#چند_تصور_غلط_درمورد_باحجابها
🔘 بعضیا فکر میکنن که حجاب مانع فعالیت محجبهها تو جامعه است
جوابشون روشنه! چون همین دیروز پریروز بود که بانوان محجبهی فوتسالیست و دختران باحجاب کاراتهکار به تمام جهان ثابت کردن که حجاب حتی مانع ورزش حرفهای در سطح جهانی هم نیست چه برسه به بقیه کارها...💪
جدا از اینکه اصولا حجاب هیچوقت مانع نیست، بلکه موانع موجود برای #حضور_مفید و #مثبت تو جامعه رو برطرف میکنه🙂 (مثل مزاحمتها که باعث دلهره و تشویش خاطر و افت کیفیت کار میشه)
به قول یکی از دانشمندا، اگر یه دینی مخالف حضور زن تو جامعه باشه، دیگه این همه رو حجاب تاکید نمیکنه!!😐
چون کسی که قراره تو خونه بموند، نیازی به حجاب نداره...✅
🔘 بعضیا فکر میکنن بانوان باحجاب به دنبال ازدواج هستن💍
اتفاقا کسی که دنبال ازدواج باشه خودشو نمیپوشونه! سعی میکنه بیشتر خودنمایی کنه...💅 👠 😖
🔘 یه سریا خیال میکنن محجبهها حجاب رو از روی اجبار و ترس و حرف مردم و.. انتخاب کردن! 😟
شاید یه درصد کمی اینطور باشن که از قضا به راحتی هم قابل شناسایی هستن! معمولا کسی که از روی اجبار و یا به دلایل دیگه حجاب میپوشه با بیمیلی و ناراحتی میپوشه و همش میخواد ازش فرار کنه.
نشون به این نشونی که این افراد گاهی بهصورت بدحجاب یا بیحجاب ظاهر میشن! 😔
🔘 خیلیا ظاهرو حساب نمیکنن و میگن دلت پاک باشه..🌂😒
ظاهر و باطن مکمل همن!
وقتی یه دلِ پاک همه وجود آدم رو تغییر میده، ظاهر که دیگه عددی نیست... 😇
به قول بزرگان "از کوزه همان برون تراود که دراوست"
🍶
🔘 یه عده فکر میکنن که با حجابها زیبایی ندارن یا بلد نیستن تیپ بزنن!👣
آدم یاد داستان روباه و قالب پنیر میوفته! 😂
البته اینا بعضاً اگه یه چادری آرایشکرده ببینن میگن ریاکار...
ولی واقعیت اینه که اتفاقا افراد باحجاب، به خوبی درک کردن که کی و کجا باید آرایش کرد! 💞
به قول معروف "هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد"
❤️🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
1_477233531.pdf
2.26M
#پیشنهاد_دانلود
#کتاب
📚کتاب رفیق خوشبخت ما
خاطرات شهید سپهبد حاج قاسم #سلیمانی...
🌸انتشار با زمزمه ذکر صلوات
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
♥️✨وَ أَذِقنَا حَلاوَةَ وُدِّکَ وَ قُربِکَ..
شیرینى محبّت و مقام قربت را به ما بچشان..
"مناجات المطیعین"✨♥️
✨♥️✨دم زِ مهرِ تو زَنَم
تا که حیاتم باقیست...✨♥️✨
سلمان ساوجی
🌸🍃 #ربیع_الاول 🍃🦋
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی)
✍خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #دویست_چهل_نهم
#فصل_هجدهم
بعد رو به خدیجه و معصومه کرد و گفت: «بابا جان! بلند شوید، برویم مدرسه.»
همین که صمد بچه ها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه اش را بخورد و آماده شود. صمد برگشت.
گفتم: «اگر می خواهی بروی، تا بچه ها خواب اند برو. الان بچه ها بلند می شوند و بهانه می گیرند.»
صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد، بعد هم سمیه و زهرا. صمد کمی با بچه ها بازی کرد.
بعد خداحافظی کرد. اما مهدی پشت سرش دوید. آن قدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت. مهدی را بوسید. بردش آن اتاق. اسباب بازی هایش را ریخت جلویش. همین که سرگرم شد، بلند شد که برود.
این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید. پدرشوهرم توی کوچه بود. صمد گفت: «برو بابا را صدا کن، بیاید تو.»
پدرشوهرم آمد و روی پله ها نشست. حوصله اش سر رفته بود. کلافه بود. هی غر می زد و صمد را صدا می کرد.
صمد چهارپایه ای آورد.
گفت: «کم مانده بود یادم برود. قدم! چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجره ها، دیشب خیلی سرد بود. برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است.»
سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند.
انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمی رود. صمد، طوری که بچه ها نفهمند، به بهانه بردن چهارپایه به زیر راه پله، خداحافظی کرد و رفت.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #دویست_پنجاهم
#فصل_هجدهم
اصلاً با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم می زد.
پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق که یک دفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین.
از درد به خودم می پیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم.
درد مثل سوزن به مغز استخوانم فرومی رفت. بچه ها به شیشه می زدند. نمی توانستم بلند شوم.
همان طور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بی اختیار، به پهنای صورتم اشک می ریختم.
ناخن شست پایم سیاه شده بود. دلم ضعف می رفت.
بچه ها که مرا با آن حال و روز دیدند، از ترس گریه می کردند. همان وقت دوباره چشمم افتاد به عکس.
نمی خواستم پیش بچه ها گریه کنم. با دندان محکم لبم را گاز می گرفتم تا بغضم نترکد؛ اما توی دلم فریاد می زدم: «صمد! صمد جان! پس تو کی می خواهی به داد زن و بچه هایت برسی. پس تو کی می خواهی مال ما باشی؟!»
هنوز پیشانی ام از داغی بوسه اش گرم بود. به هر زحمتی بود، بلند شدم و آمدم توی اتاق.
بچه ها گریه می کردند. هیچ طوری نمی توانستم ساکتشان کنم. از طرفی دلم برایشان می سوخت. به سختی بلند شدم.
عکس را از روی طاقچه پایین آوردم. گفتم: «بیایید بابایی! ببینید بابایی دارد می خندد.»
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهداصلوات
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #دویست_پنجاه_یکم
#فصل_هجدهم
بچه ها ساکت شدند. آمدند کنار عکس نشستند.
مهدی عکس صمد را بوسید. سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز می کرد و با شیرین زبانی بابا بابا می گفت.
به من نگاه می کرد و غش غش می خندید. جای دست و دهان بچه ها روی قاب عکس لکه می انداخت.
با دست، شستم را گرفته بودم و محکم فشار می دادم. به سمیه گفتم: «برای مامان یک لیوان آب بیاور.»
آب را خوردم و همان جا کنار بچه ها دراز کشیدم؛ اما باید بلند می شدم.
بچه ها ناهار می خواستند. باید کهنه های زهرا را می شستم. سفره صبحانه را جمع می کردم.
نزدیک ظهر بود. باید می رفتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می آوردم. چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم.
همین که بچه ها سرگرم پوست کندن نارنگی ها شدند، پنهان از چشم آن ها بلند شدم. چادر سرکردم و لنگ لنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه.
🔸فصل نوزدهم
اسفندماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از گذشت بیست روز هنوز برنگشته بود. از طرفی پدرشوهرم هم نیامده بود.
عصر دلگیری بود. بچه ها داشتند برنامه کودک نگاه می کردند. بیرون هوا کمی گرم شده بود. برف ها کم کم داشت آب می شد.
خیلی ها در تدارک خانه تکانی عید بودند، اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از گسترده پُربازده اُفق
🐚🌸🐚🌸🐚🌸🐚
🌸🐚🌸🐚
🐚🌸
🌸
خانم ها و دختر خانم ها👇👇
📣دیگه وقتش شده یه چادر خوب و با کیفیت بخری با بهترین قیمت😍😍
💚خرید چادر👈هدایای ویژه💚
همه مدل چادری داره😱 پس با خیال راحت عضو و مدل دلخواهت رو انتخاب کن🤩
💚✨جـنـس عـالـی✨💚
💙✨قـیمـت پایین✨💙
❤️✨مدلهای جدید✨❤️
🔹🔸👇👇🔸🔹
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
🌸
🐚🌸
🌸🐚🌸🐚
🐚🌸🐚🌸🐚🌸🐚
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
📣یه خبری خوب براتون دارم😍 دنبال چادر مشکی #تولید_داخل میگردی🤨 که از تولیدات داخلی هم حمایت کرده باشی؟؟👏👏👇🏻
ـ╬═♥╬
ـ╬♥═╬
ـ╬♥═╬ روی این نردبون هـای
ـ╬═♥╬ پیشرفت ڪلیڪ کن
ـ╬═♥╬ و سفارشت رو
ـ╬♥═╬ نهایی کن
ـ╬♥═╬ 👉👉
ـ╬♥═╬
ـ╬♥═╬
🇮🇷خانم های #خوش_سلیقه همین حالا عضو بشن و از #تنوع چادر ها لذت ببرن😍👆👆
°•[ #عربیات ]•°
''❤️👀|
.
+ وقدْيبتليكَاللهُليفضحَلكَقلوباً
ادَّعتْمحبَّتكَفلاتحزنْ...!✨
.
- گاهےخداونـدتـو راامتحانمیکنـدتـا
دلہایےراکـهادعاےِعشـقودوستےتـورادارنـد،
برایـترسـواکنـد...
#پـسغـممخـورツ🍃
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
💛 زیبایی و خاص بودن حق توست🧡
❣خاص بودن خود را با ما تجربه کنید❣
اگه اینجا عضو بشین همه انگشت به دهن #ست #روسری و #کیفت میشن😘😘
🍃#انواع_چادر
🍃#ملزومات_حجاب
🍃#ست_کیف_روسری
تو این اوضاع کرونا که نمیشه رفت خرید و بازار بهترین گزینه برای شیک پوشی اینجاست 😍👉👇
به هیچ کس نگو از اینجا خریدی 😎😎
https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785
#حامی_بانوان_ایران_زمین
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
📖 استخاره با قرآن 📖
📌متولدين هرماه براي اولين بار ميتونيد به صورت #رايگان استخاره خودتون رو به صورت دقيق بخونيد
📿ابتدا نيت كنيد و ٣ صلوات بفرستيد📿
🕌فروردين 🕌مهر
🕌ارديبهشت 🕌آبان
🕌خرداد 🕌آذر
🕌تير 🕌دی
🕌مرداد 🕌بهمن
🕌شهريور 🕌اسفند
💥ماه تولدت روكليك كن و #استخاره ات رو ببين
#بهقولحاجحسینیکتا
رفاقتبـامهدی"عج"خیلیسختنیستا
تویاتاقتونیهپشتیبزارید
آقارودعوتکـنیدبیان
یهخلوتنیمهشبکافیه
آقاخیلیوقتهچشمانتظارهمونه💔
🌱اللهم عجل لولیڪــ الفَرَجـْــ 🌱
#تلنگر
دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی را بهطرف بقال دراز کرد و گفت: «مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته را لطفاً بهم بدین، اینم پولش.»
بقال کاغذ را گرفت و ....
#خدایا_کمک_کن_مؤمن_شویم
#خدایا_دوستت_دارم
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
💛💛فروشگاه چادر مشکی💛💛
⭕️فروش ویژه #چادر مشکی با کیفیت فوق العاده و قیمت مناسب🤩
چادر های👇
🔹🔷ســـــــــاده🔷🔹
🔸🔶مـــــلــــــی🔶🔸
🔹🔷لــبــنــانــی🔷🔹
🔸🔶دانشجویی🔶🔸
🔹🔷بـحـریــنـی🔷🔹
بزن روی مدلی که میخوای😍👆
❌یه عالمه مدل دیگه هم داره پس همین حالا عضو شو همراه با چادر هدیه بدون قرعه کشی هم برنده شو👇
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
بزن روی چادر عربی😍چادر با تخفیف بخر😍👇
⚫️
⚫️⚫️⚫️⚫️
⚫️
⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️⚫️⚫️
⚫️
⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️
🔴 ⚫️
🔴 ⚫️⚫️
🔴 🔴 🔴 🔴🔴
🔴 🔴 🔴 🔴
🔴🔴🔴 🔴🔴🔴🔴🔴
🔴🔴
🔴
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی)
✍خاطره نگار: بهناز ضرابی زاده
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #دویست_پنجاه_دوم
#فصل_نوزدهم
با خودم می گفتم: «همین امروز و فردا صمد می آید. او که بیاید، حوصله ام سر جایش می آید.
آن وقت دوتایی خانه تکانی می کنیم و می رویم برای بچه ها رخت و لباس عید می خریم.» یاد دامنی افتادم که دیروز با برادرم خریدم. باز دلم شور افتاد.
چرا این کار را کردم. چرا سر سال تازه، دامن مشکی خریدم. بیچاره برادرم دیروز صبح آمد، من و بچه ها را ببرد بازار و لباس عید برایمان بخرد.
قبول نکردم. گفتم: «صمد خودش می آید و برای بچه ها خرید می کند.» خیلی اصرار کرد.
دست آخر گفت: «پس اقلاً خودت بیا برویم یک چیزی بردار. ناسلامتی من برادر بزرگ ترت هستم.» هنوز هم توی روستا رسم است، نزدیک عید برادرها برای خواهرهایشان عیدی می خرند.
نخواستم دلش را بشکنم؛ اما نمی دانم چطور شد از بین آن همه لباس رنگارنگ و قشنگ یک دامن مشکی برداشتم. انگار برادرم هم خوشش نیامد گفت:
«خواهر جان! میل خودت است؛ اما پیراهنی، بلوزی، چیز دیگری بردار، یک رنگ شاد.»
گفتم: «نه، همین خوب است.»
همین که به خانه آمدم، پشیمان شدم و فکر کردم کاش به حرفش گوش داده بودم و سر سال تازه، دامن مشکی نمی خریدم. دوباره به خودم دلداری دادم و گفتم عیب ندارد.
صمد که آمد با هم می رویم عوضش می کنیم. به جایش یک دامن یا پیراهن خوش آب و رنگ می خرم.
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #دویست_پنجاه_سوم
#فصل_نوزدهم
بچه ها داشتند تلویزیون نگاه می کردند. خدیجه مشغول خواندن درس هایش بود،
گفت: «مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمس الله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکس های بابا را با خودش برد.»
ناراحت شدم. پرسیدم:
«چرا زودتر نگفتی؟!...»
خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: «یادم رفت.»
اوقاتم تلخ شد.
یعنی چرا آقا شمس الله آمده بود خانه ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد.
بچه ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد:
«بابا!. . بابا آمد...»
نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه پله. از چیزی که می دیدم، تعجب کرده بودم.
پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم، امین، هم با او بود. بهت زده پرسیدم: «با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟!»
پدرشوهرم پیرتر شده بود. خاک آلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: «نه... خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه.»
پرسیدم: «چطور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید!»
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #دویست_پنجاه_چهارم
#فصل_نوزدهم
پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت: «... کلید...! آره کلید نداریم؛ اما در باز بود.»
گفتم: «نه، در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم.»
پدرشوهرم کلافه بود. گفت: «حتماً حواست نبوده؛ بچه ها رفته اند بیرون در را باز گذاشته اند.»
هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توی رویش بایستم. پرسیدم: «پس صمد کجاست؟!»
با بی حوصلگی گفت: «جبهه!»
گفتم: «مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو سه روزه.»
گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم.»
فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، این قدر ناراحت است.
تعارفشان کردم بیایند تو. اما ته دلم شور می زد. با خودم گفتم اگر راست می گوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده. نکند اتفاقی افتاده!
دوباره پرسیدم: «راست می گویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟!»
پدرشوهرم با اوقات تلخی گفت: «گفتم که خبر ندارم. خیلی خسته ام. جایم را بینداز بخوابم.»
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
(تقویم همسران)
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی،اسلامی)
@taghvimehamsaran
✴️ چهارشنبه 👈 30 مهر 99
👈 4 ربیع الاول 1442👈 21 اکتبر 2020
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی .
🐪 خروج پیامبر " صلی الله علیه و اله " از غار ثور و حرکت به سوی مدینه .
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی .
👶مناسب زایمان و نوزادش مبارک و محبوب خواهد شد .ان شاءالله
🚘مسافرت :
مسافرت خوب نیست و درصورت ضرورت همراه صدقه باشد و خوف حادثه دارد .
🔭احکام نجوم.
🌗 این روز از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️ از شیر گرفتن کودک .
✳️ درو غلات .
✳️ و امور زراعی و کشاورزی نیک است .
📛 برای دیدارهای سیاسی خوب نیست .
💑 حکم مباشرت امشب (شب پنج شنبه)،
فرزند امشب حاکمی از حاکمان یا عالمی از عالمان می گردد . ان شاء الله
💉💉حجامت خون دادن فصد باعث درد سر می شود .
💇♂💇اصلاح سر و صورت باعث غم و اندوه می شود .
😴🙄 تعبیر خواب.
خوابی که (شب پنجشنبه) دیده شود تعبیرش طبق آیه ی ۵ سوره مبارکه " مائده " است.
الیوم احل لکم الطیبات و طعام الذین ....
و مفهوم آن این است که منفعتی به خواب بیننده برسد و شاید به طریق دیگری خوشحال گردد. ان شاءالله.و شما مطلب خود را دراین مضامین قیاس کنید.
✂️ناخن گرفتن
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و باعث خارش میشود.
👕👚 دوخت ودوز
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله
✴️️ وقت #استخاره در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
•••••
ما، در ایران
یک طبیب داریم!📿
که همهی دردها را شفا میدهد
و آن #امام_رضا (علیهالسلام) است....💛
[آیتاللهبهاءالدینی]