هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#نـیـایـش_شبانه
🌸خدای من
خواندمت، پاسخم گفتی؛از تو خواستم، عطایم کردی؛ به سوی تو آمدم، آغوش رحمت گشودی؛ به تو تکیه کردم، نجاتم دادی؛ به تو پناه آوردم، کفایتم کردی؛
🌸خدای من چگونه ناامید باشم، در حالی که تو امید منی چگونه سستی بگیرم، چگونه خواری پذیرم که تو تکیهگاه منی
🌸ای آنکه
با کمال زیبایی و نورانیت خویش،
آنچنان تجلی کردهای که عظمتت بر تمامی ما سایه افکنده نگاه خود را از ما مگیر
🌸الهی
كه همه با آرامش امشبو به صبح برسونن
الهی كه ذهن همه پر از قشنگی و فکرای خوب باشه
الهی كه زیباترین حس تو همین لحظه مهمون
دلتون باشه شبتون در پناه مهر خداوند
شب بر شما خوش💫🌹
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلام دوستان عزیزم روزتون بخیررر
براتون بهترینهارو ارزو دارم هر چی خوبیه و خوشیه براتون از زمین و اسمون بباره
دلاتون پر از عشق لبتون خندون جیبتون پر پول
خونه هاتون پر از مهر❤️
الهی
زندگیتون پر باشه از
اوج گرفتن در زیبایی ها
الهی خونه هاتون پر باشه از خنده های از ته دل
پر باشه از عشق و مهربانی😊
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
✍ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
#پیام_روزانه برای دوستانتان به اشتراک بگذارید
#آموزنده
😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪
‼️مثبت فكر كنید....
هر فكر، صورتی از انرژی است كه در جهت نیكی یا بدی خود تولید می كنی.
با اندیشیدن به افكار مثبت، شادی را احساس می كنی و آفتاب سرور را هر جا كه میروی، می تابانی.
👈به خاطر داشته باش كه عالم، به نیات ما پاسخ می دهد.
افكار و عقاید ما به صورت انرژی از وجودمان ساطع می شود و به جهان بیرون راه می یابد و محیط سعی می كند آنچه را كه می خواهیم، به ما هدیه كند.
🌐راز توفیق آن است كه میزان انرژی خود را در جهت مثبت و صعودی افزایش دهیم و برای خود و دیگران همیشه بهترین ها را بخواهیم. چرا كه حتی اگر در مورد دیگران نیت بد و منفی داشته باشیم، آثار مخرب آن گریبان گیر خودمان می شود.
❌چه زیباست كه بهترین نیات و آرزوها و افكار را برای خود و دیگران داشته باشیم تا به اوج آرامش و شادی برسیم.
🔰عبارت تاکیدی🔰
من به خودم و به همه هستی عشق می ورزم.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581.mp3
2.38M
#فایل_اموزشی_روزانه
هر مطلبی در حوزه کاری خودتان هست بیاموزید، هدفتان این باشد در حرفهای که انتخاب کردهاید متخصص باشید.
باهم بشنویم...🌱
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* #رمان_حورا #قسمت_صد_و_بیست_و_نهم اما مهرزاد کمی از ته دلش ناراحت بود.
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سی_ام
چند روزی از جواب مثبت دادن حورا می گذشت که به دانشگاه رفت.
_حورا چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی ؟؟
_عه سلام ببخش این روزا خیلی ذهنم درگیره نمیدونم چرا این روزا بیشتر احساس تنهایی میکنم.
هدی دستانش را دور شانه های حورا انداخت و گفت: عزیزم من که هستم نمیذارم اب تو دلت تکون بخوره.
لبخندی زد وگفت: آخه من ازتو تجربه ام بیشتره عسلی.
حورا خندید و گفت: مادربزرگ!! تو این چندماه تجربه جمع کردی ؟؟
_خب آره دیگه خودش یه عمر زندگیه خواهر.
وای حورا اگه بدونی مهدی چقدر خوشحاله. اصلا سر از پا نمی شناسه همش دور خودش می چرخه میگه استرس دارم.
_عوضش هدی من خیلی آرومم نمی دونم چرا. حس می کنم...همین که قراره از تنهایی در بیام... برام خیلی بهتره.
_اون که بعله معلومه.
با خنده وارد دانشگاه شدند و با هم قرار گذاشتن بعد کلاس سری به بازار بزنند تا حورا برای مراسم عقد لباس بخرد.
لباس ها آن قدر باز و کوتاه بود که حورا حتی با خجالت به آن ها نگاه می کرد.
ادامہ دارد...
✨💫✨💫✨💫
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سی_و_یکم
چون تا حالا همچین لباس هایی را نپوشیده بود، برایش سخت بود تصور کردن خودش در آن ها.
آن قدر در بازار چرخیده بودند که حالی برایشان باقی نمانده بود.
به پیشنهاد هدی به کافی شاپ رفتند و دو بستنی سفارش دادند.
هدی گفت: حورا میگم ک آقاتون نمیخواد برای لباس نظر بده ؟
_اوم نمیدونم.. فک نکنم!
_خب الان که دیگه نمیشه بریم بگردیم. یه قراره دیگه میزاریم که مهدی هم باشه. موافقی؟!
_آره موافقم.
_خب پس بخور تا بریم.
بستی هایشان را خوردند. هدی حساب کرد و از کافی شاپ بیرون امدند.
تاکسی گرفتند و هرکدام به سمت خانه هایشان رفتند.
حورا مثل همیشه در حال خواندن کتاب بود که تلفن همراهش زنگ زد.
شماره را نگاه کرد، اما برایش آشنا نبود.
انقدر درگیر شماره بود که صدای زنگ قطع شد.
بعد از آن دوباره تلفن زنگ زد. این دفعه هدی بود.
با شادی همیشگیش گفت: چرا تلفن و جواب نمیدی خوشگله؟
_نشناختم آخه خطت و عوض کردی؟
_نه جانا پدر شوهر گرامیتون بودند.
_عه از طرف من معذرت خواهی کن.
_چشم .
_خب چی کار داشتن حالا؟
_کار خاصی نبود.
_هدی اذیت نکن بگو دیگه.
_ خب باشه. بابا گفتن که میخوان با آقا رضا صحبت کنن که قبل از عقد برای خرید صیغه محرمیت بخونید که راحت باشید.
_صیغه؟
_بله صیغه محرمیت!
_لازمه مگه ؟
_حورا جان بزرگترن حتما یه چیزی میدونن.
_درسته. خب به داییم زنگ زدین؟
_نه هنوز الان بابا میخواد زنگ بزنه گفت اول از تو اجازه بگیریم.
_خب، من حرفی ندارم باشه.
_خوبه خب کاری نداری ؟
_نه هدی جان سلام برسون، خدانگهدار.
_چشم، به امید دیدار.
حورا غذایی درست کرد و خورد.
به سراغ کارهای دانشگاه اش رفت تا آن ها را انجام دهد.
ادامہ دارد...
✨💫✨💫✨💫✨
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم
به ساعت نگاه کرد. دیر وقت بود وسایلش را جمع کرد و خوابید.
صبح باصدای ساعت از خواب بیدار شد، یک لیوان چای نوشید و کمی خانه اش را مرتب کرد.
به سراغ موبایلش رفت تا پیام هایش را چک کند. با خود گفت مگر جز هدی کسی دیگری هم هس که پیام بدهد؟
«چقدر خوبن آدمایی که حتی وقتی خودتم حواست به خودت نیست هواتو دارن»
حدسش درست بود، هدی گفته بود که آقای حسینی با آقا رضا صحبت کرده و آقا رضا هم قبول کرده بود. برای شام آن ها را دعوت کرده بودند و حورا چقدر از این مهمانی ها بیزار بود.
حورا سری تکان داد و گفت: باز باید زخم زبون های زن دایی رو گوش کنم.
آهی کشید و به حمام رفت.
در خانه آقا رضا، زن و شوهر باز هم داشتند با هم بحث میکردند. مهرزاد هم نظاره گر این بحث بود و اخمی بر صورتش نشسته بود.
دیگر طاقت نیاورد و گفت: مادر من آخه مگه یه مهمونی چقد از وقت شما رو می گیره یا اگه بخواین غذا درست کنید چی ازتون کم میشه؟
مریم خانم گفت : چشمم روشن کم مونده بود تو به من دستور بدی.
_مادر جان من دستور ندادم ولی..
_ولی نداره که من نه از این دختره خوشم میاد نه از اون خانواده خواستگارش.
مهرزاد برای پایان دادن به بحث گفت: بابا من از بیرون شام میگیرم تمومش کنین.
_ خیلی خوشم میاد ازشون که پسرم میخواد بره براشون شامم بگیره. هی بشکنه دستی که نمک نداره.
مهرزاد پوزخندی زد و به اتاقش رفت. از طرفی از ازدواج امیر مهدی و حورا خوشحال بود و از طرفی دیگر از رفتار مادرش ناراحت.
✨💫✨💫✨💫✨
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_زنانه
"با آرامش و احترام حرف خود را بزنید!"
🍃 مردها ذاتاً قدرت طلب هستند. یعنی دوست دارند در راس باشند و حرفشون مورد توجه باشه. حالا اگر در موضعی قرار بگیرند که بهشون دستور داده بشه، اصلا بعید نیست که عکس اون کار رو انجام بدن یا اصلا اون کار رو انجام ندهند!
👈 پس سعی کنید اصلا به شوهرتون دستور ندین و اصلاً رئیس بازی در نیارین. بخصوص در مورد خانوادهاش. مثلاً هیچ وقت بهشون نگین: امروز خونهی مادرت اینا نرو...!
👈 اولا اینکه جملهی امری هست و دوما اینکه تصور اشتباه در مورد حرفتون پیش میاد و فکر میکنه که میخواین اون رو از خانوادهاش جدا کنین
👈 سعی کنین تو موارد مختلف با همسرتون هم حس بشین. اینطوری در یک جبهه قرار میگیرین و بهتر میتونین همسرتون رو به سمت انجام اون کاری که مد نظرتونه هدایت کنین.
👈 مثلا میخواین برین خونه خواهر شوهرتون، همسرتون میگه فلان کادو رو بخریم و براشون ببریم. زود برنگردین بگین: وای چه خبره مگه! زیاده و....
👈 یه راه دیگه اینه که بگین: آره خیلی خوبه و بعد که رفتین کادو رو بخرین یه چیز مناسبتر انتخاب کنین و بگین: این بیشتر به کارشون میاد. یا بگین: این با سلیقه خواهرت بیشتر جور درمیاد و...
👈 البته این به زمان و شرایط هم خیلی بستگی داره. ولی این راه هم راه حله خوبیه. مخالفت صریح و درجا نکنین و کم کم نظرتون رو اعمال کنین. اینجوری بیشتر جواب میده.
✅ همیشه بهترین و زیبا ترین روش انتقاد و طرح مسئله با همسرتان را بکار بگیرید و از ایجاد تنش بپرهیزید.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃سیزده مشخصه افرادی که از نظر روانی قوی هستند:
۱.معمولا وقتشان را با ابراز تاسف به حال خود تلف نمی کنند.
۲.اختیار قدرت خود را از کف نمی دهند.
۳.از انعطاف پذیر بودن خجالت نمی کشند.
۴.انرژی خود را روی مسائلی که خارج از کنترلشان باشد هدر نمی دهند.
۵.نیازی نمی بینند که همیشه موافق دیگران باشند.
۶.از خطرات پیش بینی شده نمی ترسند.
۷.به گذشته نمی چسبند.
۸.معمولا یک اشتباه را بارها و بارها تکرار نمی کنند.
۹.از موفقیت دیگران بیزار نیستند.
۱۰.با دیدن اولین شکست دست از تلاش نمی کشند.
۱۱.از تنها بودن نمی ترسند.
۱۲.حس نمی کنند که دنیا به آنها بدهکار است.
۱۳. به دنبال نتیجه گیری فوری نیستند.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* #رمان_حورا #قسمت_صد_و_سی_و_دوم به ساعت نگاه کرد. دیر وقت بود وسایلش
🌹🍃🍃🌺🍃🌹
✍ *داستان های جذاب؛*
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سی_و_سوم_و_سی_چهارم
مهرزاد کمی استراحت کرد. قراربود بعد از ظهر با آقای یگانه و چند تا از بچه ها که در شلمچه با هم آشنا شده بودند به مسجد محل بروند.
به ساعت نگاه کرد دیگر وقتی نمانده بود لباس هایش را پوشید و در آینه نگاهی به خودانداخت.
چقدر این تغییر را دوست داشت .
تغییری که مسیر زندگی اش را عوض کرده بود و چه کسی می دانست که سرانجام مهرزاد چه خواهد شد؟!
سکوتی خانه را فراگرفته بود به نظر می آمد که مریم خانم دیگر بحث را ادامه نداده و بیخیال ماجرا شده.
از آن طرف، هدی با امیر رضا به بازار رفته بودند.
لباسی بلند و سفیدی چشم هدی را گرفته بود. با خود گفت این لباس چقدر به حورا می آید.
اما مانده بود که به امیر رضا بگوید یا نه.
دیگر طاقت نیاورد و گفت: امیر رضا؟
_جانم؟
_میگم که... اون لباسه قشنگه؟!
_کدوم خانمی؟
_همون لباس سفیده که پشت ویترینه .
امیر رضا نگاهی انداخت و گفت : آره خانومی بریم تو مغازه بپوش ببینیم خوبه یا نه.
هدی گفت: چیزه ... میگم که من برا خودم نمیخوام که برا دوستمه.
_خب اشکال نداره، بریم بخریمش. برای دوستت اشکالی نداره؟
_نه عزیزم چه مشکلی؟! ممنون.
اما ته دل هدی می دانست که حورا ممکن است لباس را قبول نکند. یا شاید پولش را بدهد. اما در هر صورت لباس را خرید.
فروشنده لباس را به دست هدی داد و امیر رضا پول آن را حساب کرد.
از بازار که بیرون آمدند موبایل امیر رضا زنگ زد.پدرش بود که از او خواست به مغازه برود تا امیر مهدی بتواند به کار هایش رسیدگی کند
امیر رضا هم قبول کرد و هدی را به خانه حورا برد و خودش هم به مغازه رفت.
_سلام چطوری داداش؟
_سلام، خوبم. چرا دیر اومدی؟
_شرمنده رفته بودیم بازار دیر شد.
_آها خب من برم دیگه کاری نداری؟!
_کجا می خوای بری؟
_کجا می خوای بری حالا؟
_میرم دنبال مامان که بریم کت شلوار بخریم.
_آها. راستی مهرزاد نیومد کلیدو بگیره؟
_ آها می خواستم بهت بگم نه راستی نیومد خب الان مغازه خالیه زنگ بزن بهش ببین کجاست!
_باشه تو برو دیرت شد.
_یا علی خدافظ.
_به سلامت داداش گلم.
امیر رضا موبایلش را برداشت و شماره مهرزاد را گرفت. مهرزاد هیچوقت بد قول نبود اما این دفعه نیامده بود کلید را بگیرد.
دو بوق خورد که برداشت.
_بله سلام.
_سلام داداش چرا هن هن می کنی؟ کجایی؟؟
_ تو بارونم... ماشین نیاوردم.. نزدیکم دارم میام... کلیدو بگیرم.
_عه چرا ماشین نیاوردی خب؟
_ میام میگم.. فعلا یا علی.
ده دقیقه بعد مهرزاد در مغازه بود. مثل موش آب کشیده خیس خیس شده بود. امیر رضا سریع او را کنار بخاری نشاند و یک پتو آورد و دور مهرزاد پیچید.
از سرما میلرزید اما لبش همیشه می خندید.
_تو خونه ما جنگه داداش بخداو ترکشاشم می خوره به ما. بابام ماشینمو گرفته داده به مونا منم بی ماشین شدم رفت. خیابونام شلوغ بود تاکسی گرفتم همش تو ترافیک بودم. بعد دیگه وسطای راه پیاده شدم گفتم دیر نشه دویدم تا اینجا.
_وای مهرزاد از دست تو. خب خبر می دادی بهت میگفتم دیرتر بیا اشکال نداره.
_ نه داداش من قولم قوله نمی خوام بدقول بشم پیش تو. هر چند فکر کنم شدم.
_ نه عزیزم تو هنوزم همون آقا مهرزاد خوش قولی واسه ما. راستی چه ریش بهت میاد.
_ آره خیلی خودم خبر نداشتم فقط.
هر دو زدند زیر خنده که امیر رضا با لحن قشنگی گفت: چقدر خوب و خدایی تغییر کردی مهرزاد. این تغییر تو باعث شد که منم یه تکونی به خودم بدم از تو عقب نیفتم.
مهرزاد لبخند زیبایی زد و گفت: اختیار داری داداش. تو خودت خوبی، اصلا تکی. نیازی به بهتر شدن نداری.
_ فدات این حرفا که دیگه چوب کاریه. گرم شدی؟؟
_ آره قربون دستت. من شب زودتر میام کلیدو میدم بعدش با بچه های مسجد قرار دارم باید برم اونجا. اشکالی که نداره؟
_ نه داداش بیا در خدمتم.
مهرزاد رفت و شب ساعت۸ کلید را آورد به امیر رضا تحویل داد و راهی مسجد شد. همه آمده بودند و دور بخاری بزرگ مسجد حلقه زده بودند.
مهرزاد نیز به جمعشان اضافه شد و با اقای یگانه احوال پرسی کرد. آقای یگانه آن شب با بچه ها درباره شهدای مدافع حرم حرف زد. عکسشان را نشان بچه ها داد و گفت: ببینین بچه ها خیلیا دارن میرن بخاطر امنیت و آرامش ما. مثل قدیم.. مثل همون سالایی که جوونای ما با زن و بچه، مجرد، پیر، جوون همه رفتن جنگیدن تا ما آرامش داشته باشیم. الانم دارن واسه سوریه می جنگن. واسه حضرت زینب جون فدایی می کنن. پس بدونین مقامشون خیلی بالاتر از ماست. خیلی ها آرزو دارند مدافع حرم باشن.
خیلی ها دوست دارند شهید بشن.
خیلی ها هم برای مدافع حرم ارزش قائلند!
غصه میخورند ،حتی اشک هم می ریزند...
از حزب اللهی و مذهبی.
از حزب قلابی و غیر مذهبی.
خوشا بهحال کسانی که شرایط حضور در جبهه های جنگ سخت رو دارند...
ادامہ دارد...
✨💫✨💫✨
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@R