی اعتقادای باحالی دارن.کارای جالبی میکنن. بعدشم فهمیدم که اون ده روز محرم رو فقط بخاطر من میومد هیئت... ادامه دارد... ✍نویسنده: ریحانه غیبی 🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🌺هو الرزاق روزها میگذشت.وقتی باامین درباره مسائل عقیدتی و دینی حرف میزدم،به همه چی شک میکردم؛به خودم،به ایمانم،به خدا،به جهان پس از مرگ.هروقت میخواستم امین رو متقاعد کنم که اشتباه فکرمیکنه و نسبت به خداو اسلام خوش بینش کنم،اون با دلایل محکمش منو سست تر میکرد.وقتی به خودم اومدم،دیدم دیگه نمازامونمیخونم،ظاهرم تغییر کرده،هیئت نمیرم،طرز حرف زدنم تغییر کرده،تقریبا بادوستامم قطع رابطه کرده بودم.به جاش،بیشتر وقتمو باامین میگذروندم.باهم به مهمونی های مختلط میرفتیم.تو یکی از این مهمونیا،به یه دختری به اسم سهیلا دوست شدم.تقریبا به هم علاقه مند و وابسته شده بودیم.خانوادم از این تغییر رفتارم خیلی ناراحت وعصبانی شده بودن.هربار که میرفتم خونه،امکان نداشت که با پدرومادرم سراین قضیه جنگ و دعوا نکنیم.تو محله انگشت نما شده بودیم.واسه خانوادم آبرو نذاشته بودم.یه جورایی میشدگفت که از خانوادم جداشده بودم.به ندرت میرفتم خونه.رفیقام متوجه شده بودن.ازهر راهی که میتونستن،حتی آخرش با جنگ و دعوا سعی کردن منو از ادامه این حماقت،منع کنن؛ولی من وقاحت تمام اونا پس زدم و با بددهنی از خودم روندمشون... یه گاز بزرگ به ساندویچم زدم و به منظره روبروم خیره شدم.یهو چیز سیاهی از جلو چشام رد شد.به خودم اومدم.دختری زیبارو مثل رویا،با چادر مشکی از جلو چشام رد شد و رفت.بوی یاس🌼تو هوا پیچید.بی اختیار بلند شدم و دنبالش رفتم.صدای فروشنده رو شنیدم که داد میزد: آقا پول ساندویچتو ندادی.آقا...آقا... اهمیتی ندادم.به راهم ادامه دادم.بااینکه یک لحظه دیدمش،اما انگار سالهاست میشناسمش.پیچید تویه کوچه.عطر یاس،کوچه رو پر کرده بود.تا خواستم ببینم توچه خونه ای میره،تلفنم زنگ خورد.سریع پشت دیوار قایم شدم و گوشی رو از جیبم درآوردم. جواب دادم:الو سهیلا؟چی میگی این وقت شب؟ _چته؟دم درآوردی؟صداتو میبری بالا...چیه؟از ما بهترونو پیدا کردی؟ _نه...ببخشید...ببخشید.اصلا حواسم نبود...خوبی گلم؟ _مرسی.من خوبم.تو خوبی؟ _اوهوم. _کجایی؟ _تو خیابون. (نگاهی به داخل کوچه انداختم،هیچکس نبود.) _توخیابون چیکار میکنی؟ _هیچی،هیچی. _برو خونه،نمون تو کوچه.باشه؟ _باشه چشم. _بای،شب بخیر. _شب بخیر. (اه لعنتی.آخه الان وقت زنگ زدن بود؟) ناامیدانه برگشتم و به طرف خونه امین رفتم... ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹 "راه‌های جذب شوهر!!!" 🔹 مردان در تنهایی باطریشان شارژ می‌شود. پس بگذارید بعضی مواقع تنها باشند. 🔸 مردها از رفتار مردانه زنان خوششان نمی‌آید. اگر رفتارتان مردانه است، رفتارتان را تغییر دهید. 🔹 به او احترام بگذارید و از او حرف شنوی داشته باشید. نه اینکه رامش باشید! فقط خود رای و یک دنده نباشید. 🔸 مردها دوست دارند مدیریت داشته باشند. 🔹 یکی از مهمترین علاقمندی‌های مردان شغلشان است؛ پس شغلشان را زیر سوال نبرید 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
📝 عفو و بخشش برای سلامتی بدن مفید است دیگران را مورد عفو قرار دادن, سلامتی به جسم و روح بخشیدن است. شما باید کسانی را که به شما بدی کرده اند ببخشید و از تقصیرشان در گذرید تا به آرامش و خوشی دست پیدا کنید. امروز در دانش "راون تنی" به این نتیجه رسیده اند که منشا غالب هیجانات از قبیل کینه توزی و ندامت و محکوم ساختن دیگران, عوارضی همچون تنگی عروق, تورم مفاصل و بیماری قلبی می باشد. تنها راه درمان برای این افراد, گذشت کردن و چشم پوشیدن بر آن حالت روحی است. تا نبخشیم رها نمیشویم کار اسونی نیست اما کم کم و با تمرین حتما میشود وقتی کسی نمیبخشیم مثل اینه که با یک بند همیشه به او وصلیم ببخش و رها شو ما فقط یک بار قراره زندگی کنیم پس نگذار رفتار تلخ دیگران روزاهای قشنگتو ازت بگیره براتون بهترینها رو ارزو دارم. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🌺هو الرزاق #دختر_رویاها #قسمت_سوم_و_چهارم روزها میگذشت.وقتی باامین درباره مسائل عقیدتی و
🍀🎗🍀🎗🍀🎗🍀🎗🍀🌺هوالرزاق فصل پاییز🍂داشت تموم میشد.سخت سرما خورده بودم.یه هفته ای میشدکه تو خونه خوابیده بودم.از وقتی از خونه زده بودم بیرون،حسابی بدنم ضعیف شده بود.راس میگن مامانا،پسراشونو لوس میکننا...اولین باری بود که مریض شدم و مادرم نبود تا ازم مراقبت کنه.دلم خیلی براشون تنگ شده بود؛اما نمیتونستم برم پیششون.چند روزی گذشت.یکم حالم بهتر شده بود.خیلی دلم شکسته بود💔.آخه تو این مدتی که مریض بودم،سهیلا حتی یه زنگ نزد حالمو بپرسه؛دیدن که جای خود داره😏. رفتم بیرون تا یکم قدم بزنم و هوا بخورم.یه حسی بهم میگفت که برم تو اون کوچه تا شاید دوباره اون دخترو ببینم.شبیه دختری بود که تو رویاها دنبالش بودم.انگار رویاهام به واقعیت تبدیل شده بودن.نیم ساعتی شد تو کوچه وایسادم.یهو دیدم دختر رویاهام داره میاد.زود پشت دیوار قایم شدم تا منو نبینه.اومد و رفت تو خونشون.یه در سفید تقریبا بزرگ.ساختمون خونشون معلوم بود.خونه تقریبا بزرگی داشتن.فکر کنم دو طبقه بود.نمیدونم چرا،چند دقیقه بیشتر وایسادم.یه ماشین اومد جلو در خونشون وایساد.رانندش یه پسر جوون و خوشتیپ بود.چند ثانیه بعدش،دخترخانم رویاهام از خونه اومد بیرون و سوار ماشین پسره شد.خیلی باهم خوب برخورد کردن؛با لبخند و مهربونی.بادیدن این صحنه ها،حال آدمی رو پیدا کردم که چیزی تا ایستادن قلبش نمونده.حس مرگ و ناامیدی پیدا کردم.شروع کردم به سرفه کردن.انقدر سرفه کردم،احساس کردم دارم میمیرم.بعد از رفتن اونا،منم رفتم. _أه،چه روز مسخره ای بود امروز.از یه طرف این دختره حالمو گرفت.از یه طرف دیگه ام سهیلا دلم رو شکوند.. راسی سهیلا...اون دقیقا کجای زندگی منه؟!واقعا چه جایگاهی برای من داره؟دوست؟همسر آینده؟چی؟اصن من چرا امروز اومدم اینجا؟چرا این دختر غریبه انقد برام مهم شده بود؟من سهیلا رو دوست دارم،ولی نمیتونم دختری رو که همیشه دنبالش بودم رو به این راحتیا فراموش کنم.اگه اون پسره،نامزد دختر رویاهام باشه،من چیکار کنم؟یعنی اون دختر منو قبول میکنه؟سهیلا رو چیکار کنم؟وای خدا...باید چیکار کنم؟ وقتی به خودم اومدم،دیدم جلو در خونه بابامم.تعجب کردم! _من چرا اومدم اینجا!؟ خیلی دلم میخواست برم تو؛اما نمیتونستم.برگشتم رفتم خونه امین.حالم اصلا خوب نبود.هوا خیلی سرد بود... ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🍀🎗🍀🎗🍀🎗🍀🎗🍀 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌷🎗🌷🎗🌷🎗🌷🎗🌷🌺هوالرزاق همش تو خودم بودم.با هیچکس حرفی نمیزدم.جواب تلفنای سهیلارو یکی در میون میدادم.حوصله هیچکسو نداشتم.دیگه امین به حرف اومده بود و گفت:یاسین چته؟چرا چند وقتیه حوصله نداری؟...یاسین...یاااسین؟ _ها؟با منی؟ _یه ساعته دارم صدات میکنم. _چیکارم داری؟ _میگم چته؟چرا چندوقته تو خودتی؟ _فکرم مشغوله... _مشغول چی؟ _نمیتونم بگم. تعجب کرد،اماچیزی نگفت.شونه ای بالا انداخت و رفت.بعداز چند روز فکر کردن،بالاخره تصمیمو گرفتم.راه افتادم سمت خونه بابام.درزدم و وارد شدم. مادرم از آشپزخونه خارج شد و سینی چای رو جلوم گذاشت. _خب مادر،واسه چی اومدی؟ _اومدم بهتون بگم که واسم بریم خواستگاری. _چی؟خواستگاری؟ _بله. _من نمیدونم کجای تربیتت اشتباه کردم که تو اینجور شدی.من نمیتونم واست بیام خواستگاری. _آخه چرا؟چون راه زندگیمو خودم انتخاب کردم؟ _ولی انتخابت درست نیست. _این انتخاب منه و شما حق دخالت ندارید. _پس خودت برو خواستگاری.منو پدرت حاضر نیستیم برای پسر بی حیایی مثه تو بریم خواستگاری. _این حرف آخرته دیگه؟ _حرف اول و آخرمه. _باشه. عصبی از خونه خارج شدم. _اصلا ولشون کن.خودم میرم.اصلا بودو نبود اونا چه فرقی میکنه؟ ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤🎗❤🎗❤🎗❤🎗❤🌺هوالرزاق نگاهی به داخل کوچه می اندازم.خبری از دختر مورد علاقم نیست.الان سه روزه که میام اینجا منتظرش میشم تا شاید ببینمش و باهاش حرف بزنم.از سرما دستامو بهم میمالم و پاهامو تکون میدم.چشمم به خیابون بود که یه پراید مشکی آشنا روبروی کوچه نگه داشت.چشامو ریز کردم تا رانندشو ببینم.همون پسری بود که قبلا با دختر مورد علاقم دیدمش.تلفنشو برد دم گوشش و زود قطع کرد.چند لحظه بعد همون دختر از خونه خارج شد و به طرف ماشین حرکت کرد.از کنارم رد شد.یدفعه پاهام سست شد.رو دو زانو افتادم.دختره برگشت و چندلحظه نگام کرد.بعد به طرف ماشین راه افتاد.قبل از اینکه ماشین حرکت کنه،پسر از ماشین پیاده شد و به طرفم اومد. _حالتون خوبه آقا؟ _من...من...بله...بله خوبم...مم...ممنون. دستمو گرفت و بلندم کرد.تشکر کردم و بعد خداحافظی کردو رفت.انقدر با چشم دنبالشون کردم تا از محور دیدم خارج شدن.از یه طرف ناراحت بودم و استرس داشتم و از طرف دیگه ذوق کردم؛چون دختره به من توجه کرد و نگرانم شد. _بازم نتونستم باهاش حرف بزنم. دوروز بعدم همینجور منتظرش شدم.روز سوم... ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی ❤🎗❤🎗❤🎗❤🎗❤ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🌷🍃 مراحل هفت گانه قانون جذب در قرآن: نمونه بارز قانون جذب در قرآن سوره مبارکه حمد است که برعکس بسیاری از سوره ها این انسان است که با خداوند صحبت می کند. 1_ ابتدا با نام پروردگار شروع می کنیم (بسم الله) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 2_ سپس او را شکر می گوییم و سپاسگزار می شویم(الحمدالله رب العالمین) 3_ از او به نیکی یاد می کنیم که بخشنده و مهربان است (الرحمن الرحیم) 4_ به خود یادآور می شویم که باور داریم همه چیز از آن اوست شکی در آن نیست (مالک یوم الدین) 5_ خلوص و ارادت خود را به او ابراز می نماییم (ایاک نعبد و ایاک نستعین) 6_ اصل درخواست را مطرح می کنیم (اهدنا الصراط المستقیم) 7_ جزئیات درخواست را نیز مطرح می کنیم (صراط الذین انعمت علیهم…) این نشانه خود کافیست تا ما کلیه امور جهان هستی را با آموزه های قرآن بسنجیم و بپذیریم، تنها با رعایت همین ۷ اصل که در بالا آورده شده را اگر در کلیه خواسته هایمان اعمال نماییم، بدون شک قانون جذب را بصورت اصولی توانسته ایم اجرا کرده و به نتیجه دلخواه برسیم. همه چیز گفته شده همه چیز...... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ خداوندا ... وقت دشواری‌ها، آن که صدایش می‌کنند، تویی ... و وقت گرفتاری‌ها، آن که دنبال پناهش می‌گردند، تویی ... دری را که تو بسته‌ای، کس دیگری باز نمی‌کند، و دری را که باز کرده‌ای، کسی نمی‌بندد... پس خودت درِ رهایی را به رویم باز کن. به توانایی‌ات، این هیبت غم را در من بشکن... و کاری کن به همین سختی، به همین رنجی که دارم از آن به تو شکایت می‌کنم، زیبا نگاه کنم. که بدون شک هر چه که از سوی تو باشد زیباست... 👇 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆