eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
5.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
747 ویدیو
74 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۱۲ ڪلید را در قفل چرخاندم و در را باز ڪردم،نساء و نورا در حیاط فرشے پهن ڪردہ و نشستہ بودند. نساء بہ دیوار تڪیہ دادہ بود و با نورا صحبت میڪرد. با ذوق بہ سمتشان رفتم و رو بہ نساء بلند گفتم:سلام قوربونت برم! سپس نگاهے بہ شڪم برآمدہ اش انداختم و گفتم:عشقہ خالہ چطورہ؟! نساء دستش را بہ سمتم دراز ڪرد و گفت:سلام آبجے ڪوچیڪہ! عشق خالہ شم خوبہ! نورا با دست پس گردنے اے آرامے بہ من زد و گفت:من بوقم دیگہ! دستم را بہ گردنم ڪشیدم و گفتم:آخ!خب چرا میزنے؟! مانند بچہ هاے تخس گفت:بزرگترم دلم میخواد! اخمے بین ابروهایم انداختم و گفتم:بزرگترے باید بڪُشیم؟! _بعلہ! نساء نگاهے بہ ما انداخت و گفت:شما دوتا بزرگ نمیشید؟! من و نورا هم زمان باهم گفتیم:نہ! نورا یڪ پس گردنے دیگر زد،با تعجب گفتم:این دیگہ چرا؟! جدے گفت:هنوز ڪہ سلام نڪردے! دستش را برد بالا ڪہ سریع بلند شدم،نساء شروع ڪرد بہ خندیدن! تند گفتم:سلام،سلام،سلام،نورا خانم سلام! نورا خندید و گفت:آفرین!دیگہ تڪرار نشہ! همانطور ڪہ زیپ چادرم را پایین میڪشیدم گفتم:نہ بابا! نورا نیم خیز شد و با چشمان ریز شدہ بہ من چشم دوخت:چے؟! جوابے ندادم،چادرم را درآوردم. نساء سیبے را جلوے بینے اش گرفت و مشغول بو ڪردنش شد همانطور بہ من چشم دوخت و گفت:ڪجا بودے؟ نورا بہ جاے من سریع جواب داد:مغازہ ے بابا! چشمان نساء گرد شد:چے؟! بے خیال شانہ اے بالا انداختم و گفتم:رفتم مغازہ ے بابا! نساء با نگرانے گفت:واے چہ غوغایے راہ بندازہ!پس مامان ڪامل بهم‌ نگفتہ! خواستم چیزے بگویم ڪہ مادرم از داخل خانہ گفت:شما یڪم این چَموشو نصیحت ڪنید! نورا جدے بہ من نگاہ ڪرد و گفت:چَموش نصیحت شو! سپس بلند رو بہ خانہ گفت:مامان نصیحتش ڪردم! نساء بلند خندید و با مشت آرام بہ بازوے نورا ڪوبید. مادرم با سینے چایے وارد حیاط شد،با لبخند پررنگے گفتم:سلام! چپ چپ نگاهم ڪرد و گفت:علیڪ سلام!ڪار خودتو ڪردے؟!راحت شدے؟! خونسرد گفتم:بعلہ! مادرم در حالے ڪہ سینے چاے را روے فرش میگذاشت گفت:میبینید چقد چِش سفید شدہ؟! _مامان خانم چشاے من قهوہ ایہ! نورا دقیق بہ چشمانم نگاہ ڪرد و گفت:آرہ مامان چشاش قهوہ ایہ نہ سفید! مادرم نشست روے فرش و با حرص گفت:آفرین!مسخرہ بازے دربیار! نساء گفت:اے بابا!بہ جاے این حرفا... سپس شروع ڪرد بہ دست زدن،ادامہ داد:آے نعنا...نعنا...نعنا،مامان خانم میشہ تنها! مادرم با نگرانے براے نساء چشم و ابرو رفت! فهمیدم چیزے شدہ! ڪنجڪاو پرسیدم:چیزے شدہ؟! مادرم سریع گفت:نہ چے بشہ؟!فقط بابات زنگ زد هرچے حرص داشت سرِ من خالے ڪرد! نساء و نورا نگاهے بہ هم انداختند و چیزے نگفتند! مشڪوڪ نگاهشان ڪردم. _میرم لباسامو عوض ڪنم. بہ سمت در ورودے رفتم،ڪفش هایم را درآوردم و وارد شدم. صداے مادرم در حالے ڪہ سعے مے ڪرد آرام صحبت ڪند آمد:چیزے بهش نگیدا!شب مصطفے بیاد واویلاس! پشت در ایستادم،گوش هایم را تیز ڪردم. نساء گفت:آیہ با ما فرق دارہ نمیذارہ! مڪثے ڪرد و ادامہ داد:انگار صداے ما سہ تاس!جسارتشو دارہ! یڪ چیزهایے بہ ذهنم رسید. نورا آرام گفت:آرہ ولے اگہ زیادے بخواد اینطورے باشہ خیلے اذیت میشہ! بعدها بہ یقین رسیدم ڪہ مرغ آمین همیشہ بالاے سرِ نورا بود و حتے براے جملات غیر دعایے اش آمین میگفت۰۰۰! ❄️❄️❄️❄️❄️❄️ همانطور ڪہ قاشق را در ڪاسہ ے سوپم مے چرخاندم بہ تلویزیون چشم دوختہ بودم. نورا یڪ ساعت پیش همراہ خانوادہ ے طاها براے تفریح رفت باغچہ ڪوچڪ خانوادہ ے طاها در ڪرج،قرار بود چند روز بمانند. یاسین صندلے ڪنارم نشستہ بود،ڪاسہ ے سوپش را بہ لبانش چسابندہ بود و مدام هورت میڪشید. سرم را برگرداندم و نگاهش ڪردم،متوجہ نگاهم شد. در حالے ڪہ با چشم هاے درشت قهوہ اے اش نگاهم میڪرد ڪاسہ را از لبانش جدا ڪرد،دور دهانش ڪثیف شدہ بود،لبخند بزرگے زد و گفت:صداے دهنم اذیتت میڪنہ آبجے؟ میدانست از صداے دهان بیزارم! سرم را تڪان دادم و گفتم:نہ داداشے! پدرم بے توجہ مشغول غذا خوردن بود،این آرام بودنش بعد از ماجراے ظهر ڪہ بہ مغازہ رفتم عجیب بود! باید داد و بیداد میڪرد! مادرم مدام بہ من و پدرم‌ نگاہ میڪرد،مطمئن شدم چیزے شدہ ڪہ مادرم خبر دارد. ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 👇👇👇 @repelay ❄️ ❄️❄️ ❄️❄️❄️
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۱۹ چشمانم را باز ڪردم،قلبم هنوز با شدت مے تپید. نفس عمیقے ڪشیدم. شروع ڪردم بہ تڪان دادن دستانم،میخواستم دستانم را باز ڪنم؛با چند تقلا دستانم باز شد! از قصد محڪم نبستہ بود! بوے عطرش هنوز در اتاق ماندہ بود،مخلوط بوے شڪلات تلخ و سیگار! سرم داشت منفجر میشد،آب دهانم را با شدت قورت دادم. دستانم را جلوے قفسہ ے سینہ ام گرفتم و شروع ڪردم بہ ماساژ دادن. حس میڪردم هنوز در خانہ است! سریع از روے تخت بلند شدم و وارد پذیرایے شدم،با احتیاط اطراف را نگاہ ڪردم. ڪسے نبود،در ورودے نیمہ باز ماندہ بود! وارد حیاط شدم،سرم را بلند ڪردم و بہ بالا پشت بام چشم دوختم،ڪسے نبود! وارد پذیرایے شدم،رفتم ڪنار میز تلفن. موهاے آشفتہ ام را از مقابل صورتم ڪنار زدم،خواستم شمارہ ے صد و دہ را بگیرم ڪہ یاد اخلاق پدرم افتادم،بهتر بود اول پدر و مادرم را خبر ڪنم! با اخلاقے ڪہ پدرم داشت اگر پلیس را زودتر خبر میڪردم سڪتہ میڪرد! لبم را بہ دندان گرفتم و با پایم روے زمین ضرب میزدم. ڪسے ڪہ آمد دزد نبود! پس ڪہ بود و چہ میخواست؟! زنگ آیفون بہ صدا در آمد،میدانستم همسایہ ها هستند؛تصمیم گرفتم اول پدر و مادرم را خبر ڪنم. گوشے تلفن را برداشتم و شروع ڪردم بہ گرفتن شمارہ ے همراہ مادرم. هنوز شوڪہ بودم،بہ زور سر پا ایستادہ بودم. بعد از پنج بوق مادرم جواب داد:بلہ! با شنیدن صداے مادرم آرام گرفتم،بغضم را آزاد ڪردم:الو۰۰۰ما۰۰۰مان۰۰۰ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ مادرم انگشتر طلایش را درآورد و داخل لیوان آب انداخت،با عجلہ ڪنارم روے مبل نشست و گفت:بخور،رنگت عین گچ دیوار شدہ! لیوان را از دستش گرفتم و یڪ نفس سر ڪشیدم. پدرم با اخم در خانہ راہ مے رفت،نزدیڪ من و مادرم ایستاد و گفت:تو روے من وایمیسے تنها میمونے خونہ همین میشہ! با فریاد ادامہ داد:آخہ دخترہ ے ڪلہ شق اون مرتیڪہ ے دزد یہ غلطے میڪرد من چے ڪار میڪردم؟! چرا بہ حرف بزرگترت گوش نمیدے؟! مادرم با چشم و ابرو بہ پدرم اشارہ ڪرد چیزے نگوید. چیزے نگفتم،لیوان را روے میز گذاشتم. پدرم عصبے تر شد،دستانش را در هوا تڪان داد و رو بہ مادرم گفت:چرا ساڪت شم؟! آبرومون تو محل رفت! مادرم با تعجب بہ پدرم زل زد و گفت:خونہ ے هرڪے دزد بیاد آبروش میرہ؟!انقد همہ چیزو گندہ نڪن! یاسین آرام ڪنارم نشستہ بود و دستم را مے فشرد،تنها برادر شش سالہ ام آرامم میڪرد و پشتم بود۰ چشمان قهوہ اے درشتش را از من گرفت و رو بہ پدرم با عصبانیت گفت:بابا خودم دزدہ رو پیدا میڪنم میڪشم! مادرم با لبخند یاسین را نگاہ ڪرد و گفت:قوربون پسر غیرتیم بشم. یاسین دستم را رها ڪرد و از روے مبل بلند شد،همانطور ڪہ بہ سمت در مے دوید گفت:بابا بیا بریم پیش پلیس! پدرم آنقدر عصبانے بود ڪہ بر سر یاسین هم فریاد زد:تو دیگہ رو عصاب من راہ نرو بچہ! یاسین آرام ڪنار در ایستاد. پدرم دوبارہ شروع ڪرد بہ راہ رفتن،دستانش را درهم قفل ڪردہ بود و مدام لبش را مے جوید! همانطور ڪہ راہ میرفت زیر لب گفت:پیش عسگرے ڪہ آبروم رف،از فردام تو محل میگن دخترِ مصطفے شب خونہ ش پسر میارہ! مات و مبهوت بہ پدرم نگاہ ڪردم،چطور درمورد ناموسِ خودش اینگونہ صحبت میڪرد؟! مادرم با چشمان گرد شدہ بہ پدرم زل زد خواست لب باز ڪند ڪہ پیش دستے ڪردم. مثل فنر از روے مبل پریدم،همانطور ڪہ دندان هایم را از شدت حرص روے هم فشار میدادم رو بہ پدرم گفتم:شما چیزے نگید هیچڪس هیچے نمیگہ! نفسم را با حرص بیرون دادم:واقعا براتون متاسفم! لبم را گزیدم تا حرفے نزنم ڪہ بے احترامے شود. بغضم گرفت،مگر دختر بودن جرم بود؟! مگر تمام مردان جهان صاحب اختیار بودند؟! پدرم با حرص گفت:من حرف مردمو میگم! سرم را بہ نشانہ ے تاسف تڪان دادم و بہ سمت اتاقم دویدم. با حرص در را ڪوبیدم؛خودم را روے تخت پرت ڪردم اشڪانم جارے شدند۰۰۰ ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 👇👇👇 @repelay ❄️ ❄️❄️ ❄️❄️❄️
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۲۰ صداے جر و بحث پدر و مادرم بلند شد. مادرم پدرم را سرزنش میڪرد،ڪسے در اتاق را باز ڪرد؛بے توجہ صورتم را روے بالش فشار دادم. انگار ڪسے روے تخت آمد،سرم را بلند ڪردم؛یاسین ڪنارم روے تخت نشستہ بود. دست ڪوچڪش را بہ سمت صورتم آورد و گفت:گریہ نڪن آبجے! چیزے نگفتم،فقط چند قطرہ اشڪ از گوشہ ے چشمانم چڪید. یاسین ادامہ داد:من بزرگ شم پلیس میشم نمیذارم ڪسے اذیتت ڪنہ! روے تخت نشستم،با لبخند بہ یاسین زل زدم. روے زانوهایش بلند شد تا قدش بہ صورتم برسد. دوبارہ دستش را روے گونہ ام ڪشید و گفت:من هیچوقت مرد نمیشم! با تعجب گفتم:چرا؟! _آخہ نمیخوام گریہ تو دربیارم! محڪم در آغوشش گرفتم،چرا همہ مثل ڪودڪ ها خوب نبودند؟! اصلا چرا بزرگ میشدیم؟! ڪنار گوشش زمزمہ ڪردم:مرداے واقعے ڪہ گریہ ے دخترا رو درنمیارن! آرام گفت:پس مردا چے ڪار میڪنن؟! چشمانم را بستم و ڪنار گوش مردے ڪہ میخواستم بزرگ ڪنم گفتم:مَردا مراقبتن! لبانش را روے موهایم گذاشت:من مراقبتم آبجے! من هم لبانم را روے گونہ اش گذاشتم:تو بزرگ شدے مرد باش،باشہ یاسین؟! مردانہ و محڪم گفت:چشم! روے تخت دراز ڪشیدم،یاسین هم در آغوشم بود. چشمانم را بے توجہ بہ صداے بحث پدر و مادرم دوبارہ بستم. در حالے ڪہ عطر تلخے ڪہ در اتاق ماندہ بود را نفس میڪشدم گفتم:بالاخرہ یہ مرد میاد! ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ از بچہ ها خداحافظے ڪردم و از ڪلاس خارج شدم. دوهفتہ از ماجراے شب دزدے میگذشت،رابطہ ے من و پدرم هم سردتر از همیشہ شدہ بود. ڪسے پلیس را در جریان نگذاشت،مهم این بود صدمہ اے بہ جان و مالمان نرسیدہ! مطهرہ ڪنارم راہ مے آمد با خجالت گفت:آیہ میشہ از این بہ بعد باهم بیایم مدرسہ و برگردیم؟! با لبخند نگاهش ڪردم و گفتم:آرہ چرا ڪہ نہ؟!منم تنها میام. با لبخند جوابم را داد و چیزے نگفت. از سالن خارج شدیم،خیلے خجالتے بود. شروع ڪردم بہ تعریف ڪردن خاطرات خندہ دار بچہ ها،اول فقط لبخند میزد ڪم ڪم یخش باز شد و همراہ من خندید. از مدرسہ خارج شدیم،از ڪوچہ ے رو بہ رو باید میرفتیم. مطهرہ نگاهے بہ ڪوچہ انداخت و گفت:آیہ من باید برم خونہ مادربزرگم،امروز راهمون بہ هم نمیخورہ! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 👇👇👇 @repelay ❄️ ❄️❄️ ❄️❄️❄️
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۲۹ لیوان شیرم را سر ڪشیدم،خواستم از آشپزخانہ خارج شوم ڪہ مادرم گفت:ڪجا؟! صُبونہ؟! نگاهش ڪردم و گفتم:نمیخورم،دیرم میشہ! سپس از آشپزخانہ خارج شدم. با شوق بہ سمت اتاقم دویدم و در را باز ڪردم. مقنعہ ام را از روے رخت آویز برداشتم،همانطور ڪہ سرش میڪردم بلند گفتم:مامان باید بیاے غیبتامو موجہ ڪنیا! چادرم را هم برداشتم و روے سرم انداختم. با وسواس مرتبش ڪردم و ڪولہ ام را از روے تخت برداشتم. دلم میخواست از این قفس پرواز ڪنم! خواستم در اتاق را باز ڪنم ڪہ نورا با اخم وارد شد،در را آرام بست. جدے گفتم:چیزے شدہ؟! بہ در تڪیہ داد،موهایش را با یڪ دست از روے صورتش ڪنار زد. دست بہ سینہ شد:چے تو سرتہ آیہ؟! _یہ چیزے بہ اسم مغز با ڪلے رگ و خون! بدون اینڪہ حتے لبخند بزند گفت:الان باهات شوخے ندارم! سرش را تڪان داد:بخاطرہ دانشگاہ رفتن میخواے بہ این پسرہ جواب مثبت بدے؟ بدون اینڪہ بشناسیش؟ جوابے ندادم. ادامہ داد:خودتو بدبخت نڪن! شاید یڪے باشہ لنگہ بابا! ڪولہ ام را روے دوشم انداختنم؛نزدیڪش رفتم و گفتم:خدافظ. بازویم را گرفت و در چشمانم زل زد:پس تصمیمتو گرفتے؟! محڪم تر گفتم:خدافظ! ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ از حیاط خارج شدم و در را بستم. اولین قدم را ڪہ در ڪوچہ گذاشتم با تمام وجود نفس عمیقے ڪشیدم. چقدر هواے خانہ سنگین بود! نگاهم بہ رو بہ روے خانہ مان افتاد،ساختمانے ڪہ داشتند مے ساختند! در این چند هفتہ چہ سریع اسڪلتش را ڪامل ساختہ بودند. چند ڪارگر بیرون ساختمان مشغول بودند و تعداد زیادے هم در طبقات ساختمان. سرم را بلند ڪردم،خیلے بلند بود! بہ اندازہ ے سقف آرزوهاے من! احساس ڪردم ڪسے از بالا نگاهم میڪند،دقیق تر نگاهم ڪردم. خودش را عقب ڪشید! شانہ ام را بالا انداختم و بہ سمت مدرسہ قدم برداشتم. چقدر آن روزها بیخیال بودم،غافل از آنڪہ قرار است چہ اتفاقاتے بیوفتد! اتفاقاتے ڪہ این روزهایم در ڪنارش خندہ دار بہ نظر مے آمد و من آرزو میڪردم ڪاش در همان روزها مے ماندم. ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 👇👇👇 @repelay ❄️❄️ ❄️❄️❄️
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۳۰ بعدها فهمیدم تصمیمات سادہ و عادے اصلا سادہ نیستند! گاهے بہ اندازہ ے سرنوشتت را تغییر میدهند ڪہ مدام با خودت میگویے "اگه" اگر.... ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ نزدیڪ مدرسہ رسیدم،بچہ ها مثل همیشہ پر شور باهم وارد مدرسہ مے شدند. چند متر بیشتر با مدرسہ فاصلہ نداشتم ڪہ ناگهان از پشت برگہ اے جلوے پایم پرت شد. سرم را تڪان دادم؛لابد پسرهاے بے ڪارے ڪہ همیشہ جلوے مدرسہ مے آمدند و شمارہ پرت میڪردند. خواستم بے توجہ رد بشوم ڪہ نوشتہ ے روے ڪاغذ نظرم را جلب ڪرد. جلوے چادرم را با یڪ دست گرفتم تا روے زمین ڪشیدہ نشود،خم شدم و بہ ڪاغذ تا شدہ نگاہ ڪردم؛با خط درشت نوشتہ شدہ بود "آیه" ڪنجڪاو ڪاغذ را از روے زمین برداشتم و صاف ایستادم‌. نگاهے بہ اطرافم انداختم جز بچہ هاے مدرسہ ڪسے نبود. ڪاغذ را باز ڪردم: "جسور تر از اونے هستے ڪہ فڪر میڪردم،گفتم دیگہ مدرسہ نمیاے! خوشم اومد،هم بازے خوبے هستے." نفس بلندے ڪشیدم و نگاهم را از ڪاغذ گرفتم. ڪسے نمے توانست باشد جز آن پسرڪ چشم سبزِ مرموز! دوبارہ با دقت اطراف را نگاہ ڪردم،نبود! همونطور ڪہ بہ سمت مدرسہ قدم برمیداشتم شروع ڪردم بہ پارہ ڪردن ڪاغذ. رسیدم جلوے درِ مدرسہ. بیخیال تڪہ هاے ڪاغذ را داخل سطل زبالہ ے آبے رنگ انداختم و وارد مدرسہ شدم. ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 👇👇👇 @repelay ❄️ ❄️❄️ ❄️❄️❄️