📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۴۷ #نویسنده_زهرا_فاطمی بعد از نماز مغرب مهیای رفتن به مهمانی میناخانم شدم.لب
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۸
#نویسنده_زهرا__فاطمی
مریم خانم چندبار نامحسوس اشاره کرد که نظر سوره را در مورد بهراد بپرسم.
ریحانه برشی از سیبی که پوست کنده بود را به طرفم گرفت
_بفرمایید
سیب را گرفتم و تشکری کردم.
_دلارام جون تصمیمی برای سرکاررفتن نگرفتی؟
_خیلی دوست دارم برم سرکار ولی خب هنوز داروخونه مطمئن پیدا نکردم.
ریحانه خندان گفت
_مطمئن تر از داداش صادق منم مگه پیدا میشه؟
داداش صادقم با دوستش که داروساز هستش به تازگی داروخونه زدند،میتونم معرفیت کنم اگر بخوای؟
از خدا خواسته سریع گفتم
_وای معلومه که میخوام .
_اوکی بسپار به من الان درستش می کنم.
قبل از اینکه من حرفی بزنم به سمت حیاط رفت. فکر کنم رفت تا با برادرش صحبت کند.
من هم از فرصت استفاده کردم رو به سوره که سرش با گوشیاش گرم بود، کردم.
_سوره جان میشه یک سوال بپرسم ازت؟
گوشی را روی میز گذاشت
_بپرس عزیزم
_شما قصد ازدواج نداری؟
پا روی پا انداخت و با غرور گفت
_تا حالا کسی که لایقم باشه و بتونه منو خوشبخت کنه رو پیدا نکردم
با تعجب گفتم
_واقعا
_آره خب. من ایده آل هایی برای ازدواج دارم که تو هرکسی پیدا نمیشه.
چند لحظه ای حرفش مرا در خود فرو برد.
سوره زمین تا آسمان با منم احمق تفاوت داشت.
او برای ازدواج هزار ایده آل داشت و من با اولین چاپلوسی دل به کسی دادم که ارزش نداشت
_دلارام حواست به منه؟
گیج نگاهش کردم
_چیزی گفتی؟
_گفتم چرا این سوال رو پرسیدی؟
_از رو کنجکاوی. یه سوال دیگه هم بپرسم؟
_بپرس
_آقا بهراد به ایده آل هات نزدیکه؟
با آمدن اسم بهراد گل از گلش شکفت، بدون خجالت گفت
_آقا بهراد مرد ایده آل خیلی ها میتونه باشه، حتی من!
حق با او بود بهراد مرد ایده آل خیلی ها بود و من چه احمقانه از دستش داده بودم و حق اعتراض نداشتم.
به زور لبخندی زدم
_چه خوب.
ریحانه همراه با آقای محمدی وارد خانه شد.
پشت سرش هم بهراد و صادق آمدند.
ریحانه با خوشحالی گفت
_دلارام جون، شما از فردا میتونی بری سرکار.هماهنگ شد.
صادق با لبخند و بهراد با بهت نگاهم میکرد.
بی ادبی بود اگر تشکر نمی کردم. رو به صادق کردم
_آقای محمدی بابت کار تو داروخونه ممنونم لطف کردید.
صادق دست هایش را داخل جیب شلوارش فرو برد و با متانت گفت
_خواهش میکنم. من از شما ممنونم که قبول زحمت کردید.
از زمانی که از مهمانی برگشتیم تا وقتی به خانه رسیدیم، بهراد یک کلمه هم صحبت نکرد.
مریم خانم هم کمی گرفته به نظر می رسید.
سکوتشان آزارم میداد.
شاید بهتر بود اول با آنها مشورت میکردم.وارد حیاط که شدیم دیگر طاقت نیاوردم، قبل از اینکه از آنها جدا شوم و به سوییتم بروم باید حرف می زدم
_مریم جون
_جانم
_ببخشید که اول به شما نگفتم.
بهراد با اخم کمی عقب تر ایستاده بود و به ماشین پارک شده اش تکیه زده بود.
_ببخشید که اول به شما نگفتم. امشب همه چیز یکهویی شد. ریحانه خانم وقتی فهمید دوست دارم برم سر کار ،سریع رفت به داداشش گفت.
دست مریم خانم را گرفتم
_نمیخواستم بیشتراز این سربار شما و آقا بهراد باشم
بهراد عصبانی سرش رو بالا آورد.
مریم خانم با مهربانی نگاهم کرد
_این چه حرفیه. تو مثل دخترمی عزیزم. بهراد مثل برادرته. چرا فکر کردی سرباری عزیزمن. تا وقتی که مهمون این خونهای روی چشم ما جاداری گلم.تو به درست برس، بعدا وقت واسه سرکار رفتن هست.
از آن همه محبتشان احساستی شده و اشکم جاری شد.
_مریم جون شما بیشتر از مادرم هوامو داشتید. آقا بهراد از برادرم بیشتر واسم زحمت کشیده. من شما رو خانواده خودم میدونمولی واقعا با کارکردن حالم بهتر میشه.
اشکهایم را پاک کرد.
_هرطور راحتی دخترم.
لبخند زده و گونه اش را بوسیدم.
بهراد با بدعنقی گفت
_اگر واقعا به برادری قبول داشتید قبلش چیزی می گفتید.از قدیم گفتن صلاح مملک خویش خسروان دانند.
با تعجب به رفتنش نگاه کردم. مریم خانم با مهربانی گفت
_به دل نگیر عزیزم. برو استراحت کن دخترم.
_چشم فقط اینکه من یه خبر خوش واستون دارم.
گل از گلش شکفت
_همیشه خوش خبر باشی عزیزم
_من غیر مستقیم از سوره جون پرسیدم. نظرشون مثبت بود.شک ندارم برید خواستگاری حتما جوابشون مثبته.
_خداروشکر. خیر ببینی عزیزم. ان شاءالله عروسی خودت عزیزم.من برم به بهراد خبر بدم.
شب بخیر عزیزم.
گونه ام را بوسید و رفت.
نماند تا ببیند چگونه دلم آوار شد. کاش جرات داشتم تا بگویم من بهراد را به مردنامردی فروختم و حالا تا ابد باید حسرت زندگی بهراد و همسرش را بخورم.
وارد سوییت که شدم بدون آنکه لباسم را عوض کنم ،تن خسته ام را روی تخت ولو کردم.
با صدای پیامک گوشی چشم هایم را باز کردم.
_فردا به حرف برادرتون گوَش بدید و نرید سرکار. اجازه بدید اول ببینم محیطش چطوریه؟اگر همکاراتون آدم حسابی بودند بهتون اطلاع میدم.خوشحال از اینکه حداقل ناراحتیش ادامه پیدا نکرده ،برایش تایپ کردم.
_چشم .ببخشید که تو زحمت افتادید.
پیامک را ارسال کردم و چشمانم را بستم و خود را به آغوش خواب انداختم.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رقیه... رقیه کوچک! ای یادگار تازیانه های نینوا و سیل سیلی کربلا ! دست های کوچکت هنوز بوی نوازش های پدر را می داد، و نگاه های معصوم و چشمان خسته ات، نور امید را به قلب عمه می تاباند.
رقیه... رقیه صبور ! بمان، که بی تو گلشن خزان دیده اهل بیت، دیگر بوی بهار را استشمام نخواهد کرد، تو نوگل بهشتی و فرشته زمینی، پس بمان که کمر خمیده عمه، مصیبتی دیگر را تاب نخواهد آورد.
#حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥اربعین ظهور خوده امام زمانه!
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
_به دل نگیر عزیزم. برو استراحت کن دخترم. _چشم فقط اینکه من یه خبر خوش واستون دارم. گل از گلش شکفت _
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۹
#نویسنده_زهرا__فاطمی
دو روز از آن ماجرا گذشت .
من منتظر خبر بهراد بودم تا اگر مشکلی نبود به سر کار بروم.
بیشتر از این نمیتوانستم سربار آنها باشم.
حتما بعد از کار باید به دنبال یک اتاق میگشتم تا به کل از آنها دور شوم.
در خودم تحمل دیدار بهراد در کنار سوره را نمیدیدم. پس بهترین تصمیم دوری بود.
باید خودم را برای رفتن آماده می کردم و اولین قدم سرکاررفتن و پس انداز کردن بود.
عصریود که بهراد پیام داد به داخل حیاط بروم تا در مورد داروخانه با من صحبت کند.
چادری به سر کردم و سریع به حیاط رفتم.
هوای سرد پاییزی باعث شد تا کمی به خود بلرزم.
بهراد کنار باغچه ایستاده بود و به برگهای رنگارنگ پاییزی چشم دوخته بود.
_سلام.
به سمتم چرخید
_علیک سلام .خوبید
_ممنونم خداروشکر. شما خوبید؟
_الحمدالله. هوا سرده زیاد مزاحمتون نمیشم. راستش من در مورد دکتر سلیمانی و کارکنان داروخانه تحقیق کردم خداروشکر موردی نیست .دکتر سلیمانی متاهل هستند و بسیارمتدین و با اخلاق. سه تا هم نیروی خانم دارند که هرسه از لحاظ اخلاقی مشکلی نداشتند. به نظر محیط بدی برای کار کردن نمیاد.
میتونید از فردا برید سرکار. من به صادق خبر دادم که فردا میرید تا در مورد کارباهاتون صحبت کنه.
از خوشحالی به وجد آمدم و ناخواسته گفتم
_خیلی ممنونم داداش بهراد.
اخمهایش که در هم پیچید، لب گزیده و سریع گفتم
_ببخشید بخاطر خوشحالی زیاد بود.
چند باری دهان باز کرد چیزی بگوید ولی منصرف شد. من که دیدم زیادی خرابکاری کردم،سریع عقب گرد کردم
_با اجازه من میرم
با صدایی آهسته گفت
_خواهش میکنم صبر کنید
کنجکاو ایستادم و به او که به زمین خیره شده بود نگاه کردم.
برای چندلحظه نگاهش را بالا آورد و دوباره به زمین چشم دوخت.
_وقتی مامان و خاله شما رو برای ازدواج پیشنهاددادند و از نجابتتون گفتند من موافقت کردم. راستش تا اون موقع عاشق نشده بودم و به نظرم کسی که از لحاظ اعتقادی مثل خودم باشه برای ازدواج کافی بود.
وقتی تو کافی شاپ گفتید به کسی دیگه علاقه دارید برای مامان بهانه آوردم که من و شما به درد هم نمیخوریم و مامان هم با کلی خجالت زنگ زد و قرار خواستگاری رو کنسل کرد.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۴۹ #نویسنده_زهرا__فاطمی دو روز از آن ماجرا گذشت . من منتظر خبر بهراد بودم تا
با یادآوری آن روزها بیشتر شرمنده شدم
_متاسفم.
کمی این پا و اون کرد و در نهایت گفت
_دلارام خانم الان ولی اوضاع تغییر کرده .نمیدونم از کی دچار شدم .وقتی به خودم اومدم که شما واسم مهم شدید.
با چشمانی گرد شده نگاهش کردم. برای اولین بار به صورتم نگاه کرد و حرف زد
_من نمیتونم با کسی غیر شما ازدواج کنم.زندگی بدون شما برام سخته. من شما رو .....
نگذاشتم بیشتر از این به عشقش اعتراف کند. این عشق برای من ممنوعه بود.
_لطفا ادامه ندید.
با صدایی که از غم میلرزید به حرف آمدم
_من لایق این احساس شما نیستم. مریم خانم سوره رو برای شما انتخاب کرده. سوره هم دوستون داره. من نمیتونم به اعتماد مریم خانم خیانت کنم . لطفا به من به چشم خواهرتون نگاه کنید هرچند من لیاقت خواهری هم ندارم.
ناراحت گفت
_ولی من نمیتونم شما رو به چشم خواهرم ببینم وقتی احساسم به شما برادرانه نیست.
نمیتوانستم بین مادر و پسر بایستم. نمیخواستم از محبت مریم خانم سواستفاده کنم.
پس مصمم گفتم
_من معذرت میخوام که باعث شدم چنین حسی پیدا کنید. برای جبران خطام از اینجا میرم.
من نباشم شماهم بهتر میتونید انتخاب کنید.
من مطمئنم سوره خوشبختتون میکنه.
قبل از آنکه اعتراضی کند سریع به سمت سوییت دویدم و در را پشت سرم بستم.
همان جا روی زمین زانوهایم را بغل گرفتم و زیر گریه زدم.
با دو دست جلوی دهانم را گرفتم تا صدای گریه ام به گوشش نرسد .
دروغ چرا، من هم او را دوست داشتم ولی باید روی علاقه ام پا میگذاشتم من لایق انسان پاکی مثل او نبودم.
بعد از آن روز من شده بودم جن و او بسم الله.
هروقت که متوجه آمدنش به خانه میشدم سریع خودم را پنهان میکردم نمیخواستم با او رودر رو شوم. چندباری هم تماس گرفت ولی جوابش را ندادم.
دعوت های مریم خانم برای شام یا ناهار را هم به بهانه ای رد می کردم.
یک هفته این موش و گربه بازی طول کشید تا اینکه روزی که تصمیم گرفتم به سر کار بروم و با صادق صحبت کنم، با بهراد رودر رو شدم.
تازه از خانه خارج شده بودم که بهراد وارد کوچه شد. برایش سری تکان دادم و سریع از کنار ماشینش گذشتم.
سریع از ماشین پیاده شد و صدایم کرد
_خانم فروتن
نمیخواستم توی کوچه جلب توجه کنم،بیشتر نگران آبروی او بودم.
به سمتش برگشتم.
با چند قدم خودش را به من رساند.شرمنده لب زدم
_سلام. بفرمایید
_علیک سلام. من نمیتونم این رفتارهای بچگانتون رو درک کنم .یک هفته است خودتون رو پنهون می کنید به تماس هام جواب نمیدید. مامانمم دیگه شک کرده. همش میپرسه اتفاقی افتاده و یا من حرفی زدم که ناراحتتون کردم.اگر واقعا اینقدر براتون سخته که علاقه من رو بپذیرید ،باشه قبول میکنم.
اگر فکر میکنید با ازدواج کردن با سوره خانم خوشبخت میشم، باشه قبول می کنم.
همه ی حرفام رو فراموش کنید.از امروز به خواست شما ،فقط به چشم خواهرم شما رو میبینم. لازم نیست دنبال خونه باشید. بیشتر از این مامانم رو ناراحت نکنید. بعد ازدواج من میرم و مامان تنها میمونه .به شما عادت کرده پس لطفا بمونید.خدانگهدار
حرفهایش را با عصبانیت و ناراحتی زد و رفت.
او رفت و من ماندم با دست و پایی که از ناراحتی میلرزید.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
رقص خون🦋رمان های زهرا فاطمی🦋:
#رقص_درمیان_خون
#پارت۵۰
#نویسنده_زهرا__فاطمی
چند هفته ای میشد که در داروخانه مشغول به کار شده بودم .دکتر سلیمانی و همسرش فاطمه بسیار افراد خوش برخورد و مهربانی بودند .از اولین روزی که در آنجا مشغول شدم بین من و فاطمه رابطه دوستانه ای شکل گرفت .
او یکی از موهبت های خداوند بود که در مسیر زندگیم شکل گرفت.
فاطمه روانشناس بود و گاهی عصر به داروخانه می آمد و با کارکنان خوش و بش می کرد.
البته همه ما میدانستیم که او فقط برای این که مدت بیشتری کنار همسرش باشد به آنجا می آید . عشق بین آن دونفر آنقدر زیباست که هربیننده ای را وادار می کند تا چنین عشقی را تجربه کند.
یک ماه می شود که از بهراد خبری نداشتم. دقیقتر بخواهم بگویم از همان روز، دیگر او را ندیدم .
شب ها دیر وقت به خانه بر میگشت و صبح ها خروس خوان از خانه بیرون میزد.
میدانستم که از دستم ناراحت است ولی کاری از من ساخته نبود.
امروزصبح که به سر کار آمدم مریم خانم تاکید کرد شب زودتر به خانه برگردم ،کارمهمی با من دارد.
نگاهی به ساعتم انداختم ساعت ۱۹ بود باید مرخصی می گرفتم و به خانه بر میگشتم.
خجالت میکشیدم در اولین ماه کاری تقاضای مرخصی کنم .
نگاهی به فاطمه کردم پشت سیستم نشسته بود و نسخه ای را میخواند. آهسته به سمتش رفتم
_خانم دکتر
نسخه را به یکی از دخترها داد تا دارو ها را برایش بیاورند. به سمتم چرخید
_صدباربهت گفتم بهم بگو فاطمه، نه خانم دکتر. اگه تو سرت رفت.
با پررویی لبخندی زدم
_چشم خانم دکترجون
چشم غره ای نثارم کرد
_تو درست بشو نیستی. جانم؟
_میشه به همسرگرامیتون بگید یک ساعت به من مرخصی بدن، امشب زودتر برم خونه؟
با کنجکاوی نگاهم کرد
_خبریه به سلامتی؟
با خنده گفتم
_چرا این شکلی نگام میکنی. قسم میخورم امرخیری در کار نیست. مریم جون امر کردند زودبرگردم.
_اوکی از نظر من مشکلی نیست، مرخصی.
_ممنون ازتون ولی نظر آقای دکتر مهمتره
اخم ساختگی کرد
_تا توبیخت نکردم دورشو. آقای دکتر رو حرف خانم خوشگلشون حرفی نمی زنند.
بوسه ای روی گونهاش کاشتم
_یک دونه ای عزیزم . پس با اجازه.
روپوشم را درآورده و در اتاق پشتی داروخانه گذاشتم و با عجله با همه خداحافظی کردم و رفتم.
ماشین جلو در خانه ایستاد .یک ماشین غریبه جلو خانه پارک شده بود.
وارد حیاط شدم. جلوتر که رفتم صدای خنده بهراد و یک آقای دیگر به گوشم رسید. از اینکه بهراد این موقع در خانه بود تعجب کردم.
بدون شک مهمان داشتند.
هیچ راه فراری نبود .برای رفتن به سوییتم باید از مقابل آنها می گذشتم.
آهسته و سربه زیر جلو رفتم.
_نبودی ببینی محمد چطوری دزده رو.....
_سلام
بهراد که مشغول حرف زدن با مردمقابلش بود صحبتش را قطع کرد
_سلام خانم فروتن.
آهسته به آن مرد هم سلام کردم.
تا به حال او را ندیده بودم.
با خوشرویی جوابم را داد
_سلام بانو.
نگاههایش آزارم میداد.بهراد به خوبی متوجه حالم شد که سریع گفت
_خانم فروتن ، مامان کارتون داره.گفت اومدید بگم برید پیششون. تو خونه تنها هستند بفرمایید.
_بله چشم. با اجازه.
با عجله از آن مرد غریبه و نگاههایش فرار کردم.
چند ضربه به در زدم و وارد خانه شدم
_مریم جون
_بیا دخترم. تو آشپزخونه ام.
بوی خورشت قورمه سبزی کل فضای خانه را برداشته بود.
_دوباره خونتون بوی بهشت میده.
صدای خنده اش بلند شد.
مریم خانم میدانست که من عاشق قورمه سبزی هستم.
_فقط تویی که فکر میکنی بهشت بوی قورمه سبزی میده.حتما گشنه ای بیا واست یک بشقاب بکشم بخور.
با لبخند نگاهش کردم. در این مدت در حقم مادری کرده بود.
_ممنونم ،گشنه نیستم.آقا بهراد گفتن کارم داشتید؟
دستم را گرفت و روی صندلی نشاند
_الکی تعارف نکن. میدونم حتی اگر سیر باشی هم بوی قورمه سبزی تو رو گشنه میکنه.
به خنده افتادم.او مرا ازبر بود بهتر از مادر خودم.
بشقاب برنج و قورمه سبزی را مقابلم گذاشت و خودش هم کنارم نشست.
_بخور عزیزم.
خوب میدانستم که میخواهد حرفی بزند.
بشقاب را کنار گذاشتم
_اول شما بفرمایید چیکارم داشتید. خودتون میدونید من از این غذای خوش مزه نمیگذرم. میبرم تو سوییتم میخورم .اتفاقی افتاده؟
دستم را گرفت و کمی فشرد
_میخوام بهت یه چیزی بگم ولی خواهش میکنم اول خوب به حرفم گوش بده و بعد نظرت رو بگو.
ترس به جانم افتاد و
ته دلم خالی شد.
در ذهنم گذشت که نکند از علاقه بهراد به من خبردارد و میخواهد عذرم را بخواهد.
_راستش دیروز که بالاخره بهراد قبول کرد با سوره ازدواج کنه، من زنگ زدم به مینو و قرار خواستگاری گذاشتم.
لبخندی بر لب نشاندم. لبخندی که فقط خودم تلخیش را حس میکردم
_چه خوب. مبارکه.
_مینو از من خواسته که باتو صحبت کنم اگر مشکلی نداری اونا هم تو رو برای صادقشون خواستگاری کنند و همون شب در مورد عروسی هرچهارنفرتون صحبت کنیم.مات شده به میز چشم دوختم.
_دلارام جان هر دختری خواستگار داره. اگر موافق باشی با پدرت صحبت کنم.
_نه
عصبانی بودم از خودم، از صادق که بعد از یک ماه آشنایی و دوسه بار دیدن ادعای عاشقی داشت و از پدری که مرا رانده بود .
با ناراحتی کیفم را برداشتم.
ببخشید کوتاهی گفتم و سریع از خانه خارج شدم.
به صدا زدن های مریم خانم هم توجهی نکردم.
اگر میایستادم قطعا متوجه چشمان اشکی و حال خرابم میشد.
وارد حیاط که شدم با بهراد رودررو شدم. خداروشکر خبری از آن مرد غریبه نبود.
اشک هایم را پاک کردم و به سرعت از او دور شدم.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay