eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
724 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
  صبح با سرو صدای دوقلوها از خواب بیدارشدم. امروز قراربود بهراد و سوره عقد کنند. اصلا دلم نمیخواست که باعث ناراحتی کسی شوم. من خوب می‌دانستم که حضورم چقدر برای سوره ناراحت کننده است و از طرفی می دانستم او این ناراحتی را بروز می‌دهد ، بهراد و خانواده اش را بیشتر از همه ناراحت می کند. پس ترجیح دادم برای مراسم عقد آنها را همراهی نکنم. تنها کسی که میتوانست کمکم کند ،بهنوش بود. به او زنگ زدم و خواهش کردم به سوییت بیاد. ده دقیقه نگذشت که صدایش سوییت کوچکم را برداشت. _داروگر کجایی؟ _بفرمایید تو. در حالی که یک پاکت خرید دستش بود وارد خانه شد. پاکت را در اغوشم انداخت و چشمکی زد _ببین آبجیت چه کرده! متعجب نگاهش کردم. _این چیه؟ بی خیال روی مبل کنار پنجره نشست _یالله بپوش، ببینم به سلیقه ام چند امتیاز میدی؟ داخل پاکت را نگاه کردم یک پیراهن  سبز رنگ خودنمایی می کرد،سبز کله غازی! پیراهن را بیرون آوردم . یک پیراهن بلند و زیبا که سر آستینش چین دار بود و به زیبایی مچی آن گلدوزی شده بود. _خیلی خوشگله. ابرو بالا انداخت _میدونم!برو بپوش دیر شد . پیراهن را روی دستم مرتب کردم و کنارش روی مبل نشستم. _بهنوش میخوام یه چیزی بگم بهت. خیلی جدی نگاهم کرد _بگو عزیزم. _میدونی که سوره از من خوشش نمیاد. من اگر امروز که خاصترین روز زندگیشه ،اونجا باشم اوقاتش رو تلخ می‌کنم.  چند خط بین ابروهایش نشاند _اصلا حرفشو نزن‌ _بهنوش تو خودت هم باشی اگر از کسی خوشت نیاد دوست نداری تو روزهای خاص کنارت باشه. مگه غیر اینه‌؟ بهنوش برخواست و به پنجره چشم دوخت. _دلارام من میدونم که بهراد تو رو دوست داشت. بهت پیشنهاد ازدواج هم داد ولی تو قبول نکردی. با چشمانی گرد شده به او نگاه کردم.او همه چیز را می‌دانست. عرق شرم بر پیشانی ام نشست. به سمتم برگشت و با لبخند نگاهم کرد _بهراد شاید به مامان و بهناز چیزی نگه ولی از روزی که اسیر نگاه تو شده بود، ریز به ریز جزییات رو به من می گفت. شبی هم که با ناراحتی و حال خراب اومد پیشم  بهم گفت تو بهش جواب رد دادی . اونم قول داده که برادرت بمونه.من اون شب ساعتها باهاش حرف زدم تا آروم بشه. جلو آمد و دستم را گرفت _دلارام نمیدونم چرا چنین تصمیمی گرفتی و بهراد رو تشویق به ازدواج با سوره کردی؟ واسمم مهم نیست چون هرکسی دلایل خودش رو داره. میدونم داداشم اونقدر نگاهش پاک هست که وقتی قبول کرد داداشت بمونه پس سر حرفش بمونه. اونقدر هم مرد هست که وقتی ازدواج کرد به همسرش خیانت نکنه حتی با فکر! امروز برای بهراد هم روز خاصیه مثل سوره! اون میخواد که خواهرش هم اونجا باشه. همه‌ی خانواده، تو رو دختر و خواهرشون می‌دونند. پس خواهرما باید تو شادی ها کنارمون باشه. فهمیدی؟ نمی‌دانم کی چشمهایم شروع به بارش کرده بود، وقتی بهنوش اشک هایم را پاک کرد و مرا به آغوش کشید ،اشکهایم شدت گرفت. _دوست داشتم زنداداشم باشی ولی حالا که انتخاب کردی خواهرم بمونی، پس به حرف خواهر بزرگترت گوش کن. درضمن من همیشه هستم تا دردو دلات رو بشنوم. لازم نیست همه رو تو دلت تلنبار کنی. فهمیدی؟ سرم را تکان دادم. _آفرین دختر خوب. برو صورتت رو بشور و لباس بپوش . دیر بریم بهراد حکم تیرمون رو امضا کرده. هردو فارغ از صحبتهای قبل ،خندیدیم. لبخند به لبم نشست .خدا مرا دوست داشت که چنین خانواده ای را سر راهم قرار داده بود. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون  #پارت۶۲ #نویسنده_زهرا__فاطمی صبح با سرو صدای دوقلوها از خواب بیدارشدم. امروز قر
داخل محضر ایستاده بودم و به بهراد و سوره که کنارهم نشسته بودند،نگاه می کردم. سوره به قرآن نگاه می کرد و بهراد به آینه! شاید میخواست بهتر عروسش را ببیند. سوره با آن لباس سفید و حجاب زیبایی که برای خود ساخته بود، عجیب دلبری می کرد. عاقد که سه بارخطبه راخواند همه منتظر به سوره چشم دوختند. دوست صمیمی سوره که از اول مراسم یک ثانیه هم از عکس گرفتن دست برنداشته بود با ناز گفت _عروس خوشگلمون، زیر لفظی میخواد. مریم خانم یک جعبه مخملی را به دست بهراد داد. بهراد جعبه را باز کرد، پلاک و زنجیر را بیرون آورد و به دست سوره داد. پلاک نام سوره را به زیبایی به رخ می‌کشید. سوره لبخند بر لبش نشست. _با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها ، بله. صدای دست و صوت سالن را برداشت. بهراد هم با آرامش بله را به عاقد داد و آن ها رسما ازدواج کردند. عروس و داماد مشغول امضا زدن سند ازدواج شدند. دوست سوره که نامش باران بود کنارم ایستاد. دختر خوشخنده و مهربانی بود . _دلارام جون نظرت در مورد این عکس چیه؟ نگاهی به دوربین انداختم. زمانی که بهراد حلقه را درون انگشت سوره می کرد ،را ثبت کرده بود . هردو لبخند به لب داشتند. _خیلی زیباست و خیلی زیبا عکس گرفتی. _ممنونم عزیزم  ،راستش میخوام بزارم تو صفحه مزون و صفحه سوره جون. از سر کنجکاوی پرسیدم _چقدر عالی .میشه  آدرس دوتا صفحه رو به منم بدید. _بله حتما. آدرس صفحه شخصی سوره و مزونش را داخل گوشیم ثبت کردم‌ . دلم میخواست او و مزونش را بیشتر بشناسم. شب بعد مهمانی کوچکی به مناسبت ازدواج بهراد و سوره برگزار شد. در آن مهمانی چند خواستگارهم برای من پیدا شد که مریم خانم آن ها را رد کرده بود. تنها کسی که چندبار از مریم خانم درخواست کرده بود تا با من برای ازدواج صحبت کند، مادرِ دوست بهراد بود. همانی که یکبارمرا در حیاط خانه دیده بود. همان شبی که مریم خانم قصیه خواستگاری صادق را گفت و من قهر کرده به سوییتم برگشتم. وقتی  بعد از چند روز مریم خانم قضیه را به من گفت ،نگاههای آن پسر را به یادآوردم و قاطعانه جواب رد دادم. من از او و نگاههایش میترسیدم. هرچندبعدها فهمیدم قضاوتم اشتباه بوده است. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
بعد از عقد آنها، من در خانه کمتر پیدایم می‌شد. از صبح تا شب در داروخانه بودم و شب ها به بهانه خستگی و کار و غیره در سوییت تنها می ماندم. بهنوش و بهناز، بهراد و همسرش را  دعوت کرده بودند،از من هم خواستند تا در مهمانی هایشان شرکت کنم ولی هردفعه یک بهانه آوردم و نرفتم. شبها گاهی مریم خانم به دیدنم می آمد و از دلمشغولی هایش می‌گفت . از بهراد و خانه ای که به خواست سوره در یکی از محله های بالاشهر اجاره کرده بود. از سوره و توقعاتی که برای جشن عروسیشان داشت می گفت. انگار تجمل گرایی سوره همین اول کاری، بهراد را کلافه کرده بود ولی صبوری کرده و چیزی نمی‌گوید. مریم خانم اعتقادداشت با رفتن به سرِخانه و زندگیشان این مشکلات  ازبین می رود و بهتر همدیگر را درک می کنند. کاش همینگونه می‌شد! زمانه روی دور تند افتاده بود. به چشم برهم زدنی بساط عروسی برپا شد. یک عمارت زیبا همچون کاخ در وسط یک باغ مکان برگزاری عروسی بود. از آتش بازی ورودی باغ گرفته تا زنان دف زن با لباسهای یک شکل  همه بر خلاف عقاید بهراد بود و فقط بخاطر همسرش تن به آنها داده بود. بهنوش از حساسیتهای برادرش میگفت و راه برگشتی که برایش نمانده بود. من هر لحظه در دل می‌خواستم که مشکلات کمتر شود و بهراد رنگ خوشی را در زندگی متاهلی ببیند. به اصرار بهنوش با او راهی آرایشگاه شدم. در آینه نگاهی به خودم انداختم. آرایش ساده ای روی صورتم خودنمایی می کرد. لباسی صورتی رنگ پوشیده ای که به زیبایی سنگ دوزی شده بود، پوشیدم. لباسم انتخاب بهنوش بود. او می گفت باید همچون ستاره ای امشب بدرخشم . پوششم کامل بود ولی زیبایی لباس باعث شد تا مانتو روی آن بپوشم. دلم نمیخواست موقع ورود نگاهها روی من بلغزد. با بهنوش راهی تالار عروسی شدیم. مردها بخاطر سردی هوا در طبقه اول مستقر شده بودند و خانمها در طبقه دوم. قبل از آمدن مهمانان  رسیدیم. مریم خانم با آن لباس شب طلاییش همچون ستاره می درخشید. به سمتش رفتم _مریم جون مثل ماه شدید . با خنده رو به بهنوش کردم _امشب باید حواسمون باشه که خواستگارای مریم جون همو نکشن. با اتمام حرفم هردو خندیدیم. مریم خانم ضربه آرامی به بازویم زد _باز شیطونی تو شروع شد. تو حواست  به خودت باشه که، مامان حامد امشب تا بله رو ازت نگیره ول کن قضیه نیست. نیشم خود به خود بسته شد _بلا به دور، خدانکنه. بهنوش جون،  ننه حامد رو میسپارم به تو خواهر. تو و جون ننه حامد! بهنوش خندید و با سر تایید کرد. مریم خانم با مهربانی بوسه ای روی گونه‌ام کاشت _دورت بگردم من. چقدر امشب خانم شدی. ان شاءالله همیشه لبخند به لبت باشه عزیزم. با آمدن مهمانان مریم خانم به سمتشان رفت . من هم روی صندلی ردیف اول نشستم. بهناز و دوقلوها از راه رسیدند. امیرحسن کت و شلوار طوسی رنگ با پیراهن سفید پوشیده بود همانند بهراد. حسنا هم لباس عروس سفید پوشیده بود. از وقتی که مرا دیده بود ، دم به دقیقه می گفت _دایی بهراد گفته من از زندایی سوره هم خوشگلترم. هربار هم مریم خانم قربان صدقه قدو بالای امیرحسن می‌رفتند. دوقلوها ذوق ساقدوش شدن داشتند. با ورود عروس و داماد دوقلوها با سبدهای گلی که داشتند به پیشواز آنها رفتند. جلوتر از انها راه می رفتند و گلبرگ های گل سرخ را فرش راه عروس و داماد می کردند. عروس و داماد با همه احوالپرسی کردند. به من که نزدیک شدند برخواستم _سلام تبریک میگم. ان شاءالله خوشبخت بشید. بهراد بدون اینکه نگاه کند، تشکر کرد. سوره با غرور نگاهم کرد وفقط سرش را تکان داد و با بهراد در جایگاه عروس و داماد نشستند. لباس عروسی که از ترکیه سفارش داده بود بسیار زیبا بود. سوره واقعا زیبا بود و با آن لباس همچون فرشته ای شده بود که نگاه هربیننده ای را مجذوب خود می کرد. اگر پشت چشم نازک کردن های سوره به من  و یا عشوه هایی که برای بهراد می‌ریخت  تا به گمانش مرا حرص بدهد، را بگذارم کنار،در کل به من خوش گذشته بود مخصوصا کنار بهنوش !! آخر شب عروس و داماد ، برای ماه عسل راهی کیش شدند وما به خانه برگشتیم. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۶۴ #نویسنده_زهرا__فاطمی بعد از عقد آنها، من در خانه کمتر پیدایم می‌شد. از ص
بهنوش ما را تا خانه رساند و به خانه خودش برگشت. میخواستم به سمت سوییت بروم که مریم خانم دستم را گرفت _دلارام جان حالا که هردو تنها شدیم بهتره تو بیای و تو خونه ما زندگی کنی. تا بری وسایل ضروریت رو بیاری، من یکی از اتاق ها رو برات آماده می کنم. مگر میشد در این عالم زنی به مهربانی او پیدا کرد.بوسه ای روی گونه تپلش کاشتم. _چشم. _ چشمت بی بلا عزیزم. به درخواست مریم خانم من به خانه آنها نقل مکان کردم تا هردو از تنهایی دربیاییم. وجود مریم خانم نعمتی بود که هرروز نثار جانم میشد. بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد، باران نم نم می بارید. امروز جمعه بود و دلم میخواست کمی قدم بزنم ، بدون توجه به گذشته و آینده نا معلومم!! زیر سماور را روشن کردم  و بساط صبحانه را آماده کردم. از این به بعد می،خواستم خودم برای مریم خانم صبحانه آماده کنم و مثل یک دختر خوب هوایش را داشته باشم. چای را دم کردم و لبه پنجره آشپزخانه که به حیاط دید داشت، نشستم. به رقص قطرات باران بر روی شیشه چشم دوختم. _صبح بخیر دخترم. نگاهم را از پنجره کندم و به چهره مهربان مریم خانم دوختم _سلام صبح شماهم بخیر.بفرمایید صبحانه آماده است. لبخند مهربانی نثارم کرد _خداخیرت بده عزیزم، از وقتی همسرم فوت کرده اولین بارِ که کسی واسم صبحانه آماده کرده و من می خورم. اون خدابیامرز که زنده بود روزهای جمعه صبحانه و ناهار باخودش بود. چشمانش هنوز هم بعد این همه مدت وقتی از همسرش صحبت می کرد میدرخشید و عشق و دلتنگی را فریاد میزد. _خدابیامرزشون. _ممنونم عزیزم. نگاهی به آسمان ابری انداخت _چقدر هوا دلگیره امروز. اوهومی گفتم و چشم دوختم به بخار چای. بعد صبحانه مریم خانم به اتاقش برگشت و خودش را با مطالعه سرگرم کرد. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
من هم که حوصله ام حسابی سررفته بود به اتاقم رفتم و جسم خسته.ام را روی تخت آوارکردم. با یادآوری پیج سوره لبخند بدجنسی روی لبم نشست. شاید با چک کردن پیج او و یافتن پیج بهراد می توانستم کمی وقت بگذرانم و دستی بر روی  حس کنجکاوی‌ام بکشم تا آرام بگیرد. گوشی را برداشتم و وارد صفحه سوره شدم. با دیدن تعداد فالورهایش دهانم از تعجب باز ماند. یک میلیون بازدید کننده داشت. نگاهم کشیده شد روی تصاویرش! صفحه اش شبیه یک آلبوم شخصی بود. آخرین پستش مربوط به یک ساعت قبل بود. عکس خودش و بهراد! بهراد به دریا زل زده بود و سوره با فاصله ،پشت به او ایستاده و سلفی گرفته بود. مشخص بود که عکس، یکهویی گرفته شده بود. نگاهم سرخورد روی شعر عاشقانه ای که دل می برد. _کسی ‌سوال‌ می‌کند به خاطر چه زنده‌ ای؟ و من برای زندگی تو را بهانه می‌کنم “نیما یوشیج” به بقیه عکس ها نگاه کردم. نقطه مشترک همه عکس ها و فیلمها صورت با حجاب سوره همراه  با میکاپ  و رژ قرمز بود و  البته عشوه های دخترانه! او آنچنان دلبری می کرد که نیاز به این همه غمزه و کرشمه در صفحه اش نداشت. نگاهم میخکوب عکس بهراد شد . خوب بیاد دارم این عکس را در محضر بعد از عقد ، دوستش گرفته بود. لبخند محجوبی برلب داشت. زیر عکس نوشته بود _کی می رسد آن صبح که من صدایت بزنم تو بگویی جانا!!! حال دیگر آن صبح رسیده و او به خواسته قلبیش رسیده بود. بقیه عکس ها را هم چک کردم ، فقط خودنمایی میدیدم و عشوه. کامنتهایی که برایش گذاشته بودند باعث شد دهانم از تعجب باز بماند!! آیا بهراد هم این ها را دیده بود؟ از چهارصد پیامی که زیر هر پستش گذاشته بودند،دویست و خورده ای از آن متعلق به مردان بود. بعضی ها که به او ابراز احساسات کرده ، بعضی ها از زیباییش گفته  و چند نفری هم او را نقد کرده بودند. بعضی از پیامها چنان زننده بود که از خواندش اعصابم بهم ریخت. خدا به داد بهراد غیرتی برسد! ╭ ╯ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
بی خیال اعتقادات عجیب و غریب سوره،گوشی را کنار گذاشتم و آماده بیرون رفتن شدم. شاید کمی قدم زدن حالم را خوب می‌کرد و از این کسلی بیرون می آمدم. باران همچنان نم نم می بارید.چتر سفید رنگی که به تازگی برای خودم خریده بودم را برداشتم و از خانه خارج شدم. قبل از خروج برای مریم خانم پیام نوشته و به در یخچال چسباندم تا نگرانم نشود. خیابان ها خلوت بود و به اندازه انگشتان دست، آدم در خیابان پرسه میزد. یک حسی مرا به سمت مزار شهدا می‌کشاند. نمیدانم کی سوار ماشین شدم، کی کرایه را حساب کردم. به خودم که آمدم کنار مزار برادرم نشسته بودم. چشم دوختم به نگاه مهربانش. کاش زنده بود. کاش این روزها پناهم می‌شد. _داداشی خیلی دلم واست تنگ شده. کاش بودی . سرم را روی مزار سردش گذاشتم و زجه زدم. انگار همه غصه های این مدت در دلم تنبار شده بود که با رسیدن به برادرم، زخم دلم تازه شد و همه بغض ها و گریه های خفه شده‌ام فریادشد در سکوت بهشت زهرا! با نشستن دستی بر شانه ام ،سر از مزاربرادرم برداشتم. نگاهش کردم، قلبم، تپش زدن، را یادش رفت قیافه اش خیلی تغییر کرده بود،موهای سفید و چین های ریز و درشت روی صورت! نکند خواب میبینم.مبهوت صدایش می‌زنم _مامان! قلبم که شروع به تپیدن می‌کند ،اشک هایم با قدرت از کاسه چشمانم سرازیر میشود. آغوشش را  برایم باز کرد. مثل فنری که از به سمت مبدا می جهد، خودم را به آغوشش انداختم. دلم برای گرمای وجودش تنگ شده بود. چه احمق بودم که روزی مهربانی ها و توجه هایش را به پای گیردادن و دستور دادن می گذاشتم. درآغوش هم برای دردهای گذشته زجه زدیم . اشک هایم را با دست های مهربانش پاک کرد _گریه نکن عزیزم.بزار یک دل سیر نگات کنم. کنار مزار نشست، سرم را روی پایش گذاشتم. لب به گلایه گشود _روزهای اول از دستت عصبانی بودم،وقتی دانیال شهید شد تا مدت ها گیج بودم و مبهوت. وقتی به خودم اومدم که چهلم دانیال هم تمام شده بود و تو به خونه برنگشتی! هق هقم بلند شد. _همه پل های پشت سرمو خراب کردم. مسعود تهدیدم کرد که نزدیکتون نشم.چطوری میومدم مامان؟اگه میومدم بابا منو تو خونه راه می‌داد؟مامان حتی اگر الانم برگردم جایی تو اون خونه ندارم. مادرم با صدایی که از بغض میلرزید،گفت _تو خطا رفتی، تا مدت ها حرفت نقل دهان همسایه ها بود. بابات از خجالت اون فیلم که گوشی به گوشی می پیچید، خودشو خونه نشین کرد.تو نمیفهمی حرفهای مردم چه بلایی سرمون آورد. حرف مردم! دست خودم نبود که پر خشم نالیدم _دخترتون مهم بود یا حرف مردم؟ همیشه بخاطر حرف مردم ،زندگی کردیم. من خطاکردم درست. من پا به بیراهه گذاشتم درست . حرف مردم ارزشش رو داشت که منو مثل یک تیکه آشغال انداختید بیرون. مامان من دخترت بودم، خطاکاربودم ولی پشیمون بودم. چطوری دلتون اومد منو تو این جامعه بی در و پیکر رها کنید. پشت و پناه یک دختر ،پدرشه! پدرم اصلا میدونه من شبا سرمو کجا میزارم رو زمین؟ شما ها دخترتون رو رها کردید ولی خدا خواست و  مریم خانم شد پناهم. با صدای قدم هایی که به سمتم می آمد، به عقب برگشتم. ترس همچون باد به وجودم دوید و لرز بر جانم انداخت. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
نگاهم میخکوب نگاه خشمگینش شد. ترسیده به کیفم چنگ زدم و بدون معطلی پا به فرار گذاشتم. در برابر صدا زدن های مادرم فقط اشک ریختم و از مزار گریختم. اگر مسعود دستش به من می‌رسید، بدون شک خونم را می‌ریخت و یا آبرویی برایم نمی گذاشت. نفس نفس زنان با اولین ماشین به خانه بر گشتم. دررا که باز کردم با مریم خانم رخ به رخ شدم. ترسیده به سمتم آمد. _چرا گریه کردی؟چی شده ؟ با چشمانی که همچنان  ابرمی‌بارید و چشمه ی اشکش خشک نمی‌شد،گفتم _هیچ کس نگران من نیست ،نگران آبروشون هستن،  نگران حرف مردمی هستن که اگر روزی پشت سر کسی حرف نزنن ،روزشون ،شب نمیشه!کاش مرده بودم، شاید این جوری عزیزتر میشدم. دست نوازشگرش را روی سرم کشید _آروم باش عزیزم. خدانکنه. بهشون مهلت بده، همه چیز درست میشه. برو تو اتاقت کمی بخواب، از سرصبح بیداری. برو عزیزم. با سری افکنده و دلی شکسته به اتاقم پناه بردم و خودم را به آغوش خواب سپردم. چندروزی  از دیدن مادرم گذشته بود ، کاملا از لحاظ روحی بهم ریخته بودم. نه حس حرف زدن داشتم و نه اشتهایی برای خوردن. آنقدر اوضاع روحیم وخیم شده بود که مریم خانم دست به دامان بهنوش شد. طبق معمول این روزهایم، روبه روی آینه ایستاده و به دلارام تهی، فکر می کردم . آیا واقعا این چشم های بی فروغ از آن دلارامی بود که شوق زندگی داشت؟گمان نکنم! صدای باز و بسته شدن در نگاهم را به سمتش سوق داد _سلام بر ستاره سهیل لبخند بی روحی برلبم نشست _سلام. بی تعارف روی تخت گوشه اتاق نشست _مامان که خبر داد باهم زندگی می کنید خیلی‌خوشحال شدم. وقتی تو کنارشی کمتر احساس تنهایی میکنه. ولی امروز که زنگ زد.صداش نگران بود. گفت دلارام بهم ریخته، گفت نیاز به یک هم صحبت داره.منم خدمت رسیدم. با لبخند ادامه داد _دلارام کج بشین ولی راستش بگو. چی شده که نقش یک میت رو بازی می‌کنی؟هوم؟ ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
سکوتم را که دید، ادامه داد _خدا بخواد زبونت هم از کار افتاده؟ خودش  از حرفش به خنده افتاد _دلارام اصلا بهت فاز افسردگی نمیاد. بی خیال دنیا. یه پیشنهاد خوب دارم برات؟ _چی؟ _من میخوام یک ماه برم یکی از روستاهای مرزی ، تو یک درمانگاه مشغول به کار بشم. علی نمیتونه همراه من بیاد. من دوست دارم که تو همراه من بیای.نظرت؟ بارقه امید در دلم جوانه زد. الان که در  مرخصی دانشگاه به سر میبردم بهترین موقعیت برای دورشدن از این شهر و آدمهایش بود _ خیلی عالیه ولی دکتر سلیمانی این مدت بخاطر بی نظمی هام تو رفت و آمد چیزی نگفته،واقعا خجالت میکشم ازش مرخصی بگیرم. _بسپارش به من! به آنی نکشید که گوشی را برداشت و شماره ای را گرفت. _سلام بر شادوماد. خوبی ؟خوش میگذره؟سوره چطوره؟ نمیدانم چه گفت که زد زیر خنده. _دورت بگردم من، عادت میکنی به رفتار خانوما. بهراد جان یه کمکی ازت می خواستم. من دو روز دیگه میرم سیستان با کاروان جهادی، میخوام این‌بار با دلارام برم.میشه به آقا صادق بگی مرخصی دلارام رو بده؟ نگاه مهربانش را به من دوخت و ادامه داد _به زور که نمیخوام ببرمش. این روزها رفته تو فاز افسردگی، واسش لازمه! پاک آبرویم را برده بود و میخندید. _با خودش صحبت کن ،یه لحظه گوشی. تا خواستم مانعش شوم ،حرفش را زد و مرا لای منگنه گذاشت. راه فراری نداشتم. به او اخم  کردم و گوشی را گرفتم. _سلام. صدایش مثل همیشه استوار بود و مهربان _سلام خانم فروتن، خوب هستید. _ممنونم خداروشکر. شما خوبید، سوره جون چطوره؟ با تاخیر جواب داد _الحمدالله . اتفاق جدیدی افتاده که بهم ریختید؟ به بهنوش چشم غره ای رفتم و در جواب گفتم _نه، اتفاقی نیفتاده، بهنوش الکی بزرگش میکنه! _پس چیزی هست که بهنوش بزرگش کرده.درسته؟ از این که اینقدر زود میفهمید به خودم پوزخندی زدم.نمیتوانستم از او چیزی را  مخفی کنم. _دیروز سرخاک دانیال، مامانم و مسعود رو دیدم، _اینکه بد نیست. حتما اصرار کردند برگردید خونه،درسته؟ به خوش‌خیالی او پوزخندی زدم _نه. گفتن بخاطر حرف مردم منو انداختن دور، دقیقا مثل یک تکه آشغال!! بغض روی صدایم تاثیر گذاشته بود،سکوت کردم _این چه حرفیه، آخه؟خواهش میکنم به دیروز و گذشته فکر نکنید با مرور گذشته چیزی عوض نمیشه. من با صادق صحبت میکنم. با بهنوش برید، شاید سفر حال و هواتون رو عوض کنه.به خانواده هم باید زمان بدید خودشون متوجه اشتباهشون میشن. نمی دانستم در جوابش چه بگویم ، ممنونمی گفتم و تماس را قطع کردم. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
با حرص نگاهش کردم و غریدم _یه وقت نزاری نخود تو دهنت خیس بخوره ها!! چرا همه چیز رو به داداشت گفتی. آبرو واسم نگذاشتی. برایم ابرو بالا انداخت و لبخند دندان نمایی زد. _جونم برات بگه که شما خودت داروگری ،بهتر میدونی ،نخود خیس بخوره جوانه میزنه. دست به کمر زد و جدی ادامه داد _انتظار که نداری اجازه بدم تو دهنم نخود سبز بشه.به اندازه کافی زیر پام علف سبز شده!! با چشمانی گرد شده به حاضر جوابیش گوش می دادم. _امیرحسن هم به تو رفته که جواب تو آستینش داره. خودش را روی تخت کناردستم  پرت کرد ودستش را دور گردنم حلقه کرد _عزیزم از قدیم گفتن حلالزاده به داییش میره. امیرحسن کپی برابر اصل بهراد شده. دست از مزاح کردن برداشت و خیلی جدی گفت _پاشو بریم پیش مامان . چایی دم کرده منتظر ماست. _باشه . از اتاق خارج شدیم  و باهم پیش مریم خانم رفتیم. مریم خانم با شنیدن سفر من کمی ناراحت شد ولی وقتی دید این دوری به نفع من است ،مرا به خدا سپرد و آرزو کرد زودتر و با حال خوب برگردم. رفتنم با خودم بود ولی برگشتم دست خدایی بود که هیچ چیز این دنیا را بی هدف و بدون نظم نیافریده است. هرچه در زندگی پیش میرفتم بیشتر به رسالت وجودی خودم پی می‌‌بردم. بهراد مرخصی یک ماهه مرا از دکتر سلیمانی و صادق گرفت. روز موعود فرا رسید، همه زندگیم شد یک ساک کوچک ! بهنوش وارد اتاق شد و با عجله گفت _همه وسایلت رو جمع کردی؟ نگاهی به ساک دستی کوچکم کردم _همه زندگیم رو جمع کردم. مهربان نگاهم کرد و چشمکی حواله‌ام کرد _مهم نیست همه ی زندگیت چقدر شده، مهم  اینه خودت همه زندگی  ما شدی داروگر! امان از او و زبان درازش،امان!! _یادم باشه به علی آقا بگم که هیچ نقشی تو زندگیت نداره و منه همه زندگیتم. خندید و دستم را به دنبال خودش کشید _بگو تا خودم بفرستمت اون دنیا. خوبی هم بهت نیومده. بدو بریم دیر شد. مریم خانم هردویمان را از زیر قرآن رد کرد و همراه با علی آقا به سمت  دانشکده علوم پزشکی به راه افتادیم. قراربود اتوبوس آنجا پزشکان جهادگر را سوار کند. پانزده پزشک متخصص و فوق تخصص مرد  و ۲۴ پزشک زن به این سفرجهادی می آمدند. همگی افراد فرهیخته و با کمالاتی بودند وقتی متوجه شدند من دانشجوی داروسازی هستم برخوردشان ذره ای تغییر نکرد و نگاه بالا به پایین نداشتند. با اینکه اکثرا باتجربه و خیلی حرفه ای بودند. همگی سوار شدیم و با ذکر صلوات راننده به راه افتاد. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
چند ساعت بعد از پنجره اتوبوس به گذر جاده ها چشم دوخته بودم. هر چه به سمت سیستان نزدیک تر میشدیم ،ستاره های بیشتری چشمک میزدند. انگار ستارگان آسمان هم با دیدن گذشت و فداکاری پزشکان به رقص درآمده بودند. حوالی ظهر بود که به  سیستان رسیدیم . بعد از خواندن نماز جماعت و خوردن نهار ، گروه بندی شدیم و هرکسی راهی یک روستای مرزی شدیم.گروه بندی به این صورت بود که پنج گروه هشت نفره تشکیل دادیم. یک دندان پزشک ،یک پزشک عمومی، یک  فوق تخصص اطفال، یک جراح داخلی و یک پرستار. به جز بهنوش که دندان پزشک گروه بود ، خانم حسینی فوق تخصص اطفال بود زنی حدودا چهل و پنج ساله،بسیارجدی و البته مهربان ، خانم امیری پزشک عمومی بود.او دختری ۲۸ ساله و مجرد بود، بسیار خون گرم و خوش خنده بودبه طوری که با دیدن خنده ی او، تو هم به خنده می افتادی و در نهایت  آقای  سهیل خردمند جراح داخلی بودند ایشان سی و دو سالشان بود. طبق آماری که بهنوش دم گوشم داده بود، دکتر خردمند در ایران تنها زندگی می‌کرد و بسیار متدین و خوش اخلاق بود. از کمک به مردم حتی اگر گدا و یا معتاد و امثالهم باشد ،ابایی ندارد. او دوست همسر بهنوش است. بهنوش هم حق دوستی را ادا می کرد و میخواست هرطور شده مرا به این آقای دکتر غالب کند ولی زهی خیال باطل!! گروه ما بخاطر علاقه وافر به شهید ابراهیم هادی به نام  این شهید بزرگوار مزین شد. در یک درمانگاه ساده با کمترین امکانات پزشکی و البته رفاهی  ساکن شدیم. آقای دکتر به خواست خود در یکی از اتاق های درمانگاه مستقر شد و ما خانم ها به منزلی که دهیار روستا برایمان تدارک دیده بود،رفتیم. خانه ای روستایی با حیاطی خاکی و دیوار های گلی . یک اتاق و یک پذیرایی و در نهایت یک آشپزخانه کوچک محل استقرار ما بود. سرویس بهداشتی و حمام در گوشه حیاط قرار داشت. گوشه چپ حیاط ، یک فضای کوچک برای نگهداری مرغ  و خروس  حصار کشی شده بود. یک باغچه کوچک و یک درخت به حیاط خانه صفا بخشیده بود. این خانه و روستا ،آغاز دوران جدیدی از زندگی من شد. ╭ ╯ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
اهالی روستا آنچنان مهربان و ساده بودند که با اولین برخورد عاشقشان می‌شدی. صفا و صمیمیت در میان اهالی خودنمایی میکرد. شیعه و سنی در کنار هم زندگی می‌کردند و این برای من بسیار عجیب بود. روز اول کاری را با دندان درد فرشته کوچولو آغاز کردیم. حوالی ساعت ۶ صبح بود که صدای ضربه های محکم به در ما را از خواب پراند. با عجله پوششم را درست کردم و به سمت در رفتم. _بله، اومدم. در را که باز کردم مادری را دیدم نالان با کودکی از درد به خود می پیچید. نگران دختر بچه را نگاه کردم _چی شده؟ زن نالید _از دیشب دندون درد داره ،فقط یک ساعت خوابیده،لطفا مداواش کنید. لبخندی به روی صورت خسته و ناراحتش زدم _بفرمایید داخل،الان به دکتر خبر میدم.نگران نباشید. کار ما از همان ساعت آغاز شد . ظهر یکی از اهالی روستا که نامش انیس بود، با غذابه بهیاری آمد. او به درخواست دهیار در مدتی که در آن روستا بودیم قرارشد با ما زندگی کند و به کارهای خانه برسد. انیس زنی سی و اندی ساله بود که بسیار با تجربه و کاری و البته پرحرف بود. در همان روز اول نیمی از رازهای اهالی روستا را برایمان برملا کرده بود. اول  هر راز می‌گفت :جونم براتون بگه که!!! و بعد پته ان بخت برگشته را روی دایره می ریخت. هفته اول با چشم بر هم زدنی شروع شد. آغاز هفته دوم مساوی شد با آغاز روزهای تلخ و شیرین من! یک شنبه صبح بهنوش برای خرید وسایل مورد نیازش به  یکی از شهرهای نزدیک رفت. من که نقش دستیار او را داشتم ،آن روز بیکار بودم . حوالی ساعت ده صبح بود که مردی تنومند با قیافه ای عبوس وارد بهیاری شد.درمانگاه آن روز کمی شلوغ بود .منشی او را به اتاق دندان پزشک راهنمایی کرد. مرد دندان عقلش درد می کرد و درخواست داشت دکتر آن را بکشد. قبل از آنکه من زبان باز کنم و بگویم دکتر نیست روی صندلی دراز کشید _دکتر دندونم رو بکش و راحتم کن! فرصت نداد حرفی بزنم،  این بارفریاد زد _مگه کری دکتر؟ عصبانی به سمتش رفتم _آقای محترم قبل داد زدن باید می پرسیدید دکتر هست یا نه؟ ابرو در هم کشید و فریاد زد _اگه تو دکتر نیستی پس اینجا چه غلطی می کنی؟ دهانم از گستاخی مرد مقابلم باز مانده بود. کم مانده بود که همان جا مثل بچه ها بزنم زیر گریه. این بار صدایش را انداخت روی سرش و فریاد زد _چرا لال شدی _اینجا چه خبره؟ به سمت دکتر خردمند چرخیدم. با صدایی که از ترس می لرزید به حرف آمدن _قبل اینکه من بگم دکتر نیستن رو صندلی دراز کشیدن،الان هم گفتم دکتر نیست عصبانی شدند. _خانم فروتن تشریف ببرید بیرون لطفا. به سمت مرد رفت و مقابلش ایستاد _به جای داد زدن سر یک خانم، محترمانه سوالت رو بپرس . به بیرون اشاره کرد _امروز دندان پزشک نداریم میتونید تشریف ببرید  شهر. بفرمایید. مرد عصبانی نگاهی به ما انداخت و از اتاق خارج شد. هنوز هم از ترس دست و پایم می‌لرزید. دکتر خردمند که نگاهش به من افتاد با نگرانی گفت _رنگتون پریده، حتما فشارتون پایینه،بشینید تا براتون آب قند بیارم. _شما زحمت نکشید آقای دکتر، الان خوب میشم. _زحمتی نیست. چند دقیقه بعد انیس خانم با یک لیوان شربت به سمتم آمد _خدا مرگم بده رنگت شده عین گچ دیوار. خدا خیرت نده سیا ببین چی به روز دختر مردم آورده.  بیا بخور عزیزم. لیوان را از دستش گرفتم و شربت را سر کشیدم. حالم  که سرجایش برگشت  از او پرسیدم _اون رو میشناختی؟ _بله خانم جان ،اسمش سیاوشِ. جد درد جدش تو این روستا خان بودند. همون اول های روستا یک عمارت خیلی بزرگ و زیبایی دارند. با ملوک خانم، مادرش و خواهرش ستایش زندگی می کنه. پدرش تیمسار مرادی چندسال پیش تصادف کرد و مرد. دستم راراگرفت و با ناراحتی گفت _نگاه به قیافه عبوس و داد و بیدادهاش نکن خانوم جان. چند سال پیش نامزدش گیر قاچاقچی های افغان افتاد. مردم میگفتن ،نامزدش رو فروخته بودن به داعش. نامزدش هم خودش رو می‌سوزونه تا دست اون حرومی ها بهش نخوره. سیاوش وقتی فهمید دیگه اون آدم سابق نشد. پلیس بود از کارش استعفا داد و خونه نشین شد. انیس خانم برخواست درحالی که زیر لب با خودش حرف میزد از اتاق خارج شد. من و ماندم داستان زندگی مردی که تا چندلحظه پیش از او وحشت داشتم و حالا عجیب دلم برایش می سوخت. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
روز بعد دوباره سیاوش به مطب آمد،هنوز هم درد دندان داشت. با دیدنش وحشت زده به بهنوش گفتم _بهنوش  همون عصبانیه اومده. من میرم پیش دکتر حسینی. نمیتونم اینو تحمل کنم. بهنوش خندید و اجازه رفتن را صادر کرد. قبل از اینکه سیاوش وارد اتاق شود، از اتاق خارج شدم و از شانس بدم با او  رو در رو شدم. نگاه ترسیده ام را لحظه ای به او دوختم و سریع مثل تیری که از کمان رهاشده به سمت اتاق خانم حسینی رفتم. نیم ساعتی به خانم حسینی که مشغول ویزیت بچه ها بود ،کمک کردم. به گمان اینکه سیاوش رفته است ،به بیرون سرکی کشیدم و وقتی او را در راهرو بهیاری ندیدم خودم را به اتاق بهنوش رساندم. به در تکیه زده و چشمانم را بستم. _تا حالا از کسی اینقدر نترسیده بودم. یارو شبیه هیولا می مونه. تا چندسال فریاداش کابوس خوابم میشه. مردک.. _عذر میخوام. با وحشت چشمانم را باز کردم. سیاوش روبه رویم ایستاده بود . هینی گفته و دست روی دهانم گذاشتم. انگار از دیدن  وحشت من تفریح می کرد،مردک دیوانه. مشخص بود که قصد خندیدن دارد ولی تلاش میکند همان طور جدی بماند. نگاهم را به بهنوش دوختم که عقب تر از سیاوش ایستاده و خندان به من و حماقت هایم چشم دوخته است. از در فاصله گرفته و کناری ایستادم. _میشه چند لحظه باهاتون حرف بزنم؟ گیج سرم را بالا آوردم _با من؟ _بله. به بهنوش چشم دوختم وقتی تایید کرد،سرتکان دادم _بله بفرمایید. _من چنددقیقه میرم پیش خانم دکترحسینی،همین جا صحبت کنید. بهنوش از اتاق خارج شد و در را کامل باز گذاشت . _من بابت رفتار دیروزم واقعا از شما عذر میخوام .درد  دندان و مشکلاتی که دیروز برام پیش اومده بود باعث عصبانیتم شده بود. متاسفانه دیواری کوتاه تر از دیوار شما برای خالی کردن عصبانیتم پیدا نکردم.لطفا بی ادبی دیروزم رو ببخشید. _خواهش می کنم. با صدایی که کمی خنده در آن آمیخته شده بود،ادامه داد _امیدوارم فریادهام کابوس شبهاتون نشه. به آنی سرم بالا آمد و با اخم به او نگاه کردم. _با اجازه خانم دکتر قبل از اینکه چیزی بگویم از اتاق خارج شد . در حد انفجار از خودم عصبانی بودم. همانند یک کودک ناقص العقل بدون توجه به اطرافیانم دهانم را باز می کنم و هرچه میخواهم به زبان می آورم و بعد شرمنده حرفهایم میشوم. با گریه سرم را روی میز کوبیدم. _دلارام چی شد؟کتکت زده؟ با چشمانی گریان سرم را بالا آوردم. از تصور کتک خوردنم از سیاوش به لرزه افتادم. _اگر کتکم میزد الان باید جنازم رو جمع می کردی. به سمتم آمد و کنارم نشست _پس چرا گریه کردی؟ نالیدم _بهنوش من خیلی احمقم. ندیدی چطوری خودم رو بی آبرو کردم؟نمیشد قبل اینکه دهنم رو باز کنم به اراجیف گویی یه هشدار میدادی که این گولاخ هنوز تو اتاقه! بهنوش زد زیر خنده _قیافت اون لحظه واقعا دیدنی بود. آقای مرادی دندون عقلش درد می کرد و باید جراحی میشد منم کاری ازم ساخته نبود فقط واسش بی حسی زدم تا خودش رو به شهر برسونه. قبل رفتن گفت میخواد از تو عذر خواهی کنه. همونجا که تو اومدی داخل،میخواستیم بیایم اتاق خانم حسینی پیش تو. با چنان ترسی وارد شدی که من اولش هنگ کردم. وقتی به در تکیه دادی و شروع کردی به حرف زدن، میخواستم صدات کنم ولی آقای مرادی ازم خواست سکوت کنم. دستم را گرفت _حالا که چیزی نشده، تو حرف دلت رو زدی اون بنده خدا هم شنید و عذرخواهی کرد. تموم شد و رفت _امیدوارم دیگه هیچ وقت باهاش چشم تو چشم نشم. _بی خیال گذشته، پاشو بریم نهار که خیلی گشنمه. هردو برای استراحت و صرف نهار به خانه برگشتیم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay