💓🍃💓🍃💓🍃💓🍃💓
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #پنجاه_ونه
با نگرانی نگاهش کردم وگفتم:😨😳_چیشده؟؟؟؟ چیکارت داشتن؟!!!!!!
نگاهم کرد تا خواست چیزی بگه، صدای سمیرا پیچید تو گوشم
- ای وای آقا محمد ببخشید همش تقصیر من شد😔😓
سرمو بلند کردم و با دیدن سمیرا تعجبم چندین برابر شد😳😧
تا منو دید گفت:
_معصومه تویی!!
اومد کنارم نشست و گفت:😰
_معصومه جونم کجا بودی!!
نگرانی رو به وضوح میشد تو صورتش دید
یه کم گیج شده بودم محمد بلند شد و
گفت: 😠
_بهتره بریم خونه، وسط خیابون خوب نیست
هردومون بدون هیچ حرفی بلند شدیم و پشت سر محمد راه افتادیم
نگاهم به محمد بود که شلوار مشکی اش حسابی خاکی شده بود و موهاش پریشون، خداروشکر زخمی برنداشته بود،
درگیری شون چند دقیقه بیشتر نبود،
وگرنه معلوم نبود اون دو تا چه بلایی سرش میاوردند،
آخه داداش بیچاره من نمیدونه دعوا چیه که میان یقه شو میگیرن …😕
سمیرا با نگرانی دستمو گرفت و گفت:
_معصومه نبودی ببینی اون دو تا پسر مزاحم چجوری پیچیدن جلوم، وای داشتم از ترس میمردم😥😔
نگاهش کردم وگفتم: 😊
_آروم باش، خداروشکر چیزی نشد، درست توضیح بده دقیقا چیشده؟؟
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #شصت
نگاهی به محمد که جلومون راه میرفت انداخت و گفت:😔
_اون دو تا پسر اومدنو مزاحم شدن که یه دفعه داداشت رو دیدم صداش زدم اونم اومد کمک..به خدا اگه داداشت نبود، بدبخت میشدم، داشتم از ترس سکته میکردم، پسرای عوضی😥😞
بعدم شروع کرد تند تند حرف زدن:
_از همون اول هم میدونستم که اون شال قرمزه با رژ قرمز خیلی تو دیده، عجب اشتباهی کردم، 😞لعنت به هرچی مزاحمه تو این دنیا، آسایش رو از آدم سلب میکنن ..
رسیدیم جلوی خونشون،
محمد همچنان به سمت خونه حرکت میکرد،
دم خونه ی سمیرا اینا ایستادم و در حالی که سمیرا هنوز هم بانگرانی😥 درحال حرف زدن بود بهش خیره شده بودم،
اصلا نمی فهمیدم چی میگه،
فقط داشتم به محمد و سمیرا فکر میکردم،
وای یعنی امکان داشت سمیرا زنداداشم بشه!!
از فکرش لبخندی عمیق روی لبم نشست☺️😁 که با نیشگونی که سمیرا از بازوم گرفت به خودم اومدم و گفتم:
_عه چیه!!
با حرص گفت:
_من داشتم از استرس میمردم، اون داداش بدبختتم که کتک خورده، اونوقت تو داری میخندی😬
- به تو نخندیدم که... 😅
- بس به کی میخندیدی دقیقا؟؟؟؟🙁😬
باز با تصور اونچه که تو ذهنم بود نزدیک بود خنده ام بگیره،
سریع باهاش خداحافظی کردم و گفتم:
_من فعلا برم، میبینمت بعدا😁👋
وای که چقدر داشت خنده ام میگرفت، تصور سمیرا کنار محمد خیلی جالب بود ..😁
سریع خودمو رسوندم خونه،
محمد تو حیاط کنار حوض نشسته بود و داشت دست و صورتشو میشست،
با لبخندی که رو لبم بود😁گفتم:
_بابا جنتلمن، بت من، اصلا زورو ..
#ادامه_دارد....
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
#هر_دو_بدانیم
"همدیگر را بفهمید!!!"
🔹 فرض کنید همسر شما کمی زود از کوره در میره و این ویژگی شخصیتی ایشون هست، با همچین فردی نباید تو شرایط بحث و دعوا دهن به دهن گذاشت چون اینکار فقط و فقط باعث تشدید تنش میشه.
🔸 سکوت و گفتن جمله «حق با شماست!» میتونه بهترین تصمیم یک زن یا مرد با سیاست باشه که در شرایط بحرانی همسرشو آروم میکنه. اما این نکته رو در نظر بگیرید که حتماً وقتی حال هر دوتون خوب هست، در مورد اون موضوع با هم حرف بزنید...
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_ایدی_کانال_مجازه
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
در پناه افکارت آرام باش؛
اگر نگران انجام به موقع امورت هستی و تماما بر این نگرانی تمرکز کرده ای تنها برای چند لحظه به ذهنت دستور بده که به هیچ چیز نیندیشد،چند نفس عمیق بکش ،با هر دمت احساس کن سیل عظیمی از انرژی های مثبت و آرامش دهنده به تمام بدنت راه می یابد ، این انرژی را در بدنت حفظ کن و آن را سپری در برابر نگرانی ها و افکار منفیت قرار بده.
سپس به خودت بگو که تمام تلاشم را در انجام به موقع کارهایم میکنم و ایمان دارم خداوند نیز حمایتم می کند، همه چیز به آسانی صورت می گیرد و اگر تاخیری کوچک در انجامشان ایجاد شد بی شک خیری در آن نهفته است.
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱 🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #پنجاه_وهفت دستمو رو اسمش کشیدم وگفتم: _میدونی قهرمان! د
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #شصت_ویک
لبخند محوی زد🙂
وبی توجه به من مشغول تکوندن لباساش شد
یه کم نزدیک تر رفتم و با خنده گفتم:
_حالا من چند شب پیش یه چیزی گفتم بهت، دیگه توقع نداشتم بری تو کار خیر و رحمت های آسمونی رو از دست شیاطین جامعه نجات
بدی😁😜
دستشو تو آب حوض برد تا روم آب بپاشه
که سریع دویم سمت پله ها 😂🏃♀
گفتم:
_چیه خب، بده بهت میگم خَیّر
خندید 😃و درحالی که مشت پر آبش رو به سمتم مینداخت💦💦 گفت:
_بذار دستم بهت برسه
با خنده وارد اتاقم شدم،😁مهسا با تعجب نگاهم میکرد😳
- چیشده؟!!!
فقط میخندیدم،
راستش خودمم از خودم تعجب میکردم که بعد این مدت بازم میتونستم از ته دل بخندم..😊
.
.
.
کیک رو که تو فر گذاشتیم
منو عاطفه رفتیم تو اتاق، امروز پنج نفره تصمیم گرفته بودیم کیک درست کنیم،😍😋
مهسا و فاطمه و سمیرا هنوز تو آشپزخونه بودن و بلند بلند حرف میزدن و میخندیدن،
😀😁😄
برام خیلی جالب بود
که هر سه شون با عقاید و علایق مختلف چه زود باهم جور شده بودن😟
نرگس👶 رو بغل کردم و لپشو محکم بوسیدم
رو به عاطفه که رو تخت نشسته بود و مشغول تا کردن لباسای نرگس بود... گفتم:
_حالا بابای نرگس جون کی میاد؟!😉
🌳💞🌳💞🌳💞🌳💞🌳
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #شصت_ودوم
لبخند عمیقی رو لبای عاطفه نشست☺️ وگفت:
_دیگه چیزی نمونده، هفته ی دیگه میاد
بعدم نگاهش به یه گوشه ی اتاق که گهواره ی نرگس رو اونجا گذاشته بود و قشنگ تزیینش کرده بود کشیده شد وگفت:
_به نظرت هادی خوشش میاد از تزیین گهواره نرگس
لبخندی زدم😊
درحالی که نرگسی که چشماش به خواب رفته بود و تو گهواره اش میذاشتم گفتم:
_خوشش بیاد؟؟ من که میگم عاشقش میشه، انقدر که با ذوق تزیین کردی😍
- وای نمیدونی چقدر خوشحالم، معصومه باور کن یکی از بزرگترین آرزوهام این شده که ببینم هادی نرگس رو بغل کرده و رو سینش گذاشته و داره نازش میکنه☺️😍
کنارش نشستم وگفتم:
_آرزوت براورده میشه حتما آبجی جون!!
عاطفه این روزها خیلی خوشحال بود،
روزهایی که دلتنگیاش داشت به پایان میرسید، براش خیلی خوشحال بودم،😊
یه کم نگاهم کرد و گفت:
_من آخرش نفهمیدم، این آقا عباس تون چیشد که خارج و ول کرد اومد اینجا تا بره جنگ، عجیب نیست؟!!😅☺️
نگاهم رو به گهواره ی هدیه ی خدا دوختم و
گفتم:
_اونقدر ها هم عجیب نیست، آدم که عاشق باشه هر کاری میکنه برای رسیدن به معشوقش، از همه چی حاضره بگذره😊😇
خندید و گفت:
_پس قضیه عشق و عاشقی بوده ما خبر نداشتیم😉
سریع گفتم:
_نه نه، منظورم این نبود، یعنی، یعنی عباس به عشق خدا و حضرت زینب “سلام الله علیها “اومده☺️🙈
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌳💞🌳💞🌳💞🌳💞🌳
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 💜🌸
قسمت #شصت_وسه
عاطفه- دیگه بدتر، خواسته با یه تیر دو نشون
بزنه، هم تو رو بدست بیاره هم خدارو😉😌
چشمکی ام چاشنی حرفاش کرد
من - عاطفه جان ول کن این بحث رو، اصلا قضیه اینطور نیست، اون اصلا وقتی از خارج برگشت تازه منو دید، اصلا ول کن
عباس رو😅🙈
باز یاد 🌷عباس 🌷افتاده بودم،
یاد تمام دلتنگیام،
یاد تمام نبودناش،
یاد تمام سهمم که از عباس فقط نداشتنش بود …
نگاهمو به پایین دوختم، درد داشت …😣😔
نداشتن عباس خیلی درد داشت …
عاطفه انگار نگرانی رو تو صورتم دید که دستشو رو دستم گذاشت و گفت:
_انقدر بی تابی نکن براش معصومه😒
نگاهمو بهش دوختم،
عاطفه تنها کسی بود که منو میفهمید،
- سعی کن قوی باشی، این راهی که خودمون خواستیم پس باید #تا_ته_تهش باشیم😊✌️
با بغض گفتم:
_تهش چیه؟! 😢
با صدای لرزون خودم جواب خودمو دادم:
_ #شهادت 😥😢
عاطفه - شهادت یکیشه، ممکنه جانباز بشن، قطع عضو، یا شایدم جاویدالاثر …😊
دلم درد گرفت، جاویدالاثر، یعنی … 😣
یعنی از داشتن پیکرش هم محروم میشدم،
مثل رفیقش حسین که رفت و برنگشت،
وای که چقدر وحشتناک بود،
چقدر دردناک …
قطره ی اشکی خودشو از گوشه ی چشمم روی گونه ام سُر داد😢
دستمو کمی فشار داد و گفت:
_معصومه نباید انقدر زود خودتو ببازی،
به حضرت زینب #اقتدا کن، خودتو برای هر خبری باید #آماده کنی،😒 #صبور باش، تو #رسالتت این نیست که ضعف نشون بدی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #شصت_وچهار
اشکمو با پشت دست پاک کردم وگفتم:
_سخته عاطفه، به خدا #خیلی_سخته، همش میترسم…😞😣 میترسم نتونم دیگه #ببینمش … حتی #تصور ندیدنش هم سخته …
بخدا ما خیلی کم کنار هم بودیم .. ما چرا حق زندگی آروم نداریم .. عاطفه سخته، سخته…
چشمای عاطفه هم کمی پر شده بود از بغض،😢 اما تمام سعی اش رو میکرد آروم باشه
- آره منم میدونم چه سخته، ولی باور کن
#به_همه_ی_سختیاش_می_ارزه،
کمی مکث کرد و آروم صدام زد:
_معصومه!😥
با چشمای خیسم به چشمای صبور عاطفه نگاه کردم که گفت:
_تو این مسیر که پر از سختیه، فقط دنبال #خدا باش!👌
💭دنبال خدا!!
مگه گمش کردم؟؟
خدا کجاست؟؟
کجا ایستاده و منو تماشا میکنه، داره #امتحانم میکنه،😣
میخواد ببینه این معصومه پر مُدعا واقعا #توان_صبر تو این راه رو داره ..
خدایا! کجایی؟!😢🙏
کجایی یا ارحم الراحمین …
کجایی یا غیاث المستغیثین …
به فریادِ دلِ بی تابم برس خدا …
~~
خدایا شاید تمام بی قراریام
برای اینه که تو رو گم کردم
~~
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💓💓💓💓💓💓💓💓❤
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس 🌸💜
قسمت #شصت_وپنج
در حال چیدن کتابام 📚تو قفسه بودم،
مهسا اومد کنارم نشست و با ذوق گفت:
_معصومه! تا چند وقته دیگه با آتنا دوستم میخواهیم بریم ثبت نام، میخواهیم کارگردانی بخونیم😍😇
نگاه گذرایی بهش انداختم
و بی هیچ حرفی همچنان مشغول کارم بودم
که باز گفت:
_وای حتی به اینم فکر کردم .. اولین فیلمی که در آینده میسازم چی باشه😌😍
خنده ای کرد و گفت:😄
_میخوام فیلم زندگی تو رو بسازم و اسمشو بزارم “یه بدبخت “
بعدم خندید، از حرف بی مزه اش اصلا خنده ام نگرفت،😕
با حرص فقط مشغول گذاشتن کتابام بودن،
🌷عباس🌷 قول داده بود امروز تماس میگیره اما تا الان زنگ نزده بود و این اذیتم میکرد،
تو همین فکر بودم که مهسا با صدای نسبتا بلندی گفت: 😵😟
_دارم با تو حرف میزنما، نمیشنوی معصومه
کمی نگاهش کردم،
واقعا حوصله ی مهسا رونداشتم، وقتی دید بی هیچ حرفی انقدر جدی نگاهش میکنم،
بلند شد ایستاد و گفت:
_تو چرا اینجوری شدی، دیگه معصومه قبل نیستی، همش ناراحتی، تو که #طاقت نداشتی چرا فرستادیش؟؟؟😠
مکثی کرد و باز با حالت عصبی گفت:
_چرا گذاشتی عباس بره، جلوشو میگرفتی، گذاشتی بره که خودت به این حال و روز بیفتی؟؟؟؟😡
💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #شصت_وشش
فقط با بهت بهش نگاه میکردم😟👀
که با همون حالت عصبی همراه بغضی تو صداش
ادامه داد:😠😢
_بی پدری واست کم نبود که خواستی عباس رو هم از دست بدی، ما دِین خودمون رو به این کشور ومردم ادا کرده بودیم بابامونو دادیم، حالا رسیده بود به عباس … اره …😠😭
صورتش پر اشک شده بود،😭
دوید رفت بیرون، داغ نداشتن بابا هیچ وقت از دل هیچ کدوممون نمیرفت،😣😞
مهسا چه بد بی پدر بودنو به رخم کشید ..
سرمو گذاشتم رو زانوهام، این اشکها کی دست از سرم برمیداشتن،😭
چقدر سخت بود بدون تو بابا ….😭
.
.
گوشی📞 رو برداشتم، صداش مرهمی شد روی قلب شکسته ام
عباس - سلام😊
- سلام عباس😒
- خوبی؟!😊
سعی کردم تمام تلاشمو بکنم متوجه بغضم نشه که تا چند دقیقه پیش بخاطر حرفای مهسا گریه می کردم:
_خوبم!😢
کمی ساکت بودیم کهدپرسیدم:
_تو چطوری ؟!
- الحمدلله خوبم، راستی مامانت اینا چطورن؟ مهسا خانم؟، محمد چطوره؟؟☺️
آهی کشیدم و گفتم:
_خوبن، همه خوبن😔
- خداروشکر😊
باز سکوت، نمیدونستم چی بگم، همیشه همینطور بود قبل زنگ زدنش به همه چی فکر میکردم که چی بهش بگم اما وقتی زنگ میزد هیچی به ذهنم نمیرسید،
وقتی زنگ میزد فقط دلم می خواست صداشو بشنوم صدام زد:
_معصومه
+بله
- به مامانم حتما سر بزن، ببین که حالش خوب باشه😊
- چشم🙈
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
❌#کپی_فقط_با_نام_نویسنده_و_ایدی_کانال_مجازه❌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
.
باور چیست؟
باور فکری است که از طُرُق مختلف
"پدر و مادر،دوستان،رسانه ها،کتابها،
نگاه کردن و گوش دادن"
بارها و بارها تکرار شده و سپس آن فکر
به شکل اعتقاد درونی در وجودتان ثبت گردیده و
شما دیگر پذیرفته اید که
حقیقت زندگی چیزی جز آن نمیتواند باشد.
ریشه تمام اتفاقات زندگی شما
از باورهایتان نشأت میگیرد و
باورهای هر انسان فرکانس هایی قوی و غالب
به کائنات ارسال میکنند که
پاسخی مشابه جنس فرکانس خودشان را
جذب میکنند و این سیستم
بدون ذره ای خطا هر لحظه در حال اجراست...
گاهی باورهاتون رو ورق بزنید..
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
خدایا...!
من گمشده دریای متلاطم روزگارم و تو بزرگواری!
پس خدایا!
هیچ می دانی که بزرگوار آن است که گمشده ای را به مقصد برساند؟
تا ابد محتاج یاری تو
رحمت تو
توجه تو
عشق تو
گذشت تو
عفو تو
مهربانى تو...
و در یک کلام "محتاج توام"...
دعای هر شب
قبل از خواب زمزمه کنیم
اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً
خداوندا...
آخر و عاقبت کارهاے ما را ختم به خیر کن
آرامش شب نصیبتون...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#معجزه_سپاسگزاری
هنگامی که بخواهید با اشتیاق به دیگران کمک کنید، بی تردید نیروی ارزشمندی دارید ولی اگر این کار را با قدرشناسی همراه کنید، آنگاه به راستی نیرویی فوق تصور خواهید داشت که به شما یاری می رساند تا به افرادی که دوست شان دارید، کمک کنید.
قدرشناسی یک انرژی غیرقابل رؤیت ولی در عین حال یک منبع واقعی است و هنگامی که با انرژی آروزهای شما در هم بیامیزد، مانند این خواهد بود که نیروی فوق العاده را در اختیار خود دارید.
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_ایدی_کانال_مجازه
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
با نامِ نامی خداوند مهربان قدم به امروز میگذاریم
پروردگار مهربانم هزاران بار بابت اسفند زیبا سپاسگزارم
🔹بیاییم به خودمون قول بدیم ازین روزهای پایانی سال بهترین بهره رو ببریم مراقب باشید یه وقت تو تلهی شیطان گیر نکنید و بهتون بگه دیدی یکسال دیگه هم گذشت و تو هنوز مجردی! دیدی امسالم بچه دار نشدی!؟ دیدی امسال هم تمام شد و تو هنوز مستاجری
نا امید کردن ما از مهمترین حربههای شیطان بر علیه ماست ❗️
دوست گلم مراقب باش گرفتار این تله نشی، به جای این حرفها امروز برای خودت مرور کن تو این یکسال چه کارهایی انجام دادی، اتفاقای مثبتتو بنویس
ساده ترین جذبهای ما میتونه برای خیلی ها خاص باشه راحت از داشته هامون نگذریم💯
🔹خداوند هر ثانیه معجزه میکنه
این عبارت تاکیدی میتونه اسفندِ زیبا رو رنگارنگ تر کنه💯
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
👆👆
#تلنگر🍃🌺
✨بهترین باش 🌹
قضاوتت میکنند آنانی که قاضی نیستند؛
حکم میدهند آنهایی که حاکم نیستند؛
زندگی ات را پیش بینی میکنند،
در حالیکه پیشگو نیستند!
از احساست میگویند،
کسانی که احساس را نمی فهمند؛
تحقیرت میکنند،آنانی که خود حقیرند؛
به بازی ات میگیرند،افرادی که خود بازیچه اند؛
از صداقت حرف میزنند ،کسانی که صادق نیستند؛!
امّا تو خوب باش و بهترین...
انتخابکنکهخوبباشی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆