eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
47 عکس
11 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ۸❤️ جوان ایرانی روزهای اول، همه با تعجب با من برخورد می کردن … اما خیلی زود جا افتادم … از یه طرف سعی می کردم با همه طبق اخلاق اسلامی برخورد کنم تا بت های فکری مردم نسبت به اسلام رو بشکنم … از طرف دیگه، از احترام دیگران لذت می بردم … وقتی وارد جمعی می شدم … آقایون راه رو برام باز می کردن … مراقب می شدن تا بهم برخورد نکنن … نگاه هاشون متعجب بود اما کسی به من کثیف نگاه نمی کرد … تبعیض جالبی بود … تبعیضی که من رو از بقیه جدا می کرد و در کانون احترام قرار می داد … هر چند من هم برای برطرف کردن ذهنیت زشت و متعصبانه ی عده ای، واقعا تلاش می کردم و راه سختی بود … راه سختی که به من … صبر کردن و تلاش برای هدف و عقیده رو یاد می داد … یه برنامه علمی از طرف دانشگاه ورشو برگزار شد … من و یه گروه دیگه از دانشجوها برای شرکت توی اون برنامه به ورشو رفتیم … برنامه چند روزه بود … برنامه بزرگی بود و خیلی از دانشجوهای دانشگاه ورشو در اجرای اون شرکت داشتند … روز اول، بعد از اقامت … به همه ی ما یه کاتولوگ و یه شاخه گل می دادن … توی بخش، پیشواز ایستاده بود … من رو که دید با تعجب گفت … – شما مسلمان هستید؟ … اسمم رو توی دفتر ثبت کرد … – آنیتا کوتزینگه … از کاتوویچ … و با لبخند گفت … خیلی خوش آمدید خانم کوتزینگه … از روی لهجه اش مشخص بود لهستانی نیست … چهره اش به عرب ها یا ترک ها نمی خورد … بعدا متوجه شدم ایرانیه… و این آغاز آشنایی من با متین ایرانی بود … پ.ن: دوستان به جهت موضوعاتی که در داستان مطرح میشه … از پردازش و بازنگری چشم پوشی کردم و مطالب رو به صورت خام و خالص گذاشتم … ببخشید اگر مثل داستان های قبل، چندان حس داستانی نداره و جنبه خاطره گویی در اون قوی تره 📚 @rommanekhoobe
❤️ ۹❤️ ❌ هرگز اجازه نمی دهم من حس خاصی نسبت به ایران داشتم … مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده لهستانی بود که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران پناه برده بود … اون همیشه از خاطراتش در ایران برای من تعریف می کرد … اینکه چطور مردم ایران علی رغم فقر شدید و قحطی سختی که با اون دست و پنجه نرم می کردند … با سخاوت از اونها پذیرایی می کردن … از ظلم سلطنت و اینکه تمام جیره مردم عادی رو به سربازهای روس و انگلیس می داد … و اینکه چطور تقریبا نیمی از مردم ایران به خاطر گرسنگی مردن … شاید این خاطراتی بود که در سینه تاریخ دفن شده بود … اما مادربزرگم تا لحظه ای که نفس می کشید خاطرات جنگ رو تعریف می کرد … متین برای من، یک مسلمان ایرانی بود … خوش خنده، شوخ، شاد و بذله گو … جوانی که از دید من، ریشه و باقی مانده مردم مهمان نواز، سرسخت و محکم ایران بود … و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد … بدون مکث و تردید به خواستگاری اون جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام … همه چیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود … رابطه من، تازه با خانواده ام بهتر شده بود … اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد … فکر می کردم به خاطر مسلمان بودن متینه … ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت … – اگر می خوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن … اما این پسر، نه … من هرگز موافقت نمی کنم … و این اجازه رو نمیدم … 📚 @rommanekhoobe
❤️ ۱۰ ❤️ غیرقابل اعتماد پدرم خیلی مصمم بود … علی رغم اینکه می گفت به خاطر مسلمان بودن متین نیست اما حس من چیز دیگه ای می گفت … به هر حال، من به اذن و رضایت پدرم نیاز داشتم … هم مسلمان شده بودم و هم اینکه، رابطه ی ما تازه داشت بهتر می شد … با هزار زحمت و کمک مادرم، بالاخره، رضایت پدرم رو گرفتیم… اما روز آخر، من رو کنار کشید … – ببین آنیتا … من شاید تاجر بزرگی نیستم اما تاجر موفقی هستم … و یه تاجر موفق باید قدرت شناخت آدم ها رو داشته باشه … چشم های این پسر داره فریاد میزنه … به من اعتماد نکنید … من قابل اعتماد نیستم … من، اون روز، فقط حرف های پدرم رو گوش کردم اما هیچ کدوم رو نشنیدم … فکر می کردم به خاطر دین متین باشه… فکر می کردم به خاطر حرف رسانه ها در مورد ایرانه … اما حقیقت چیز دیگه ای بود … عشق چشمان من رو کور کرده بود … عشقی که من نسبت به اسلام و ایران مسلمان داشتم رو … با زبان بازی ها و نقش بازی کردن های متین اشتباه گرفته بودم … و اشتباه من، هر دوی اینها رو کنار هم قرار داد … ما با هم ازدواج کردیم … و من با اشتیاق غیر قابل وصفی چشمم رو روی همه چیز بستم و به ایران اومدم … 📚 @rommanekhoobe
❤️ ۱۱ ❤️ تقصیر کسی نیست پدر و مادر متین و عده ی دیگه ای از خانواده شون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن … مادرش واقعا زن مهربانی بود … هر چند من، زبان هیچ کس رو متوجه نمی شدم ولی محبت و رسیدگی اونها رو کاملا درک می کردم … اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود که چرا من رو تنها می گذاشت و ساعت ها بیرون می رفت … من درک می کردم که متین کار داشت و باید می رفت اما حقیقتا تنهایی و بی هم زبونی سخت بود … اوایل، مرتب براشون مهمون میومد … افرادی که با ذوق برای دیدن متین میو مدن … هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می داد … اونها دور همدیگه می نشستن … حرف می زدن و می خندیدن … به من نگاه می کردن و لبخند می زدن … و من ساکت یه گوشه می نشستم … بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می زدم … هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می کرد … اما حس می کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن … کمی که می نشستم، بلند می شدم می رفتم توی اتاق … یه گوشه می نشستم … توی اینترنت چرخی می زدم … یا به هر طریقی سر خودم رو گرم می کردم … اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می کردم … من با تمام وجود دوستش داشتم … اون رو که می دیدم لبخند می زدم و شکایتی نمی کردم … با خودم می گفتم بهش فشار نیار آنیتا … سعی کن همسر خوبی باشی … طبیعیه … تو به یه کشور دیگه اومدی … تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی 📚 @rommanekhoobe
❤️ ۱۲ ❤️ گرمای تهران ما چند ماه تو خونه ی پدر و مادر متین بودیم … متین از صبح تا بعد از ظهر نبود … بعد از ظهرها هم خسته برمی گشت و حوصله ی زبان یاد دادن به من رو نداشت … با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم … آخر یه روز پدر متین عصبانی شد و با هم دعواشون شد … نمی دونم چی به هم می گفتن اما حس می کردم دعوا به خاطر منه … حدسم هم درست بود … پدرش برای من معلم گرفت … مادرش هم در طول روز … با صبر زیاد با من صحبت می کرد … تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که تو خونه ی پدر و مادرش زندگی می کردیم … ما خونه گرفتیم و رفتیم تو خونه ی خودمون … پدرش من رو می برد و تمام وسایل رو با سلیقه ی من می گرفت … و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم های خانواده شون چیدیم… خیلی خوشحال بودم … اون روزها تنها چیزی که اذیتم می کرد هوای گرم و خشک تهران بود … اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود … اما کم کم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد … وقتی خانم های چادری رو می دیدم با خودم می گفتم … – اوه خدای من … اینها حقیقتا ایمان قوی ای دارن … چطور توی این هوا با چادر حرکت می کنن؟ … و بعد به خودم می گفتم … تو هم می تونی … و استقامت می کردم … تمام روزهای من یه شکل بود … کارهای خونه، یادگیری زبان و مطالعه به زبان فارسی … بیشتر از همه داستان زندگی شهدا برام جذاب بود … اخلاق و منش اسلامی شون … برام تبدیل به یه الگو شده بودن … 📚 @rommanekhoobe
❤️ ۱۳ ❤️ 🔆 اولین رمضان مشترک تمام روزهای من به یه شکل بود … کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خونه … نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم … با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم … توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ … اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود … اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید … من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم … اما بیدار نشد … یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم … – متین جان، عزیزم … پا نمیشی سحری بخوری؟ … غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟ … با بی حوصلگی هلم داد کنار … – برو بزار بخوابم … برو خودت بخور حالت بد نشه … برگشتم توی آشپزخونه … با خودم گفتم … – اشکال نداره خسته و خواب آلود بود … روزها کوتاهه … حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد … و خودم به تنهایی سحری خوردم … بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم … چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم … نشسته بود صبحانه می خورد … شوکه و مبهوت نگاهش می کردم … قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم … چشمش که بهم افتاد با خنده گفت … – سلام … چه عجب پاشدی؟ … می خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی کرد … فقط میم اول اسمش توی دهنم می چرخید … – م … م` … همون طور که داشت با عجله بلند می شد گفت … – جان متین؟ … رفت سمت وسایلش … – شرمنده باید سریع برم سر کار … جمع کردن و شستنش عین همیشه … دست خودت رو می بوسه … همیشه موقع رفتن بدرقه اش می کردم و کیفش رو می دادم دستش … اما اون روز خشک شده بودم … پاهام حرکت نمی کرد … در رو که بست، افتادم زمین … 📚 @rommanekhoobe
❤️ ۱۴❤️ پایه های اعتماد تلخ ترین ماه عمرم گذشت … من بهش اعتماد کرده بودم … فکر می کردم مسلمانه … چون مسلمان بود بهش اعتماد کرده بودم … اما حالا … بدون اینکه بفهمه زیر نظر گرفتمش … تازه مفهوم حرف پدرم رو درک می کردم … پدرم حق داشت … متین پله پله و کم کم شروع کرد به نشان دادن خود حقیقیش … من به سختی توی صورتش لبخند می زدم … سعی می کردم همسر خوبی باشم … و دستش رو بگیرم… ولی فایده نداشت … کار ما به جایی رسیده بود که من توی اتاق نماز می خوندم… و اون بی توجه به گناه بودن کارش، توی تلویزیون ، فیلم های مستهجن نگاه می کرد … و من رو هم به این کار دعوت می کرد …😔 حالا دیگه زبان فارسی رو هم کاملا یاد گرفته بودم … اون روز، زودتر از همیشه اومد خونه … هر چند از درون می سوختم اما با لبخند رفتم دم در استقبالش … – سلام متین جان … خوش اومدی … چی شده امروز زودتر اومدی خونه؟ … – امروز مهمونی خونه یکی از دوست هام دعوتیم … قبلا زبان بلد نبودی می گفتم اذیت میشی نمی بردمت … اما حالا که کاملا بلدی … رفت توی اتاق … منم پشت سرش … در کمد لباس های من رو باز کرد … – هر جایی رو هم که نفهمیدی از من بپرس … هر چند همه شون انگلیسی فول بلدن … سرش رو از کمد آورد بیرون … – امشب این لباست رو بپوش … و کت و شلوار بنفش سلطنتی من رو گذاشت جلوم … 📚 @rommanekhoobe
❤️ ۱۵ ❤️ 👹 مهمانی شیطان چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام … – متین جان … مگه مهمونی زنانه است؟ … – نه … چطور؟ … – این کت و شلواری بود که عروسی خواهرت پوشیدم … کتش تنگ و کوتاهه … با حالت بی حوصله ای اومد سمتم … – یعنی چی تنگ و کوتاهه؟ … زن خارجی نگرفتم که این حرف های مسخره رو بشنوم … و بیاد با چادر بشینه یه گوشه مجلس … اونجا آدم هاش با کلاسن … امل بازی در نیاری ها … – امل بازی؟ … امل چی هست؟ … خندید و رفت توی اتاق کارش … با صدای بلند گفت … – یعنی همین اداهای تو … راستی رفتیم اونجا، باز وقت اذان شد پا نشی بری وایسی به نماز … سرش رو آورد بیرون … – محض رضای خدا … یه امشب، ما رو مسخره و مضحکه مردم نکن … تکیه دادم به دیوار … نفسم در نمی اومد … نمی تونستم چیزهایی رو که می شنیدیم درک کنم … مغزم از کار افتاده بود … اومد سمتم … – چت شد تو؟ … – از روز اول دیدی من چطور آدمی هستم … اگر من اینقدر مسخره ام؛ چرا باهام ازدواج کردی؟ … با خنده اومد طرفم … – زن بور اروپایی نگرفتم که بره لای چادر … زن گرفتم به همه پز بدم تا چشم هاشون در بیاد که زن های خودشون به زور هزار قلم آرایش، شبیه تو هم نمیشن … دوباره رفت توی اتاق … این بار قدرت حرکت کردن نداشتم که دنبالش برم … – راستی یه دستم توی صورتت ببر … اینطوری بی هیچی هم زیاد جالب نیست … همچین که چشم هاشون بزنه بیرون … 📚 @rommanekhoobe
❤️ ۱۶ ❤️ 😒 معنای امل دیگه نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم … یه سال تموم خون دل خورده بودم اما حالا کارش به جایی رسیده بود که می خواست من رو جلوی بقیه، نما نما کنه … همون طور که به دیوار تکیه داده بودم، چند لحظه چشم هام رو بستم … پشت سر هم حرف می زد اما دیگه گوش نمی کردم … – خدایا! خودت گفتی اطاعت از همسر تا جایی درسته که گناه نباشه … اما از اینجا دیگه گناهه … دیگه قدرت صبر کردن و لبخند زدن ندارم … من قدرت اصلاح شوهرم رو ندارم… چشم هام رو باز کردم و رفتم توی اتاق … بدون اینکه حرفی بزنم و خیلی جدی … کت و شلوار رو برداشتم و زدم به چوب لباسی و روش کاور کشیدم … برگشت سمتم … – چکار می کنی آنیتا؟ … مگه بهت نگفتم این رو بپوش؟ … – چرا گفتی … منم شنیدم … تو همون روز اول دیدی من چطور آدمی بودم … من همینم … نمی دونم امل یعنی چی … خوبه یا بد … اما می دونم، هرگز حاضر نمیشم این طوری لباس بپوشم … آرایش کنم و بیام بین دوست های تو … و با اون زن ها که مثل … فاحشه های اروپایی آرایش می کنن؛ رفت و آمد کنم … حسابی جا خورده بود … باورش نمی شد … داشتم برای اولین بار باهاش مخالفت می کردم … گریه ام گرفته بود … – همه چیز رو تحمل کردم … همه چیز رو … اما دیگه این یکی رو نمی تونم … دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … 📚 @rommanekhoobe
❤️ ۱۷ ❤️ 😏 از منبر بیا پایین چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد … هنوز توی شوک بود … – اوه اوه … خانم رو نگاه کن … خوبه عکس های کنار دریات رو خودم دیدم … یه تازه مسلمون از پاپ کاتولیک تر شده … بزار یه چند سال از ایمان آوردنت بگذره بعد ادای مرجع تقلید از خودت در بیار … چند بدم از بالای منبر بیای پایین؟ … – می فهمی چی داری میگی؟ … شاید من تازه مسلمونم اما حداقل به همون چیزی که بلدم عمل می کنم … با عصبانیت اومد سمتم … – پیاده شو با هم بریم … فکر کردی دو بار نماز خوندی آدم شدی؟ … دهنت رو باز می کنی به هر کسی هر چی بخوای میگی؟ … خودت قبل از من با چند نفر بودی؟ … – من قبل از آشنایی با تو مسلمان شدم … همون موقع هم… محکم خوابوند توی گوشم … – همون موقع چی مریم مقدس؟ … صورتم گر گرفته بود … نفسم به شماره افتاده بود … صدام بریده بریده در می اومد … – به من اهانت می کنی، بکن … فحش میدی، میزنی … اشکالی نداره … اما این اسم مقدس تر از اونه که بهش اهانت کنی … هنوز نفسم بالا نیومده بود و دل دل می زدم … – من به همسر دوست هات اهانت نکردم … تو خودت اروپا بودی … من فقط گفتم آرایش اونها … این بار محکم تر زد توی گوشم … پرت شدم روی زمین … – این زر زر ها مال توی اروپایی نیست … من اگه می خواستم این چرت ها رو بشنوم می رفتم از قم زن می گرفتم … این رو گفت از خونه زد بیرون … 📚 @rommanekhoobe
❤️ ۱۸ ❤️ 💔 دل شکسته 💔 دلم سوخته بود و از درون له شده بودم … عشق و صبر تمام این سال های من، ریز ریز شده بود … تازه فهمیده بودم علت ازدواجش با من، علاقه نبود … می خواست به همه فخر بفروشه … همون طور که فخر مدرکش رو که از کشور من گرفته بود به همه می فروخت … می خواست پز بده که یه زن خارجی داره … باورم نمی شد … تازه تمام اون کارها، حرف ها و رفتارهاش برام مفهوم پیدا کرده بود … تازه قسمت های گمشده ی این پازل رو پیدا کرده بودم … و بدتر از همه … به گذشته من هم اهانت کرد … شاید جامعه ما، از هر حیث آزاد بود … اما در بین ما هم هنجارهای اخلاقی وجود داشت … هنجارهایی که من به تک تکش پایبند بودم … با صدای بلند وسط خونه گریه می کردم … به حدی دلم سوخته بود و شخصیتم شکسته شده بود که خارج از تحمل من بود … گریه می کردم و با خدا حرف می زدم … – خدایا! من غریبم … تنها توی کشوری که هیچ جایی برای رفتن ندارم … اسیر دست آدمی که بویی از محبت و انسانیت نبرده … خدایا! تو رو به عزیزترین و پاک ترین بندگانت قسم میدم؛ کمکم کن … کمی آروم تر شدم … اومدم از جا بلند بشم که درد شدیدی توی شکمم پیچید … اونقدر که قدرت تکان خوردن رو ازم گرفت …   به زحمت خودم رو به تلفن رسوندم … هر چقدر به متین زنگ زدم جواب نداد … چاره ای نبود … به پدرش زنگ زدم … 📚 @rommanekhoobe
❤️ ۱۹ ❤️ 👌دختر من پدر و مادرش سراسیمه اومدن … با زحمت لباس کمکم کردن، پوشیدم و رفتیم بیمارستان … بعد از معانیه … دکتر با لبخند گفت … – ماه های اول بارداری واقعا مهمه … باید خیلی مراقبش باشید … استرس و ناراحتی اصلا خوب نیست … البته همین شوک و فشار باعث شده زودتر متوجه بارداری بشیم… پس از این فرصت استفاده کنید و … پدر و مادر متین خیلی خوشحال شدن … اما من، نه … بهتره بگم بیشتر گیج بودم … من عاشق بچه بودم ولی اضافه شدن یه بچه به زندگی ما فقط شرایط رو بدتر می کرد … حدود ساعت 1 بود که رسیدیم خونه … در رو که باز کردم، متین با صدای بلند گفت … – وقتی مودبانه میگم فاحشه ای بهت برمی خوره … جمله اش تمام نشده بود که چشمش به پدر و مادرش افتاد… مثل فنر از جاش پرید … تمام خوشحالی اون شب پدر و مادرش کور شد … پدرش چند لحظه مکث کرد و محکم زد توی گوشش … – چند لحظه صبر کردم که عذرخواهی کنی یا حداقل تاسف رو توی صورتت ببینم … تو کی اینقدر وقیح شدی که من نفهمیدم؟ … نون حروم خوردی که به زن پاکدامنت چنین حرفی میزنی؟ … بعد هم رو کرد به مادر متین … – خانم برو وسایل آنیتا رو جمع کن … این بی غیرت عرضه نگهداری از این دختر و بچه رو نداره … مادرش چنان بهت زده شده بود که حتی پلک نمی زد … – بچه؟ … کدوم بچه؟ … و با چشم های مبهوتش به من نگاه کرد … – نوه ی من بدبخت که پسری مثل تو رو بزرگ کردم … به خداوندی خدا … زنت تا امروز عروسم بود … از امروز دخترمه… صورتش سرخ و ورم کرده بود ولی به روی ما نیاورد … و لام تا کام حرف نزد … فکر نکن غریب گیر آوردی … سر به سرش بزاری نفست رو می برم … الان هم می برمش … آدم شدی برگرد دنبالش 📚 @rommanekhoobe
❤️ ۲۰ ❤️ 🥀 مرگ خاموش یک زندگی 🥀 یک ماه و نیم طول کشید تا اومد دنبالم … در ظاهر کلی به پدرش قول داد اما در حیطه عمل، آدم دیگه ای بود … دیگه رسما به روی من می آورد که ازدواجش با من اشتباه بوده و چقدر ضرر کرده … حق رو به خودش می داد و حتی یه بار هم به این فکر نکرد که چطور من رو بازی داده … چطور با رفتار متظاهرانه اش، من رو فریب داده … اون تظاهر می کرد که یه مسلمان با اخلاقه … و من، مثل یه احمق، عاشقش شدم و تمام این مدت دوستش داشتم… و همه چیز رو به خاطرش تحمل کردم … اون روزها، تمام حرف های پدرم جلوی چشمم می اومد … روزی که به من گفت … – اگر با این پسر ازدواج کردی، دیگه هرگز پیش من برنگرد … هر لحظه که می گذشت، همه چیز بدتر می شد … دیگه تلاش من هم فایده ای نداشت … قبلا روابط مشکوکش رو حس کرده بودم ولی هر بار خودم رو سرزنش می کردم که چرا به شوهرم بدگمانم … اما حالا دیگه رسما جلوی من با اونها حرف می زد … می گفت و می خندید و صدای قهقهه اون دخترها از پای تلفن شنیده می شد … اون شب سر شام، بعد از مدت ها برگشت بهم گفت … – یه چیزی رو می دونی آنیتا … تو از همه اونها برام عزیزتری… واقعا نمی تونی مثل اونها باشی؟ … خنده ام گرفت … از شدت غم و اندوه، بلند می خندیدم … – عزیزترم؟ … خوبه پس من هنوز ملکه این حرم سرام … چیه؟ … دوباره کجا می خوای پز همسر اروپاییت رو بدی؟ … به کی می خوای زن خوشگل بورت رو پز بدی؟ … منتظر جوابش نشدم و از سر میز بلند شدم … کمتر از 48 ساعت بعد، پسرم توی هفت ماهگی به دنیا اومد … 📚 @rommanekhoobe
❤️ ۲۱ ❤️ 💧 قدم نو رسیده 💧 اسمش رو گذاشت آرتا … وقتی فهمیدم آرتا، یه اسم زرتشتیه خیلی ناراحت شدم … - چطور تونستی روی پسر مسلمان من، یه اسم زرتشتی بزاری؟ … یعنی اینقدر بی هویت شدی که برای ابراز وجود، دنبال یه هویت باستانی می گردی؟ … یا اینکه تا این حد از اسلام و خدا جدا شدی که به جای خدا … که به جای افتخار به چیزهایی که داری … یه مشت سنگ باستانی، هویت تو شده؟ … دلم می خواست تک تک این حرف ها رو بهش بزنم و اعتراض کنم اما فایده ای داشت؟ … عشقی که در قلبم نسبت بهش داشتم، به خشم و نفرت تبدیل می شد … و فقط آرتا بود که من رو توی زندگی نگه می داشت … غریب و تنها … در کشوری که هیچ آشنا و مونسی نداشتم … هر روز، تنها توی خونه … همدم من، کتاب هام و یه بچه یه ساله بود … کم کم داشتم با همه چیز غریبه می شدم… و حسی که بهم می گفت … ایران دیگه کشور من نیست … و انتخابات 88، تیر خلاص رو توی زندگی ما زد … اون به شدت از موسوی حمایت می کرد … رویاهایی رو در سر داشت که به چشم من کابوس بود … اوایل سعی می کردم سکوت کنم … تحمل می کردم اما فایده نداشت … آخر، یه روز بهش گفتم … - متین تو واقعا متوجه نمیشی یا این چیزهایی که میگی انتخاب توئه؟ … 📚 @rommanekhoobe
❤️ ۲۲ ❤️ 🔺 قتلگاهی به نام ایران 🔺 دیگه هیچ چیز برام مهم نبود … با صراحت تمام بهش گفتم… - اونها با حزب سبز آلمان ارتباط دارن … واقعا می خوای به افرادی رای بدی که با دشمن کشورشون هم پیمان شدن؟… کسی که به خاکش خیانت می کنه … قدمی برای مردمش برنمی داره … مگه خون ایران توی رگ های تو نیست؟ … من با تمام وجود نگران بودم … ایران، خاک من نبود که حس وطن پرستی داشته باشم … اما ایران، و مرزهای ایران برای من حکم مرزها و آخرین دژهای اسلام رو داشت … حسی که با مشت محکم متین، توی دهن من، جواب گرفت … دهنم پر از خون شده بود … این مشت، نتیجه حرف حق من بود … پاسخ صبر و سکوت من در این سه سال … به تمام رفتارهای زشت و بی توجهی ها … پاسخ تلخی که با حوادث بعد از انتخابات، من رو به یه نتیجه رسوند … باید هر چه سریع تر از ایران می رفتم … وقتی آلمان ها به لهستان مسلط شدن، نزدیک به دو سوم از جمعیت لهستان رو قتل عام کردند … یکی از بزرگ ترین فجایع بشر … در کشور من رقم خورد … فاجعه ای که مادربزرگم با اشک و درد ازش تعریف می کرد … و حالا مردم ایران، داشتند با دست های خودشون درها رو برای دشمن قسم خورده شون باز می کردن … مطمئن بودم با عمق دشمنی و کینه اونها … این روزها … آغاز روزهای سیاه و سقوط ایرانه … و این آخرین چیزی بود که منتظرش بودم … باید به هر قیمتی جون خودم و پسرم رو از این قتلگاه نجات می دادم … 📚 @rommanekhoobe
❤️ ۲۳ ❤️ 🌊 رویای طوفانی 🌊 برای فرار زمان بندی کردم و در یه زمان عالی نقشه ام رو عملی کردم … وسائل و پاسپورتم رو برداشتم و مستقیم رفتم سفارت … تمام شرایط و اتفاقات اون چند سال رو شرح دادم … من متاهل بودم و نمی تونستم بدون اجازه متین به همراه پسرم، ایران رو ترک کنم … شرایط خیلی پیچیده شده بود … مسائل دیپلماتیک، اغتشاش های ایران، عدم ثبات موقعیت دولت در ایران که منجر به تزلزل موقت جهانی اعتبار دولت شده بود و … دست به دست هم داده بود … هر چند من دخالتی در این مسائل نداشتم اما احساس گناه می کردم … که در چنین شرایطی دارم ایران رو ترک می کنم … هر چند، چاره دیگه ای هم نداشتم … هیچ چاره ای … متین خبردار شده بود … اومد سفارت اما اجازه ملاقات بهش ندادن … دولت و وزارت خارجه هم درگیرتر از این بود که بخواد به خروج بی اجازه یه تبعه عادی رسیدگی کنه … و من با کمک سفارت، با آرتا به لهستان برگشتم … پام که به خاک لهستان رسید از شدت خوشحالی گریه ام گرفته بود … برام هتل گرفته بودن و اعلام کردن تا هر زمان که بخوام می تونم اونجا بمونم … باورم نمی شد … همه چیز مثل یه رویا بود … اما حقیقت اینجا بود … یه رویا فقط تا پایان خواب ادامه داشت … جایی که بالاخره یه نفر صدات کنه و تو از خواب بیدار بشی … مثل رویای کوتاه من، رویایی که کمتر از یک ماه، طوفانی شد … کم کم سر و کله افراد عجیبی پیدا شد … افرادی که ازم می خواستن علیه اسلام، حقوق زنان، حقوق بشر و … در ایران صحبت کنم … هنوز ایران درگیر امواج شدیدی بود اما اونها می خواستن با استفاده از من … طوفان دیگه ای راه بندازن … افرادی که می خواستن من رو به اسطوره آزادی خواهی در تقابل و مبارزه با جامعه ایرانی تبدیل کنن 📚 @rommanekhoobe
❤️ ۲۴ ❤️ دوربین های زنده روز اول یه زن مسلمان اومد سراغم … لهجه اش شبیه مردم خاورمیانه بود … خودش رو معرفی کرد … نشست و شروع کرد به صحبت کردن … راست یا دروغ، از زندگی و سرگذشتش تعریف می کرد … بعد از چند ساعت حرف زدن، بخش اصلی حرف هاش شروع شد … - ما باید به عنوان زنان شجاع و مبارز ، حرف مون رو به گوش دنیا برسونیم … ما باید به دنیا بگیم توی کشورهای مسلمان داره چه بلایی بر سر زن ها میاد … چطور مردها، زن ها رو به بند می کشن و استثمار می کنن … ما باید … با هیجان تمام و پشت سر هم حرف می زد … و ازم می خواست بیام جلوی دوربین های تلوزیون و ماهواره بشینم و حرف بزنم … و از حق خودم و زن هایی مثل خودم دفاع کنم… نمی دونستم از این کار چه نیتی داره و چه افرادی پشت این حرکت هستن … برای همین خودم رو زدم به اون راه … - شما از کدوم کشور مسلمانی؟ - چه فرقی می کنه … مهم سرنوشت های یکسان ماست … سرنوشتی که گریبان گیر تمام دختران و زنان مسلمانه … - ولی شوهر من، مسلمان نبود … - مگه شوهر شما ایرانی نبود؟ … - چرا … ایرانی بود … - مگه شوهر شما مسلمان نبود؟ … - نه، پدرشوهرم مسلمان بود .. گیج می خورد نمی فهمید چی دارم بهش میگم … - من اصلا متوجه منظور شما نمیشم … میشه واضح حرف بزنید … - فکر می کنم این شما هستی که باید واضح صحبت کنی… من به خاطر سرنوشت تلخ شما واقعا متاسفم … اما واقعا ما تلخ ترین سرنوشت زنان دنیا رو داشتیم؟ … چیزی که من متوجه نمیشم اینه … چرا ازم می خوای برم جلوی دوربین تلوزیون و حرف بزنم؟ … زنان زیادی توی دنیا، سرنوشتی مشابه یا بدتر از من دارن … چرا با اونها حرف نمی زنید؟ … 📚 @rommanekhoobe
❤️ ۲۵ ❤️ مرزهای آزادی کلافه شده بود … از هر طرف که جلو می رفت، من دوباره برمی گشتم سر نقطه اول … اون از من می خواست حقیقت رو بگم … ولی مهم این بود که چه کسی و برای چه اهدافی قصد داشت از این حقیقت استفاده کنه …  چیزی که اون روز، من موفق نشدم از توی حرف های اون به دست بیارم … چند روز بعد، دوباره چند نفر خانم دیگه اومدن … بین تمام حرف های اونها یه چیز مشخص بود … اونها اسلام رو هدف گرفته بودن … موضوع، خشونت و ظلم علیه جامعه زنان نبود… اونها می خواستن من بیام جلوی دوربین ها و تمام اتفاقاتی رو که برای من افتاده بود رو به اسلام نسبت بدم … همین طور که داشتن حرف می زدن … با آرامش به پشتی صندلی تکیه دادم … - متاسفم … من نمی تونم با شما همکاری کنم … با تعجب بهم نگاه کردن … - چرا خانم کوتیزنگه؟ … - چون کسی که مسلمان بود … من بودم، نه همسرم … من، پدرشوهر و مادرشوهرم مسلمان بودیم ولی اون نبود … - اما در ایران، زنان زیادی مثل شما هستن … زنانی که از حق مسلم آزادی برخوردار نیستن … خنده ام گرفت …  - و اتفاقا زنانی هم هستن که اونقدر آزادن که به خودشون اجازه میدن … خارج از چارچوب دین و اخلاق ، با یه مرد متاهل، ارتباط داشته باشن … مهم آزادی نیست … مهم مرزهای آزادیه … مرزهای آزادی شما کجا تعریف میشه؟ … 📚 @rommanekhoobe
❤️ ۲۶❤️ 🌛 خدا هم ایرانی است🌜 تیر گروه دوم هم به سنگ خورده بود …  من مهره پیاده نظام بازی شطرنج اونها نبودم … شطرنجی که نمی دونستم شاه و وزیرش چه افرادی هستن … من توی این سه سال، به اندازه کل عمرم سختی کشیدم … تلخی تک تک لحظه هاش رو فراموش نکرده بودم … اما برای من مفاهیم عمیقی زنده بود … خودم وضعیت درستی نداشتم اما به شدت نگران اخبار ایران بودم … اخباری که از شبکه های خارجی پخش می شد وحشتناک بود … از طرفی هم شبکه های خبری ایران رو نمی تونستم ببینم … پرس تیوی هم ممنوع بود و اجازه پخش نداشت … اخباری که از طرف خود ایران مخابره می شد، سانسور یا قطع می شد … ما نمی تونستیم اون رو از روی ماهواره ببینیم … و من مجبور می شدم اخبار ایران رو جداگانه از روی اینترنت دنبال کنم … برای من، تک تک اون روزها … روزهای ترس و وحشت بود … روزهایی که هر لحظه با خودم فکر می کردم؛ آخرین روزهای حکومت ایرانه … تا اینکه سخنرانی اون روز آقای خامنه ای پخش شد … وقتی پای تریبون گریه کرد … با هر قطره اشکش، من هم گریه می کردم … نمی تونستم باور کنم … حکومت و انقلابی که روزهای آخرش رو می گذروند … دوباره جان گرفت و زنده شد … به خصوص زمانی که دیوید میلیبند ، نخست وزیر وقت انگلستان گفت … - ما همه چیز را پیش بینی کردیم … جز اینکه خدا هم یک ایرانی است … اون روز … من از شدت خوشحالی … فقط گریه می کردم … 📚 @rommanekhoobe
❤️ ۲۷❤️ جلوه تمام عیار دنیا چند روز بعد دوباره اومدن سراغم … این بار واضح برای معامله کردن بود … بهم گفتن که من یه زخم خورده ام … و اگر باهاشون همکاری کنم یه تیر و دو نشانه … هم انتقامم رو می گیرم و هم هر چی بخوام برام مهیا می کنن … کار، موقعیت اجتماعی، ثروت، جایگاه … حتی اگر بخوام از لهستان برم و هر جای دنیا که بخوام زندگی کنم … زندگی خودم و پسرم رو تضمین می کنن … و دیگه نیاز نیست نگران هیچ چیزی باشم … در خواست هاشون رده بندی داشت … درجه اول، اگر فقط زندگیم رو تعریف کنم و اجازه بدم اونها روش مانور کنن و هر چی می خوان بگن … درجه دوم، همکاری کنم و خودم هم توی این سناریو، نقش بازی کنم … درجه سوم، خودم کارگردان این سناریو بشم و تبدیل به پرچم دار این حرکت علیه ایران بشم … و آخرین درجه، برائت از اسلام بود …  اگر نسبت به اسلام اعلام برائت کنم و بگم پشیمون شدم… تبدیل به یه قهرمان بین المللی میشم … بهم مدال شجاعت و افتخار میدن … زندگیم رو چاپ می کنن … ازش فیلم یا سریال می سازن … حتی توی سازمان ملل و مدافعان حقوق بشر بهم پیشنهاد جایگاه کاری کردن … به خاطر استقامتی که به خرج داده بودم … و رد کردن تمام اون فرستاده ها … حالا به یک باره … قدرت، ثروت، شهرت … با هم به سمت من اومده بود … هر چقدر من، بیشتر سکوت می کردم و فکر می کردم … اون ها برگ های بیشتری رو برای وسوسه و فریفتن من، رو می کردن … - من برای همکاری، یه دلیل می خوام … شما کی هستید؟ و از این کار من چه سودی می برید که تا این حد براش خرج می کنید؟ … 📚 @rommanekhoobe
❤️ ۲۸ ❤️ دیوارهای دژ - پیشنهاد خوبی نبود؟ … اگر خوب نیستن، خودتون بهش اضافه کنید … - چرا … واقعا وسوسه انگیزه … اما می خوام بدونم کی هستید و چقدر می تونم بهتون اعتماد کنم؟ … - چه اهمیتی داره … تازه زمانی که ما منافع مشترک داشته باشیم می تونیم همکاران خوبی باشیم … - و اگر این منافع به هم بخوره؟ … - تا زمانی که شما با ما همکاری کنید … توی هر کدوم از اون بخش ها … ما قطعا منافع مشترک زیادی خواهیم داشت … - منافع شما چیه؟ … در ازای این شوی بزرگ، چه سودی می برید؟ اینو گفتم و به صندلی تکیه دادم … - من برای اینکه سود خودم رو بسنجم و ببینم به اندازه حقم برداشتم یا نه … باید ببینم میزان سود شما چقدره … خنده رضایت بخشی بهم نگاه کرد …  - لرزه های کوچکی که به ظاهر شاید حس نشن … وقتی زیاد و پشت سر هم بیان … بالاخره یه روز محکم ترین ساختمان ها رو هم در هم می کوبن … - و ارزش نابودی این ساختمان …؟ … - منافع ماست … چیزی که این دیوارها ازش مراقب می کنه … شما هم بخشی از این لرزه ها هستید … برای حفظ منافع ما، این دیوارها باید فرو بریزه … از حالت لم داده، اومدم جلو … - فکر نمی کنم اونقدر قوی باشم که بتونم این دیوار رو به لرزه در بیارم … - وقتی دیوارهای باغ بریزه … نوبت به اصل عمارت هم میرسه … و شما این قدرت رو دارید … این دیوار رو به لرزه در بیارید خانم کوتزینگه … 📚 @rommanekhoobe
❤️ ۲۹❤️ 🔆 قیمت خدا 🔆 - اگر جلوی این دیوارها گرفته نشه … روز به روز جلوتر میاد… امروز تا وسط اسرائیل کشیده شده … فردا، دیگه مرزی برای کشور شما و بقیه کشورها نمی مونه … و انسان های زیادی به سرنوشت های بدتری از شما دچار میشن … شما به عنوان یه انسان در قبال مردم خودتون و جهان مسئول هستید … جواب تمام سوال هام رو گرفته بودم … با عصبانیت توی چشم هاش زل زدم …  - اگر قرار به بدگویی کردن باشه … این چیزیه که من میگم… من با یک عوضی ازدواج کردم … کسی که نه شرافت یک ایرانی رو داشت … که آرزوش غربی بودن؛ بود … نه شرافت و منش یک مسلمان … اون، انسان بی هویتی بود که فقط در مرزهای ایران به دنیا اومده بود … مثل سرباز خودفروخته ای که در زمان جنگ، به خاطر منفعت خودش، کشور و مردمش رو می فروشه … با عصبانیت از جا بلند شدم … رفتم سمت در و در رو باز کردم …  - برید و دیگه هرگز برنگردید … من، خدای خودم رو به این قیمت های ناچیز نمی فروشم … هر سه شون با خشم از جا بلند شدند … نفر آخر، هنوز نشسته بود … اون تمام مدت بحث ساکت بود … با آرامش از جا بلند شد و اومد طرفم …  - در ازای چه قیمتی، خداتون رو می فروشید؟ … محکم توی چشم هاش زل زدم …  - شک نکنید … شما فقیرتر از اون هستید که قدرت پرداخت این رقم رو داشته باشید … - مطمئنید پشیمون نمی شید؟ … - بله … حتی اگر روزی پشیمون بشم، شک نکنید دستم رو برای گدایی جای دیگه ای بلند می کنم … کارتش رو گذاشت روی میز …  - من روی استقامت شما شرط می بندم … هنوز شب به نیمه نرسیده بود و من از التهاب بحث خارج نشده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد … از پذیرش هتل بود … - خانم کوتزینگه، لطفا تا فردا صبح ساعت 8، اتاق رو تحویل بدید … و قبل از رفتن، تمام هزینه های هتل رو پرداخت کنید… 📚 @rommanekhoobe
❤️ ۳۰ ❤️ من و چمران وسایلم رو جمع کردم … آرتا رو بغل کردم … موقع خروج از اتاق، چشمم به کارت روی میز افتاد … برای چند لحظه بهش نگاه کردم … رفتم سمتش و برش داشتم … - خدایا! اون پیشنهاد برای من، بزرگ بود … و در برابر کرم و بخشش تو، ناچیز … کارت رو مچاله کردم و انداختم توی سطل زباله … پول هتل رو که حساب کردم … تقریبا دیگه پولی برام نمونده بود … هیچ جایی برای رفتن نداشتم … شب های سرد لهستان … با بچه ای که هنوز دو سالش نشده بود … همین طور که روی صندلی پارک نشده بودم و به آرتا نگاه می کردم … یاد شهید چمران افتادم … این حس که هر دوی ما، به خاطر خدا به دنیا پشت کرده بودیم بهم قدرت داد … به خدا توکل کردم و از جا بلند شدم … وارد زمین بازی شدم… آرتا رو بغل کردم و راهی کاتوویچ شدیم …جز خونه پدرم جایی برای رفتن نداشتم … اگر از اونجا هم بیرونم می کردن … تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم …  - خدایا! کمکم کن …  یا مریم مقدس؛ به فریادم برس … پدر من از کاتلویک های متعصبه … اون با تمام وجود به شما ایمان داره … کمکم کنید … خواهش می کنم … رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم … مادرم در رو باز کرد … چشمش که بهم افتاد خورد … قلبم اومده بود توی دهنم … شقیقه هام می سوخت … چند دقیقه بهم خیره شد … پرید بغلم کرد … گریه اش گرفته بود … - اوه؛ خدایای من، متشکرم … متشکرم که دخترم رو زنده بهم برگردوندی … 📚 @rommanekhoobe
❤️ تمام زندگی من ❤️ سی و یکم داستان دنباله دار تمام زندگی من: سلام پدر بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد … اون رو از من گرفت … با حس خاصی بغلش کرد … - آنیتا … فقط خدا می دونه … توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت … می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته شدن … تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی … من و پدرت داشتیم دیوونه می شدیم … - تهران، جنگ نشده بود …  یهو حواسم جمع شد … - پدر؟ … نگران من بود … - چون قسم خورده بود به روی خودش نمی آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد … تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد … همین طور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو می بوسید … نفس عمیقی کشید …  - به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد … به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد یه خواب بی خود و معناست اما واقعا پریشان بود … خیالم تقریبا راحت شده بود … یه حسی بهم می گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم … هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم … مادرم با پدر تماس نگرفت … گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم … صدای در که اومد، از جا پریدم … با ترس و امید، جلو رفتم … پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم … با لبخند به پدرم سلام کردم … چشمش که به من افتاد خشک شد … چند لحظه پلک هم نمی زد … چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد …  - چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری…