❤️ #تمام_زندگی_من ۱❤️
✨زمانی برای زندگی✨
حتی وقتی مشروب نمی خوردم بیدار شدن با سردرد و سرگیجه برام عادی شده بود …
کم کم حس می کردم درس ها رو هم درست متوجه نمیشم … و …
هر دفعه یه بهانه برای این علائم پیدا می کردم …
ولی فکرش رو نمی کردم بدترین خبر زندگیم منتظرم باشه …
بالاخره رفتم دکتر … بعد از کلی آزمایش و جلسات پزشکی… توی چشمم نگاه کرد و گفت …
- متاسفیم خانم کوتزینگه … شما زمان زیادی زنده نمی مونید …
با توجه به شرایط و موقعیت این تومور …
در صد موفقیت عمل خیلی پایینه و شما از عمل زنده برنمی گردید … همین که سرتون رو …
مغزم هنگ کرده بود … دیگه کار نمی کرد … دنیا مثل چرخ و فلک دور سرم می چرخید …
- خدایا! من فقط 21 سالمه … چطور چنین چیزی ممکنه؟…
فقط چند ماه؟ … فقط چند ماه دیگه زنده ام!! …
حالم خیلی خراب بود … برگشتم خونه … بدون اینکه چیزی بگم دویدم توی اتاق و در رو قفل کردم …
خودم رو پرت کردم توی تخت … فقط گریه می کردم …
دلم نمی خواست احدی رو ببینم … هیچ کسی رو …
یکشنبه رفتم کلیسا … حتی فکر مرگ و تابوت هم من رو تا سر حد مرگ پیش می برد …
هفته ها به خدا التماس کردم … نذر کردم … اما نذرها و التماس های من هیچ فایده ای نداشت …
نا امید و سرگشته، اونقدر بهم ریخته بودم که دیگه کنترل هیچ کدوم از رفتارهام دست خودم نبود …
و پدر و مادرم آشفته و گرفته … چون علت این همه درد و ناراحتی رو نمی دونستن …
خدا صدای من رو نمی شنید …
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe
❤️ #تمام_زندگی_من ۲ ❤️
❓ مسیحی یا یهودی❓
یه هفته دیگه هم به همین منوال گذشت … به خودم گفتم…
- تو یه احمقی آنیتا … مگه چقدر از عمرت باقی مونده که اون رو هم داری با ناله و گریه هدر میدی؟ … به جای اینکه دائم به مرگ فکر می کنی، این روزهای باقی مونده رو خوش باش …
همین کار رو هم کردم … درس و دانشگاه رو کنار گذاشتم … یه لیست درست کردم از تمام کارهایی که دوست داشتم انجام شون بدم … و شروع کردم به انجام دادن شون … دائم توی پارتی و مهمونی بودم … بدون توجه به حرف دکترها، هر چیزی رو که ازش منع شده بودم؛ می خوردم … انگار می خواستم از خودم و خدا انتقام بگیرم … از دنیا و همه چیز متنفر بودم … دیگه به هیچی ایمان نداشتم …
اون شب توی پارتی حالم خیلی بد شد … سرگیجه و سردردم وحشتناک شده بود … دیگه حتی نمی تونستم روی یه خط راست راه برم … سر و صدا و موسیقی مثل یه همهمه گنگ و مبهم توی سرم می پیچید … دیگه نفهمیدم چی شد …
چشم باز کردم دیدم توی اورژانس بیمارستانم … سرم درد می کرد و هنوز گیج بودم … دکتر اومد بالای سرم و شروع به سوال پرسیدن کرد … حوصله هیچ کس رو نداشتم … بالاخره تموم شد و پرستار پرده رو کنار زد …
تخت کنار من، یه زن جوان محجبه بود … اول فکر کردم یه راهبه است اما حامله بود … تعجب کردم … با خودم گفتم شاید یهودیه … اما روبند نداشت و لباس و مقنعه اش هم مشکی نبود … من هرگز، قبل از این، یه مسلمان رو از نزدیک ندیده بودم …
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe
❤️ #تمام_زندگی_من ۳❤️
🔆 خدایی که می شنود🔆
مسلمانان کشور من زیاد نیستند یعنی در واقع اونقدر کم هستند که میشه حتی اونها رو حساب نکرد … جمعیت اونها به 30 هزار نفر هم نمیرسه و بیشترشون در شمال لهستان زندگی می کنن …
همون طور که به بالشت های پشت سرش تکیه داده بود … داشت دونه های تسبیحش رو می چرخوند … که متوجه من شد … بهم نگاه کرد و یه لبخند زد … دوباره سرش رو چرخوند و مشغول ذکر گفتن شد … نمی دونم چرا اینقدر برام جلب توجه کرده بود …
- دعا می کنی؟ …
- نذر کرده بودم … دارم نذرم رو ادا می کنم …
- چرا؟ …
- توی آشپزخونه سر خوردم …
ضربان قلبش قطع شده بود…
چشم های پر از اشکش لرزید … لبخند شیرینی صورتش رو پر کرد …
- اما گفتن حالش خوبه …
- لهجه نداری …
- لهستانیم ولی چند سالی هست آلمان زندگی می کنم…
- یهودی هستی؟ …
- نه … تقریبا 3 ساله که مسلمان شدم … شوهرم یه مسلمان ترک، ساکن آلمانه … اومده بودیم دیدن خانواده ام…
و این آغاز دوستی ما بود … قرار بود هر دومون شب، توی بیمارستان بمونیم … هیچ کدوم خوابمون نمی برد …
اون از زندگیش و مسلمان شدنش برام می گفت … منم از بلایی که سرم اومده بود براش گفتم … از شنیدن حرف ها و درد دل های من خیلی ناراحت شد …
- من برات دعا می کنم … از صمیم قلب دعا می کنم که خوب بشی …
خیلی دل مرده و دلگیر بودم …
- خدای من، جواب دعاهای من رو نداد … شاید کلیسا دروغ میگه و خدا واقعا مرده باشه …
چرخیدم و به پشت دراز کشیدم … و زل زدم به سقف …
- خدای تو جوابت رو داد … اگر خدای تو، جواب من رو هم بده؛ بهش ایمان میارم …
خیلی ناامید بودم … فقط می خواستم زنده بمونم … به بهشت و جهنم اعتقاد داشتم اما بهشت من، همین زندگی بود … بهشتی که برای نگهداشتنش حاضر بودم هر کاری بکنم … هر کاری …
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe
❤️ #تمام_زندگی_من ۴ ❤️
عهدی که شکست
چند ماه گذشت … زمان مرگم رسیده بود اما هنوز زنده بودم… درد و سرگیجه هم از بین رفته بود …
رفتم بیمارستان تا از وضعیت سرم با خبر بشم … آزمایش های جدید واقعا خیره کننده بود … دیگه توی سرم هیچ توموری نبود … من خوب شده بودم … من سالم بودم …
اونقدر خوشحال شده بودم که همه چیز رو فراموش کردم … علی الخصوص قولی رو که داده بودم … برگشتم دانشگاه … و زندگی روزمره ام رو شروع کردم … چندین هفته گذشت تا قولم رو به یاد آوردم …
با به یاد آوردن قولم، افکار مختلف هم سراغم اومد …
- چه دلیلی وجود داشت که دعای اون زن مسلمان مستجاب شده باشه؟ … شاید دعای من در کلیسا بود و همون زمان تومور داشت ذره ذره ناپدید می شد و من فقط عجله کرده بودم … شاید … شاید …
چند روز درگیر این افکار بودم … و در نهایت … چه نیازی به عوض کردن دینم بود؟ … من که به هر حال به خدا ایمان داشتم …
تا اینکه اون روز از راه رسید … روی پلکان برقی، درد شدیدی توی سرم پیچید … سرم به شدت تیر کشید … از شدت درد، از خود بی خود شدم … سرم رو توی دست هام گرفتم و گوله شدم … چشم هام سیاهی می رفت … تعادلم رو از دست دادم … دیگه پاهام نگهم نمی داشت … نزدیک بود از بالای پله ها به پایین پرت بشم که یه نفر از پشت من رو گرفت و محکم کشید سمت خودش … و زیر بغلم رو گرفت… به بالای پله ها که رسیدیم افتادم روی زمین …
صدای همهمه مردم توی سرم می پیچید … از شدت درد نمی تونستم نفس بکشم … همین طور که مچاله شده بودم یه لحظه به یاد قولی که داده بودم؛ افتادم …
- خدایا! غلط کردم … من رو ببخش … یه فرصت دیگه بهم بده … خواهش می کنم … خواهش می کنم … خواهش می کنم …
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe
❤️ #تمام_زندگی_من ۵ ❤️
🌷 پاسخ من به خدا 🌷
برای اسلام آوردن، تا شمال لهستان رفتم … من هیچ چیز در مورد اسلام نمی دونستم …
قرآن و مطالب زیادی رو از اونها گرفتم و خوندم … هر چیز که درباره اسلام می دیدم رو مطالعه می کردم؛ هر چند مطالب به زبان ما زیاد نبود … و بیش از اون که در تایید اسلام باشه در مذمت اسلام بود …
دوگانگی عجیبی بود … تفکیک حق و باطل واقعا برام سخت شد … گاهی هم شک توی دلم می افتاد …
– آنیتا … نکنه داری از حق جدا میشی …
فقط می دونستم که من عهد کرده بودم … و خدای مسلمان ها جان من رو نجات داده بود … بین تمام تحقیقاتم یاد حرف های دوست تازه مسلمانم افتادم …
خودش بود … مسجد امام علی هامبورگ … بزرگ ترین مرکز اسلامی آلمان و یکی از بزرگ ترین های اروپا … اگر جایی می تونستم جواب سوال هام رو پیدا کنم؛ اونجا بود …
تعطیلات بین ترم از راه رسید و من راهی آلمان شدم … بر خلاف ذهنیت اولیه ام … بسیار خونگرم، با محبت و مهمان نواز بودند … و بهم اجازه دادند از تمام منابع اونجا استفاده کنم …
هر چه بیشتر پیش می رفتم با چیزهای جدیدتری مواجه می شدم … جواب سوال هام رو پیدا می کردم یا از اونها می پرسیدم … دید من به اسلام، مسلمانان و ایران به شدت عوض شده بود …
کم کم حس خوشایندی در من شکل گرفت … با مفهومی به نام حکمت خدا آشنا شدم … من واقعا نسبت به تمام اون اتفاقات و اون تومور خوشحال بودم … اونها با ظاهر دردناک و ناخوشایند شون، واسطه خیر و رحمت برای من بودند … واسطه اسلام آوردن من … و این پاسخ من، به لطف و رحمت خدا بود …
زمانی که من، آلمان رو ترک می کردم … با افتخار و شادی مسلمان شده بودم …
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe
❤️ #تمام_زندگی_من ۶❤️
🌾 راهبه شدی؟ 🌾
من به لهستان برگشتم … به کشوری که 96 درصد مردمش کاتولیک و متعصب هستند … و تنها اقلیت یهودی … در اون به آرامش زندگی می کنن … اون هم به خاطر ریشه دار بودن حضور یهودیان در لهستانه … کشوری که یک زمان، دومین پایگاه بزرگ یهودی های جهان محسوب می شد …
هیجان و استرس شدیدی داشتم … و بدترین لحظه، لحظه ورود به خونه بود …
در رو باز کردم و وارد شدم … نزدیک زمان شام بود … مادرم داشت میز رو می چید … وارد حال که شدم با دیدن من، سینی از دستش افتاد … پدرم با عجله دوید تا ببینه صدا از کجا بود … چشمش که به من افتاد، خشک شد … باورشون نمی شد … من با حجاب و مانتو وسط حال ایستاده بودم …
با لبخند و درحالی که از شدت دلهره قلبم وسط دهنم می زد … بهشون سلام کردم …
هنوز توی شوک بودن … یه قدم رفتم سمت پدرم، بغلش کنم که داد زد … به من نزدیک نشو …
به سختی نفسش در میومد … شدید دل دل می زد …
– تو … دینت رو عوض کردی؟ … یا راهبه شدی؟ …
لبخندی صورتم رو پر کرد … سعی کردم مثل مسلمان ها برخورد کنم شاید واکنش و پذیرش براشون راحت تر بشه …
– کدوم راهبه ای رنگی لباس می پوشه؟ … با حجاب اینطوری … شبیه مسلمان ها …
و دوباره لبخند زدم …
رنگ صورتش عوض شد … دل دل زدن ها به خشم تبدیل شد …
– یعنی تو، بدون اجازه دینت رو عوض کردی؟ … تو باید برای عوض کردن دینت از کلیسا اجازه می گرفتی …
و با تمام زورش سیلی محکمی به صورت من زد … یقه ام رو گرفت و من رو از خونه پرت کرد بیرون
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe
❤️ #تمام_زندگی_من ۷ ❤️
دنیای بزرگ
رفتم هتل … اما زمان زیادی نمی تونستم اونجا بمونم … و مهمتر از همه … دیگه نمی تونستم روی کمک مالی خانواده ام حساب کنم … برای همین خیلی زود یه کار پاره وقت پیدا کردم …
پیدا کردن کار توی یه شهر 300 هزارنفری صنعتی-دانشگاهی کار سختی نبود … یه اتاق کوچیک هم کرایه کردم … و یه روز که پدرم نبود، رفتم وسایلم رو بیارم …
مادرم با اشک بهم نگاه می کرد … رفتم جلو و صورتش رو بوسیدم …
– شاید من دینم رو عوض کردم اما خدای محمد و مسیح یکیه … من هم هنوز دختر کوچیک شمام … و تا ابد هم دخترتون می مونم …
مادرم محکم بغلم کرد …
– تو دختر نازپرورده چطور می خوای از پس زندگیت بربیای و تنها زندگی کنی؟ …
محکم مادرم رو توی بغلم فشردم …
– مادر، چقدر به خدا ایمان داری؟ …
– چی میگی آنیتا؟ …
– چقدر خدا رو باور داری؟ … آیا قدرت خدا از شما و پدرم کمتره؟ …
خودش رو از بغلم بیرون کشید … با چشم های متحیر و مبهوت بهم نگاه می کرد …
– مطمئن باش مادر … خدای محمد، خدای مسیح و خدایی که مرده ها رو زنده می کرد … همون خدا از من مراقبت می کنه و من به تقدیر و خواست اون راضیم …
از اونجا که رفتم بغض خودم هم ترکید … مادرم راست می گفت … من، دختر نازپرورده ای بودم که هرگز سختی نکشیده بودم … اما حالا، دنیای بزرگی مقابل من بود … دنیایی با همه خطرات و ناشناخته هاش …
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe
❤️ #تمام_زندگی_من ۸❤️
جوان ایرانی
روزهای اول، همه با تعجب با من برخورد می کردن … اما خیلی زود جا افتادم … از یه طرف سعی می کردم با همه طبق اخلاق اسلامی برخورد کنم تا بت های فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم … از طرف دیگه، از احترام دیگران لذت می بردم …
وقتی وارد جمعی می شدم … آقایون راه رو برام باز می کردن … مراقب می شدن تا بهم برخورد نکنن … نگاه هاشون متعجب بود اما کسی به من کثیف نگاه نمی کرد … تبعیض جالبی بود … تبعیضی که من رو از بقیه جدا می کرد و در کانون احترام قرار می داد …
هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه ی عده ای، واقعا تلاش می کردم و راه سختی بود … راه سختی که به من … صبر کردن و تلاش برای هدف و عقیده رو یاد می داد …
یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد … من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم … برنامه چند روزه بود … برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند …
روز اول، بعد از اقامت … به همه ی ما یه کاتولوگ و یه شاخه گل می دادن … توی بخش، پیشواز ایستاده بود … من رو که دید با تعجب گفت …
– شما مسلمان هستید؟ …
اسمم رو توی دفتر ثبت کرد …
– آنیتا کوتزینگه … از کاتوویچ … و با لبخند گفت … خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه …
از روی لهجه اش مشخص بود لهستانی نیست … چهره اش به عرب ها یا ترک ها نمی خورد … بعدا متوجه شدم ایرانیه… و این آغاز آشنایی من با متین ایرانی بود …
پ.ن: دوستان به جهت موضوعاتی که در داستان مطرح میشه … از پردازش و بازنگری چشم پوشی کردم و مطالب رو به صورت خام و خالص گذاشتم … ببخشید اگر مثل داستان های قبل، چندان حس داستانی نداره و جنبه خاطره گویی در اون قوی تره
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe
❤️ #تمام_زندگی_من ۹❤️
❌ هرگز اجازه نمی دهم
من حس خاصی نسبت به ایران داشتم … مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده لهستانی بود که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران پناه برده بود …
اون همیشه از خاطراتش در ایران برای من تعریف می کرد … اینکه چطور مردم ایران علی رغم فقر شدید و قحطی سختی که با اون دست و پنجه نرم می کردند … با سخاوت از اونها پذیرایی می کردن …
از ظلم سلطنت و اینکه تمام جیره مردم عادی رو به سربازهای روس و انگلیس می داد … و اینکه چطور تقریبا نیمی از مردم ایران به خاطر گرسنگی مردن …
شاید این خاطراتی بود که در سینه تاریخ دفن شده بود … اما مادربزرگم تا لحظه ای که نفس می کشید خاطرات جنگ رو تعریف می کرد …
متین برای من، یک مسلمان ایرانی بود … خوش خنده، شوخ، شاد و بذله گو … جوانی که از دید من، ریشه و باقی مانده مردم مهمان نواز، سرسخت و محکم ایران بود …
و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد … بدون مکث و تردید به خواستگاری اون جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام … همه چیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود …
رابطه من، تازه با خانواده ام بهتر شده بود … اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد … فکر می کردم به خاطر مسلمان بودن متینه … ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت …
– اگر می خوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن … اما این پسر، نه … من هرگز موافقت نمی کنم … و این اجازه رو نمیدم …
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe
❤️ #تمام_زندگی_من ۱۰ ❤️
غیرقابل اعتماد
پدرم خیلی مصمم بود … علی رغم اینکه می گفت به خاطر مسلمان بودن متین نیست اما حس من چیز دیگه ای می گفت …
به هر حال، من به اذن و رضایت پدرم نیاز داشتم … هم مسلمان شده بودم و هم اینکه، رابطه ی ما تازه داشت بهتر می شد …
با هزار زحمت و کمک مادرم، بالاخره، رضایت پدرم رو گرفتیم… اما روز آخر، من رو کنار کشید …
– ببین آنیتا … من شاید تاجر بزرگی نیستم اما تاجر موفقی هستم … و یه تاجر موفق باید قدرت شناخت آدم ها رو داشته باشه … چشم های این پسر داره فریاد میزنه … به من اعتماد نکنید … من قابل اعتماد نیستم …
من، اون روز، فقط حرف های پدرم رو گوش کردم اما هیچ کدوم رو نشنیدم … فکر می کردم به خاطر دین متین باشه… فکر می کردم به خاطر حرف رسانه ها در مورد ایرانه … اما حقیقت چیز دیگه ای بود …
عشق چشمان من رو کور کرده بود … عشقی که من نسبت به اسلام و ایران مسلمان داشتم رو … با زبان بازی ها و نقش بازی کردن های متین اشتباه گرفته بودم … و اشتباه من، هر دوی اینها رو کنار هم قرار داد …
ما با هم ازدواج کردیم … و من با اشتیاق غیر قابل وصفی چشمم رو روی همه چیز بستم و به ایران اومدم …
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe
❤️ #تمام_زندگی_من ۱۱ ❤️
تقصیر کسی نیست
پدر و مادر متین و عده ی دیگه ای از خانواده شون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن …
مادرش واقعا زن مهربانی بود … هر چند من، زبان هیچ کس رو متوجه نمی شدم ولی محبت و رسیدگی اونها رو کاملا درک می کردم …
اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود که چرا من رو تنها می گذاشت و ساعت ها بیرون می رفت … من درک می کردم که متین کار داشت و باید می رفت اما حقیقتا تنهایی و بی هم زبونی سخت بود …
اوایل، مرتب براشون مهمون میومد … افرادی که با ذوق برای دیدن متین میو مدن … هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می داد …
اونها دور همدیگه می نشستن … حرف می زدن و می خندیدن … به من نگاه می کردن و لبخند می زدن … و من ساکت یه گوشه می نشستم … بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می زدم … هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می کرد … اما حس می کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن …
کمی که می نشستم، بلند می شدم می رفتم توی اتاق … یه گوشه می نشستم … توی اینترنت چرخی می زدم … یا به هر طریقی سر خودم رو گرم می کردم … اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می کردم … من با تمام وجود دوستش داشتم …
اون رو که می دیدم لبخند می زدم و شکایتی نمی کردم … با خودم می گفتم بهش فشار نیار آنیتا … سعی کن همسر خوبی باشی … طبیعیه … تو به یه کشور دیگه اومدی … تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe
❤️ #تمام_زندگی_من ۱۲ ❤️
گرمای تهران
ما چند ماه تو خونه ی پدر و مادر متین بودیم … متین از صبح تا بعد از ظهر نبود … بعد از ظهرها هم خسته برمی گشت و حوصله ی زبان یاد دادن به من رو نداشت … با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم …
آخر یه روز پدر متین عصبانی شد و با هم دعواشون شد … نمی دونم چی به هم می گفتن اما حس می کردم دعوا به خاطر منه … حدسم هم درست بود … پدرش برای من معلم گرفت … مادرش هم در طول روز … با صبر زیاد با من صحبت می کرد … تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که تو خونه ی پدر و مادرش زندگی می کردیم …
ما خونه گرفتیم و رفتیم تو خونه ی خودمون … پدرش من رو می برد و تمام وسایل رو با سلیقه ی من می گرفت … و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم های خانواده شون چیدیم… خیلی خوشحال بودم …
اون روزها تنها چیزی که اذیتم می کرد هوای گرم و خشک تهران بود … اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود … اما کم کم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد … وقتی خانم های چادری رو می دیدم با خودم می گفتم …
– اوه خدای من … اینها حقیقتا ایمان قوی ای دارن … چطور توی این هوا با چادر حرکت می کنن؟ …
و بعد به خودم می گفتم … تو هم می تونی … و استقامت می کردم …
تمام روزهای من یه شکل بود … کارهای خونه، یادگیری زبان و مطالعه به زبان فارسی … بیشتر از همه داستان زندگی شهدا برام جذاب بود … اخلاق و منش اسلامی شون … برام تبدیل به یه الگو شده بودن …
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe
❤️ #تمام_زندگی_من ۱۳ ❤️
🔆 اولین رمضان مشترک
تمام روزهای من به یه شکل بود … کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خونه … نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم … با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم … توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ …
اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود …
اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید … من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم … اما بیدار نشد …
یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم …
– متین جان، عزیزم … پا نمیشی سحری بخوری؟ … غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟ …
با بی حوصلگی هلم داد کنار …
– برو بزار بخوابم … برو خودت بخور حالت بد نشه …
برگشتم توی آشپزخونه … با خودم گفتم …
– اشکال نداره خسته و خواب آلود بود … روزها کوتاهه … حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد …
و خودم به تنهایی سحری خوردم …
بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم … چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم … نشسته بود صبحانه می خورد … شوکه و مبهوت نگاهش می کردم … قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم …
چشمش که بهم افتاد با خنده گفت …
– سلام … چه عجب پاشدی؟ …
می خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی کرد … فقط میم اول اسمش توی دهنم می چرخید …
– م … م` …
همون طور که داشت با عجله بلند می شد گفت …
– جان متین؟ …
رفت سمت وسایلش …
– شرمنده باید سریع برم سر کار … جمع کردن و شستنش عین همیشه … دست خودت رو می بوسه …
همیشه موقع رفتن بدرقه اش می کردم و کیفش رو می دادم دستش … اما اون روز خشک شده بودم … پاهام حرکت نمی کرد …
در رو که بست، افتادم زمین …
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe
❤️ #تمام_زندگی_من ۱۴❤️
پایه های اعتماد
تلخ ترین ماه عمرم گذشت … من بهش اعتماد کرده بودم … فکر می کردم مسلمانه … چون مسلمان بود بهش اعتماد کرده بودم … اما حالا …
بدون اینکه بفهمه زیر نظر گرفتمش … تازه مفهوم حرف پدرم رو درک می کردم … پدرم حق داشت …
متین پله پله و کم کم شروع کرد به نشان دادن خود حقیقیش … من به سختی توی صورتش لبخند می زدم … سعی می کردم همسر خوبی باشم … و دستش رو بگیرم… ولی فایده نداشت …
کار ما به جایی رسیده بود که من توی اتاق نماز می خوندم… و اون بی توجه به گناه بودن کارش، توی تلویزیون ، فیلم های مستهجن نگاه می کرد … و من رو هم به این کار دعوت می کرد …😔
حالا دیگه زبان فارسی رو هم کاملا یاد گرفته بودم … اون روز، زودتر از همیشه اومد خونه … هر چند از درون می سوختم اما با لبخند رفتم دم در استقبالش …
– سلام متین جان … خوش اومدی … چی شده امروز زودتر اومدی خونه؟ …
– امروز مهمونی خونه یکی از دوست هام دعوتیم … قبلا زبان بلد نبودی می گفتم اذیت میشی نمی بردمت … اما حالا که کاملا بلدی …
رفت توی اتاق … منم پشت سرش … در کمد لباس های من رو باز کرد …
– هر جایی رو هم که نفهمیدی از من بپرس … هر چند همه شون انگلیسی فول بلدن …
سرش رو از کمد آورد بیرون …
– امشب این لباست رو بپوش …
و کت و شلوار بنفش سلطنتی من رو گذاشت جلوم …
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe
❤️ #تمام_زندگی_من ۱۵ ❤️
👹 مهمانی شیطان
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام …
– متین جان … مگه مهمونی زنانه است؟ …
– نه … چطور؟ …
– این کت و شلواری بود که عروسی خواهرت پوشیدم … کتش تنگ و کوتاهه …
با حالت بی حوصله ای اومد سمتم …
– یعنی چی تنگ و کوتاهه؟ … زن خارجی نگرفتم که این حرف های مسخره رو بشنوم … و بیاد با چادر بشینه یه گوشه مجلس … اونجا آدم هاش با کلاسن … امل بازی در نیاری ها …
– امل بازی؟ … امل چی هست؟ …
خندید و رفت توی اتاق کارش … با صدای بلند گفت …
– یعنی همین اداهای تو … راستی رفتیم اونجا، باز وقت اذان شد پا نشی بری وایسی به نماز …
سرش رو آورد بیرون …
– محض رضای خدا … یه امشب، ما رو مسخره و مضحکه مردم نکن …
تکیه دادم به دیوار … نفسم در نمی اومد … نمی تونستم چیزهایی رو که می شنیدیم درک کنم … مغزم از کار افتاده بود … اومد سمتم …
– چت شد تو؟ …
– از روز اول دیدی من چطور آدمی هستم … اگر من اینقدر مسخره ام؛ چرا باهام ازدواج کردی؟ …
با خنده اومد طرفم …
– زن بور اروپایی نگرفتم که بره لای چادر … زن گرفتم به همه پز بدم تا چشم هاشون در بیاد که زن های خودشون به زور هزار قلم آرایش، شبیه تو هم نمیشن …
دوباره رفت توی اتاق … این بار قدرت حرکت کردن نداشتم که دنبالش برم …
– راستی یه دستم توی صورتت ببر … اینطوری بی هیچی هم زیاد جالب نیست … همچین که چشم هاشون بزنه بیرون …
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe
❤️ #تمام_زندگی_من ۱۶ ❤️
😒 معنای امل
دیگه نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم … یه سال تموم خون دل خورده بودم اما حالا کارش به جایی رسیده بود که می خواست من رو جلوی بقیه، نما نما کنه …
همون طور که به دیوار تکیه داده بودم، چند لحظه چشم هام رو بستم … پشت سر هم حرف می زد اما دیگه گوش نمی کردم …
– خدایا! خودت گفتی اطاعت از همسر تا جایی درسته که گناه نباشه … اما از اینجا دیگه گناهه … دیگه قدرت صبر کردن و لبخند زدن ندارم … من قدرت اصلاح شوهرم رو ندارم…
چشم هام رو باز کردم و رفتم توی اتاق … بدون اینکه حرفی بزنم و خیلی جدی … کت و شلوار رو برداشتم و زدم به چوب لباسی و روش کاور کشیدم … برگشت سمتم …
– چکار می کنی آنیتا؟ … مگه بهت نگفتم این رو بپوش؟ …
– چرا گفتی … منم شنیدم … تو همون روز اول دیدی من چطور آدمی بودم … من همینم … نمی دونم امل یعنی چی … خوبه یا بد … اما می دونم، هرگز حاضر نمیشم این طوری لباس بپوشم … آرایش کنم و بیام بین دوست های تو … و با اون زن ها که مثل … فاحشه های اروپایی آرایش می کنن؛ رفت و آمد کنم …
حسابی جا خورده بود … باورش نمی شد … داشتم برای اولین بار باهاش مخالفت می کردم …
گریه ام گرفته بود …
– همه چیز رو تحمل کردم … همه چیز رو … اما دیگه این یکی رو نمی تونم …
دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم …
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe
❤️ #تمام_زندگی_من ۱۷ ❤️
😏 از منبر بیا پایین
چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد … هنوز توی شوک بود …
– اوه اوه … خانم رو نگاه کن … خوبه عکس های کنار دریات رو خودم دیدم … یه تازه مسلمون از پاپ کاتولیک تر شده … بزار یه چند سال از ایمان آوردنت بگذره بعد ادای مرجع تقلید از خودت در بیار … چند بدم از بالای منبر بیای پایین؟ …
– می فهمی چی داری میگی؟ … شاید من تازه مسلمونم اما حداقل به همون چیزی که بلدم عمل می کنم …
با عصبانیت اومد سمتم …
– پیاده شو با هم بریم … فکر کردی دو بار نماز خوندی آدم شدی؟ … دهنت رو باز می کنی به هر کسی هر چی بخوای میگی؟ … خودت قبل از من با چند نفر بودی؟ …
– من قبل از آشنایی با تو مسلمان شدم … همون موقع هم…
محکم خوابوند توی گوشم …
– همون موقع چی مریم مقدس؟ …
صورتم گر گرفته بود … نفسم به شماره افتاده بود … صدام بریده بریده در می اومد …
– به من اهانت می کنی، بکن … فحش میدی، میزنی … اشکالی نداره … اما این اسم مقدس تر از اونه که بهش اهانت کنی …
هنوز نفسم بالا نیومده بود و دل دل می زدم …
– من به همسر دوست هات اهانت نکردم … تو خودت اروپا بودی … من فقط گفتم آرایش اونها …
این بار محکم تر زد توی گوشم … پرت شدم روی زمین …
– این زر زر ها مال توی اروپایی نیست … من اگه می خواستم این چرت ها رو بشنوم می رفتم از قم زن می گرفتم …
این رو گفت از خونه زد بیرون …
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe
❤️ #تمام_زندگی_من ۱۸ ❤️
💔 دل شکسته 💔
دلم سوخته بود و از درون له شده بودم … عشق و صبر تمام این سال های من، ریز ریز شده بود … تازه فهمیده بودم علت ازدواجش با من، علاقه نبود …
می خواست به همه فخر بفروشه … همون طور که فخر مدرکش رو که از کشور من گرفته بود به همه می فروخت … می خواست پز بده که یه زن خارجی داره …
باورم نمی شد … تازه تمام اون کارها، حرف ها و رفتارهاش برام مفهوم پیدا کرده بود … تازه قسمت های گمشده ی این پازل رو پیدا کرده بودم …
و بدتر از همه … به گذشته من هم اهانت کرد … شاید جامعه ما، از هر حیث آزاد بود … اما در بین ما هم هنجارهای اخلاقی وجود داشت … هنجارهایی که من به تک تکش پایبند بودم …
با صدای بلند وسط خونه گریه می کردم … به حدی دلم سوخته بود و شخصیتم شکسته شده بود که خارج از تحمل من بود …
گریه می کردم و با خدا حرف می زدم …
– خدایا! من غریبم … تنها توی کشوری که هیچ جایی برای رفتن ندارم … اسیر دست آدمی که بویی از محبت و انسانیت نبرده …
خدایا! تو رو به عزیزترین و پاک ترین بندگانت قسم میدم؛ کمکم کن …
کمی آروم تر شدم … اومدم از جا بلند بشم که درد شدیدی توی شکمم پیچید … اونقدر که قدرت تکان خوردن رو ازم گرفت …
به زحمت خودم رو به تلفن رسوندم … هر چقدر به متین زنگ زدم جواب نداد … چاره ای نبود … به پدرش زنگ زدم …
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe
❤️ #تمام_زندگی_من ۱۹ ❤️
👌دختر من
پدر و مادرش سراسیمه اومدن … با زحمت لباس کمکم کردن، پوشیدم و رفتیم بیمارستان …
بعد از معانیه … دکتر با لبخند گفت …
– ماه های اول بارداری واقعا مهمه … باید خیلی مراقبش باشید … استرس و ناراحتی اصلا خوب نیست … البته همین شوک و فشار باعث شده زودتر متوجه بارداری بشیم… پس از این فرصت استفاده کنید و …
پدر و مادر متین خیلی خوشحال شدن … اما من، نه … بهتره بگم بیشتر گیج بودم … من عاشق بچه بودم ولی اضافه شدن یه بچه به زندگی ما فقط شرایط رو بدتر می کرد …
حدود ساعت 1 بود که رسیدیم خونه … در رو که باز کردم، متین با صدای بلند گفت …
– وقتی مودبانه میگم فاحشه ای بهت برمی خوره …
جمله اش تمام نشده بود که چشمش به پدر و مادرش افتاد… مثل فنر از جاش پرید … تمام خوشحالی اون شب پدر و مادرش کور شد … پدرش چند لحظه مکث کرد و محکم زد توی گوشش …
– چند لحظه صبر کردم که عذرخواهی کنی یا حداقل تاسف رو توی صورتت ببینم … تو کی اینقدر وقیح شدی که من نفهمیدم؟ … نون حروم خوردی که به زن پاکدامنت چنین حرفی میزنی؟ …
بعد هم رو کرد به مادر متین …
– خانم برو وسایل آنیتا رو جمع کن … این بی غیرت عرضه نگهداری از این دختر و بچه رو نداره …
مادرش چنان بهت زده شده بود که حتی پلک نمی زد …
– بچه؟ … کدوم بچه؟ …
و با چشم های مبهوتش به من نگاه کرد …
– نوه ی من بدبخت که پسری مثل تو رو بزرگ کردم … به خداوندی خدا … زنت تا امروز عروسم بود … از امروز دخترمه… صورتش سرخ و ورم کرده بود ولی به روی ما نیاورد … و لام تا کام حرف نزد … فکر نکن غریب گیر آوردی … سر به سرش بزاری نفست رو می برم … الان هم می برمش … آدم شدی برگرد دنبالش
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe
❤️ #تمام_زندگی_من ۲۰ ❤️
🥀 مرگ خاموش یک زندگی 🥀
یک ماه و نیم طول کشید تا اومد دنبالم … در ظاهر کلی به پدرش قول داد اما در حیطه عمل، آدم دیگه ای بود …
دیگه رسما به روی من می آورد که ازدواجش با من اشتباه بوده و چقدر ضرر کرده … حق رو به خودش می داد و حتی یه بار هم به این فکر نکرد که چطور من رو بازی داده … چطور با رفتار متظاهرانه اش، من رو فریب داده …
اون تظاهر می کرد که یه مسلمان با اخلاقه … و من، مثل یه احمق، عاشقش شدم و تمام این مدت دوستش داشتم… و همه چیز رو به خاطرش تحمل کردم …
اون روزها، تمام حرف های پدرم جلوی چشمم می اومد … روزی که به من گفت …
– اگر با این پسر ازدواج کردی، دیگه هرگز پیش من برنگرد …
هر لحظه که می گذشت، همه چیز بدتر می شد … دیگه تلاش من هم فایده ای نداشت …
قبلا روابط مشکوکش رو حس کرده بودم ولی هر بار خودم رو سرزنش می کردم که چرا به شوهرم بدگمانم … اما حالا دیگه رسما جلوی من با اونها حرف می زد … می گفت و می خندید و صدای قهقهه اون دخترها از پای تلفن شنیده می شد …
اون شب سر شام، بعد از مدت ها برگشت بهم گفت …
– یه چیزی رو می دونی آنیتا … تو از همه اونها برام عزیزتری… واقعا نمی تونی مثل اونها باشی؟ …
خنده ام گرفت … از شدت غم و اندوه، بلند می خندیدم …
– عزیزترم؟ … خوبه پس من هنوز ملکه این حرم سرام … چیه؟ … دوباره کجا می خوای پز همسر اروپاییت رو بدی؟ …
به کی می خوای زن خوشگل بورت رو پز بدی؟ …
منتظر جوابش نشدم و از سر میز بلند شدم … کمتر از 48 ساعت بعد، پسرم توی هفت ماهگی به دنیا اومد …
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe
❤️ #تمام_زندگی_من ۲۱ ❤️
💧 قدم نو رسیده 💧
اسمش رو گذاشت آرتا … وقتی فهمیدم آرتا، یه اسم زرتشتیه خیلی ناراحت شدم …
- چطور تونستی روی پسر مسلمان من، یه اسم زرتشتی بزاری؟ … یعنی اینقدر بی هویت شدی که برای ابراز وجود، دنبال یه هویت باستانی می گردی؟ … یا اینکه تا این حد از اسلام و خدا جدا شدی که به جای خدا … که به جای افتخار به چیزهایی که داری … یه مشت سنگ باستانی، هویت تو شده؟ …
دلم می خواست تک تک این حرف ها رو بهش بزنم و اعتراض کنم اما فایده ای داشت؟ … عشقی که در قلبم نسبت بهش داشتم، به خشم و نفرت تبدیل می شد … و فقط آرتا بود که من رو توی زندگی نگه می داشت …
غریب و تنها … در کشوری که هیچ آشنا و مونسی نداشتم … هر روز، تنها توی خونه … همدم من، کتاب هام و یه بچه یه ساله بود … کم کم داشتم با همه چیز غریبه می شدم… و حسی که بهم می گفت … ایران دیگه کشور من نیست …
و انتخابات 88، تیر خلاص رو توی زندگی ما زد … اون به شدت از موسوی حمایت می کرد … رویاهایی رو در سر داشت که به چشم من کابوس بود …
اوایل سعی می کردم سکوت کنم … تحمل می کردم اما فایده نداشت … آخر، یه روز بهش گفتم …
- متین تو واقعا متوجه نمیشی یا این چیزهایی که میگی انتخاب توئه؟ …
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe
❤️ #تمام_زندگی_من ۲۲ ❤️
🔺 قتلگاهی به نام ایران 🔺
دیگه هیچ چیز برام مهم نبود … با صراحت تمام بهش گفتم…
- اونها با حزب سبز آلمان ارتباط دارن … واقعا می خوای به افرادی رای بدی که با دشمن کشورشون هم پیمان شدن؟… کسی که به خاکش خیانت می کنه … قدمی برای مردمش برنمی داره … مگه خون ایران توی رگ های تو نیست؟ …
من با تمام وجود نگران بودم … ایران، خاک من نبود که حس وطن پرستی داشته باشم … اما ایران، و مرزهای ایران برای من حکم مرزها و آخرین دژهای اسلام رو داشت …
حسی که با مشت محکم متین، توی دهن من، جواب گرفت … دهنم پر از خون شده بود … این مشت، نتیجه حرف حق من بود … پاسخ صبر و سکوت من در این سه سال … به تمام رفتارهای زشت و بی توجهی ها …
پاسخ تلخی که با حوادث بعد از انتخابات، من رو به یه نتیجه رسوند … باید هر چه سریع تر از ایران می رفتم …
وقتی آلمان ها به لهستان مسلط شدن، نزدیک به دو سوم از جمعیت لهستان رو قتل عام کردند … یکی از بزرگ ترین فجایع بشر … در کشور من رقم خورد … فاجعه ای که مادربزرگم با اشک و درد ازش تعریف می کرد …
و حالا مردم ایران، داشتند با دست های خودشون درها رو برای دشمن قسم خورده شون باز می کردن … مطمئن بودم با عمق دشمنی و کینه اونها … این روزها … آغاز روزهای سیاه و سقوط ایرانه … و این آخرین چیزی بود که منتظرش بودم …
باید به هر قیمتی جون خودم و پسرم رو از این قتلگاه نجات می دادم …
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe
❤️ #تمام_زندگی_من ۲۳ ❤️
🌊 رویای طوفانی 🌊
برای فرار زمان بندی کردم و در یه زمان عالی نقشه ام رو عملی کردم … وسائل و پاسپورتم رو برداشتم و مستقیم رفتم سفارت … تمام شرایط و اتفاقات اون چند سال رو شرح دادم … من متاهل بودم و نمی تونستم بدون اجازه متین به همراه پسرم، ایران رو ترک کنم …
شرایط خیلی پیچیده شده بود … مسائل دیپلماتیک، اغتشاش های ایران، عدم ثبات موقعیت دولت در ایران که منجر به تزلزل موقت جهانی اعتبار دولت شده بود و … دست به دست هم داده بود …
هر چند من دخالتی در این مسائل نداشتم اما احساس گناه می کردم … که در چنین شرایطی دارم ایران رو ترک می کنم … هر چند، چاره دیگه ای هم نداشتم … هیچ چاره ای …
متین خبردار شده بود … اومد سفارت اما اجازه ملاقات بهش ندادن …
دولت و وزارت خارجه هم درگیرتر از این بود که بخواد به خروج بی اجازه یه تبعه عادی رسیدگی کنه … و من با کمک سفارت، با آرتا به لهستان برگشتم …
پام که به خاک لهستان رسید از شدت خوشحالی گریه ام گرفته بود …
برام هتل گرفته بودن و اعلام کردن تا هر زمان که بخوام می تونم اونجا بمونم … باورم نمی شد …
همه چیز مثل یه رویا بود … اما حقیقت اینجا بود … یه رویا فقط تا پایان خواب ادامه داشت … جایی که بالاخره یه نفر صدات کنه و تو از خواب بیدار بشی … مثل رویای کوتاه من، رویایی که کمتر از یک ماه، طوفانی شد …
کم کم سر و کله افراد عجیبی پیدا شد … افرادی که ازم می خواستن علیه اسلام، حقوق زنان، حقوق بشر و … در ایران صحبت کنم … هنوز ایران درگیر امواج شدیدی بود اما اونها می خواستن با استفاده از من … طوفان دیگه ای راه بندازن …
افرادی که می خواستن من رو به اسطوره آزادی خواهی در تقابل و مبارزه با جامعه ایرانی تبدیل کنن
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe
❤️ #تمام_زندگی_من ۲۴ ❤️
دوربین های زنده
روز اول یه زن مسلمان اومد سراغم … لهجه اش شبیه مردم خاورمیانه بود … خودش رو معرفی کرد … نشست و شروع کرد به صحبت کردن …
راست یا دروغ، از زندگی و سرگذشتش تعریف می کرد … بعد از چند ساعت حرف زدن، بخش اصلی حرف هاش شروع شد …
- ما باید به عنوان زنان شجاع و مبارز ، حرف مون رو به گوش دنیا برسونیم … ما باید به دنیا بگیم توی کشورهای مسلمان داره چه بلایی بر سر زن ها میاد … چطور مردها، زن ها رو به بند می کشن و استثمار می کنن … ما باید …
با هیجان تمام و پشت سر هم حرف می زد … و ازم می خواست بیام جلوی دوربین های تلوزیون و ماهواره بشینم و حرف بزنم … و از حق خودم و زن هایی مثل خودم دفاع کنم… نمی دونستم از این کار چه نیتی داره و چه افرادی پشت این حرکت هستن … برای همین خودم رو زدم به اون راه …
- شما از کدوم کشور مسلمانی؟
- چه فرقی می کنه … مهم سرنوشت های یکسان ماست … سرنوشتی که گریبان گیر تمام دختران و زنان مسلمانه …
- ولی شوهر من، مسلمان نبود …
- مگه شوهر شما ایرانی نبود؟ …
- چرا … ایرانی بود …
- مگه شوهر شما مسلمان نبود؟ …
- نه، پدرشوهرم مسلمان بود ..
گیج می خورد نمی فهمید چی دارم بهش میگم …
- من اصلا متوجه منظور شما نمیشم … میشه واضح حرف بزنید …
- فکر می کنم این شما هستی که باید واضح صحبت کنی… من به خاطر سرنوشت تلخ شما واقعا متاسفم … اما واقعا ما تلخ ترین سرنوشت زنان دنیا رو داشتیم؟ … چیزی که من متوجه نمیشم اینه … چرا ازم می خوای برم جلوی دوربین تلوزیون و حرف بزنم؟ … زنان زیادی توی دنیا، سرنوشتی مشابه یا بدتر از من دارن … چرا با اونها حرف نمی زنید؟ …
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe
❤️ #تمام_زندگی_من ۲۵ ❤️
مرزهای آزادی
کلافه شده بود … از هر طرف که جلو می رفت، من دوباره برمی گشتم سر نقطه اول … اون از من می خواست حقیقت رو بگم … ولی مهم این بود که چه کسی و برای چه اهدافی قصد داشت از این حقیقت استفاده کنه …
چیزی که اون روز، من موفق نشدم از توی حرف های اون به دست بیارم …
چند روز بعد، دوباره چند نفر خانم دیگه اومدن … بین تمام حرف های اونها یه چیز مشخص بود … اونها اسلام رو هدف گرفته بودن … موضوع، خشونت و ظلم علیه جامعه زنان نبود…
اونها می خواستن من بیام جلوی دوربین ها و تمام اتفاقاتی رو که برای من افتاده بود رو به اسلام نسبت بدم …
همین طور که داشتن حرف می زدن … با آرامش به پشتی صندلی تکیه دادم …
- متاسفم … من نمی تونم با شما همکاری کنم …
با تعجب بهم نگاه کردن …
- چرا خانم کوتیزنگه؟ …
- چون کسی که مسلمان بود … من بودم، نه همسرم … من، پدرشوهر و مادرشوهرم مسلمان بودیم ولی اون نبود …
- اما در ایران، زنان زیادی مثل شما هستن … زنانی که از حق مسلم آزادی برخوردار نیستن …
خنده ام گرفت …
- و اتفاقا زنانی هم هستن که اونقدر آزادن که به خودشون اجازه میدن … خارج از چارچوب دین و اخلاق ، با یه مرد متاهل، ارتباط داشته باشن … مهم آزادی نیست … مهم مرزهای آزادیه … مرزهای آزادی شما کجا تعریف میشه؟ …
📚 #رمان_خوب
@rommanekhoobe