#از_خانه_تا_خدا....
#درس چهاردهم
👇
💎 " مبنای نگاهِ تمدّنِ کفر به انسان "
🔹#تمدن_کفر که گفته میشه منظورمون "هر تفکّرِ غیرِ دینی" هست که وجود داره
⭕️ در زمان ما #تمدن_کفر، عمدتاً تفکّرِ #لیبرالیسم یا همون #نظام_سرمایه_گرایی هست
🌍 تفکّری که در اکثر کشورهای جهان رواج داره و سال هاست در جوامع اسلامی هم تبلیغ میشه
و تا حدودِ زیادی هم موفق عمل کرده....
🔺🔻🔹🔻
🚨نگاهِ غیر دینی به انسان اینه که "آدم هر چیزی که هوای نفسش خواست باید فراهم کنه!"
🚸حرفشون اینه که آدما باید دنبال این باشن که "ببینن چی دلشون میخواد، همون رو تهیه کنن"
🚫 "دیگه مهم نیست اون چیز براشون ضرر داشته باشه یا نه!
مهم اینه که هر طور شده بهش برسن!"😒
⚠️⚠️⚠️
👿 هوای نفس هم طوری هست که "هیچ وقت سیر نمیشه"
🔹برای همین هر چقدر که از هوای نفس اطاعت بشه، اون قوی تر میشه
و انسان رو توی مشکلات و گرفتاری های بیشتری قرار میده....⚡️
💢🅾💢
⚠️توی #تمدن_کفر، انسان ها موندن دیگه چطور لذّت جنسی ببرن!
با هر چیزی که امکانش رو داشته باشه رابطه جنسی برقرار میکنن! 😒
🔴 برای اینکه توی "تفکّرِ غیر دینی"، چیزی به نام #حیا وجود نداره
⚫️ چیزی به نام مبارزه با هوای نفس و خودداری جنسی معنا نداره
♻️ به همین خاطر👆 خانواده ها بسیار ضعیف و سست هستند....
🔹🔷💔
🗽#تمدن_کفر به "تمایلاتِ زودگذر" اهمیتِ بیشتری میده
و به همین دلیل هم به خودش و هم به طبیعت آسیب های جدی وارد کرده....
🔞⚡️🔞
🔻چرا #سرمایه_داران_صهیونیست
آنقدر تلاش میکنن تا #هرزگی_و_شهوترانی رو در جوامعِ مختلف ترویج کنن؟ 📡
❓❓❓👇
🔴 برای اینکه #شهوترانی، باعث میشه که انسان ها "ضعیف" بشن 😪
🎴 #مستکبرین هم خیلی راحت میتونن بر جوامعی که ضعیف شدن حکومت کنن
و اموالشون رو به غارت ببرن کسی هم صداش در نیاد! 😒
🎴کسی هم که اهلِ هواپرستی بشه "توی همه چیز افراط و تفریط میکنه"
♨️ مثلاً توی #شهوت میخواد تا آخرش رو بره 😒
📡 اگه در طولِ روز صدها فیلمِ مستهجن ببینه، بازم دلش میخواد!
🔞 اگه با زنانِ مختلف ارتباطِ حرام داشته باشه، بازم دلش میخواد!
👿🔺
👆اینطوری هر چقدر خواستن میتونن از مردمِ ضعیف شده #مالیات بگیرن
و با جمعیتِ یک درصد بر ۹۹ درصد جامعشون حکومت کنن....
❌❌❌
⛔️ در کشور ما هم این وظیفه رو برخی #جریان_های_سیاسی به عهده دارن
📢 اونا برای اینکه بتونن "رای بیارن" وعده های دروغ #آزادی به معنای #هرزگی میدن🔞
🗳 و بعد از رای آوردن زندگی مردم رو سخت تر میکنن......
🔷✅➖⭕️🔹💢
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@MOSaferr1991
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_چهل_ششم با فاصله ی نیم ساعت آخرین تصویر از شهاب رسید و ارتباط قطع شد.
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_چهل_هفتم
هر بار که حرف می زد سرفه اش بیشتر می شد. محدثه چشم ریز کرد و نگاه کرد به شهاب. شهاب زیر نگاه محدثه قیافه اش از حق به جانب تا بی خیال و بعد هم پشیمان و آخرش ملتمس تغییر کرد و صدای سرفه اش در خانه پیچید. محدثه پتوی و متکایی آورد و کنار اسباب بازی بچه ها انداخت. هرچه اصرار کرده بود شهاب استراحت نکرده و تنها کنی اش و دو لیوان جوشانده خورده بود و یک حمام داغ. حالا آن از آن جا تکان نمی خورد.
سر روی متکا گذاشت و پتو دور خودش پیچید محدثه قاشق عسل را مقابل لبش گرفت. عسل که خورد سرفه هایش آرام گرفت و دوباره لب زد:
_ به جان عزیزت که خودمم، شرایط زندگی سخته و الا که شما در جریانی مردا همه زندگیشون خانومشونه!
محدثه چشم بر هم گذاشت و گفت:
_ خیالت راحت اگر غیر از این بود که من اینجا نبودم. اونم بعد از چند روز چند روز نبودنای شما!
تب باعث می شد که شهاب چشمانش را نتواند باز نگه دارد. محدثه دستمالی نم دار آورد و داد دست بچه ها تا لا دستان کوچکشان محبت های بابا را جبران کنند.
آن وسط شهاب دعوای دو تا پسرش را کم داشت و دختر شیرین زبانش را که گفت:
_ بابا! خوب شد تب کردی اومدی پیشمون؟
شهاب چشم گرد کرد و رو به محدثه گفت:
_ من نیستم تو خونه به اینا چی یاد میدی بانو جان!
محدثه لب گزید و رو به بچه ها چشم غره رفت. خیلی شب ها و روز ها می شد که بی حضور شهاب می گذشت و او مجبور بود با ترفند های متفاوت فضای خانه بی بابا را پر از نشاط نگه دارد. خیلی وقتها قید دل خودش را می زد و می گذاشت بودن های شهاب با تمنا بچه ها پر شود و خودش بنشیند و به این صفایی که در خانه افتاده است لبخند بزند. کمی آبمیوه گرفت و آمد کنار بچه ها:
_ هرکی بابا رو دوست داره یه خورده ساکت باشه تا حالا بابا خوب بشه.
شهاب را صدا زد تا لب های خشکش کمی از تب خالی شود. شهاب مو های فرفری دخترش را بوسید و آرام به بچه ها گفت:
_ هرکی بره تو اتاق و تا بابا نگفته نیاد بیرون بستنی جایزه داره!
حرف از دهانش خارج نشده بود که سه تایی دویدند. شهاب خنده اش را رها کرد تا فضای خانه را پر کند و گفت:
_ در جا آدم را می فروشند. تا حالا رو سر و کولم بودند، به وعده ای تنها گذاشتند، عبرت بگیر که تنها من برای تو خواهم ماند و نه این سه فرزند. پس من را این گونه چون مجرمان منگر که نگاهت جان گداز است و تلخ فرود!
محدثه خنده اش را با تکان سر همراه کرد:
_ یعنی شهاب مهدورالدمی! حیف حیف که حالت خوب نیست. ده ساله قراره منو ببری کلیه جنگلی بازم حق به جانبی!
_ کلبه فدات!
محدثه مردش را می شناخت. فراز و فرود های محبتش را هم بلد بود. اگر اوضاع کار گذاشته بود و مالی، دنیا را برایش مهیا می کرد. ادامه نداد بحث را و گفت:
_ اصل کارت را با زبون خوش بگو و الا مجبور می شم التماست کنم.
شهاب چشمان پر از تبش را دوخت به محدثه و گفت:
_ هر چیه از گور این کلبه بلند شد. از اول هم باید با تو رو راست بود. ببین من نیاز به یه خانم دارم با این مشخصات: دل و جرئت: صدا! رو و زبان:صد. آشناییت با مد:پنجاه. خیاطی:مسلط. آشنایی با برند ها :صد. وقت بیکاری: دو هفته تا یک ماه.
با هر کلمه شهاب چشمان محدثه هم گشادتر می شد:
_ نگو که تکواندو کار و چاقوکشم باشه!
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_چهل_هشتم
شهاب اول فقط نگاه کرد و وقتی فهمید که محدثه چه برداشتی کرده تا ده دقیقه فقط خندید. محدثه تا موقع شام که سوپ را با آرامش خودش و سلیقه شهاب درست کرد، تا فرنی را به خورد شهاب بدهد، تا بچه ها را بخواباند، همین طور مورد به شهاب معرفی کرد و هر بار با توضیح بیشتر جواب منفی شنید. کم کم داشت نا امید میشد که محدثه با قطعیت دختر خاله شهاب را پیشنهاد داد. اما شهب خود محدثه را توجیه کرد. در ذهن شهاب یک جرقه ای زده شده بود و دلش می خواست مطمئن شود.
فردا که شهاب هنوز در تب و لرز دست و پا می زد محدثه راهی موسسه شد که همه عواملش بچه های متدینی بودند که مشغول کار ترویجی بودند. محدثه رفت تا به عنوان خیاطی که سر از طراحی هم در می آورد با آن ها وارد گفتگو شود. موسسه ای در خیابان ایران با وجهه اسلامی!
امیر که حال شهاب را دید به توصیه دکتر به یک هفته استراحت برای او، رصد تمام عواملی که در تور قرار گرفته بودند را داد تا سینا و سرپرستی تیم شهاب را به سید.
تیم آرش هم که اطمینان پیدا کرد سرتیم اصلی خیابانی و فضای مجازی فروغ، فتانه است کارش کمی سرعت بیشتری گرفت. فتانه مدل فعال در فضای مجازی بود! آرش صفحه را باز کرد و گفت:
- این فتانه دانشجوی کارشناسی گرافیک دانشگاه علامه امینی تهران بیست سالش بوده یه آکادمی زیبایی توی تهران میزنه که چند تا از بازیگرا هم میشن مشتریش...م ا، س د، ط ط.... بازیگرا که به همین راحتی زیر بار نمیرن، زیر دست یه تازه کار بیست ساله میرن یعنی پشتیبانی آرتیستی!..... یعنی کار هدفمند و حساب شده و اصلا نمیشه گفت تصادفی بود! بالای صفحه را آرش نشان داد و سینا متعجب گفت:
- اُللَ.... چه قدر فالوئر داره!
- یه رتبه برتر هم توی میکاپ آرتیست آورده.... صفحاتی که دنبال میکنه برای فشن بلاگر ها و هنرپیشه ها و فشن آیکونای مطرح جهانه....
تقصیری ندارند اعضای این پیج ها. صاحب پیج هرچه بگذارد. اعضا می بینند. اعضا که صدای گریه و صورت ماتم زده دختران فرار کرده و گول خورده و خود فروخته را نمی گذارند. اینجا فقط آنچه ادمین بخواهد می گذارند. این ها هم که غیر از تبلیغ خودشان و بالا بردن فالوور دغدغه ای ندارند.
امیر پرسید:
- این کیه؟
- این شوهرشه، حمید دانشجو بوده که الان داره به عنوان عکاس حرفه ای مد فعالیت می کنه. دبی هم دفتر داره! به عنوان مدلینگ و استایل و فوتوشوت توی دبی و ترکیه و کشور های آسیایی فعاله! یه سبکی هم داره به اسم مد گردی! عکساش برای ارائه مد توی اروپا و آسیا و.......
شهاب بلند خواند:
- درس هایی از فتانه؟
- توی این صفح مدل لباس و آرایش ارائه میدن. فیلم می ذاره از میکاپ هایی که داشته و کلاس هایی که راه انداخته. پول خوبی هم به جیب می زنه.
سینا ابرو در هم کشیده و لب برچیده و مات مانده بود که آرش گفت:
- شب و روز بیداره و داره کار میکنه این بشر دوپا! یه طوری هم وانمود میکنه که انگار زن فقط جسمه، اجازه ی زندگی هم فقط توی همین زمینه ها داره، زن کلا یه حیوون دو پا بی اندیشه و روح! جوون ما هم لذت ظاهری این و مکان هایی که عکس میذاره و پول و شهرتش رو میبینه دیگه هوش از سرش میره. پشت صحنه رو خبر نداره.
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹 1️⃣ _ با رمان زیبا و ج
عرض سلام به همه همراهان گرامی❤️
و خوش آمد به اعضای جدیدمون🌹
برای آشنایی اعضای جدیدمون 🌸🌺💐
🔹🔸🔹حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
🔷🔹توبه باعث میشود که این همه بلاهایی که بر سر شیعه آمده است ، که واقعاً بیسابقه است، و بلاهای دیگری که تا قبل از ظهور آن حضرت میآید، از سر شیعه رفع گردد.
📚 درمحضربهجت/ ج2/ ص109
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
📚 @romankademazhabi♥️
✨﷽✨
✍حضرت امام على (عليهالسلام) :
⚜مردى نزد پيامبر اعظم (صلی الله علیه واله) آمد و گفت :
🍀👌به من كارى بياموز كه خداوند ، به سبب آن ، مرا دوست بدارد ، و مردم نيز دوستم بدارند ، و خدا دارايى ام را فزون گرداند ، و تن درستم بدارد ، و عمرم را طولانى گرداند ، و مرا با شما محشور كند.
🌸👌 حضرت رسول اکرم صلی الله علیه واله فرمود : «اينها يى كه گفتى شش چيز است كه به شش چيز ، نياز دارد :
✅ اگر مى خواهى خدا تو را دوست بدارد ،
از او بترس و تقوا داشته باش .🌸
✅ اگر مى خواهى مردم دوستت بدارند ،
به آنان نيكى كن و به آنچه دارند چشم مدوز .🌸
✅ اگر مى خواهى خدا دارايى ات را فزونى
بخشد ، زكات آن را بپرداز 🌸
✅ اگر مى خواهى خدا بدنت را سالم بدارد ،
صدقه بسيار بده 🌸
✅ اگر مى خواهى خداوند عمرت را طولانى
گرداند ، به خويشاوندانت رسيدگى كن 🌸
✅ و اگر مى خواهى خداوند تو را با من محشور
كند ، در پيشگاه خداى يگانه قهّار ، سجده طولانى كن 🌸
📚 بحار الأنوار ، ج۸۵ ، ص۱۶۷
•✾•🌿🌺🌿•✾
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_چهل_چهارم ناخودآگاه ذهنم مشغول به اين قضيه شد
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_چهل_پنجم
ليلا سري تكان داد : خدا كنه اين ترم به خير بگذره خيلي اعصابم خرده...
بعد از دانشگاه ليلا مرا به خانه رساند . وقتي در را باز كردم صداي حسين بلند شد :
- سلام عزيزم خسته نباشيد .
آهي كشيدم : تو چرا زود آمدي ؟
حسين با سيني چاي جلو آمدم و صورتم را بوسيد : گفتم زود بيام با خانوم خوشگلم بريم يك جايي....
همانطور كه مانتو و مقنعه ام را در مي آوردم پرسيدم : كجا ؟
با ادايي بامزه گفت : هرجا تو بگي .
چاي را برداشتم : اصلا حال غذا درست كردن ندارم بريم بيرون يك جا شام بخوريم.
حسين نگاهي به ساعت انداخت : اوووووه حالا كو تا شام ؟ اول بريم پارك قدم بزنيم بعد غذا بخوريم .
وقتي وارد پارك شديم هوا كم كم تاريك مي شد. از گرماي هوا كاسته شده بود و براي قدم زدن مناسب بود. آن شب بعد از خوردن شام در يك رستوران خوب حسين مرا تا خانه همراهي كرد و خودش دوباره رفت. به من هم اصرار مي كرد تا همراهش بروم اما من دوست نداشتم و نرفتم. تا آخر هفته وضع بهمان منوال بود حسين شبها به محل قديمشان مي رفت تا در عزاداري شركت كند. عاقبت صبح روز نهم محرم مشغول درست كردن غذا بودم كه تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم : بله ؟
صداي سحر در گوشي پيچيد : سلام مهتاب جون چطوري ؟
- خوبم تو چطوري ؟ علي آقا چطورن ؟ خانواده چطورن ؟
- خوبن سلام مي رسونن زنگ زدم امشب شام دعوتت كنم.
با تعجب پرسيدم : كجا ؟
سحر خنديد : هيئت ديوانگان حسين بايد بيايي .
مردد گفتم : همون جا كه حسين هر شب ميره ؟
- آره امشب تو هم بايد بياي حاج آقا امشب خرج مي ده .
حالا تا شب شايد آمدم .
سحر قاطعانه گفت : شايد نه حتما بايد بياي خوب ؟
دو دل گفتم : انشاالله .
وقتي گوشي را گذاشتم به فكر فرو رفتم . حتما حسين از سحر خواسته بود به من زنگ بزند البته بد هم نبود اگر مي رفتم. تاسوعا و عاشورا هميشه به ديدن دسته هاي عزاداري مي رفتم.
شب وقتي حسين داشت لباس مي پوشيد منهم آماده شدم. مانتوي بلند و مشكي روسري مشكي و صورت پاك و خالي از هر گونه آرايش بعد چادر مشكي ام را كه مادر علي از كربلا برايم آورده بود محض احتياط برداشتم. حسين براي خداحافظي داخل اتاق آمد اما با ديدنم متعجب بر جا ماند : جايي مي خواي بري مهتاب ؟
خنديدم : آره همون جايي كه تو مي خواي بري .
صورتش از شادي پر شد : راست مي گي ؟ چقدر خوشحالم كردي . پس بذار به آژانس زنگ بزنم شبها وسيله سخت پيدا مي شه .
با وجود اعتراض من حسين تاكسي گرفت . در بين راه به نيم رخ جذابش خيره شدم. ريش و سبيلش كمي بلند تر از حد معمول شده بود. چند وقتي هم از مرتب كردنش مي گذشت و تقريبا از زير چشم ريشش شروع مي شد. پيراهن و شلوار مشكي به تن داشت و عميقا ناراحت و عزادار بود. وقتي رسيديم از ازدحام جمعيت وحشت كردم. چادر هاي بزرگ تقريبا سر هر كوچه اي برپا بود و نوارها و پارچه هاي مشكي زينت بخش همه سردرها و تكايا و مساجد شده بود. عاقبت جلوي در سفيد رنگي حسين به راننده تاكسي گفت نگهدارد. پياده شدم و به اطراف نگاه كردم. زنها و مردها داخل حياط مي شدند همه زنها چادر به سر داشتند. چادرم را از كيفم درآوردم و بازش كردم. درست بلد نبودم سر كنم. حسين خندان به كمكم شتافت و بي توجه به نگاههاي عجيب و غريب عابرين چادر را روي سرم درست كرد. با دو دست محكم رويم را گرفتم.
حسين خنديد : بارك الله چه خوب بلدي !
بعد به حياط اشاره كرد و گفت : ببين دارن غذا درست مي كنن خرج امشب رو پدر علي مي ده. حالا بيا بريم تو زنها طبقه بالا و مردها پايين.
با ترس گفتم : حسين من كسي رو نمي شناسم چطوري تو رو پيدا كنم.
حسين بازويم را با مهرباني گرفت : نترس عزيزم . زن و خواهر علي از خيلي وقت پيش آمدن نترس گم نمي شي .
با خجالت وارد مجلس شدم. كفش هايم را در گوشه اي در آوردم و به جمعيت درهم فشرده زنان كه تنگاتنگ هم روي زمين نشسته بودند خيره شدم. چراغها خاموش بود فقط يك چراغ كوچك در ابتداي ورودي فضا را كمي روشن مي كرد. همان جا مانده بودم كه دستي بازويم را گرفت :
- مهتاب بيا اينجا .
نگاهش كردم . سحر بود. نفس راحتي كشيدم : سلام چطوري منو ديدي ؟
خنديد : سلام از اول شب چشم انتظارتم ... بيا .
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_چهل_ششم
جايي در ميان رديف زنهاي بهم چسبيده باز كردند و من و سحر نشستيم. بعد از احوال پرسي و صحبت از اين طرف و آن طرف صداي نوحه خوان حرفهايمان را قطع كرد. صداي پرسوز و گداز مردي درباره مصيبت هاي حضرت زينب (س) و غريبي او و فرزندان برادرش مي خواند از بلند گويي كه در قسمت زنانه وصل كرده بودند طنين انداز شد. به صداي هق هق خفه اي كه از گوشه و كنار برخاسته بود توجه كردم. در تاريكي معلوم نبود چه كسي گريه مي كند همه چادرها را پايين كشيده بودند فقط من در آن ميان بهت زده به اطراف خيره شده بودم. بعد صداي نوحه خوان حالتي غمگين يافت و متعاقبش صداي رپ ورپ منظمي برخاست. زنها هم آرام به سينه مي زدند. لحظه اي در صداها غرق شدم مضمون نوحه توجه كردم.
كربلا منتظر ماست بيا تا برويم....
آب مهريه زهراست بيا تا برويم .....
صداي گرم خواننده قلبم را لرزاند. بعد نواي پرشور ‹ يا حسين › بلند شد. چراغها خاموش بود اما ولوله اي مجلس را فرا گرفت . صداي زني از آن ميانه بلند شد :
- خواهرا براي پسرم التماس دعا دارم .
بعد صداي يا حسين جماعت و سينه زدن و هق هق گريه در هم آميخت . چند دقيقه بعد صداي مرثيه خوان عوض شد . اين بار صدايي جوان بود كه پرشور و كوبنده جملاتي آهنگين را ادا مي كرد كه جوابش حسين كشيده و محكم جماعت بود.
- مظلوم .... حسين .
- معصوم ..... حسين
- شهيد ... حسين
دوباره صداي زني در كوشم پيچيد : يا حسين خودت همه گرفتاران را درياب ....
بعد با تعجب دريافتم كه در جمعيت حل شده ام. اين نزديكي اين احساس اين ناله ها مرا به جماعتي نزديك كرده بود كه عمري درباره شان فكرهاي عجيب و غريب داشتم. تازه مي فهميدم كه همه مثل هم هستيم نيازمند. اشك بي اختيار گونه هايم را مي سوزاند. زير لب آهسته گفتم : يا حسين حسين منو هم شفا بده ....
نمي دانم چقدر گذشته بود كه چراغها روشن شد و دختراني جوان با سرعت ظرفهاي يكبار مصرف پر از پلو و خورشت قيمه را در ميان جمعيت پخش كردند. دوباره به اطرافم نگاه كردم چشم و دماغ ها سرخ سرخ بود. مي دانستم كه خودم هم همين شكلي شده ام . سحر آهسته كنار گوشم گفت :
- ديدي چقدر دل آدم سبك مي شه .
سرم را تكان دادم و گفتم : آره مردها هم دارن غذا مي خورن ؟
سحر سر تكان داد و گفت : نه الان مردها همراه دسته به پايين خيابان تا جلوي مسجد مي روند و به دسته كوچه پايين سلام مي كنند بعد همانطور سينه زنان و زنجير زنان بر مي گردند هيئت و غذا مي خورند.
به غذايي كه در دستم بود. خيره شدم. برنجهاي زعفراني روي خورشت را پوشانده بود. بوي اشتها آور از ظرف غذا بلند مي شد. سحر آسته گفت : خيلي خوشمزه است.
يك قاشق خوردم واقعا خوشمزه بود. بعد از غذا سحر دستم را گرفت و كشيد :
- بيا بريم شوهرتو توي دسته ببين.
گيج جلوي در رفتم. زنها در گوشه و كنار كوچه نشسته بودند. چند دقيقه اي گذشت تا صداي بلند طبل ها نزديك شد. كسي با سوز و گداز مي خواند. دسته مردان سياهپوش كه به طور منظم زنجير مي زدند نزديك مي شد. سحر دستم را كشيد : بيا بريم جلو تر ...
چند قدمي دسته عزاداران ايستاديم. سحر پچ پچ كرد : حسين آقا رو ديدي ؟
سرم را تكان دادم : نه كو ؟
سحر دستش را به سمتي بلند كرد . امتداد دستش را نگاه كردم . واي حسين عزيزم بود. روي شانه و موهايش پر از گل بود. به پاهايش نگاه كردم كه برهنه روي زمين مي چرخيد. زنجير روي شانه هايش محكم و بي رحمانه فرود مي آمد. لحظه اي نگاهمان در هم گره خورد. لبخندي در چشمان سياهش شكل گرفت. علي هم كنارش بود. او هم به سر و بدنش گل ماليده بود. به مردي كه جلوي دسته مي آمد نگاه كردم . سرش از بين عَلَم بزرگ و پر از شاخه پيدا بود. بعد صدا كرد :
حسين بيا ....
حسين جلو رفت و يك كمربند مخصوص دور شانه و كمرش بست. دهانم از تعجب باز مانده بود. ناخود آگاه ناخن هايم را در بازوي سحر فروكردم. به جز حسين كه با يك صلوات زير عَلَم رفت چيزي نمي ديدم. لبانم بي صدا به هم مي خورد : حسين....
در ميان بهت و حيرت من عَلَم سنگين روي شانه هاي نحيف حسين قرار گرفت و حسين شروع به حركت كرد. چند نفر از پشت مراقب بودند تا اگر نتوانست كمكش كنن. قدم هايم انگار در هوا بود. دستانم به طرف حسين دراز شده بود. صداي سحر انگار از جايي دور دست مي آمد : نترس مهتاب ....
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_چهل_هفتم
حسين جلوي هيئت رسيد و سه بار زانوانش را با علم بزرگ روي شانه اش خم كرد. پرهای سبز و سرخ به حركت در آمدند. صداي يا حسين و ماشا الله بلند شد. پدر علي با اسكناس هاي هزار تو ماني به طرف حسين رفت و پولها را بين دندانهاي حسين گذاشت. بعد چند نفر ديگر كه نمي شناختم اين كار را كردند. در ميان طپش هاي قلب بي قرار من عَلَم را به كنار ديوار تكيه دادند و وارد هيئت شدند من هم روي جدول كنار خيابان ولو شدم. صداي سحر كنار گوشم بلند شد :
- مهتاب حالت خوبه ؟
گنگ نگاهش كردم پرسيدم : حسين هر شب اين كارو مي كنه ؟
سحر سري تكان داد و گفت : از شب اول محرم هر شب جلوي هيئت با عَلَم سلام مي ده و اداي احترام ميكنه . مي گه نذر دارم. تمام پولها رو هم براي صدقه مي ده ...
صدا و گلويم خشك شده بود به سختي گفتم : چرا علي آقا گذاشته يا اين حالي كه حسين داره اين كارو بكنه ؟
سحر غمگين گفت : علي خيلي باهاش حرف زد و سعي كرد منصرفش كنه اما مي گه نذر دارم و خوب نمي شه به زور جلوشو گرفت. غصه نخور ديگه تموم شد .
اشك هايم را پاك كردم و گفتم : آره همه چيز تموم مي شه .
آن شب وقتي به خانه بر مي گشتيم تازه فهميدم چرا هر شب حسين لباسهايش را مي شست و نمي گذاشت من ببينم چون تمام لباسهايش پر از گل و كاه بود. روي شانه ها و كف پاهايش پر از تاول بود. پس براي همين بود اين چند وقت پاهايش را بيشتر از هميشه روي زمين مي كشيد. چه به روز خودش مي آورد؟ با نگاه به آن صورت مظلوم و چشمان پاكش نمي توانستم هيچ اعتراضي به رفتارش بكنم فقط سرم را روي سينه اش گذاشتم و خود را به دست نوازشگرش سپردم.
پايان فصل 43
فصل چهل و چهارم
آخرين امتحان را به راحتى دادم. احساس آرامش داشتم. دوباره ياد آن روز افتادم. ظهر عاشورا! از صبح من به همراه حسين به محله قديمى شان رفتم. سر خيابان، غلغله بود. با سحر روى یک پله نشستيم و مشغول تماشاى دسته هاى عزادارى و تعزيه شديم. حسين به همراه على، به هيئت رفته بودند تا به همراه دسته خودشان، عزادارى كنند. قلبم از ترس و نگرانى تند تند مى زد. به عزاداران مشكى پوشيده، نگاهى انداختم. اكثر مردها پا برهنه و خاک بر سر ريخته بودند. سرانجام دسته اى كه حسين و على در آن زنجير مى زدند، از دور نمايان شد. یک لحظه ديدم سحر با هراس بلند شد و چند قدم جلو دويد. چادرش روى سرشانه رها شده بود. هراسان بلند شدم، صدايم مى لرزيد: چى شده؟
بعد به عَلَم بزرگ و سنگين خيره شدم. حسين پشت عَلَم ايستاده بود، سر على از ميان پرها و نشان هاى فلزى بيرون زده بود. صداى سحر را شنيدم:
- واى! يا ابوالفضل!
بعد، همه چيز در هم ريخت. خون از دماغ على سرازير شد.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺
و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹
تبادلی در کانال گذاشته شده بود عصر امروز که کمی بی دقتی در مورد این تبادل صورت گرفته بود
فلذا مجبور شدیم توضیحی در مورد این مطلب در پست بعدی ارسال کنیم 👇🏻👇🏻👇🏻
📿📿📿
📿📿
📿
🔰سوال❓
کانالها و یاکتابهایی هستند که داخلش ذکر محبوب شدن برای فرد مدنظر،ازبین رفتن دشمن ، ثروتمند شدن ونورانی شدن وحاجت های مهم دیگه دارند ، میخواستم بدونم از این ذکرها استفاده کنم تاثیری داره ⁉️
📿📿📿📿📿
✅پاسخ : بطور کلی دو نوع ذکرلسانی(زبانی) داریم:
💠الف)ذکر عام: این اذکارمثل داروی عمومی هستند وبدون تجویز متخصص(استاد صاحب نفس)جایز و مفید است
مثل ذکرهای ایام هفته،صلوات و لاحول ولاقوةالا بالله واستغفرالله و..
📿📿📿📿📿
💠ب)ذکر خاص
اذکاری که دارای وقت وعدد خاص هستندو توسط👌استاد صاحب نفس به شاگردان عرفانی خود داده میشود و برای هر شخص متناسب با روحیات و نقاط قوت و ضعف نفسانی فرد تجویز می شود وآن هم برای زمان و شرایط خاصی برای آن فرد معین، ارائه می شودمانند ذکر یونسیه در سجده،به تعداد خاص، ختم اسماءوصفات الهی برای انقطاع از دنیا،صعود معنوی و..
⛔️ نکته مهم: با توجه به اینکه تجویز این اذکار برای هرشخصی جایز نیست؛ پس از هر فردی که صرفا جمع اوری کننده مطالب دریک کتاب ویا مدیرکانالی باشد نیز ساخته نیست
📿📿📿📿📿
🚫 با توجه به عوارض حاصله برخی از این اذکار مانند: فقر، مرگ عزیزان،طردشدن، بیماری ویا مشکلات غیر قابل تحمل دیگر.. و نیزحالاتی(در بعضی موارد جنون و توهمات و بدخوابی و.. )که ممکن است برای گوینده ی بدون استاد پیش آید، لازم است از هرگونه ذکر و چله ی خودسرانه خودداری شود
❌دراین زمینه به هیچ عنوان تحت تاثیر تبلیغات فضای مجازی و رسانه ها قرار نگیریم.
⚜️ منبع : اساتید حوزه علمیه
┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📿
📿📿
📿📿📿
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📿📿📿 📿📿 📿 🔰سوال❓ کانالها و یاکتابهایی هستند که داخلش ذکر محبوب شدن برای فرد مدنظر،ازبین رفتن دشمن ،
قابل توجه عزیزانی که دنبال ذکر و دعا هستند
موارد حساس دیگه ای هم هست که شاید خدمتتون بیان کردم
به هر حال باید مراقب بود که برای انجام کار مستحب و یا رسیدن به یک حاجت دچار انحراف نشد
سلامتی و تعجیل در ظهور #امام_زمان (عج) صلوات
اللهُم صلّ علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از تبادلکده ها 👈 با عضویت، بنر رایگان میذاریم
ازغذاهای برنجی خسته شدی😭😑
غذاهای نونی و جدید و خوشمزه درست کن😘
شاغلی😁
وقت کم داری😔
واسه غذاهای۳۰دقیقه ای بیااینجا
👇💃💃
کانالی بی نظیر از غذاهای عالی😍
ورود مامانیا اجباری😘😘👇
#این_کانال فوقالعاده _فرق_داره عضو شید .👌
❗️مطمئنم پشیمون نمیشید.👇👇👇👇👇👇
eitaa.com/joinchat/1775829036C6d0838ce4e
دستورات💯امتحان شده