📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_پانزدهم - نـه جواد جـان.☝️ تـو کـه شـعار مـیدی و هـوار میکشـی از هـر چـه رنـگ🖌
#از_کدام_سو
#قسمت_شانزدهم
- اینهـا نصیحـت نبـود. جـواب سـؤالهای زیـادت بـود کـه هـر بـار پرسیده بودی و من جواب نداده بودم، چون وقتش نبود. پس بیخود قاعـدهی جـواب سـؤال رو بـا انـگ نصیحـت بـه هـم نـزن. اما حـالا که تصمیـم گرفتـی کمـی دهـان مبارکـت رو کنتـرل کنـی، اگـر دوبـاره نمیگـی نصیحـت، یـک پیشـنهاد دارم. شـاید خواسـتی فکـر کنـی. بـرای رو کمکنـی مـن اگـر سـکوت کـردی، همیـن الآن فریـاد بـزن؛ چون ضـرر کـردی. امـا برای رو کم َکنی نفـس بدمزاجت اگر داری این کار رو میکنی، موفق باشی.
اعصابـم را دارد بـه بـازی میگیـرد. دلـم میخواهـد تـوی کوچـه تنهـا گیرش بیاورم و تلافی تمام حرفهایش را یکجا توی صورتش خالی کنم. چیـزی نمی ِگویـم کـه ضبط بشـود. بـرای خود الآنم سـکوت کـردهام، و الا... نهخیر برای کم کردن رویش دارم خفه میشوم. ریکوردر را پرت میکنم. یکهو میفهمم که ریکوردر من نبوده است. خیـز برمـیدارم. افتـاده روی تختخوابـم. اوووف، شـانس آوردم. مـن کـه اینطـور بـرای ریکـوردرش خیـز مـیروم، چـه طـوری بکوبـم زیـر چانهاش؟!
روز سـوم اسـت. همـه را کلافـه کـردهام بـا ایـن خفـه شـدنم. مـادرم هـم صدایـش درآمـده کـه جادویـم کردهانـد. خواهـرم میگویـد: بگذاریـد نفس بکشیم. و بچههای کلاس مسخرهام میکنند.
- خیالت راحت شد؟ فهمیدم که خیال خیلیها از دستم ناراحت اسـت. حـالا کـه چـی؟ مـن اذیـت نکنـم بقیـه آدم میشـن؟ اینهـا خودشان مشکل دارند. البتـه میدانـم کـه میگویـی آفریـن، هـر کـس خـودش، اصـل مشـکل اسـت و خـودش را مثـل آدم کنـد، حتمـا حضـرت حـوا هـم گیـرش میآیـد... خیلـی خـوب بابـا، شـوخی کـردم. حضـرت حوا به چـه درد من میخورد! همیـن سـارا و صغـرا هـم خوبـه. حـرص نخـور آقا معلم. حیـف موهای قشـنگت سـفید بشـه. حیفـی تـو. چنـد کلمـه حـرف بـزن، امـا جـان بچـهات نپـرس کـه ایـن چنـد روز چهطـور بـود... بـه خـودم و نفسـم مربوطه. نمیدونـم کـه چـرا حرفهـای صدمنیهغـازت رو گوش مـیدم، اما به خودم دلداری میدم که همیشـه رمضون، یه بارم شـعبون. فقط خدا کنه شعبونش بیمخ نباشد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_پانزدهم آتوسا و مامان مقابل چشمانم از خانه بیرون می روند. یک ساعت است از اتاقم بیر
#هوای_من
#قسمت_شانزدهم
هر بار که آب و عرق می ریزم تا یکی دو ساعتی سوزشش چند درجه کم میشود. هر چند این روزها کلا بهتر است. دوره دارد. سوزش و تب دائمی که تمام می شود تازه استخوان درد می آید و سر درد. دیگر نه می تواند بخواند و نه از شدت سردرد حتی درست بخوابد. نرم ترین متکا برایش مثل سنگ می شود و درد را تشدید می کند.
چند روز بعدش سیستم گوارشی اش به هم می ریزد و بعد دوران نقاهتش می شود. وقتی مژده می رود توی اتاق پیش مسعود، من هم در می زنم و داخل می شوم. عقب تر از تخت مسعود روی صندلی نشسته بود. می نشینم زیر پنجره؛ هم می توانم مسعود را ببینم هم مژده را. مسعود برایم چشم می بندد. نه قبول می کنم و نه کوتاه می آیم. به جای پدرم، برایم پدری کرده. همه ی دنیای مردانه ام را مدیون مسعودم و می دانم این چشم بستن چه معنی می دهد.
- مسـعود وقتـی اومـد خواسـتگاریم بهـم گفـت تمـام تلاشش رو می کنه تا توی زندگی اذیت نشم...
نمی گذارم حرف بزند:
- درست! بعدش.
مسعود چشم می بندد و رو می گرداند از هر دو تای ما.
- اما الان...
- الان چـی؟ ایـن اذیـت از جانـب مسـعوده؟ نگفـت کـه دنیا، تو رو اذیت نمی کنه؟ نگفت که همیشـه همه چیز خوشـی و خرمی و گل و بلبله، گفت خودش تضمین میده که اذیتت نکنه.
رو میکند سمت من و با ناراحتی می گوید:
- اما خودش قبول نکرد. چی می شـد می موند اونجا. هم خونه و زندگی داشت، هم کار و پول. این مریضی لعنتی هم...
نه. با این منطق کج نمیشود جلو رفت.
- می دونی زنداداش مشکلت چیـه؟ مشـکلت اینه که دنیا رو، نـوک بینـی خـودت می بینـی. یعنی اگه اونجا بودید امکان نداشـت که خودت سـرطان بگیری. برای یکی از بچه ها حادثه پیـش بیـاد. تصادف نیسـت، مریضی نیسـت، خیانت نیسـت، اونجـا کجـای دنیاسـت کـه هیـچ سـختی نیسـت. اینجا حتما سرما هم که بخوری چون ایرانه... راه حلت برای دنیا چیه؟
مژده طوری دنیایش را می چیند که انگار یک طرف دنیا بهشت است و طرف دیگر چاله ی قبر... هر کس آن طرف است حتی عطسه هم نمی کند...
مسعود لب باز می کند:
- امشب رو که به خوشی گذشته تلخ نکنید.
خم می شوم. سرم را تکیه می دهم به دستانم. چیزی در سرم کوبیده می شود. مژده بی انصافانه می گوید:
- تو همش همینی!
چشم ریز می کنم سمت صورتش که با نگاهی مغرورانه به مسعود خیره شده است و می گویم:
- یـه سـؤال می کنم، ببینـم شما همش چی هستید... داداش منصورت اونجاست دیگه، شنیدم خانمش بهش خیانت کرده و رفتـه، دایی فرهـاد هـم کـه آلمانه، از بچه هاش کـه خبرداری... احتمالا یادته خودت دو سال اول بچه دار نمیشدید این...
- مهدی!
صدای بلند مسعود یعنی که:
- نـه این بار نگـو مهـدی، سـاکت بـاش! بـذار بگـذره، کوتـاه بیا نداریم.
ضربان قلبم ناهماهنگ می شود. رو برمی گردانم سمت مژده:
- اگه فکر می کنی زندگی این دنیا ابدیه، اشـتباه کردی، بابای مـن نمونـد. مـادر خودت هـم مرد. مسعود می میـره متأسفانه، تـو هـم می میـری متأسـفانه، دنیـا هـم بـه کسـی قـول صد درصـد مونـدن نـداده متأسـفانه. قاعـده ی هـر کی می تونـه از سـختی فـرار کنـه رو هـم هیچ بشـری نتونسـته پیاده کنه متأسـفانه. برات متأسفم که تا مسعود سرپا و سالمه و برات شأن دکتری و استاد دانشـگاهیش هسـت. تـو هـم هسـتی. ایـن روزا کـه افتاده حـال می شـه تـو فکـر می کنـی برای لذت بردنت بایـد هر چی رنجه رو از زندگیت نیست و نابود کنی.
از اتاق بیرون می آیم. قلبم بنای ناسازگاری گذاشته است و نفسم سخت می رود و می آید. محبوبه رنگ پریده پشت در ایستاده و لب خشکش را به هم می زند:
- مهدی!
- بچه ها رو بردار بریم.
- مهدی! خوبی؟
برمی گردم سمتش، قدم عقب می گذارد، چشم می بندم و نفس عمیق می کشم:
- عزیز دلم، بچه ها رو بردار بریم.
- من نمی آم!
از من ترسیده یا از حال و روزم! می داند که همه ی زندگیم است!
اما:
- مامان تنها می شه، تـو هم... بـا ایـن حـال و اوضـاع مـن نیـام، خودت برو، نه نه ... خودتم نرو، مهدی!
قیافه ی مستأصلش نمی گذارد بروم. از خانه بیرون می زنم و تا امامزاده پیاده می روم. مژده نمی ماند قطعاً مژده مادرم نیست که رنج ها برایش مثل لبخند بوده و هست.
برای مادر راحتی ها آب نبات چوبی است که کوتاه مدت است...
می داند با بیست تا لیس که بزنی هم مزه اش تکراری می شود و هم منتظری تا تمام بشود و چوبش را دور بیندازی و یک آب رویش بخوری.
مژده کل زندگی اش آبنبات چوبی است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_پانزدهم ببین رهبر ارکست دیوونه شده. چه تکون میده. نانانای نانانانای نای نای. دری
#سو_من_سه
#قسمت_شانزدهم
آمدم خانه. مادر و پدر نبودند. ماندم تنها. ملیحه هرچه خواست حرف و گفتی بزند نشد. راه ندادم. برایم یک شربت درست کرد و میوه پوست گرفت. محبت آدم را آباد می کند، من را اما خراب. اگر ملیحه عضو این گروه ها بشود و بخواهد ادا و اطوار آنها را در بیاورد. میپرسم:
- ملیح دوستات چه تیپین؟
متعجب چشم درشت می کند. بعد لبخندش را قورت می دهد چون اخالقم را می داند. بعد میگوید:
- شبیه دوستای توان، فقط من تو رو دیدم حواسم هست شبیه تو نشم پس شبیه دوستام نمی شم. البته دوست فاب نیستن، دیگه مدرسه اس همه جور آدمی داره منم بینشونم! اما مثلشون نیستم!
کیش و ماتم می کند!!!
جواد با مهدوی می رفت سر قبر فرید. می رفت گشت و گذار. می رفت خانه شان. جواد چسبیده بود به مهدوی. من می گفتم از ترس مرگ است. آرشام می گفت جادویش کرده است. خیلی ساکت شده بود. آنقدری که جمع مان داشت از هم می پکید. آرشام گفته بود حال مهدوی را می گیرد. جواد را می خواستیم. یعنی راستش ما هم از مرگ ترسیده بودیم همه اش دورهم جمع می شدیم تا شاید ترسی که در تنهایی پدرمان را داشت درمی آورد از بین برود. یک شکاف بزرگ در خوشی و لذتی که غرقش بودیم افتاده بود، فکر می کردیم دورهم باشیم صاف می شود.جواد اما آدمی نبود که با شیشۀ ترک خورده حال کند. مطمئن شده بود که یک ترک می تواند بشود صدها ترک. دنبال یک راه حل بود برای بودن همیشگی.
مهدوی را گیر انداخته بود... اوایل فریاد هایش را سرش می زد و اما بعد التماس می کرد تا راه دیگری نشانش بدهد. همه عصبی بودیم. چندباری دورهم جمع شدیم و بچه ها نوش زدند، حتی یکی دوبار با همان حال خراب وسط میدان بالا آوردند و اگر جواد نرسیده بود معلوم نبود با موتور زیر کدام ماشین له می شدند. مواد هم زدند. تیغ هم به بدن کشیدند. اما مرگ سایه اش در تنهایی های شب بود.من که هندزفری می گذاشتم توی گوشم و می خوابیدم. هر چند که موسیقی ترانه های مضحکش مشغولیت های ذهنم را پاک میکرد.
یکی دونفر رفتند روانشناسی. دخترها هم که کلا روانی شده بودند. اما بعد از چند وقت جواد از همه حالش متوازن تر شد. عقلی کرد و افتاده بود دنبال راه حل. می خواست بفهمد که در پس این آمدن و رفتن چه خبر است... از کدام سو اگر برود سمت و سوی زندگیش به لجن کشیده نمیشود...
آرشام اما گفت می خواهد انتقام بگیرد.
من بعدها فهمیدم که مهدوی را پیامک باران کرده است. جواد شک کرده بود. از من خواست بفهمم. من هم گوشی آرشام را کش رفتم و خواندم. پیام ها حال و هوای من نبود اما هوایش حسابی ابری بود و حالش خراب!
قیافۀ ژیگولش دروغ محض بود. پیام هایش هم انتقامی نبود، التماسی بود. یک نفر را می خواست که به دادش برسد. آرشام علی رغم تمام قیافه اش، یک چارچوب درهم شکسته بود. مثل من، مثل همه!! مثل "الگای" رمان دختری در قطار. گند زد به زندگیش با اعتیاد به شراب. شوهرش انداختش بیرون، از محل کار انداختنش بیرون.
حالا هر روز "الگا" فقط سوار قطار میشد از خانه تا محل کار و می رفت و برمی گشت. قطار زندگیش رفت و برگشت خالی داشت و پوچ. یا مثل کتاب عقاید یک دلقک. چه بود اسم مزخرف شخصیتش. گند بگیرند به این زندگی. همه اش چرند و پرند مالیخولیایی بود کتابش. مالیخولیایی شده است این روزهای شکسته من و جواد و آرشام و علیرضا. وای علیرضا...!
من نمی خواهم بدبخت خطابم کنند. دختر و پسر، زن و مرد، پیرها. همه
در داستان تنها هستند. زیباهای تنها. جدیدا هم که مد شده فقط کنار هم زندگی می کنند، بدون آن که ازدواج کنند. بعد هم که خسته می شوند، همدیگر را ول می کنند. بچه ها هم که بزرگ می شوند، پدر و مادر را ول می کنند. رمان های رتبۀ اول دنیا برای این فروش دارند؛ که خوانندگان، دارند سرگذشت بیچارگی خودشان را می خوانند. می ترسم علیرضا بشود رمان. وای خدایا.
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_پانزدهم با آرش قرار داشتم که روی یک بخشی از پروتکل آزمایش من بحث کنیم. کنار خیابان م
#اپلای
#قسمت_شانزدهم
با سینا کلی درباره این موضوع بحث کردیم. ازدواج به شکل رسمیشان شده بود ازدواج سفید. دخترها و پسرها از اول جوانی همخانه پیدا میکردند. هر وقت که از هم خسته میشدند یا گزینهٔ بهتری با شرایط ویژه یافت میشد به راحتی جایگزین میکردند. حتی اگر بچهای هم این وسط میآمد باز هم مهم نبود وبچه کنار یکیشان میماند. البته گاهی بعد از چند سال با هم میرفتند کلیسا و ازدواج میکردند.
حتی بعضی از ایرانیهایی هم که اینجا بودند هم این فرهنگ را گرفته بودند. همین هم بود که چشمان مردم تنهایی را داد میزد. به سینا گفتم آدم از همان اول همخانگی، اعتماد بهنفسش را از دست میدهد و اضطراب میگیرد؛چون ممکن است یک روز که میآید خانه، جای خودش یک لندهور ببیند.
این ازدواج، سفید نبود که هیچ، لجنی بود. وقتی کاری میشود مایهٔ ناآرامی. آنا آشفته شده بود. میگفت مردهای شرقی استثنایی هستند. این را بیمقدمه گفت و من خواستم بگویم البته آنهایی که ادای شماها را در میآوردند کمی ریپ میزنند باید تنظیم باد و هوا بشوند.سینا کلی ایرانی سراغ داشت که آنجا آمده بودند برای زندگی بهتر،الآن از سفید و سیاه ناموس رد کرده بودند و همان لجنی بودند.
اما الآن حال آرش؛فراتر از ناموس پرستی است حسش؛غیرت است. نه آریا میفهمم ونه آرش را. زمان آنقدر کند پیش میرود که زمین را به فحش میکشم. طاقت نمیآورم و با تمسخر میگویم: شاید دختره هم دفعهٔ اول و نفر اولش نباشه.
رو میکند به سمتم و با ناله میگوید: میثم رحم داشته باش.
—من رحم دارم، ولی زندگی دیگران دست من نیست. وقتی خودش به خودش رحم نمیکنه، من و تو چه غلطی میتونیم براش بکنیم. حرفم بزنیم میگه آزادی نداریم.
—گل بگیرند این آزادی رو.
در خانه باز میشود اول دختر بیرون میآید . آرش ابرویی ماشین پایین میدهد و من با دیدن ساره هدایت کنار آریا مات میشوم و تازه میفهمم که چرا آرش بر آشفت. صدای زنگ موبایل آرش چشمم را تا روی صفحه میکشد.عکس علیرضا حال هر دوی ما را خرابتر میکند. چند بار زنگ میخورد و قطع میشود تا آرش جواب میدهد. میزنم روی بلندگو: آرش آریای شما کجاست الآن؟
صدای علیرضا بدجور خش دارد. آرش با تردید میپرسد:چهطور؟
—میدونی کجاست؟با کیه؟
دست میکشد بین موهایش و سکوت میکند. چشم میبندم تا برای لحظهای هم که شده کثیفیهای دنیا را نبینم. آرش همراهش را قطع و خاموش میکند. باید به علیرضا چه میگفت؟ ساره هدایت تا دیروز با علیرضا بود و امروز... هر دو در خود احساس بیچارگی میکنیم. ابرویی را پایین میدهم ودر خود مچاله میشوم.
سوار ماشین آریا میشوند و میروند. آنقدر ساکت میمانم تا صدای خش دار آرش پیشقدم میشود:برایچی اومده بودیم میثم؟
کمی فکر میکنم یادم میآید: لپ تابتو جا گذاشته بودی، برو بیار تا روزمون بیشتر نسوخته.
متابولیسم، سوخت و ساز سلولی است. سلول زنده از مواد غذایی استفاده میکند. بدن نیاز دارد. سلول نیاز دارد پس باید غذا خورد، تا آرش برود و بیاید همین اراجیف را مرور میکنم تا ڋهنم را از علیرضا و دختری که الآن با آریااست و آرش میگوید باید نسبت به او رحم داشته باشم خالی کنم. اما نمیشود. غذا که مسموم باشد سِرم واجب میشوی. اورژانسی میشوی. سلولهای بدن غذای آلوده نمیگیرند.باید بدنت درمان شود.
تا شب که برسد و تا کارمان تمام شود آرش اخم دارد. از هم جدا میشویم و میروم خانه. اما طاقت نمیآورم و مقابل چشمان متعجب مادر بیرون میزنم.تا برسم در خانهشان به هیچ چیز فکر نمیکنم جز همه چیز، زنگ را که میزنم و صدای تق باز شدن در را که میشنوم تردید میکنم. در آپارتمان باز است و آرش تنها توی آشپزخانه چای ساز را به برق میزند.
—سلام،تنهایی؟
سر برمیگراند و چشم نمیدهد به چشمانم، سرش را داخل کابینت فرو میکند: سلام، عادت کردم. چایی، قهوه، نسکافه؟
—اوه. تو چرا داری درس میخونی! کافه بزن حال بده.
باز هم نگاهش طرف من نمیآید. متوجه سرخی صورت و دور چشمهایش میشوم و میروم سمت مبلها و مقابل تلوزیون ولو میشوم:زیر شلواری داری؟
—از مادر زنت بگیر!
با صدای بلند میخندم که پایهام شده است برای تغییر حال و هوا و دوباره آدم میشود!
—اصلاً خوشم نمیاد شب خونهای باشم که برادر زن و پدر زن وباجناق داره!
—از پرروییته،شام خوردی؟
کنترل رابر میدارم و دستهٔ پیاس را با پا میکشم سمت خودم.نه. انگار حوصلهْ بازی هم ندارم. سکوت آرش باعث میشود که در و دیوار را نگاه کنم. چند عکس تکی و یک عکس دونفره است. قشنگترینش عکسیاست که آرش پشت سر آریا ایستاده و دستش روی شانهٔ آریااست. سینی چای را که مقابلم میگیرد دست از آنالیز بر میدارم. دلم میخواهد کمی حرف بزند تا سبک بشود. خیلی حرف زدیم اما گذاشتم مسیر حرف را آرش جلو ببرد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_پانزدهم مه غلیظی از ای کاش ها روی ذهنم پایین می آید. هروقت وجودم را مه می گیرد،
#رنج_مقدس
#قسمت_شانزدهم
_ حله سعیدجان.
مسعود شانههای سعید را میگیرد و به سمت حال هل میدهد و صورت خندانش که با دیدن من سکوت میشود. حرفش در دهان میماسد. این ضعف من همه را اذیت کرده است. سرم را پایین میاندازم.
_ لیلا پارچهها را دید؟
علی پوزخندی میزند و میگوید:
_کور خوندیم. آنقدر خواهرمان کم خرج هست که با هیچ رشوهای حاضر به پذیرش نشد.
مسعود چشمش که به پارچههای کنار چرخ خیاطی میافتد، میگوید:
_ خواهرتو نمیشناسی از حیثیت برادری ساقط شدی. پارچهها را گذاشته کنار چرخ خیاطی، یعنی اینکه دلشم خواسته، بی منت. بر میگردد سمت من:
_ خداییش لیلا جان برای این دو نفر را خراب کردی مهم نیست، من رو هواداری کن؛ چون شلوارم مونده روی دستم نمیدونم با چی بپوشمش...
علی پوفی میکند و میگوید:
با این لباسها هرچی من خوشگل میشم تو زشت. شلوارت رو بده به من، خودت رو بیخود انگشتنمای مردم نکن.
مسعود خیز بر میدارد طرف علی و میگوید:
_ای بی مروت، منو بگو که میخواستم تو رو ساقدوش خودم کنم.
و مشتهایش را به سر و کول علی میزند. علی تلاش میکند تا دستهای مسعود را بگیرد و همزمان فریادش خانه را پر میکند.
از حرکت بچهگانه و دیدن لباسهای کج و کوله و موهای به هم ریختهشان میخندم. مسعود بلند میشود و دستانش را بههم میزند، لباسش را صاف میکند و میگوید:
_ اگه بدونم با زدن علی خوشحال میشی و میخندی، روزی دو سه بار میزنمش.
علی خیز بر میدارد سمت مسعود و فرار و بعد هم دری که محکم بسته میشود. بر میگردد و میایستد جلوی آینه و موهایش را شانه میکند، تیشرت کرمش را صاف میکند و میگوید:
_ مسعود دیوانه. خدا شفاش بده!
روحم نیازمند شفاست. باید تلخی هایی را که دارد خرابم میکند بجوشانم تا زهرش برود. چشمانم را میبندم و با خود زمزمه میکنم: باید مربا شوم. زیتون پرورده شوم. باید تلخی را از بین ببرم. باید باید باید...
مقابل آینه میایستم و به خودم خیره میشوم. این خودم هستم یا قسمتی از یک خود. چشمانم وقتی که خیرهی آینه میشود یعنی که هیچ نمیبینند و تنها فکرم هست که میبیند. پلک برهم میگذارم و دوباره باز میکنم؛ خودم را میبینم، چشمان درشت و ابروهای کشیدهام، بینی قلمی و لبهای ساکتم را... دست میبرم و موهایم را باز میکنم. سرم انگار سبک میشود. خون در رگهایم به جریان میافتد.
شانه را روی موهایم میکشم، انگار دستی دارد سرم را نوازش میکند. با هر بار کشیدن، موهای خرماییام به بازی گرفته میشوند. منظم و صاف میشوند و دوباره مجعد میشوند. حس شیرینی میدهد دستان مهربانی که موهایم را با انگشتانش شانه میزند و آرامش وجودش را در طول موهایم امتداد میدهد. شانه را میگذارم، موهایم را سه دسته میکنم و میبافمشان.
بین گلسرهایم چشم میچرخانم. بیشترشان را پدر خریده است. چهقدر با هدیههایش به دنیای دخترانهام سرک میکشید! گلسرها را یکی یکی بر میدارم و نگاهشان میکنم. چرا هر بار کنار هر هدیهای که میخرید حتماً یک گل سر هم بود؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_پانزدهم خلاصه مجلس شلوغ شد و جوان ها هر کدام هرچه
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_شانزدهم
با لكنت گفتم : ببخشید استاد اصل متوجه نبودم .
استاد با اینكه خیلي رنجیده بود حرفي نزد و از سوالش صرف نظر كرد . بعد از اتمام كلاس بچه ها دسته دسته كلاس را ترك كردند من اما همچنان نشسته بودم. سرانجام لیلا گفت :
- وا تو امروز چته ؟ مثل پونز چسبیدي به صندلي . پاشو بابا بدو برو دنبال اون پسره دیگه .
اه پاك یادم رفته بود با بیزاري بلند شدم و گفتم : حالا كجا دنبالش بگردم ؟
لیلا در حالي كه كلاسور من را هم همراهش مي آورد گفت : حالا بیا ميریم از اتاق استادان سوال مي كنیم .
راه پله ها طبق معمول شلوغ بود. صداي همهمه بچه ها فضا را پر كرده بود . وقتي پشت در اتاق استادان رسیدیم با التماس به لیلا گفتم : لیلا مي شه تو بپرسي مي ترسم سر حدیان نشسته باشه خجالت مي كشم برم تو ؟
لیلا حرفي نزد و با شجاعت پس از زدن چند ضربه به در داخل شد. چند لحظه پشت در پا به پا مي كردم تا آمد . با خوشحالي گفت : اسمش ایزدي است باید بري ساختمان روبرویي اتاق 301!
درست روبروي دانشگاه ما ساختمان دو طبقه اي بود كه مربوط به امور اداري و دفتري دانشگاه مي شد. چند تا كلاس و آزمایشگاه هم آنجا بود ولي ما تا به حال گذرمان به آنجا نیافتاده بود. به دنبال لیلا به آن طرف خیابان رفتم و پس از بازرسي خواهران وارد شدیم آنجا هم با ساختمان ما فرقي نمي كرد. ساختمان قدیمي و كهنه اي كه معلوم بود قبلا مسكوني بوده است ، وقتي پشت در اتاق 301 رسیدیم تابلوي كوچكي نظرمان را جلب كرد.
روي تابلو نوشته شده بود ›واحد فرهنگي و عقیدتي ‹ نگاهي به لیلا انداختم و با ابرویم به تابلو اشاره كردم. لیلا هم شانه اي بال انداخت و گفت : چاره اي نیست .
با كمي دلهره موهایم را كامل زیر مقنعه پوشاندم و بعد آهسته در زدم . صداي مردانه اي بلند شد: بفرمایید.
در را باز كردم و بسم الله گویان وارد شدم. اتاق كوچكي بود با دو میز و چند صندلي پشت یكي از میز ها مردي میانسال با ریش و سبیل انبوه نشسته بود.
پیراهن و كت تیره اي به تن داشت و عینك بزرگي به چشم زده بود. سمت راستش پشت میز دیگري آقاي ایزدي نشسته بود . یك كامپیوتر هم جلویش بود و اصلا متوجه من نشد. زیر لب سلام كردم و در را پشت سرم بستم. مرد عینكي با دیدن من سر به زیر انداخت و گفت : سلام علیكم . بفرمایید.
لحن خشك و جدي اش كمي ترسناك بود. با دلهره گفتم : با آقاي ایزدي كار داشتم.
ایزدي با شنیدن اسمش ، سر بلند كرد و به من نگاه كرد. آهسته گفت :
- بفرمایید .
عصبي رفتم جلوي میزش و گفتم : راستش من آمدم خدمتتان كه …
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_پانزدهم امیر تازه صفحه را روشن کرده بود که در اتاق با شدت باز شد. هم زم
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_شانزدهم
سینا پرسید:
– بیشتر توی اینستاگرام فعالند انگار؟
آرش توضیحات تکمیلی داد:
– ظاهراً اینه که اینستاگرام یه نرم افزار معمولیه. حتی اوایلش مشهور بود به آلبوم عکس. غیر از این زیاد مطرح نبود.
سینا گفت:
– خوب مخی داشت این مدیر اسراییلی ِفیسبوک، تا دید فیسبوک تو ایران فیلتر شد و محبوبیتش کم شد، اینستاگرام رو خرید! فضای تخصصی عکس. چیزیم پول ندادا، یه میلیون دلار! سر سه سال، ارزش اینستاگرام ۴۹ برابر شد! تو روحش!
آرش ادامه داد:
– که الان با سیاست گذاری های کلان و پشت پرده این غول آمریکایی، ماهیت شبکه اینستاگرام از شبکه اشتراک عکس چی شد؟
سینا سری به تاسف تکون داد و زمزمه وار گفت:
– شبکه بزرگ کاریابی زنان!
آرش رو به سینا کرد و نفس عمیقی کشید:
-مخصوصا که فیسبوک فیلتر هم شده بود، اینستا شد یه محیط دیگه، یعنی این نرم افزار تبدیل شد به یک فیسبوک دوم!
شهاب خیره به صفحه ی مانیتور آرام آرام لب زد:
– البته الان بعضیا تو صفحاتشون با انتشار تصاویر و متنهای سیاسی و اجتماعی از این نرم افزار به عنوان یه رسانه استفاده میکنن. اوایل به دلیل اینکه مثل توییتر و فیسبوک قابلیت موج آفرینی های سیاسی رو نداشته، هیچ وقت حتی سایه ی فیلترینگ روش نیفتاده…
امیر گفت:
– البته موضوع فیلترینگ هوشمند صفحات مبتذل مطرح بوده و گاهی اجرایی شده… فیلترینگ بر اساس ارزیابی تصاویر و متنهاشون!
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_شانزدهم
💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
💠 زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.
چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو میان گریه #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت.
💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :«نترس! یه مشت #آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو #روضه شد و ناله زنعمو را به #یاحسین بلند کرد.
💠 در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان شهر را میکوبید، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.
نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج #انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
💠 در این دو هفته #محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند.
بعد از یک روز #روزهداری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.
💠 همین امروز زنعمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
زنعمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای #افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند.
💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت #داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چهخبر بود و میترسیدم امشب با #خون گلویش روزه را افطار کند!
از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با #عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.
💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک گوشهای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم.
💠 در تاریکی خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپارههایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم #انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!
عمو با صدای بلند سورههای کوتاه #قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار #صاحبالزمان (روحیفداه) را صدا میزد و بهجای نغمه مناجات #سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک #رمضان کردیم.
💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود.
چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت.
💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور #جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
آتش داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت #اسارت...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_شانزدهم
جلوی رستورانی که قبلا مهدا حسابی ازش تعریف کرده بود و گفته بود دلش میخواد یه بار با خانواده بیان ، ایستاد .
بعد از رزرو میز با فاطمه تماس گرفت تا هماهنگی های لازم را انجام دهد .
ــ سلام فاطمه خانوم ، احوال شما ؟ آقا هادی خوبن ؟
+ سلام برادر فداکار ، الحمدالله ، شما چطوری ؟ خانواده خوبن ؟
- خوبن سلام میرسونن . فاطمه خانوم کلاستون کی تموم میشه با سجاد بیایم دنبالتون ؟
+ ساعت ۱۱ آخریشه
- خب پس بعد از کلاستون با مائده و سجاد میایم دنبالتون .
+ باشه موردی نداره ، مائده مدرسه نداره ؟
ـ زنگ آخر چیز مهمی نداشتن اصرار داشت اونم باخودمون ببریم .
+ ممنون مرصاد جان لطف میکنی ، مهدعلیا خیلی خوش شناسه تو رو داره .
ـ لطف دارید .
+ حقیقته ، مرصاد جان استاد اومد من باید برم .
ـ موفق باشید ، یا علی .
+ تو هم همین طور ، خدافظ .
بعد از اینکه تماسش تمام شد ، دنبال امیر حسین و سجاد رفت تا با هم به نمایشگاه ماشین برن .
امیر حسین بعد از اینکه نشست ، گفت : سلام عرض شد اخوی ، احوال جناب عالی ؟
ـ سلام ، بشین حرف نزن اینقدر
+ حالا بیا به این احترام بذار لیاقت نداری
ـ امیر کاری نکن طوری بزنمت نتونی غذا بخوری
+ چته ؟ چرا وحشی شدی ؟
ـ من تو رو میبینم این شکلی میشم
+ خدا کمکت کنه بصورت وی آی پی .
ـ یه زنگ به سجاد بزن بگو پایینیم
+ باشه دارم میگیرمش ، الو داش سجاد ؟ آره ما تو ماشینیم ، بیا . منتظریم
ـ برو بشین عقب
+ خودم میدونم
همان لحظه سجاد در را باز کرد و گفت : سلام برادر مرصاد زحمت شد واست ، این دوماد ما همیشه ماموریته وگرنه مزاحم تو نمیشدم .
ـ سلام ، چه حرفا میشنوم ، بشین داداش تو رفیق یه روز دو روز نیستی مثل بعضی ها
سجاد خندید که امیرحسین با اعتراض گفت : امروز یه چیزیت میشه مرصاد !
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 16.mp3
3.1M
🎙#قسمت_شانزدهم
📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙#رمان_روزگار_من💞
📑🖌به قلم: #انارگل🌸
🌱 #قسمت_شانزدهم
یه خرده با حالت تندی گفتم خب تو نمیگی سحر چه جوری بریم به چه بهونه ای ؟؟!!!
سحر- چه جوری نداره که ما دیگه بزرگ شدیم قرار نیست که مثل بچه ها باز خواست بشیم
😒😒😒
اما سحر بازم باید بگیم که کجا میریم ...
این که کاری نداره ...
میگیم میریم کتابخونه یا کلاس اضافه
یا هزاران بهونه هست که میتونیم بگیم
ولی خیلی خوش میگذره فرزانه
فقط باید به خودمون برسیم
😍😍😍😍
فرزانه - من چی بپوشم آخه،
سحر میگم تو اماده شو بیا خونه ما تا بهم کمک کنی که چی بپوشم
باشه میام ...
رسیدیم مدرسه ، بخاطر هیجانی که برای قرار داشتیم ساعت مدرسه برامون زود میگذشت ⏲⏲⏲⏲⏲⏲⏲
تا چشم رو هم گذاشتیم زنگ آخر شد
کنار مدرسه ما یه خرازی بود به سحر گفتم بریم اونجا یه دستبند بخرم ...باشه بریم
وارد مغازه شدیم سلام دادیم
سحر گفت ببخشید مدلای دستبنداتونو میشه نشون بدین
خانم فروشنده جعبه دستبندارو 💍
آورد ...
سحر کدومو انتخاب کنم همشون خوشگلن
به نظر من اون نگین سبزه هم رنگش به چشمات میخوره هم درخشندگیش زیر نور زیاده
فرزانه- اره به نظر این بهتره
راهیه خونه شدیم مامان تو اتاق مشغول اتو کردن لباسا👚👕 بود
رفتمو کنار چارچوب در واییستادم ... مامان...
بله دخترم ....
مامان جون امروز قراره با سحر بریم کتابخونه...
کدوم کتابخونه ،کجاست؟؟؟
یه کتابخونه هست که نزدیک پارک 🏫ارغوانه ، همون پارکی که یه بار با خاله محبوبه اینا رفته بودیم ... اهااان اره یادم اوومد
حالا با چی میخواین برین ؟؟!
مامان هم تاکسی هست هم اتوبوس واحد🚎
مامانم-اهووووم بهتره با اتوبوس واحد برین امنیتش بیشتره
باشه برین فقط مراقب خودت باش تا هوا روشنه زود برگردین نکشه به تاریکی ....
باشه مامان جونم 😍😍😍😍
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران ༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱 #قسـمـت_شانزدهم
مصطفی کمی دیگر برای بچه ها صحبت کرد و رفت به اتاقی که خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود .
به دنبال مصطفی رفتم ودیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا می کند .
غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرورفتن توی دریا ، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی می کرد ، خیلی منظره زیبایی بود .
دیدم مصطفی به این منظره نگاه می کرد و گریه می کرد خیلی گریه می کرد ، نه فقط اشک ، صدای آهسته گریه اش را هم می شنیدم .
من فکر کردم او بعد از اینکه با بچه ها با آن حال صحبت کرد و آمد ، واقعاً می دید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه می کند .
گفتم: مصطفی چی شده ؟ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیبا است !
و شروع کرد به شرح ، و جملاتی که استفاده می کرد به زیبایی خود این منظره بود.
من خیلی عصبانی شدم ، گفتم: مصطفی ، آن طرف شهر را نگاه کن . تو چی داری می گویی ؟ مردم بدبخت شهر شان را ول کردند ، عده ای در پناهگاه ها نشسته اند و شما همه اینها را زیبا می بینید ؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمی کنید ؟
به چی دارید خودتان را مشغول می کنید ؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست داده اند وخیلی خون ریخته ، شما به من میگوئید نگاه کنید چه زیباست ! ؟
حتی وقتی توپها می آمد و در آسمان منفجر می شد او می گفت: ببین چه زیباست ! این همه که گفتم مصطفی خندید و با همان سکینه ، همانطور که تکیه داده بود،
گفت: این طور که شما جلال می بینید سعی کن در عین جلال جمال ببینی . این ها که می بینید شهید داده اند ، زندگی شان از بین رفته ، دارید از زاویه جلال نگاه می کنید .
این همه اتفاقات که افتاده ، عین رحمت خدا برای آن ها است که قلبشان متوجه خدا بشود .
بعضی از دردها کثیف است ولی دردهایی که برای خداست خیلی زیباست .
برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط بمباران خم به ابرویش نمی آورد ، در مقابل این زیبایی که از خدا می دید اشکش سرازیر می شد .
در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود .
اصلا او از مرگ ترسی نداشت.
در نوشته هایش هست که : من به ملکه مرگ حمله میکنم تا او را در آغوش بگیرم. و او از من فرار می کند.
بالاترین لذت ، لذت مرگ و قربانی
شدن برای خدا است .
📝&ادامــــه دارد...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🍃
🍃
❣هوالمحبوب
♦️ #رمان_غروب_شلمچه
♦️به روایت #شهیدطاهاایمانی
♦️ #قسمت_شانزدهم
♦️اسیر و زخمی
از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورت مملو از خشم ... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ... اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ...
مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ... عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... .
وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید ... تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش گرفته بود ... .
هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... .
اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت می تونستم نفس بکشم ... دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... .
بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمی اومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... .
چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود ... .
اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ...
🔺ادامه دارد...
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌿🦋🌿
🌿🌸🌿
🦋🌿
🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿
🌸نویسنده: میم بانو🌸
🌿 #قسمت_شانزدهم
با احساس سنگینی نگاهی سر بلند میکنم . دختری زیبا با چشم های سبز دو ردیف جلوتر از من نشسته و دارد من را نگاه میکند . کمی نگاهش را روی من میچرخاند و بعد بر میگردد . نگاهش کوتاه بود اما پر مفهموم بود . نمیدانم نگاهش چه میگفت اما میدانم چیز خوبی نمیگفت . ناخودآگاه ترس بدی در جانم رخنه میکند . رو به هستی میگویم
+اون دختره که دو ردیف جلوتر نشسته رو میشناسی
و با دست نامحسوس به آن اشاره میکنم
_آره ، اسمش نازنینه ولی ما بهش میگیم نازی . یه زمان با من کلاس سیاه قلم میومد تو همین آموزشگاه ولی وسطاش ول کرد . خیلی دختر با استعدادیه . چطور مگه ؟
+همینجوری از روی کنجکاوی پرسیدم
هستی کمی از جوابم تعجب میکند ولی چیزی نمیگوید و فقط شانه بالا می اندازد .
استاد وارد کلاس میشود و بعد از نشان دادن نقاشی ها و دادن لیست وسایل مورد نیاز دوباره شروع به توضیح دادن میکند.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
بی حال خودم را روی مبل می اندازم
+وای مامانی مردم چقدر هوا گرمه
_پاشو برو لباستو عوض کن بعد یه آبی به دست و صورتت بزن بعد بیا شربت بهت بدم .
+نه حالا ندارم الان شربت رو بدید یکم دیگه میرم لباس عوض میکنم
_باشه . راستی برای چهارشنبه خونه آقا محسن دعوتیم .
سریع صاف مینشینم و با تعجب میپرسم
+ما که همین چند شب پیش خونه عمو محمود بودیم دوباره ۴ روز دیگه باید بریم خونه عمو محسن ؟
_بنده های خدا محبت کردن دعوتمون کردن حالا چه عیبی داره
از جواب مادرم کمی جا میخورم .
کلافه چادرم را در می آورم
+من نخام اینا به ما محبت کنن کیو باید ببینم ؟
مادرم با حالت تندی میگوید
_نورا !
با لحنی که در آن التماس موج میزند میگویم
+مامان باور کن من با عمو محمود و خانوادش مشکلی ندارم . مشکل من عمو محسن هست . اصلا وقتی اونا هستن جو سنگینه .
_انقدر غیبت نکن . مدیونشون میشی .
به سمت اتاقم میروم و شروع به تعویض لباس هایم میکنم . حتی فکر کردن به دیدن دوباره ی شهروز اذیتم میکند . دلم پر میکشد برای دیدن دوباره ی سوگل ولی وجود شهروز این شادی را از من میگیرد . غرور عمو محسن و سکوت بهاره را میتوانم تحمل کنم ولی پوزخند ها و تیکه های شهروز را نه ! جر شهریار از بقیهی خانواده ی عمو محسن دل خوشی ندارم .
🌿🌸🌿
《بر دلبر دیوانه بگویید بیاید
دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید》
شهریار
&ادامه دارد ...
🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_پانزدهم امام جماعت جدید را ڪه د
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_شانزدهم
درست یڪ هفته بعد،
ڪه رفتم نمازخانه، دیدم با عبای سفید آنجا ایستاده! یخ ڪردم انگار!
سرخوردم ڪنار دیوار و چشم هایم را بستم. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم.
اواسط سال بود،
ڪه تصمیم گرفتم رشته معارف اسلامی را انتخاب ڪنم.
پدر و مادرم مخالف نبودند،
اما معتقد بودند حیف نمره های خوب من است ڪه بروم معارف و فامیل پشت سرمان حرف میزنند.
معلم ها سرزنشم میڪردند
و حتی پدرم را خواستند ڪه مجبورم ڪند در تیزهوشان درس بخوانم
اما خوشبختانه پدرم انتخاب را به خودم واگذار کرد.
چند هفته درباره رشته معارف تحقیق ڪردم و به این نتیجه رسیدم ڪه با روحیات و شخصیت من سازگار است.
برای خودم هدف تعیین ڪرده بودم،
و از درستی انتخابم مطمئن بودم اما حرف های دیگران آزارم میداد و باعث میشد مدام شڪ کنم.
از نظر روحی تحت فشار بودم.
تصمیم گرفتم با آقاسید مشورت ڪنم.
حرف هایم ڪه تمام شد، تبسم ملایمی ڪرد و گفت:
-بله انتخاب خوبیه، حتی من پیشنهاد میدم برید حوزه!
-پدر و مادرم اصلا موافق حوزه نیستن.
-اگه مطمئنید انتخابتون عاقلانه ست، سست نشید. چه اشکال داره ڪسی ڪه درسش خوبه بره معارف بخونه؟ لازم نیست حتما شاگردای ممتاز برن ریاضی و تجربی. مهم اینه ڪه درسی ڪه میخونید رو دوست داشته باشید. اصلا شما برید معارف تا بقیه هم بفهمن ڪه علم علمه..! اصلا اگه توی مشتتون یه الماس باشه، ولی همه مردم بگن گردوئه، شما حرف ڪدوم رو قبول میڪنید؟ مهم اینه ڪه شما به الماس بودنش مطمئنید.
حرفهایش پایه های یقین را به راهی ڪه داشتم محڪم میڪرد.
چندروز متوالی،
از او مشورت گرفتم و با اطمینان رشته ام را انتخاب ڪردم....
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌻🍃🌸🍃☔️ 🍃🌻☔️🌸 🌸☔️🍃 #قلب_ناارام_من #قسمت_پانزدهم #پارت_دوم زنعمو لبخند میزند و میگوید : -قربون دستت ع
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_شانزدهم🌻
#پارت_اول☔️
کلافه شدهام از بحث بیفایده آرام بلند میشوم و با اجازه ای میگویم و به سمت اتاقم میروم، چادرم را از روی سرم میکشم و روی تخت می اندازم شالم را باز میکنم و روی صندلی رها میکنم به سمت پنجره میروم و بازش میکنم نفس عمیقی میکشم.
ازدواج اجباری برایم کافی نبود که زمان عقد را هم اجبار میکردند.
دو روز دیگر محرم آغاز میشد و کل شهر لباس مشکی ارباب را به تن کرده اند، آنوقت خانواده من انتظار دارند یک روز مانده به محرم عقد کنم.
بغض در گلویم چنباتمه زده بود، ازدواج با مصطفی برایم وحشتناک بود چطور میتوانستم لقمه حرام مصطفی را بخورم و دم نزنم، همین دیروز به مادر گفتم که نمیتوانم با مصطفی ازدواج کنم برخورد تندش، حرفهایش از اینکه پدرم سر به نیستم میکند از اینکه میشوم تف سربالا از اینکه آنقدر چشم سفیدم و محبت های عمو و زنعمو را نمیبینم از اینکه مگر این چند سال لال بودم که دم نزدم، حرفهایش دهانم را شش قفله کرد.
چشمانم به چشمان محسن گره میخورد، بغضم میشکند و آرام میگویم
-کاش بودی محسن، کاش بودی.
در باز میشود، به سمت در برمیگردم که با ورود مصطفی، تند برمیگردم و بلند میگویم
-عه برو بیرون.
نفسش را محکم بیرون میدهد و میگوید
-پشت در وایسادم چادر بنداز سرت بیام تو.
تند برمیگردم اشکهایم را پاک میکنم و شالم را هول هولکی روی سرم مرتب میکنم ، چادرم را روی سر میاندازم و بلند میگویم
-بیا تو.
وارد میشود و روی تخت مینشیند، اشاره میکند که من هم بنشینم، صندلی را کمی نزدیک میآورم و مینشینم.
سر بلند میکند و میگوید
-چرا اینطوری میکنی؟!
با تعجب میگویم
-چطوری میکنم؟!
سرش را پایین میاندازد
-پونزده سالت بود زنعمو گفت بچه است، هیفده سالت شد گفتی بعد کنکور، کنکور رو دادی گفتی یه سال برم دانشگاه راه بیوفتم بعد، یه سال رفتی بعد محسن شهید شد و بعدش انبار منو آب گرفت و من موندم و خروار خروار بدهی حالا که خداروشکر بدهی هارو دادم میگی محرمه؟!
با اخم نگاهش میکنم
-کسی مجبورت نکرده بود وایسی.
با تعجب سرش را بلند میکند، پوزخندی میزند و میگوید
-دستت درد نکنه آره راستم میگی کسی مجبورم نکرده بود...
بلند میشود و به سمت پنجره میرود
-منه احمق رو بگو صدبار بهت ابرازعلاقه کردم تو یه بار حتی یه بار منو به اسم خالی صدا نزدی، الان مشکل تو محرمه نه؟!
به چشم های آبی رنگش نگاه میکنم و سری به نشانه تایید تکان میدهم
-باشه بمونه بعد محرم، بمونه بعد محرم و صفر ببینم اونموقع بهونت چیه؟!
تند از اتاق خارج میشود من هم پشت سرش بیرون میروم، همه منتظر چشم به مصطفی دوخته اند، آرام میگوید
-میمونه بعد محرم صفر.
مکثی میکند و میگوید
-من دیگه میرم خداحافظ.
مامان بلند میشود و روبه روی مصطفی میایستد
-کجا عزیزم شام گذاشتم.
مصطفی نگاهم میکند و میگوید
-ممنون میل کردم.
خداحافظی میگوید و از خانه خارج میشود، اخم های همه درهم است و عمو بلند میشود رو به جمع خداحافظی میکند و از در خارج میشود، زنعمو با لبخند تصنعی برمیخیزد و به سمتم میآید مرا در آغوش میکشد و آرام زیر گوشم نجوا میکند
-انقدر عزیزدردونه من رو اذیت نکن میدونی که خیلی دوسش دارم ،مصطفی هدیه خداست برام، تو هم مثل مصطفی برام عزیزی.
خداحافظ بلندی میگوید و به سمت در میرود مادر هم راه میافتد و اصرار دارد که برای شام بمانند اما زنعمو گونه مادر را میبوسد و خارج میشود، بابا بلند میشود و با اخمهای درهم به سمت اتاق میرود.
چادرم را از سر برمیدارم و روی تخت رها میشوم، زیرلب زمزمه میکنم
-مصطفی، عزیزدردونه.
پهلو به پهلو میشوم و به دیوار خیره میمانم، راست هم میگفت، زنعمو ناهید بچه دار نمیشده و بدنش تحمل نگه داری جنین را نداشته که قبل از به دنیا آمدن سقط میشدند،
بعد از کلی دعا و نذر و نیاز مصطفی سالم به دنیا میآید.
❄️❄️❄️
صدای زنگ موبایل درون گوشهایم سوت میکشد با همان چشمان بسته دستانم را کنارم میکشم تا موبایلم را پیدا کنم پیدایش میکنم با صدای گرفته و خش دار جواب میدهم
-بله.
بهقلمزینبقهرمانی
&ادامه دارد
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_شانزدهم🌻 #پارت_اول☔️ کلافه شدهام از بحث بیفایده آرام ب
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_شانزدهم🌻
#پارت_دوم☔️
صدای مینا درون گوشی میپیچد
-سلام خواب بودی؟!
دستی روی صورتم میکشم
-آره خواب بودم ساعت چنده؟!
-ساعت یازدهه.
-اوه چقدر خوابیدم.
-چیشده؟تو برنداشتی زنگ زدم خونتون مامانت اوکی نبود؟!
-پوف چی بگم بازم مصطفی.
-چیشده مگه؟!
-بابا میگه برداریم فردا عقد کنیم بچه کم داره.
-راحیل چرا نمیگی مصطفی رو نمیخوای؟!
-دیروز به مامانم گفتم یه قشقرقی به پا کرد.
به عکس تالار در صفحه لپ تاپ خیره شدهام، مصطفی صحبت میکند اما من حواسم پی سرنوشت نامعلومم است سردرگمم، سردرگم بین تصمیمات دیگران برای زندگیام، راحیل جسور، این روزها عجیب گوشه گیر شده، شاید نبود محسن گوشه گیرم کرده.
یکهو دلم عجیب برای آن سنگ قبر سفید رنگ شفاف پر کشید، درست است آن سنگ سیقلی شده آغوش گرم محسن را برایم جبران نمیکند، اما سرمایش میتواند خنکایےباشد بر قلبم، قلب پر التهاب و ناآرامم.
با صدای مصطفی به خودم آمدم.
-بله؟!!
به صندلی تکیه میدهد و دست به سینه نگاهم میکند
-یه ساعته دارم صحبت میکنم تازه میگی بله؟!!
نفس عمیقی میکشم و میگویم
-اوم ببخشید، چی میگفتی؟!
گوشه لبش را به دندان میگیرد و به لپ تاپ اشاره میکند و میگوید
-این تالار خوبه بنظرت؟!!
نگاهی به مانیتور لپ تاپ میکنم، تالاری مجلل و پر زرق و برق، ابرویم را بالا می اندازم و میکنم میگویم
-خوبیش که خوبه اما خب خیلی زرق و برق داره.
خیره چشمانم میشود و کمی نزدیکم میشود و میگوید
-شما که تا بله بگی منو کشتی باید دنیا رو به پات بریزم این تالار که چیزی نیست.
گرمم میشود، احساس میکنم خون زیر گونه ام رفته و کم مانده که رگ لپهایم بترکد، بلند میشوم و به سمت پنجره میروم.
با اخمهای درهم برمیگردم و میگویم
-اما من با اینهمه ریخت و پاش موافق نیستم.
بلند میخندد و میگوید
-چه زودم سرخ میشه، حالا چرا اخمات تو همه؟!! اصلا هرجا شما بگی، مزارشهدا خوبه؟!!
دوباره میخندد، عصبانی میشوم از تمسخرش آرام میگویم
-خونه خوبه.
از اتاق خارج میشوم و به سمت آشپزخانه میروم، خیار و گوجه و کاهو را میشویم تا سالاد درست کنم.
امشب عموها و خاله ریحانه آمدهاند تا برنامه عقد منو مصطفی را برای بعد صفر بریزند.
کف آشپزخانه مینشینم و قطره اشکی که روی گونهام چکیده بود را پاک میکنم، این روزها ناخودآگاه اشکم سرازیر میشود و از این حالت ضعیف بودن بدم میآید.
الهه وارد آشپزخانه میشود و روبه رویم مینشیند، لبخندی میزنم و مشغول خورد کردن کاهو میشوم، پس از کمی تعلل الهه شروع به صحبت میکند.
-ببین راحیل من، من دلم پیش مصطفی گیره..
باتعجب نگاهش میکنم انتظار نداشتم به این صراحت بگوید، بغض گلویش، مانع صحبت کردنش میشود نفسی میگیرد و ادامه میدهد
-دوستش دارم، دلم میخواد بشینم و ساعتها به چشمهای آبیش نگاه کنم، وقتی میبینم انقدر به تو محبت میکنه آتیش میگیرم، میدونم تو هیچ احساسی به مصطفی نداری.
سرش را کج میکند و قطره اشکش بلاخره روی گونه اش میچکد
-بگو که نمیخوایش، مصطفی با تو خوشبخت نمیشه...
❌کپی ممنوعه❌
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_شانزدهم🌻 #پارت_دوم☔️ صدای مینا درون گوشی میپیچد -سلام خ
🌸🍃🌻🍃☔️
🍃🌸☔️
☔️🍃
🌻
#قلب_ناارام_من
#قسمت_شانزدهم
#پارت_سوم
دلم طاقت دیدن اشکهایش را نداشت منم بغض میکنم برای سرنوشت پیچ در پیچم، در آغوش میکشمش و آرام زیر گوشش زمزمه میکنم
-ببین الهه تو سنت کمه الان احساساتت زودگذره از اونطرف فاصله سنیت با مصطفی زیاده.
فاصله میگیرد و دماغش را بالا میکشد
-تو کاریت نباشه تو فقط بگو اگه تو بگی گزینه ای بغیر من نیست تو اطرافیان.
لبم را میگزم
-ببین الهه هروقت اومدم که بگم، دهنم قفل شد واقعا نمیتونم خودمم دارم عذاب میکشم اما اما چیکار کنم که گیر حرف فامیلم گیر آبروی بابامم.
مات نگاهم میکند و سپس بلند میشود و از آشپزخانه خارج میشود.
کلافه و نامنظم سالاد را درست میکنم و سفره را پهن میکنم و رو به متین میگویم
-پاشو بیا کمک کن سفره رو بچینم.
منتظر متین ایستادهام که زنعمو ناهید رو به مصطفی با شیطنت میگوید
-شماهم پاشو ، منو نگاه نکن از گل نازک تر بهت نمیگم ایشالا چند ماه دیگه باید ظرف بشوری.
صدای خنده جمع بلند میشود مصطفی با لبخند نگاهم میکند و بلند میشود
-بله درسته دیگه باید عادت کنم.
سر به زیر به سمت آشپزخانه راه می افتم، متین و الهه و مصطفی هم پشت سرم میآیند.
سفره را که چیدیم همه دور سفره نشستند و مشغول شدند، صدای زنعمو بلند شد
-حالا کدوم تالار رو انتخاب کردین.
چیزی نمیگویم و مشغول بازی با غذایم میشوم، مصطفی تند قاشق برنجی که میجوید را قورت میدهد و میگوید
-راحیل میگه خونه باشه.
زنعمو ابرو بالا میدهد رو به من میکند و میگوید
-عکسهارو دیدم تالارای خوبی بودن، جای دیگه ای مدنظرته؟!
سر بلند میکنم و میگویم
-اوم، نه بنظرم ریخت و پاش الکیه.
لبخندی میزند
-عزیزم چه ریخت و پاشی مگه ما چندتا بچه داریم برا تو و مصطفی ریخت و پاش نکنیم برای کی بکنیم؟!
لبخند مصنوعی میزنم و میگویم
-شما لطف داری زنعموجان، اما خب اینطوری راحتترم.
-باشه عزیزم ایشالا خوشبخت بشید.
موهای تنم سیخ میشود مصطفی را نگاه میکنم، خوشبختی؟! آن هم با مصطفی؟!!
آب دهانم را قورت میدهم و سر به زیر مشغول بازی با غذایم میشوم.
سفره را که جمع کردیم مشغول ریختن چای میشوم پس از تعارف به همه جای خالی روی مبل ها پیدا نمیکنم و کنار مبل روی زمین مینشینم.
سوگل گوشی به دست به طرفم میدود و روی پاهایم مینشیند و گوشی لیلا را به طرفم میگیرد
-عمه نگاه برای عروسیت میخوام این لباس رو بخرم خوشگله؟!
لبخندی به هیجانش میزنم
-آره خیلی نازه.
به قلم زینب قهرمانی💕
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شانزدهم(بخش اول)
+ای... این چه سر و وضعیه ؟ چی شده؟
_مامان ولم کن حوصله ندارم
خواستم راه پله ای که به اتاقم منتهی میشه رو پیش بگیرم که با صدای بلند و تهدید آمیز مامان متوقف شدم ...
+ مروا یه قدم دیگه برداری خودت میدونی چیکارت میکنم ...
کلافه به سمت مامان برگشتم
_میشنوم
+تا این موقع شب کجا بودی؟
_از کی تا حالا من براتون مهم شدم ! بیرون بودم .
+گفتم کجا بودی؟!
_واییی مامان !
+یامان
مروا تو چرا اینجوری شدی ؟ چته !! اون از مهمونی که یه دفعه غیبت زد و رفتی نصفه شب اومدی ، اینم از امشب که دیر اومدی اونم با این سر و شکل بگو مشکلت چیه تا حل کنیم .
_حل کنیم ؟
چی رو حل کنیم؟
ها؟
چی رو حل کنیم مامان ؟ تو از واژه مامان فقط و فقط اسمش رو به یدک میکشی توی این بیست سال یه بار شده کنار هم غذا بخوریم ؟ یه بار شده بوی غذای تو ، توی این خراب شده بپیچه ؟
یه بار شده بیای بگی مروا دردت چیه ؟
مردی ؟
زنده ای ؟
آره ؟ اومدی ؟
+ اما ... اما تو چیز هایی رو داشتی که کمتر دختری تو این شهر داشته ما بخاطر تو و آیندت اینهمه صب تا شب سگ دو میزنیم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_شانزدهم(بخ
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شانزدهم(بخش دوم)
داد زدم
_من این آینده کوفتی رو نمیخوام
کی رو باید ببینم ؟
من مامان میخوام ...
من بابا میخوام ...
من دوست داشتم روز اول مدرسه مامانم کنارم باشه نه زن همسایه ...
من میخواستم بابام بیاد دنبالم نه داداشم
توی این بیست سال تنها سنگ صبورم کاوه بود که اونم ازم گرفتن.
دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن ولی من کوتاه نیومدم
_تو حتی به من شیر ندادی ... میفهمی !
توفقط منو به دنیا آوردی که ای کاش همون موقع میمردم و به این دنیای کوفتی نمیومدم .
بعد از کاوه ، آنالی شد همه کسم
اون برام هر کاری کرد
ولی شما چی کار کردید؟
می دونی مشکل شما و بابا چیه ؟!
فکر میکنید همه چیز پولیه
همه چیز خریدنیه
حتی پدر
حتی مادر
تو دیگه مادرم نیس ...
با سوختن یه طرف صورتم ،ساکت شدم
ناباور به مادری چشم دوختم که برای اولین بار منو زد
چهره اش بر افروخته شده بود و از چشم هاش اشک سرازیر می شد .
بابا رو دیدم که سراسیمه خودشو به ما رسوند .
×چی شده مروا ؟ باز خوشی زده زیر دلت ؟
پوزخندی تحویلش دادم و به طبقه بالا رفتم و درب رو به هم کوبیدم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_پانزده
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_سوم
🖇 #قسمت_شانزدهم
روی نیمکت داخل حیاط نشستم و حمید آقا با فاصله سمت دیگر نشست
_روژان خانم یه واقعیتی هستش که من باید بهتون قبل از اینکه جواب بدید،بگم.ممکنه رو جوابتون تاثیر داشته باشه و نمیخوام با پنهون کاری بعدا زندگیمون رو تلخ کنم
راستش یه رازی هست که هیچ کس نمیدونه حتی خانواده ام.حرفی که میخوام بزنم رو نباید به هیچ کس بگید .من بهتون اعتماد کردم چون به کمکتون تو زندگی احتیاج دارم.
نگران شده بودم و نگاه گیجم را به او دوختم
_قول میدید بین خودمون بمونه
باتردید جواب دادم
_بله
_ببینید من تو سفارت ایران در اتریش کار میکنم ولی در واقع...
میشناختمش ،گفتن حرفش آنقدر برایش سخت بود که از روی نیمکت برخواست، چند قدمی راه رفت و دوباره روی نیمکت نشست.
_من یه نیروی نفوذی هستم
با چشمانی گرد شده لب زدم
_نفوذی؟
سرش را تکان داد
_منظورتون همون سرباز گمنام هستید
سرش را که تکان داد.ناخودآگاه دستم را روی دهانم گذاشتم تا از هیجان جیغ نزنم.
انگار از عکس العملم ترسیده بود که با صدای نگرانی گفت
_روژان خانم خوبی؟چرا چیزی نمیگید؟کارم ترس نداره ها.
او چه می دانست من چقدر از سربازان گمنام امام زمان عج خوشم می آید همیشه آرزو داشتم یکی از آنها را از نزدیک ببینم.
نا خودآگاه نیشم باز شد
_وا، چرا باید بترسم ؟فقط خدا میدونه چقدر از این کار خوشم میاد.
لبخند به لبش آمد
_یعنی جوابتون منفی نیست؟بخاطر کارم نگران نیستید
دوباره شده بودم همان روژان شر دوران دانشجویی، انگار در دنیای دیگری سیر میکردم
_نه بابا،کار به این خوبی .من اگه جوابمم مثبت باشه بخاطر کارته.نمیدونی چه عشقی دارم به این کار، کاش خودم به جای شما اونجا کار میکردم چه حالی میکردم ای خدا!
صدای خنده حمیدآقا که بلند شد تازه فهمیدم چه سوتی دادم.
گوشه لبم را به زیر دندان کشیدمو در دل خودم را با فحش مستفیض کردم
قبل از اینکه حمیدآقا چیزی بگویداز رو نیمکت برخواستم و به سمت خانه به راه افتادم
دوباره صدای خنده حمیدآقا بلند شد و من صورتم از خجالت گر گرفت و گونه هایم رنگ گرفت
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋☘🦋☘
☘🦋☘
🦋☘
☘
📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما
🖋به قلم : بانوسین کاف☘
🔖 #قسمت_شانزدهم
(ده روز بعد-جلسه مشترک محرمانه)
حسین از جایش بلند شد و گفت: صلاح نمیدونم اطلاعات طبقه بندی شده رو چنین جایی مطرح کنم.
عباس برگه هایی که در دستش بود را مرتب کرد و گفت: قرار بر همکاریه...
حسین سرش را پایین انداخت و گفت: بعضی افراد در جلسه هستن که در حد...
یکدفعه کوروش خودکاری که در دستش بود را روی میز انداخت و گفت:
مشکلت با من چیه حاجی؟
حسین بلافاصله گفت: مشکل اینه که شما جایی ایستادی که نباید...
کوروش پوسخندی زد و گفت: اولا که من نشستم دوما اینکه اختلافات سیاسی تو با بابام نباید باعث درگیری...
حسین کیفش را از روی صندلی برداشت و درحالی که به کوروش اشاره میکرد گفت: البته که اگه پشتت به جناح سیاسی پدرت گرم نبود، اینجا نبودی، بحث امنیت ملی بچه بازی نیست...
کوروش کتش را از پایین مرتب کرد، تمام قد ایستاد و گفت: یه حقیقت غیر قابل انکار اینه که فهم و توانایی های آدم رابطه معکوس با سن و سال داره..
عباس عینکش را از چشمش برداشت و روبه کوروش گفت: آقای مغربی شما نه فقط به آقای رسولی بلکه به اکثر افراد حاضر در جلسه و بیشتر دانشمندا و محققین تاریخ دارید توهین میکنید. بشینید تا جلسه رو به جای...
حسین درحالی که دسته کیفش را میفشرد رو به کوروش گفت: یه حقیقت غیرقابل انکار فساد اقتصادی باندیه که به تهش وصلی بچه!
کوروش رفت و مقابل حسین ایستاد و با دستان گره کرده گفت: از پرونده سازی برای من چیزی عایدت نمیشه
حسین نگاهی به جمع انداخت و از اتاق خارج شد. کوروش دنبالش دوید و در راهرو به او رسید و گفت:
-حاجییییی...حق نبود اینطوری جلو جمع با من حرف بزنی
حسین برگشت و گفت:
+اگه حق به حقدار میرسید الان تو زندان بودی
-اون بار قاچاق ربطی به من نداشت تو جلسه دادگاه اون بوشهریه اعتراف کرد...
+اینکه چیکار کردی اون بدبخت گناهتو گردن گرفته بماند. چطور از مادرِ زنِ مرحومت رضایت گرفتی که الان پای میز محاکمه نیستی؟
کوروش مشتش را باز کرد. عرق سردی روی پیشانی اش نشست و از جیب شلوارش یک فلش کوچک سبز را بیرون آورد و گفت:
-وقت کردی یه نگاه به این بنداز حاجی
+علاقه ای به دیدن....
-این یکی فرق داره حاجی! مطمئنم به دیدن این فیلم علاقه داری
+من دیگه کاری با تو ندارم نمیخوام ببینمت تو هیچ جلسه دیگه ای سر هیچ پرونده ای! میفهمی بچه؟
-ولی من باهات خیلی کار دارم حاجی، راستی به عروست سلام برسون.
کوروش این را گفت و با برق عجیبی که در چشمان درشتش بود، از حسین جدا شد و به طرف اتاق رفت. حسین به فلشی که کوروش در دستش گذاشته بود، خیره شد. شقیقه هایش تیر میکشید با عجله به طرف خیابان رفت.
&ادامه دارد.....
-----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~-----
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_شانزدهم
بابا رضا: سلام به روی ماهت ،بیا غذا رو بگیر تا من برم لباسامو عوض کنم بیام
- چششششم
شامو که خوردیم میزو جمع کردم ،ظرفا رو شستم، داشتم میرفتم توی اتاقم که
بابا رضا: سارا جان بابا
- جانم بابا
بابا رضا: خاله زهرا و مادر جون زنگ زدن گفتن از دیروز هر چی زنگ میزنن برات یا بر نمیداری یا خاموشی
- ببخشید بابا شارژ گوشیم تمام شده بود ،الان میرم زنگ میزنم
بابا رضا: اره بابا حتما زنگ بزن نگرانت هستن
- چشم
بابا : چشمت بی بلا
رفتم توی اتاقم شماره مادر جونو گرفتم
- الو مادر جون خوبین؟
مادرجون: واییی سارا مادر،ما که از دلشوره مردیم
- ببخشید مادرجون گوشیم شارژش تمام شده بود یادم رفته بود بزنم به شارژ
مادر جون: دخترم چرا یه سر نمیزنی خونه ما ،از من دلخوری
- الهی فداتون بشم این چه حرفیه ،دانشگاه دارم بعد اینقدر خستم که جایی نمیرم اصلا
مادر جون: سارا جان فردا میتونی بیای خونمون
- چیزی شده؟
مادر جون : نه مادر کارت دارم
- چشم شنبه بعد دانشگاه میام
مادر جون : قربونت برم پس منتظرتم
- باشه ،به اقا جون سلام برسونین ،خداحافظ
وااییی میدونستم چیکارم داره ،باز میخوان همون حرفای قبلو بزنن
فردا جمعه بود و دلم نمیخواست جایی برم ،تصمیم گرفتم یه کم اتاقمو تمیز کنم و دستی به خونه بکشم
بابای بیچارم هم هیچی نمیگفت بابت خونه
اینقدر تمیز کردن خونه سخت بود که بدون شام رفتم اتاقم خوابیدم
صبح به زور از خواب بیدار شدم که برم دانشگاه ،بلند شدم یه دوش گرفتم لباسامو پوشیدم موهامو با سشوار خشک کردم
مقنعه امو سرم کردم موهامو مدل هوایی زدم یه کم آرایش کردم رفتم پایین
یه لقمه واسه خودم درست کردم که تو راه بخورم
به دانشگاه رسیدم ماشین و پارک کردم پیاده شدم
وارد محوطه دانشگاه شدم احساس میکنم همه دارن منو زیر چشمی نگاه میکنن نمیدونستم چرا
یه دفعه دیدم یه دختری اومد جلوی من
&: سلام اسم من مرجانه
- سلام درخدمتم
) مرجان ،همکلاسیم بود ولی اسمشو هنوز نمیدونستم ،من زیاد ازش خوشم نمیاومد،همیشه دورو بره یاسریه ،ظاهرش
هم که ،یک کیلو مواد مالیده بود به صورتش ،مانتوش اینقدر تنگ بود و کوتاه بود نگاه همه رو به خودش جلب میکرد ،
همیشه هم از حراست بهش گیر میدادن(
مرجان: چرا پویا دوروبرت میچرخه ؟
- هااا، پویا دیگه کدوم خریه ؟
مرجان: خر خودتی دختر
همونی که چند روز پیش داخل کافه اومد پیشت
- آها یاسری و میگی،من اصلا نمیخوام سر به تنش باشه
مرجان : عکسایی رو که فرستادم دیدی
- تو فرستاده بودی؟
مرجان: اره ،قشنگ بودن نه؟
- به چه منظور این عکسارو برای من فرستادی؟
مرجان: هیچی همینجوری خواستم بدونی طرفت کیه
- اول اینکه من خودم میدونم طرفم کیه ،دومم الان چرا تو اینقدر ناراحتی
مرجان: من ۷سالن که با پویام پویا قول ازدواج داده به من نمیدونم چرا یه مدتیه که میگه پشیمون شدم ،اونم از وقتیه
که تو اومدی سر راهش
- چه مسخره ،خودت عکس فرستادی ندیدی عکسارو؟ اصلا خودت تو عکس نبودی چرا؟
) همین لحظه یاسری وارد محوطه شد از کنارمون داشت رد میشد(
مرجان : سلام پویا جان خوبی
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌
↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی : #او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱 #قسمت_شانزدهم
صبحونمو خوردم و به اتاق برگشتم
سه تماس از دست رفته از عرشیا داشتم 📱
شماره مرجانو گرفتم
- الو مرجان
- سلام ... تو چرا اینقدر سحرخیزی دختر ... اه ...
خودت نمیخوابی ، نمیذاری منم بخوابم ! 😒
- باید باهات صحبت کنم. عرشیا رو یادته؟ چندبار راجع بهش گفتم برات.
- همون همکلاسی خوشگله زبان فرانسه؟ 😍
خب ؟؟
ماجرای دیروز رو براش تعریف کردم .
- جدی ؟؟ 😂
چه پررو ...
ولی خوشم میاد از اینا که زود پسر خاله میشن 😂
خیلی راحت میشه سرکارشون گذاشت 😂
- نمیدونم
دودلم
از یه طرف میگم از تنهایی که بهتره ...
از یه طرف میگم اینم یکی لنگه سعید ... 😒
از یه طرف نیاز دارم یکی کنارم باشه
نمیدونم انگار یچیزی گم کردم ...
حالم خوب نیست ، خودت که میدونی !
میگم شاید عرشیا بتونه امید به زندگی رو بهم برگردونه !
- ولی بنظر من تو میخوای حال سعیدو بگیری 😉
- نمیدونم ...
باور کن نمیدونم ...
- حالا هرچی که هست ، امتحانش که ضرر نداره! 😈
دو روز باهاش بمون ، اگه خوشت اومد که اومده
نیومدم ، میگی عرشیا جون هررریییی 😁
- اره ، راست میگی
- فقط ترنم! جون مادرت انصافاً دوباره مثل قضیه سعید نکنی ، بعد تموم کردن نتونم جمعت کنما 😏
هرکاری میکنی عاشق نشو
واقعاً به چشم سرگرمی نگاش کن !
- آخه رابطه بدون عشق به چه درد میخوره ؟؟
- فکر میکنی همه دوست دختر ، دوست پسرا عاشق همن؟ 😏
اگر عاشقن چرا ته همه رابطه ها یا به خیانت میرسه یا به کثافت کاری ؟؟
اگرم خوش شانس باشن ازدواج میکنن ، بعد اون دوباره طلاق میگیرن 😒
- پس اصلا برای چی باهم میمونن ؟؟
- سرگرمی عزیزم
سر گر می !!
مثل الانه تو ، که حوصلت سر رفته😉
- اوهوم . باشه ...
- کی میای ببینمت ؟
- امروز که فکرنکنم ، شاید فردا پس فردا یه سر اومدم ...
- باشه ، خودت بهتری ؟؟
- بهتر ؟؟ 😏
من فقط دارم نفس میکشم !
همین !
- اَه اَه ... باز شروع کرد
برو ترنم جان. برو حوصله ندارم ، بای گلم 👋
- مسخره ....
رفتم سراغ دفترچم که دیشب میخواستم مثلا توش بنویسم اما با دیدن شماره عرشیا ، فراموشم شده بود .
نشستم پشت میز ...
✍ نوشتن مثل یه مسکنه ! 💉
وقتی نمیدونی چته ،
وقتی زندگیت پر از سوال شده ،
بشین بنویس ،
اینجوری راحت تر به جواب میرسی ✅
نوشته های قبلیمو مرور کردم و رو هر کدوم که راجع به سعید بود ، یه خط قرمز کشیدم .... 🚫
مرجان راست میگفت !
دیگه نباید دل ببندم !
مثل سعید که دل نبسته بود و خیلی راحت گذاشت و رفت ... 🚶
من باید دوباره سرپا میشدم 💪
من چم شده بود ؟؟
باید این مسئله رو حل میکردم ✅
نوشتم و نوشتم و نوشتم ...
تو حال خودم بودم که عرشیا زنگ زد ... 📱
دل دل میکردم که جواب بدم یا نه ...
دستمو بردم سمت گوشی ...
- الو
- سلام ، صبح بخیر 😊
بالاخره بیدار شدین ؟؟ ☺️
- صبح شماهم بخیر ، بله خیلی وقته ...
- عه پس چرا جوابمو ندادید 😳
- عذرمیخوام ، دستم بند بود
- اهان ، خواهش میکنم ...
خوبین؟ دیشب خوب خوابیدین ؟
- ممنونم ، بله
- چه جوابای کوتاه و سردی 😅
فکراتونو کردین ؟
- تا حدودی ...
- خب؟ به چه نتیجه ای رسیدین ؟
- من الان نمیتونم راجع به شما نظر بدم
چون تا الان فقط یک همکلاسی بودین برام و شناختی ازتون ندارم
- خب این شناخت چطور به دست میاد ؟؟
- فکرمیکنم یک رابطه کوتاه امتحانی
- جدی ؟؟؟؟؟؟ 😳
وای من که الان ذوق مرگ میشم که 😅
چشم هرچی شما بگی ...
- خیلی جالبه 😅
موقع صحبت میشم شما ، خانم سمیعی
موقع پیامک میشم ، تو ، ترنم ، عشقم 😂
- خب آخه یکم باحیام 😅
خجالت میکشم
تازه اولشه خب 😉
- بله ...
همه اول رابطه بهترین موجود روی زمین نشون میدن خودشونو 😏
- تیکه میندازی ؟؟
من همیشه بهترین میمونم برات ...
اونقدر که رابطه کوتاه امتحانیت ، بشه یه رابطه ابدی عاشقانه 💕
- بله بله .... کافیه یکمم زبون باز باشن ، دیگه بدتر .... 😆
- بیخیال همه اینا ؛ مهم اینه که به خواستم رسیدم 😍
به رفیقام که قول دادم بهشون شیرینی بدم 🍰
- واقعاً؟ 😂
دیوونه 😂
یه ساعتی با هم حرف زدیم
و قرار شد شام باهاش برم بیرون ...
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_شانزدهم
✍ #ز_قائم
نفس عمیقی کشیدم و خدا را شکری زیر لب گفتم؛ از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
_باشه. الان آژانس میگیرم میام
_تو که نهار نخوردی کجا میخوای بیای؟
عصر خودم میام دنبالت
تند گفتم:
_نه من دلم طاقت نمیاره الان میام
مائده که دید اصرارش فایده ای نداره به ناچار گفت:
_باشه. منتظرتم
_الان میام؛ کاری نداری؟
_نه فقط مواظب خودت باش
_چشم خداحافظ
_خداحافظ
راهی اتاق شدم و سریع آماده شدم
روسریم و روی سرم انداختم و لبنانی بستم. چادرم را روی روسری تنظیم کردم. بعد از برداشتن کیفم و انداختن موبایل از اتاق بیرون اومدم و روی یه کاغذ برای مامان نوشتم:
مامان من دارم میرم خونه مائده پیش سارا. نگران نباشید
کاغذ را روی اپن گذاشتم و آروم بیرون رفتم.
بعد از اینکه کفشام را پوشیدم به آژانس زنگ زدم و منتظر ایستادم.
آژانس که اومد سوار شدم و سر به زیر سلامی دادم. راننده که پیرمرد مهربونی بود، جواب سلامم را داد و گفت:
_کجا میری دخترم؟
آدرس را دادم و راننده حرکت کرد
وقتی که رسیدیم، پول را حساب کردم و پیاده شدم. هنوز به در خونه مائده نرسیده بودم که با صدای راننده برگشتم:
_دخترم پول را زیاد دادید. بیا بقیه ش را بگیر
شرمنده سر تکون دادم و گفتم:
_ببخشید حواسم نبود
بقیه پول را گرفتم؛ زنگ را زدم که خاله نفیسه جواب داد:
_بله بفرمایید؟
_منم نفیسه خانم
در و زد و گفت:
_بیا تو زهرا جان
وارد شدم و در را بستم و توی آسانسور قرار گرفتم.
نهار نخورده بودم و ضعف کرده بودم؛ با دستم آروم دور معده م را ماساژ دادم
خداراشکر که تو خونه میوه خوردم وگرنه الان از ضعف بیهوش شده بودم
آسانسور که به طبقه ۴ رسید در و هل دادم و وارد طبقه شدم و تا زنگ زدم، مائده در و باز کرد و با دیدنم دستپاچه گفت:
_وای زهرا چرا اینجوری شدی؟
دستم را گرفت و گفت:
_رنگ صورتت شبیه گچ شده. دستت هم سرده.
دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_نه چیزی نیست....مائده کجاست؟
_چی چیو چیزی نیست، ضعف کردی!!
بعد دستانم را گرفت و داخل برد
همون موقع نفیسه خانم از آشپزخونه بیرون اومد و و با دیدن صورتم گفت:
_سلام زهرا جان. چرا اینقدر رنگت سفید شده!!
تا میخواستم جواب بدم، مائده گفت:
_مامان میشه یه شربت بیاری!!زهرا ضعف کرده نهار هم نخورده
نفیسه خانم سری تکون داد و گفت:
_الان میارم
و به سمت آشپزخونه رفت
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay