eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
726 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
6.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 امروز پیکر مطهر ، شهید آیت الله سید ابراهیم در دارالسلام حرم مطهر آرام می‌گیرد
نماز لیله الدفـــن برای میت در شب اول قبر «از اول شب تا صبح» خوانده می شود.ولی بهتر است بعد از نماز عشا خوانده شود. بجای کلمه فلان نام مرحوم گفته می شود. ✓ نمـــــاز لیلة الدفـــــن 🔘 شهید سیدابراهیم رئیسی فرزنـــد ↔️ سیدحاجی 🔘شهیدحسین امیر عبداللهیان فرزنـــد ↔️ محمد. 🔘شهید سید محمدعلی آل هاشـــم فرزند↔️ سید محمد تقی 🔘شهید سید طاهر مصطفوی فرزنـــد↔️ سید احمد. 🔘شهید محسن دریانوش فرزنـــد↔️ مختار 🔘شهید بهروز قدیمی (فرزند شهید هستن،) فرزنـــد ↔️ اسحاق هنوز دفن نشدند👇(فردا شب) 🔘شهید سیدمهدی موسوی فرزند ↔️ سید محمد علی 🔘شهید مالک رحمتی فرزند ↔️ حاج اسکندر
شهید سید مهدی موسوی و مالک رحمتی اضافه شد. این دو شهید دفن نشدند و امشب نماز ندارند.
🖼 امیر المومنین علی علیه‌السلام: از خدا همسری بخواهید كه اگر یاد پروردگار كردید، همراهی‎تان كند. 🎉سالروز ازدواج امام علی(ع) و حضرت فاطمه زهرا(س) مبارک. .
مهر علی و زهرا - ناصر عبداللهی.mp3
4.28M
🎉 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
👆اعمال شب و روز عرفه ✅ امشب و فردا ، شب و روز عرفه است. 🌷 چند حدیث از پیامبر اکرم (ص) در مورد روز عرفه: ۱-خداوند در هیچ روزی به اندازه روز عرفه، بندگان را از آتش دوزخ نمی رهاند. ۲- برخی از گناهان جز در عرفات بخشوده نمی شوند. ۳- گناه کارترین فرد در عرفات کسی است که از آن جا باز گردد در حالی که گمان می برد آمرزیده نخواهد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانه ات را حلقه بر در میزنم گرد بام خانه ات پر میزنم آنقدر در میزنم این خانه را تا ببینم روی صاحب خانه را تا به عشق خود اسیرم کرده ای از علائق جمله سیرم کرده ای من به غیر از تو ندارم هیچکس مهدی زهرا به فریادم برس 🤲دعای سلامتی امام زمان (عج) 💐بسم الله الرحمن الرحیم💐 اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا 🌼خدایا، ولىّ‏ ات حضرت حجّه بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد در این لحظه و در تمام لحظات سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ساکن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهره‏مند ساز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۲۸ #نویسنده_زهرا_فاطمی حوالی ظهر بود که صدای آیفون سکوت خانه را شکست. زنگ ه
قبل از اینکه از حال بروم از پس آن سیاهی، بهراد را دیدم که به سمتم دوید. با سردرد عجیبی چشم باز کردم . همه بدنم درد می کرد. نگاهم به مردی افتاد که پشت به من رو به پنجره ایستاده بود. _من کجام؟ مرد به سمتم برگشت. از دیدن بهراد متعجب شدم _نگران نباشید این جا بیمارستان هستش. حالتون خوب نبود .دکتر گفتن باید شب اینجا بمونید تا به زخمهاتون رسیدگی کنند. زخمهایم! زخم های جسمم شاید خوب می‌شد ولی زخمی که از عزیزانم خورده بودم به این هیچ وقت خوب نمیشد. صبح زود دکتر برای معاینه ام آمد _حال بیمار ما چطوره؟دیشب خوب استراحت کردی؟ نگاهم را به خانم دکتر دادم _بهترم. دکتر صندلی را به کنار تخت کشید و نشست _نمیدونم چه اتفاقی افتاده و یا چه کسی این بلا رو سرت آورده با این حال ،عزیزم بیشتر مراقب خودت باش . برادرت از دیروز کلی نگرانت بوده ،بیشتر نگرانش نکن. در سکوت به حرفهای دکتر فکر کردم ،انها بهراد را به عنوان برادرم میشناختند. واژه برادر برایم دیگر معنا نداشت آنها را فقط یک مرد میدانستم. یک مرد مرا به این روز انداخته بود و مرد دیگری به دادم رسیده بود. هر چند هرچه برسرم آمده نتیجه پشت کردن های خودم به خالقم بود. میدانم که تقاص کدامین اشتباهم را میدهم. چند ضربه به در خورد و صدای یاالله گفتن بهراد باعث شد از فکر و خیال خارج شوم .روسری را روی سرم مرتب کردم. _بفرمایید بهراد سر به زیر واردشد _سلام .خوب هستید؟ _سلام. ممنونم .ببخشید که به زحمت افتادید.از دیروز مزاحمتون شدم. میخواستم بگویم کسانی که از خون خودم بودند یک لحظه هم نگرانم نشدند ولی شما با اینکه غریبه بودید دوروز علاف من شدید، ولی سکوت کردم تا بغض چنبره زده بر گلویم راه باز نکند و بیشتر از این تحقیر نشوم. _خواهش میکنم .مراحمید.الان دکترتون رو دیدم گفتن که میتونید برید و مرخصید. پلاستیکی که در دست داشت و من تا آن لحظه متوجهش نشده بودم را بالا آورد _واستون لباس آوردم. سلیقه اتون رو نمیدونستم ،ببخشید اگر باب میل نیست. هاج و واج به او نگاه میکردم. باورم نمیشد برایم لباس خریده باشد. وقتی دید چیزی نمی‌گویم پلاستیک را روی تخت گذاشت . _بیرون منتظرتونم. او رفت و من ماندم با دهانی که از تعجب باز مانده بود ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
مانتو مشکی که سرآستین و پایینش اش یک خط سفید داشت به همراه یک روسری سفید و مشکی و یک چادر عربی برایم خریده بود. سلیقه اش را می‌شد از خوش تیپی خودش به راحتی تشخیص دهد. لباسهایم را عوض کردم. ولی وقتی دوباره نگاهم به چادر افتاد، عصبانی شدم. فکر میکردم که بهراد هم مانند پدرم میخواهد مرا مجبور به پوشیدن چادر کند . بهراد یاالله گویان وارد اتاق شد. هنوز نگاه خصمانه ام با ابروهای گره کرده به چادر بود . بهراد که متوجه عصبانیت من شده بود، با صدایی آرام گفت _فکر کردم شاید از اینکه چادر نداشته باشید، معذب بشید .برای همین چادر خریدم.اگر دوست ندارید میتونید نپوشید. به سمت در رفت و لحظه آخر گفت _جلو در ورودی منتظرتونم .بفرمایید. چادر را همان طور تا کرده درون پاکت خرید گذاشتم و پشت سر او به راه افتادم. از بیمارستان که خارج شدیم با خودم فکر میکردم حالا که از خانواده طرد شدم کجا قرار است بروم! اصلا مگر جایی را داشتم. با صدایی که میلرزید گفتم _میشه منو به یک مسافرخونه برسونید. اخم بر صورتش نشست _خانواده اتون حتما نگرانتون هستند. ناخوداگاه پوزخند بر لبم نشست. _هیچ کس منتظر من نیست. کی حاضره کسی که آبروش رو برده ببینه. حاج بابام وقتی میگه دیگه حق نداری بیای یعنی هیچ کس جرات نداره مخالف با من حرف بزنه. کوتاه نگاهی به من انداخت _چرا واسشون توضیح ندادید؟ با چشمانی که در حال باریدن بود و نفسی که تنگ میشد گفتم _از خانواده ای که همیشه پسر رو مایه افتخار و دختر رو آدم حساب نمی کنند چه انتظاری دارید. اونا هیچ وقت من رو ندیدن و برای حرفام وقت نداشتن.توضیح دادن بی فایده بود . بغضم شکست و اشکهایم جاری شد. حضور بهراد را فراموش کرده و از ته دل برای خودم گریه کردم. نمیدانم چقدر از گریه های من گذشت که بهراد ماشین را داخل کوچه ای بن بست پارک کرد. به در مشکی رنگی که روبه رویم بود اشاره کرد. _اینجا خونه ماست. فعلا چند وقتی رو میتونید اینجا بمونید تا من با دانیال و حاجی صحبت کنم. با آن چشم های پف کرده از گریه ،نگاهش کردم. سربه زیر بود _مزاحمتون نمیشم آقای شهریاری . لطفا یک آژانس خبر کنید من میرم مسافرخونه. عصبانی از ماشین پیاده شد. به سمت من آمد و در را برایم باز کرد _خانم فروتن تشریف بیارید پایین.مسافرخونه امن نیست، هتل هم به دختر مجرد اتاق نمیده. من با مادرم صحبت کردم منتظر هستند. با چهره ای مغموم پیاده شدم و پشت سرش به سمت در حیاط رفتم. آیفون را زد ،در با صدای تیکی باز شد. با همان ناراحتی وارد حیاط شدم. البته بهتر است بگویم وارد باغ شدم. دو طرف حیاط پر بود از درخت های سربه فلک کشیده و بوته های گل رز . دالان زیبایی با گل یاس ساخته بودند که هر رهگذری را مدهوش بوی خود می کرد. ساختمان قدیمی بود ولی مشخص بود هم نوسازی شده بود و هم به درخت ها رسیده بودند. روبه روی در ورودی ساختمان مادر بهراد ایستاده بود. مثل همیشه خوش پوش بود و خنده رو. به آهستگی و با کلی خجالت به سمتش رفتم _سلام با لبخند جوابم را داد _سلام عزیزم خوش اومدی! به سمتم آمد و مرا درآغوش کشید. مادرانه مرا به آغوش کشید. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay