eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(1).mp3
7.23M
تمام زندگی ما معجزه ست، هرگز اجازه ندید زندگی برای شما امری عادی شود. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💖💛💖💛💖💛💖💛💖🌺هوالرزاق #دختر_رویاها #قسمت_بیست_و_هشتم_و_نهم صبح فردا پرنشاط آماده شدم و به طرف مغازه
💛💕💛💕💛💕💛💕💛🌺هوالرزاق حال خوبی نداشتم.احساس میکردم میخوام پس بیفتم.زنگ درو زدیم و بعد وارد شدیم.بعد از حال و احوال،مشغول گپ و گفتگو شدیم.بچه ها به من و حلما تبریک میگفتن و خودشونو معرفی میکردن.گه گاهی ام با من شوخی میکردن. امید:یاسین... _جانم؟ _چیشده؟چرا تو خودتی؟ _یکم حالم خوب نیست.ولش کن.خودتو درگیر نکن. _باش. آواخانم:آقایون محترم،تشریف بیارید شام حاضره. حسین:پاشین،پاشین بچه ها. همه به طرف سفره حرکت کردیم.منو حلما کنار هم نشستیم.تا قاشق اولو گذاشتم دهنم،حالم بهم خورد و به طرف دستشویی دویدم.احساس میکردم معدم داره میجوشه.اصلا نتونستم شام بخورم.مهمونیرم خراب کردم.بچها نگران شده بودن.اصرار داشتن که بریم بیمارستان.ولی من میگفتم که مسمومیت سادس.بعد از جمع کردن سفره،رضا اصرار داشت که منو حلما رو برسونه.که حلما گفت گواهینامه داره و خودش میتونه منو برسونه.تو این موقعیت من کلا وا رفته بودم و حالم افتضاح بود.چهار پنج بار حالت تهوع داشتم.بعد از خراب کردن مهمونی،با حلما راهی خونه شدیم.وقتی رسیدیم،حلما کمکم کرد تا برم تو اتاق.مامانم با دیدنم هول کرد.من تو اون حال،داشتم مامانمو دلداری میدادم تا حالش بد نشه.مادرم زود تختو مرتب کرد و من با کمک پدرم روش خوابیدم.نفسم تنگ شده بود و به سختی تنفس میکردم. مادرم رفته بود برام آبلیمونمک درست کنه.حلما با چهره نگران کنارم نشسته بود و دستمو گرفته بود.بودنش واسم دلگرمی بود.اینکه نگرانم بود،تنها چیزی بود که تو اون شرایط حالمو خوب میکرد.حتی از آبلیمونمک مامانمم قوی تر بود.پدرم اومد بالاسرم و گفت:چیشدی پسر؟توکه عصر خوب بودی. انقد حالم بد بود،نتونستم جواب بابامو بدم،حلما کمکم کرد:الان تقریبا دو ساعته که اینجوره.نمیدونم چش شده!؟ _ای بابا.دخترم،تو آماده شو برسونمت خونه،یا میخوای شب بمونی پیش یاسین؟ _اگه شما اجازه بودین میمونم پیش یاسین.دلم نمیاد اینجوری تنهاش بذارم. _باشه.فقط به خانوادت خبر بده نگران نشن. _چشم. _چشمت بی بلا. مادرم وارد اتاق میشه و لیوانو به دهنم میچسبونه.چند قطره ازش میخورم.ولی باز حالم بد میشه و به طرف دستشویی میدوم.خلاصه،تصمیم گرفتیم بخوابیم.مادرم کنار تختم برای حلما رختخواب پهن میکنه و خودش از اتاق میره بیرون.سه دقیقه بعد،قبل اینکه خوابم ببره،گوشیم زنگ خورد.حسین بود.من نمیتونستم حرف بزنم.بخاطر همین حلما جواب داد.حالمو براش گفت و بعد خداحافظی کرد.چراغ رو خاموش کرد و اومد کنار تختم خوابید.فکر کنم ساعت دو و نیم،سه نصفه شب بود... ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💜❣💜❣💜❣💜❣💜 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💚💖💚💖💚💖💚💖💚🌺هوالرزاق فکر کنم ساعت دو نیم،سه نصفه شب بود.معدم میجوشید.از شدت دردش از خواب بیدار شدم.چندثانیه بعد،احساس کردم دارم بالا میارم.تا بخودم بجنبم،رو فرشِ زیر تخت بالا آوردم.حلما از خواب پرید.خیلی خجالت کشیدم.به سختی از جام بلند شدم و با حلما فرشو جمع کردیم و انداختیم تو بالکن تا بعدا بشورمش.به سختی اون شبو صبح کردم.نماز صبحم قضا شد.خیلی از این بابت ناراحت بودم.صبح با بابا رفتیم پیش متخصص معده.حالتمام اصلا شبیه مسمومیت نبود.بخاطر همون نگران شدیم و رفتیم دکتر. دکتر:پسر شما معدش حساسه.مگه نمیدونستید؟ پدرم:چرا میدونستیم.ولی این موضوع مربوط به چند سال پیشه.بعد از یه دوره درمانی،فکر کردیم مشکلش حل شده. _نه پدرجان،معده پسر شما حساسه.باید خورد و خوراکشو کنترل کنه. و بعد خطاب به من گفت:دیروز چیزی که به معدت ضرر کرده باشه خوردی؟ یکم فکر میکنم و میگم:بعد از اینکه پیتزاپیراشکی خوردم،اینجور شدم. _پس از اول بگو دیگه.فست فود به معده تو نمیسازه.باید از برنامه غذاییت حذفش کنی و یه سری خوراکی دیگه که برات مینویسم.الانم برید بیمارستان و معدتو شستشو بدین. _چشم. نیم ساعت بعد،رسیدیم بیمارستان.وقت گرفتیم و نشستیم تو نوبت.خیلی حالم خراب بود.هنوز معدم میجوشید.بالاخره بعد از یک و نیم ساعت،نوبتم شد.بعد از اینکه عمل شستشوی معده رو انجام دادیم،به طرف خونه حرکت کردیم.وقتی رسیدیم،دیدیم خانواده حلما اومدن خونمون.بعد فهمیدیم که برای عیادت من اومدن.با کمک جواد و پدرم،روی تخت نشستم.هنوز معدم درد میکرد.دکتر گفت چند ساعت طول میکشه تا دردش بیفته.دو ساعت بعداز رفتن حلما و خانوادش،دوستای با وفام اومدن به عیادت.حالم واقعا خوب شد با دیدنشون.هرکاری کردن تا من سرگرم و حالم بهتر بشه دو ماه گذشت.درسمو مرتب دنبال میکردم.تقریبا هم تونسته بودم یه پس اندازی جمع کنم.تو این مدت با کمک حلما تونسته بودم ایمانمو کامل برگردونم.حتی بهتر از قبل هم شده بودم.دیگه هم مورد قبول حلما شده بودم،هم خودمو به جواد ثابت کرده بودم.بعد از صحبت و مشورت خانواده ها،قرارشد اول فروردین عقد کنیم.یعنی چهارروز دیگه...هممون تو تکاپو و تدارک دیدن برای عید بودیم.خوشحال بودم از اینکه دیگه حلما تا ابد مال من میشد. ... سر سفره عقد نشسته بودیم.دو ساعت از تحویل سال گذشته بود.عاقد داشت خطبه رو میخوند.اضطراب و خوشحالیم قاطی شده بود.انگشتام میلرزید.معمولا دخترا سر عقد استرس میگیرن،اما من...😅داشتم میمردم.با بله گفتن حلما،اشکام سرازیر شد.دم گوش حلما گفتم:دیگه مال خودم شدی،به هیچکسی نمیدمت😊. دلبرانه خندید و مستم کرد.زیر لب گفت:الهی شکر،بابا ممنونم ازت. میخواست گه من این حرفارو نشنوم ولی نمیدونست که گوشام تیزه.مادروپدرم،خانواده حلما رو هم بخاطر عید،و هم بخاطر عقد ما،برای نهار دعوت کردند.بعداز نهار،منو حلما رفتیم تو اتاق. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💫✨💫✨💫✨💫✨💫 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹🌺هوالرزاق حلما روی صندلی میز کامپیوترم نشسته بود و مشغول شیطنت بود.تمام حرکاتشو زیر نظر داشتم و لذت میبردم.متوجه نگاهم شد و پرسید:چیه؟چرا زل زدی به من؟ _دارم کیف میکنم.نگاه کردنتو دوست دارم.لذت میبرم. _ولی یاسین خوشم میاد منظمی.شوهر مرتبی نصیبم شده. _خواهش میکنم.چاکر شمام هستیم. _چقد کتاب شعر داری! _آره.شعر خیلی دوست دارم. _إممممم...یدونه از شعرای قشنگی که بلدی برام میخونی؟ _بله.چرا که نه...بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک/بگفت آن گه که باشم خفته در خاک _احسنتم،آفرین👏 و برام کف زد. _میگم حلما جواد تنها موند.صداش کنم بیاد اینجا؟ _باشه،بگو بیاد. تا عصر باهم گفتیم و خندیدیم.قشنگ ترین عید عمرم بود.پنج روز از عید رو با هم رفتیم شیراز.اینم قشنگترین مسافرت عمرم بود.کلا بعد از حلما،زندگی قشنگتر شده.بعد از عید،زندگی روال عادیشو طی میکرد. 15اردیبهشت بود.فردا تولد حلما بود.میخواستم براش دیوان حافظ بخرم.بعد از ساعت کاری به سمت کتاب فروشی رفتم.دیوان حافظ رو خریدم و به سمت خونه حرکت کردم.یه کاغذکادوی خوشگل خریدم و کادوش کردم و گذاشتم تا شب بهش بدم.بخاطر اینکه فردا خانوادش جشن میگرفتن،شب دعوتش کردم.یکی از بهترین رستورانهای تهران،تا بهش شام بدم.سر راه یه شاخه گل رز خریدم و زدم رو کادوش. _به به!سلام حلما خانم. _سلام آقای من. _خوبی شما؟ _ممنون،شما چطوری؟ _الحمدالله. _خب ولخرجی امشب به چه مناسبته؟ _سِکرِته.😛 _اوو،بله.پس من دخالتی نمیکنم. _من ممنون میشم از شما. وقتی غذای مورد علاقمونو سفارش دادیم و منتظر بودیم،کادو و کیک کوچولویی رو که برای حلما گرفته بودم،رو کردم.خیلی ذوق و ازم تشکر کرد.بعد از شام،تا نصفه های شب تو خیابونا گشتیم.میخواستم یه شب به یاد موندنی ای برای حلما بسازم.آخرشب،جلوی در خونه حلما،ماشینو نگه داشتم و از هم خداحافظی کردیم.سه روز بعد،حلما اومده بود خونمون.تو اتاق داشتیم حرف میزدیم که یهو حرف یادگاری ای که بابام بهم داده بود،وسط اومد. من:وایسا تا الان میارم نشونت میدم ببینیش چقدر خوشگله! _باشه. هرچی کشومو زیر و رو کردم،قفسمو گشتم،پیداش نکردم.یهو یادم افتا که جاش گذاشتم خونه امین.اصلا دوست نداشتم بازم برم اونجا.اما نمیشد.اون یادگاری خیلی برام عزیز بود.از پدر پدربزرگم به پدرم رسیده و از پدرم به من رسیده.موضوع رو به حلما گفتم.حلما پیشنهاد داد که با هم بریم،زود برداریمش و بیایم.بدم نیومد.آماده شدیم و راه افتادیم. .. زنگ درو زدم.امین آیفون رو برداشت. _کیه؟ _منم یاسین.درو باز کن کار دارم. _به به!ببین کی اومده.راه گم کردی آقا یاسین؟ _کار دارم.درو باز کن دیگه. _باشه باشه،چرا میزنی؟بیا تو. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💚❣💚❣💚❣💚❣💚 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕💕❣💕❣💕 "دوسـت خوبـی برای همسـر خود باشیـد!!!" 🍃 توصیه‌های زیر به شما کمک خواهد کرد تا بهترین رابطه دوستانه را با همسرتان برقرار کنید: 1⃣ همسرتان را هم‌رتبه و همانند خود در نظر بگیرید: 👈 ازدواج یک ارتباط اشتراکی است که زمانی در آن آسودگی و فراغت ایجاد می‌شود که یکی از طرفین دائماً در تلاش برای مدیریت و یا کنترل رفتار طرف مقابل نباشد. 2⃣ با یکدیگر رقابت نکنید: 👈 منظور ما این است که سعی کنید در سوء رفتار و اشتباهات از هم پیشی نگرفته و با هم رقابت نکنید. 3⃣ با مهربانی و ملاطفت با هم رفتار کنید: 👈 هر از چند گاهی کارهایی از جنس مهربانی برای همسرتان انجام دهید. 4⃣ در همه چیز با یکدیگر شریک باشید: 👈 اجازه دهید فکر، اندیشه، اشتغالات ذهنی و نگرانی‌هایتان را همسرتان بداند و در مورد خواسته‌ها و آرزوهایتان با وی به گفتگو بنشینید. 5⃣ وقتتان را با هم بگذرانید: 👈 تا جایی که امکان دارد با هم باشید و زمان‌هایی را که در خانه به سر می‌برید، به‌جای اینکه هر یک در دو انتهای خانه مشغول انجام کارهای خود باشید، بیشتر اوقاتتان را با هم سپری کنید. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
✅به احتمال زیاد شما افراد زیادی را دیده‌اید که با خود صحبت می‌کنند در مورد این افراد چه فکری می‌کنید؟؟؟ 👈محققان آمریکایی اظهار کردند: واقعا این افراد مشکل روحی دارند و یا افراد باهوش و خلاقی هستند؟ حقایقی در این مورد وجود دارد که در ذیل به آنها اشاره می‌شود: ✅صحبت کردن با خود موجب سازماندهی بهتر افکار می‌شود. بله حقیقت دارد این افراد به دلیل بلند گفتن امیدها و افکارشان بر روی آنها تمرکز کرده و آنها را می‌یابند. ✅این افراد حافظه بهتری دارند آنان با این عمل مغز خود را تقویت کرده در نتیجه یادآوری بهتر و حافظه بهتری نسبت به دیگران دارند. ✅مغز کارآمدتری دارند. بر اساس برخی تحقیقات صحبت با خود موجب کمک به سریع فکر کردن و نظم بهتر می‌شود. افرادی که با خود صحبت می‌کنند نسبت به سایرین موارد را بهتر ذخیره و بازیابی می‌کنند. ✅چون اهداف خود را با صدای بلند تکرار می‌کنند به بیشترین اهداف خود می‌رسند چون صدای بلند آنان همچون لیزر بر مغزشان نفوذ می‌کند. ✅ یاد بگیرید که کارها و هدف ها و رویاهای مورد علاقه خود را با کلام تکرار کنید #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹🌺هوالرزاق #دختر_رویاها #قسمت_سی_و_چهارم_و_پنجم حلما روی صندلی میز کامپیوترم نشسته بود و م
💖💛💖💛💖💛💖💛💖🌺هوالرزاق از پله ها رفتیم بالا.زنگ واحدشو زدم.چند لحظه بعد،سهیلا با تاب و شلوارک جلو در ظاهر شد.شوکه شدم،هم از دیدن سهیلا تو خونه امین،هم از دیدن وضعیتش.تا حالا با این وضع جلوی من نیومده بود.با لحن طعنه آمیز گفت:سلام... همونطورکه سرم پایین بود،گفتم:سلام.یکی از وسایلمو جا گذاشتم اینجا.اومدم برش دارم. خودشو کنار کشید و گفت:بیا تو. با تردید وارد خونه شدم.امین رو کاناپه لم داده بود و داشت کانالای تلوزیونو این ور و اون ور میکرد.سلام دادم و به طرفش رفتم.صورتشو به طرفم چرخوند و گفت:سلام. و دوباره مشغول کارش شد.ادامه داد:چیکار داری؟ _انگشتری که بابام بهم داده بود،جا مونده اینجا.اومدم ببرمش. _برو برش دار. وارد اتاقم شدم.دیدم وسایلای سهیلا با نظم تو اتاق چیده شده.سریع انگشترو از جای مخصوصش برداشتم و برگشتم.میخواستم هر چه زودتر،از این لونه شیطون برم بیرون.سریع از اتاق خارج شدم و به طرف در خروجی رفتم.به سهیلا گفتم:برو کنار،میخوام رد شم. اما سهیلا جلو راهو گرفت.امین از جاش بلند شد و با تُن صدای بالا،گفت:قدر داشته هاتو بدون.ممکنه یه روز از دستت بره. و در ادامه با لحن معناداری،گفت:عروسیتم مبارک باشه. و با چشم و ابرو به حلما اشاره کرد. بدون جواب قصد رفتن کردم.سهیلا از سر راه کنار رفت و پشت سرم در و بست.تو این لحظه یه نفس عمیق کشیدم و خدایاشکری زمزمه کردم. حلما گفت:نگران نباش.حرفاشو جدی نگیر.به خدا توکل کن. لبخندی از سر عشق تحویلش دادم و گفتم:توکل به خدا. تو ماشین،تو راه برگشت بودیم.خیلی فکرم درگیر حرفای امین بود.یعنی منظورش از داشته ها،چی بود؟ حلما رشته افکارمو پاره کرد:تو فکری!؟به چی فکر میکنی؟ _به حرفای امین.منظورش از داشته ها...چی بود؟ _اووووم...نمیدونن.چرا انقد ترسیدی؟ _امین و سهیلا آدمای خطرناکین.میترسم بلایی سرت بیارن. _فک نکنم دیگه دست به همچین کاری بزنن. _هیچ کاری از اونا بعید نیست.از این به بعد تنها هیچ جا نرو.یا با جواد برو،یا زنگ بزن خودم میام دنبالت.هرجا خواسی بری میبرمت.اصلانم مراعاتمو نکن.کارو درس اصلا مهم نیست.دیگه چیزی که مهمه،تویی.از همه چی برام مهم تری.مفهوم شد؟ _بله قربان. بدون جواب یا لبخندی،عصبی چشم دوختم به جاده.حلما هم دیگه چیزی نگفت.دو سه روز،حوصله نداشتم.حوصله‌ هیچکسو نداشتم.فقط وقتایی که با حلما حرف میزدم حالم خوب بود.یه استرسی،چند روز بود که مهمون دلم شده بود.موقع کار اعصابم خورد بود،درسمو نمیتونستم بخونم.دانشگاهم نمیرفتم.خیلی نگران حلما بودم.میترسیدم امین و سهیلا دست به کار احمقانه ای بزنن. بالاخره چیزی که ازش میترسیدم،سرم اومد. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💖💚💖💚💖💚💖💚💖 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💚🌹💚🌹🌹💚🌺هوالرزاق _دولت وظیفه دارد... صدای گوشیم بلند شد.با فکر اینکه حلما پیام داده،لبخند زدم.سریع گوشی رو برداشتم و روشنش کردم.امین پیام داده بود.با کنجکاوی پیامشو باز کردم.نوشته بود:گفتم تقاص کارتو میدی.جدی نگرفتی.اینم نتیجش... تنم یخ زد.سریع شماره حلما رو گرفتم.جواب نداد.دوباره گرفتم،بازم جواب نداد.داشتم پس میفتادم.زنگ زدم به جواد.خبری ازش نداشت.از خونه زدم بیرون.رفتم طرف جایی که محفل داشتن.دوستاش میگفتن نیم ساعت پیش از اونجا رفته.مدام شمارشو میگرفتم.اما جواب نمیداد.یکم جلوتر رفتم،دیدم مردم تو خیابون جمع شدن.یه ماشین خورده بود به تیر چراغ برق.مثه اینکه یه نفرم تصادف کرده بود.راه بسته بود.پیاده شدم ببینم میتونم راهو باز کنم یا نه.رفتم جلو.یه نفر داشت به آمبولانس زنگ میزد.یه دختر چادری وسط خیابون افتاده بود و خونش رو زمین ریخته بود.یهو قلبم وایساد.حلما بود.بلند داد زدم:حلماااااااااا... و سریع به طرفش دویدم.سرشو گرفتم تو بغلم و شروع کردم به گریه کردن.یه آقایی اومد گفت:آقا میشناسیش؟...آقا؟ _زنمه. _زنگ زدیم آمبولانس،الان میاد. _کی زد بهش؟ _اون ماشین.بعدم خودش خورد به تیر چراغ برق. رفتم طرف ماشین.سهیلا پشت فرمون بود که سرش شکسته و بیهوش شده بود.امینم کنارش.اونم بیهوش بود.گریه کنان رفتم پیش حلما... بیست دقیقه بعد،آمبولانس اومد و سه تاشونو بردیم بیمارستان.با ماشین دنبالشون میرفتم.بلند داد میزدم و گریه میکردم و به خدا میگفتم:خدایا نفسمو نجات بده.خدایا نفسمو نگیر.خداااااا...خداااااا... سریع بردنش اورژانس.دکترا میگفتن وضعیتش خوب نیست.نذر کردم اگه حلما خوب بشه،هر سال محرم،روز عاشورا💔،به دسته ناهار بدم.از استرس و اضطراب داشتم میمردم.انقدر راه رفتم فشارم افتاد و پخش زمین شدم.پرستارا منم بستری کردن و سرم بهم وصل کردن.همونطور که رو تخت دراز کشیده بودم،گریه میکردم و از خدا میخواستم حلما رو نجات بده.بعد از اینکه سرم تموم شد،تو راهرو بازم قدم میزدم.دکتر اومد بهم گفت که سهیلا تو اتاق عمل از دنیا رفت و امکان فلج شدن امین هم وجود داره.ذهنم درگیر حلما بود و به امین و سهیلا فکر نمیکردم.بعد از عمل،حلما رو به ccu بردن.دکترا میگفتن تو کماست و معلوم نبود کی بهوش بیاد.دو سه ساعت پشت در ccu گریه میکردم و دعا میخوندم.نمی دونستم چجور باید به خانواده حلما خبر بدم.شماره بابامو گرفتم.موضوع رو براش تعریف کردم و گفتم که به جواد و مادرش هم بگه.یک ساعت بعد،هم خانواده من و هم خانواده حلما اومدن بیمارستان.جواد خیلی حالش بد بود.مادرش بلند بلند گریه میکرد.خیلی جوّ بدی بود.یک هفته از تصادف میگذره.امین قطع نخاع از کمر به پایین شد و شهرداری هم سهیلا رو تشییع کردن؛چون خانواده ای نداشت. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🌎⛈🌎⛈🌎⛈🌎⛈🌎 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀🌺هوالرزاق (قسمت آخر) تو این مدت،حلما بهوش نیومد و تو کما بود.این یه هفته مدام پشت در ccu بودم و مناجات میکردم.ساعت 1:30 شب بود.رو صندلی بیمارستان نشسته بودم.خوابم میومد.از رفت و آمد پرستارا فهمیدم که یه اتفاقی افتاده.بلند شدم و تا جایی که اجازه داشتم جلو رفتم.بعد از چند دقیقه دکتر از اتاق اومد بیرون.وقتی چهره نگران منو دید،قضیه رو فهمید و گفت:خدا صداتو شنید جوون.خانومت بهوش اومد. _راست میگین خانم دکتر؟ _بله.چند دقیقه پیش بهوش اومد. _میتونم ببینمش؟ _فعلا نه.بذار بره تو بخش.بعد میتونی ببینیش. _کی میبرینش؟ _باید ببینیم حالش کی خوب میشه. _ممنونم. صبح فردا برام خبر آوردن که امین خودکشی کرده.از عاقبت امین و سهیلا ترسیدم.یعنی عاقبت ما چی میشه؟ دو روز بعد حلما رو بردن بخش.رفته بودم براش گل بخرم. ... با یه دسته گل رز خوشگل وارد اتاق شدم.با دیدن من لبخند زد.به طرفش قدم برداشتم و رفتم دستشو محکم گرفتم... 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 _حسین جان،اون دیگو بیار...امیر بیا کمک کن این عدسا رو پاک کنیم. حلما:بفرما آقا یاسین.چایی بخور خستگیت در بره. _دست شما درد نکنه خانوم.اجرت با امام حسین(ع)♥️.به بچه هام بده بی زحمت. _چشم. ... دو ماه بعد از ترخیص حلما،جشن عروسیمونو گرفتیم.الان هم محرم،روز عاشوراست.داریم نهار درست میکنیم بدیم به دسته.نذر حلماست.خداروشکر عاقبتمون ختم به خیر شد.آرزو میکنم برای همه جوونا که إن شاألله بحق امام حسین(ع) خوشبخت و عاقبت بخیر بشن. «پایان» ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
☘ ضمن عرض سلام وتبریک اعیادشعبانیه ونیز خوش امدگویی به عزیزانیکه تازه به جمع ما پیوستن هفدهمین رمان رو از فردا تو کانال میذاریم. 📖 این داستان کاملا واقعیست و ماجرای متفاوتی را روایت میکند، با ۱۹ قسمت جذاب در خدمت شماییم. با ما همراه باشید. ❤️🌹
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
١٠ راز موفقيت در زندگي: 🔸راز اول از کارهایی که ناچاری انجام دهی لذت ببـــر. نق زدن تنها تو را خسته تر می کند و نمی گذارد کار را درست انجام دهی. اما اگر با موفقیت مانند یک دوست رفتار کنی. مثل سگ همه جا به دنبالت خــــــواهد بود. 🔸راز دوم سعی کن کارهایت را از صمیم قلب انجام دهی. نه به صرف این که ناچاری انجام دهی. باید به کارت ایمان داشته باشی. یک جریان آب ضعیف ، تنها نیمی از باغچه را آبیاری می کند. 🔸راز سوم همه چیز را همانطور که هست بپذیر. خواستن تنها، چیزی را تغییر نمی دهد. خواستن، باد را از وزیدن باز نمی دارد و برف را به آب نبات تبدیل نمی کند. اگر می خواهی چیزها را بهتر از خودشان تبدیل کنی، با آنها همان گونه که هستند مواجه شو. 🔸راز چهارم تمرین کن تا از درون باشی. اجازه نده دیگران برای شاد کردن تو تصمیم بگیرند. خودت رئیس کارخانة شادی سازی باش. 🔸راز پنجم ذهنت را همانند ابر سفیدی که در آسمان است، آزاد کن. تلاش کن، اما نتایج کار را واگذار تا با هم کار بیایند برای ابر چه فرقی می کند باد از کدام سو بوزد. چرا وقتت را برای چیزی که در کنترل تو نیست، تلف می کنی؟ 🔸راز ششم وقتی تصمیم به انجام کاری می گیری، از خود نپرس :من چه می خواهم ؟ بلکه بپرس :چه کاری به نفع همه است ؟ اگر به فکر منافع دیگران باشی، دیگران در کنارت کار خواهند کرد و کمکت خواهند کرد تا موفق شوی. 🔸راز هفتم هنگام تصمیم گیری ابتدا نباید بپرسی، از این کار چه نفعی عایدم خواهد شد؟ پرسش درست این است که :چه کاری به نفع همه است؟ خانه زمانی مستحکم خواهد شد که همة دیوارهایش استوار باشند. 🔸راز هشتم وقتی کار به مشکل می خورد، نه دیگران را سرزنش کن و نه خود را، انسان وقتی شنا یاد می گیرد که از فرو رفتن در آب نترسد. 🔸راز نهم برای در هر کار، باید ابتدا تصویر واضحی از نقشة کار داشته باشی. آن گاه، همان طور که در باد شدید، نخ بادبادک را محکم نگه می داری، باید هدفت را هم به همان محکمی نگه داری. 🔸راز دهم اگر طرحی در عمل مشکل تر از آن شد که فکر می کردی، دلسرد نشو.همه چیز این دنیا همین طور است، خصوصاً اگر ارزشمند باشد. لاجرم خود حبابی بیش نبود، زیبا اما توخالی. سپاس که مطالب را با نام کانال ارسال میکنید❤️ 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ✍ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🔴✖️👈پیام روزانه را برای دیگران نشر دهید! ✍پیام امروز 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 ❌پاسخ رد را بپذیر.... از همان آغاز کودکی که برای زندگی به دیگران وابسته بودی، به تو القا کردن تا مقبولیت در بین دیگران و تایید آنها برایت ارزشمند باشد. این امر باعث می‌شود زمانیکه تایید دیگران را دریافت نمی‌کنی... ❌دچار ترس شدید شوی! ❌ارتعاش منفی دریافت میکنی! از طرفی ترس از پاسخ رد شنیدن و پس زده شدن، تو را از رفتن به دنبال بزرگترین رویاهایت بازمی‌دارد. 📛آموختن اینکه حتی اگه دیگران با تو موافق نباشند نیز.... 😃مشکلی نیست... خود 🔑کلید خوشبختی است! پس کافیست به ابرقدرتی مثل خود تکیه کنی! مقبولیت دیگران در مقابل نادیده گرفتن خودت؛ اعتماد به نفست رو میاره پایین! کافیه خودت باشی دوست قدرتمندم! 👊حس ارزشمند بودن پیش خودت رو تقویت کن! 🎯حس ارزشمند بودن باعث میشه به زندگی عادی راضی نشی! 🎯حس ارزشمند بودن باعث میشه رفتار ناشایست دیگران اذیتت نکنه! 🎯حس ارزشمند بودن باعث میشه انسان هایی که هم فرکانس تو هستند؛ انسانهایی که ارزشمند هستند؛ سمتت بیان! 🔰عبارات تاکیدی🔰 ➕🔆روی پاهای خودم می ایستم! ➕🔆انسان بسیار ارزشمندی هستم! ➕🔆انسانهای ارزشمند سمت من جذب میشن! سپاس باذکر نام ما ارسال می کنید 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(2).mp3
5.95M
به گذشته فکر نکنید و اجازه ندید آینده شما را خراب کند، رو به جلو حرکت کنید. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
رمان شماره:19💖 نام داستان :براساس زندگی واقعی احسان نام نویسنده :نامشخق تعداد قسمتها:19
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 👇👇حتما بخونید قشنگه👇👇 قسمت1⃣ 🍃🍃امشب قصه من از يه پسر شروع ميشه. يه پسر حدودا پانزده شانزده ساله که اسمش احسانه و تک فرزند يک خانواده پولدار. پدر و مادر احسان هر دو پزشک هستند، و هر دو پزشک جراح يکي جراح مغز و يکي جراح قلب. اين شرايط باعث شده بود احسان از بچگي توي ناز و نعمت بزرگ بشه خونه خيلي بزرگ توي بهترين جاي شهر بااستخر و همه امکانات که يه پسر نوجوون آرزوشو داره. شايد کسي نبود توي دبيرستان احسان که حسرتشو نخوره ⁉️اما.... اما يه چيزي توي زندگي احسان بود که خيلي رنجش ميداد. چيزي که تاحالا باکسي در ميونش نگذاشته بود. حتي خجالت ميکشيد گاهي دليلشو براي کسي بيان کنه. احسان قصه ما، خيلي خيلي تنها بود. پدر و مادر از صبح زود تا شب مشغول کار توي بيمارستان هاي مختلف بودند. و شبها تا نيمه شب خونه نميومدند. آخه تازه بعد از اينکه کارشون تموم ميشد، نوبت به مهموني ها و پارتي هاي شبانشون با همکارا مي رسيد. پنجشنبه ها و جمعه ها هم که اين مهمونيها ادامه داشت و احسان حتي اين زمان هم نميتونست مادر و پدرشو ببينه. شايد طول هفته که سپري ميشد، احسان بيشتر از يکي دوبار نميتونست مادر و پدرشو ببينه و اغلب اوقات مادرشو در حال آرايش کردن و آماده شدن براي شرکت توي مهمونيهاي مختلط مي ديد و پدرشم هم مشغول اصلاح و تماسهاي تلفني. تنها سوالاتي که پدر و مادر احسان ازش ميپرسيدند در مورد درسش بود و اينکه انتظار داشتند احسان با درس خوندنش آبروي اونارو حفظ کنه. ديگه مهم نبود احسان چي ميپوشه، چي ميخوره يا موهاشو چه مدلي ميزنه. هر موقع کوچکترين احتياجي داشت و می خواست با پدر و مادرش درميون بزاره، قبل از اينکه جملش تموم بشه يه دسته اسکناس بود که جلوش ميزاشتن و هيچ موقع وقت نميکردند حرفاي پسرشون رو کامل گوش بدن. چون يا عجله براي رفتن داشتند يا خسته از کار و مهموني به خونه برميگشتند. احسان قصه ما ديگه به اين شرايط عادت کرده بود. به خودش قبولونده بود که تنهايي جزئي از زندگيشه و بايد تمام تنهايي هاشو با کتاب و مدرسه پر کنه تا آبروي پدر ومادرش هم حفظ بشه. تحمل اين شرايط ديگه براي احسان عادت شده بود. اما ماجرا از اون زماني شروع شد که دخترخاله احسان توي کنکور دانشگاه قبول شد و از شهرستان به اونجا اومد... ماجرايي که تمام تنهايي هاي زندگي احسان باهاش رنگ ديگه اي گرفت... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 قسمت2⃣ 🍃🍃قصه ما به اونجايي رسيد که دختر خاله احسان که اسمش سارا بود، توي کنکور دانشگاه قبول شد و از شهرستان به تهران اومد. سارا دختري بود که زيبايي نسبي داشت اما بيش از همه خوش سر و زبون بود. احسان يادش ميومد که توي بچگي چقدر با دختر خالش بازي ميکرد و چقدر توي حياط خونشون با هم قايم باشک بازي ميکردند. اما خيلي وقت بود که ديگه خانواده خالش رو نديده رود. اونها چند سالي ميشد که به خاطر کار پدر سارا به شهر ديگه اي منتقل شده بودند. احسان پيش خودش فکر ميکرد يعني سارا الان چه شکلي شده. خوب ميدونست که ديگه مثل قبل با سارا راحت نيست چون هم اون بزرگ شده و هم سارا. البته سارا دوسالي از احسان بزرگتر بود اما قد احسان هميشه يه سر و گردن بلندتر از سارا بود. احسان از اينکه اين افکار به ذهنش ميومد احساس شرم ميکرد و گاهي حتي خجالت ميکشيد. براي همين سعي ميکرد افکارش رو روي درسش متمرکز کنه تا کمتر به فکر اومدن سارا به تهران بيفته. از خجالتي که توي وجودش بود خندش ميگرفت و خوشحال بود که ميتونه حتي سارا رو نبينه. بلاخره سارا بايد ميرفت خوابگاه دانشگاه و اگه گهگاهي هم ميخواست به خالش سر بزنه، احسان ميتونست به بهونه درس و کلاس از خونه بزنه بيرون و با اون روبرو نشه. ⁉️اصلا احسان علت اين حالت شرم و خجالت درونش رو نميفهميد. اونم در شرايطي که اکثر هم کلاسيهاش با دو سه تا دختر رابطه داشتند و هر روز از ماجراهاشون توي کلاس تعريف ميکردند. اما احسان نه تنها تا بحال با هيچ دختري رابطه نداشته بلکه از فکر کردن به دخترها هم خجالت ميکشيد. براي همين هميشه سعي ميکرد از موقعيت هايي که اونو اذيت ميکنه فرار کنه. شايد علت اينکه هيچ موقع پدر و مادر احسان اونو با خودشون به مهمونيهاي مختلط نميبردند هم همين بود. احسان پسري بود که از بودن يه دختر کنارش واقعا احساس شرم ميکرد و حتي اذيت ميشد. براي همين هربار که پدر و مادرش ميخواستند اونو به مهموني ببرند يه بهونه اي مياورد و پدر و مادر هم بعد از چند بار اصرار، وقتي ديدند پسرشون علاقه اي به حضور توي پارتي هاي شبانه نداره، رهاش کرده بودند و فکر ميکردند علاقه زياد احسان به درس و مدرست که نميخواد با اونا همراه بشه. اما احسان خودش ميدونست که درس تنها بهونه ايه براي پر کردن تنهايي هاش. چند روزي از خبر قبولي سارا گذشته بود که يه خبر جديد تمام فکر احسان رو به خودش مشغول کرد. اون شب مادر احسان خبري جديد در مورد سارا بهش داد که تمام فکر احسان رو به خودش مشغول کرد و حتي براي يک لحظه هم نميتونست از فکر سارا بيرون بياد.... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 👇👇 حتما بخونید قشنگه 👇👇 قسمت3⃣ 🍃🍃 احسان باورش نميشد. شب دوشنبه بود و مادر احسان مثل هميشه خسته از بيرون اومد خونه. همينطور که داشت لباساي بيرونش رو درميوورد و نوشيدني از توي يخچال برميداشت، بدون اينکه به احسان نگاه کنه گفت: راستي يادته گفتم سارا کنکور قبول شده و قرار بود بياد تهران خوابگاه بگيره، اين ترم خوابگاه گيرش نيومده و خالت خواسته بياد خونه ما چند ماهي بمونه تا ترم آينده ببينه چي ميشه. آخر هفته ميادش. اتاق بالکني رو مرتب کن، رسيد بره اونجا. جمله آخر مادر با بيرون رفتنش از آشپزخانه همزمان شده بود، بدون اينکه حتي يه نگاه به احسان بندازه و چشم هاي گرد شده احسان رو ببينه و يا حتي نظرش رو در مورد اين موضوع بپرسه. مادر از آشپزخانه خارج شد و رفت تا مثل هر شب ماسک صورتش رو بزنه و بعد استحمام شبانه به رختخواب بره. گلوي احسان خشک شده بود و اونقدر توي فکر رفته بود که پنج دقيقه اي بود دهانش باز مونده بود. خشکي گلوش باعث شد سرفه اي کنه و به خودش بياد. افکارش که توي پنج دقيقه به صدجا خطور کرده بود رو متمرکز کرد. با وجود رخوتي که توي پاش احساس ميکرد، بلند شد و به سمت يخچال رفت تا نوشيدني بخوره و گلويي تازه کنه. ⁉️احسان باورش نميشد. اومدن سارا به خونه اونها!! اونم توي اتاق بالکني!!!..... يک ساعتي گذشت تا احسان تونست خودشو جمع و جور کنه. گوشه اتاق روي تخت کز کرده بود و به بالکن اتاقش خيره شده بود. مادر گفته بود بايد اتاق بالکني رو مرتب کنه تا آخر هفته سارا براي چند ماه بياد و اونجا ساکن بشه. يعني اتاقي که چسبيده به اتاق احسان بود و از بالکن بيرون به هم راه داشت. احسان توي ذهنش يه مروري روي کل خونه کرد تا ببينه ميتونه جاي ديگه اي رو براي سارا پيدا کنه؟ خونه اونها دو طبقه بود که با دوازده تا پله دو اتاق بالا و حمام و دستشويي که طبقه بالا بود، از اتاق هاي پايين جدا ميشد. طبقه پايين هم که علاوه بر سالن پذيراني و اتاق نشيمن دو اتاق خواب داشت. يکي اتاق خواب مادر و پدر احسان و يکي اتاق کار بابا. البته اسم اتاق کار رو بابا روي اتاق پاييني گذاشته بود. اما کاربرد اصليش براي موقع هايي بود که مامان و بابا با هم قهر ميکردند و بابا شبا اونجا ميخوابيد. احسان با خودش فکر کرد يقينا نميتونه پيشنهاد اتاق پاييني رو براي سارا بده. چون چند سالي بود دعواهاي مامان و بابا زياد شده بود و خيلي اتفاق ميفتاد که باهم قهرکنند و شبها توي دوتا اتاق جدا از هم بخوابند. اما آخه اتاق بالا هم واقعا گزينه مناسبي نبود. چون به راحتي ميشد از توي بالکن اتاق کناری بهش ديد داشت. اين باعث ميشد احسان ديگه توي اتاقش احساس راحتي نکنه و حتي ديگه نتونه مثل قبل از بالکن اتاقش استفاده کنه. آخه يکي از قفس هاي تنهايي احسان همين بالکن بود که وقتي ميخواست از سر و صداي دعواهاي مامان و بابا فرار کنه به اونجا پناه ميبرد و مثل بچه گي هاش دونه دونه ستاره هارو ميشمرد. اما برعکس . بچه گيها که هميشه بزرگترين ستاره رو مال خودش ميدونست، الان کوچيکترين ستاره آسمون رو احسان صدا ميکرد. يک ساعتي توي همين افکار بود که يه فکري به ذهنش خطور کرد.... فکري که شايد ميتونست بهش کمک کنه... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
پیام یکی از اعضای محترم کانال که مارو مورد لطف خودشون قرار دادن خوشحالم که کانال ما توانسته قدمی هرچند کوچک در بهبود زندگی عزیزان داشته باشه ان شا ءالله زندگی همتون پراز عشق و محبت و صمیمت باشه امین در ضمن رضایت نویسندگان رمان زیبای ناحله را گرفتم بزودی در کانال قرار میدم 🌹🌹🌹
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣💕❣ "خـودخـواهـی؛ ممنــوع..." 🍃 هیچ وقت یك طرفه به قاضی نروید و برای عملی كردن راهی كه به نظر خودتان موثر است، پافشاری نكنید. به دنبال راهی بگردید كه برای هردوی شما آرامش‌بخش است. 👈 اگر با هم در مورد موضوعی اختلاف نظر دارید، راحت‌ترین راه این است كه قهر یا تهدید كنید و در كمال بی‌میلی همسرتان را مجبور كنید كه كاری را كه شما می‌خواهید انجام دهد. 👈 اما این راه آسان آینده زندگی مشترکتان را با سختی‌هایی روبه‌رو خواهد كرد؛ پس كمی از مواضع خود كوتاه بیایید و از همسرتان هم بخواهید كه سازگاری داشته باشد. ✅ گرفتن تصمیمی كه به نفع هردوی شما باشد آسان نیست اما تنها راهی است كه می‌تواند آینده زندگی شما را به جای جنگ و دعوا به سمت گفت‌و‌گو و همكاری ببرد. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ ویژگی های ارتباطی شخصیت ها افراد درونگرا(introversion) 1️⃣ از تنهایی انرژی میگیرند 2️⃣ نمیخواهند کانون توجه باشند 3️⃣ شنونده های خوبی هستند افراد برونگرا(extraversion) 1️⃣ از تعامل با دیگران لذت میبرند 2️⃣ بیش از انکه گوش بدهند حرف میزنند 3️⃣ دوست دارند کانون توجه باشند افراد حسی(sensing) 1️⃣ تمرکز بر دریافت اطلاعاتشان با حواس پنجگانه است 2️⃣ به زمان حال توجه دارند 3️⃣ از تکرار یک مهارت خسته نمی شوند ویژگی افراد شهودی(Intuition) 1️⃣ به الهام و دریافت قلبی معتقدند 2️⃣ از تکرار یک مهارت خسته می شوند 3️⃣ برای نوآوری و تخیل ارزش زیادی قائلند ویژگی افراد احساسی(feeling) 1️⃣ به همدلی و درک دیگران اهمیت میدهند 2️⃣ به راحتی از دیگران تشکر می کنند 3️⃣ از طرف دیگران بیش از اندازه عاطفی ارزیابی میشوند ویژگی افراد منطقی(Thinking) 1️⃣ بیش از حد برای منطق و عدالت بها قائل اند 2️⃣ از طرف دیگران خشک و بی انعطاف ارزیابی می شوند. 3️⃣ بزرگترین انگیزه ی آنها در کار موفق شدن است ویژگی افراد قضاوت کننده(judging) 1️⃣ معتقدند اول کار بعد تفریح 2️⃣ زمان را منبع تمام شدنی می دانند 3️⃣ نتیجه گرا هستند ویژگی افراد دریافت کننده(perciving) 1️⃣ اول تفریح بعد کار 2️⃣ زمان را منبع تجدید شدنی می دانند 3️⃣ نتیجه گرا نیستند 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 #داستان_زندگی_احسان 🌸 👇👇 حتما بخونید قشنگه 👇👇 قسمت3⃣ 🍃🍃 احسان باورش
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 👇👇 حتما بخونین قشنگه 👇👇 قسمت4⃣ 🍃🍃احسان از جاش تکوني خورد و به سمت تلفن رفت. شماره هارو تند تند گرفت. پشت خط دوستش. علي بود. تنها دوستي که توي دبيرستان باهاش رابطه داشت. احسان به خاطر شرايط خانوادش و تنهايي عميقي که توي زندگيش احساس ميکرد، روحيه گوشه گيري پيدا کرده بود. البته اغلب همکلاسي هاش هم کسايي بودند که روحيات احسان باهاشون نمي ساخت. اهل رابطه هاي نامشروع و فيلم و عکسهايي که احسان از ديدنشون رنج ميبرد. حالا توي تمام دنياي احسان، علي مونده بود. کسي که تمام تنهايي احسان فقط با او تقسيم ميشد. علي قبلا ماجراي سارا رو از احسان شنيده بود اما حالا درخواست احسان اين بود که چند ماهي بره خونه اونها و توي زيرزمين خونشون ساکن بشه. قبلا که چندين بار به خونه علي رفته بود، ميرفتند توي زيرزمينشون و اونجا باهم درس ميخوندند. ⁉️علي بعد از شنيدن درخواست احسان من من کرد و گفت: يک هفته اي هست که زيرزمين خونشون رو کارگاه کوچيک نجاري براي برادرش کردند تا بيکار نباشه. احسان باشنيدن اين حرف انگار تمام اميدش نااميد شد. تشکري سرد کرد و گوشي رو قطع کرد. ميدونست نميتونه هيچ جوره بين بالکن خودش و بالکن اتاق بقلي حائل ايجاد کنه. چون با ناراحتي مادرش مواجه ميشد. مادر احسان اين حالت روحي اون رو بچه بازي ميدونست و از کم جسارتي پسرش خجالت ميکشيد. روزها تند تند سپري ميشدند تا روز پنجشنبه رسيد. احسان خودش رو به خواب زده بود و پتو رو روي سرش کشيده بود که صداي زنگ خونه اونو به خودش آورد. مادر صبح سفارش کرده بود که تا اومدن اونها، از سارا خوب پذيرايي کنه. احسان با اکراه از رختخواب بلند شد و به سمت آيفون رفت و بدون اينکه آيفون رو برداره، در رو باز کرد. سريع خودشو به اتاقش رسوند و از پشت پرده به درب خونه خيره شد. در باز شد ... احسان اونچه ميديد رو باور نميکرد.... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 👇👇حتما بخونید قشنگه👇👇 قسمت5⃣ 🍃🍃در بازشد... يه دختر قد بلند... با موهاي بلند، آرايش غليظ... ⁉️اما سارا که اين شکلي نبود، يعني واقعا اين دختر همون ساراست که موهاي فر مشکي داشت و هميشه يه سر وگردن از احسان کوتاه بود... سارا به اطراف حياط نگاه ميکرد و مدام خالشو صدا ميزد. اما کسي جوابشو نميداد. در خونه رو بست و وارد حياط شد. چمدان چرخدارش رو روي زمين ميکشيد و آرام آرام نزديک ساختمان ميشد. احسان همچنان از پشت پرده به حياط و سارا خيره شده بود، شايد بتونه با نزديک شدن سارا بهتر بشناستش. پنج دقيقه بعد صداي سارا از توي خونه، طبقه پايين ميومد. صدا ميکرد خاله جان کجاييد. پسرخاله.... پسرخاله... احسان به خودش اومد، بايد ميرفت استقبال سارا. اما پاهاش ميخ شده بود توي زمين... احساس کرد صداي سارا هر لحظه نزديکتر ميشه. ترسيد که وارد اتاق بشه. باسرعت رفت سمت در. در رو که باز کرد، سارا رو روبروي خودش ديد. سارا که يه لحظه از حضور ناگهاني احسان ترسيده بود، لبخند بلندي زد و گفت: به به پسرخاله عزيز فکر کردم کسي خونه نيست. نيم ساعته دارم صداتون ميزنم... چند قدمي جلو اومد، طوري که صورتش کاملا روبروي صورت احسان قرار گرفت. لبخند کشداري روي لبش بود. دستش رو به سمت احسان دراز کرد. احسان به دستهاي سارا خيره شده بود. نميدونست بايد چه عکس العملي نشون بده.... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ـ🌸º°¨¨°º🌸🏡🏡🌸º°¨¨°º🌸 🌸 🌸 قسمت6⃣ 🍃🍃...من برم به درسام برسم. اينو احسان گفت و رفت توي اتاقش. سارا شونه اي بالا انداخت و وارد اتاق بغلي شد. احسان روي تختش نشست، يک دقيقه نگذشته بود که يهو چيزي يادش اومد و مثل برق از جا پريد. پرده اتاق کاملا کشيده نشده بود و اگه سارا ميومد توي بالکن، ميديد که احسان سر درسش نيست. سريع پرده اتاقش رو کشيد و خوب گوشه هاي پرده رو صاف کرد که مبادا از گوشه پرده سارا به اتاق ديد داشته باشه. همون موقع سايه سارا رو توي بالکن ديد که داره به حياط نگاه ميکنه. احسان سريع به سمت تختش برگشت تا مبادا سايه اش از پشت پرده پيدا باشه. روي تخت، کنار سه گوش ديوار کز کرد و زانوهاش رو توي بغلش گرفت و به يه گوشه اتاق خيره موند. حالش کاملا منقلب بود. قبل از اومدن سارا انتظار دختر سر و ساده اي رو نميکشيد؛ اما سارا واقعا با اونچه انتظارش رو هم ميکشيد، فرق داشت. ميدونست کار درستي کرده که با سارا دست نداده، اما از اين اتفاق احساس خوبي نداشت. تا حالا هيچ دختري اينطوري باهاش رفتار نکرده بود و موقعيت غيرمنتظره اي رو تجربه کرده بود. مدام به خودش ميگفت کاش امروز بعد مدرسه به خونه نميومدم و تا شب صبر ميکردم تا بابا و مامان بيان. شايد اين صحنه اتفاق نميفتاد. اما ديگه کار از کار گذشته بود و توي اولين برخورد سارا و احسان، زمينه يه شناخت مختصر براي دو طرف به وجود اومده بود. احسان فکر ميکرد اين خودش يه امتياز خوب محسوب ميشه تا سارا حساب کار دستش بياد و نخواد با احسان صميمي بشه. همينطور که گوشه اتاقش نشسته بود و توي افکارش غرق بود، يه صداهايي از اتاق کناري ميشنيد. انگار سارا داشت دستي به سر و روي اتاق ميکشيد و اين باعث ميشد رشته افکار احسان پاره بشه. هرچي فکر کرد ديد نميتونه بره سراغ درسش. هنوز خيلي مونده بود تا اذان مغرب. اما احسان شديدا احساس نياز ميکرد که دو رکعت نماز بخونه. بلند شد و سجادش رو که هميشه پشت کتاباش توي قفسه قايم ميکرد، برداشت. به رسم عادت هميشگيش که موقع نماز اول در اتاق رو قفل ميکرد، به سمت درب اتاق رفت و آروم کليد رو توش چرخوند. برگشت سر سجاده و چون هميشه عادت داشت وضو داشته باشه، ايستاد. اما نميدونست با چه نيتي نماز بخونه. ✨توي دلش گفت، خدايا به عشق خودت و نيت کرد...✨ نمازش که تمام شد سرش رو روي مهر گذاشت و اشکهاش جاري شد. احساس ميکرد آرامش و تنهايي که تا ديروز همه وقتش رو پر ميکرد، از دست داده. فکر ميکرد خوب شد که تمام شد و به خير گذشت. اما نميدونست که اين تازه خاکستر زير آتشيه که قراره بعدها شعله ور بشه. همون جا، غرق در افکارش بود که روي سجادش خوابش برد. بعد از چند ساعتي با سر وصداهاي بيرون اتاق و صداي رفت وآمد پشت در، از جا پريد... ❌❌ ادامه دارد... ❌❌ ━━━━━━━━✹❣✹━━━━━━━━ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
👆👆 🌺در مسیر متعهد باشید؛ تمامی اتفاقاتی که اکنون با آن در زندگیتان روبرو هستید از جمله روابطی که تجربه میکنید، شغلی که دارید، میزان درآمدی که وارد حساب بانکیتان میشود، مقدار وزنی که اکنون دارید همه و همه در نتیجه فرکانس و ارتعاشاتی هست که شما در هر لحظه به کائنات ارسال میکنید. ارتعاشات شما از باورهای شما بوجود می آیند و باورهای شما از ورودی های ذهنتان شکل میگیرد. حرفهایی که از دیگران می‌شنوید، کتابهایی که میخوانید، بحث هایی که با دوستانتان میکنید، برنامه های تلویزیونی که هر روز میبینید همگی شما را به سمت باورسازی هدایت میکنند. این شما هستید که برای ورودی های ذهنتان باید متعهد باشید که هر چیزی را نشنوید، با هر کسی صحبت نکنید، تلویزیون نگاه نکنید و دائما در حال ساختن باورهای صحیح ذهنی باشید چراکه کائنات در هر لحظه در حال پاسخگویی به فرکانس های اکنون شماست و زندگی خودتان را با همین ارتعاشات خلق میکنید. بنابراین دوستان عزیز متعهدتر باشید تا زندگیتان زیباتر پیش رود. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار عاشقی زیر باران.mp3
13.75M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ✍ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دوستانتان به اشتراک بگذارید 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 🍃بعضی آدمها دنيارو زيبا ميکنند!!! آدمايی که هر وقت ازشون بپرسی چطوری؟ ميگن با تو حاااالم عاااالیه!!! وقتی بهشون زنگ میزنی و بیدارشون میکنی! میگن بیدار بودم! یا میگن خوب شد زنگ زدی... وقتی میبينن يه گنجشک داره روی زمين غذا ميخوره راهشون رو کج ميکنن که اون نپره... اگه يخم بزنن، دستتو ول نميکنن بذارن تو جيبشون... آدم هايی که با صد تا غصه توی دلشون بازم صبورانه پای درد دلات می شينن! 🎯همينها هستندکه دنيا را جای بهتری ميکنند! آدمهايی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان ميشوی، رو برنمی گردانند لبخند ميزنند و هنوز نگاه ميکنند... دوستهايی که بدون مناسبت کادو ميخرند و ميگويند اين شال پشت ويترين انگار مال تو بود... يا گاهی دفتر يادداشتی، کتابی... آدمهايی که از سرچهارراه، نرگس نوبرانه ميخرند و با گل ميروند خانه... آدمهای پيامکهای آخرشب، که يادشان نميرود گاهی قبل از خواب؛ به دوستانشان يادآوری کنندکه چه عزيزند... آدمهای پيامکهای پُرمهر بی بهانه، حتی اگر با آنها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی... کسانيکه غم هيچکس را تاب نمی آورند و تو را به خاطرخودت ميخواهند. آدم هايى كه پيششان ميتوانى لبریز از خودت باشى!!! ❌بیایید یاد بگیریم؛ اینگونه باشیم! 👈ساختن دنیای به این شکلی با فرد فرد ما شکل میگیرد! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(3).mp3
3.34M
هرگاه به دیگران خدمت می‌کنید خداوند شاهد این خدمت است، بدون توقع و چشم داشتی به دیگران خدمت کنید و قطعا خداوند پاداش خواهد داد. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆