📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_نهم
مَرده نگاه وحشتناکی بهم انداخت و به عربی گفت :
× لا افهم .
(ترجمه : متوجه نمی شوم.)
با گریه نگاهم رو بین خودش و اون زنه رد و بدل کردم و رو به زنه با گریه گفتم .
- بهش بگو چی میگم .
زنه شروع کرد به عربی حرف زدن .
مَرده هم اسم چند تا شهر خوزستان روگفت که قبلا شنیده بودم ، آبادان و دزفول .
بعد هم بدون توجه به حضور من ماشین رو بُرد و داخل حیاط پارک کرده .
با ترس بهشون نگاه می کردم ، زنه به سمتم اومد که چند قدم عقب رفتم .
به فارسی شروع کرد به حرف زدن ولی رگه های عربی و لهجش کاملا با فارسی آمیخته شده بود و یه لحن خیلی زیبا بود .
+ نترس دخترم .
اینجا خونه ی ماست !
بیا بریم داخل ، الان شبه و هوا تاریک ، کجا میخوای بری ؟
از ما نترس ما کاری بهت نداریم .
اکبر میگه فردا میفرستت اهواز الان جلال آبادانه فردا میاد با اتوبوس میری .
حالا هم بیا .
تمام این جملات رو با لهجه عربی جوری گفت که متوجه بشم.
مجبور بودم بهش اعتماد کنم چون چاره دیگه ای نداشتم !
همراه باهاش به داخل خونه رفتم .
یه حیاط کوچیک داشتند.
وارد خونه که شدیم با اینکه خیلی کوچیک و نقلی بود اما وسایل هاش به خوبی و با سلیقه چیده شده بودند .
در مورد عربا چه فکرای مزخرفی که نمی کردم !
خدایا الان داری بهم چیو اثبات می کنی ؟!
مَرده وارد هال شد و پلاستیک های میوه ای که داخل دستش بود رو روی اُپن گذاشت .
آشپزخونه نسبتا کوچیکی داشتند .
یه دختر تقریبا هفده ساله از اتاقی که رو به روی در هال باز می شد بیرون اومد.
با تعجب نگاهی به من کرد و به سمت آشپزخونه رفت .
از کلمن آبی رنگی که روی اُپن بود لیوان آبی برای خودش ریخت .
خانومه لباس هاش رو عوض کرد و بهم اشاره کرد که به سمتش برم .
با ترس به سمتش رفتم ، هنوزم بدنم می لرزید .
با لهجه گفت :
+ دخترم برو اتاق سمیه .
سمیه غذا میاره .
احساس می کردم خوب نمی تونه فارسی صحبت کنه چون جمله بندی درستی نداشت !
سَرمو به معنای باشه تکون دادم و بدون هیچ حرفی همراه با همون دختره که تازه متوجه شده بودم اسمش سمیه اس، به سمت اتاق رفتم.
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_دهم
به دیوار اتاقش تکیه دادم و پاهامو جمع کردم ، سَرمو روی پاهام قرار دادم و به قولی خودمو بغل کردم .
چقدر نیاز داشتم با خودم خلوت کنم ولی حیف موقعیتش پیش نمی اومد .
بعد از گذشت چند دقیقه سمیه با یه سینی بزرگ به داخل اتاق اومد و در رو با پاش بست .
سینی رو روی زمین قرار داد و رو به من گفت :
+ خودم درست کردم ، نمی دونم خوبه یا نه .
اما حداقل سیر میشی .
با لبخند نگاهی بهش انداختم .
اصلا لهجه عربی نداشت و اینجوری راحت تر می تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم.
- ممنونم عزیزم .
دستت درد نکنه .
با خنده گفتم :
- حالا این چی هست ؟!
به نظر خوشمزه میاد ولی تا حالا نخوردم.
یکی از ابروهاش بالا رفت و با تعجب گفت :
+ مگه خوزستانی نیستی ؟!
- نه عزیزم من تهرانیم .
+ واقعا !
- آره.
+ تو کجا و اینجا کجا ؟!
- داستانش مفصله .
حالا نگفتی ایناها چین ؟
خنده ای کرد که چال گونش مشخص شد .
+ به ایناها میگن کبه عربی ، خیلی خوشمزست حالا یکی امتحان کن.
- همینجور هم به نظر می رسه !
خیلی خوشگل هم هستن ، آدم دلش نمیاد بخورتشون .
یه دونه از توی بشقاب برداشتم و خوردم .
- فوق العادست دختر !
محشره .
سمیه خنده ای کرد .
+ نوش جانت عزیزم.
من برم کمک مامان ، تو هم راحت باش عزیزم
غریبی نکن خونه خودته.
در برابر این همه مهربونیش فقط لبخندی زدم .
+ راستی اسمت چیه ؟!
- مروا هستم .
+ چه اسم خوشگلی !
با خنده گفتم .
- قابلتو نداره !
و هر دوتامون زدیم زیر خنده .
بعد از رفتن سمیه افتادم به جون کبه ها .
چه قدر طعم خوبی داشتند ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_یازدهم
اینقدر گرسنه بودم که نصف کبه های داخل بشقاب رو خوردم و برای اینکه نگن چه دختر ندید پدیدی ، چند دونه رو توی بشقاب گذاشتم و بهشون دست نزدم .
از پارچی که توی سینی بود یکم آب توی لیوان استیل ریختم و خوردم .
آبش خیلی خنک بود و لیوان استیل خنکی آب رو دو چندان می کرد .
وای خدا !
من این چیزا رو توی عکس های نوستالژیک دیدم !
همه چیز اینجا خیلی خفنه .
خنده ای کردم و سینی رو برداشتم به سمت آشپزخونه رفتم .
سمیه و مادرش کنار هم نشسته بودند و داشتند سبزی تمیز می کردند اونم ساعت دو شب !
نگاهی بهشون انداختم و با مهربونی گفتم.
- دستتون درد نکنه، واقعا خیلی خوش مزه بودند .
محشر بود ، تا حالا همچین چیزی نخورده بودم !
مامان سمیه تک خنده ای کرد و نوش جانی گفت .
- سمیه اینو با چی درست کردی که اینقدر خوشمزه بود ؟!
مادر و دختر شروع کردن به خندیدن منم همراهیشون کردم .
سمیه بعد از خندیدن گفت :
+ جونم واست بگه که ، این همون طور که قبلا بهت گفتم کبه عربی هست یه غذای سنتی بین عربا .
اگر بخوای اینو درست کنی باید برنج رو با یکم آب روی حرارت ملایم بزاری تا برنج مثل شیر برنج بشه .
بعدش سیب زمینی رو ریز ریز رنده میکنی و باهاش مخلوط میکنی .
زردچوبه و نمک و تخم مرغ رو هم بهش اضافه می کنی .
در مرحله آخرم مواد رو داخل ترکیب برنج و سیب زمینی قرار میدی و گِردش میکنی و توی روغن داغ سرخ میکنی .
لبخندی زدم و گفتم .
- واو !
رفتم تهران حتما درست میکنم ، محشره .
دوباره همه شروع کردیم به خندیدن.
واقعا هم خنده دار بود چون اصلا همچین چیزی ندیده بودم !
+ حالا چی شد که از اینجا سر در آوردی ؟
مامان میگه وسط جاده بودی !
شروع کردم به تعریف کردن ماجرا .
از آشنایی با مژده تا سفر راهیان نور و تفحص شهدا و فرار کردنم و از همه بدتر جا گذاشتن وسایل ها.
مادر و دختر با تعجب بهم نگاه کردند .
+ وای عجب داستانی !
میگم الان مامانم اینا میخوان بخوابن بیا بریم اتاق من صحبت کنیم.
با یادآوری چیزی، رو به سمیه گفتم:
- سمیه جان شما برو من یه کاری با مادرت دارم
الان میام ...
سمیه مشکوک لبخندی زد و با گفتن باشه ای ، از آشپزخونه خارج شد.
همون جور که سَرم پایین بود دستی توی سبزی ها کشیدم و گفتم :
- راستش ...
بابت کاری که دم در انجام دادم شرمندم .
آخه یکم چیز شد ...
یعنی ...
معذرت میخوام .
خیلی بی ادبی کردم .
من رو ببخشید .
و ...
مادر سمیه نذاشت ادامه حرفم رو بزنم و با همون لهجه زیباش گفت :
× اشکالی نداره دخترم .
درکت می کنم .
توی این دور و زمانه اعتماد کردن به هر کسی خیلی سخت شده .
دوباره تشکر کردم و به سمت اتاق سمیه راه افتادم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
12.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 کلیپ
🦋💥🌸ویژه_عید_غدیر 🔴
شماره 7⃣
✨علی دلدارِ ربّ العالمین است
تمامِ عشقِ خَتم المُرسلین است ✨
✨پیامِ صاحبِ قرآن همین است
فقط حیدر امیرالمومنین است✨
#عید_غدیر 🌸🍃
#فضیلت_حضرت_علی_(ع)
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است 🌸🍃
#پند
وقتی کسی ایده و آرزوی بزرگی دارد
باید از صحبت کردن در موردش
با افراد عادی خودداری کند
زیرا به قدری سرکوبش خواهند کرد
تا یکی از خودشان
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°🌱
🎼 و جبرائیل درسش را به حیدر چون که پس میداد...
🎶مدح
#حاج_محمود_کریمی🎤
#عید_غدیر مبارک 💐😍💐😍💐👏👏👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️🎥چهار گناهی که از خود گناه بدترن...
🎙#استاد_مسعود_عـــالے
🔥از آتش پرسيدم
🍁محبت چيست؟ گفت
🔥از من سوزانتر است
🍁از گل پرسيدم
🔥محبت چيست؟گفت
🍁از من زيباتر است
🔥از شمع پرسيدم
🍁محبت چيست؟گفت
🔥از من عاشقتر است
🍁از خودش پرسيدم
🔥تو کيستي؟گفت
🍁نگاهی بيش نيست
#علے_ولے_الله❤️💚
علی امام من است و منم غلام علی
غبار ذرّه ام و آفتاب می خواهم
رسیده خوشه انگور شاخه های ضریح
خمار عشقم و امشب شراب می خواهم
#عید_غدیر✨🌺
#بر_شیعیان_جهان💕💖
#مبارڪ_باد✨🌺
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_دوازدهم
خودم و سمیه تا اذان صبح از هر دری با هم صحبت کردیم.
به گفته خود سمیه ، یه برادر بزرگتر از خودش داره به اسم سهراب .
که هر روز صبح علی الطلوع میره سرکار تا نیمه های شب
ولی دیشب کارش طول کشیده و گفته که حالا حالا ها نمیتونه بیاد.
هر چقدر خواستم از زیر زبونش بکشم که برادرش چیکارست، نگفت که نگفت .
داشتیم صحبت می کردیم که صدای زیبای اذان به گوش رسید .
با سمیه مثل دزدا رفتیم وضو گرفتیم ، سمیه هم رفت تا پدر و مادرش رو بیدار کنه .
بعد از خوندن نماز صبح فرصتی پیدا کردم که یکم استراحت کنم ، مامان سمیه گفته بود اتوبوس ساعت یک ظهر حرکت میکنه پس برای خوابیدن زمان داشتم .
چشمام رو ، روی هم گذاشتم و پتوی پلنگی رو تا آخر روی خودم کشیدم .
•°•°•°•°•°•
بین خواب و بیداری بودم که احساس کردم کسی داره پام رو قلقلک میده ، پام رو جا به جا کردم و روی پهلوی چپم خوابیدم .
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دوباره همون احساس بهم دست داد با صدای خواب آلود گفتم :
- هوف نکن ، خوابم میاد !
انگار دست بردار نبود که نبود !
پتو رو از روم در آوردم و با دیدن کسی که جلوم بود جیغ بلندی کشیدم که سمیه و مامانش سریع اومدن توی اتاق .
در حالی که جیغ می زدم به سمت در اتاق رفتم و از بین سمیه و مامانش رد شدم وخودمو توی هال پرت کردم .
دستمو روی قلبم گذاشتم ، نفس نفس میزدم و حسابی ترسیده بودم.
سمیه ومامانش شروع کردن به خندیدن .
سمیه با خنده گفت :
+ و ... و ... ا ... ی .
و دوباره شروع کرد به خندیدن .
منم تا متوجه شدم توی چه موقعیتی هستم با صدای بلندی پرسیدم .
-ای ... این ... این کیه ؟!
سمیه لب زد :
+ وای مروا !
این داداشمه دیگه
سهراب .
نفسم رو حرصی بیرون دادم .
- پس تو اتاق چیکار میکرد؟
آخ قلبم .
هوف .
پسره الدنگ .
زهرم ترکید .
نیم ساعت گذشته بود ولی سهراب از اتاق در نمی اومد که نمی اومد .
هر چقدر سمیه و مادرش صداش زدن، نیومد.
آخر سر سمیه رفت داخل اتاق ببینه این داداشش چشه که چپیده تو اتاق ...
بعد از ۵ دقیقه سمیه با خنده از اتاق اومد بیرون
اینقدر خندید که اشک از چشماش اومد .
- چیشده سمیه ؟
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
☘😍💐
تا بماند تا اَبد ذڪر علی بر مأذنه
هستی و دار و نَدار و جانِمان را میدهیم..؛
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است💚💐😍
#عید_غدیر😍💐
هدایت شده از 🗞️
29.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 کلیپ
#عید_غدیر 🔴
شماره 8⃣
✨امروز به هر کوچه اذان باید گفت
🌺دروصف علی ز آسمان باید گفت
✨چون عید امیر مؤمنین است
🌺تبریک به صاحب الزمان باید گفت 😍
💠عید غدیر مبارک 💠
✅خطبه غدیر 🌸🍃
#فضیلت_حضرت_علی_(ع)
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است 🌸🍃