📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
_به دل نگیر عزیزم. برو استراحت کن دخترم. _چشم فقط اینکه من یه خبر خوش واستون دارم. گل از گلش شکفت _
#رقص_درمیان_خون
#پارت۴۹
#نویسنده_زهرا__فاطمی
دو روز از آن ماجرا گذشت .
من منتظر خبر بهراد بودم تا اگر مشکلی نبود به سر کار بروم.
بیشتر از این نمیتوانستم سربار آنها باشم.
حتما بعد از کار باید به دنبال یک اتاق میگشتم تا به کل از آنها دور شوم.
در خودم تحمل دیدار بهراد در کنار سوره را نمیدیدم. پس بهترین تصمیم دوری بود.
باید خودم را برای رفتن آماده می کردم و اولین قدم سرکاررفتن و پس انداز کردن بود.
عصریود که بهراد پیام داد به داخل حیاط بروم تا در مورد داروخانه با من صحبت کند.
چادری به سر کردم و سریع به حیاط رفتم.
هوای سرد پاییزی باعث شد تا کمی به خود بلرزم.
بهراد کنار باغچه ایستاده بود و به برگهای رنگارنگ پاییزی چشم دوخته بود.
_سلام.
به سمتم چرخید
_علیک سلام .خوبید
_ممنونم خداروشکر. شما خوبید؟
_الحمدالله. هوا سرده زیاد مزاحمتون نمیشم. راستش من در مورد دکتر سلیمانی و کارکنان داروخانه تحقیق کردم خداروشکر موردی نیست .دکتر سلیمانی متاهل هستند و بسیارمتدین و با اخلاق. سه تا هم نیروی خانم دارند که هرسه از لحاظ اخلاقی مشکلی نداشتند. به نظر محیط بدی برای کار کردن نمیاد.
میتونید از فردا برید سرکار. من به صادق خبر دادم که فردا میرید تا در مورد کارباهاتون صحبت کنه.
از خوشحالی به وجد آمدم و ناخواسته گفتم
_خیلی ممنونم داداش بهراد.
اخمهایش که در هم پیچید، لب گزیده و سریع گفتم
_ببخشید بخاطر خوشحالی زیاد بود.
چند باری دهان باز کرد چیزی بگوید ولی منصرف شد. من که دیدم زیادی خرابکاری کردم،سریع عقب گرد کردم
_با اجازه من میرم
با صدایی آهسته گفت
_خواهش میکنم صبر کنید
کنجکاو ایستادم و به او که به زمین خیره شده بود نگاه کردم.
برای چندلحظه نگاهش را بالا آورد و دوباره به زمین چشم دوخت.
_وقتی مامان و خاله شما رو برای ازدواج پیشنهاددادند و از نجابتتون گفتند من موافقت کردم. راستش تا اون موقع عاشق نشده بودم و به نظرم کسی که از لحاظ اعتقادی مثل خودم باشه برای ازدواج کافی بود.
وقتی تو کافی شاپ گفتید به کسی دیگه علاقه دارید برای مامان بهانه آوردم که من و شما به درد هم نمیخوریم و مامان هم با کلی خجالت زنگ زد و قرار خواستگاری رو کنسل کرد.
رقص خون🦋رمان های زهرا فاطمی🦋:
#رقص_درمیان_خون
#پارت۵۰
#نویسنده_زهرا__فاطمی
چند هفته ای میشد که در داروخانه مشغول به کار شده بودم .دکتر سلیمانی و همسرش فاطمه بسیار افراد خوش برخورد و مهربانی بودند .از اولین روزی که در آنجا مشغول شدم بین من و فاطمه رابطه دوستانه ای شکل گرفت .
او یکی از موهبت های خداوند بود که در مسیر زندگیم شکل گرفت.
فاطمه روانشناس بود و گاهی عصر به داروخانه می آمد و با کارکنان خوش و بش می کرد.
البته همه ما میدانستیم که او فقط برای این که مدت بیشتری کنار همسرش باشد به آنجا می آید . عشق بین آن دونفر آنقدر زیباست که هربیننده ای را وادار می کند تا چنین عشقی را تجربه کند.
یک ماه می شود که از بهراد خبری نداشتم. دقیقتر بخواهم بگویم از همان روز، دیگر او را ندیدم .
شب ها دیر وقت به خانه بر میگشت و صبح ها خروس خوان از خانه بیرون میزد.
میدانستم که از دستم ناراحت است ولی کاری از من ساخته نبود.
امروزصبح که به سر کار آمدم مریم خانم تاکید کرد شب زودتر به خانه برگردم ،کارمهمی با من دارد.
نگاهی به ساعتم انداختم ساعت ۱۹ بود باید مرخصی می گرفتم و به خانه بر میگشتم.
خجالت میکشیدم در اولین ماه کاری تقاضای مرخصی کنم .
نگاهی به فاطمه کردم پشت سیستم نشسته بود و نسخه ای را میخواند. آهسته به سمتش رفتم
_خانم دکتر
نسخه را به یکی از دخترها داد تا دارو ها را برایش بیاورند. به سمتم چرخید
_صدباربهت گفتم بهم بگو فاطمه، نه خانم دکتر. اگه تو سرت رفت.
با پررویی لبخندی زدم
_چشم خانم دکترجون
چشم غره ای نثارم کرد
_تو درست بشو نیستی. جانم؟
_میشه به همسرگرامیتون بگید یک ساعت به من مرخصی بدن، امشب زودتر برم خونه؟
با کنجکاوی نگاهم کرد
_خبریه به سلامتی؟
با خنده گفتم
_چرا این شکلی نگام میکنی. قسم میخورم امرخیری در کار نیست. مریم جون امر کردند زودبرگردم.
_اوکی از نظر من مشکلی نیست، مرخصی.
_ممنون ازتون ولی نظر آقای دکتر مهمتره
اخم ساختگی کرد
_تا توبیخت نکردم دورشو. آقای دکتر رو حرف خانم خوشگلشون حرفی نمی زنند.
بوسه ای روی گونهاش کاشتم
_یک دونه ای عزیزم . پس با اجازه.
روپوشم را درآورده و در اتاق پشتی داروخانه گذاشتم و با عجله با همه خداحافظی کردم و رفتم.
ماشین جلو در خانه ایستاد .یک ماشین غریبه جلو خانه پارک شده بود.
وارد حیاط شدم. جلوتر که رفتم صدای خنده بهراد و یک آقای دیگر به گوشم رسید. از اینکه بهراد این موقع در خانه بود تعجب کردم.
بدون شک مهمان داشتند.
هیچ راه فراری نبود .برای رفتن به سوییتم باید از مقابل آنها می گذشتم.
آهسته و سربه زیر جلو رفتم.
_نبودی ببینی محمد چطوری دزده رو.....
_سلام
بهراد که مشغول حرف زدن با مردمقابلش بود صحبتش را قطع کرد
_سلام خانم فروتن.
آهسته به آن مرد هم سلام کردم.
تا به حال او را ندیده بودم.
با خوشرویی جوابم را داد
_سلام بانو.
نگاههایش آزارم میداد.بهراد به خوبی متوجه حالم شد که سریع گفت
_خانم فروتن ، مامان کارتون داره.گفت اومدید بگم برید پیششون. تو خونه تنها هستند بفرمایید.
_بله چشم. با اجازه.
با عجله از آن مرد غریبه و نگاههایش فرار کردم.
چند ضربه به در زدم و وارد خانه شدم
_مریم جون
_بیا دخترم. تو آشپزخونه ام.
بوی خورشت قورمه سبزی کل فضای خانه را برداشته بود.
_دوباره خونتون بوی بهشت میده.
صدای خنده اش بلند شد.
مریم خانم میدانست که من عاشق قورمه سبزی هستم.
_فقط تویی که فکر میکنی بهشت بوی قورمه سبزی میده.حتما گشنه ای بیا واست یک بشقاب بکشم بخور.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
با لبخند نگاهش کردم. در این مدت در حقم مادری کرده بود. _ممنونم ،گشنه نیستم.آقا بهراد گفتن کارم داشت
#رقص_درمیان_خون
#پارت۵۱
#نویسنده_زهرا__فاطمی
چیزی نگذشت که صدای در خانه به گوش رسید.
اشک هایم را پاک کردم و چادرم را پوشیدم.
در را آهسته باز کردم.
بهراد با سینی غذا ایستاده بود.
_مامان گفت اینا رو بیارم واستون.
سربه زیر دست جلو بردم و سینی را گرفتم.
_ممنونم
_خواهش میکنم. خانم فروتن اتفاقی افتاده؟
هیچ توضیحی برای رفتار بچگانه چند دقیقه قبلم نداشتم
_نه. با اجازه.
_لطفا صبر کنید.
کلافه ایستادم. در آن لحظه حوصله هیچ کس را نداشتم.
_بخاطر قرار خواستگاری ناراحتید؟
پس او هم خبر داشت و اینقدر آرام بود.
با عصبانیت توپیدم
_نباید باشم؟
شوکه نگاهم کرد و با مظلومیت گفت
_شما خودتون اصرار به اینکار داشتید؟
کم مانده بود از تعجب شاخ دربیاورم. با حرص داد زدم
_من اصرار داشتم آقا صادق ازم خواستگاری کنه؟چرا خودم بی خبرم.
مات شده نگاهم کرد.
_چی؟
وای خدای من ، او درباره خواستگاری خودش حرف میزد و من .
بیشتر از این طاقت نداشتم روبه رویش بایستم.
با پررویی تمام بر سرش هوار زده بودم در صورتی که بی خبر بود.
همانجا میخکوب شده بود. به سرعت وارد خانه شدم و در را بستم.
پنهانی از گوشه پرده نگاهش کردم.
چندین بار رفت و برگشت و بی قرار بین موهایش دست کشید و در آخر با مشت به درخت کوبید.
من به جای او دردم گرفت و اشکم جاری شد.
مسبب حال و روز الانمان فقط من و بی فکری هایم بودم.
کاش زمان به عقب بر می گشت.
به همان روزی که مادرم با خوشحالی گفت بهراد خواستگارمم است و دامادی به لایقی او سراغ ندارد.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۵۲
#نویسنده_زهرا__فاطمی
صبح زود از خانه بیرون زدم.
با رفتار دیشبم شرمنده مریم خانم و بهراد شده بودم.
آنقدر شرمنده بودم که دلم نمیخواست تا چند روز با آنها رودررو شوم.
وارد داروخانه شدم. صادق مشغول حرف زدن با دکتر سلیمانی بود.
هنوز همکاران خانم به سر کار نیامده بودند.
_سلام. صبحتون بخیر
دکتر سلیمانی با خوشرویی جوابم را داد. صادق سربه زیر و خجل گفت
_صبح شما هم بخیر. خانم فروتن میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم.
میخواستم بهانه بیاورم و قبول نکنم ولی با حرفی که دکتر سلیمانی زد،دیگر چیزی نگفتم.
_تا شما دونفر حرف میزنید من برم انبار دارو موجودی بگیرم.
صادق روی صندلی نشست و به من هم تعارف کرد چند دقیقه بنشینم.
با اکراه سر جای خودم نشستم . در دل دعا می کردم بیماری سر برسد و وقتی برای حرف زدن نماند ولی شانس با من یارنبود.
_دیشب مریم خانم تماس گرفتند و گفتند شما جوابتون منفی بوده. میشه بپرسم چرا؟
در جوابش چه باید میگفتم؟اصلا چه دلیلی داشتم جز اینکه دل در گرو مردی دیگر داشتم که از قضا میخواست به زودی شوهر خواهرش شود.
_خواهش میکنم دلیلتون رو بگید. من از دیشب خیلی فکر کردم ولی به هیچی نرسیدم. از دیشب خواب به چشمم نیومده.
_من کلا قصد ازدواج ندارم وگرنه در شما هیچ عیبی وجودنداره و ممکنه آرزوی خیلی ها باشید.
مطمئنم با کسی دیگه ازدواج کنید خوشبخت میشید.
_دلارام خانم، دل آدمها کاروانسرا نیست که امروز عاشق یکی بشن و فردا عاشق یکی دیگه.عشق موهبت الهیه. انسان فقط یکبار عاشق میشه .
مستأصل نگاهم کرد
_تا کی صبر کنم تا شما نظرتون در مورد ازدواج عوض بشه ؟تا هرزمانی که شما بگید من صبر میکنم ولی از من نخواین که کلا این عشق رو فراموش کنم.
_متاسفم . من جوابم منفیه. واقعا هیچ راهی نیست.اطفا بیشتر از این منو شرمنده خودتون نکنید.
با ناراحتی کیفش را برداشت و بدون هیچ حرفی رفت.
وقتی خودم تکلیفم با دلم مشخص نبود چگونه میتوانستم به او وعده سرخرمن بدهم .
ناجوانمردانه بود .باید همین اول کاری، تیشه به ریشه این عشق میزدم تا کمتر اذیت شود.
تا ظهر خودم را با حرف زدن با مردم سرگرم کردم و در برابر نگاه پرسوال دکتر سلیمانی سکوت کردم.
برای عصر مرخصی گرفتم و سریع به خانه برگشتم فقط یک خواب میتوانست آرامش از دست رفته ام را به من برگرداند.
بدون آنکه چیزی بخورم تن خسته ام را روی تخت رها کردم.سرم به بالشت نرسیده به خواب رفتم.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۵۳
#نویسنده_زهرا__فاطمی
با صدای اذان مغرب از خواب پریدم.
آنقدر بدنم متلاشی بود که حس می کردم سالهاست مثل اصحاب کهف خوابیده ام .
کش و قوسی به بدنم دادم.
هواتاریک شده بود.
کورمان کورمان جلو رفتم و کلید برق را زدم.
باید خودم را جمع می کردم.
قرارنبود معجزه شود و من دوباره برگردم به گذشته، خودم باید آینده ام را میساختم و قبول میکردم هیچ کس در این مسیر نمیتواند به من کمک کند.
علاقه من به بهراد هم قطعا بعد ازدواجش کمرنگ می شود چون من اهل علاقه به یک مرد متاهل نیستم همانطور که بهرهد وقتی سر سفره عقد بنشیند ،عشقش به من را در دلش خاک می کند و حتما عشقی جدید در قلبش جوانه می زند.
قامت بستم و مشغول راز و نیاز با خدایم شدم.
با او عهد بستم که دیگر راه را اشتباه نروم و هیچ گاه به او پشت نکنم.
حس کسی را داشتم که تازه متولد شده و باید سالها زندگی کند.
با همان چادر نمازم به دیدن مریم خانم رفتم. باید از دلش در می آوردم.
چند ضربه به در زدم
_مریم جون خونه ای؟
صدایش به زور شنیده میشد
_،بیا تو دخترم.
وارد خانه شدم. نگاهی به اطراف انداختم اثری نبود
_مریم جون کجایید؟
چند دقیقه ای سکوت همه جا را فرا گرفت.
میخواستم دوباره صدایش بزنم که با لباس هایی پر از گردو غبار از آشپزخانه بیرون آمد
_ببخشید تو انباری پشتی بودم. دنبال دبه ترشی میگشتم.
با خنده گفتم
_نکنه میخواین منو ترشی بندازید.
به خنده افتاد
_اگر تو بخوای چراکه نه!!
بغلش کردم و گونه اش را بوسیدم .معترض شد
_برو اون ور دختر !همه وضعت پر خاک شد
_شما خاکیتون هم خوش مزه است.خوش به حال حاج.....
با صدای سرفه های بهراد بلند هینی گفتم و دست روی دهانم گذاشتم.
لعنت بر دهانی که بدموقع بازشود. استاد سوتی دادن بودم.
جرات نکردم به عقب برگردم و با او روبه رو شوم.
با صدایی که مملو از خنده بود گفت
_ سلام .مامان جان ،با اجازه من میرم بیرون.
_برو به سلامت عزیزم.
صدای بستن در که آمد با دست به سرم کوبیدم
_خاک برسرم آبروم رفت.
مریم خانم بلند زد زیر خنده.
_مریم جون بایدم بخندی .الان پسرتون فکر میکنه من به شما چشم داشتم.
با اتمام حرفم خودمم به خنده افتادم.
_تا شما دوتا لیوان چای خوشرنگ بریزی ،منم آبی به صورتم زدم و اومدم.
_چشم .
دو لیوان چای خوشرنگ مادرشوهرکش ریختم ولی صد حیف که مریم خانم نقش مادرم را داشت.
به قسمت سنتی نشین رفتم و نشستم.
آن گوشه خانه حس خیلی خوبی را به وجودم تزریق می کرد. پرا با خود میبرد به سالهای کودکی و خانه پدر بزرگم.
_هعی یادش بخیر
_یاد چی بخیر؟
از هپروت خارج شدم و به احترام مریم خانم ایستادم
_بشین دخترم.
کنارش نشستم .
_این گوشه خونتون منو برد به خونه پدرجونم. دوران کودکیم.کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدم.
_این قسمت مورد علاقه بهراد بوده و هست. وقتی اینجا رو خریدیم خودش پیینها داد این قسمت رو سنتی بشینیم.
اشاره ای به لیوان چایی کرد
_این چایی خوردن داره. بخور سرد شد
چند جرعه از چای را خوردم. باید حرف میزدم
_مریم جون منو بابت رفتار زشتم اون روزم ببخشید.قصد بی احترامی به شما نداشتم ، از اینکه خواستگاری کرده بودند عصبانی بودم. از اینکه پدری که منو طرد کرده رو میخواستن ببینن عصبانی شدم.
من چند ماهه پیش شما زندگی میکنم. بعد این همه مدت نمیتونستن بیان دنبالم یا بهم زنگ بزنن. من واسه اونا مردم. منم نمیخوام با هیچ کس ازدواج کنم . من خطا کردم و باید تاوانش رو بدم .
به چشمان مهربانش نگاه کردم
_مریم جون اجازه بدید من تو این خونه خودمو از نو بسازم. قول میدم بعدش برم و بیشتر از این مزاحمتون نشم.
اشکهایم جاری شد از این دلارام احساساتی بیزار بودم.
لیوانش را توی سینی گذاشت.
با یک دستش اشکهایم را پاک کرد و با دست دیگرش دستم را گرفت و به آرامی فشرد.
_تو مزاحم نیستی عزیزم. من که از خدامه دختر مهربونم پیشم بمونه. خودت رو از نو بساز و زمانی که قوی شدی والدینت رو ببخش. مامانت هرازگاهی به من زنگ میزنه. حالت رو میپرسه، خیلی نگرانته ولی بخاطر بابات حرفی نمیزنه. بابات حرف زدن در مورد تو رو منع کرده. بهشون فرصت بده. خودشون یک روز متوجه اشتباهشون میشن و میان دنبالت . تا اون روز تو دختر منی و جات کنار منه.
پس به جای گریه کردن چاییت رو بخور که سرد شد.
باورم نمیشد که مادرم نگرانم شده باشد.
_واقعا مامانم نگرانمه؟
اخم ریزی کرو
_معلومه که نگرانته. ان شاءالله یک روز مادر میشی و میفهمی مادرها چه حسی نسبت به بچه هاشون دارن.
باورش برایم سخت بود او همیشه خودش را فدای دانیال و مسعود می کرد. با شنیدن حرف های مریم خانم خوشحال شدم.
امیدوارم شدم به آینده و روزهای پیش رو.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۳ #نویسنده_زهرا__فاطمی با صدای اذان مغرب از خواب پریدم. آنقدر بدنم متلاشی
#رقص_درمیان_خون
#پارت۵۴
#نویسنده_زهرا__فاطمی
صبح با صدای جیغ و داد دوقلوهای بهناز از خواب بیدارشدم. بار اولی بود که آنها را از نزدیک می دیدم.
توی حیاط مشغول توپ بازی بودند.
امروز جمعه بود و من مثلا در روز تعطیل قصد استراحت داشتم که با شیطنت های آنها امکان پذیر نبود.
کارهایم را کردم و به حیاط رفتم.
_سلام خوشگلا
با تعجب نگاهم کردند.پسر بچه مشکوک نگاهم کرد
_تو کی هستی؟
دخترک با آن موهای خرگوشی و پیراهن صورتی گلدارش که زیادی بامزه اش کرده بود ،سریع گفت.
_بی ادب نباش ،باید بگی شما.
با لبخند مرا نگاه کرد
_شما کی هستی؟
به خنده افتادم. آنقدر بانمک بودند که دلم میخواست بغلشان کنم و یک دل سیر ببوسمشان. عجیب خوردنی بودند.
_من اسمم دلاراممه وشما؟
پسرک تخس جوابم را داد
_اسمتون مهم نیست،اینجا چیکار دارید؟
ابرویم بالا پرید. از قدیم گفتن حلالزاده به دایی می رود .کپی برابر اصل بهراد بود.
_کاراگاه کوچک، من تو این سوییت زندگی می کنم. حالا میگی من افتخار آشنایی با کیو دارم.
از اینکه او را کاراگاه نامیده بودم لبخند به لبش آمد و با افتخار گفت
_امیر حسن بزرگی هستم .
با دست کوچکش به دخترک اشاره کرد
_ایشونم خواهر دوقلوی من حسنا هستند.
_ای جونم چه اسمای نازی دارید مثل خودتون.
دستم را به سمتش دراز کردم و دست کوچکش را گرفتم.
_از آشناییتون خوش وقتم خوشگلا. از امروز باهم دوستیم .قبوله.
هردو خوشحال سرشان را تکان دادند.
هرسه مشغول بازی شدیم. با صدای مریم خانم دست از بازی کشیدیم
_میبینم که همبازی پیدا کردید.
حسنا با خوشحالی گفت
_خاله دلارام خیلی مهربونه، کلی باما بازی کرد
با لبخند نگاهشان کردم
_دلارام جان ببخشید بچه ها اذیتت کردند .
_نه بابا این چه حرفیه، اتفاقا خیلی بهم خوش گذشت. خیلی دوست داشتنی هستند.
_دلارام جان برای نهار بیا پیش ما، میخوام با دخترا آشنا بشی.
امروز هردوهستند. بهانه هم نداریم.فهمیدی
_چشم خدمت میرسم.اگر کمک لازم دارید بیام کمک
_نه عزیزم ممنون. بهناز رفته آرایشگاه ،همین دوتا وروجک رو سرگرم کنی کمک بزرگی به من کردی.
با لبخند به بچه ها نگاه کردم که فارغ از همه مشکلات ، بین درخت ها می دویدند.
_دلارام جان .امشب خوابخواد قراره بریم خواستگاری برای بهراد. تو هم آماده باش تا باهم بریم.
حس غم در دلم سرازیر شد
_مریم جون اگر اجازه بدید من شب خونه می مونم .شما برید ان شاءالله با خبر خوب برگردید.
اخمی بر پیشانی نشاند .
_اصلا حرفشم نزن. اگر قبول داری من مادرت هستم پس رو حرفم ،حرفی نزن. میدونم بخاطر صادق نمیخوای بیای ولی اون یک موضوع تموم شده است. اونا خواستگاری کردند و تو جواب منفی دادی تمام. پس حتما امشب با ما میای.
من برم داخل غذام رو هنوز کامل درست نکردم.
_چشم.بخاطر شما میام. ان شاءالله خوشبخت بشن.
_چشمت روشن. بی زحمت حواست به این دوتا شیطون باشه تا من کارم تموم بشه.
_حتما. شما بفرمایید.
تا اذان ظهر با آن دو داخل حیاط بازی کردم.
آنقدر شیرین زبان بودند که اصلا متوجه گذر زمان نشدم.
کم کم اهالی خانه رسیدند .اول بهناز و همسرش و بعد هم بهنوش و همسرش و در آخر بهراد.
مدت ها قبل هم با آنها در خانه خاله محبوبهشان برخورد داشتم و میدانستم چقدر خونگرم هستند ولی امروز متوجه شدم آنها عالی تر از تصور من بودند.
آنقدر گرم و صمیمی برخورد کردند که به یک ساعت نرسیده چنان با دخترا غرق صحبت شدم که انگار سالهاست باهم دوست هستیم.
در مورد همه چیز باهم صحبت کردیم. بهنوش از خاطراتش در اردوی جهادی می گفت و صدای خنده هرسه مان بلند میشد.
مریم خانم چندبار برایمان اسپند دود کرد.
میگفت باید اسپند دود کنم تا بلا از هممون دور بشه.
بعد از صرف نهار به سوییتم برگشتم تا برای شب آماده شوم.
چقدر بین حال و روز ما آدمها تفاوت وجود دارد.
آن سوی حیاط همه برای امشب لحظه شماری می کنند و غرق خوشی هستند
این سمت حیاط من در سوییت کوچک خودم ،درگیر گذشته ها و آینده هستم.
چه حسی دارم ،نمیدانم.
فقط خوب میدانم که امشب آخرین پرده عشق بین من و بهراد به نمایش در می آید و از فردا مسیر زندگیمان جدا می شود.
هرکدام راهی جدا برای زندگی در پیش میگیریم و این آخر راه ماست.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۵۵
#نویسنده_زهرا__فاطمی
شب فرا رسید و من درمانده به ساعت چشم دوختم.
راه فراری وجود نداشت .باید به میان گود میرفتم و ضربه فنی شدنم را به چشم میدیدم.
شاید این کمترین جزای خطاهای گذشته ام میبود.
مانتو عبایی که با اولین حقوقم خریده بودم را از داخل کمد بیرون آوردم.
وقتی او را با ذوق می خریدم،هیچگاه گمان نمی بردم که او را در مراسمی بپوشم که پایانش حداقل برای من خوش نباشد.
میخواستم در کمد را ببندم که نگاهم روی چادر مشکی نشست.
همان چادری بود که بهراد روز اول برایم خریده و به بیمارستان آورده بود.
از وقتی پا به این خانه گذاشتم ،چادر را در کمد گذاشتم و هیچ وقت بیرون چادر نپوشیدم .
همیشه با مانتو های بلند به محل کار و بازار می رفتم.
نمیدانم چرا هوس کردم امشب چادر بپوشم.
چادر را باز کردم و روی سرم گذاشتم .
به خودم در آینه نگاه کردم .چقدر با دلارام گذشته تفاوت داشتم. الان خودِچادری ام را دوست داشتم ولی ماهها قبل چادر را فقط به اجبار روی سر میگذاشتم .
با صدای در، از آینه چشم برداشتم.
کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم.
خانم ها تو حیاط ایستاده بودند و خبری از مردهای خانواده نبود.
مریم خانم با دیدنم لبخندی زد
_هزارماشاءالله، چه خوشگل شدی عزیزم. چقدر چادر بهت میاد.
خجالت زده لبخندی زدم. بهنوش و بهناز هم حرف مادرشان را تایید کردند.
جلو در ورودی مردها کنار ماشین ایستاده بودند.
بهناز و بهنوش با همسرانشان سوار یک ماشین شدند.
منم با مریم خانم به سمت ماشین بهراد رفتم.
هنوز نمیدانستم بهراد با دیدنم چه عکس العملی نشان میدهد. به ماشین تکیه زده و با گوشی حرف میزد.
_علی جان من آخر شب خودمو میرسونم .
_بهراد جان بریم ؟
با سوال مریم خانم ،بهراد به عقب برگشت و چند لحظه کوتاه نگاهش روی چادرم خزید.
_بله بفرمایید.
مریم خانم داخل ماشین نشست.
من هم با کلی خجالت زیر نگاه بهراد سوار ماشین شدم.
تا مقصد کسی حرفی نزد.ماشین را پارک کرد.
همگی خوشحال بودند و لبخند به لب داشتند، جز بهراد که در فکر فرورفته بود و من!
_مادرجان چرا گل رو برنداشتی؟
بهراد به خود آمده و سریع دسته گل را از داخل ماشین بیرون آورد.
بهنوش خندان گفت
_عروس چنان دل داداش عاشقمو برده که هوش و حواس براش نمونده.
همه خندید.
من لبخندی زورکی بر لب نشاندم و بهراد بدون هیچ حالتی به سبد گل چشم دوخت.
مریم خانم سکوت پسرش را پای خجالت او گذاشت
_پسرمو انقدر خجالت ندید. مادر فدات بشه که اینقدر حجب و حیا داری.
_خدانکنه مامان جان.
صادق در را باز کرد و با خوشرویی احوالپرسی کرد. به من که رسید نگاهش میخکوب من و پوششم شد. آنقدر نگاهش تابلو بود که بهراد اخمی کرد.
_سلام .خیلی خوش اومدی
_سلام.ممنونم.
با آمدن آقای محمدی، صادق به سمت بهراد رفت و من نفس راحتی کشیدم.
تا لحظه ای که وارد خانه شویم و روی مبل بنشینیم چندین بار با اهالی خانواده احوالپرسی کردیم.
صحبت از آب و هوا شروع شد و به اوضاع اقتصادی رسید.
مریم خانم با خنده گفت
_آقایون بهتر نیست بریم سراغ این دو جوون .
برای حرف زدن از اقتصاد وقت زیاده.
پسرم رو بیشتر از این منتظر نگذارید.
طفلک بهراد عرق شرم بر پیشانی اش نشسته بود.همگی با لبخند به هم نگاه کردند و حرف مریم خانم را تایید کردند.
_آقای محمدی من و میناجون سالهاست باهم دوستیم. شما خانواده مارو میشناسید، بهراد جان رو هم از بچگی میشناسید. ظاهر و باطن!امشب مزاحمتون شدیم تا سوره جان رو برای پسرم خواستگاری کنیم. شما هر خواسته ای داشته باشید به روی چشم.
آقای محمدی دستش را روی شانه بهراد گذاشت.
_کم از خوبی های بهراد جان ندیده و نشنیده ایم. ماشاءالله جوانی رعا و با غیرته، هر پدری باشه دلش میخواد چنین مردی دامادش بشه.
ولی خب نظر سوره جان هم مهم هستش.
با این حرف آقای محمدی به یاد حرف مادرم افتادم که می گفت پدرم آرزوی داشتن چنین دامادی را در دل داشته است
_مینوجان وقتشه که عروس خوشگلم یه چایی بیاره و حرف آخر رو بزنه.پسرم چشم انتظاره.
مینو خانم با لبخند صدایش را بالا برد
_سوره جان چایی رو بیار عزیزم
با صدای مینو خانم از گذشته ها بیرون آمدم و به بهراد چشم دوختم. منتظر عکس العملش بعد از دیدن سوره بودم.
سوره با سینی چای وارد شد. یک مانتو عبایی آبی آسمانی پوشیده بود با یک هدشال سفید مجلسی که با نگین به زیبایی می درخشید.
من که دختر بودم از دیدن او با آن زیبایی مات شده بودم وای به حال بهراد!
جرات نکردم به بهراد نگاه کنم .میترسیدم نگاهش کنم و ببینم که محو زیبایی سوره شده است و حسادت دمار از روزگارم دربیاورد.
با انگشتان دستم بازی می کردم. سوره مقابلم قرار گرفت و چایی تعارف کرد.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۵ #نویسنده_زهرا__فاطمی شب فرا رسید و من درمانده به ساعت چشم دوختم. راه فراری
#رقص_درمیان_خون
#پارت۵۶
#نویسنده_زهرا_فاطمی
اکراه یک فنجان چای برداشتم.
نگاهم با نگاه بهراد تلاقی پیدا کرد.حس میکردم او برای هردویمان ناراحت است. این راهی بود که من او را به سمتش هل داده بودم.
نگاه گرفتم و به فنجان داخل دستم دوختم.
سوره که روبه روی بهراد ایستاد حس کردم، کودک درونم گوشه ای کز کرد. نگاهشان کردم. بهراد بدون اینکه به او نگاهی کند فنجان چای را برداشت.
_دخترم بیا پیش من بشین.
سوره سینی را روی میز گذاشت و کنار مریم خانم نشست.
دلم میخواست از آنجا فرار کنم ولی امکانش نبود پس خودم را با حسنی سرگرم کردم. کنارم نشسته بود و با شوقی کودکانه در مورد لباس عروسش صحبت می کرد. همانی که میخواست در عروسی بهراد بپوشد.
آقا سعید همسر بهناز روبه آقای محمدی کرد
_آقای محمدی اگر اجازه بدید بهراد جان و دخترخانمتون برن حرف های آخر رو بزنند.
با تایید آقای محمدی ،بهراد پشت سر سوره به راه افتاد و به داخل اتاقی رفتند.
با رفتن آنها دوباره بحث ازدواج و مشکلات اقتصادی جوانها و ...شروع شد.
نگاههای گاه و بی گاه صادق بر اعصاب بهم ریخته ام ،خط می کشید.
تحمل آنجا را نداشتم حس می کردم هوا برای نفس کشیدن کم دارد.
_حسنا جون بریم تو حیاط تا خوابت بپره؟
در حالی که چرتش گرفته بود، گفت
_بریم تا بپره.
لبخندی به رویش زدم و رو به ریحانه که سمت دیگرم نشسته بود کردم
_ریحانه جون با اجازه اتون من حسنا رو چند دقیقه ببرم تو حیاط. خوابش گرفته.
_راحت باش عزیزم.
دست حسنا را گرفتم و به حیاط رفتم. امیرحسن هم پشت سرمان به حیاط آمد.
حسنا و امیر حسن را سوار تاب گوشه حیاط کردم و خودم هم چشم دوختم به آسمان.
دلم میخواست الان در سوییتم می بودم و یک دل سیر گریه می کردم.
خودکرده را تدبیر نیست ،حکایت حال من بود.
با صدای دست زدن و هلهله کردن خانم ها، حسنی و امیر حسن با شوق به سمت داخل دویدند. من هم به ناچار وارد خانه شدم.
سوره جواب مثبت را داده بود و مشغول روبوسی با خانم ها بود.به سمتش رفتم
_تبریک میگم عزیزم ان شاءالله خوشبخت بشی.
کوتاه به بهراد نگاهی انداختم
_آقا بهراد بهتون تبریک میگم ان شاءالله خوشبخت بشید.
آهسته جوابم را داد
_ممنونم.
همه چیز روی دور تند افتاده بود.
آقای محمدی بین آن دو صیغه محرمیت یک ماهه خواند تا به دنبال کارهای عقد و عروسیشان باشند.
آخر شب بود که خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم. در طول مسیر مریم خانم قربون صدقه بهراد و سوره می رفت ومن فقط لبخند میزدم.
خودم خواسته بودم و دیگر همه پل ها خراب شده بود.
به خانه که رسیدیم دوباره تبریک گفتم و سریع به سوییتم پناه بردم.
در آن سوییت تاریک و خلوت میتوانستم تا صبح در عزای عشقم گریه و زاری سر دهم.
باید همه چیز را امشب به پایان می رساندم، همه چیز را!!!!!
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۶ #نویسنده_زهرا_فاطمی اکراه یک فنجان چای برداشتم. نگاهم با نگاه بهراد تلاق
#رقص_درمیان_خون
#پارت۵۷
#نویسنده_زهرا_فاطمی
بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد.
هوا ابری بود و نم نم باران می بارید.
لباس گرم پوشیدم و به حیاط رفتم.
آسمان دل من هم گرفته بود ولی چشمانم اجازه باریدن نداشت. به اندازه وافی و کافی دیشب باریده بود.
سوز و سرما، لرز را مهمان جانم کرد.
چشم به آسمان دوختم
_خدایا رهام نکن. من که غیرتو کسی رو ندارم. میدونم راه رو کج رفتم ولی تاوان دادم. خودت که شاهدی!از دست دادن خانواده ام ،داداش دانیالم و حالا هم کسی که دوستش داشتم.بسه دیگه. تو مهربونی بهم رحم کن و از خطاهام بگذر. آینده رو برام روشن کن. من خیلی میترسم. میشه بغلم کنی؟
حس میکردم خدا نگاهم می کند.
حس میکردم خدا آغوشش را برایم باز کرده است.
لبخند تلخی به لب نشاندم و به داخل سوییت برگشتم.
برای خودم صبحانه مختصری آماده کردم.
یک لیوان چای و چند لقمه نان پنیر و گردو!!
روی مبل نشستم و از پنجره به بارش باران چشم دوختم.
قطرات باران چند دقیقه ای می شد که با شدت به پنجره برخورد می کرد .
جرعه جرعه چایم را نوشیدم .با صدای زنگ ساعت سریع چند لقمه خوردم و آماده شدم.
روز اول هفته باید سر وقت به محل کارم میرسیدم.
چادرم را پوشیدم و کیفم را برداشتم.
باران شدت گرفته بود ، چتری نداشتم تا زیرش پناه بگیرم.
دل را زدم به دریا و همان طور از سوییت بیرون زدم.
جلو در حیاط که رسیدم. بهراد را دیدم که چتر به دست ایستاده است.
_سلام صبحتون بخیر.
_سلام. صبح شما هم بخیر ، با اجازه.
سریع از کنارش گذشتم که صدایم زد
_دلارام خانم چند لحظه صبر کنید من میرسونمتون.
_ممنونم، خودم میرم. مزاحم شما نمیشم.
در حیاط را بست و به سمت ماشینش رفت.
_مزاحم نیستید، منم داشتم میرفتم بیرون.
در عقب را برایم باز کرد
_بفرمایید خواهش می کنم. بارون خیلی شدیده.
با اکراه سوار شدم. در را بست و خودش هم سوار شد.
از پنجره به بارش باران زل زدم.
_تشریف می برید داروخونه؟
_بله
صدای زنگ تلفنش بلند شد. تماس را که وصل کرد.
صدای پر ناز سوره در ماشین پیچید
_سلام بهراد جان.
بهراد که مشخص بود مقابل من دستپاچه شده است سریع گفت
_سلام ، تو راهم تا پنج دقیقه ی دیگه در خونتونم.
_باشه عزیزم. فعلا
_یاعلی.
تماس که قطع شد ،گفتم
_آقا بهراد بی زحمت ایستگاه واحد نگه دارید. بیشتر از این مزاحمتون نمیشم. سوره جون منتظرتونن.
انگار از حرفم چندان خوشش نیامد که گفت
_میرسونمتون. اگر دیرتون نمیشه سرراه دنبال سوره خانم بریم. بعد شما رو میرسونم.
میخواستم اعتراض کنم که گفت
_قراره بریم آزمایشگاه دکتر محبی کنار داروخونه .پس هم مسیر هستیم.
دو دل گفتم
_ممکنه سوره جون خوششون نیاد. بهتره مزاحمتون نشم.
اخمی بر پیشانی نشاند
_شما مثل خواهرم هستید و با ما زندگی می کنید. سوره خانم هم این رو میدونن ،پس ناراحت نمیشن، نگران نباشید.
هیچ کس به اندازه یک زن هم جنس خودش را نمیشناسد. من از برخورد سوره نگران بودم. میترسیدم در اولین روز محرمیتشان من باعث دلخوری شوم . سکوت کرده و به بیرون زل زدم.
جلو در ایستاد و چند بوق کوتاه زد.
سوره با چهره ای بشاش و خندان در را باز کرد و نشست
_سلام عزیزم. چرا نیومدی...
با دیدن من، متعجب شد.
_سلام سوره جون.
به خودش آمده و با کنایه گفت
_سلام . نمیدونستم شما هم میای آزمایشگاه.
میخواستم لب باز کنم و بگویم چندان مشتاق همراهی نیستم ولی قبل از من بهراد در حالی که از کوچه خارج میشد،گفت
_آزمایشگاهی که میریم کنار داروخونه است.
سوره به صندلی تکیه زد
_آهان. نمیدونستم.
تا مقصد هیچ کدام حرف نزدیم. بارها خودم را لعنت کردم که سوار ماشین بهراد شدم و روز اولی باعث ناراحتی بینشان ولی با لعنت من زمان به عقب بر نمیگشت.
ماشین را که مقابل داروخانه پارک کرد، قبل از پیاده شدن گفتم.
_ممنونم. ببخشید مزاحمتون شدم. روزتون بخیر
سریع پیاده شدم و وارد داروخانه شدم.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۷ #نویسنده_زهرا_فاطمی بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد. هوا ابری
#رقص_درمیان_خون
#پارت۵۸
#نویسنده_زهرا_فاطمی
وارد داروخانه شدم جز زهره کسی هنوز نیامده بود. پشتِ پیشخوان درخواست دارو نشستم .
هرچند دلم میخواست همان لحظه به خانه برگردم و خودم را در اتاقم محبوس کنم، صدحیف که چاره ای جز ماندن نداشتم.
در خودم توانایی اینکه هرروز آنها را باهم ببینم و سوره مقابلم قربان صدقه شوهرش برود را نمیدیدم.
باید کار می کردم و در اولین فرصت به دنبال خانه می گشتم.
قطعا بهترین کار همین بود. باید صبر میکردم تا مریم خانم دل مشغولی های این روزهایش تمام شود و بعد با او صحبت کنم و اجازه رفتن بگیرم. به دور از ادب بود که بی خبر کارهایم را پیش ببرم..
با وعده دادن به خودم، کمی آرام گرفتم.
_چقدرچادربهت میاد، بهت ابهت میده اولین باره که از چادر خوشم میاد.
لبخندی به روی زهره زدم.
_ممنون عزیزم.یک مدتی بود گذاشته بودم کنار ولی از دیروز دوباره میپوشم. حس خوبی بهش دارم. توهم یکبار تجربه کن شاید خوشت اومد.
بلند زد زیر خنده.
_حتی نمیتونم خودمو با چادر تصور کنم.
زهره دختر راحتی بود نه از لحاظ روابط با نامحرم، اتفاقا در این مورد خیلی هم سختگیر بود و با مردها خیلی جدی صحبت می کرد ولی در برابر پوشش خیلی راحت بود.
چتری موهایش که همیشه پیدا بود.
مانتو اداری سورمه ای به تن می کرد که البته کوتاه بود و بیشتر شبیه کت مردانه بود.
این حداقل پوشش را هم فقط در محیط کار داشت.
وقتی که تعطیل میشدیم شلوار بگ سفید با مانتو کوتاه سفید میپوشید و یک روسری کوچک که بی شباهت به دستمال سر نبود روی موهای بلند بافته شده اش می انداخت..به نظر او دل آدمها باید پاک باشد.من به جای او در این هوای پاییزی به لرزه می افتادم.
با آمدن زن میانسال ، ادامه حرفمان را رها کردیم و هردو مشغول کار شدیم.
تا ظهر آنقدر سرم شلوغ بود که یک لحظه هم به اتفاقات صبح فکر نکردم.
ظهر وقتی میخواستم به خانه برگردم هنوز نم نم باران میبارید.صادق برای دیدن دکتر سلیمانی به داروخانه آمد. جلو در ورودی با هم رودررو شدیم.
_سلام ، خداقوت
حوصله او را نداشتم ولی ادب حکم میکرد بایستم و احوالپرسی کنم
_سلام. ممنونم. خانواده خوبن؟
_الحمدالله .تشریف میبرید خونه؟
_بله .بااجازه من دیگه میرم
_بارون میاد صبر کنید برسونمتون.
_نه ممنونم، بارون شدید نیست میخوام کمی قدم بزنم. سلام برسونید.
منتظر نماندم تا چیزی بگوید سریع خداحافظی کردم و به خانه برگشتم.
از خستگی کم مانده بود بی هوش شوم. سریع نیمرویی درست کرده و خوردم و بعد هم خوابیدم.
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۸ #نویسنده_زهرا_فاطمی وارد داروخانه شدم جز زهره کسی هنوز نیامده بود. پشتِ پ
#رقص_درمیان_خون
#پارت۵۹
#نویسنده_زهرا_فاطمی
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدارشدم.
مریم خانم با صدایی که از خوشحالی می لرزید ،گفت
_سلام دخترم.بیا بالا خبر خوش دارم. دخترا هم تو راهن.
لبخندی به ذوقش زدم
_به به چی بهتر از خبر خوش. نمیشه الان به من بگید قول میدم سریع بیام.
خندید
_بهراد الان زنگ زد ،گفت جواب آزمایششون مشکلی نداشته و دارن با سوره میان خونه.
لبخند روی لبم خشکید.
سعی کردم به صدایم رنگ خوشی بدهم.
_واای چقدر عالی. با اجازه یه دوش بگیرم تا قبل اومدن دخترا بیام پیشتون.
_باشه عزیزم. کارهات رو انجام دادی بیا. شام هم پیش مایی ،چیزی واسه شامت درست نکنی.
_چشم.
زیر دوش آب ایستادم.
باید ناراحتی های روحم را میشستم .
از امروز در این خانه خوشی به پرواز در میآمد و من نمیتوانستم با قلبی زخمی و روحی ناراحت تاب بیاورم علی الخصوص که هیچ کس مقصر نبود جز خودم!
بهترین لباسم را پوشیدم و بعد از برداشتن چادر رنگی ام از خانه بیرون زدم.
لرز به جانم نشست ،با دو خودم را به خانه گرم مریم خانم رساندم.
هنوز کسی نیامده بود.مریم خانم مشغول پخت شام بود.
_مریم جون کمک نمیخوای؟
_نه عزیزم فقط واسه خودت یک لیوان چای بریز،تو این هوای سرد می چسبه.
برای خودم یک لیوان چای ریختم و پشت میز نشستم.
_بهنوششون کی میان؟
_قبل اینکه به تو زنگ بزنم بهش خبر دادم گفت چندتا بیمار داره ،تا یک ساعت دیگه میاد.
بهناز هم که امروز بچه ها رو برده بود خونه خواهرشوهرش،گفت از بیمارستان میرم دنبالشون و تا شب میام.
گشنه اشون بشه پیدامیشن.
با خنده این را گفت و کنارم نشست.با چشمانی که میدرخشید،گفت
_بهراد و خانمش هم بعد آزمایش رفتن دنبال خرید حلقه.
خدا بخواد فردا قراره بریم محضر و خطبه عقد بخونیم.
_ان شاءالله خوشبخت بشن.
_ان شاءالله.
دستم را گرفت
_ان شاءالله بعد اونا توهم با یک پسر خوب ازدواج کنی و خوشبخت بشی.
لبخندی به رویش زدم.
_ممنونم ولی من بدون ازدواج خوشبختترم.
با شیطنت گفتم.
_مریم جون خیلی اصرارداری منو شوهر بدی نکنه دنبال اینی از شرم راحت بشی.شاید هم قصد تجدیدفراش دارید. این آدم خوشبخت کیه؟
زد زیر خنده
_خداتورونکشه با این حرفات.
با صدای زنگ آیفون حرفش را قطع کرد. میخواست در را باز کند که سریع گفتم
_شما بشینید من در رو باز می کنم.
نگاهی به تصویر انداختم ،سوره کنار بهراد ایستاده بود و دستش دوربازوی او حلقه شده بود.
بدون اینکه گوشی را بردارم درراباز کردم.
_مریم جون آقابهراد و سوره اومدند.
مریم خانم سریع اسپنددود کن را روشن کرد و بوی اسپند کل خانه را برداشت.
باهم به سمت در رفتیم .
در را باز کردم و بهراد و سوره روی پله آخر بودند همزمان سلام کردند. مریم خانم با ذوق گفت
_سلام به روی ماهتون .خوش اومدید.
اسپند را دور سرشان چرخاند.
_چشم دوربشه از عزیزانم ان شاءالله.
بهراد با لبخند اسپند را گرفت و روی پله ها گذاشت .دست مریم خانم را بوسید
_دورت بگردم ،ممنونم مامان جان.
مریم خانم به سمت سوره رفت و او را درآغوش کشید
_خوش اومدی عروس گلم.
بخاطر اتفاقات صبح از بهراد خجالت می کشیدم
_سلام. تبریک میگم.
_ممنونم
رو به سوره کردم
_تبریک میگم سوره جان
پشت چشمی نازک کرد و به اجبار با صدایی که واضح بود که ناراحت است گفت
_ممنونم.
کاملا مشخص بود از بودن من ناراحت است.
دلم میخواست به سوییتم برگردم ولی چاره ای نداشتم جز ماندن و تحمل کردن.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۹ #نویسنده_زهرا_فاطمی با صدای زنگ تلفن از خواب بیدارشدم. مریم خانم با صدای
#رقص_درمیان_خون
#پارت۶۰
#نویسنده_زهرا__فاطمی
وارد خانه که شدیم،مریم خانم رو به سوره کرد
_دخترم راحت باش از این به بعد اینجا خونه خودته. میتونی داخل اتاق بهرادجان لباست رو عوض کنی. تا بیای منم براتون چایی میریزم.
مریم خانم به آشپزخانه رفت ،من مانده بودم و آن دو.
حس اضافی بودن داشتم.
تا خواستم با اجازه ای بگویم و پیش مریم خانم بروم سوره با صدایی که پر از عشوه بود رو به بهراد کرد
_بهرادجونم میشه منو تا اتاقت همراهی کنی؟
بهراد سربه زیر به سمت اتاقش اشاره کرد
_بله بفرمایید.
آنها که رفتن ،نفس راحتی کشیدم. حس می کردم سوره مرا رقیب زندگیش میبیند باید هرطور شده به او میفهماندم که من هیچ کجای زندگی آنها نقشی ندارم و اگر این روزها حضورم پررنگ می شود بخاطر جبران کمک های مریم خانم است.
نیم ساعتی بود که آنها به داخل اتاق رفته بودند.من هم خودم را با خواندن یک کتاب جنایی که از کتابخانه بهراد برداشته بودم سرگرم کردم.
با صدای زنگ آیفون کتاب را بستم و روی میز گذاشتم .
مریم خانم در آشپزخانه خودش را مشغول کرده بود.
تصویر خندان بهنوش که مشغول حرف زدن با همسرش بود روی صفحه نمایان شده بود.
در را باز کردم و از همانجا گفتم
_بهنوش جان و همسرشون اومدند.
با صدای بلند من ،بهراد و سوره از اتاق خارج شدند.
بهراد به سمت در ورودی رفت سوره هم به دنبالش.
ترجیح دادم به سمتشان نروم تا بیشتر از این سوره را دچار سوتفاهم نکنم.
به آشپزخانه رفتم
_مریم جون ،کاری ندارید من انجام بدم.
کفگیررا روی ظرف گذاشت .
_بی زحمت چندتا چایی بریز. تا من لباسمو عوض کنم و بیام.
_چشم.
مریم خانم قبل وارد شدن آنها به خانه ،به اتاقش رفت.من هم، خودم را مشغول چای ریختن کردم.
شش فنجان چای ریختم.
_صابخونه کجایی؟
بهنوش همیشه لبخند به لبم میآورد.
به سمتش رفتم
_سلام عزیزم
_به به ببین کی اینجاست ،داروگر اعظم!
به خنده افتادم. از وقتی فهمیده بود که داروسازی میخوانم به من لقب داروگر داده بود.
_سلام به روی ماهت طبیب جان.
بغلش کردم و گونه اش را بوسیدم.
با آمدن بهنوش کمی از آن حس معذب بودنم ،کناررفته بود.
_سلام علیکم.
با صدای همسر بهنوش از او جدا شدم.
_سلام آقای دکتر خیلی خوش اومدید.بفرمایید.
دکتر به سمت بهراد رفت. بهنوش با خنده آرام گفت
_برم یکم خواهر شوهربازی دربیارم.
با خنده به سمت سوره رفت . بوسه ای نمایشی روی گونه سوره زد و گفت
_سلام عزیزم.خوبی
_سلام بهنوش جون .ممنونم.
به سمت بهراد رفت و او را خواهرانه درآغوش کشید
_سلام داداشی . دورت بگردم چقدر لاغر شدی ؟
بهراد با خنده او را دور کرد
_خواهرجون همش بخاطر دوری از توئه.
همه به خنده افتادیم.
بهنوش کنارم روی مبل نشست. بهراد و سوره کنارهم روی مبل سه نفره نشستند و دکترهم روی مبل تکی نشست.
مریم خانم که نزدیک شد همه به احترامش برخواستیم بعد از احوال پرسی با بهنوش و همسرش روی مبل نشست
سریع به آشپزخانه رفتم و یک سینی چای آوردم.
به همه تعارف کردم . بهنوش برای من هم یک فنجان برداشت. سینی خالی را میخواستم به آشپزخانه برگردانم که صدای آهسته سوره را شنیدم.
_خیلی خوبه که دلارام با شما زندگی میکنه. حداقل کارهای خونه رو انجام میده .نیاز به خدمتکارندارید
حس کردم یک سطل آب یخ روی بدنم خالی کردند.بهراد توبیخگرانه صدایش زد. همه حرفش را شنیده بودند و این بیشتر اذیتم میکرد .نمیخواستم از الان نقطه ضعف دستش بدهم. لبخندی زورکی روی لب نشاندم و پشت سر مریم خانم ایستادم.
_مریم جون اونقدر واسم عزیزه که اگر بهم بگه خدمتکارش هم باشم با افتخار قبول می کنم. مریم جون مادر دوممه و افتخاری بالاتر از کمک کردن به مادرم سراغ ندارم.
ا با اخم نگاهم میکرد و بهراد با شرمندگی.
دیگر توان ایستادگی نداشتم دلم میخواست هرلحظه فرار کنم.
_با اجازه من ازحضورتون مرخص میشم.
قدم اول را برداشته بودم که مریم خانم دستم را گرفت.
_دلارام عزیزم تو دختر این خونه ای نه خدمتکار.اگر هم به من کمک میکنی بخاطر لطفته دخترم. پس بمون لطفت
همسر بهنوش با متانت ادامه حرف مریم خانم را گرفت.
_دلارام خانم همه ما شاهدیم که از وقتی شما اومدید مامان چقدر خوشحاله .بهنوش جان هم که هرلحظه از خوبی های آبجی دلارامش میگه. شما جز این خانواده اید.
نگاهم به بهنوش افتاد که با ناراحتی صدایم زد
_دلارام جان بیا بشین.
دلم نمیخواست امروزشان را خراب کنم.
با اینکه حال خوشی نداشتم ولی بی حرف کنارش نشستم.
سوره که دید همه از حرفش ناراحت شدند.
با اجازه ای گفت و به حیاط رفت.
مریم خانم بعد از رفتنش رو به بهراد کرد
_پسرم لطفا با سوره صحبت کن البته با مهربونی و آرامش !تا متوجه بشه که دلارام جز این خانواده است و احترام به اون احترام به همه ماست. دلم نمیخواد دیگه چنین بحثایی پیش بیاد. برو بیرون دنبالش هوا سرده.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1