هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
4_5999245756827960582.m4a
22.06M
#شبهای_قدر_چگونه_عمل_کنیم
#آیا_امشب_آرزوهایمان_برآوردهمیشود؟
🔹این ویس میتواند زندگیتان را دگرگون کند
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
#من_و_خدا
#خدا_جونم ...
شب قدره
همون شبی ڪہ گفتی بهتر از 1000شبِ ...
#خدای خوبم؟!😢
بهم لياقت ميدی ڪنار بنده های خوبت بشينمُ اِسمای قشنگتُ دونه دونه صدا بزنم؟؟
يا کاشِفَ کُلّ مَکروب...
غمگينم، غمخوارم ميشی؟؟
يا مَن يَشْفِی المَرضی...
مريضم منوشفا ميدی؟؟
يا اَنيسَ مَن لا اَنيسَ لَه...
همدمِ تنهاييام ميشی؟؟
يا رَفيقَ من لا رَفيقَ لَه...
ميخوام باهات آشتی ڪنم، دوستم ميشی؟؟
سُبحانَکَ يا لا الهَ الّا انت الْغَوث الّغَوث خلّصنا مِنَ النّارِ يا رب
ما ڪہ دعامون از سقف خونمون بالاتر نمیره..
شاید دلمون هم به اندازه شما پاڪ نباشه...
#من_همتونو_دعا_میڪنم...
🙏شما هم من روحلال ڪنید و دعا ڪنید...
التماس دعا...
اگر ناتواتی👈🏻 بگوووو یا علی مولا
اگر خستہ جانی👈🏻 بگووووو یا علی مولا
خیر،
برڪت،
خرسندی،
سلامت،
خوشبختی
و سعادت دنیا و آخرت،
توشه شب قدرتان باد.
#الهی_آمین
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#التماس_دعا_در_این_شب_عزیز_قدر_😭
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🔴✖️👈پیام روزانه را برای دیگران نشر دهید!
#پیام_روزانه
😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪
‼️موفقیت خود را همیشه بهیاد داشته باش....
همیشه و در همه حال به جای فکر کردن به شکستها و ناکامیها، موفقیتها و کامیابیهایت را بهخاطر بسپار.
بهتر آن است که آنها را یادداشت کنی؛
حتی با ذکر جزئیات، زیرا فراموش کردن موفقیت بسیار آسان است و گاهگاهی مراجعه به نوشتههایت میتواند خاطرات خوبی را
در تو زنده کند و البته این کار انگیزه کار و تلاش را نیز در وجودت زنده و تازه نگه میدارد.
🔰عبارت تاکیدی🔰
چون دری بسته شود دروازه ای گشوده می شود.
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(4).mp3
3.36M
الطاف و رحمت خداوند همیشه شامل حال ما شده است حتی در زمانهایی که ما متوجه نمیشویم فقط باید کمی بیشتر فکر کنیم و یادآوری الطاف خداوند را بیاموزیم
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_72 شانه ای بالا می اندازم و از خانه خارج میشوم. ترجیح م
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_73
امیر حیدر میپرسد: راستی بالآخره ما کی شیرینی دومادیه داداشمونو میخوریم؟
مامان عمه میگوید: ان شاءالله آخر هفته میریم برای تعیین تکلیف.
مبارک باشه ای میگوید و من تازه یادم می افتد آخر هفته عروس برون داریم! چه زود خواهر
شوهر شدم!
بابا محمد میپرسد: ابوذر میگفت میخواید شرکت بزنید آره؟
_با چند تا از بچه های ارشد صحبت کردم برای تحقیقات اولیه پروژه که البته تا یه بخشیشو
خودم انجام دادم دنبال یه کارگاهیم تا فعلا یکم کار بره جلو بعد بیوفتیم دنبال بودجه اش
_جایی رو هم پیدا کردید؟
_یه چند تا جا بچه ها رفتن اما مکانش خیلی مناسب نبود هنوز پیدا نشده!
مامان عمه میپرد وسط بحثشان و میگوید: طبقه ی پایین ما یه سوئیت خوب هست که خیلی وقته میخوان اجاره اش بدن. نزدیک خونتون هم میشه خواستید یه سر هم به اونجا بزنید!
متعجب نگاهی به مامان عمه می اندازم و از خودم میپرسم واقعا این چه کاری بود؟
خدای من شروع شد! ساختمان ما ساختمان آرامی بود و من میدانم وقتی چند پسر کنار هم جمع میشود چه اتفاقی می افتد!چشم غره ای برای مامان عمه میروم و با چشم و ابرو برایش خط و نشان میکشم که بعدا با او کار دارم!
***
نگاهی به مانتوی نباتی رنگم می اندازم مامان عمه هول هولکی آن را دوخته بود اما خیلی شیک از آب در آمده بود.شال هماهنگ با آن را سرم کردم و توجهی به اصرار مامان عمه و پریناز برای آرایش نمیکنم.داشت 25 سالم میشد و اینها هنوز این را متوجه نشده بودند که من پیش نامحرم آرایش نمیکنم! از این بالاتر من واقعا بدون آرایش هم زیبا بودم!
بالآخره قال قضیه کنده شده بود و قرار شده بود امشب محرمیتی بین ابوذر و زهرا خوانده شود تا بعد از آزمایش و باقی تشریفات یک مراسم عقد رسمی بگیرند.خانه حاج صادق از دفعه ی قبل شلوغ تر بود عمو و دایی بزرگتر زهرا نیز دعوت بودند.ماهم تنها نیامده بودیم حاج رضا علی منت گذاشته بود آمده بود تا با نفس حقش صیغه محرمیت را بخواند.سامره روی پایم نشسته بود و کنجکاو بزرگتر ها را نگاه میکرد.با چشم دنبال امیرعلی گشتم و اورا در آغوش پدرش یافتم ابوذر داشت توضیح میداد که درآمد شغلی و پس اندازش تنها میتواند
کفاف خرج یک عروسی خیلی ساده و یک خانه کوچک استیجاری مرکز شهر را بدهد.
پرواضح بود که اینها به مذاق برادر عروس خوش نیامده بود اما حاج صادق که دید زهرا مشکلی ندارد قبول کرده بود .بحث مهریه که پیش آمد بیش از پیش متعجب کرد .صد و سی و پنج سکه زهرا گفته بودمهریه اش سال تولدش است 135سکه! گفته بود ابجد نام زهرا
بشود مهریه ام چقدر این دختر دوست داشتنی به دلم نشست. میشد شادمانی را در چهره ابوذر
دید با خودم فکر میکردم کاش زودتر این تشریفات تمام شود. عاشق این سکوت حاج رضاعلی بودم. صامت نشسته بود و هرگاه لازم بود حرف بقیه را تایید میکرد وقت تلف نمیکرد ذکرش را میگفت!
هیچگاه فکر نمیکردم لحظه ازدواج برادرم تا این حد هیجان انگیز باشد
بعد از به توافق رسیدن بزرگتر ها زهرا با خجالت کنار ابوذر روی مبل مینشیند . پریناز ذوق میکند و بابا محمد لخند روی لب دارد صدیقه خانم بغض دارد از آنهایی که تهش میشد اشک شوق.
حاج رضاعلی روی مبل کناریشان مینشیند با لبخند از زهرا مپپرسد: شما راضی هستی؟
زهرا محجوب لبخند میزند و میگوید:بله
حاجرضاعلی صیغه را خواند و آن لحظه دلم میخواست قربان بله گفتن دختر نجیب رو به رویم بروم
نزدیک زهرا میشوم محکم گونه اش را میبوسم و میگویم :به جمع ماخوش اومدی خانم
سعیدی!
ابوذر زیرزیرکی عروسش را دید میزند و زهرا مدام رنگ عوض میکند
گوشه ای می ایستم و اشک شوقم را پاک میکنم. صدای مردانه ای را میشنوم که میگوید: ته تغاریه طاقت بی مهری نداره براش خواهر باشید نه خواهرشوهر
با تعجب سمت صاحب صدا بر میگردم .آقای برادر است.
میخواهم جوابش را بدهم که از کنارم میگذرد!
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_74
زیر پوستی قیصری بود برای خودش.می اندیشم همه ی برادر های عالم اینچنین هستند؟
بعد از اینکه مراسم تمام شد و همگی به خانه برگشتند ابوذر بی حرف رفت بالا پشت بام
لحظه ای به این اندیشید که اشکال اینکه این وقت شب با همسرش حرف بزند چیه؟
لیست مخاطبین را بالا پایین میکند و زهرابانو!را میگیرد!
بد از چند بوق صدای ظریف زهرا می آید:سلام
ابوذر کمی هیجان زده بود:سلام
_کاری داشتید؟
ابوذر با خود فکر کرد.کاری داشت؟
_نه ... اشکالی داره بدون اینکه کاری داشته باشم با همسرم تماس بگیرم؟
زهرا دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:نه!
_راستی الآن شما همسر منی؟ یه خورده باورش سخته نه؟
_بله
_باید همچنان همدیگه رو با ضمیر دوم شخص جمع خطاب کنیم؟
زهرا میخندد:نه!
_خوبه
_آره خوبه
_تو نمیخوای به من چیزی بگی زهرا خانم....نه نه زهرا جان قشنگ تره!
زهرا لب میگزد:راستش من چیزی برای گفتن ندارم
_پس این نامزدا چی میگن به هم که مخابرات از دستشون عاصی شده؟
بازهم میخندد: نمیدونم والا
_بانو شما ادبیات خوندی! شعر عاشقانه ای چیزی! هیچی تو کشکولت نداری؟
زهرا دلش میرود برای این روی شیطان نادیده ابوذر
_چرا یه شعری هست یه جورایی وصف حال قبل از امشبه
_اوممم به نظر جالب میرسه بانو!منتظرم
زهرا صدایش را صاف میکند و آرام شعر را زمزمه میکند:
_تو مرد اجتماعی پیراهن آجری
من دختری خجالتی سرد و چادری!
من دختری خجالتیم در حوالیت
دارم کلافه میشوم از بی خیالیت
_ما غلط بکنیم بی خیال شما باشیم
_گفتم وصف قبل از امشبه!!!!
_آهان بله...
_ترسیده ام از این همه محجوب بودنت
با دختران دور و برم خوب بودنت!
با من شبیه خواهر خودت حرف میزنی
من خسته ام از این همه داداش ناتنی!
_از امشب مثل همسرم باهات حرف میزنم بانو
_با گیره ای که روسریم را گرفته است
دنیا مسیر دلبریم را گرفته است!
_بنده خدا ما هم گرفتار تار و پود همون روسری هستیم!
_با من قدم بزن کمی این مسیر را
با خود ببر حواس من سر به زیر را!
_من آماده ام بریم
_ابووووذر جدی باش
_چشم
_صعب العبور قله خودخواه زندگیم
ای نام کوچکت غم دلخواه زندگیم
تبعید میشوم به تو در شب نخوابیم
با تو درست مثل زنی انقلابیم!!
_جانم زن انقلابیِ من.!
_باید که از حوالی قلبم بکاهمت
با حفظ حد فاصل شرعی بخواهمت!
_چی چی رو بکاهی؟من تضمین میکنم هیچ مشکلی پیش نیاد فاصله ها رو پر کن عزیزم!
_در من جهنمی از سر به راهی است!
دنیای من بدون تو یک حرف واهی است!
ابوذر هیچ نگفت زهرا آرام صدایش زد: ابوذر....
_جانم
زهرا دلش مالشی رفت و گفت:جانت سلامت ساکت شدی
_خونم که بردمت و خانم خونم شدی باید هر شب برام شعر بخونی!
_چشم
_میخوام جوابتو بدم...
میشنوم مهندس
ابوذر تک خنده ای کرد و گفت:
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم!!!
زهرا حس کرد نامردی است جواب مردش را ندهد. با احساس تر از قبل زمزمه کرد:
تو خودت خال لبی از چه گرفتار شدی؟
تو طبیب همه ای از چه تو بیمار شدی؟
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_75
آیه تند تر از همیشه حیاط بیمارستان را طی میکند. دیرش شده بود و خوب میدانست
نگاهی به ساعتش انداخت و پا تند کرد. دومین روزی بود که به بخش جدید آمده بود و اصلا
دوست نداشت پیش همکاران جدیدش آدمی بی نظم جلوه کند!
لباسهایش را عوض کرد و تند و با عجله به سمت ایستگاه پرستاری رفت. مریم متعجب نگاهش
کرد و گفت: چت شده آیه؟
سرش را از روی پرونده ها برداشت و گفت: چم شده؟ دیر رسیدم دارم کارامو میکنم
هنگامه خندان میگوید: خب بابا توام! حالا نیم ساعت دیر شده دیگه آروم باش...
آیه چیزی نمیگوید و لیست دارو ها را بالا پایین میکند.
خانم صفری سرپرستار بخش با سلامی به
آیه نزدیک میشود و میگوید: وظیفه شناسی یعنی این خانما!واسه نیم ساعت هول کرده!
آیه تنها لبخندی میزند و کمی آرام تر از قبل به کارش ادامه میدهد. برایش کمی عادت کردن به
این فضا سخت بود. اما میدانست باید خودش را با این فضا وفق دهد. اینکه کنار بیاید و از شنیدن غرغرهای حتی به ناحق آدم بزرگ های اینجا لذت ببرد! این را پیشتر اعتراف کرده بود که وقت گذراندن میان بچه های معصوم و مظلوم بخش اطفال بدعادتش کرده بود و اندکی زندگی میان آدم بزرگها و دنیای خشنشان را فراموش کرده بود.
نفس عمیقی کشید و به اتاق بیماران سر زد و خودش را برای یک روز خسته کننده آماده کرد.....
دستی به گردنش کشید و آرام آن را ماساژ داد و آخ کوچکی گفت. واقعا روز خسته کننده ای را
سپری کرده بود. بی حال یکی از صندلی های کافه داخل بیمارستان را بیرون کشید و روی آن
نشست .کیک و چای داغی را سفارش داد و بعد از رفتن گارسون سرش را روی میز گذاشت.
آیین والا کمی آن سو تر شاهد حرکات آیه بود. اینکه در هر حالتی حتی اوج خستگی سعی داشت وقار حرکاتش را حفظ کند واقعا جالب بود! درست از روز اولی که این دختر را دیده بود اعتراف کرده بود شبیه یک معمای ساده اما پیچیده است!
از جایش بلند شد و صندلی روبه روی آیه را بیرون کشید اما آیه متوجه نشد. نگاهی به مقنعه و مانتو ی سفید آیه انداخت. تازگی ها خیلی کنجکاو شده بود بداند موهای این دختر که مدام سعی دارد پنهانش کند چه رنگی میتواند باشد؟
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_76
آیه سرش را بلند کرد و بعد از چند لحظه چشمهایش را باز کرد. از دیدن آیین درست روبه رویش چشمهایش گرد شد. آیین لبخند زنان قهوه اش را نوشید و بعد گفت:
_سلام خانم (شما)
آیه قدری گیج نگاهش کرد! آیین با همان لبخند روی لب میگوید: خودتون گفتید شما
(شمایید) اشتباه صداتون کردم؟
آیه قدری اخمش را توی هم میکند و آیین نام این حرکت را (مثلا من مغرورم) میگذارد! میل
شدیدی به خواباندن مچ (پارسا بازی های) دختر روبه رویش را در خود حس میکرد. آیه خیره به
کراوات سرمه ای رنگ مرد روبه رویش جوابش را داد: سلام
همان موقع گارسون کیک و چایش را آورد.آیه واقعا دلش میخواست بی هیچ مزاحمی و با لذت کیک و چایش را در سکوت بخورد و خستگی در کند اما با وجود میهمان ناخوانده این امکان را به او نمیداد. آیین خیره به سفارش آیه به گارسون گفت: برای منم از سفارش خانم بیارید.گارسون چشمی گفت و آیه فکر کرد چه بعد از ظهر مسخره ای!
آیین خیره به او گفت: تو بخش اطفال ندیدمتون خانم سعیدی!
خب این خوب بود که دیگر آن اصطلاح مزخرف خانم شما! را استفاده نمیکرد. خیره به تک حباب
روی چایش جواب داد: منتقل شدم بخش بزرگ سالان ابروی آیین بالا پرید و گفت: که اینطور .حدسشو میزدم. به نظر من هم که کاری خوبی بود هم برای شما خوب شد هم بیمارستان
آیه جرعه ای از چایش را نوشید و با خود گفت: واقعا نظر آیین والا چقدر میتواند مهم باشد؟
سفارش آیین هم آمد و آیه کلافه کمی در جایش جابه جا شد.آیین نگاهی به آیه انداخت و گفت:
همیشه اینقدر ساکتید؟
آیه داشت عصبی میشد!حرف بی خود زدن آنهم با یک مرد غریبه از جمله رفتار هایی بود که به
شدت از آن بدش می آمد.
_سعی میکنم همونقدری که لازمه حرف بزنم
و امیدوار بود که آیین والا منظورش را بفهمد!آیین پوزخندی میزند و تکه ای از کیک میخورد و با خود اندیشید کیک و چای کمی کج سلیقگی در انتخاب نیست؟!
آیه نگاهی به ساعتش کرد و آیین پرسید:شیفت هستید؟
نه کوتاهی گفت و بازهم به چایش خیره شد. آیین حوصله اش از این تلگرافی حرف زدن آیه
داشت سر میرفت به همین خاطر بی ربط پرسید:
_آیه یعنی چی؟
آیه از حاشیه متنفر بود!از بحث های حاشیه ای هم!
صبورانه جواب داد: یعنی نشانه...
آیین قدری روی صندلی جابه جا شد و گفت: نشانه؟ چه جالب! نشانه ی چی؟
_شما قرآن خوندید؟
آیین جدی گفت: نه!
_خب آیه دوجور معنی داره .یه معنی عام یه معنی خاص. معنی عامش میشه نشانه.... هر نشونه ای که آدمو یاد خدا بندازه و از خدا باشه. میتونه هرچی باشه. آسمون .دریا یا یه گل زیبا. هرچیزی که با دیدنش یاد خدا بیوفتی! و معنای خاصش میشه جمال خدا تو قرآن.
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_77
آیین متفکر گفت: جالبه. خیلی جالب. تا حالا هیچ کس اینطور هنرمندانه از اسمش برام نگفته بود. پدر و مادر خوش سلقیه ای داشتید!
یادش آمد (آیه) نامی بود که آقا بزرگش برایش انتخاب کرده بود!لبخندی زد.آقا بزرگ واقعا خوش سلیقه بود!
از جایش بلند شد که آیین متعجب گفت: اتفاقی افتاده؟
ساعتش را نشان داد و گفت: نه باید برم سر کارم!
آیین آهانی میگوید و بعد لبخند زنان به میز اشاره میکند: عصرونه خوبی بود! فکر نمیکردم
ترکیبشون چیز خوشمزه ای باشد!
آیه نیز محو لبخند میزند و با خداحافظی کوتاهی از او دور میشود.
در حالی که از آیین دور میشود پوفی میکشد و از خود میپرسد چرا هر چقدر که دکتر والای بزرگ انرژی مثبت دارد پسرش پر از
انرژی منفی است؟
****
شیوا برای سومین روز متوالی است که درست وقتی سرگرم کار است گل رز قرمز رنگی را روی
میز ویترین میبیند و کنارش یک کاغذ کوچک با این مضمون: ((راستی تو در میان اینهمه اگر چقدر بایدی!))
داشت کلافه میشد. مدام از خود میپرسید فرستنده این محصول عاشقانه چه کسی میتواند باشد؟؟
پوفی میکشد و گل رز را کنار دو گل دیگر در گلدان میگذارد. اینطور نمیشد باید فکری میکرد.
مهران اما بیرون مغازه با لبخند به چهره کنجکاو شیوا خیره شده بود. کنجکاو بودن به صورت
جذابش می آمد. با همان لبخند سوار ماشین شد و سمت دانشگاه حرکت کرد. امروز دیگر باید با
ابوذر ماجرا را در میان میگذاشت . خودش هم فهمیده بود به یک یقین شیرین رسیده است!
جلوی دانشگاه پارک میکند و از دور ابوذر و همسرش را میبیند که آرام و با طمئنینه قدم زنان وارد دانشگاه میشوند! لبخندی میزند. واقعا خوشحال بود که ابوذر به کسی که لیاقتش را داشت رسیده بود. همین دیروز بود که به دوستانش شیرینی داده بود و حالا دیگر همه ی دوستان میدانستند آن دو زن و شوهرند. سعی کرد مزاحم خلوتشان نشود و تا دیدن ابوذر سر کلاس صبر کند. زهرا روی نیمکتی نشست و ابوذر هم کنارش. لبخند زنان خیره به زهرا گفت: خسته شدیا؟ ماشین تعمیرگاه بود وگرنه اینجوری زحمتت نمیدادم.
زهرا هم لبخند میزند و میگوید: نه خیلی خوش گذشت. من خیلی سوار اتوبوس نمیشدم.... کیف
داد!
ابوذر هیچ نمیگوید و به روبه رو خیره میشود. اندکی صورتش بابت کلیه درد خفیفی که از دیشب دست از سرش برنداشته بود جمع شد.زهرا نگران پرسید چیزی شده؟
ابوذر بی آنکه جوابش را بدهد تا مجبور نشود دروغ بگوید بی ربط پرسید: تا ساعت چند کلاس داری ؟
زهرا نگران تر پرسید:چیزی شده ابوذر؟
ابوذر لبخند زنان گفت: چی باید بشه بانو؟
_صورتت جمع شد!خودم دیدم بازم درد داری؟
_زن داشتن اینقدر خوبه و من نمیدونستم بانو؟ بله یکم درد گرفت خوب شد!
_ابوذر بریم دکتر؟
ابوذر خندان گفت:چه خبرته زهرا جان؟ این دردا هر چند وقت یه بار میاد و میره!
زهرا فقط نگران نگاهش میکند.ابوذر گفته بود که یکی از کلیه هایش خیلی کم کار است و زهرا از آن روز مدام دلواپسش بود.
_زهرا جان نگفتم که نگران بشی! گفتم که در جریان باشی داری صاحب یه شوهر مریض میشی چشماتو وا کنی!
زهرا چشم غره ای میرود و میگوید: سکوت کن لطفا.!
ابوذر چشم کشیده ای میگوید و از جایش بلند میشود و میگوید: اجازه مرخصی میفرمایید بانو؟
زهرا لبخندی میزند و میگوید: اجازه ما هم دست شماست.
ابوذر خداحافظی میکند و زهرا خیره به قد و بالای ابوذر برایش وانیکاد میخواند!
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#خانمها_بخوانند
🔵چرا زنان بيشتر #قهر میکنند؟
🔵 زنانی که زیاد قهر میکنند،
عموما انتقاد ناپذیر و زودرنج هستند و اعتماد به نفس کمی دارند
و از عزت نفس بالایی برخوردار نیستند.
👈آنها هنگام رویارویی با مشکلات یا اختلاف عقیده با دیگران،
احساس ترس و حقارت میکنند و به ناچار برای دفاع از خود و اجتناب از استرس و اضطراب،
راهی جز قهر نمییابند،
👈در حقیقت زن با قهر و محل نگذاشتن به دیگری به نوعی از مساله فرار میکند که این خود نشانه ترس و ضعف شخصیتی اوست.
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
آدمهای ضعیف تسلیم شدن رو راحت تر میدونند و انتخابش میکنن🚫
آدمهای با نفس قوی و قلب و روح بزرگ هیچ وقت تسلیم شدن را انتخاب نمیکنند✔
شاید درد بکشند و زیر فشار باشند ولی هیچ وقت تسلیم نمیشن چون میدونند از زندگی چی میخوان و خوب میدونند که فقط یکبار فرصت زندگی دارند؛ تسلیم شدن براشون مساوی با تحمل حسرت و غم است پس هیچ وقت تسلیم نمیشن👊💪❤
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆