eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۶۰ #نویسنده_زهرا__فاطمی وارد خانه که شدیم،مریم خانم رو به سوره کرد _دخترم را
بهراد برخواست،چشمی گفت و به دنبال نامزدش رفت. با شنیدن صدای آیفون که خبر  از آمدن بهناز و خانواده اش می‌داد مریم خانم و دکتر به سمت در رفتند. از فرصت استفاده کردم و رو به بهنوش کردم. _میشه کمکم کنی؟ بهنوش گیج نگاهم کرد _به مامان بگو من یک کاری واسم پیش اومده برگشتم سوییتم. . سرم را کج کردم و با مظلوم ترین حالت گفتم _خواهش می کنم!! با خنده گفت _قیافه ات رو شبیه بعضیا نکن، باشه یه بهانه میارم برو ولی فقط همین یکبار میدونم که تحمل سوره واست سخته. نیم ساعتی از آمدن بهناز گذشته بود که به بهانه کار از آنجا فرار کردم. دوقلوها هم وقتی دیدند من میخواهم به سوییتم برگردم با من همراه شدند. قرار شد شب را پیش من در سوییت بخوابند. نیمه های شب بود ،خوابم نمی برد. دوقلوها یک ساعتی میشد که خوابیده بودند. پالتو بلندم را پوشیدم و به داخل حیاط رفتم. اهالی خانه در خواب به سر می بردند. روی تخت چوبی نشستم و به آسمان چشم دوختم. با صدای بسته شدن در حیاط ترسیده به عقب برگشتم. _کی اونجاست؟ _منم. با شنیدن صدای بهراد نفس راحتی کشیدم. سوره را به منزلشان رسانده و برگشته بود. قبل از اینکه به من نزدیک شود،به سمت سوییت قدم برداشتم. _دلارام خانم یک لحظه لطفا. مجبور به ایستادن شدم. برگشتم و به او که سربه زیر ایستاده بود چشم دوختم _بفرمایید.؟ دستهایش را در جیب کاپشنش کرد _بابت امشب عذر میخوام. رفتار سوره خوب نبود. راستش نمیدونم چرا نسبت به شما گارد گرفته ولی نگران نباشید دیگه این اتفاق نمی‌افته. هردویمان خوب می‌دانستیم که این آخرین بار نیست و قطعا سوره بازهم مرا مورد لطف قرار می‌دهد . بی انصافی بود ولی من بهراد را مقصر می‌دانستم. _آقا بهراد شما که می‌دونستید خانمتون حساسه نباید اون روز من رو می‌رسوندید. من همجنس خودم رو خوب میشناسم. به سوره هم حق میدم‌. اون نگرانه که شما رو از دست بده . هرچقدر هم که من و شما بخوایم دیدگاهش رو عوض کنیم سودی نداره. فقط در صورتی که من رو در کنار شما نبینه این مشکل حل میشه. از این به بعد سعی میکنم جلو دید ایشون نباشم. بهراد میخواست چیزی بگوید که سریع گفتم. _من کمی پس انداز دارم. ان شاءالله از فردا میرم دنبال خونه. نمیخوام باعث ناراحتی کسانی که دوسشون دارم و مثل خانواده ام هستند باشم. با.... سریع پرید وسط حرفم. _لطفا یک ماه تحمل کنید. ما یک ماهه دیگه میریم خونه خودمون ‌،  پس دیگه مشکلی نیست. بابت امشب حلالمون کنید. شب خوش. حرفش را زد و رفت. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
  صبح با سرو صدای دوقلوها از خواب بیدارشدم. امروز قراربود بهراد و سوره عقد کنند. اصلا دلم نمیخواست که باعث ناراحتی کسی شوم. من خوب می‌دانستم که حضورم چقدر برای سوره ناراحت کننده است و از طرفی می دانستم او این ناراحتی را بروز می‌دهد ، بهراد و خانواده اش را بیشتر از همه ناراحت می کند. پس ترجیح دادم برای مراسم عقد آنها را همراهی نکنم. تنها کسی که میتوانست کمکم کند ،بهنوش بود. به او زنگ زدم و خواهش کردم به سوییت بیاد. ده دقیقه نگذشت که صدایش سوییت کوچکم را برداشت. _داروگر کجایی؟ _بفرمایید تو. در حالی که یک پاکت خرید دستش بود وارد خانه شد. پاکت را در اغوشم انداخت و چشمکی زد _ببین آبجیت چه کرده! متعجب نگاهش کردم. _این چیه؟ بی خیال روی مبل کنار پنجره نشست _یالله بپوش، ببینم به سلیقه ام چند امتیاز میدی؟ داخل پاکت را نگاه کردم یک پیراهن  سبز رنگ خودنمایی می کرد،سبز کله غازی! پیراهن را بیرون آوردم . یک پیراهن بلند و زیبا که سر آستینش چین دار بود و به زیبایی مچی آن گلدوزی شده بود. _خیلی خوشگله. ابرو بالا انداخت _میدونم!برو بپوش دیر شد . پیراهن را روی دستم مرتب کردم و کنارش روی مبل نشستم. _بهنوش میخوام یه چیزی بگم بهت. خیلی جدی نگاهم کرد _بگو عزیزم. _میدونی که سوره از من خوشش نمیاد. من اگر امروز که خاصترین روز زندگیشه ،اونجا باشم اوقاتش رو تلخ می‌کنم.  چند خط بین ابروهایش نشاند _اصلا حرفشو نزن‌ _بهنوش تو خودت هم باشی اگر از کسی خوشت نیاد دوست نداری تو روزهای خاص کنارت باشه. مگه غیر اینه‌؟ بهنوش برخواست و به پنجره چشم دوخت. _دلارام من میدونم که بهراد تو رو دوست داشت. بهت پیشنهاد ازدواج هم داد ولی تو قبول نکردی. با چشمانی گرد شده به او نگاه کردم.او همه چیز را می‌دانست. عرق شرم بر پیشانی ام نشست. به سمتم برگشت و با لبخند نگاهم کرد _بهراد شاید به مامان و بهناز چیزی نگه ولی از روزی که اسیر نگاه تو شده بود، ریز به ریز جزییات رو به من می گفت. شبی هم که با ناراحتی و حال خراب اومد پیشم  بهم گفت تو بهش جواب رد دادی . اونم قول داده که برادرت بمونه.من اون شب ساعتها باهاش حرف زدم تا آروم بشه. جلو آمد و دستم را گرفت _دلارام نمیدونم چرا چنین تصمیمی گرفتی و بهراد رو تشویق به ازدواج با سوره کردی؟ واسمم مهم نیست چون هرکسی دلایل خودش رو داره. میدونم داداشم اونقدر نگاهش پاک هست که وقتی قبول کرد داداشت بمونه پس سر حرفش بمونه. اونقدر هم مرد هست که وقتی ازدواج کرد به همسرش خیانت نکنه حتی با فکر! امروز برای بهراد هم روز خاصیه مثل سوره! اون میخواد که خواهرش هم اونجا باشه. همه‌ی خانواده، تو رو دختر و خواهرشون می‌دونند. پس خواهرما باید تو شادی ها کنارمون باشه. فهمیدی؟ نمی‌دانم کی چشمهایم شروع به بارش کرده بود، وقتی بهنوش اشک هایم را پاک کرد و مرا به آغوش کشید ،اشکهایم شدت گرفت. _دوست داشتم زنداداشم باشی ولی حالا که انتخاب کردی خواهرم بمونی، پس به حرف خواهر بزرگترت گوش کن. درضمن من همیشه هستم تا دردو دلات رو بشنوم. لازم نیست همه رو تو دلت تلنبار کنی. فهمیدی؟ سرم را تکان دادم. _آفرین دختر خوب. برو صورتت رو بشور و لباس بپوش . دیر بریم بهراد حکم تیرمون رو امضا کرده. هردو فارغ از صحبتهای قبل ،خندیدیم. لبخند به لبم نشست .خدا مرا دوست داشت که چنین خانواده ای را سر راهم قرار داده بود. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون  #پارت۶۲ #نویسنده_زهرا__فاطمی صبح با سرو صدای دوقلوها از خواب بیدارشدم. امروز قر
داخل محضر ایستاده بودم و به بهراد و سوره که کنارهم نشسته بودند،نگاه می کردم. سوره به قرآن نگاه می کرد و بهراد به آینه! شاید میخواست بهتر عروسش را ببیند. سوره با آن لباس سفید و حجاب زیبایی که برای خود ساخته بود، عجیب دلبری می کرد. عاقد که سه بارخطبه راخواند همه منتظر به سوره چشم دوختند. دوست صمیمی سوره که از اول مراسم یک ثانیه هم از عکس گرفتن دست برنداشته بود با ناز گفت _عروس خوشگلمون، زیر لفظی میخواد. مریم خانم یک جعبه مخملی را به دست بهراد داد. بهراد جعبه را باز کرد، پلاک و زنجیر را بیرون آورد و به دست سوره داد. پلاک نام سوره را به زیبایی به رخ می‌کشید. سوره لبخند بر لبش نشست. _با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها ، بله. صدای دست و صوت سالن را برداشت. بهراد هم با آرامش بله را به عاقد داد و آن ها رسما ازدواج کردند. عروس و داماد مشغول امضا زدن سند ازدواج شدند. دوست سوره که نامش باران بود کنارم ایستاد. دختر خوشخنده و مهربانی بود . _دلارام جون نظرت در مورد این عکس چیه؟ نگاهی به دوربین انداختم. زمانی که بهراد حلقه را درون انگشت سوره می کرد ،را ثبت کرده بود . هردو لبخند به لب داشتند. _خیلی زیباست و خیلی زیبا عکس گرفتی. _ممنونم عزیزم  ،راستش میخوام بزارم تو صفحه مزون و صفحه سوره جون. از سر کنجکاوی پرسیدم _چقدر عالی .میشه  آدرس دوتا صفحه رو به منم بدید. _بله حتما. آدرس صفحه شخصی سوره و مزونش را داخل گوشیم ثبت کردم‌ . دلم میخواست او و مزونش را بیشتر بشناسم. شب بعد مهمانی کوچکی به مناسبت ازدواج بهراد و سوره برگزار شد. در آن مهمانی چند خواستگارهم برای من پیدا شد که مریم خانم آن ها را رد کرده بود. تنها کسی که چندبار از مریم خانم درخواست کرده بود تا با من برای ازدواج صحبت کند، مادرِ دوست بهراد بود. همانی که یکبارمرا در حیاط خانه دیده بود. همان شبی که مریم خانم قصیه خواستگاری صادق را گفت و من قهر کرده به سوییتم برگشتم. وقتی  بعد از چند روز مریم خانم قضیه را به من گفت ،نگاههای آن پسر را به یادآوردم و قاطعانه جواب رد دادم. من از او و نگاههایش میترسیدم. هرچندبعدها فهمیدم قضاوتم اشتباه بوده است. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
بعد از عقد آنها، من در خانه کمتر پیدایم می‌شد. از صبح تا شب در داروخانه بودم و شب ها به بهانه خستگی و کار و غیره در سوییت تنها می ماندم. بهنوش و بهناز، بهراد و همسرش را  دعوت کرده بودند،از من هم خواستند تا در مهمانی هایشان شرکت کنم ولی هردفعه یک بهانه آوردم و نرفتم. شبها گاهی مریم خانم به دیدنم می آمد و از دلمشغولی هایش می‌گفت . از بهراد و خانه ای که به خواست سوره در یکی از محله های بالاشهر اجاره کرده بود. از سوره و توقعاتی که برای جشن عروسیشان داشت می گفت. انگار تجمل گرایی سوره همین اول کاری، بهراد را کلافه کرده بود ولی صبوری کرده و چیزی نمی‌گوید. مریم خانم اعتقادداشت با رفتن به سرِخانه و زندگیشان این مشکلات  ازبین می رود و بهتر همدیگر را درک می کنند. کاش همینگونه می‌شد! زمانه روی دور تند افتاده بود. به چشم برهم زدنی بساط عروسی برپا شد. یک عمارت زیبا همچون کاخ در وسط یک باغ مکان برگزاری عروسی بود. از آتش بازی ورودی باغ گرفته تا زنان دف زن با لباسهای یک شکل  همه بر خلاف عقاید بهراد بود و فقط بخاطر همسرش تن به آنها داده بود. بهنوش از حساسیتهای برادرش میگفت و راه برگشتی که برایش نمانده بود. من هر لحظه در دل می‌خواستم که مشکلات کمتر شود و بهراد رنگ خوشی را در زندگی متاهلی ببیند. به اصرار بهنوش با او راهی آرایشگاه شدم. در آینه نگاهی به خودم انداختم. آرایش ساده ای روی صورتم خودنمایی می کرد. لباسی صورتی رنگ پوشیده ای که به زیبایی سنگ دوزی شده بود، پوشیدم. لباسم انتخاب بهنوش بود. او می گفت باید همچون ستاره ای امشب بدرخشم . پوششم کامل بود ولی زیبایی لباس باعث شد تا مانتو روی آن بپوشم. دلم نمیخواست موقع ورود نگاهها روی من بلغزد. با بهنوش راهی تالار عروسی شدیم. مردها بخاطر سردی هوا در طبقه اول مستقر شده بودند و خانمها در طبقه دوم. قبل از آمدن مهمانان  رسیدیم. مریم خانم با آن لباس شب طلاییش همچون ستاره می درخشید. به سمتش رفتم _مریم جون مثل ماه شدید . با خنده رو به بهنوش کردم _امشب باید حواسمون باشه که خواستگارای مریم جون همو نکشن. با اتمام حرفم هردو خندیدیم. مریم خانم ضربه آرامی به بازویم زد _باز شیطونی تو شروع شد. تو حواست  به خودت باشه که، مامان حامد امشب تا بله رو ازت نگیره ول کن قضیه نیست. نیشم خود به خود بسته شد _بلا به دور، خدانکنه. بهنوش جون،  ننه حامد رو میسپارم به تو خواهر. تو و جون ننه حامد! بهنوش خندید و با سر تایید کرد. مریم خانم با مهربانی بوسه ای روی گونه‌ام کاشت _دورت بگردم من. چقدر امشب خانم شدی. ان شاءالله همیشه لبخند به لبت باشه عزیزم. با آمدن مهمانان مریم خانم به سمتشان رفت . من هم روی صندلی ردیف اول نشستم. بهناز و دوقلوها از راه رسیدند. امیرحسن کت و شلوار طوسی رنگ با پیراهن سفید پوشیده بود همانند بهراد. حسنا هم لباس عروس سفید پوشیده بود. از وقتی که مرا دیده بود ، دم به دقیقه می گفت _دایی بهراد گفته من از زندایی سوره هم خوشگلترم. هربار هم مریم خانم قربان صدقه قدو بالای امیرحسن می‌رفتند. دوقلوها ذوق ساقدوش شدن داشتند. با ورود عروس و داماد دوقلوها با سبدهای گلی که داشتند به پیشواز آنها رفتند. جلوتر از انها راه می رفتند و گلبرگ های گل سرخ را فرش راه عروس و داماد می کردند. عروس و داماد با همه احوالپرسی کردند. به من که نزدیک شدند برخواستم _سلام تبریک میگم. ان شاءالله خوشبخت بشید. بهراد بدون اینکه نگاه کند، تشکر کرد. سوره با غرور نگاهم کرد وفقط سرش را تکان داد و با بهراد در جایگاه عروس و داماد نشستند. لباس عروسی که از ترکیه سفارش داده بود بسیار زیبا بود. سوره واقعا زیبا بود و با آن لباس همچون فرشته ای شده بود که نگاه هربیننده ای را مجذوب خود می کرد. اگر پشت چشم نازک کردن های سوره به من  و یا عشوه هایی که برای بهراد می‌ریخت  تا به گمانش مرا حرص بدهد، را بگذارم کنار،در کل به من خوش گذشته بود مخصوصا کنار بهنوش !! آخر شب عروس و داماد ، برای ماه عسل راهی کیش شدند وما به خانه برگشتیم. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۶۴ #نویسنده_زهرا__فاطمی بعد از عقد آنها، من در خانه کمتر پیدایم می‌شد. از ص
بهنوش ما را تا خانه رساند و به خانه خودش برگشت. میخواستم به سمت سوییت بروم که مریم خانم دستم را گرفت _دلارام جان حالا که هردو تنها شدیم بهتره تو بیای و تو خونه ما زندگی کنی. تا بری وسایل ضروریت رو بیاری، من یکی از اتاق ها رو برات آماده می کنم. مگر میشد در این عالم زنی به مهربانی او پیدا کرد.بوسه ای روی گونه تپلش کاشتم. _چشم. _ چشمت بی بلا عزیزم. به درخواست مریم خانم من به خانه آنها نقل مکان کردم تا هردو از تنهایی دربیاییم. وجود مریم خانم نعمتی بود که هرروز نثار جانم میشد. بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد، باران نم نم می بارید. امروز جمعه بود و دلم میخواست کمی قدم بزنم ، بدون توجه به گذشته و آینده نا معلومم!! زیر سماور را روشن کردم  و بساط صبحانه را آماده کردم. از این به بعد می،خواستم خودم برای مریم خانم صبحانه آماده کنم و مثل یک دختر خوب هوایش را داشته باشم. چای را دم کردم و لبه پنجره آشپزخانه که به حیاط دید داشت، نشستم. به رقص قطرات باران بر روی شیشه چشم دوختم. _صبح بخیر دخترم. نگاهم را از پنجره کندم و به چهره مهربان مریم خانم دوختم _سلام صبح شماهم بخیر.بفرمایید صبحانه آماده است. لبخند مهربانی نثارم کرد _خداخیرت بده عزیزم، از وقتی همسرم فوت کرده اولین بارِ که کسی واسم صبحانه آماده کرده و من می خورم. اون خدابیامرز که زنده بود روزهای جمعه صبحانه و ناهار باخودش بود. چشمانش هنوز هم بعد این همه مدت وقتی از همسرش صحبت می کرد میدرخشید و عشق و دلتنگی را فریاد میزد. _خدابیامرزشون. _ممنونم عزیزم. نگاهی به آسمان ابری انداخت _چقدر هوا دلگیره امروز. اوهومی گفتم و چشم دوختم به بخار چای. بعد صبحانه مریم خانم به اتاقش برگشت و خودش را با مطالعه سرگرم کرد. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
من هم که حوصله ام حسابی سررفته بود به اتاقم رفتم و جسم خسته.ام را روی تخت آوارکردم. با یادآوری پیج سوره لبخند بدجنسی روی لبم نشست. شاید با چک کردن پیج او و یافتن پیج بهراد می توانستم کمی وقت بگذرانم و دستی بر روی  حس کنجکاوی‌ام بکشم تا آرام بگیرد. گوشی را برداشتم و وارد صفحه سوره شدم. با دیدن تعداد فالورهایش دهانم از تعجب باز ماند. یک میلیون بازدید کننده داشت. نگاهم کشیده شد روی تصاویرش! صفحه اش شبیه یک آلبوم شخصی بود. آخرین پستش مربوط به یک ساعت قبل بود. عکس خودش و بهراد! بهراد به دریا زل زده بود و سوره با فاصله ،پشت به او ایستاده و سلفی گرفته بود. مشخص بود که عکس، یکهویی گرفته شده بود. نگاهم سرخورد روی شعر عاشقانه ای که دل می برد. _کسی ‌سوال‌ می‌کند به خاطر چه زنده‌ ای؟ و من برای زندگی تو را بهانه می‌کنم “نیما یوشیج” به بقیه عکس ها نگاه کردم. نقطه مشترک همه عکس ها و فیلمها صورت با حجاب سوره همراه  با میکاپ  و رژ قرمز بود و  البته عشوه های دخترانه! او آنچنان دلبری می کرد که نیاز به این همه غمزه و کرشمه در صفحه اش نداشت. نگاهم میخکوب عکس بهراد شد . خوب بیاد دارم این عکس را در محضر بعد از عقد ، دوستش گرفته بود. لبخند محجوبی برلب داشت. زیر عکس نوشته بود _کی می رسد آن صبح که من صدایت بزنم تو بگویی جانا!!! حال دیگر آن صبح رسیده و او به خواسته قلبیش رسیده بود. بقیه عکس ها را هم چک کردم ، فقط خودنمایی میدیدم و عشوه. کامنتهایی که برایش گذاشته بودند باعث شد دهانم از تعجب باز بماند!! آیا بهراد هم این ها را دیده بود؟ از چهارصد پیامی که زیر هر پستش گذاشته بودند،دویست و خورده ای از آن متعلق به مردان بود. بعضی ها که به او ابراز احساسات کرده ، بعضی ها از زیباییش گفته  و چند نفری هم او را نقد کرده بودند. بعضی از پیامها چنان زننده بود که از خواندش اعصابم بهم ریخت. خدا به داد بهراد غیرتی برسد! ╭ ╯ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
بی خیال اعتقادات عجیب و غریب سوره،گوشی را کنار گذاشتم و آماده بیرون رفتن شدم. شاید کمی قدم زدن حالم را خوب می‌کرد و از این کسلی بیرون می آمدم. باران همچنان نم نم می بارید.چتر سفید رنگی که به تازگی برای خودم خریده بودم را برداشتم و از خانه خارج شدم. قبل از خروج برای مریم خانم پیام نوشته و به در یخچال چسباندم تا نگرانم نشود. خیابان ها خلوت بود و به اندازه انگشتان دست، آدم در خیابان پرسه میزد. یک حسی مرا به سمت مزار شهدا می‌کشاند. نمیدانم کی سوار ماشین شدم، کی کرایه را حساب کردم. به خودم که آمدم کنار مزار برادرم نشسته بودم. چشم دوختم به نگاه مهربانش. کاش زنده بود. کاش این روزها پناهم می‌شد. _داداشی خیلی دلم واست تنگ شده. کاش بودی . سرم را روی مزار سردش گذاشتم و زجه زدم. انگار همه غصه های این مدت در دلم تنبار شده بود که با رسیدن به برادرم، زخم دلم تازه شد و همه بغض ها و گریه های خفه شده‌ام فریادشد در سکوت بهشت زهرا! با نشستن دستی بر شانه ام ،سر از مزاربرادرم برداشتم. نگاهش کردم، قلبم، تپش زدن، را یادش رفت قیافه اش خیلی تغییر کرده بود،موهای سفید و چین های ریز و درشت روی صورت! نکند خواب میبینم.مبهوت صدایش می‌زنم _مامان! قلبم که شروع به تپیدن می‌کند ،اشک هایم با قدرت از کاسه چشمانم سرازیر میشود. آغوشش را  برایم باز کرد. مثل فنری که از به سمت مبدا می جهد، خودم را به آغوشش انداختم. دلم برای گرمای وجودش تنگ شده بود. چه احمق بودم که روزی مهربانی ها و توجه هایش را به پای گیردادن و دستور دادن می گذاشتم. درآغوش هم برای دردهای گذشته زجه زدیم . اشک هایم را با دست های مهربانش پاک کرد _گریه نکن عزیزم.بزار یک دل سیر نگات کنم. کنار مزار نشست، سرم را روی پایش گذاشتم. لب به گلایه گشود _روزهای اول از دستت عصبانی بودم،وقتی دانیال شهید شد تا مدت ها گیج بودم و مبهوت. وقتی به خودم اومدم که چهلم دانیال هم تمام شده بود و تو به خونه برنگشتی! هق هقم بلند شد. _همه پل های پشت سرمو خراب کردم. مسعود تهدیدم کرد که نزدیکتون نشم.چطوری میومدم مامان؟اگه میومدم بابا منو تو خونه راه می‌داد؟مامان حتی اگر الانم برگردم جایی تو اون خونه ندارم. مادرم با صدایی که از بغض میلرزید،گفت _تو خطا رفتی، تا مدت ها حرفت نقل دهان همسایه ها بود. بابات از خجالت اون فیلم که گوشی به گوشی می پیچید، خودشو خونه نشین کرد.تو نمیفهمی حرفهای مردم چه بلایی سرمون آورد. حرف مردم! دست خودم نبود که پر خشم نالیدم _دخترتون مهم بود یا حرف مردم؟ همیشه بخاطر حرف مردم ،زندگی کردیم. من خطاکردم درست. من پا به بیراهه گذاشتم درست . حرف مردم ارزشش رو داشت که منو مثل یک تیکه آشغال انداختید بیرون. مامان من دخترت بودم، خطاکاربودم ولی پشیمون بودم. چطوری دلتون اومد منو تو این جامعه بی در و پیکر رها کنید. پشت و پناه یک دختر ،پدرشه! پدرم اصلا میدونه من شبا سرمو کجا میزارم رو زمین؟ شما ها دخترتون رو رها کردید ولی خدا خواست و  مریم خانم شد پناهم. با صدای قدم هایی که به سمتم می آمد، به عقب برگشتم. ترس همچون باد به وجودم دوید و لرز بر جانم انداخت. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
نگاهم میخکوب نگاه خشمگینش شد. ترسیده به کیفم چنگ زدم و بدون معطلی پا به فرار گذاشتم. در برابر صدا زدن های مادرم فقط اشک ریختم و از مزار گریختم. اگر مسعود دستش به من می‌رسید، بدون شک خونم را می‌ریخت و یا آبرویی برایم نمی گذاشت. نفس نفس زنان با اولین ماشین به خانه بر گشتم. دررا که باز کردم با مریم خانم رخ به رخ شدم. ترسیده به سمتم آمد. _چرا گریه کردی؟چی شده ؟ با چشمانی که همچنان  ابرمی‌بارید و چشمه ی اشکش خشک نمی‌شد،گفتم _هیچ کس نگران من نیست ،نگران آبروشون هستن،  نگران حرف مردمی هستن که اگر روزی پشت سر کسی حرف نزنن ،روزشون ،شب نمیشه!کاش مرده بودم، شاید این جوری عزیزتر میشدم. دست نوازشگرش را روی سرم کشید _آروم باش عزیزم. خدانکنه. بهشون مهلت بده، همه چیز درست میشه. برو تو اتاقت کمی بخواب، از سرصبح بیداری. برو عزیزم. با سری افکنده و دلی شکسته به اتاقم پناه بردم و خودم را به آغوش خواب سپردم. چندروزی  از دیدن مادرم گذشته بود ، کاملا از لحاظ روحی بهم ریخته بودم. نه حس حرف زدن داشتم و نه اشتهایی برای خوردن. آنقدر اوضاع روحیم وخیم شده بود که مریم خانم دست به دامان بهنوش شد. طبق معمول این روزهایم، روبه روی آینه ایستاده و به دلارام تهی، فکر می کردم . آیا واقعا این چشم های بی فروغ از آن دلارامی بود که شوق زندگی داشت؟گمان نکنم! صدای باز و بسته شدن در نگاهم را به سمتش سوق داد _سلام بر ستاره سهیل لبخند بی روحی برلبم نشست _سلام. بی تعارف روی تخت گوشه اتاق نشست _مامان که خبر داد باهم زندگی می کنید خیلی‌خوشحال شدم. وقتی تو کنارشی کمتر احساس تنهایی میکنه. ولی امروز که زنگ زد.صداش نگران بود. گفت دلارام بهم ریخته، گفت نیاز به یک هم صحبت داره.منم خدمت رسیدم. با لبخند ادامه داد _دلارام کج بشین ولی راستش بگو. چی شده که نقش یک میت رو بازی می‌کنی؟هوم؟ ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
سکوتم را که دید، ادامه داد _خدا بخواد زبونت هم از کار افتاده؟ خودش  از حرفش به خنده افتاد _دلارام اصلا بهت فاز افسردگی نمیاد. بی خیال دنیا. یه پیشنهاد خوب دارم برات؟ _چی؟ _من میخوام یک ماه برم یکی از روستاهای مرزی ، تو یک درمانگاه مشغول به کار بشم. علی نمیتونه همراه من بیاد. من دوست دارم که تو همراه من بیای.نظرت؟ بارقه امید در دلم جوانه زد. الان که در  مرخصی دانشگاه به سر میبردم بهترین موقعیت برای دورشدن از این شهر و آدمهایش بود _ خیلی عالیه ولی دکتر سلیمانی این مدت بخاطر بی نظمی هام تو رفت و آمد چیزی نگفته،واقعا خجالت میکشم ازش مرخصی بگیرم. _بسپارش به من! به آنی نکشید که گوشی را برداشت و شماره ای را گرفت. _سلام بر شادوماد. خوبی ؟خوش میگذره؟سوره چطوره؟ نمیدانم چه گفت که زد زیر خنده. _دورت بگردم من، عادت میکنی به رفتار خانوما. بهراد جان یه کمکی ازت می خواستم. من دو روز دیگه میرم سیستان با کاروان جهادی، میخوام این‌بار با دلارام برم.میشه به آقا صادق بگی مرخصی دلارام رو بده؟ نگاه مهربانش را به من دوخت و ادامه داد _به زور که نمیخوام ببرمش. این روزها رفته تو فاز افسردگی، واسش لازمه! پاک آبرویم را برده بود و میخندید. _با خودش صحبت کن ،یه لحظه گوشی. تا خواستم مانعش شوم ،حرفش را زد و مرا لای منگنه گذاشت. راه فراری نداشتم. به او اخم  کردم و گوشی را گرفتم. _سلام. صدایش مثل همیشه استوار بود و مهربان _سلام خانم فروتن، خوب هستید. _ممنونم خداروشکر. شما خوبید، سوره جون چطوره؟ با تاخیر جواب داد _الحمدالله . اتفاق جدیدی افتاده که بهم ریختید؟ به بهنوش چشم غره ای رفتم و در جواب گفتم _نه، اتفاقی نیفتاده، بهنوش الکی بزرگش میکنه! _پس چیزی هست که بهنوش بزرگش کرده.درسته؟ از این که اینقدر زود میفهمید به خودم پوزخندی زدم.نمیتوانستم از او چیزی را  مخفی کنم. _دیروز سرخاک دانیال، مامانم و مسعود رو دیدم، _اینکه بد نیست. حتما اصرار کردند برگردید خونه،درسته؟ به خوش‌خیالی او پوزخندی زدم _نه. گفتن بخاطر حرف مردم منو انداختن دور، دقیقا مثل یک تکه آشغال!! بغض روی صدایم تاثیر گذاشته بود،سکوت کردم _این چه حرفیه، آخه؟خواهش میکنم به دیروز و گذشته فکر نکنید با مرور گذشته چیزی عوض نمیشه. من با صادق صحبت میکنم. با بهنوش برید، شاید سفر حال و هواتون رو عوض کنه.به خانواده هم باید زمان بدید خودشون متوجه اشتباهشون میشن. نمی دانستم در جوابش چه بگویم ، ممنونمی گفتم و تماس را قطع کردم. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
با حرص نگاهش کردم و غریدم _یه وقت نزاری نخود تو دهنت خیس بخوره ها!! چرا همه چیز رو به داداشت گفتی. آبرو واسم نگذاشتی. برایم ابرو بالا انداخت و لبخند دندان نمایی زد. _جونم برات بگه که شما خودت داروگری ،بهتر میدونی ،نخود خیس بخوره جوانه میزنه. دست به کمر زد و جدی ادامه داد _انتظار که نداری اجازه بدم تو دهنم نخود سبز بشه.به اندازه کافی زیر پام علف سبز شده!! با چشمانی گرد شده به حاضر جوابیش گوش می دادم. _امیرحسن هم به تو رفته که جواب تو آستینش داره. خودش را روی تخت کناردستم  پرت کرد ودستش را دور گردنم حلقه کرد _عزیزم از قدیم گفتن حلالزاده به داییش میره. امیرحسن کپی برابر اصل بهراد شده. دست از مزاح کردن برداشت و خیلی جدی گفت _پاشو بریم پیش مامان . چایی دم کرده منتظر ماست. _باشه . از اتاق خارج شدیم  و باهم پیش مریم خانم رفتیم. مریم خانم با شنیدن سفر من کمی ناراحت شد ولی وقتی دید این دوری به نفع من است ،مرا به خدا سپرد و آرزو کرد زودتر و با حال خوب برگردم. رفتنم با خودم بود ولی برگشتم دست خدایی بود که هیچ چیز این دنیا را بی هدف و بدون نظم نیافریده است. هرچه در زندگی پیش میرفتم بیشتر به رسالت وجودی خودم پی می‌‌بردم. بهراد مرخصی یک ماهه مرا از دکتر سلیمانی و صادق گرفت. روز موعود فرا رسید، همه زندگیم شد یک ساک کوچک ! بهنوش وارد اتاق شد و با عجله گفت _همه وسایلت رو جمع کردی؟ نگاهی به ساک دستی کوچکم کردم _همه زندگیم رو جمع کردم. مهربان نگاهم کرد و چشمکی حواله‌ام کرد _مهم نیست همه ی زندگیت چقدر شده، مهم  اینه خودت همه زندگی  ما شدی داروگر! امان از او و زبان درازش،امان!! _یادم باشه به علی آقا بگم که هیچ نقشی تو زندگیت نداره و منه همه زندگیتم. خندید و دستم را به دنبال خودش کشید _بگو تا خودم بفرستمت اون دنیا. خوبی هم بهت نیومده. بدو بریم دیر شد. مریم خانم هردویمان را از زیر قرآن رد کرد و همراه با علی آقا به سمت  دانشکده علوم پزشکی به راه افتادیم. قراربود اتوبوس آنجا پزشکان جهادگر را سوار کند. پانزده پزشک متخصص و فوق تخصص مرد  و ۲۴ پزشک زن به این سفرجهادی می آمدند. همگی افراد فرهیخته و با کمالاتی بودند وقتی متوجه شدند من دانشجوی داروسازی هستم برخوردشان ذره ای تغییر نکرد و نگاه بالا به پایین نداشتند. با اینکه اکثرا باتجربه و خیلی حرفه ای بودند. همگی سوار شدیم و با ذکر صلوات راننده به راه افتاد. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
چند ساعت بعد از پنجره اتوبوس به گذر جاده ها چشم دوخته بودم. هر چه به سمت سیستان نزدیک تر میشدیم ،ستاره های بیشتری چشمک میزدند. انگار ستارگان آسمان هم با دیدن گذشت و فداکاری پزشکان به رقص درآمده بودند. حوالی ظهر بود که به  سیستان رسیدیم . بعد از خواندن نماز جماعت و خوردن نهار ، گروه بندی شدیم و هرکسی راهی یک روستای مرزی شدیم.گروه بندی به این صورت بود که پنج گروه هشت نفره تشکیل دادیم. یک دندان پزشک ،یک پزشک عمومی، یک  فوق تخصص اطفال، یک جراح داخلی و یک پرستار. به جز بهنوش که دندان پزشک گروه بود ، خانم حسینی فوق تخصص اطفال بود زنی حدودا چهل و پنج ساله،بسیارجدی و البته مهربان ، خانم امیری پزشک عمومی بود.او دختری ۲۸ ساله و مجرد بود، بسیار خون گرم و خوش خنده بودبه طوری که با دیدن خنده ی او، تو هم به خنده می افتادی و در نهایت  آقای  سهیل خردمند جراح داخلی بودند ایشان سی و دو سالشان بود. طبق آماری که بهنوش دم گوشم داده بود، دکتر خردمند در ایران تنها زندگی می‌کرد و بسیار متدین و خوش اخلاق بود. از کمک به مردم حتی اگر گدا و یا معتاد و امثالهم باشد ،ابایی ندارد. او دوست همسر بهنوش است. بهنوش هم حق دوستی را ادا می کرد و میخواست هرطور شده مرا به این آقای دکتر غالب کند ولی زهی خیال باطل!! گروه ما بخاطر علاقه وافر به شهید ابراهیم هادی به نام  این شهید بزرگوار مزین شد. در یک درمانگاه ساده با کمترین امکانات پزشکی و البته رفاهی  ساکن شدیم. آقای دکتر به خواست خود در یکی از اتاق های درمانگاه مستقر شد و ما خانم ها به منزلی که دهیار روستا برایمان تدارک دیده بود،رفتیم. خانه ای روستایی با حیاطی خاکی و دیوار های گلی . یک اتاق و یک پذیرایی و در نهایت یک آشپزخانه کوچک محل استقرار ما بود. سرویس بهداشتی و حمام در گوشه حیاط قرار داشت. گوشه چپ حیاط ، یک فضای کوچک برای نگهداری مرغ  و خروس  حصار کشی شده بود. یک باغچه کوچک و یک درخت به حیاط خانه صفا بخشیده بود. این خانه و روستا ،آغاز دوران جدیدی از زندگی من شد. ╭ ╯ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
اهالی روستا آنچنان مهربان و ساده بودند که با اولین برخورد عاشقشان می‌شدی. صفا و صمیمیت در میان اهالی خودنمایی میکرد. شیعه و سنی در کنار هم زندگی می‌کردند و این برای من بسیار عجیب بود. روز اول کاری را با دندان درد فرشته کوچولو آغاز کردیم. حوالی ساعت ۶ صبح بود که صدای ضربه های محکم به در ما را از خواب پراند. با عجله پوششم را درست کردم و به سمت در رفتم. _بله، اومدم. در را که باز کردم مادری را دیدم نالان با کودکی از درد به خود می پیچید. نگران دختر بچه را نگاه کردم _چی شده؟ زن نالید _از دیشب دندون درد داره ،فقط یک ساعت خوابیده،لطفا مداواش کنید. لبخندی به روی صورت خسته و ناراحتش زدم _بفرمایید داخل،الان به دکتر خبر میدم.نگران نباشید. کار ما از همان ساعت آغاز شد . ظهر یکی از اهالی روستا که نامش انیس بود، با غذابه بهیاری آمد. او به درخواست دهیار در مدتی که در آن روستا بودیم قرارشد با ما زندگی کند و به کارهای خانه برسد. انیس زنی سی و اندی ساله بود که بسیار با تجربه و کاری و البته پرحرف بود. در همان روز اول نیمی از رازهای اهالی روستا را برایمان برملا کرده بود. اول  هر راز می‌گفت :جونم براتون بگه که!!! و بعد پته ان بخت برگشته را روی دایره می ریخت. هفته اول با چشم بر هم زدنی شروع شد. آغاز هفته دوم مساوی شد با آغاز روزهای تلخ و شیرین من! یک شنبه صبح بهنوش برای خرید وسایل مورد نیازش به  یکی از شهرهای نزدیک رفت. من که نقش دستیار او را داشتم ،آن روز بیکار بودم . حوالی ساعت ده صبح بود که مردی تنومند با قیافه ای عبوس وارد بهیاری شد.درمانگاه آن روز کمی شلوغ بود .منشی او را به اتاق دندان پزشک راهنمایی کرد. مرد دندان عقلش درد می کرد و درخواست داشت دکتر آن را بکشد. قبل از آنکه من زبان باز کنم و بگویم دکتر نیست روی صندلی دراز کشید _دکتر دندونم رو بکش و راحتم کن! فرصت نداد حرفی بزنم،  این بارفریاد زد _مگه کری دکتر؟ عصبانی به سمتش رفتم _آقای محترم قبل داد زدن باید می پرسیدید دکتر هست یا نه؟ ابرو در هم کشید و فریاد زد _اگه تو دکتر نیستی پس اینجا چه غلطی می کنی؟ دهانم از گستاخی مرد مقابلم باز مانده بود. کم مانده بود که همان جا مثل بچه ها بزنم زیر گریه. این بار صدایش را انداخت روی سرش و فریاد زد _چرا لال شدی _اینجا چه خبره؟ به سمت دکتر خردمند چرخیدم. با صدایی که از ترس می لرزید به حرف آمدن _قبل اینکه من بگم دکتر نیستن رو صندلی دراز کشیدن،الان هم گفتم دکتر نیست عصبانی شدند. _خانم فروتن تشریف ببرید بیرون لطفا. به سمت مرد رفت و مقابلش ایستاد _به جای داد زدن سر یک خانم، محترمانه سوالت رو بپرس . به بیرون اشاره کرد _امروز دندان پزشک نداریم میتونید تشریف ببرید  شهر. بفرمایید. مرد عصبانی نگاهی به ما انداخت و از اتاق خارج شد. هنوز هم از ترس دست و پایم می‌لرزید. دکتر خردمند که نگاهش به من افتاد با نگرانی گفت _رنگتون پریده، حتما فشارتون پایینه،بشینید تا براتون آب قند بیارم. _شما زحمت نکشید آقای دکتر، الان خوب میشم. _زحمتی نیست. چند دقیقه بعد انیس خانم با یک لیوان شربت به سمتم آمد _خدا مرگم بده رنگت شده عین گچ دیوار. خدا خیرت نده سیا ببین چی به روز دختر مردم آورده.  بیا بخور عزیزم. لیوان را از دستش گرفتم و شربت را سر کشیدم. حالم  که سرجایش برگشت  از او پرسیدم _اون رو میشناختی؟ _بله خانم جان ،اسمش سیاوشِ. جد درد جدش تو این روستا خان بودند. همون اول های روستا یک عمارت خیلی بزرگ و زیبایی دارند. با ملوک خانم، مادرش و خواهرش ستایش زندگی می کنه. پدرش تیمسار مرادی چندسال پیش تصادف کرد و مرد. دستم راراگرفت و با ناراحتی گفت _نگاه به قیافه عبوس و داد و بیدادهاش نکن خانوم جان. چند سال پیش نامزدش گیر قاچاقچی های افغان افتاد. مردم میگفتن ،نامزدش رو فروخته بودن به داعش. نامزدش هم خودش رو می‌سوزونه تا دست اون حرومی ها بهش نخوره. سیاوش وقتی فهمید دیگه اون آدم سابق نشد. پلیس بود از کارش استعفا داد و خونه نشین شد. انیس خانم برخواست درحالی که زیر لب با خودش حرف میزد از اتاق خارج شد. من و ماندم داستان زندگی مردی که تا چندلحظه پیش از او وحشت داشتم و حالا عجیب دلم برایش می سوخت. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
روز بعد دوباره سیاوش به مطب آمد،هنوز هم درد دندان داشت. با دیدنش وحشت زده به بهنوش گفتم _بهنوش  همون عصبانیه اومده. من میرم پیش دکتر حسینی. نمیتونم اینو تحمل کنم. بهنوش خندید و اجازه رفتن را صادر کرد. قبل از اینکه سیاوش وارد اتاق شود، از اتاق خارج شدم و از شانس بدم با او  رو در رو شدم. نگاه ترسیده ام را لحظه ای به او دوختم و سریع مثل تیری که از کمان رهاشده به سمت اتاق خانم حسینی رفتم. نیم ساعتی به خانم حسینی که مشغول ویزیت بچه ها بود ،کمک کردم. به گمان اینکه سیاوش رفته است ،به بیرون سرکی کشیدم و وقتی او را در راهرو بهیاری ندیدم خودم را به اتاق بهنوش رساندم. به در تکیه زده و چشمانم را بستم. _تا حالا از کسی اینقدر نترسیده بودم. یارو شبیه هیولا می مونه. تا چندسال فریاداش کابوس خوابم میشه. مردک.. _عذر میخوام. با وحشت چشمانم را باز کردم. سیاوش روبه رویم ایستاده بود . هینی گفته و دست روی دهانم گذاشتم. انگار از دیدن  وحشت من تفریح می کرد،مردک دیوانه. مشخص بود که قصد خندیدن دارد ولی تلاش میکند همان طور جدی بماند. نگاهم را به بهنوش دوختم که عقب تر از سیاوش ایستاده و خندان به من و حماقت هایم چشم دوخته است. از در فاصله گرفته و کناری ایستادم. _میشه چند لحظه باهاتون حرف بزنم؟ گیج سرم را بالا آوردم _با من؟ _بله. به بهنوش چشم دوختم وقتی تایید کرد،سرتکان دادم _بله بفرمایید. _من چنددقیقه میرم پیش خانم دکترحسینی،همین جا صحبت کنید. بهنوش از اتاق خارج شد و در را کامل باز گذاشت . _من بابت رفتار دیروزم واقعا از شما عذر میخوام .درد  دندان و مشکلاتی که دیروز برام پیش اومده بود باعث عصبانیتم شده بود. متاسفانه دیواری کوتاه تر از دیوار شما برای خالی کردن عصبانیتم پیدا نکردم.لطفا بی ادبی دیروزم رو ببخشید. _خواهش می کنم. با صدایی که کمی خنده در آن آمیخته شده بود،ادامه داد _امیدوارم فریادهام کابوس شبهاتون نشه. به آنی سرم بالا آمد و با اخم به او نگاه کردم. _با اجازه خانم دکتر قبل از اینکه چیزی بگویم از اتاق خارج شد . در حد انفجار از خودم عصبانی بودم. همانند یک کودک ناقص العقل بدون توجه به اطرافیانم دهانم را باز می کنم و هرچه میخواهم به زبان می آورم و بعد شرمنده حرفهایم میشوم. با گریه سرم را روی میز کوبیدم. _دلارام چی شد؟کتکت زده؟ با چشمانی گریان سرم را بالا آوردم. از تصور کتک خوردنم از سیاوش به لرزه افتادم. _اگر کتکم میزد الان باید جنازم رو جمع می کردی. به سمتم آمد و کنارم نشست _پس چرا گریه کردی؟ نالیدم _بهنوش من خیلی احمقم. ندیدی چطوری خودم رو بی آبرو کردم؟نمیشد قبل اینکه دهنم رو باز کنم به اراجیف گویی یه هشدار میدادی که این گولاخ هنوز تو اتاقه! بهنوش زد زیر خنده _قیافت اون لحظه واقعا دیدنی بود. آقای مرادی دندون عقلش درد می کرد و باید جراحی میشد منم کاری ازم ساخته نبود فقط واسش بی حسی زدم تا خودش رو به شهر برسونه. قبل رفتن گفت میخواد از تو عذر خواهی کنه. همونجا که تو اومدی داخل،میخواستیم بیایم اتاق خانم حسینی پیش تو. با چنان ترسی وارد شدی که من اولش هنگ کردم. وقتی به در تکیه دادی و شروع کردی به حرف زدن، میخواستم صدات کنم ولی آقای مرادی ازم خواست سکوت کنم. دستم را گرفت _حالا که چیزی نشده، تو حرف دلت رو زدی اون بنده خدا هم شنید و عذرخواهی کرد. تموم شد و رفت _امیدوارم دیگه هیچ وقت باهاش چشم تو چشم نشم. _بی خیال گذشته، پاشو بریم نهار که خیلی گشنمه. هردو برای استراحت و صرف نهار به خانه برگشتیم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
نیمه های شب بود که صدای تیراندازی باعث شد تا همه با وحشت از خواب بیدار شویم. نمیدانستیم درون روستا چه اتفاقی افتاده است و همین هم باعث نگرانیمان شده بود. خانم حسینی با آقای دکتر خردمند تماس گرفت تا از او خبر بگیرد احتمال میداد او که در مرکز شهر قرار دارد بهتر در جریان این صدای وحشتانک قرار دارد. چندین بار تماس گرفتیم ولی ایشان جواب نداد. ترس و وحشت بیشتر به جانمان ریشه دواند. حالا علاوه بر نگرانی برای مردم روستا، نگرانی برای دکتر خردمند هم به نگرانیهایمان اضافه شد. بعد از دقایقی صدای تیراندازی قطع شد. دوباره به بهیاری زنگ زدیم. مراد، نگهبان بهیاری تلفن را جواب داد و از ما خواست تا برای کمک به دکتر خردمند به بهیاری برویم. سریع هر چهار نفر آماده رفتن به بهیاری شدیم .هنوز ازخانه خارج نشده بودیم که صدای کوبش در به گوش رسید. من که آن لحظه در حیاط بودم با ترس به سمت در رفتم و پرسیدم. _کیه؟ _مرادی هستم، لطفا در رو باز کنید. آن لحظه  انگار هیچ فامیلی به خاطر ندارم . با خودم فکر میکردم مرادی کیه و چرا اینجاست. صدای عصبانیش دوباره بلند شد _خانم دکتر استخاره می کنید. منم سیاوش در رو باز کنید. با شنیدن اسمش و  صدای عصبانیش سریع در را باز کردم. وحشت زده نگاهم میخکوب دست هایش شد. دستهایی که غرق خون بود. دستش را بالا آورد _نترسید،کسی رو نکشتم. خانم دکتر من  فقط به مجروح ها کمک کردم حالشون بده باید سریع بریم بهیاری. متوجه شدی؟منو ببین. نگاهم را لحظه ای به او دوختم. لبخند خسته ای بر لب نشاند _آفرین دختر خوب . خوب گوش کن ،تو بهیاری به کمکتون احتیاج دارند .باید با من بیاین. با صدایی که هنوز بخاطر ترس و هیجان می لرزید، زمزمه کردم _ ما آماده ایم، بریم. در طول مسیر پشت سر سیاوش  همراه بقیه به راه افتادم. دکتر حسینی از سیاوش پرسید _چه اتفاقی افتاده؟ _معلم مدرسه امشب چندتا تروریست رو تو مدرسه پنهون کرده بوده. امشب میخواستن کمی سلاح گرم و سرد رو ببرن تهران ،که بخاطر اشرافیت کامل نیروهای امنیتی امشب ریختن بگیرنشون که متاسفانه تروریست ها متوجه شدن و  به نیروهای امنیتی تیراندازی کردن. یکی از تروریست ها حالش وخیمه .سه نفر دیگه دستگیر شدن.معلم مدرسه هم کشته شد. متاسفانه سه تا از نیروهای خودمون مصدوم شدند و تو بهیاری هستند. به کمک شما نیاز دارند. وارد بهیاری که شدیم اوضاع خیلی وخیم بود. مردم جلو بهیاری جمع شده و برای سلامتی نیروهای امنیتی دعا می کردند. تا صبح همگی مشغول مداوای بیمارها شدیم. خداروشکر حال همگی مساعد بود و صبح با چندین آمبولانس به مرکز استان انتقال داده شد تا از همانجا به تهران اعزام شوند. تنها کسی که حالش وخیم بود و دکتر خردمند با وجود کمبود وسایل پزشکی تمام سعیش را برای نجاتش کرده بود ولی زنده ماندش دست خدا بود. سیاوش تا صبح همپای ما در انجا ماند و به ما کمک کرد و مردم را به خانه هایشان برگرداند. صبح بعد از اعزام مجروحین خسته و کوفته به خانه برگشتیم. سرم به بالش نرسیده به خواب عمیقی فرو رفتم. با صدای زنگ تلفنم از خواب بیدار شدم. با همان چشمان بسته با دست به دنبال گوشی گشتم. هنوز خوابم می آمد. گوشی را برداشتم ،یک چشمم را باز کردم تا ببینم چه کسی مزاحم خواب نازم شده است. با دیدن نام بهراد که روی گوشی خودنمایی می کرد با شتاب برخواستم و سرجایم نشستم. صدایم را کمی صاف کردم و تماس را وصل کردم. _سلام. _علیک سلام. ببخشید سر صبحی مزاحم شدم. بی حواس گفتم _خواهش میکنم. صدای خنده کوتاهش تازه مرا متوجه خنگ بازیم کرده بود. سریع  خودم را زدم به آن راه و گفتم _حالتون خوبه؟مریم جون و همسرتون خوبن؟ _ممنونم خداروشکر همه خوبن. شما خوبید؟بهنوش جان چطوره؟از صبح هرچی زنگ میزنم جواب نمیده. _ممنونم خداروشکر خوبیم. حتما گوشیش رو سکوت بوده. خوابه . اگر کار مهمی دارید بیدارش کنم؟ _نه نیاز نیست. صبح خبر درگیری تو روستا رو شنیدیم. خیلی نگرانتون شدیم .تماس گرفتم ببینم حالتون خوبه یانه؟ وسایلتون رو جمع کنید امروز قراره برگردید تهران. _ولی هنوز یک هفته تا پایان سفرمون مونده . بهراد با صدایی که عصبانی بود، گفت: _دیگه صلاح نیست اونجا بمونید. به بهنوش هم بگو وسایلش رو جمع کنه. اگر لازم بشه خودم میام دنبالتون.مامان میخواد باهاتون صحبت کنه ،فعلا خدانگهدار مبهوت شده به گوشی زل زدم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
مبهوت شده به گوشی زل زدم. _چرا خشکت زده؟ با صدای خوابالوی بهنوش به خود آمده و گوشی را به سمتش گرفتم _آقا بهراد بود. گفت امروز برگردید.بگیر خاله پشت خطه. بهنوش مشغول حرف زدن با خاله شد و من مبهوت صدای عصبانی بهراد بودم. او زندگی خودش را داشت ،دلیلی برای عصبانیت  و نگرانی برای من وجود نداشت. صدالبته که اوثابت کرده بود برادرانه پای من ایستاده است. بهنوش گوشی را به سمتم گرفت _بگیر مامان کارت داره گوشی را به گوش چسباندم _سلام مریم جونم صدای مهربانش همه وجودم را گرم کرد _سلام قربونت برم، خوبی دخترم؟ _فداتون بشم .ممنونم شما خوبید؟عروس خانمتون خوبه؟ _خداروشکر همه خوبن. از صبح که خبر رو شنیدیم قلبمون اومده تو دهنمون. طفلک بهراد کلی با این و اون تماس گرفت تا بفهمه حالتون چطوره. خدا خیر بده به سوره، دائم میگفت حتما بلایی سرشون اومده که گوشی رو جواب نمیدن. بهراد آتیش گرفته بود بچم از نگرانی،  آخرش هم با سوره دعوا کرد ،سوره هم گذاشت رفت. خداروشکر گوشیتون رو جواب دادید ،نگرانیمون برطرف شد. دلارام جان وسایلتون رو جمع کنید امروز برگردید. از اینکه با عث نگرانیشان شده بودم خجالت زده گفتم _چشم مریم جونم،شما امر کن. بعد از اینکه به مریم خانم قول دادیم که آماده برگشت شویم ،تماس را قطع کردم. با بدجنسی رو به بهنوش کردم و گفتم _زنداداشت خیلی دوست داره ها!! _بله دیگه خواهرشوهر به این خوبی داره. حالا از کجا فهمیدی اینو؟ در حالی که بر میخواستم تا به سمت حیاط بروم گفتم _اخه خیلی آرزوی شهادتت رو داشته ،طفلک الان که فهمیده زنده ای خورده تو ذوقش! به قیافه مبهوتش خندیدم _واقعا فکر میکرده شهید شدیم؟ _والا خاله که میگفت به دائم به بهراد میگفته اینا شهید شدن ! از اتاق خارج شدم و بهنوش را تنها گذاشتم. نزدیک اذان مغرب بود که خبر رسید فردا صبح باید به تهران برگردیم. در بهیاری با مردم خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم. چیزی نگذشت که در حیاط به صدا درآمد . انیس خانم در حیاط را باز کرد. از پنجره دیدم که دهیار جلو در ایستاده و چند نفری هم پشت سرش ایستاده بودند. یاالله گویان وارد خانه شدند. دهیار به همراه سه مرد و سیاوش به دیدنمان آمده بودند. دکتر خردمند هم به عنوان مسئول ما به آنجا آمد . کمی که در مورد ماجرای صبح صحبت کردند دهیار رو به ما کرد و گفت _همونطور که میدونید معلم مدرسه خائن بود و دستگیر شد. الان وسط سال تحصیلی آموزش و پرورش معلم نداره تا برای روستا بفرسته. از طرفی بچه ها هم سختشونه تو این سرما چند کیلومتر برن به روستای دیگه و اونجا درس بخونند. من و آقایان که شورای روستا هستند خدمت رسیدیم تا اگر امکانش هست یکی از شما بزرگواران حداقل تا اسفند اینجا بمونید و به بچه ها درس بدید. میدونیم که در تخصص شما نیست ولی واقعا راه دیگه ای نداریم. تو روستا آدم باسواد نداریم . اونایی هم که سواد دارند مثل من،سوادشون در حد خوندن و نوشتن هستش،تدریس کردن رو یادنداریم. هرکدام از پزشکان یک دلیل برای برگشت داشتند. دکتر خردمند چندین جراحی مهم داشت. خانم حسینی فرزندانش در انتظارش بودند و تعداد بیمارانش بسیار بود. بهنوش بخاطر همسرش و بهراد نمیتوانست بماند. به خانم امیری،خانواده اش اجازه بیشتر ماندن را ندادند. تنها کسی که هیچ کس منتظرش نبود ،من بودم. همه نگاهها به من بود. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
می دانستم که ماندن آنجا و دور شدن از بهراد و سوره برایم بهتر است ولی میترسیدم در این روستای پرخطر بمانم. سیاوش را مخاطب قرار دادم _چرا شما به بچه ها درس نمیدید ؟ سیاوش که انتظار نداشت من از او سوال بپرسم ،گفت: _من حوصله بچه ها رو ندارم. اخلاق من اونا رو از درس فراری میده .من نمیتونم چنین مسئولیتی رو قبول کنم. دهیار با مهربانی رو به من کرد _دخترم ،تنها کسی که در این جمع میتونه به ما کمک کنه شمایی. نمیخوایم معذبت کنیم تا قبول کنی. اینجا یک روستای محروم مرزی هستش ،بچه های ما به اندازه کافی با کمبود مواجه هستند اگر معلم هم نداشته باشند همه ترک تحصیل می کنند. اگر میتونی،بزرگواری کن و به این بچه ها کمک کن و اگر در توانتون نیست که خب بیشتر از این مزاحمتون نمیشیم. سیاوش در ادامه حرف دهیار گفت _اگر میترسید اینجا بمونید میتونید تشریف بیارید منزل ما. یک ساختمان خالی داریم میتونید با ستایش خواهرم در اونجا ساکن بشید. وقتی همه رفتند بهنوش مرا با خود به گوشه ای برد و گفت _حماقت نکنی قبول کنیا. بهراد بفهمه پوستت رو کنده ،تو دست ما امانتی.اگر بلایی سرت بیاد من جواب خانواده ات رو چی بدم. حرفش تلخ بود آنقدر تلخ که تلخیش به کلامم نشست ! _از کدوم خانواده حرف میزنی؟ همونایی که منو مثل آشغال انداختن بیرون؟ بهنوش  هیچ کس منتظر برگشت من نیست. شاید موندن تو این روستا منو از خاطرات تلخم دور کنه. روی پله حیاط نشستم و با صدایی که از بغض می‌لرزید ،گفتم _بهنوش تو برگردی ،خاله مریم، بهراد و سوره و از همه مهم‌تر همسرت با روی خوش به استقبالت میان. برای همشون عزیزی ولی من چی؟ من جرعت میکنم به خونمون نزدیک بشم؟حتی اگر جرات کنم هم، فقط ناسزا و کتک درانتظارمه. همه آرزوی مرگمو دارند تا این لکه ننگ از دامنشون پاک بشه تو جای من نیستی بهنوش. اشکهایم بی اختیار  جاری شد بهنوش کنارم نشست و مرا به آغوش کشید _دلارام  تو مارو داری .من،مامان و حتی بهراد! همیشه نگرانتیم. تو جز خانواده ما هستی. مگه خانواده بودن فقط به هم خون بودنه.تو خواهرکوچولوی منی دیوونه. مهم نیست خانواده اصلیت چه فکری در موردت میکنند مهم اینه ما دوست داریم.گریه نکن عزیزم. اگر فکر میکنی با موندن اینجا و فرار کردن خاطرات تلخت فراموش میشه من بهراد رو راضی میکنم تا بمونی.حالا هم پاشو بریم داخل هواسرده ،سرمامیخوری .هر موقع تصمیمت رو گرفتی برای موندن بهم بگو. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
تا صبح خواب مهمان چشمانم نشد. فکرو خیال به گذشته و آینده نامعلومم چنان مرا سدرگم کرده بود که اصلا متوجه گذر زمان نشدم وقتی به خودم آمدم که صدای اذان از مسجد روستا به گوشم رسید. دو رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم هرآنچه به صلاحم است برایم رقم بزند. بعد از صرف صبحانه همه مشغول جمع کردن وسایلشان شدند. من گوشه ای نشسته و به آن ها نگاه می کردم. بهنوش نگرانم بود ولی به زبان نمی آورد. نگاههای گاه و بیگاهش نگرانیش را فریاد میزد. خانم حسینی نگاهی به من کرد وگفت _دلارام وسایلت رو جمع کردی؟ نگاهی به بهنوش کردم _من می مونم. خانم حسینی و خانم امیری با تعجب نگاهم کردند و تنها بهنوش بود که با چشمانی اشکی نگاه از من گرفت و به چمدانش داد. خانم حسینی زیر لب ان شاءالله خیره، گفت وهردو به دنبال کارهایشان رفتند. طاقت نیاوردم و به سمت بهنوش رفتم _بهنوش جونم ،مگه قرارنشد من بی عقل هرتصمیمی گرفتم ،راضی باشی؟ با سرانگشت اشکهایش را گرفت ،به زور لبخندی بر لب نشاند _از تو بی عقل بیشتر انتظار داشتم. بوسه ای روی گونه اش کاشتم _بی عقلی هم عالمی داره عزیزم. بهی جونم زنگ بزن به آقا داداشت و تصمیمم رو بگو.نمیخوام ایشون و مریم جون از دستم ناراحت بشن. _باشه. گوشیم رو بیار زنگ بزنم. گوشی بهنوش را از شارژرش جدا کردم و به دستش دادم. خودم هم کنارش نشستم تا حرف های بهراد را بشنوم. _سلام داداش خوبی _سلام عزیزم.ممنونم شما خوبید _الحمدالله.بهراد جان وقت داری چند لحظه باهات حرف بزنم. _من برای شما همیشه وقت دارم دکترجون.چند لحظه صبر کن ماشین رو یه گوشه پارک کنم لبخند بر روی لب من و بهنوش نشست. _بفرما. من سراپا گوشم. بهنوش نگاه مضطربی به من انداخت _همونطور که میدونی امروز قراره تیم ما برگرده . _به سلامتی عزیزم. _ممنون. راستش  دیشب دهیار و شورای روستا اومدن پیش ما. گفتن وسط ساله آموزش و پرورش معلم مازاد نداره بفرسته روستاشون. میدونی دیگه معلم مدرسه جزء تروریست ها بود. بهراد که دیگر صدایش جدی شده بود،محکم گفت _میدونم. _اونا از ما خواستن یک نفرمون بمونه برای تدریس تا معلم پیدا بشه. بهراد با تعجب گفت _دیوانه تر از تو هم کسی نبود که قبول کنه.آره؟ بهنوش چشمکی نثارم کرد و گفت _اتفاقا یه دیوونه تر از منم هست. مکثی کرد و خبیثانه گفت _دلارام _چی صدای بلند و مبهوت بهراد هردویمان را متعجب کرد. _داداش دلارام میخواد حداقل تا عید بمونه اینجا بهراد با صدایی عصبانی گفت _به هیچ وجه، بهش میگی وسایلش رو جمع کنه و برگرده. بهنوش مستاصل نگاهم کرد _خودت بهش بگو. سریع گوشی را به سمتم گرفت ،با حرص آهسته گفتم _مثلا قراربود راضیش کنی. گوشی را به گوشم چسباندم. _سلام. _علیک سلام. میشه توضیح بدید چرا چنین تصمیمی گرفتید؟ _بخاطر بچه های بی گناه .اگر قبول نمیکردم یک سال از درسشون عقب می موندند. _فکر نمیکنید کسانی تو این شهر هستند که باید هرروز نگران سلامتی شما باشند. _خیلی بهش فکر کردم. خانواده ای دارم که نبود من براشون خیلی خوشایند هست. کسی نیست که نگران من باشه. پس خیالتون راحت. با حرص گفت _مامانم ، من وحتی بهنوش و بهناز، از اطرافیان شما محسوب نمیشیم؟ _من که تا ابد نمیتونم سربار مریم جون باشم. بهنوش و بهناز خانم هم درگیر زندگی شخصی و کارشون هستند. شماهم همینطور. همسرتون نسبت به من حساس هستند.من نباشم زندگیتون آرامتر خواهد بود. بهراد با عصبانی و ناراحتی  جوابم را داد _تا معنای زندگی از نگاه شما چی باشه؟انگار ما غریبه ایم و بهتره دخالت نکنیم. هرطور راحتید خانم فروتن. خدانگهدار بدون اینکه اجازه بدهد جوابی بدهم ،تماس را پایان داد. مبهوت به گوشی خاموش زل زدم.بهنوش وارد اتاق شد و با خنده گفت _گوشی من حاجت میده،دخیل بستی بهش؟ به زور به لبم انحنادادم و طرح لبخندی کج و کوله برلب نشاندم. _بهراد چی گفت گوشی را به دستش دادم _قبول کرد متعجب لب زد _باورم نمیشه. چه راحت قبول کرد در حالی که به سمت حیاط میرفتم در جوابش گفتم _ناراحت شدند. گفتند هرطورراحتی دیگر نایستادم تا به سوالهای بهنوش پاسخ بدهم. وارد حیاط شدم و هوای سرد زمستانی را به ریه هایم هدیه دادم. زندگی منم مثل همین زمستان سرد و بی روح بود. به امید روزهایی که خورشید بر لایه لایه زندگی بی روحم بتابد و یخ زندگیم را باز کند. کاش آن روز که می‌رسد روحم یخ نزده باشد،کاش!!! 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
سکوت همه جا را فرا گرفته بود. چند ساعتی میشد که همه برگشته بودند . چمدانم را جلو در ورودی گذاشتم و از پشت پنجره به بیرون چشم دوختم. باران به شدت می‌بارید. منتظر آمدن سیاوش بودم تا به خانه آنها بروم . نگاهی به ساعت انداختم چیزی به اذان مغرب نمانده بود. وضو  گرفتم و به نماز ایستادم. رکعت آخر نماز بودم که صدای کوبیدن به در بلند شد. سریع نمازم را تمام کردم و با همان چادر نماز به سمت در دویدم. باران شدت بیشتری گرفته بود به ثانیه نرسیده چادرم خیس آب شد و به سرم چسبید. سیاوش چتری روی سرش گرفته  ودختری ریزجثه و زیبا  زیر چتر پناه گرفته بود. _سلام ،بفرمایید داخل. _سلام. ممنون چتر را به دختر سپرد و خودش با قدم های بلند به داخل رفت. ستایش چتر را روی سر من و خودش قرار داد _من ستایشم خواهر سیاوش. لبخندی به صورت مهربانش زدم _خوشبختم. منم دلارامم . _می‌خواین دم در حرف بزنین.نمی‌بینین بارون شدیده؟ با صدای بلند سیاوش هردو  به اون نگاه کرده و سریع  به سمت خانه رفتیم. نقل مکان کردن به جایی که شناخت نداشتم کمی برایم دلهره آور بود . سیاوش ماشین را مقابل یک عمارت مجلل نگه داشت ریموت را زد و در باز شد. متعجب بودم از اینکه در چند کیلومتری مرز چنین عمارت مجللی میدیدم. برایم سوال بود چرا با این همه ثروت، آنها در این روستا زندگی می کنند؟ ماشین که جلو ساختمان متوقف شد مردی چتر به دست با عجله خودش را به ما رساند. _سلام آقا، خوش اومدید. _ممنونم.ساختمون رو آماده کردی؟ _بله آقا ، شومینه رو هم روشن کردم تا گرم بشه _ممنون،  وسایل خانم رو به ساختمان ببر. ایشون از امشب اونجا ساکن میشن. _چشم آقا. ناصر چمدانم را با خود برد. من به همراه سیاوش و ستایش به سمت ساختمان اصلی رفتیم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
وارد خانه که شدم تعجبم چندین برابر شد. خانه آنها بیشتر شبیه یک موزه می ماند. آن همه تجملات حس خوبی به انسان نمی‌داد. فضای خانه بسار سرد و بی روح بود. با راهنمایی ستایش روی مبل های سلطنتی قرمز رنگ نشستم. _بفرمایید بشینید الان مامانم میاد. _ممنون عزیزم. ستایش به طبقه بالا رفت تا خبر آمدنم را به مادرش بدهد. خبری از سیاوش نبود ،فکر کنم وقتی محو خانه شده بودم به اتاقش رفته بود. خدمتکار با یک فنجان چای مقابلم خم شد _بفرمایید خانم. لبخندی زده و فنجان را برداشتم. با صدای برخورد عصا به زمین نگاهم را به سمت پله ها کشاندم. خانمی با کت و شلوار مشکی که مروارید دوزی شده بود با چهره ای خشک و سرد پایین می آمد. به احترامش برخواستم _سلام. برایم سری تکان داد و روی مبل تک نفره نشست _بشین دخترجون حس خوبی نسبت به او نداشتم. _پس اون معلمی که میگفتن تویی! نمیدانستم چه بگویم آنقدر لحنش سرد بود که فقط حس حقارت از جمله اش به جانم نشست. به زور زبان در دهان چرخاندم _بله. _ساختمان انتهای باغ برات آماده شده.میتونی تا اردیبهشت در اونجا بمونی. ستایش هم میاد پیشت اگر چیزی لازم داشتی به اون بگو. این روستا کوچیکه، تو و پسر من هم جوان هستید و اگر با هم در روستا دیده بشید مروم هزار جور حرف درمیارن. نمیخوام حرف نامربوطی پشت سر خانواده ما پیش بیاد.متوجه حرفم که میشید؟ چطور می‌توانست آنقدر مغرورانه و با تحقیر با من صحبت کند. با خودش چه فکر کرده بود؟ کاش همان ظهر به خانه بر میگشتم. دلم آن لحظه فقط آغوش خاله مریم را می‌خواست. باید از همین اول کاری به او می فهماندم که حق ندارد مرا تحقیر کند. نگاهم را به صورت سردش دوختم. _من  دارو ساز هستم و اگر تو این روستا موندم و قبول کردم معلم باشم، فقط بخاطر بچه های بیگناه این روستاست تا از درسشون عقب نمونند. من قبل از اینکه به فکر آبروی شما باشم ،به فکر آبروی خودم و خانواده ام هستم، پس نگران نباشید. من فردا به دهیار میگم تا مکان دیگه ای برای ماندنم پیدا کنند. ممنون از پذیراییتون. با اجازه. با عصبانیت به سمت در خروجی رفتم. سیاوش از پله ها پایین امد و با دیدن من و صورت عصبانیم با تعجب به من نگاه کرد. بدون توجه به او از خانه آنها خارج شدم. آقا ناصر جلو در ایستاده بود با صدایی که از بغض می‌لرزید لب زدم _میشه راه رو به من نشون بدید. _دنبالم بیا دخترجان. دست خودم نبود که اشکهایم یک به یک از هم پیشی گرفتند. جلو ساختمان که رسیدیم پیرمرد نگاهی به من و چشمان گریانم انداخت _باباجان، اخلاق خانم بزرگ خیلی تنده . هرچی گفته رو فراموش کن و به دل نگیر. من تو اتاقک جلو در هستم اگر کاری داشتی صدام بزن. _ممنونم . وارد خانه شدم و در را سریع بستم و پشت در آوارشدم. صدای گریه ام سکوت خانه را شکست. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
دلم می‌خواست با کسی صحبت کنم ولی کسی را نداشتم. سهم من از این زندگی فقط تنهایی و آوارگی است . روزی هزار بار در خواب و بیداری، در رویا و کابوس به عقب برمی گردم به همان روزی که مادرم خبر، خواستگاری بهراد را داد. اگر عاقل می‌بودم بدون شک آن روز بهراد را برای همه عمر انتخاب می کردم. اشکم را پاک کردم و گوشی  را برداشتم ،بی اراده شماره  خاله مریم را گرفتم. به بوق دوم نرسیده صدای بهراد به گوشم رسید. دست خودم نبود که گریه ام شدت گرفت. دست روی دهان گذاشتم تا رسوا نشوم _دلارام خانم با صدایی که بخاطر گریه دورگه شده بود و هنوز می‌لرزید،لب جنباندم _سلام. چند ثانیه سکوت برقرار شد و بعد صدای نگرانش به گوشم رسید،سوالاتش پشت سرهم ردیف شد _گریه کردید؟اتفاقی افتاده؟کسی اذیتتون کرده؟میخواین بیام دنبالتون؟ نمی‌خواستم او را هم ناراحت کنم _نه ممنون ،خاله هست؟ _بله هست. استاد دق دادن شدید ،بگید چی شده؟ چرا او و مهربانی هایش را از دست داده بودم؟ این سوالی بود که درذهنم جولان داده و هرلحظه بر شدت غصه و دردم و البته گریه هایم می افزود. با گریه نالیدم _میشه گوشی رو بدید به خاله، چیزی نشده فقط دلتنگ شدم. گوشی را به مریم خانم داد ولی صدای عصبانیش که بلند حرف میزد به گوشم رسید _دلتنگی گریه داره آخه؟هزار جور فکر ناجور میاد تو ذهن آدم .مامان بگو برگرده خونه. نمیخواد بمونه اونجا. دیوانه بودم که با کارهای بچگانه ام او را هم اذیت می‌کردم.خاله با مهربانی به او گفت _بهراد جان کم غر بزن ،برو تو حیاط سوره منتظرته. _دلارام جان. خوبی دخترم؟ هنوز مات غرزدن ها و دستور بهراد بودم. حس می‌کردم کسی قلبم را می‌فشارد و درد وجودم را احاطه کرده است _سلام خاله. ببخشید نگرانتون کردم ، من فقط... دوباره اشکهایم جاری شد _چی شده عزیزم؟نگو فقط بخاطر دلتنگی اینجوری گریه می‌کنی که باورم نمیشه. من بهراد نیستم سرم کلاه بزاری. _کم آوردم. از اینکه هرکسی از راه میرسه راحت بهم توهین میکنه، راحت قضاوتم می کنه. من به کی به جز خودم ظلم کردم که سزاوار این رفتارم؟ خاله خدا منو رها کرده تا هرکدوم از بندهاش یک زخمی به قلبم بزنه و بره. _این چه حرفیه عزیزم. خدا هیچ وقت بنده هاش رو تنها نمیزاره. به نظرت خدا بد بنده هاش رو میخواد؟ _نه _پس شک نکن اگر سختی هست بعدش آسایشه. خدا هیچ وقت بنده هاش رو رها نمیکنه فقط گاهی اونا رو با سختی ها امتحان میکنه. مواظب باش از امتحاناتش مردود بیرون نیای عزیزم. حالا بگو چی به دخترم گفتن که اینجوری بهم ریخته؟ همه چیز را بی کم و کاست برایش تعریف کردم. مریم خانم دلداریم داد و توصیه کرد بمانم و به آن زن ثابت کنم من ان دختری که تصور می کند نیستم و یا اگر تحمل ندارم به جای دیگری بروم وخودم را آزار ندهم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
تماس را که قطع کردم به سمت مبل راحتی  رفتم و رویش دراز کشیدم. بی اراده وارد صفحه مجازی سوره شدم. عکس های دونفره اش با بهراد با آن کپشن های عاشقانه‌اش ،به من دهن کجی می‌کرد. سوره کنار او خوشبخت‌ترین بود. نگاهم روی صورت جدی بهراد ثابت ماند. مدت ها با آنها زندگی کرده بودم. خوشحالی و نگاه پر مهر بهراد را بارها دیده‌بودم.هیچ گاه نگاهش اینگونه نبود. گاهی ، لبخند بر لب نداشت ولی چشمانش میخندید. آیا واقعا او خوشبخت بود؟ می‌خواستم از صفحه خارج شوم که پست جدیدش را گذاشت. او و بهراد در خیابان ها مشغول دور زدن بودند، باران گرفته بود و صدای موزیک بلند بود. بهراد به روبه رو و خیابان زل زده بود و رانندگیش را می کرد صدای آهنگ با قطرات باران آمیخته شده بود. تا ابد حسرتهایی همراه آدم می‌ماند و او را پیر می کند . با صدای در ،گوشی را کناری گذاشتم ،دستی به چشمانم کشیدم. نم صورتم را گرفتم و به سمت در رفتم. ستایش  با سینی غذا به دیدنم آمده بود با دیدن چشمان قرمزشده ام ،خجالت زده گفت _دلارام جون لطفا از دست مامانم ناراحت نباشید. مامانم کلا خیلی سختگیره. الان  داداشم باهاش صحبت کرد و گفت که در موردتون اشتباه فکر میکنه. به خودم قول داده بودم به او ثابت کنم که در موردم اشتباه فکر میکند. _تو خودت رو اذیت نکن عزیزم. ستایش جون با توجه به شناختی که از مامانت پیدا کردم عزیزم بهتره شما خونه خودتون بمونی. ایشون نگرانتون هستند .منم از تنهایی زندگی کردن نمیترسم، خیالت راحت. فقط لطفا شماره تماست رو بده اگر کاری داشتم بهت زنگ بزنم‌ . ستایش خیلی تعارف کرد که پیشم بماند ولی نمیخواستم فردا مادرش بگوید من دخترش را اغفال کرده ام. بعد از کلی حرف زدن، قبول کرد که تنهایم بگذارد. سینی غذا را روی کانتر گذاشتم و به اتاقی که برایم آماده کرده بودند رفتم و خوابیدم. تنها خواب میتوانست فشار این ساعت ها از روی قلبم بردارد. با صدای اذان که از گوشیم پخش میشد از خواب بیدار شدم. وضو گرفته و به نماز ایستادم. سر به سجده گذاشتم _خدایا از زندگی خسته ام. اگر امروز منو با خودت ببری خیلی بهتر از فرداست. خداجون میدونم که چنین شانسی  ندارم و حالا حالا باید سختی بکشم .آه والدینم خیلی تاثیرگزاربوده که تا آرامش میگیرم دردی جدید به سویم روانه میکنی.خدایا من جزخودت کسیو ندارم پس رهام نکن و اجازه بده بهشون ثابت کنم که در موردم اشتباه می کردن خدایا با توکل به خودت کارمو شروع میکنم تنهام نزار. سجاده را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. سرکی به کابینتها و یخچال کشیدم. از شیرمرغ تا جان آدمیزاد در انجا دیده میشد. مشخص بود سیاوش همه چیز را برایم مهیا کرده است. باید هزینه مواد غذایی را به او برمیگرداندم تا با خیال آسوده مصرف کنم. روز جدید آغاز شد. سریع صبحانه خوردم و راهی مدرسه شدم. امروز اولین روز کاریم بود و زندگی جدیدم از همین لحظه آغاز شد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
وارد مدرسه شدم صدای هیاهوی بچه ها جان تازه ای به روحم بخشید. تعداد دانش آموزان خیلی کمتر از تصورم بود. حدود بیست دانش آموز بودند.چهارده دختر و شش پسر! همگی داخل حیاط مشغول دویدن و بازی بودند. پسرها توپ بازی می‌کردند و دخترها مشغول لی لی ! با لبخند به سمتشان رفتم ،روی سکوی جلوی مدرسه ایستادم . وقتی همه توجهشان به من جلب شد به رویشان لبخندی زدم _سلام بچه ها حالتون خوبه؟ _سلام.بله. با چشمانی منتظر به من زل زده بودند _من دلارام فروتن هستم. معلم جدید شما. یکی از دختربچه ها که خیلی ریزنقش و البته زیبا بود سریع گفت _چقدر اسمتون قشنگه خانوم! _شما خیلی زیباتری عزیزم. اسمت چیه؟ _مهگل! _اسمت هم مثل خودت خوشگله. روبه بچه های دیگر کردم _شما هم خودتون رو معرفی کنید.از دختر خانم ها شروع میکنیم. خوشگلا ی من اسمتون چیه؟ یک به یک خودشان را معرفی کردند ،بعد از آشنایی همگی وارد کلاس شدیم. وقتی همگی نشستند از پایه تحصیلی‌شان پرسیدم .حیرت تمام وجودم را فرا گرفت در تصورم نمی‌گنجید که بخواهم برای همه پایه ها دریک کلاس تدریس کنم. پنج دانش آموز پایه اولی داشتم و چهار دانش آموز پایه دوم، سه دانش آموز پایه ششم،دو دانش آموز پایه چهارم،سه دانش آموز پایه پنجم سه دانش آموز پایه سوم! روز اول بیشتر با گیجی من و سربه هوایی و شیطنت دانش آموزان گذشت. آنقدر در کنار  آنها لذت برده بودم که اصلا متوجه گذر زمان نشدم. وقتی بچه ها تعطیل شوند و به خانه برگشتند،وسایلم را جمع کردم تا به خانه برگردم. چادرم را روی سرم مرتب کردم و بعد از برداشتن کیفم از کلاس خارج شدم. وارد حیاط مدرسه که شدم،متوجه حضور سیاوش شدم. بی اراده ابروهایم به هم گره خوردند. با دیدن صورت جدی و نگاه عصبانیم ،چشمانش گرد شد _سلام خانم دکتر _علیک سلام ،شما اینجا چیکار می کنید؟ نگاهی به مدرسه انداخت و خونسرد گفت _اومدم کلید مدرسه رو بهتون بدم. کلید را از او گرفتم و با قدم های بلند به سمت در رفتم.جلو در ایستادم تا از مدرسه خارج شود. مشغول بستن در حیاط مدرسه بودم که به ماشینش تکیه زد و حرکات مرا دنبال می‌کرد. کلید  را داخل کیفم انداختم و بعد از گرفتن چادرم به راه افتادم. سریع به حرف آمد _منم میرم خونه،تشریف بیارید برسونمتون. باید اول کاری اتمام حجت می کردم به قول مادرم جنگ اول به از صلح آخر! به سمتش برگشتم _آقای مرادی ،دیشب مادرتون به من هشدار دادند که مواظب رفتارم باشم و طوری رفتار نکنم که آبروتون رو در روستا ببرم .پس لطفا دیگه جایی که من هستم تشریف نیارید. ممنونم که خونتون رو در اختیار من قرار دادید ان شاءالله تا عید خونه رو خالی میکنم و به خونمون بر میگردم. تا اون روز من و شما همدیگه رو نمی‌شناسیم. روز خوش! از مقابل صورت مات شده اش گذشتم ، به سمت خانه‌شان به راه افتادم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
از مقابل صورت مات شده اش گذشتم و به سمت خانه شان به راه افتادم. دوری از او و خانواده اش بهترین راه برای من بود. روزها پشت سرهم می‌گذشت و من خودم را غرق کار و دانش آموزان کردم. صبح ها با شو‌ق به مدرسه میرفتم و ظهر ها خسته به خانه برمی‌گشتم هیچ وقت تصور نمیکردم کارکردن با بچه ها آنقدر  خوشایند و البته نفس گیر باشد.. چند روزی بود که سیاوش به هربهانه ای به مدرسه می‌آمد.دوست نداشتم رفت و آمد او به مدرسه باعث سوءظن نسبت خودم در بین مردم روستا بشود.یکبار که مثلا مشغول درست کردن شیر مدرسه بود به سمتش رفتم. _سلام. به سمتم برگشت و لبخندی بر لب نشاند _سلام از ماست .سایه اتون سنگین شده‌ خانم دکتر! دلیل تیکه اش این بود که از همان روز که به او تذکر داده بودم تا امروز او جن بود و من بسم الله ،هرجا که نشانی از او بود غیب میشدم تا با او روبه رو نشوم. _آقای مرادی مگه شما تعمیر کارید و یا بابای مدرسه اید که هرروز اینجا مشغول درست کردن یه چیزی هستید. دستش را داخل جیبش کرد و خونسرد گفت _فکر کنید من بابای مدرسه ام. باید یکی کارهای مدرسه رو انجام بده نکنه شما میخواین این کاررو کنید؟ از حاضر جوابیش کفری شدم و بدون فکر گفتم _من دوست ندارم بچه ها فکر کنند که شما بخاطر من می‌آید اینجا و هر روز درگوشی در مورد ازدواج من صحبت کنند. حرف بچه ها فقط تو مدرسه نمی‌مونه حتما این ساخته ذهنشون رو به والدینشون انتقال میدن. خواهشمندم  درک کنید. روز خوش. با حرص به سمت کلاس به راه افتادم که صدایش میخکوبم کرد _من تصورات ذهنی بچه ها رو دوست دارم. کاری می کنم که به واقعیت تبدیل بشه. از پررویی او دهانم باز مانده بود. با حرص به سمتش برگشتم _آقای مرادی برعکس شما من علاقه ای به تصورات اونا ندارم و شک ندارم مادرتون هم چنین نطری دارند.دیگه حق ندارید تشریف بیارید مدرسه. از هر دری وارد بشید من از در دیگه خارج میشم. آبرویی بالا انداخت _اوکی خانم معلم ،شما فقط امر کن .روز خوش از عصبانیت دلم میخواست مثل بچگی ها پایم را به زمین بکوبم و حرصم را سر زمین خالی کنم . از روز بعد او باز هم آمد ولی اینبار تنها نبود. هربار با یکی از اعضای شورا می‌آمد و یک گوشه مدرسه را بررسی و تعمیر می‌کردند. از آنجایی که مشکل مالی نداشت و پولش از پارو بالا می‌رفت، تغییرات چشمگیری در مدرسه انجام می‌داد. یک روز آب سرد کن نصب می کرد یک روز آبخوری های حیاط و مدرسه را تجهیز می کرد. یک روز داخل مدرسه دوربین می‌گذاشت و یک روز خودش را مشغول سنگ فرش کردن حیاط مدرسه می کرد. هرچه من می‌خواستم از او دور شوم ،او برعکس رفتار می کرد . 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
یک ماه دیگر تا برگشت من به شهرمان مانده بود. یک روز وقتی از مدرسه بر‌می‌گشتم سیاوش جلو در حیاط خانه به انتظارم ایستاده و متفکر به زمین زل زده بود. _سلام سرش را بالا آورد و نگاهم کرد. _سلام .خوبید؟ _ممنونم. با اجازه. می‌خواستم در را باز کنم و وارد خانه شوم که با حرفش شوکه شده و کلید از دستم روی زمین افتاد _با من ازدواج می‌کنید؟ زودتر از من خم شد و کلید را برداشت و به سمتم گرفت. با تعلل دست دراز کردم و کلید را گرفتم. نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. سیاوش آدم بدی نبود و هیچ گاه از اهالی نشنیدم که از او بد بگویند ،برعکس همیشه ذکر خیرش همه جا بود. _خانم فروتن لطفا به درخواستم فکر کنید و بعد جوابمو بدید. یاعلی. تا شب ذهنم مشغول سیاوش بود ،هرکاری می کردم فکرم از او خالی نمیشد. باید با کسی حرف میزدم و چه کسی بهتر از بهنوش. _به به ببین کی تماس گرفته. چطوری لمگر جان؟ _لمگر دیگه چیه؟باز اسم جدید گذاشتی واسه من، چش سفید! خندید و لبخند به لبم آورد. بهنوش سرشار از زندگی بود و حرف زدن با او به من جان دوباره می‌داد. _جونم برات بگه که لم رو از شغل جدیدت گرفتم و گر رو از شغل آینده. ترکیب معلم و داروگر میشه لمگر!! صدای خنده ام سکوت خانه را شکست _بترکی که دو دیقه نمیتونی جدی باشی. طفلک آقای دکتر چی میکشه از دست تو! _از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون جدیدا صنعتی و سنتی رو قاطی میزنه. با اتمام حرفش هردو زدیم زیر خنده. یکی از نشانه های اینکه خدا دوستم دارد قراردادن بهنوش سرراه زندگیم بود. _بگذریم من حریف تو نمیشم. بهنوش، مرگ من جدی باش. میخوام در مورد موضوع مهمی باهات صحبت کنم. _بی تربیت این چه وضع قسم دادنه. بنال بینم موضوع مهمت چیه؟ _آقای دکتر میدونه چاله میدونی حرف میزنی؟ _اوهوم. _بهنوش واسم خواستگار اومده. با شنیدن حرفم جدی گفت _واقعا؟کدوم بخت برگشته ای میخواد خودکشی کنه؟ _سیاوش _بمیرم برای ننه‌اش .پسر خوبی بود روحش شاد. با حرص صدایش زدم _بهنوش! اگر ادامه بدی قطع میکنم. _خب بابا  قول میدم جدی باشم. نظر خودت چیه؟ _من اگر می‌تونستم تصمیم بگیرم که یک ساعت با توئه دیوونه کل‌ کل نمی‌کردم. تو بگو چیکار کنم؟ _حست نسبت بهش چیه؟ _ازش بدم نمیاد ولی خب عاشقش هم نیستم. پسر خوبیه. مردم خیلی از خوبیاش می‌گن. تا حالا چیز بدی در موردش نشنیدم. _فکر میکنی مردی هست که بتونی بهش تکیه کنی؟ به دیوار زل زدم و به سیاوش فکر کردم. شاید می‌توانست پشت و پناهم شود. _نمیدونم. شاید. _عزیزم با شاید که نمیشه مرد زندگیت رو انتخاب کنی .باید مطمئن بشی که میتونی بهش تکیه کنی. _چطوری آخه؟ _باهاش صحبت کن _وای، نه اصلا!مادرش همون روز اول برام خط و نشون کشید. حالا برم با پسرش صحبت کنم؟ _دلارام جان باید اول ببینی میتونی سیاوش رو به عنوان همسرت قبول کنی بعد میتونی با کمک سیاوش مادرش رو هم راضی کنی. درضمن مادرش اگر تو رو بشناسه عاشقت میشه پس نگران نباش. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
برای ازدواج، نیاز به اجازه خانواده‌ام داشتم حتی اگر مادر سیاوش راضی می‌شد وقتی می‌فهمید که خانواده ام مرا بیرون انداختند ، عمرا به این ازدواج رضایت می داد. شاید بهترین راه دوری از سیاوش بود. _بهنوش مشکل من خانواده خودمه بعد مادر سیاوش. بهتره بهش جواب منفی بدم. تو که میدونی اوضاع زندگی من چطوریه. _تو اول باید با سیاوش صحبت کنی و بعد مشکل خانواده ات رو بگی بهش. شاید قبول کنه، تو که نباید به جای اون تصمیم بگیری. به فکر فرو رفتم حق با بهنوش بود _باشه همین کاررو می کنم _آفرین .منم به بهراد میگم در موردش تحقیق کنه. _ن_ه! با تعجب توپید _چته داد میزنی ترسیدم. چرا نه؟تو  خواهر بهرادی .پس باید برای ازدواج خواهرش تحقیق کنه. پس حرف نزن و اجازه بده من کار خودمو کنم. _باشه. بی خیال اینا. چه خبر از خاله؟ سوره چطوره؟ انگار فضولی من باب میلش بود که شروع کرد به حرف زدن! _دست رو دلم نزار که خونه.بهراد و سوره سر این جنگولک بازی های سوره تو صفحه مجازیش جنگ دارند. طفلک داداشم چندبار از محل کارش بهش تذکر دادند که خانمت پست هاش مناسب نیست .هرچقدر هم به سوره میگه فایده نداره. پست آخرش رو دیدی؟ با کنجکاوی گفتم _نه .چی گذاشته مگه؟ بهنوش با حرص گفت _عزیزم قراره عمه بشم تو چطوری خبر نداری  الان دیگه کل شهر خبر دار شدند. بهراد پدر می‌شد و من!! بهنوش بی خبر از حال من ادامه داد _نمیدونی دیروز بهراد چه حالی داشت. یک دعوای اساسی کرده بودند . سوره هم رفته بود خونه مامانش.دیشب مامان رفته برگردوندش.امشبم مامان همه رو دعوت کرده خونه  و یک جشن کوچیک گرفته تا کدورت های بین این دوتا رفع بشه. با ناراحتی گفتم: _به بهراد حق میدم. کدوم مرد با غیرتیه که دوست داشته باشه زنش بارداریش رو همه جا جاربزنه. تو چرا با سوره  و بهرادحرف نمیزنی؟اینجوری زندگیشون تلخ میشه! _فکر میکنی صحبت نکردم؟ دیروز رفتم پیش بهراد، با عصبانیت گفت از صبح که سوره پست گذاشته هرکسی که اون رو میشناخته بهش تبریک گفته، بعضی ها هم بهش متلک انداختن. به سوره هم گفتم پست رو پاک کن و آنقدر همه چیز رو نزار تو مجازی، غیر مستقیم گفت سرت به زندگی خودت باشه. بخاطر بهراد بهش چیزی نگفتم . طفلک داداشم . حالم تعریفی نداشت با این حال می‌خواستم حال و هوایش را عوض کنم با خنده گفتم _بهی جونم ،از قدیم گفتن زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند. حرص نخور امشب کدورتشون رفع میشه.کم کم باید به فکر فحش هایی که نثارت میده باشی ،بالاخره عمه شدی _ممنون عزیزم که منو قاطی ابله ها کردی. با خنده گفتم _قابلی نداشت. کمی دیگر باهم صحبت کردیم و تماس را قطع کردم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay