eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
724 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆السلام علیک یا صاحب الزمان تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد زندگی درد قشنگیست که جریان دارد تکه ای ابر در این چشم نگه داشته ام که به هنگام تماشای تو باران دارد 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠تو صاحب داری! صـــــــاحب... به غریبه ها نگو حال بدت رو... به آقات بگو... به صاحبت! اللَّهُمَّ عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•🖤🥀• میسوزه جگرم، جگرم رفتی ای پسرم، پسرم💔 "شـب هفتم مـحــرم الـحــرام" 🖤 🚩 ♥️ ⏺ استوری‌ ویژه 🎦 کلیپ تصویری 📶 مداحی‌‌و‌سخنرانی‌ 🔢 پادڪـسـت مـذهبی 📻¦ @padcast110
🏴آجرک الله یا صاحب الزمان (عج) .... آقا جان... میدانیم این چند روز میزبان عزاداران جد غریبت هستی از این مجلس به آن مجلس نگاه خیس و بارانیت را از ما دریغ نکن مولای غریب ما هم در غم شما شریکیم آقا اگر لایق بدانید 🤲🍃 🥀 🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسین یکی خدا یکی کعبه شد یکی کربلا یکی یاحسین بگو شدی فدای کی؟ که حالا فدات میشن یکی یکی! تا 🏴 ♨️ ⏺ استوری‌ ویژه 🎦 کلیپ تصویری 📶 مداحی‌‌و‌سخنرانی‌ 🔢 پادڪـسـت مـذهبی 📻¦ http://eitaa.com/joinchat/3369205784C56311a31c5
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۳۳ #نویسنده_زهرا_فاطمی یک هفته به سرعت گذشت . با کمک بهراد سوییت را چیدیم.
آهسته به سمتش رفتم . با فاصله کنارش نشستم و در جعبه را باز کردم. تکه ای باند برداشتم و به محلول ضدعفونی آغشته اش کردم. آرام روی زخم پیشانی‌اش گذاشتم که از سوزشش چشمانش باز شد آهسته گفتم _ببخشید _خواهش می کنم همه زخم ها را ضدعفونی کردم و با باند تمیز خون های صورتش را پاک کردم. روی زخم پیشانی اش باند را پیچیدم ولی برای خراش های کوچک صورتش کاری نمی‌توانستم انجام بدهم. _تموم شد. _ممنون ، لطف کردید. _خواهش می‌ کنم. نگاهی به دستش که باندپیچی شده بود انداختم _تصادف کردید؟ او هم به دستش چشم دوخت _امشب تو یکی از کوچه موقع گشت زنی چند نفر ریختن سرم و با سنگ به جونم افتادن. دوستام که رسیدن اونا فرار کردند وگرنه معلوم نبود زنده بمونم. _خدا خیلی بهتون رحم کرده،مشکلشون چیه واقعا؟چندماهه کشور رو درگیر کردند. در حالی که بر می‌خواست گفت _تا وقتی گوششون به دشمنان ایرانه، ما رو دشمن خودشون می بینند. امشب بهم گفتن یکی از بسیجی ها رو اول با ماشین زیر گرفتند و بعد که افتاده رو زمین به جنازه اش هم رحم نکردند و با هرچی گیرشون اومده زدند. امشب شهید شد .خداکنه بچه کوچیک نداشته باشه. شوکه شده به زمین زل زدم اصلا متوجه گذر زمان و رفتن بهراد نشدم. همه‌ی حواسم به آن شهید بسیجی بود. چی شد که این قدر بی رحم شدیم. همین یک سال پیش که درگیر کرونا بودیم همین بسیجی ها به دادمون رسیدند. همینا شهر رو ضدعفونی کردند. بیمارستان ها رو تمیز می کردند. همین بسیجیا وقتی که از مرده هامون می‌ترسیدیم و جرات نمیکردیم نزدیکشون بشیم برای دفن، جنازه هامون رو غسل می‌دادند، کفن می‌پوشوندند و نماز میت میخوندن. ما فقط از فاصله دور با امواتمون خداحافظی می کردیم. چقدر زود فراموش کار شدیم. دوستانمون رو دشمن حساب کردیم و دشمنان قسم خوردمون رو دوست!!! چه دنیای بی رحمی!!! 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
صبح تو حیاط مشغول آب دادن به گلها بودم که بهراد را دیدم. آنقدر هراسان بود که اصلا متوجه وجود من نشد. با خود گفتم _حتما اتفاق مهمی افتاده .ان شاءالله که خیره! بعد از تمام شدن کارم به داخل سوییت برگشتم تا صبحانه بخورم. به لطف مریم خانم همیشه یخچال کوچکی که برایم خریده بودند پر از موادغذایی بود. . با خودم عهد کرده بودم بعد از پیدا کردن شغل مناسب پول همه ی آنها را برگردانم. بعد صبحانه،چنان مشغول کارهای خودم شدم که اصلا متوجه گذر زمان نشدم. با صدای در سوییت به خودم آمدم. ساعت نزدیک ۱۱ ظهر بود. مریم خانم با چشمانی که کمی قرمز بود و حالت صورتش نگران بود ،به من سلام کرد _سلام. بفرمایید داخل از جلو در کنار رفتم. _دخترم برو حاضر شو باید تا جایی بریم نگران گفتم _اتفاقی افتاده؟کجا باید بریم بی حوصله گفت _برو لباس بپوش عزیزم ،کارمهمی بیرون دارم. خودت بعد میفهمی. با اینکه مضطرب شده بودم ،گفتم _چشم. سریع آماده شدم ، به احترام مریم خانم چادری که بهراد برایم خریده بود را پوشیدم. _من آماده ام بریم. با دیدن من لبخندی بر لب نشاند _بریم عزیزم. مریم خانم از قبل اسنپ گرفته بود .ماشین جلو در منتظرمان بود. سوار شدیم و راننده به راه افتاد. چند روزی بود که از خانه خارج نشده بودم. به اطراف نگاه می کردم و متوجه آدرسی که مریم خانم به راننده داد نبودم. کمی که گذشت متوجه شدم ماشین به سمت منزل پدرم می‌رود. چقدر دلم برای محله‌مان تنگ شده بود ولی ترس دیدن حاج بابا اجازه خوشحالی به من نمی‌داد. ماشین وارد کوچه شد . مات شده به انتهای کوچه نگاه کردم. احساس کردم آسمان در قلبم سنگینی می کند.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay