eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلاااام صبح یکشنبه‌ی زیباتون بخیر😍 چه‌روزی باشه امروز، هدفها رو مشخص کردیم و میخواییم استارت رسیدن بهشون رو بزنیم✅ کار و فعالیت شروع شد، زندگی شکل عادیِ خودشو گرفت اما من مراقبم، مراقبم سال ۹۸ رو درخشان شروع کنم من امسال به خودم قول دادم به تمام آرزوهام برسم😊 پس سه بار نفس عمیق بکشیم و از اعماقِ وجودمون بگیم 🔸الهییی به امید خودت😊 عبارت تاکیدی امروزمون هم همین جمله‌ی طلایی باشه امروز همش با تمرکز بگیم 🔸خدایا به امید خودت این عبارت جادویی می‌تونه کل امروزمونو خاص و درخشان کنه✅ بریم باهم یک روز جادویی بسازیم خداجونم به امید خودت😊😍 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ✍ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دوستانتان به اشتراک بگذارید 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 ❌یادت باشه در هر شرایطی که باشی 🗣مردم برای تو حرف درمیارن 👈اگه قرار باشه حرف مردم روی تو تاثیر بذاره 👊شک‌ نکن نمیتونی زندگی کنی ❌چرا فکر میکنی باید همه رو راضی نگه داری! 😎تو‌ خودت باش!💪 ❌هر کس خوشش نیومد که نیومد ➕اصلا مهم نیست 👈اگه خودت رو بازیچه 🔸دست حرف مردم بدهی! ❌این میشود 😳نقطه ضعف تو 🔨میشود چکشی که با آن به سرت بکوبند 💔و تو را اذیت کنند 👊چون دیگر نقطه ضعف تو را پیداکرده اند. 🤔آخرش فکر میکنی چی میشه 😶یک‌ من ناراحت بوجود میاد ❌که هم خودت و هم خانواده ات رو نابود میکنی 👊گاهی باید خودت رو به بیخیالی بزنی! ✅همین! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581(2).mp3
4.66M
کاوش را آغاز کنید، بهترین راهنما را انتخاب کنید و کنجاوی کنید تا بتوانید علاقه‌ی خود را کشف کنید. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀 #رمان_حورا #قسمت_صد_و_سی_و_ششم حورا و امیر مهدی همان هفته در جوار حرم امام رضا عقد کردند
🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐 حورا صبح برای نماز بیدار شد. دست و صورتش را شست و وضو گرفت. چادر نمازی که برای جشن عقد مادر امیر مهدی برایش آورده بود را سر کرد. سجاده اش را هم پهن کرد. نمازش را که خواند، چند آیه ای از سوره «نساء»را تلاوت کرد. شعله گاز را روشن کرد و کتری را روی آن گذاشت. کمی هم آشپز خانه را تمیز کرد. صبحانه را که خورد لباس هایش را پوشید چادر مشکی خود را هم بر سر کرد. در آینه کنار در، نگاهی به خود انداخت ناگهان به فکر حرف امیر مهدی افتاد. "بی هیچ استعاره و بی هیچ قافیه چادر... عجیب روی سرت عشق میکند..." ناخود آگاه لبخندی زد و چادرش را جلوتر کشید.‌هنوز هم با امیر مهدی راحت نبود اما باید عادت می کرد. قرار بود بعد کلاسش ناهار را با هم بخورند. در رستوران روبروی همسرش نشسته بود و به حرف هایش گوش می داد. چقدر این مرد را دوست داشت. چقدر دلش برای ته ریش مردانه اش ضعف می رفت و چقدر دوست داشتنی می شد با پیراهن آبی چهار خانه اش‌‌. بعد ناهار به پیشنهاد امیر مهدی به پارک نزدیک خانه حورا رفتند.. حورا روی نیمکت پارک بافاصله از شوهرش نشست. اولین بار بود که با هم بیرون آمده بودند. امیر مهدی دو تا فالوده بستنی خریده بود ولی حورا رویش نمیشد که بگوید دوست ندارد. امیر مهدی چند سانت نزدیک حورا شد و حورا همان مقدار ازش فاصله گرفت. زیر چشمی نگاهش می کند. _ بخدا تو زنمـی ها حورا از خجالت سرخ میشود و سرش را پایین می اندازد. _خانم یکم بیا اینورتر بشین. تکان نمیخورد و به کفشهای امیر مهدی خیره میشود. _ دخترخانوم بیا اینورتر.. بابا زشته ها...فک میکنن مزاحمتم میان دستبند میزنن میفتیم زندان. ریزمیخندد و یک کم نزدیک تر می شود. _حداقل یجور بشین بستنی بخوریم. ای بابا...دخترجان باورکن اگر نزدیک بشینی گناه نداره ها. بخداثوابم داره کچلمون کردی. بازهم مکث حورا و سکوت بامزه اش. _حداقل نگام کن تا باصورت نرفتم توظرف بستنی. نمی تواند جلو خنده اش را بگیرد، نگاهش میکند?. _اخه دوست ندارم. _ منو؟عه... _نه اونو. _کیو؟ _اون دیگه. _ وا... اون پیرمرده ک نشسته اونور؟ _نه بستنی، فالوده بستنی دوست ندارم _پس چرا اونجا نگفتی تا نخرم؟ _خجالت کشیدم. _ خوبه خجالت میکشی داری کچلمون میکنی...خجالت نمی کشیدی چی می شد. 🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈 مهرزاد تمام کار های ثبت نامش را کرده بود. تصمیمش هم قطعی بود. می خواست برود.. برود و جام شهادت را بنوشد. برایش لذت داشت که برای حضرت زینب جانش را هم بدهد. می دانست باید قید همه چی را در کشورش بزند و برود بجنگد.. او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. حورا را که از دست داده بود یعنی همه چی را از دست داده. هر چند حس قبلی را به او نداشت فقط ته ته قلبش هنوز هم حس هایی به او داشت که نمی توانست انکارش کند. فقط مانده بود اجازه مادر و پدرش که بعید می دانست قبول کنند که برای جنگ به سوریه برود. اما مهرزاد با این بهانه ها از تصمیمش منصرف نمی شد. هر طور که شده آن ها را راضی می کرد. فعلا تنها کسی که از تصمیم او با خبر بود آقای یگانه بود. او تنها مشوق او در این امر مهم بود. هنوز آن حرف آقای یگانه را به یاد داشت که او را به رفتن مصر تر می کرد. " تو اولین کسی هستی که تو جمع ما داره به این سفر ارزشمند اعزام میشه. سفری که میدونم خیلی مشتاقشی و دوست داری بری. اینو میخوام بهت بگم مهرزاد تو تازه تغییر کردی، یه جورایی تازه پاک شدی. تازه توبه کردی از همه گناهای گذشته ات اما تصمیم گرفتی بری. در صورتی که خیلی از بچه ها یا حتی خود من.. جرات رفتنو نداریم. بهت افتخار می کنم مهرزاد جان. می دونم که این همه لطف الکی و بی خود نیست. اول که راهیان نور الانم... مدافع حرم." مهرزاد سر راه خانه دو دسته گل گرفت تا بلکه با آن ها بتواند رضایت پدر و مادرش را بگیرد. به خانه رسید و با کلید در را باز کرد. _سلام بر اهالی خونه. مونا از اتاقش بیرون آمد و گفت:سلام داداش. چه خبره؟ خوش خبر باشی. _معلومه اونم چه خبر خوبی. مامان؟ بابا؟؟ خونه این؟؟ مریم خانم و آقا رضا با سرو صدای مهرزاد پایین آمدند. _ چه خبرته مهرزاد؟ سلام.. _سلام مامان خوشگلم. _سلام بابا جان. _علیک سلام پدر خودم. خوبین؟؟ مریم خانم قلبش لرزید. می دانست این خوشحالی مهرزاد خبر بدی را در پی دارد. _ این گل ها برای چیه؟ مهرزاد لبخندی زد و گفت: برای رضایت والدینم. مریم خانم با حرص گفت: باز چی زده به سرت؟ کجا می خوای بری که داری انقدر پاچه خواری می کنی؟ مهرزاد با دست مادر و پدرش را به سمت مبل ها هدایت کرد و گفت: مونا جان سه تا چای بیار آبجی. _باشه. 🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈🌧🌈 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
♥🌧♥🌧♥🌧♥🌧♥ چند روزی از تصمیم مهرزاد می گذشت. مادر وپسر باهم سرسنگین بودند و مریم خانم به هر دری میزد پسرش راضی به نرفتن نمیشد. یک روز در خانه حوصله اش سر رفته بود. بیشتر عصبی شده بود. تلوزیون را روشن کرد. در حال غرزدن بود ناگهان مستندی که از شبکه مستند پخش می شد توجه اش را جلب کرد. مستند در مورد 3 دختر سوریه ای بود که هر سه از یک داعشی باردار بودندو سنشان زیر 15 سال بود. ازروزهایی که اسیر این داعشی بودند، تعریف میکردندو مو به تن مریم خانم راست می شد. هی با خودش حرف میزد . _اسم اینا رو نمیشه انسان گذاشت از حیوان پست ترن. آخرای مستند بود که آقا رضا وارد خانه شد. مریم خانم اصلا متوجه آمدن همسرش نشد. _چیه چرا رنگت پریده؟ _بیا ببین این ظالما چی به سر زن و دخترا بی دفاع آوردن بی شرفا. _درمورد چی حرف میزنی؟ _داعشی های بیشرف. از آن روز مریم خانم اخلاقش تغییر کرده بود. دلش می خواست بیشتر پسرش را ببیند چون دیگر به او حق می داد به دفاع از مظلومان و حرم حضرت زینب به سوریه برود. ♥🌧♥🌧♥🌧♥🌧♥ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
سلام امروز اخرین قسمتهای رمان حوراست ان شاءالله از فردا بایه رمان جدید وجذاب در خدمت شما خواهیم بود لطفا دوستان خودرا به کانال دعوت کنید از همراهی شما نهایت تشکر رو دارم 🌹🌹
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
@ROMANKADEMAZHABI ❤️ رفتارهای پیوند دهنده و شایسته 1."حمایت": ابراز علاقه و توجه خالص و واقعی به همسرتان. 2."تشویق": دلگرمی و امیدبخشی به همسرتان برای گام های موثری که برداشته است. 3."گوش فرا دادن": گوش دادن فعال بدون تفسیر یا نتیجه گیری شتابزده به آنچه همسرتان به شما می گوید. 4."پذیرش": پذیرفتن همسرتان با همه ی نواقص و نقاط قوتش همان گونه که هست. 5."اعتماد": باور و اطمینان داشتن نسبت به صداقت و شفافیت طرف مقابل و نشان دادن این احساس به او. 6."احترام": میزان منزلت و شانی که همسرتان در چشم شما دارد، برای خصایص و ویژگی های بیرونی و درونی او ارزش قایل شدن. 7."بحث، گفتگو و کنار آمدن با اختلافات": مذاکره و گفتگو بر سر موضوع اختلاف بدون تهدید و تنبیه برای رسیدن به یک توافق دوجانبه. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
👆👆👆 بسیار زیبا و خواندنی 👌 زندگى مثل يک كامواست از دستت كه در برود، مى شود كلاف سر در گم،گره مى خورد، میپيچد به هم، گره گره مى شود 💫بعد بايد صبورى كنى، گره را به وقتش با حوصله وا كنى زياد كه كلنجار بروى، گره بزرگتر مى شود، کورتر مى شود يک جايى ديگر كارى نمى شود كرد، بايد سر و ته كلاف را بريد يک گره ى ظريف و كوچک زد، بعد آن گره را توى بافتنى جورى قايم كرد، محوكرد، جورى كه معلوم نشود. 💫 يادمان باشد گره هاى توى كلاف همان دلخورى هاى كوچک و بزرگند همان كينه هاى چند ساله بايد يک جايى تمامش كرد سر و تهش را بريد. زندگى به بندى بند استْ به نام حرمت كه اگر پاره شودتمام است. #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
♥🌧♥🌧♥🌧♥🌧♥ #رمان_حورا #قسمت_صد_و_سی_و_نهم چند روزی از تصمیم مهرزاد می گذشت. مادر وپسر باهم سرسنگی
❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤ مریم خانم یک شب برای شامی مفصل تدارک دید. همه ی اهل خانه را دور میز شام جمع کرد. مارال گفت: مامان جون چی کار کردی. خبریه مگه؟! مریم خانم لبخندی زد و گفت: بله عزیزم یه خبر خوب برای داداشت دارم. مهرزاد که تا کنون ساکت بود گفت: چه خبری؟ باز چه اتفاقی افتاده؟! مریم خانم گفت: اول غذاتون و بخورید بعد میگم. حال این مونا بود که اصرار میکرد بداند مادرش چه خبری را می خواهد بدهد. همه در سکوت شامشان را خوردند و به مادرشان نگاه می کردند. مریم خانم نگاهی به همسرش کرد و گفت:خب، من و رضا راضی شدیم که.. _که چی ؟! _مهرزاد بره سوریه. مهرزاد از خوشحالی نمی‌توانست حرفی بزند انگار در خواب بود. تعجب آور بود که مادرش چگونه رضایت داده؟! از مادرش تشکر کرد و خودش را با سرعت به طبقه بالا رساند. موبایلش را برداشت و شماره آقای یگانه را گرفت. _سلام داداش خوبی؟! _الحمدالله، مهرزاد جان شما خوبی؟! _ممنون من که عالیم. –خدارو شکر. چی شده این موقع شب یاده ما کردی مهرزاد جان سابقه نداشته؟! مهرزاد تک خنده ای کرد و گفت: ببخشید آقای یگانه می خواستم بگم که مادر و پدرم رضایت دادن من برم سوریه. _جدی میگی مهرزاد؟! _بله، همین الان مادرم گفت. _خب خداروشکر. دیدی گفتم حضرت زینب خودش این مهر و به دلت انداخته خودشم کارهات رو درست میکنه. _اره واقعا البته دعای خیر شما هم بی اثر نبود. _لطف داری داداش. _خوش به سعادتت. شفاعت ما رو هم بکن پیش بی بی. _ فردا میام پیشت داداش. مهرزاد بعد از تمام شدن حرف هایش خداحافظی کرد و با آرامش خوابید. ❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸 در راه برگشت مریم خانم هی گریه می کرد و اعصاب آقا رضا را بهم می ریخت. _ خانم نمیبینی پشت فرمونم انقدر رو اعصاب من راه نرو. برو تو خونه گریه کن من حواسم پرت میشه. مریم خانم با جیغ جیغ گفت: خب بشه.. پسرت داره میره وسط میدون جنگ اونوقت تو فکر حواس خودتی؟ چقدر تو بی عاطفه ای مرد؟ _ای بابا چه ربطی داره به حواس پرت من؟ خودت اجازه دادی بره چرا تقصیر من می ندازی؟ _ تقصیر توئه.. همه چی تقصیر توئه. اگه نمیزاشتی بره اون راهیان کوفتی یا با اون رفیقای شیخش بگرده این جوری نمی شد. _ دیگه داری خیلی تند میریا دو دقیقه زبون به دهن بگیر. تو مشکل داشتی با اون بچه به من چه ربطی داره آخه؟ مونا با التماس گفت: مامان، بابا بسه تروخدا. _ نه بزار بگم دخترم. تو این۳۰سال جیگر منو این زن خون کرده. بس که غر زده، دستور داده، زور گفته.. منم گفتم چشم. اما الان دیگه قضیه فرق می کنه. مهرزاد نیست که بخوام بخاطرش سکوت کنم. _یعنی.. چی؟؟ _ خودت خوب می دونی یعنی چی؟ فقط مشکلت مهرزاد بود که رفت. حالا دیگه ازت نمی ترسم. مونا با تعجب پرسید: بابا چی می گی؟ چه خبره معلوم هست؟؟ _ آره. مهرزاد داداش تو نبوده و نیست. مارال با جیغ گفت: چی!؟ مریم خانم که دیگر ساکت شده بود، گفت: رضاااا؟! _ دیگه رضا تموم شد. تموم این ۲۵سالو فقط و فقط بخاطر پسرم مهرزاد صبر کردم اما دیگه صبر نمی کنم. بزار دخترا حقیقتو بدونن. من قبل مادر شما یک زنی داشتم که بعد از به دنیا آوردن مهرزاد فوت کرد. وقتی فوت کرد، دوستش که میشه همین مادر شما اومد جلو من هی رژه رفت، هی خودنمایی کرد تا دل من احمقو برد. قاپمو دزدید و با هم ازدواج کردیم. مهرزاد بزرگ و بزرگ تر شد و من بهش قبولوندم که مادرت مریمه نه زهرا خدابیامرز. اونم هنوز که هنوزه فکر می کنه مادرش این خانمه‌. مارال و مونا از تعجب سکوت کرده بودند و قدرت حرف زدن نداشتند. _ تا مهرزاد بود مادرتون هر چی می گفت می گفتم چشم چون می دونستم اگه خطا برم قضیه رو میره میزاره کف دست مهرزاد. اما الان که نیست دیگه از این خبرا نیست. من دیگه اون رضا نیستم. تو این ۲۵سال فقط سکوت کردم اما دیگه بسه، خسته شدم خستههه آقا رضا این ها را با داد می گفت و صدایی از مریم خانم‌و دخترا در نمی آمد. همین طور داشت داد می زد که کنترل ماشین از دستش خارج شد و به کامیون بزرگی برخوردند. عاقبت مریم خانم با همین تصادف خانه نشین شد. نخاعش قطع شده بود و دیگر نمی توانست راه برود. روی ویلچر افتاده بود و همه کار هایش را دخترانش انجام می دادند. فراموشی هم گرفته بود و کسی را نمی شناخت. تنها اسمی که بر لبان او جاری بود، حورا بود. آقا رضا فقط گردنش شکسته بود و مونا هم دستش. اما مارال سالم و سلامت از تصادف برگشته بود. وقتی حورا فهمید که این تصادف رخ داده و مریم خانم را خانه نشین کرده به سرعت خودش را به خانه آن ها رساند. مریم خانم با دیدن حورا زد زیر گریه و فقط اسمش را زمزمه می کرد. حورا می دانست این حال و روز او برای چیست. اما او که... نفرینی نکرده بود. حورا هیچ وقت برای مریم خانم بد نخواسته بود. پس چرا به این روز افتاده بود. حورا در دل گفت: حالا به این جمله می رسم که میگن چوب خدا صدا نداره... آن روز حورا پا به پای مریم خانم اشک ریخت و او را از ته دل بخشید، شب هم امیر مهدی به دنبالش آمد و با هم به خانه پدرشوهرش رفتند. او خیلی خوشبخت بود.. با امیر مهدی خیلی خوشحال بود و زندگی آرام و خوبی داشتند. شاید بعد آن همه سختی، این خوشبختی واقعا سهم حورا بود.. حق او بود که خوشبخت شود. "آری خوشبختی سهم کسانی است که گذشته برایشان جهنم بوده. خوشبختی چیزی نیست که بخواهی آن را به تملک خود درآوری.. خوشبختی کیفیت تفکر است. حالت روحی‌ست. خوشبختی.. وابسته به جهان درون توست …! پس خوشبخت باش" 🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀 مهرزاد در اتوبوسی که مقصدش حرم بی بی زینب بود نشسته بود و با نوحه ای که پخش می شد گریه می کرد. او هنوز هم سرنوشتش را نمی دانست اما آرزوی شهادت داشت. دوست داشت او هم به جمع شهدان مدافع حرم اضافه شود. دوست داشت جنازه اش در خاک سوریه، در جوار حضرت زینب دفن شود. چقدر خوشحال بود که حضرت زینب او را طلبیده است. به چفیه دور گردنش نگاه کرد و دستش را روی قلبش گذاشت. آرامش خاصی را پیدا کرد. این چفیه حس خوبی به او می داد. او سرباز بود.. سرباز مدافعی حضرت زینب. الان می فهمید که چرا همه به حال او غبطه می خوردند و دوست داشتند جای او باشند. واقعا خوشحال بود. لبخند خدا را حس می کرد. چفیه را بر چشماش گذاشت و هق زد. "حسین آقام آقام حسین آقام آقام آقام منو یه کم ببین ، سینه زنیم رو هم ببین ببین که خیس شدم ، عرق نوکریمه این دلم یه جوریه ، ولی پر از صبوریه چقد شهید دارن ، میارن از تو سوریه من باید برم ، آره برم سرم بره نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره  یه روزیم بیاد ، نفس آخرم بره حسین، آقام آقام حسین، آقام آقام آقام یه دسته گل دارم ، برای این حرم میدم گلم که چیزی نیست ، برا حرم سرم میدم یه دسته گل دارم ، برای این حرم میدم گلم که چیزی نیست ، برا حرم سرم میدم برای قربونی ، اسماعیل رو میدم با عشق خودم با بچه هام ،فدای بانوی دمشق منم یه مادرم ، پسرمو دوسش دارم ولی جوونمو ، به دست بی بی می سپرم بی بی قبول کنه ، بشه مدافع حرم حسین، آقام آقام حسین، آقام آقام آقام اینا که از جنون ، یه کلمه نفهمیدن شبیه شامیا ، به گریه هام می خندیدن کنایه می زنن ، دلمو می سوزونو می خوان با حرفاشون ، خالی کنن دل منو قسم به اون بدن ، که چیدنش روی حصیر منم شبیه اون ، عقیله ای که شد اسیر به غیر زیبایی ، نمی بینم تو این مسیر حسین(ع) آقام آقام حسین(ع) آقام آقام آقام ای سایه سرم ، تا که تو رفتی همسرم همش بهونه ی ، تو رو می گیره دخترم به جای لالایی ، روضه براش می خونمو دم بابا باباش ، داره می گیره جونمو گناه دخترم ، چی بوده که بابا ندید گلم بابا می خواد ، جواب ناله شو بدید فقط رقیه جون ، صدای بچه مو شنید حسین، آقام آقام حسین، آقام آقام آقام" فقط بزارین آخر رمانم یه چیزی بگم. فهمیدیم امنیت کشور مدیون امثال شماست نه مدعیان سازش و مذاکره. برای شادی روح شهدای مدافع حرم و موفقیت مدافعان امنیت صلواتی تقدیم کنیم «اللهم صل علی محمد و آل محمد » پــ🌸ـایــ🌺ـان 🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سعی نکنید دیگران را تغییر دهید این کار بسیار مشکل است اگر خودتان را تغییر دهید دیگران نیز تغییر خواهند کرد در واقع به زبان‌ ساده اگر خودمان را تربیت کنیم نیازی به تربیت دیگران نداریم خلقت هستی خودش مارا به مسیری هدایت خواهد کرد که هم جنس خود را جذب میکنیم ویا طرف مثبت وموافق کسانی که در ارتباط با آنها هستیم را جذب میکنیم... همه چیز از خود ما سرچشمه می گیرد ووقتی به این حقیقت ایمان پیدا کنیم به براستی که همه چیز عوض خواهد شد 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
‍ ‍ ‍@ROMANKADEMAZHABI ❤️ خـــــدایا ... تو را سپاس که زیبایی‌های آفرینش را ،برای ما برگزیدی و مواهب پاک خود را، به سویمان روان داشتی ... سپاس تو را که درِ تمامی نیازهای ما را از غیر خود ببستی. مهــــربانا ... دستان نیازمندمان خالی به سویت بلند شده آنها را از نعمت، رحمت و لطفت پر کن ... دل ناآراممان را آرام کن ای آرامش دهنده‌دلهای بیقرار گرفتاریهای ما را برطرف بفرما و نور ایمانت را در قلب ما منور بفرما،ما را زیر سایه خودت قرار ده و باران رحمتت را بر ما ببار... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 سپاسگزاری نمایانگر اقتدار و توانایی خلق کردنِ شماست. توجهتان را به آنچه که دارید معطوف می کند. و به هر چه توجه کنید افزایش می یابد. سپاسگزاری نوعی یادآوریِ مداوم به خویشتن درباره وفور نعمت و فراوانی در کائنات است: یادآور این نکته که کران تا کران می توانید به برکات بی انتهایش اعتماد کنید. قدردانی و شکرگزاری حال و هوای ذهنی است که توانگری و فراوانی را به سویتان جذب می کند. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از تبادل
▫️اگه سودای شهادت داری❗️ ▫️ #اگه_دلت_گرفته❗️ ▫️اگه شکسته بالی❗️ ▫️ #اگه_هوای_پریدن_داری❗️ 🔴 بیا اینجا و دلت و #شهدایی کن🌹🍃 ⏪اینجا پر است از👇👇 ☑️ #عطر_و_بوی_شهدا ☑️ چهره های نورانی و خدایی ☑️ و پــر از انگـــیزه های خوبــ و راهی برای #رسیدن_به_خدا و آسمانی شدن🕊 👈 اینجــــا که باشی پات نمیلغزه و گناه نمیڪنے😜 کافیه روی لینک زیر کلیک کنی👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
سلاااام صبح قشنگِ بهاریتون بخیر و شادی الهی امروز برای همه‌ پر از خیر و شادی و عشق باشه الهی امروز برای همه پر از موفقیت و اتفاقهای عالی باشه خدای مهربانم با توکل بر تو امروزمونو شروع میکنیم و قلبهامونو با نامِ زیبای تو آرام می‌کنیم امروز ، روزِ دوم ماهِ شعبان هست و نامِ زیبای «حَیّ» رو با خودمون تکرار می‌کنیم «زنده» چه زیباست نامِ تو 🔸خداوند اصلِ زنده و حَیّ بودن است و امید داریم در این فروردینِ پر از عشق و برکت قلبهای ما با نام پروردگارمون زنده بشه🙏❤️ بریم یک‌روز خاص رو با عشق و توکل برای خودمون بسازیم😊😍 «یا حیّ» 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ✍ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دوستانتان به اشتراک بگذارید 😃✋سلام دوست قدرتمندم!💪 ❌از امروز عادت کن سوالات مثبت از خودت بپرسی.... اگه سوالات منفی بپرسی، پاسخ منفی دریافت خواهی کرد. نه؟» «چی میشد اگه؟» وجود ندارد. آیا به کسی اجازه می‌دهی که سوالات ناراحت‌کننده‌ای که بعضی اوقات از خودت می‌پرسید، کسی از تو بپرسد؟ 👊مطمئناً خیر. 👈پس از این سوالات دست بکش و آنها را با سوالاتی مثبت که تو را به سمت جهتی مثبت هدایت کند جایگزین کن. مثلاً: 🍃من از این تجربه چه درسی گرفتم؟ 🍃من روی چه چیزهایی کنترل دارم؟ 🍃برای جلو رفتن چه می‌توانم بکنم؟ 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
587223581.mp3
5.25M
همیشه از یک غریزه شروع می‌شود، توجه به چیزهای کوچک به شما شتاب می‌دهد تا از آن استفاده کنید. باهم بشنویم...🌱 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
رمان شماره:16💖 نام رمان:دختررویاها نام نویسنده :ریحانه غیبی تعداد قسمتها:40
🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀🌺هوالرزاق قال امیرالمؤمنین (ع) : "جانبو الاشرار و جالسو الاخیار" «از بدان دوری کن و با نیکان همنشین شو» الهی به امید خودت!🙏 بسم ألّله... جلوی آینه می ایستم و دکمه های پیرهن سفید رنگم رو به ترتیب میبندم؛از بالا به پایین.دستی به موهام میکشم و مرتبشون میکنم.کمی از عطر مشهد رو به مچ دستم میزنم و کیفم رو از روی صندلی بر میدارم.از اتاق خارج میشم.به طرف آشپزخونه میرم و به مامانم میگم:مامان چیزی نمیخوای برات از بیرون بخرم؟ _کجا میری؟ _هیئت،پیش بچه ها.چیزی تا محرم نمونده. _نه مادر،خدا پشت و پناهت. _پس خداحافظ...راسی شاید دیر بیام.برا نهار منتظرم نمونید. _باشه. از خونه خارج میشم.قصددارم کمی قدم بزنم.به هیئت میرسم و وارد میشم.صدای امیرعلی تو فضا میپیچه:به به!ببین کی اومد. _سلام به رفیق های گلم. _و علیکم السلام برادر.چرا دیر کردی؟خیلی وقته منتظرتیم. _ببخشید.پیاده اومدم. _عیب نداره.حالا بیا بشین.داریم برنامه هایی که میخوایم برای محرم اجراکنیم رو مرور میکنیم. _اومدم. تاعصر باهم تو هیئت بودیم.به طرف خونه حرکت کردم.روزها در پی هم میگذشتند.بالاخره ماه نوکری رسید. اول محرم؛مراسم زیارت عاشورا و سینه زنی برگزار کرده بودیم.بین مهمونای آشنا،پسر جوونی رو دیدم که غریبه به نظر میرسید.تا حالا اونو تو محله کوچیکمون ندیده بودم.قیافه جذابی داشت.یه فنجون چایی و دو حبه قند برداشتم و به طرفش رفتم... ادامه دارد... ✍نویسنده: ریحانه غیبی 🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🌺هوالرزاق _سلام اخوی.قبول باشه. کنارش نشستم و فنجون رو به طرفش گرفتم. _ممنون. _تا حالا ندیده بودمت.تازه اومدی اینجا؟ _آره...آره،راستش خانواده مو تو یه تصادف از دست دادم.اومدم اینجا،که محله کوچیکو خونه مونه توش ارزونه،تاشاید بتونم یه خونه زندگی برا خودم دست و پا کنم. _چقد بد!متأسفم.خدا پدرومادرت رو بیامرزه. _بازم ممنون. حسین به طرفمون اومد و گفت:یاسین داداش،پاشو چایی بگیر.بچه ها کار دارن. _باشه،الان میام. پسر غریبه:اسمت یاسینه؟ _بله. _اسم من امینه.خوشحال شدم از آشناییت. _منم همینطور.یاعلی،التماس دعا. پسر مؤدبی بود.از برخوردش خوشم اومد.بعداز پایان مراسم،امین به طرفم اومد و گفت که از من خوشش اومده و قصد داره بامن دوست بشه.منم درخواستشو قبول کردم.شماره تلفنش رو به من داد و خداحافظی کرد. روز دوم هم تو مهمونا دیدمش.هرروز میومد مراسم ما.ظاهرش مذهبی نبود.ولی بنظرم عقایدش قوی بود.تو چند برخوردی که باهاش داشتم،از اخلاقش خیلی خوشم اومد.دقیقا همون شخصیتی رو داشت که من دوست داشتم.بعداز عاشورا هرروز بعداز تموم شدن کلاسم چندساعتی رو باهم میگذروندیم.هرچی بیشتر بهش نزدیک میشدم،بیشتر برام عحیب میشد.عقاید عجیبی داشت.اصلا به وجود بهشت و جهنم اعتقاد نداشت.به وجود خدا هم شک داشت.میگفت چطور وقتی خدارو نمیبینیم باورش کنیم؟ امین میگفت:چند وقتیم رفته فرقه شیطان پرستی.میگفت خیلی اعتقادای باحالی دارن.کارای جالبی میکنن. بعدشم فهمیدم که اون ده روز محرم رو فقط بخاطر من میومد هیئت... ادامه دارد... ✍نویسنده: ریحانه غیبی 🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🎗🌺🌺هو الرزاق روزها میگذشت.وقتی باامین درباره مسائل عقیدتی و دینی حرف میزدم،به همه چی شک میکردم؛به خودم،به ایمانم،به خدا،به جهان پس از مرگ.هروقت میخواستم امین رو متقاعد کنم که اشتباه فکرمیکنه و نسبت به خداو اسلام خوش بینش کنم،اون با دلایل محکمش منو سست تر میکرد.وقتی به خودم اومدم،دیدم دیگه نمازامونمیخونم،ظاهرم تغییر کرده،هیئت نمیرم،طرز حرف زدنم تغییر کرده،تقریبا بادوستامم قطع رابطه کرده بودم.به جاش،بیشتر وقتمو باامین میگذروندم.باهم به مهمونی های مختلط میرفتیم.تو یکی از این مهمونیا،به یه دختری به اسم سهیلا دوست شدم.تقریبا به هم علاقه مند و وابسته شده بودیم.خانوادم از این تغییر رفتارم خیلی ناراحت وعصبانی شده بودن.هربار که میرفتم خونه،امکان نداشت که با پدرومادرم سراین قضیه جنگ و دعوا نکنیم.تو محله انگشت نما شده بودیم.واسه خانوادم آبرو نذاشته بودم.یه جورایی میشدگفت که از خانوادم جداشده بودم.به ندرت میرفتم خونه.رفیقام متوجه شده بودن.ازهر راهی که میتونستن،حتی آخرش با جنگ و دعوا سعی کردن منو از ادامه این حماقت،منع کنن؛ولی من وقاحت تمام اونا پس زدم و با بددهنی از خودم روندمشون... یه گاز بزرگ به ساندویچم زدم و به منظره روبروم خیره شدم.یهو چیز سیاهی از جلو چشام رد شد.به خودم اومدم.دختری زیبارو مثل رویا،با چادر مشکی از جلو چشام رد شد و رفت.بوی یاس🌼تو هوا پیچید.بی اختیار بلند شدم و دنبالش رفتم.صدای فروشنده رو شنیدم که داد میزد: آقا پول ساندویچتو ندادی.آقا...آقا... اهمیتی ندادم.به راهم ادامه دادم.بااینکه یک لحظه دیدمش،اما انگار سالهاست میشناسمش.پیچید تویه کوچه.عطر یاس،کوچه رو پر کرده بود.تا خواستم ببینم توچه خونه ای میره،تلفنم زنگ خورد.سریع پشت دیوار قایم شدم و گوشی رو از جیبم درآوردم. جواب دادم:الو سهیلا؟چی میگی این وقت شب؟ _چته؟دم درآوردی؟صداتو میبری بالا...چیه؟از ما بهترونو پیدا کردی؟ _نه...ببخشید...ببخشید.اصلا حواسم نبود...خوبی گلم؟ _مرسی.من خوبم.تو خوبی؟ _اوهوم. _کجایی؟ _تو خیابون. (نگاهی به داخل کوچه انداختم،هیچکس نبود.) _توخیابون چیکار میکنی؟ _هیچی،هیچی. _برو خونه،نمون تو کوچه.باشه؟ _باشه چشم. _بای،شب بخیر. _شب بخیر. (اه لعنتی.آخه الان وقت زنگ زدن بود؟) ناامیدانه برگشتم و به طرف خونه امین رفتم... ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹 "راه‌های جذب شوهر!!!" 🔹 مردان در تنهایی باطریشان شارژ می‌شود. پس بگذارید بعضی مواقع تنها باشند. 🔸 مردها از رفتار مردانه زنان خوششان نمی‌آید. اگر رفتارتان مردانه است، رفتارتان را تغییر دهید. 🔹 به او احترام بگذارید و از او حرف شنوی داشته باشید. نه اینکه رامش باشید! فقط خود رای و یک دنده نباشید. 🔸 مردها دوست دارند مدیریت داشته باشند. 🔹 یکی از مهمترین علاقمندی‌های مردان شغلشان است؛ پس شغلشان را زیر سوال نبرید 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆