eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 
امروز، به جای تمرکز بر مادیات، بر لذت بردن از لحظه تمرکز میکنم. مهمترین عامل شادی، تمرکز روی امروز، این لحظه و اینجا است. @romankademazhabi ❤️
هدایت شده از 
من درآغوش شب به استقبال زیبایی ها می‌روم و میدانم همه چیز بر وفق مراد من می‌گردد، وقتی زیبا بیاندیشم و آرام و مهربان باشم خدایا سپاسگزارم 🙏 شب خوش 🌹😊 @romankademazhabi ❤️
هدایت شده از 
به کدامین گناه؟دختر چهارساله ای باید در دنیایی که سران مستکبر غربی و سعودیش از شدت داشتن پول سردردمی گیرند و رییس جمهور غربی اش(ترامپ)با جِت شخصی اش درآسمان های آمریکای ظالم پرواز میکند، از نبود مقداری غذا بمــــــیرد؟! به کدامین گناه؟! مهدی،بیا دنیا شده نفس گیر #یمن_یعنی_ظهور
هدایت شده از 
امروز دوباره متولد شدی🌺🍃 تلخی ها و زشتی ها را رها کن یک شروع جدید را با یک نفس عمیق و نام زیبایش آغازگر باش سلام😊✋ روز نو مبارک 🌺🍃 @romankademazhabi ❤️
هدایت شده از 
😄📝🔑🔓😍 🌐 از خوشبختی دیگران خوشحال شوید.😄 🔰 با نفرت و حسد نسبت به دارایی دیگری ، ثروت خود را به تاخیر نیندازید. از راهی که آنها برای مصرف پول خود بر می گزینند انتقاد نکنید این امر به شما مربوط نیست. 🔰هرکس در لوای قانون هشیاری و آگاهی خویش است. تنها مراقب اندیشه های خود باشید. برای خوش اقبالی دیگران برکت بطلبید و بدانید که برای همه به وفور هست. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنجاه و پنجم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵تو خدایی؟ یک هفته تمام حالم خراب بود ... جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم ... موضوع دیگه آدم ها نبودن ... من بودم و خدا ... . اون روز نماز ظهر، دوباره ساعتم زنگ زد ... ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم ... نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول ... هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم ... نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا ... همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد ... . . بعد از ظهر شد ... به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم ... تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون روژ برم ... از دور ایستاده بودم و منتظر ... خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد ... زنگ در رو زد ... پدر حسنا اومد دم در ... . . شروع کردن به حرف زدن ... از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست ... بیشتر شبیه دعوا بود ... نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه ... رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم ... که صدای حرف هاشون رو شنیدم ... حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمی کنی؟ ... . ✍ادامــــــه دارد ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
پنجاه و ششم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵سپاه شیطان - از خدا شرم نمی کنی؟ ... اسم خودت رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ ... مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونی شون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی؟ ... اصلا می تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی؟ ... و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت می کرد ... و از عملش دفاع ... بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد ... برای ختم کلام ... من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم ... به خاطر خود شما اومدم ... من برای شما نگرانم ... فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود ... خدا نگهش داشته بود ... حفظش کرده بود و تا اینجا آورده بود ... دلش بلرزه و از مسیر برگرده ... اون لحظه ای که دستش رو از دست خدا بیرون بکشه ، شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی ... واسطه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی ... پدرش با عصبانیت داد زد ... یعنی من باید دخترم رو به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم؟ ... - چرا این حق شماست ... حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی ... اما حق نداشتی با این جوون، این طور کنی ... دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی ... از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی ... خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش نه ... دیگه اونجا نموندم ... گریه ام گرفته بود ... به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی ... خدا دروغ گو نیست ... خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت ... تو رو برد تا حرفش رو از زبان اونها بشنوی ... با عجله رفتم خونه ... وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم ... بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم ... تا اذان مغرب، توی سجده استغفار می کردم ... از خدا خجالت می کشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان می شدم ... ✍ادامــــــه دارد .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
پنجاه و هفتم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵به من اقتدا نکن سرمای شدیدی خوردم ... تب، سردرد، سرگیجه ... با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست ... اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از جام تکان بخورم ... یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد... به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم ... چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته ... - مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم؟ ... اگر عادت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می شدم.. اینو گفت و برام یکم سوپ آورد ... یه روزی می شد چیزی نخورده بودم ... نمی تونستم با اون حال، چیزی درست کنم ... من که خوب شدم حاجی افتاد ... چند روز مسجد، امام جماعت نداشت ولی بازم سعی می کردم نمازهام رو برم مسجد ... اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن ... ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم، نمازم رو شکستم و برگشتم سمت شون ... شما نمی تونید به من اقتدا کنید ... نماز اونها هم شکست ... پشت سرم نایستید ... - می دونی چقدر شکستن نماز، اشکال داره؟ ... نماز همه مون رو شکستی ... - فقط مال من شکست ... مال شما اصلا درست نبود که بشکنه ... پشتم رو بهشون کردم ... من حلال زاده نیستم ... از درون می لرزیدم ... ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود ... پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد ... مسجد، تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم... ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم ... بهتر از این بود که به خاطر من، حکم خدا زیر پا گذاشته بشه ... دوباره دستم رو آوردم بالا و اقامه بستم ... خدایا! برای تو نماز می خوانم ... الله اکبر ... ✍ادامــــــه دارد .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
4_5850652193467663232.mp3
1.98M
🔰 شماره ۳۷ 🏵 غیبت 🎗 غیبت کردن چه تاثیری در زندگی ما دارد؟ 🎗 غیبت کردن چه ضرری به خداوند می‌رساند؟ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 
✅جذب آنچه می خواهیم 🔴ﭘﺴﺖ 6 (بسیار مهم): ﺭﻫﺎ ﮐﻨﯿﺪ ... این مرحله ،مرحله رها سازی است میتوان ﻣﺮﺣﻠﻪ ‏( ﺭﻫﺎ ﺳﺎﺯﯼ ‏) ﺭﺍ ﻣﺮﺣﻠﻪ (ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺳﺎﺯ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ ) نامید ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﺪ . ﺷﻤﺎ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ‏( ﭘﺎﮐﺴﺎﺯﯼ ‏) ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯾﺪ ، ﭘﺲ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ. ﺷﻤﺎ ﺁﺭﺯﻭﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﺪ ﭘﺲ ... " ﺁﻧﺮﺍ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﺪ " ﺣﺎﻻ ﻧﻮﺑﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ ! ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺍﯼ ﺑﺮﻭﯾﺪ ﻭ ﮐﺎﻻﯾﯽ ﺭﺍ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﻫﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ! ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻧﺎﺩﯾﺪﻧﯽ ﻫﺎﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺩﯾﺪﻧﯽ ﻫﺎ ﺑﯿﺎﺑﯿﺪ . ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺭﺍ ﭼﮏ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺳﻔﺎﺭﺷﺘﺎﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﻋﻼﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ، ﻭ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺟﻠﻮﯼ ﻓﺮﺍﯾﻨﺪ ﺟﺬﺏ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ . ﻭﻗﺘﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺻﺮﻑ ﺍﯾﻦ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺗﺎﻥ [ﮐﯽ] ﻭ [ﭼﮕﻮﻧﻪ] ﺑﺮآﻭﺭﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ . ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﯼ ﻓﻘﺪﺍﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ! ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺷﯿﺪ ... ﻣﺜﺒﺖ ﺑﻤﺎﻧﯿﺪ ... ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﯿﺪ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺁﺭﺯﻭﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﯿﻮﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺪ ،ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ . ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺗﺎﻥ ﻣﺘﺠﻠﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﺪ . eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺭﺩ...
هدایت شده از 
اندیشیدن مکرر به نکات منفی یا تمرکز بر جنبه های منفی، کمکی به حل مساله نمیکند بلکه فقط آرامش شما را میگیرد. @romankademazhabi ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پنجاه و هشتم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵سرطان سریع از مسجد اومدم بیرون ... چه خوب، چه بد ... اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه ... رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم ... وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید ... مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن ... با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم ... تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می کردم ... توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم ... جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم ... یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت: کجایی استنلی؟ خیلی منتظرت بودم ... آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: چیزی شده؟ ... باورم نمی شد ... چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود ... بعد از نماز از مسجد زدم بیرون ... یه راست رفتم بیمارستان... حقیقت داشت ... حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود... خیلی پیشرفت کرده بود ... چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟ ... باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند ... توی تاریکی شب، قدم می زدم ... هنوز باورش برام سخت بود ... توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود ... جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد ... داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم ... من برای تو نگرانم ... دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی ... از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی ... خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه ... . پاهام دیگه حرکت نمی کرد ... تکیه دادم به دیوار ... خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم ... نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه ... اون دختر گناهی نداره ... ✍ادامــــــه دارد .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
پنجاه و نهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵حرمت مومن چند وقتی ازشون خبری نبود ... تا اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده ... دکترها فکر می کردن توی جواب آزمایش اشتباه شده بوده ... و هنوز جوابی برای بروز علت و دیدن شدن اون علائم پیدا نکرده بودن ... ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم... توی امریکا، جمعه ها روز تعطیل نیست ... هر چند، ظهرها زمان کار بود اما سعی می کردم هر طور شده خودم رو به نماز جمعه برسونم ... زیاد نبودیم ... توی صف نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی ... که یهو پدر حسنا وارد شد ... خیلی وقت بود نمی اومد ... اومد توی صف نشست ... خیلی پریشان و آشفته بود ... چند لحظه مکث کرد و بلند گفت: حاج آقا می تونم قبل خطبه شما چیزی بگم؟ ... از جا بلند شد ... اومد جلوی جمع ایستاد ... بسم الله الرحمن الرحیم ... صداش بریده بریده بود ... - امروز اینجا ایستادم ... می خواستم بگم که ... حرمت مومن... از حرمت کعبه بالاتره ... هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید ... دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد ... هرگز دل هیچ مومنی رو نشکنید ... جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت ... همهمه مسجد رو پر کرد ... - و الا عاقبت تون، عاقبت منه ... گریه اش گرفت ... چند لحظه فقط گریه کرد ... - من، این کار رو کردم ... دل یه مومن رو شکستم ... موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود؛ شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه ... ولی من اونو شکستم ... اینم تاوانش بود ... شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم ... با خودم می گفتم؛ اونها چطور تونستن با یه تشخیص غلط و این همه آزمایش، باعث آزار خاتواده ام بشن و ... همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم ... از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد ... قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید ... ✍ادامــــــه دارد .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
شصتم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵 من عمل توئم از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد ... قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید ... نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود ... از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد ... . توی چشم هام زل زد ... به خدا وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم ... با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: از بیماری دخترت عبرت نگرفتی؟ ... هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی؟ ... ما به تو فرصت دادیم. بیماری دخترت نشانه بود ... ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی ... ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که خدا هرگز تو رو نخواهد بخشید ... از شدت ترس زبانم کار نمی کرد ... نفسم بند اومده بود ... این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه ... هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد... من عمل توئم ... من مرگ توئم ... و دستش رو دور گلوم حلقه کرد ... حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده ... توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد ... ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد ... می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمی خورد ... با حالت خاصی گفت: دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره ... زبانم حرکت نمی کرد ... نفسم داشت بند میومد ... دیگه نمی تونستم نفس بکشم ... چشم هام سیاه شده بود ... که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا رو صدا بزنم ... خدا رو به حرمت اهل بیت پیامبر قسم دادم که یه فرصت دوباره بهم بده تا جبران کنم ... گلوم رو ول کرد ... گفت: لایق این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت رو بهت داد ... از خواب پریدم ... گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد ... رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم ... گریه اش شدت گرفت ... رد دستش دور گلوم سوخته بود ... مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن ... جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود ... جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من ... قسم می داد ببخشمش ... حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه ... بسم الله الرحمن الرحیم ... ان اکرمکم عندالله اتقکم ... به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا، باتقواترین شماست ... و صدای گریه جمع بلند شد ... ✍ادامــــــه دارد .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ریپلای به قسمت اول رمان فرار از جهنم👆👆👆
هدایت شده از 
از امروز هرکی ازت پرسید حالت چطوره ؟ بگو عاااالي ام...😍 عالیم یعنی فرمان به کاینات، به زمین و زمان, به همه ی دنیا به همه ی فرشته های عالم ... که ای خدا، ای آسمون، ای زمین، حال من باید عالی باشه... حتی اگه بد بد بدم هستی بگو عالیم... عالیم دروغ به خود نیست، عالیم فریب نیست، این یعنی چند ثانیه بعدش عالی می شی. . . با قدرت، مثبت اندیش باش...💓 😇فکر ما زندگی ما رو تغییر می ده... فکر های خوب و مثبت کنید...👋 نترسید، از همین امروز شروع کنـــــید... 💓من که عاااالیم...💓 شما چطور؟ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شصت و یکم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵تو کی هستی؟  این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد ... خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن... نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ... حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم... رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم ... واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه ... همه چیز رو خلاصه براش گفتم ... از خانواده ام، سرگذشتم، زندان رفتنم و ... حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود ... بدجور چهره اش گرفته بود ... سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت ... سرش رو آورد بالا و گفت: الان کی هستید؟ ... یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه ... سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم ... البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم ... - خانواده انتخاب ما نیست ... پدر و مادر انتخاب ما نیست ... خودتون کی هستید؟ ... الان کی هستید؟ ... تازه متوجه منظورش شدم ... یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه ... دوباره مکثی کرد و گفت: تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل ... من پول زیادی نداشتم ... البته این پیشنهاد حسنا بود ... چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم ... مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود ... همین طور که مشغول بودیم یا تعجب پرسید: شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ ... ✍ادامــــــه دارد .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
شصت و دوم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵مادر برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد مادرم افتادم ... اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود ... . پیداش کردم ... 60 سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد ... کنار خیابون گدایی می کرد ... با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد ... مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود ... یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود ... یک غذای گرم برای من درست نکرده بود ... حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت ... اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود ... تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم ... لباسم رو گرفت و گفت ... پسر جوون، یه کمکی بهم بکن ... نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم ... اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم ... به زحمت می تونستم نگاهش کنم ... بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود ... به خودم گفتم: تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش ... اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید ... لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه 10 دلاری بهش دادم ... از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد ... . . گریه ام گرفته بود ... هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم ... و به پدر و مادر خود نیکی کنید ... همون جا نشستم کنار خیابون ... سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم ... اومد طرفم ... روی سرم دست می کشید و می گفت: پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن ... سرم رو آوردم بالا ... زل زدم توی چشم هاش ... چقدر گذشت؛ نمی دونم ... بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: می خوای ببرمت یه جای خوب؟ ✍ادامــــــه دارد .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
شصت و سوم داستان دنباله دار فرار از جهنم: 🔵پسر قشنگ دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم ... تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم ... یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام ... بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم ... با خوشحالی، 10 دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد ... اینو پسر قشنگ بهم داده ... پسر قشنگ بهم داده ... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم ... زدم بیرون ... سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد ... - تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم ... یه بار با محبت صدام نکردی ... حالا که ... بهم میگی پسر قشنگ ... نماز مغرب رسیدم مسجد ... اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید ... با خوشحالی دوید سمتم ... خیلی کلافه بودم ... یهو حواسم جمع شد ... خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم ... نفسم بند اومد ... حسنا با خوشحالی از روزش برام تعریف می کرد ... دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود ... منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم ... و مونده بودم چی بهش بگم ... چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟ ... چاره ای نبود ... توکل کردم و گفتم ... ✍ادامــــــه دارد .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
4_5852543855978611684.mp3
2.12M
🔰 شماره ۳۸ 🏵 کی و چطوری 🎗 از کجا می‌توانیم بفهمیم که چه زمانی و چگونه به اهدافمان می‌رسیم؟ @ROMANKADEMAZHABI ❤️