📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین 🌺 🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق قسمت نوزدهم : تنها درخانه 🌹شهر خلوت بود.خو
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊
🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق
قسمت بیست ویکم : من ماندم دزفول.
🌹توی دزفول دیگر تنها نبودیم آقای پازوکی وخانمش پیش ما طبقه ی بالا .آقای صالحی تازه عقد کرده بود وخانمش را آورد دزفول .آقای نامی ،کریمی، ملکی ،عبادیان ، ربانی ،و ترابیان هم خانواده شان را آوردند آن جا.
🌹هردوخانواده یک خانه گرفته بودند.مردها که بیش تر اوقات نبودند .ما خانم ها با هم ایاق شده بودیم ویک روز درمیان دور هم جمع می شدیم .هر دفعه خانه ی یکی . یک عده از خانواده ها اندیمشک بودند ؛ محوطه ی شهید کلانتری آن ها هم کم کم به جمعمان اضافه می شدند.ازعلی می پرسیدم چند تا خاله داری؟
می گفت : یک لشکر!!!
🌹نزدیک عملیات بدر عراق اعلام کرد دزفول را می زند .دزفولی ها می رفتند بیرون ازشهر
می گفتند وقتی می گوید می زند "می زند"
دو سه روز بعد که موشک باران تمام شد برمی گشتند .بچه های لشکر می خواستند خانم هاشون را بفرستند شهرهای خودشان اما کسی دلش نمی آمد برود.
🌹دستواره گفت :همه بروند خانه ی ما اندیمشک. من نرفتم .به منوچهر هم گفتم .ادعا داشتم قوی هستم و تا آخرش می مانم .... هر چه به م گفتند ...نرفتم .
🌹پای علی میخچه زده بود. نمی توانست راه برود.بردمش بیمارستان. نزدیک بیمارستان را زده بودند. همه ی شیشه ها ریخته بود .به دکتر پای علی را نشان دادم گفت خانم توی این وضعیت برای میخچه ی پای بچه ت آمده ای این جا؟؟.....برو خانه ات!
🌹برگشتم خانه .موج انفجار زده بود درخانه راباز کرده بود .هیچ کس نبود .توی خانه چیزی برای خوردن نداشتیم .تلفن قطع بود .ازشیر آب گل می آمد .برق رفته بود....با علی دم درخانه نشستیم .یک تویوتا داشت رد می شد .آرم سپاه داشت .براش دست تکان دادم .از بچه های لشکر بودند. گفتم به برادر صالحی بگویید ما این جا هستیم .برایمان آب ونان بیاورد.
قسمت بیست ودوم : شوخی حاج عبادیان
🌹آقای صالحی مسئول خانواده ها بود.هرچه می خواستیم به او می گفتیم .یکی دوساعت بعد آمد . نگذاشت بمانیم .مارابرد خانه ی دستواره.
🌹با چندتا از خانم ها رفته بود بیمارستان برای کمک به مجروح ها که گفتند منوچهر آمده .پله ها را دوتایکی دوید . ازوقتی آمده بود دزفول یک هفته ندیدن منوچهر برایش یک عمر بود.منوچهر کنار محوطه ی گل کاری بیمارستان منتظر ایستاده بود .فرشته را که دید نتوانست جلوی اشک هاش رابگیرد .گفت نمی دانی چه حالی داشتم .فکر می کردم مانده اید زیر آوار.پیش خودم می گفتم حالا جواب خدا را چه بدهم !!؟؟
🌹فرشته دستش راحلقه کرد دور گردن منوچهر .گفت "وای منوچهر آن وقت تو می شدی همسر شهید "....اما منوچهر از چشم ها ی پف کرده اش فقط اشک می آمد.
🌹شنیده بود دزفول رازده اند .گفته بودند خیابان طالقانی را زده اند .ما خیابان طالقانی می نشستیم .منوچهر می رود اهواز زنگ می زند تهران که خبری بگیرد.مادرم گریه می کند ومی گوید دو روز پیش کسی زنگ زده وچیزهایی گفته که زیاد سر در نیاورده .فقط فکر می کند اتفاق بدی افتاده باشد.
🌹روزی که ما رفتیم اندیمشک حاج عبادیان شماره ی تلفن همه مان را گرفت که به خانواده ها خبر بدهد. به مادرم گفته بود " مدق الحمدلله خوب است .فکرنمی کنم خانمش زیر آوار مانده باشد.مدق ازاین شانس ها ندارد"😀
🌹به شوخی گفته بود .مادرم خیال کرده بود اتفاقی افتاده ومی خواهند یواش یواش خبر بدهند....منوچهر می دود دزفول .می گفت تا دزفول آن قدر گریه کردم که وقتی رسیدم توی کوچه مان چشمم درست نمی دید .خانه را گم کرده بودم !!
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین 🌺
🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق
قسمت بیست وسوم : فرشته رضایت نمی دهد.
🌹بچه های لشکر همان موقع می رسند وبه ش می گویند ما اندیمشک هستیم .
اول رفتیم به مادرم زنگ زدیم وخبر سلامتیمان رادادیم بعد توی شهر گشتیم ومن را رساند شهید کلانتری .قبل ازاینکه پیاده شوم گفت نمی خواهم این جا بمانید .باید بروید تهران .اما من تازه پیداش کرده بودم .گفت اگر این جاباشی وخدای نکرده اتفاقی بیفتد ،من می روم جبهه که بمیرم .هدفم دیگرخالص نیست .فرشته به خاطر من برگرد.
🌹شب با خانم عبادیان حرف زدم .بیست سی خانواده بودیم که خانه ی دستواره جمع شده بودیم .گاهی چند نفری می رفتیم خانه ی آقای عسگری یا ممقانی ولی سخت بود .بابقیه ی خانم ها هم صحبت کردیم .همه راضی شدند .فردا صبح به آقای صالحی که وسایل صبحانه را آورد گفتیم ما برمی گردیم شهرخودمان .برایمان بلیت قطار بگیرید .
🌹باید خداحافظی می کرد .وقت زیادی نداشت ،اما ساکت بود .هرچه می گفت ،باز احساسش را نگفته بود .فقط نمی خواست این لحظه تمام شود .نمی خواست برود .توی چشم های منوچهر خیره شد .هروقت می خواست کاری کند که منوچهر زیاد راغب نبود .این کار را می کرد ورضایتش را می گرفت ،اما حالا که نمی توانست و نمی خواست او را از رفتن منصرف کند .
🌹گفت برای خودت نقشه ی شهادت نکشی ها .من اصلا آمادگیش را ندارم. مطمئن باش تا من نخواهم تو شهید نمی شوی .
منوچهر گفت "مطمئنم .وقتی خمپاره می خورد بالای سرم ، عمل نمی کند!!!! ،موهام را با قیچی می چینند وسالم می مانم !!!! معلوم است که باز تو دخالت کرده ای .نمی گذاری بروم !!!! فرشته نمی گذاری .......
🌹فرشته نفس راحتی کشید .با شیطنت خندید و انگشتش رابالا آورد جلوی صورتش وگفت "پس حواست را جمع کن منوچهر خان . من آن قدر دوستت دارم که نمی توانم با خدا از این معامله ها بکنم.
قسمت بیست وچهارم : بازگشت به تهران
🌹علی را نشاند روی زانوش وسفارش کرد من که نیستم تو مرد خانه ای .... مواظب مامانی باش .بیرون می روید، دستش را بگیر گم نشود .با علی اینطوری حرف می زد... از فرداش که می خواستم بروم جایی علی می گفت مامان کجا می روی؟؟؟ وایستا من دنبالت بیام .احساس مسئولیت می کرد.
🌹حاج عبادیان ،منوچهر وربانی را صدا زد ورفتند .آن شب غمی بود بینمان. جیر جیرک ها هم انگار با غم می خواندند... ما فقط عاشقی را یاد گرفته بودیم... هیچ وقت نتوانستیم لذتش را ببریم ....همان لحظه هایی که می نشستیم کنار هم ،گوشه ی ذهنمان مشغول بود؛ مردها به کارشان فکر می کردند و ما دلهره داشتیم نکند این آخرین بار باشد که می بینیمشان .یک دل سیر با هم نبودیم .
🌹تهران آمدنمان مشکلات خودش راداشت .همه ی زندگیمان را برده بودیم دزفول .خانه که نداشتیم. من وعلی خانه ی پدرم بودیم. خبرها را از رادیو می شنیدیم .درآن عملیات ،عباس کریمی وملکی شهید شدند ،ترابیان مجروح شد و نامی دستش قطع شد .خبرها را آقای صالحی به مان می داد.
🌹منوچهر یک تلفن نمی زد .خبر سلامتیش را ازدیگران می گرفتم .تادم سال تحویل .پشت تلفن صدایم می لرزید .می گفت "تو این جوری می کنی من سست می شم "......
دلم گرفته بود .دوتایی از بچه هایی گفتیم که شهید شده بودند وباهم گریه کردیم . قول داد زودتر یک خانه دست وپا کند وباز ما را ببرد پیش خودش .
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق
قسمت بیست وپنجم :حس عجیب عاشقی
🌹رزمنده کوله اش را انداخته بود روی دوشش وخسته وتنها از کنار پیاده رو می رفت .احساس می کرد منوچهر نزدیک است .شاید آمده باشد .حتی صدایش را شنید .راهش را کج کرد به طرف خانه ی پدر منوچهر .در را باز کرد .پوتین های منوچهر که دم در نبود .....ازپله ها رفت بالا ...توی اتاق کسی نبود .اما بوی تنش را خوب می شناخت .حتما می خواست غافلگیرش کند .تا پرده ی پشت دررا کنار زد ،یک دسته گل آمد بیرون از همان دسته گل هایی که منوچهر می خرید.از هر گل یک شاخه .خوش حال بود که به دلش اعتماد کرده و آمده آن جا.
🌹سه ماه نیامدنش رابخشیدم چون به قولش عمل کرده بود .با آقای اسفندیاری شوش خانه گرفته بودند .خانه مان توی شوش دو تا اتاق داشت .اتاق جلویی بزرگ تر وروشن تر بود .منوچهر وسایل خودمان را گذاشته بود توی اتاق کوچک تر .گفت این ها تازه ازدواج کرده اند.تا حالا خانمش نیامده جنوب .گفتم دلش می گیرد.حالا تو هرچه بگویی همان کار را می کنیم.
🌹من موافق بودم .منوچهر چهارتا جعبه ی مهمات آورد که به جای کمد استفاده کنیم .دوتا برای خودمان دو تا برای آن ها.توی جعبه ها کاغذ آلومینیومی کشیده بود که براده های چوب نریزد. 🌹روز بعد آقای اسفندیاری با خانمش آمد منوچهر رفت .تا خیالش راحت می شد که تنها نیستیم می رفت ....آقای اسفندیاری دو سه روز بعد رفت وما سه تا ماندیم .سر خودمان را گرم می کردیم ،یا مسجد بودیم یا بسیج یا حرم دانیال نبی....توی خانه هم تلویزیون تماشا می کردیم .
تلویزیون انجا بغداد را راحت تر از تهران می گرفت .می رفتم بالای پشت بام آنتن را تنظیم می کردم .به پشت بام راه پله نداشتیم .یک نردبان بود که چندتا پله بیشتر نداشت .ازهمان می رفتیم بالا.
قسمت بیست وششم : مهمان کوچولوی جدید
🌹یکی ازبرنامه ها اسرا را نشان می داد .برای تبلیغات .اسم بعضی اسرا وآدرسشان را می گفتند و شماره ی تلفن می دادند .اسم وشماره تلفن را می نوشتیم وزنگ می زدیم به خانواده هاشان .دوتایی ستاد اسرا راه انداخته بودیم .تلفن نداشتیم می رفتیم مخابرات زنگ می زدیم .بعضی وقت ها به مادرم می گفتم این کار رابکند .
🌹وقتی شوهرهامان نبودند این کارها را می کردیم .وقتی می آمدند تا نصفه شب می رفتیم حرم هرچه بلد بودیم می خواندیم .می دانستیم فردابروند تا هفته ی بعد نمی بینیمشان .
چند روز هم مادرم با خواهرها وبرادرهایم آمدند شوش .خبر آمدنشان را آقای اسفندیاری بهم داد.
🌹یک آن به دلم افتاد نکند می خواهند بیایند من رابرگردانند .هول شدم .حالم به هم خورد.آقای اسفندیاری زود دکتر آورد بالای سرم .دکتر گفته بود باردارم .به منوچهر خبر داده بود ومنوچهر خودش رارساند.سر راهش از دوکوهه یک دسته شقایق وحشی چیده بود آورده بود.آن شب منوچهر ماند.
🌹نمی گذاشت ازجا بلند شوم .لیوان آب را هم می داد دستم .نیم ساعت به نیم ساعت می رفت یک چیزی می خرید می آمد.یک لباس دخترانه ی لیمویی هم خرید .منوچهر سرهر دوتا بچه می دانست خدا به مان چی می با اطمینان می گفت .
🌹ظهر فردا دیگر نمی توانست بنشیند.گفت "می روم حرم " خلوتی می خواست خودش را خالی کند.مادرم با فهیمه ومحسن وفریبرز آمدند. وقتی می خواستند برگردند منوچهر من را همراهشان فرستاد تهران .قرار بود لشکر برود غرب .
نمی توانست دو ماه به ما سربزند.اما دیگر نمی توانستم بمانم .بعد از آن دو ماه برگشتم جنوب .رفتیم دزفول حالم بد بود .دکتر گفته بود باید برگردم تهران .همه چیز را جمع کردیم وآمدیم.
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
سلااام اعضای محترم کانال رمانکده مذهبی
اگه کانال ما رو دوست دارید رمانهاو مطالبش رو می پسندید به دوستان خود هم معرفی کنید 👇👇👇👇
@ROMQNKADEMAZHABI
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❌فراموش نکنیم که گاهی نیز دستی به ذهن خود بکشیم، تا افکار مسموم و مخرب را از آن پاک کنیم، افکاری که مانعی بزرگ در مسیر موفقیتمان هستند..
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
نیایش شبانه 🌟
شبی که آسمانش پر از برق ستارگان است
و هر دعایی که آسمان میرود
به ستارهای تبدیل میشود
و در پهنه آسمان میدرخشد.....
بیا دعا کنیم برای آن کودکی که در آن سوی
پهناور زمین امشب را گرسنه خواهد خوابید
و برای آن بیماری که فردایش را کسی
امیدوار نیست.
بیا از خدا بخواهیم رنج های آدمی را بکاهد
و آرامش او را بیافزاید.
بیا برای بیداری انسانها دعا کنیم
و از همه زیباتر، بیا از خدا بخواهیم از نور
وگرمای عشقش همه ما را سیراب کند تا
با هم قدری مهربانتر باشیم ....
آمین یا رب العالمین 🙏
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#معجزه_سپاسگزاری
سپاسگزاری یک انرژی غیرقابل رؤیت ولی در عین حال یک منبع واقعی است و هنگامی که با انرژی آروزهای شما در هم بیامیزد، مانند این خواهد بود که دارای نیروی فوق تصوری هستید که با آن می توانید به تمام آرزوهایتان دست یابید.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلااااام
صبحتون بخیر و شادی
به امروز خوش آمدید
به آخرین پنج شنبهی ماه و سال خوش آمدید
این روزها میتونه براتون خیلی عاشقانه و خاص باشه به شرطی که نگاهها به نعمتها و داشتهها باشه
مراقب باشیم این روزها رو با نق زدن خراب نکنیم
یک وقت خدای نکرده با خودمون نگیم سال تمام شد من هنوز سرجای قبلمم، باور کنید هر ثانیهای که فرصت زندگی داریم ارزشی بالاتر از تصورمون داره
قدر لحظات باهم بودن رو داشته باشیم
همچنان عاشقانه زندگی کنیم تا دنیامون قشنگتر بشه❤️❤️
عبارت تاکیدی امروز
🔹خدا هر ثانیه معجزه میفرسته
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پیام_روزانه برای دوستانتان به اشتراک بگذارید
#آموزنده
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪
👊بلند پرواز باش!!!
بلند پرواز که باشی
دیگر سنگهایی که به طرفت پرتاب میشوند
هرگز به تو نخواهد رسید...
حتی ابرها هم نمیتوانند بر تو ببارند
تا پرهایت را خیس کنند!
چون بالاتر از ابرها به پرواز درآمدهای
و هیچوقت زیر سایه کسی قرار نخواهد گرفت
آسمان حق توست
پس تا میتوانی بلندتر بپر ...
❌گوش نسپار به سخن کسانی که...
👈مخالف بلند پروازیاند!!!
🔺آنها همانهایی هستند
🔺که حتی قادر نیستند
🔺به بلندی یک خانه به پرواز درآیند!
🔺و ترس از پرواز همیشه
🔺زمینگیرشان میکند!
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(4).mp3
3.36M
الطاف و رحمت خداوند همیشه شامل حال ما شده است حتی در زمانهایی که ما متوجه نمیشویم فقط باید کمی بیشتر فکر کنیم و یادآوری الطاف خداوند را بیاموزیم
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق قسمت بیست وپنجم :حس عجیب عاشقی 🌹رزمنده کوله
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین 🌺
🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق
قسمت بیست وهفتم : هدی دختر بابایی
🌹هوس هندوانه کرد. وانت جلویی بار هندوانه داشت .سرش را برد دم گوش منوچهر که رانندگی می کرد وهوسش را گفت: منوچهر سرعتش رازیاد کرد وکنار وانت رسید واز راننده خواست نگه دارد .راننده نگه داشت اما هندوانه نمی فروخت .
🌹بار رابرای جایی می برد .آن قدر منوچهر اصرار کرد تا یک هندوانه اش را خرید .فرشته گفت "اوه تا خانه صبر کنم ؟؟؟؟ همین حالا بخوریم " ولی چاقو نداشتند .منوچهر دوتا پیچ گوشتی را از صندوق عقب برداشت با آب شست وهندوانه را قاچ کرد .سرش را تکان داد وگفت " چه دختر نازپروده ای بشود . هنوز نیامده چه خواهش ها که ندارد !!!!!"
🌹اما هدی دختری نیست که زیاد خواهش وتمنا داشته باشد .به صبوری و تو داری منوچهر است هر چه قدر از نظر ظاهر شبیه او است ، اخلاقش هم به او رفته است .
🌹هدی فروردین به دنیا آمد .منوچهر روی پا بند نبود .توی بیمارستان همه فکر می کردند ما ده پانزده سال است ازدواج کرده ایم وبچه دار نشده ایم .دو تا سینی بزرگ قنادی شیرینی گرفت وهمه ی بیمارستان را شیرینی داد!!!!!.
یک سبد گل میخک قرمز آورد.آن قدر بزرگ بود که از اتاق تو نمی آمد .
🌹هدی تپل بود وسبزه سفت می بوسیدش .وقتی خانه بود باعلی کشتی می گرفت با هدی آب بازی می کرد .برایشان اسباب بازی می خرید .هدی یک کمد عروسک داشت .می گفت "دلم طاقت نمی آورد .شاید بعد خودم سختی بکشم ،ولی دلم خنک می شود که قشنگ بچه ها را بوسیده ام ❤بغل گرفته ام ❤ بازی کرده ام ..
قسمت بیست وهشتم : سخت ترین روز جنگ
🌹دست روی بچه ها بلند نمی کرد.به من می گفت" اگر یک تلنگر به شان بزنی شاید خودت یادت برود .....ولی بچه ها توی ذهنشان می ماند برای همیشه !!
🌹باهاشون مثل آدم بزرگ حرف می زد .وقتی می خواست غذاشان بدهد می پرسید می خواهند بخورند یا نه .سر صبر پا به پاشان راه می رفت وغذا را قاشق قاشق می گذاشت دهانشان .
🌹ازوقتی هدی به دنیا آمد .دیگر نرفت منطقه . علی همان سال رفت مدرسه .عملیات کربلای پنج ،حاج عبادیان هم شهید شد.......منوچهر وحاجی خیلی به هم نزدیک بودند؛مثل مرید ومراد.حاجی وقتی می خواست قربان صدقه ی علی برود می گفت "قربان بابات بروم "!!!!
منوچهر بعد از او شکسته شد .تا آخرین روز هم که می پرسیدی سخت ترین روز دوران جنگ برایت چه روزی بود ؟؟؟؟؟ می گفت "روز شهادت حاج عبادیان "
🌹راه می رفت واشک می ریخت وآه می کشید .دلش نمی خواست برود منطقه جای خالی حاجی را ببیند.منوچهر توی عملیات کربلای پنج بدجوری شیمیایی شد .تنش تاول می زد و از چشم هاش آب می آمد ،اما چون با گریه هایی که می کرد همراه شده بود نمی فهمیدم !!
🌹شهادت پشت سر هم وچشم انتظاری این که کی نوبت ما می رسد؟؟ وموشک باران تهران افسرده ام کرده بود .می نشستم یک گوشه .نه اشتها داشتم نه دست ودلم به کاری می رفت .....
منوچهر نبود تلفنی به ش گفتم می ترسم ......
گفت این هم یک مبارزه است .فکر کرده ای من نمی ترسم ؟؟؟!!!
🌹منوچهر وترس ؟؟؟؟توی ذهنم یک قهرمان بود .گفت" آدم هر چه قدر طالب شهادت باشه زندگی دنیا راهم دوست داره" همین باعث ترس میشه . فقط چیزی که هست ما دلمان را می سپاریم به خدا...
🌹حرف هاش آن قدر آرامشم داد که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر ومادرم بروم خانه ی خودمان ...دو سه روز بعد دوباره زنگ زد.گفت فرشته با بچه ها بروید جاهایی که موشک زده اند ببینید ..چرا باید این کار را می کردم !!!!! گفت برای اینکه ببینی چه قدر آدم خودخواه است !!!!
🌹دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم .نه اینکه ناراحت شده باشم .خجالت می کشیدم ازخودم ...
با علی وهدی رفتیم جایی که تازه موشک خورده بود .یک عده نشسته بودند روی خاک ها ...یک بچه مادرش را صدا می زد که زیر آوارها مانده بود ..اما کمی آن طرف تر مردم سبزه می خریدند وتنگ ماهی دستشان بود!!! انگار هیچ غمی نبود.....
🌹من دیدم که دوست ندارم جزو هیچ کدام از این آدم ها باشم ؛نه غرق شادی خودم ونه حتی غم خودم .هردو خود خواهی است ....منوچهر می خواست این را به من بگوید ...همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی می زد که من را به خودم می آورد....
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🕊 بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊
🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق
قسمت بیست ونهم :"حی علی خیر العمل "
🌹منوچهر سال شصت وهفت مسئول پادگان بلال کرج شد .زیاد می آمد تهران و می ماند .
وقتی تهران بود ،صبح ها می رفت پادگان وشب می آمد .
نگاهش کرد. آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد .این روزها بیش تر عادت کرده بود به بودنش....
🌹وقتی می خواست برود منطقه دلش پر از غم می شد .انگار تحملش کم شده باشد .
منوچهر سجاده اش را پهن کرد .دلش می خواست درنمازها به او اقتدا کند ولی منوچهر راضی نبود.یک بار که فهمیده بود فرشته یواشکی پشتش ایستاده و به او اقتدا کرده ناراحت شد .از آن به بعد گوشه ی اتاق می ایستاد ،طوری که کسی نتواند پشتش بایستد.
🌹چشم ها ش را بسته بود و اذان می گفت .به" حی علی خیر العمل " که رسید ،فرشته از گردنش آویزان شد وبوسیدش .منوچهر "لا اله الا الا الله " گفت ومکث کرد. گردنش را کج کرد وبه فرشته نگاه کرد و به فرشته نگاه کرد "عزیز من این چه کاریه !!!!؟؟؟ می گوید بشتابید به سوی بهترین عمل آن وقت تو می آیی شیطان می شوی!!!! فرشته چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی خیسش چسبیده بود کنار زد وگفت "به نظر خودم که بهترین کار را می کنم ....🌹
🌹شاید شش ماه اول بعد ازدواجمان که منوچهر رفت جبهه برایم راحت تر گذشت ،ولی از سال شصت وشش دیگ طاقت نداشتم .....هر روز که می گذشت وابسته تر می شدم .دلم می خواست هر روز جمعه باشد و بماند خانه .
قسمت سی ام : بعد ازجنگ
🌹جنگ که تمام شد گاهی برای پاکسازی ومرزداری می رفت منطقه.هر بار که می آمد لاغرتر وضعیف تر شده بود.غذا نمی توانست بخورد .می گفت "دل وروده ام را می سوزاند"
🌹همه ی غذاها به نظرش تند بود .هنوز نمی دانستیم شیمیایی چیست !!وچه عوارضی دارد.دکترها هم تشخیص نمی دادند.هر دفعه می بردیمش بیمارستان یک سرم می زدند،دو روز استراحت می دادند ومی آمدیم خانه.
🌹آن سال ها فشار اقتصادی زیاد بود.منوچهر یک پیکان خرید که بعد ازظهرها کارکند.اما نتوانست .ترافیک وسر وصدا اذیتش می کرد.پسر عموش توی ناصرخسرو یک رستوران سنتی دارد.بعداز ظهر ها ازپادگان می رفت آن جا،شیر می فروخت .نمی دانستم وقتی فهمیدم بهش توپیدم که چرا این کار را می کند؟؟
🌹گفت تا حالا هر چه خجالت شما را کشیدم بس است. گفتم معذب نیستی ؟؟؟
گفت : نه برای خانواده ام کار می کنم ......
🌹درس خواندن را هم شروع کرد.ثبت نام کرده بود هر سه ماه ، درس یکسال را بخواند وامتحان بدهد.از اول راهنمایی شروع کرد.با هیچ درسی مشکل نداشت الا دیکته ..!!
🌹کتاب فارسی را باز کرد وچهار ،پنج صفحه برگه ی امتحانی پر دیکته گفت .منوچهر در بد خطی قهار بود!!!گفت حالا فکر کن درس خوانده ای .با این خط بدی که داری ...معلم ها هم نمی توانند ورقه ی تو را تصحیح کنند......️گفت یاد می گیرند .....
🌹ااین را مطمئن بود چون خودش یاد گرفته بود نامه های اورا بخواند "
"موش " را " مشت " وهزار کلمه ی دیگر که خودش می توانست بخواند و فرشته !!!!
غلط ها را شمرد ،شصت وهشت غلط .گفت رفوزه ای ......
🌹منوچهر همان طور که ورق ها را زیر ورو می کرد وغلط ها را نگاه می کرد گفت آن قدر می خوانم تا قبول شوم .
این را هم می دانست .منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت به پاش می ماند..
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊
🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق
قسمت سی ویکم : بدون هیچ چشم داشتی
🌹صبح ها از ساعت چهارونیم می رفت پارک تا هفت درس می خواند.ازآن ور می رفت پادگان وبعد پیش نادر.کتاب و دفترش را هم می برد که موقع بیکاری بخواند.
🌹امتحان که داد دیکته اش شد نوزده ونیم .کیف می کرد از درس خواندن ،اما دکترها اجازه ندادند ادامه بدهد.
🌹امتحان سال سوم را خوانده بود که سردردهای شدید گرفت .از درد خون دماغ می شد وازگوشش خون می زد. به خاطر ترکش هایی که توی سرش داشت وضربه هایی که خورده بود .نباید به اعصابش فشار آورد.
🌹بعضی از دوستانش می گفتند "چرا درس بخوانی؟؟ ما برایت مدرک جور می کنیم... اگر بخواهی می فرستیمت دانشگاه.
این حرف ها برایش سنگین می آمد .می گفت دلم می خواهد یاد بگیرم .باید توی مخم چیزی باشد که بروم دانشگاه .....مدرک الکی به چه درد می خورد؟؟؟
🌹بعد ازجنگ وفوت امام زندگی ما آدم های جنگ وارد مرحله ی جدیدی شد .....نه کسی ما را می شناخت .....نه ما کسی را می شناختیم .....انگار برای این جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم. خیلی چیزها عوض شد .
🌹منوچهر می گفت "کسی که باهاش تا دیروز توی یک کاسه آبگوشت می خوردیم حالا که می خواهیم برویم توی اتاقش باید از منشی ونماینده ودفتردارش وقت قبلی بگیریم!!
🌹بحث درجه هم مطرح شد. به هر کس بر اساس تحصیلات ودرصد جانبازی ومدت جبهه بودن درجه می دادند .منوچهر هیچ مدرکی را رو نگرفت.......سرش را انداخته بود پایین وکار خودش را می کرد. اما گاهی کاسه ی صبرش لب ریز می شد. حتی استعفا داد،که قبول نکردند.
سال شصت و نه چهار ماه رفت منطقه .آن قدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد.
🌹با آمبولانس آوردنش تهران و در بیمارستان بستری شد .از سرتا پاش عکس گرفتند .چندبار آندوسکوپی کردند واز معده اش نمونه برداری کردند.اما نفهمیدند چه ش است !!!
یک هفته مرخص شده بود .گفت فرشته دلم یک جوری است .احساس می کنم روده هام دارد باد می کند.
قسمت سی ودوم : خدایا چرا این جا؟؟؟
🌹دو سه تا توت سفید نوبرانه که جمشید آورده بود، خورده بود.نفس که می کشید شکمش می آمد جلو و بر نمی گشت. شده بود عین قلوه سنگ .زود رساندیمش بیمارستان .انسداد روده شده بود. دوباره از روده اش نمونه برداری کردند .نمونه را بردم آزمایشگاه .
🌹تا برگردم منوچهر را برده بودند بخش جراحی .دویدم بروم بالا ،یک دختر دانشجو سر راهم را گرفت .گفت" خانم مدق این ها تشخیص سرطان داده اند ولی غده را پیدا نمی کنند.می خواهند شکمش را باز کنند.ببینند غده کجاست"
🌹گفتم مگر من می گذارم. منوچهر را آماده کرده بودند ببرند اتاق عمل .گفتم دست بهش بزنید روزگارتان را سیاه می کنم...
🌹لباس هاش را تنش کردم. زنگ زدم به پدرم وگفتم بیایید دنبالمان .... می خواستم منوچهر را از آن جا ببرم... دکتر سماجتم را که دید یک نامه نوشت گذاشت روی آزمایش های منوچهر وما را معرفی کرد به دکتر میر. دکتر میر جراح غدد بیمارستان جم است .منوچهر را روز عاشورا بستری کردیم بیمارستان جم.
🌹اذان ظهر را که گفتند،با این که سرم داشت بلند شد ایستاد ونماز خواند.... خیلی گریه کرد.... سلام نمازش را که داد رفت سجده وشروع کرد با خدا حرف زدن "خدایا گله دارم.من این همه سال جبهه بودم... چرا من را کشانده ای این جا روی تخت بیمارستان؟ من از این جور مردن متنفرم!!
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
"طلاق عاطفی و راههای پیشگیری از آن!"
🍃 همسرداری نیز مانند سایر مهارتهای دیگر، نیازمند یادگیری و صرف وقت و زمان است؛ دوست داشتن و عشق، آموختنی است.
👈 عشق بین زن و مرد، مانند نهالی است که اگر از آن مراقبت به عمل نیاید، خشک خواهد شد، پس به این مسأله اکتفا نکنید که یک بار ابراز علاقه برای همیشه کافی است.
👈 حالات، روحیات، نیازها و توقعات همسرتان را به خوبی شناسایی کنید و در تأمین آنها بکوشید.
👈 طرز نگاه کردن و صحبت کردن با همسر، باید به گونهای جدا از روشی باشد که با افراد دیگر صحبت میشود.
👈 زمانی را برای گفت و گو و ابراز محبت و تبادل نظر با همسرتان اختصاص دهید و این امر را در اولویت امور قرار داده و اشتغال و فرزند و... را بهانهای برای فرار از این موقعیت قرار ندهید.
👈 یادگیری و به کار بردن مهارتهای گفت وگوی سالم در حل اختلافات خانوادگی، باعث میشود رنجشها در دل انباشته نشود و همهی دلخوریها، جای خود را به محبت و صمیمیت بدهد.
👈 سعی کنید هنگام صحبت، ابتدا به نکات مثبت همسرتان اشاره کنید، هرگز خشمگین نشوید، مانع حرف زدن همسرتان نشوید و به او هم فرصت اظهار نظر بدهید.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
مثل درخت
براے بعضے باید ریشه بود
تاامیدزندگےبه آنها بدیم
براے بعضےبایدتنه بود تا
تکیه گاهشون باشیم
براے بعضےشاخ برگ
تا عیبشونو بپوشانیم
براےبعضےمیوه
تاطعم زندگی رابه آنهابیاموزیم
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🕊 بسم رب الشهدا والصدیقین 🕊 🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق قسمت بیست ونهم :"حی علی خیر العمل " 🌹منو
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊
🌼زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق
قسمت سی وسوم : هوس غذای امام حسین..
🌹نشست روی تخت گفت: یک جای کارم خراب بود.آن هم تو باعثش بودی. هروقت خواستم بروم.آمدی جلوی چشمم سد شدی .حالا برو دیگر.
🌹همه ی بی مهری و سرسنگینیش برای این بود که دل بکنم .می دانستم .گفتم منوچهر خان همچنین به ریشت چسبیده م و ولت نمی کنم.حالا ببین.
ما روزهای سخت جنگ را گذرانده بودیم .فکر می کردم این روزها هم می گذرد پیر می شویم وبه این روزها می خندیم .
🌹ناهار بیمارستان را نخورد.دلش غذای امام حسین می خواست .دکترش گفت "هرچه دلش خواست بخورد .زیاد فرقی نمی کند.
به جمشید زنگ زدم واو از هیات غذا وشربت آورد .همه ی بخش را غذا دادیم.دو بشقاب ماند برای خودمان .یکی از مریض ها آمد .به ش غذا نرسیده بود .منوچهر بشقاب غذاش را داد به او و سه تایی از یک بشقاب خوردیم .
🌹نگران بودیم دوباره دچار انسداد روده بشود.اما بعد ازظهر که از خواب بیدارشد،حالش بهتر بود.گفت از یک چیز مطمئنم .نظر امام حسین روی من هست .فرشته هر بلایی سرم بیاید صدام در نمی یاد.
🌹تا صبح بیدار ماند.نماز می خواند دعا می کرد،زل می زد به منوچهر که آرام خوابیده بود؛انگار فردا خیلی کار دارد .از خودش بدش آمد .
تظاهر کردن را یاد گرفته بود؛کاری که هرگز فکر نمی کرد بتواند.این چند روز تا آن جا که توانسته بود پنهانی گریه کرده بود و جلوی منوچهر خندیده بود .
🌹دکتر تشخیص سرطان روده داده بود .سرطان پیش رفته ی روده که به معده زده بود.جواب کمیسیون سپاه هم آمده بود .جانباز نود درصد...
هرچند تا دیروز زیر بار نرفته بودند .... که این بیماری ها از عوارض جنگ باشد. با این همه باز بنیاد گفته بود بیماری منوچهر مادرزادی است!!!
🌹همه عصبانی بودند؛ فرشته ،جمشید، دوستان منوچهر.... اما خودش می خندید که "وقتی به دنیا آمدم بدنم پر از ترکش بود.... خب راست می گویند....!!
قسمت سی و چهارم :قلبم دوست دارد بمانی💖
🌹هیچ وقت نتوانسته بود مثل او سکوت کند......
صبح قبل از عمل تنها بودیم.دستم را گرفت وگذاشت به سینه اش......گفت قلبم دوست دارد بمانی❤️اما عقلم می گوید این دختر از پانزده سالگی به پای تو سوخته .....خدا زیبایی های زندگی را برای بنده های خوبش خلق کرده. او هم باید از آن ها استفاده کند.شاد باشد....لب هاش می لرزید.
🌹گفتم من که لحظه های شاد زیاد داشته ام ..از جبهه برگشتن هات ،زنده بودنت،نفس هات ،همه شادی زندگی من است..همین که می بینمت ،شادم .
🌹گفت من تا حالا برات شوهری نکرده م .از این به بعد هم شوهر خوبی نمی توانم باشم.تو از بین می روی ....
گفتم "بگذار دو تایی با هم برویم"
🌹همان موقع جمشید و رسول آمدند.پرستارها هم برانکارد آوردند که منوچهر را ببرند .منوچهر نگذاشت .گفت پاهام سالم است .می خواهم راه بروم.هنوز فلج نشده م.....
🌹جلوی در اتاق عمل برگشت صورت جمشید و رسول را بوسید.دست من را دو سه بار بوسید.....گفت این دست ها خیلی زحمت کشیده ند .بعد از این بیش تر زحمت می کشند.
🌹نگاهم کرد و پرسید "تا آخرش هستی ؟؟؟؟"
گفتم هستم..... ورفت ،حتی برنگشت پشتش را نگاه کند .
🌹نکند بر نگردد؟؟؟؟ لبه ی تخت منوچهر نشست ،مثل ماتم زده ها.....باید چه کار کند؟؟؟
فکرش کار نمی کرد.همه ی بدنش گوش شده بود بیایند خبر بدهند که منوچهر.....دکتر با یک درصد امید برده بودش اتاق عمل .به فرشته گفته بود."به توسل خودتان بر می گردد"
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🕊 بسم رب الشهدا و الصدیقین🕊
🌼زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق
قسمت سی و پنجم : روحی چون آیینه صاف
🌹چندبار وضو گرفت اما برای دعا خواندن تمرکز نداشت .حال خودش را نمی فهمید.راه می رفت ، می نشست . چادرش را بر می داشت ، دوباره سر می کرد.سر ظهر صدایش زدند.....
🌹پاهاش را بزورهمراه خودش کشید تا دم اتاق ریکاوری....توی اتاق شش تا تخت بود.دو تا مریض داد می زدند.یکی استفراغ می کرد،یکی اسم زنی را صدا می زد... و دو نفر دیگر از درد به خودشان می پیجیدند.
🌹تخت آخر دست چپ منوچهر بود. به سینه اش خیره شد .بالا و پایین نمی آمد. برگشت به دکتر نگاه کرد ومنتظر ماند...دکتر گفت موقع بی هوشی روح آدم ها خودش را نشان می دهد.روحش صاف صاف است.
🌹گوشش را نزدیک لب های منوچهر برد که تکان می خورد.داشت اذان می گفت!!
تمام مدت بی هوشی ذکر می گفت!!!! قسمتی از کبد ومعده وروده اش را بریدن تا چند روز قدغن بود کسی بیاید ملاقاتش .اما زخمش عفونت کرد..
🌹تا دو هفته چیزی نمی توانست بخورد.یواش یواش مایعات می خورد. منوچهر باید شیمی درمانی می شد.از آزمایش مغز استخوان پیش رفت سرطان را می سنجید وبر اساس آن شیمی درمانی می کنند.
🌹دکتر شفاییان متخصص خون است که دکتر میر برای مداوای منوچهر معرفیش کرد. روز آزمایش نمی دانم دردی که من کشیدم بدتر بود یا دردی که منوچهر کشید.... دلم می سوزد؛
می گویم ای کاش یک بار داد می زد!! صدای ناله اش بلند می شد ،دردش را می ریخت بیرون.
🌹همین صبوری وسکوت ها ،دکترها و پرستارها را عاشق کرده بود.
قسمت سی وششم :روزهای سخت
🌹هر کاری از دستشان بر می آمد دریغ نمی کردند.تا جواب آزمایش آماده شود منوچهر را مرخص کردند.
روزهایی که از بیمارستان می آمدیم روزهای خوش زندگیم بود.همه از روحیه ام تعجب می کردند.نمی توانستم جلوی خنده هام را بگیرم .با جمشید زیر بغلش را گرفتیم تا دم آسانسور.گفت می خواهم خودم راه بروم....
🌹جمشید رفت جلوی منوچهر ،رسول سمت راستش،برادر دیگرش ،بهروز،سمت چپش ومن پشت سرش که اگر خواست بیفتد نگهش داریم.
سه تا ماشین آمده بودند دنبالمان .دم خانه جلوی پای منوچهر گوسفند کشتند.مادرش شربت می داد.علی وهدی خانه را مرتب کرده بودند .از دم در تا پای تخت منوچهر شاخه های گل چیده بودند و یک گلدان پر از گل گذاشته بودند بالای تختش
🌹جواب آزمایش که آمد دکتر گفت "باید زودتر شیمی درمانی شود" با هر نسخه ی دکتر کمرم می لرزید که اگر داروها گیر نیاید چی .......
دنبال بعضی داروها باید توی ناصر خسرو می گشتیم.....صف های چند ساعته ی هلال احمر وسیزده آبان وداروخانه های تخصصی که چیزی نبود....
🌹دوستان منوچهر پرونده هاش را بیرون کشیدند و کارت جانبازی منوچهر را از بنیاد گرفتند...اما طول کشید این کارها.....برای خرج دوا و دکتر منوچهر خانه مان را فروختیم و اجاره نشین شدیم.
🌹منوچهر ماهی سه روز شیمی درمانی می شد.داروها را که می زدند گر می گرفت .می گفت انگار من را کرده اند توی کوره......بدنم داغ می شود....
🌹تا چند روز حالت تهوع داشت .ده روز دهان و حلقش زخم می شد.آب دهانش را به سختی قورت می داد...بابت شیمی درمانی موهاش ریخت
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین 🌺
🌻زندگینامه #شهیدمنوچهرمدق
قسمت سی وهفتم: خواب چلچراغ
🌹منوچهر چشم هاش را روی هم گذاشت و فرشته موهای سرش را با تیغ زد.صبح که برده بودش حمام موهایش تکه تکه می ریخت. موهای ریزی که مانده بود، فرو می رفت و اذیتش می کرد.گفت با تیغ بزندشان .حتی ریش هاش را که تنک شده بود.
فرشته با همه ی بغضی که داشت ،یک ریز حرف می زد.
🌹گاهی وقت ها حرف زدن سخت است ،اما سکوت سنگین تر و تلخ تر!
آیینه را برداشت وجلوی منوچهر ایستاد.خیلی خوش تیپ شده ای عین یول براینر!! خودت را ببین.
منوچهر همان طور که چشم هاش بسته بود،به صورت وچانه اش دست کشید وروی تخت دراز کشید.
🌹منوچهر را با خودش مقایسه می کردم. روزهایی که به شوخی دستم را می بردم لای موهاش، از سر بدجنسی می کشیدمشان، وحالا که دیگر مژه هاش هم ریخته بود.
به چشم من فرق نداشت .منوچهر بود.....کنارمان بود.... نفس می کشید.... همه ی زندگیم شده بود منوچهر ومراقبت از او ؛ آن قدر که یادم رفته بود اسم علی و هدی را مدرسه بنویسم .علی کلاس اول راهنمایی بود وهدی اول دبستان.......
🌹جایم کنار تختش بود.شب ها همان جا می خوابیدم ؛پای تخت ...یک شب از " یا حسین " گفتنش بیدار شدم .خواب دیده بود.خیس عرق بود. خواب دیده بود چلچراغ محل را بلند کرده....
چلچراغ سنگین بود.... استخوان هام می شکست.... صدای شکستنشان را می شنیدم ....همه ی دندان هام ریخت توی دهانم......
🌹آشفته بود. خوابش را برای یکی از دوستان که آمده بود ملاقات تعریف کرد.او برگشت گفت :تعبیرش این است که شما از راهتان برگشته اید. پشت کردید به اعتقاداتتان!!!!!!!
🌹آن روزها خیلی ها به ما ایراد می گرفتند،حتی تهمت می زدند،چون ریش های منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود ومن برای اینکه بتوانم زیر بغل هاش را بگیرم و راه برود،چادرم را می گذاشتم کنار..نمی توانستم ببینم منوچهر این طوری زجر بکشد....
🌹تلفن زدم به کسی که تعبیر خواب می دانست.خواب را که شنید دگرگون شد. به شهادت تعبیرش کرد؛ شهادتی که سختی های زیادی دارد ....
قسمت سی وهشتم: شیرینی مرگ
🌹حالا ما خوشحال بودیم ،منوچهر خوب شده .سرحال بود بعد از ظهرها می رفت بیرون قدم میزد. روزهای اول پشت سرش راه می افتادم.دورادور مراقب بودم زمین نخورد.می دانستم حساس است.می گفت "از توجهت لذت می برم؛تا وقتی که ببینم توی نگاهت ترحم نیست"
🌹نگذاشته بودیم بفهمد شیمی درمانی می شود.گفته بودیم پروتئین درمانی است ،اما فهمید.رفته بود سینما از کرخه تا راین را دیده بود.غروب که آمد ،دل خور بود .باور نمی کرد به ش دروغ گفته باشم .خودش را سرزنش می کرد که حتما جوری رفتار کرده م که ترسو به نظر آمده ام!!!!!!!
🌹اما سرطان یعنی "مرگ" چیزی که دوست نداشت منوچهر به ش فکر کند دیده بود حسرت خوردنش را از شهید نشدنش و حالا اگر می دانست سرطان دارد.....نمی خواست غصه بخورد ...
🌹منوچهر چه قدر برایش از زیبایی مرگ گفت.گفت خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا آن روز بیش تر تسبیحش کنم و نماز بخوانم....
🌹فرشته محو حرف های او شده بود.منوچهر زد روی پاش و گفت "مر ثیه خوانی" بس است .حالا بقیه ی راه را با هم می رویم.ببینیم تو پرروتری یا من .......
🌹ومن دعا می کردم. به گمانم اصرارهای من بود که از جنگ زنده برگشت .فکر می کردم
فنا ناپذیر است.تا دم مرگ می رود و برمی گردد!!!!!
🌹هر روز صبح ،نفس راحت می کشیدم که یک شب دیگر گذشت ولی از شب بعدش وحشت داشتم...
به خصوص از وقتی خون ریزی معده اش باعث شد گاه وبی گاه فشارش بیاید پایین و اورژانسی بستری شود و چند واحد خون به ش بزنند...خون ریزی ها به خاطر تومور بزرگی بود که روی شریان اثنی عشر درآمده بود و نمی توانستند برش دارند...
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
ضمن سلام و خوش امدگویی به عزیزان تازه وارد لیست رمانها و میانبر به اول رمانها و نیز لینک همه پی دی اف رمانها در کانال ریپلای 👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#اعتماد_به_نفس
#عزت_نفس_غرور
👈 تفاوت ۳ واژه پرکاربرد
۱ - اعتماد به نفس:
به معنای اعتماد داشتن به تواناییهایی که در وجودمان داریم.
🔹 مثال: من میتوانم در یک جمع سخنرانی کنم.
۲ - عزت نفس:
احساس ارزشمندی درونی برای وجود خود.
🔹فردی که عزت نفس دارد برای وصف خود پای دیگران را وسط نمیکشد.
🔹 مثال: من سخنران خوبی هستم.
۳ - غرور:
هرچه احساس ارزشمندی از درون کمتر باشد، فرد منم منم های بیشتری دارد و برای توصیف یک ویژگی در خود از آن استفاده میکند.
🔹 مثال: من بهترین سخنران در ... هستم.
🔹 دقت کنید که فرد مغرور، پای دیگران را برای تعریف از خود وسط میکشد.
🔹 غرور و عزت نفس، نقطه مقابل یکدیگر هستند.
🔹 حقارت درونی و پنهان،
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
❤️ #نیایش_شبانه ❤️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
پروردگارم ! دلم که برایت تنگ میشود،
با آنکه می دانم همه جا هستی،
اما به آسمان نگاه می کنم،
چرا که آسمان سه نشانه از تو دارد ،
بی انتهاست،
بی دریغ است،
و چون یک دست مهربان همیشه بالای
سر ماست ....
پس در این شب عزیز( لیله الرغائب) از تو ای خدای
مهربانم برای دوستان و عزیزانمان،و همه مردم جهان .....
عشق، سلامتی، رفع گرفتاری،شفای بیماری،
عاقبت بخیری و بر آورده شدن حاجات
طلب میکنیم 🙏
دعا میکنیم
در فراسوی این شب
تاریک و سیاہ، خداوند
نور عشق بی حدش را
بتاباند بر خوشهی آرزوهای شما
تا صدها ستارہ بروید
برای اجابت آنها
التماس دعای فراوان و
شبتون در پناه مهربان خدا
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
بیاییم از امروز با خودمون عهد ببندیم توی امروز زندگی کنیم
دیروز و دیروزها و خاطراتشونو کاملا بسپاریم به خداوند مهربان و فردا هم که اصلا نیومده بخواییم استرسشو داشته باشیم
بیاییم امروز رو فقط زندگی کنیم
بیاییم فکر کنیم امروز تازه متولد شدیم، بذاریم ذهن رهای رها باشه😊
بذاریم ذهن عزیز ، نفس بکشه از دست خاطرات ما
اگر هم رفت تو گذشته یا آینده فورا بهشیادآوری کنیم:
ذهن جان قراره امروز توی امروز باشم
قراره امروز تو لحظه حال باشم✔️
شاید اولش کمی لجاجت کنه اما در نهایت کوتاه میاد😇
شاید یه خاطره رو برات رو بیاره یا ببره تو رو به آینده تا استرس بگیری
فورا عبارت تاکیدی امروز رو بگو
🔹خدا برای من کافیست
این تمرین و عبارت تاکیدی امروز میتونه اتفاقهای قشنگی برامون رقم بزنه😍
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#پیام_روزانه برای دوستانتان به اشتراک بگذارید
#آموزنده
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪
🍃استمرار در موفقیت معجزه میکند!
👈یه قانونی دارم اونم اینه که:
اگه دیدی داری سختی میکشی یعنی داری به خواسته هات نزدیک میشی و اگه لم دادی و خیلی راحتی بدون به سمت زوال و نابودی میری!
‼️خواسته های بزرگ تلاش و سماجت میخواد.
👊برای خواسته هات فقط باید بجنگی...
❌وقتی اون استمرار و سماجتت نباشه؛
☑️گزینه هایی چون بهونه جویی رو انتخاب میکنی...
👈خودتو قانع میکنی برای ادامه ندادن...
😳ادامه ندادن چیزی که دوسش داری داشته باشی ...
❌و این یعنی آخر خط....
😍امروز یکم برای خواسته هات ارزش قائل شو...
👊درخواست تو از کائنات ارزش سماجت و پیگیری رو داره!
🎯توی دنیای ما چیزی که با ارزشه؛ پیگیری و سماجت میکنن!
😁اگه سماجت به خرج نمیدی...
👈یه دلیل بیشتر نداره:
😳اونم اینه که خواسته هات مهم نیست!
🔰اگه خواسته های دوستانت برات مهمه؛ این پیام رو براشون بفرست!
🌍ما برای ایرانی بهتر تلاش میکنیم!
👈شرطش اینه که به جز خودمون باید اطرافیانمون هم با ما همسو بشن.
😍تو دوست دوست داشتنی منی...
✌️موفقیتت رو میخوام از ته دل❤️
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
4_5816666907528398089.mp3
3.18M
تقدیم دلهای پر از محبتتون
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🔮آموزش گامبهگام قانون جذب