eitaa logo
رو به راه... 👣
882 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
828 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @zeynab1370
مشاهده در ایتا
دانلود
(آبرنگ) ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۱: ما ابن الرضا را به بغداد جلب کردیم. اکنون تحت نظر است. او اگر معجزه‌ای در آستین داشت، به خودش کمک می‌کرد! من این جا که نشسته ام، گزارش‌های زیادی را درباره ی کسانی می‌خوانم که ادعای کرامت و معجزه کرده‌اند. همه اش مشتی دروغ است! زاییده ی خیالات و اوهام مردمی است که با افسانه‌ها و قصه‌ها دمخورند! ساخته و پرداخته ی پیروان احمقی است که دوست دارند پیشوای خود را صاحب کشف و کرامت جلوه دهند! ـــ هر چیز اصلی، بدلی هم دارد! تا کرامتی نباشد، دیگران ادعایش را نمی‌کنند. پیامبر ما معجزات فراوانی داشت. مسیلمه ی کذاب هم ادعای پیامبری و معجزه کرد، اما رسوا شد. چون دینار گرانبهاست، عده‌ای برای سودجویی، دینار تقلبی ضرب می‌کنند. یکی اصل، دیگری بدل! ــ فرض کنیم ابن الرضا همان سکه ی طلای اصل است و کاری را که ابراهیم ادعایش را دارد، از او سر زده باشد. این کار یا جادوست یا کرامت. اگر جادوست که ارزشی ندارد. اگر کرامت است، حداکثر ثابت می‌کند که او انسان توانایی است که توانسته است با ریاضت به چنین مقامی برسد! ــ تو بهتر از هر کس می‌دانی که ابن الرضا از کودکی توانایی‌های منحصر به فردی داشته است! پس این مقام با ریاضت به دست نیامده است! خدا این کرامت و دانش بی کران را به او داده است! ــ این حرف‌ها را رها کن! ضمناًً حواسم هست که لحن سخنت را عوض کردی و دیگر مرا شما خطاب نمی‌کنی؛ ابن خالد گوشه ی تخت نشست. ــ من هم حواسم هست که خودت نشستی و اجازه ندادی که من بنشینم! این تخت که به اندازه ی کافی بزرگ است. من برای یک معامله ی شیرین نزدت آمده‌ام. فرصت ندادی توضیح بدهم! ــ فقط یادت نرود که داری با دم شیر بازی می‌کنی! ــ مشکل من همین است که با دم شیر یا روباه بازی کرده و گرفتار شده‌ام! آمده ام که نجاتم دهی! چند روز پیش نزد قاضی‌القضات رفتم تا به خیال خام خودم دستور آزادی ابراهیم را بگیرم. او مثل تو گیرم انداخت و گفت باید ابراهیم را تیمار کنم و متقاعدش سازم که از ادعای خود دست بردارد و راضی شود در کوی و برزن فریاد بزند که او را فریفته اند و مجبورش کرده‌اند که آن حرف‌ها را بزند. گفت اگر موفق به این کار نشوم، دارایی ام را مصادره می‌کند. رفتم و با ابراهیم حرف زدم. افسوس! حاضر نیست دست از ادعایش بردارد. به مرگ راضی است! من تلاش خودم را کردم، اما موفق نشدم. حالا تو بگو گناه من چیست که باید زندگی ام نابود شود؟ ابن زیات آرام خندید و شانه‌هایش تکان خورد. از تُنگی بلور، مایعی آبی رنگ در پیاله‌ای ریخت و نوشید. ــ بیچاره! اشتباه کردی نزد آن روباه پیر رفتی! به دست خودت، خودت را گرفتار کردی! قاعده ی بازی را بلد نبودی و وارد یک بازی خطرناک شدی؛ از اول باید نزد من می‌آمدی! ــ تو هم که همان حرف‌های ابن ابی داوود را زدی! چه تفاوتی بین قاعده ی بازی شما دوتاست؟ ــ منظورت از معامله ی شیرین چه بود؟ ــ ببین! خیلی هم بد نشد که نزد قاضی القضات رفتم! فهمیدم که او از تو خوشش نمی‌آید! گفت کاش معتصم پیش از آن که به ابن زیات وزارت می‌داد، با من مشورت می‌کرد! لابد خودت هم می‌دانی که اگر فرصتش را به دست آورد، تو را به زیر می‌کشد! مرا ببخش که سخنش را تکرار می‌کنم! گفت که تو عجب جانوری هستی! ابن زیات بلند خندید و صدایش زیر گنبد پیچید. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
🌺 عید بندگی مبارک! ༻‌ @sad_dar_sad_ziba ༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ نفس خود را هر که قربان می‌کند تيغ آتش را گلستان می‌کند 🌺 عیدتان مبارک! 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
27.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 دنیا به هر سمتی که رفت، تو هر روز خدا رو محکم تر بغل بگیر، که آرامش واقعی فقط توی آغوش خداست! 📖 «آیاتی از سوره ی مریم» 🎙 احسان یاسین ‌  🏡خانه ی هنر ╰┈➤ https://eitaa.com/rooberaah ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💠 «مسجد امام اصفهان» ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─💠
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۳: باز به اشاره ی وزیر، مأمور در تنور را بست و آن دیگری چرخ دنده را چرخاند. تنور بالا رفت. ابن زیات گفت: «می‌دانی آن سوراخ‌های میان استوانه برای چیست؟» _ عرق و خون محکوم از این سوراخ‌ها در اجاق می‌چکد. _آفرین! اما آن قدر نیست که آتش را خاموش کند. در این اجاق چوب زیتون می‌سوزانیم که دود کمی دارد. از اتاق بیرون آمدند ابن خالد لباسش را پوشید و دستار را به سر انداخت. _ لابد هر کس به دیدنت می‌آید. به هر بهانه‌ای شده است، این نمایش‌ را شروع می‌کنی و تنور معروفت‌ را نشانش می دهی تا زهر چشم بگیری! ابن زیات روی تخت نشست. _ درست است! خوشحالم که تو در این آزمون، خودت را خیس نکردی همشاگردی! _ از من می‌شنوی، تا فرصت داری این تنور را نابود کن! شنیده ام هر کس برای دیگران دامی حفر کند عاقبت خودش در آن می‌اُفتد! _ همیشه شمشیری مانند این چهلچراغ بالای سرم آویخته است. وزارت و قدرت شیرین است! خطرهای بزرگی هم دارد! در مجموع می‌ارزد! وقت تنگ است، پیشنهادت را می‌شنوم! ابن خالد دوباره گوشه تخت نشست. _ پیشنهاد من این است که به قاضی القضات فرصت ندهی از طنابی که به گردن من و ابراهیم انداخته است بالا برود و جایگاه خودش را نزد معتصم بالا ببرد! شک ندارم او نمی‌گذارد تو از این موقعیت به نفع خودت استفاده کنی! تو هم نگذار او چنین کند! _ چه گونه؟ _ مرا در پناه خودت بگیر و به قاضی القضات بگو حساب مرا از ابراهیم جدا کند! بگو من تلاش خودم را کرده ام اما نتوانستم کاری از پیش ببرم! در این صورت نقشه‌هایش نقش بر آب می‌شود. ابن زیات دست دراز کرد، شیشه عطر را برداشت و بویید. چنگی به دلش نزد. _ شگفتا که چه قدر ابلهی! اگر قاضی القضات بپرسد چرا ابن خالد را امان داده ام، چه بگویم؟ بگویم می خواستم نقشه هایت نقش بر آب شود؟ _ بگو او دوست من است! تو باهوشی! می‌توانی ده‌ها بهانه بیاوری! پیشنهاد بهتری داری؟ _ و اما پیشنهاد من! مگر نگفتی که ابراهیم حاضر نیست دست از ادعایش بردارد؟ _ همین طور است. _ وقتی او حاضر نشود ادعایش را تکذیب کند، قاضی القضات او را می‌کشد! در نتیجه به هدفش هم نمی‌رسد! آن وقت می‌آید به سراغ تو! کاری که من می‌کنم این است که شبانه روز مراقب تو باشد! _ مراقب باشد برای چه؟ _ برای آن که نتوانی دکان و خانه‌ات را بفروشی و فرار کنی! این نخستین فکری است که به ذهن مجرمان می‌رسد. ابراهیم که کشته شد، تو را کت بسته تحویل آن روباه پیر می دهم تا نظرش درباره‌ام عوض شود! به او می‌گویم با چه پیشنهادی نزدم آمدی و چه گونه می‌خواستی میان ما تفرقه بیندازی! وقتی ببیند دوست قدیمی‌ام را فدایش کرده‌ام خوشش می‌آید! گاهی در شطرنج مجبوریم پیاده‌ای را قربانی کنیم! شاید قاضی القضات ذره ای قدرشناس باشد و تو را به من بسپارد! آن وقت برای خوشایند او مجبورم تو را خوراک تنورم کنم! پس به نفع توست که ابراهیم کشته نشود و تو آن را به کاری واداری که از تو خواسته اند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هنر آینه دوزی از ایالت بلوچستانِ پاکستان به سیستانِ ایران وارد شده است. این هنر در دوره صفوی به اوج شکوفایی خود رسیده بود و مرکز اصلی آن در ایران، زابل و سیستان و بلوچستان بوده است. ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست در خود بطلب هر آن چه خواهی که تویی ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─💠
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۴: ابن خالد مبهوت ماند. ابن زیات برخاست و شیشه ی عطر را در کیسه ی ابن خالد انداخت. _ هدیه ات مال خودت! دیگر به عطر زعفران علاقه ای ندارم! به یکی از مأموران گفت: «یکی را بگو که شبانه روز این مرد را زیر نظر بگیرد! سرش را از دست داده است اگر گمش کند!» ابن خالد با نفسی که بالا نمی آمد. گفت: «روزی می خواستم از شهر بیرون بروم. نگهبان دروازه از من رشوه خواست. به او گفتم که از دوستان ابن زیاتم. گفت با داشتن این دوست، به دشمن نیازی نداری! راست می گفت از کسی که مقام و منصبی دو روزه او را فریفته و آخرت را از یاد برده است، بیش از این انتظار نمی رود! امیدوارم مزه ی این تنور را به خودت هم بچشانند!» ابن زیات سری به تأسف تکان داد و اشاره کرد که ابن خالد را بیرون بیندازند. مأموران او را به بیرون هل دادند و نگذاشتند که دیگر حرفی بزند. ابن زیات صدا رساند: «از من دلگیر نباش هم شاگردی! کسی در موقعیت من باید خیلی سنجیده مهره ها را حرکت دهد! بازی مرگ و زندگی است!» ابن خالد را از راهی دیگر به بیرون قصر بردند و رهایش کردند. وقتی اسبش را از اصطبل گرفت مأموری تیر کمان دار همراهش شد و گفت: «از اول بگویم به فکر فرار نباش وگرنه مجبور می شوم بچه هایت را یتیم کنم!متوجه شدی؟ این کار را نکنم بچه های خودم یتیم خواهند شد‌!» ابن خالد به حالت تسلیم گفت: «فهمیدم! هر کس قاعده ای برای بازی خودش دارد! دیگر برایتان مهم نیست که خدا کجای این قاعده قرار می گیرد!» از مدینه السلام که بیرون آمد افسار اسب را کشید و ایستاد. نگاهی به عقب انداخت و قصرهای کوچک و بزرگ را از نظر گذراند. با خود گفت: «لعنت به همه ی شما! کاش هرگز پایم به این کمینگاه شیاطین نرسیده بود!» آهی کشید و به راه افتاد. نمی دانست به کجا باید برود. می خواست به سراغ ابن سکیت برود و او را در جریان آنچه بین او و ابن زیات پیش آمده بود، بگذارد. با وجود مأموری که چون سایه به دنبالش بود، نباید نزد او می رفت به بازار رفت و شیشه ی عطر را به عطاری که از او خرید کرده بود، پس داد و پنجاه دینار گرفت. از او تشکر کرد که بدون گله و اخم، همه ی پول را پس داده بود. دو دینار روی پیشخوان گذاشت و گفت: «خدا به تو برکت دهد! این هدیه را از من بپذیر! عطر را برای وزیر بردم تا بلکه راضی شود بی گناهی از سیاهچال نجات پیدا کند. هم نامه ام را برگرداند و هم هدیه ام را. دیدن او فقط یک فایده داشت!» به مأموری که بیرون دکان ایستاده بود اشاره کرد. _ مراقب من است که دست زن و بچه هایم را نگیرم و فرار نکنم! قرار است خانه و دکانم را مصادره کنند! عطار خواست چیزی بپرسد، اما با بودن مأمور جرأت نکرد. _ خدا خودش به تو کمک کند! دو دینار را به طرف ابن خالد سراند و سر تکان داد. ابن خالد فکری کرد و همه ی سکه ها را پس داد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
طبیعت ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─💠
🕊 غم که می‌آید در و دیوار، شاعر می‌شود در تو زندانی‌ترین رفتار شاعر می‌شود می‌نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی خط‌کش و نقاله و پرگار، شاعر می‌شود تا چه حد این حرف‌ها را می‌توانی حس کنی؟ حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می‌شود تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم از تو تا دورم دلم انگار شاعر می‌شود باز می‌پرسی: چه‌طور این‌گونه شاعر شد دلت؟ تو دلت را جای من بگذار شاعر می‌شود گرچه می‌دانم نمی‌دانی چه دارم می‌کشم از تو می‌گوید دلم هر بار شاعر می‌شود   زنده یاد «نجمه زارع» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۵: این‌ها نزد تو امانت! پیش من باشد، مصادره‌اش می‌کنند! از عطاری که بیرون آمد تصمیم گرفت به زندان عسکریه برود و از ابراهیم خداحافظی کند. غم از دست دادن دوستی چون ابراهیم، دنیا را در نظرش تیره و تار ساخته بود. به خانه و دکانش که داشت از دستش می‌رفت چندان نمی‌اندیشید. آن ها برایش در مقابل جان ابراهیم ارزشی نداشتند. راضی بود در مقابل هدایت شدن و شناختن امامش آن بهای سنگین را بپردازد. از دلش گذشت که «ناراحت نباش خدا و حجت او از آن چه بر سر تو و ابراهیم می‌آید، آگاهند!» به زندان که رسید، در بسته بود. سابقه نداشت. دربانی پشت در نبود. حلقه را زد، کسی جواب نداد. سنگی برداشت و چند بار به صفحه ی فلزی در کوبید. مأمور مراقبش گفت: «چه می‌کنی مرد؟ می خواهی زندانی شوی؟» کسی دوان دوان آمد و از دریچه نگاه کرد، غرید: «کیستی چه می خواهی؟» _ من ابن خالدم. تمیمی من را می‌شناسد. آمده‌ام تا یکی از زندانیان سیاهچال را ببینم. چند بار دیگر هم آمده‌ام. مرا یادت نیست؟ _ تو همانی که به ملاقات ۱۶۳ می‌رفتی؟ _ آری. _ برای چه به این جا آمده‌ای؟ _ این چه سؤالی است؟ آمده ام ابراهیم را ببینم! _ این کماندار کیست؟ _ مأموری است که از طرف وزیر مراقب من است. مأمور دست در جیب کرد، مهری فلزی بیرون آورد و نشان داد. دربان چند کلون را کشید و در بزرگ را باز کرد. اسب‌ها را به اصطبل سپردند و به طرف حیاط زندان رفتند. اوضاع به هم ریخته بود. نگهبانان به هر طرف می‌دویدند. هیچ زندانی در حیاط نبود همه ی درها بسته و قفل بودند. تمیمی برآشفته بود و برای سر نگهبانان خط نشان می‌کشید. چند نگهبان پشت بام‌ها را می‌گشتند. تمیمی با دیدن ابن خالد فریاد زد: «خودش است! بگیریدش! نگذارید فرار کند!» ابن خالد خشکش زد. دربان گفت: «قربان! خودش با پای خودش آمده است! از ماجرا خبر ندارد!» تمیمی پیش دوید و یقه ی ابن خالد را گرفت. _ آخرش کار خودت را کردی! بگو ابراهیم کجاست؟ چه طور فراری اش دادی؟ حرف بزن! ابن خالد که گیج شده بود یقه‌اش را از دست‌های تمیمی بیرون کشید. _ چه می‌گویی مرد؟ من آمده‌ام او را ببینم! یعنی چه فرار کرده است؟ چه بلایی بر سرش آورده‌اید؟ تمیمی او را به سوی اتاقش کشید. در اتاق، قاضی القضات و زرقان نشسته و هر یک به جایی خیره شده بودند. هر دو با دیدن ابن خالد از جا پریدند. زرقان گفت: «کار همین نابه کار است!» قاضی القضات به ابن خالد اشاره کرد که بنشیند. تمیمی او را مجبور کرد روی چهارپایه‌ای بنشیند. _ تو را به یاد دارم! نزد من آمدی و نامه ای گرفتی که بتوانی ابراهیم را ببینی! او را دیدی؟ تمیمی دفتری را ورق زد، نامه را پیدا کرد و به قاضی القضات نشان داد. _ همین است، قربان! قاضی القضات برخاست و نوک عصایش را به زمین کوبید. _ تا نداده‌ام پوستت را بکنند و جلوی سگ‌ها بیندازند، حرف بزن! ابن خالد کم کم داشت دستگیرش می‌شد که چه اتفاقی افتاده است. گفت: «اول یکی به من بگوید چه شده است تا من حرف بزنم!» تمیمی گفت: «ابراهیم ناپدید شده است. دیشب در سلولش بوده، اما امروز صبح اثری از آثارش نیست. قفل کند و زنجیرش باز نشده است. در سلولش بسته بوده است. انگار آب شده و در زمین فرو رفته است! همه سلول‌ها و بندها را گشتیم. نیست که نیست! تا به حال سابقه نداشته است کسی بتواند از سیاهچال عسکریه فرار کند؛ آن هم به این شکل! آن چه مسلم است، از سیاهچال بالا نیامده است. آن پایین هم نیست. حلقه‌هایی که به دست و پایش بوده، باز نشده است سوهان نخورده، نشکسته، سالم سالم است؛ حتی خراشی روی آن ها نیست. در سلولش باز نشده است. لولاها سالم است غیر ممکن است بتواند از سلول خارج شود! همه گیج و سردرگم شده‌ایم! نزدیک است دیوانه شویم! معمای عجیبی است!» ابن خالد ناگهان چنان غرق شادی شد که نتوانست لبخند نزند. _ فکر می‌کنید کار من است؟ یعنی چیزی به او خورانده ام که آب شده و در زمین فرو رفته است؟ ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای اولین بار قرار است یک خانه ایرانی با گل مرغ طراحی کنیم! «علی توکلی» تولید کننده محصولات فرهنگی 💠 هنرڪده ╰┈➤ https://eitaa.com/rooberaah ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۶: نامه را از کیسه ی چرمی بیرون کشید. آن را باز کرد و به همه نشان داد. _ ساعتی پیش نزد ابن زیات بودم. این نامه را به او دادم تا خودم را تبرئه کنم. نتوانستم ابراهیم را متقاعد کنم که دست از ادعایش بردارد، از وزیر خواستم مرا در پناه خودش بگیرد تا جناب قاضی القضات دارایی ام را مصادره نکند. من تلاش خودم را کردم. منصفانه نیست که مجازات شوم. حالا هم به این جا آمده ام تا دوباره با ابراهیم حرف بزنم، بلکه بتوانم راضیش کنم که ادعایش را تکذیب کند. وزیر به من کمک نکرد. حاضر نشد به ابراهیم هم کمک کند. گفت ابراهیم به همان کسی که او را در چشم به هم زدن از دمشق به عراق آورده است، بگوید تا از سیاهچال نجاتش دهد. این مأمور را مراقب من قرار داد تا نتوانم فرار کنم. دیگر چیزی نمی‌دانم! قاضی القضات تهدید آمیز پرسید: «می‌خواهی بگویی ابن الرضا آمده و او را با خود برده و به دمشق بازگردانده است؟» - من چنین حرفی نزدم. من هم مثل شما گیج شده ام. شاید ابن الرضا او را نجات داده است و شاید حیوانی در سیاهچال است که شب‌ها از سوراخی بیرون می‌آید و زندانی‌ها را می‌خورد! من بیچاره از کجا باید بدانم؟ تمیمی گفت: «تا به حال از وجود چنین حیوانی گزارشی داده نشده است! هیچ استخوانی و لکه ی خونی هم دیده نشده است!» _ قاضی القضات با خشم به او گفت: «تو چه ساده‌ای، تمیمی! این مردک ما را دست انداخته است! مگر می‌شود حیوانی مثل موش از سوراخ بیرون بیاید و آدمیزادی را با همه گوشت و خون و استخوانش بخورد و دوباره در همان سوراخ کوچک فرو رود؟ در سلول ابراهیم سوراخی یا نقبی دیده نشده است؟» تمیمی سر تکان داد: «نه!» ابن خالد گفت: «پس شما به من بگویید چه اتفاقی افتاده است؟ عقل من که به جایی قد نمی‌دهد!» قاضی القضات به تمیمی گفت: «وای به حالت اگر این ماجرا به بیرون درز کند! به همه نگهبانان و سربازان بسپار که در این باره حرفی نزنند، حتی با همسر و فرزندانشان! جنازه‌ای را به اسم ابراهیم ببرید و دفن کنید تا زندانی‌ها و نگهبان‌ها کنجکاوی نکنند!» به کماندار گفت: «تو هم ابن خالد را رها کن و برو دنبال کارت انگار چیزی نشنیده‌ای! من خودم با وزیر حرف می‌زنم!» ابن خالد را به گوشه‌ای کشید و مجبورش کرد سر خم کند. بیخ گوشش گفت: «نمی‌خواهم بشنوم که به ملاقات ابن الرضا رفته‌ای! ما کاری به کار تو نداریم به شرط آن که تو هم کاری به این ماجرا نداشته باشی اگر می‌خواهی سر از سیاهچال یا تنور در نیاوری، سرت در لاک خودت باشد!» ابن خالد آهسته پرسید: «شما به عنوان یک عالم دینی، توضیحی برای ناپدید شدن ابراهیم ندارید؟ انگار ق ۱۶۳ عروج کرده است.» قضات القضات باز گوشه ی دستار ابن خالد را گرفت و سرش را خم کرد تا بتواند تا بیخ گوشش حرف بزند. _ مهم نیست! دنیا پر از عجایبی است که درکشان نمی‌کنیم! آن قدر کار و گرفتاری داریم که فرصت نمی‌دهد به این خرق عادات بیندیشیم! ابن خالد سر تکان داد و گفت: «فکرش را می‌کنم می‌بینم حق با شماست! آخرت هم همین طور است!» _ منظورت چیست؟ _ فرصت نمی‌کنیم به آن بیندیشیم! انگار که وجود ندارد و هرگز به آن نخواهیم رسید. ابن خالد اسبش را از اصطبل گرفت و سبکبال از زندان بیرون رفت. کنار دجله که رسید اشک‌هایش را پاک کرد. وقتی مطمئن شد کسی تعقیبش نمی‌کند خود را به مدرسه رساند. از اسبش پیاده شد و تا کنار حوض رفت. _ استاد! استاد! ابن سکیت سراسیمه از مدرس بیرون آمد و خود را به او رساند. _ چه شده است، ابن خالد؟ خیلی برافروخته‌ای! ابن خالد خود را در آغوش او انداخت و بلند گریست. در میان گریه گفت: «مژده بده، برادر! مولایمان ابراهیم را از سیاهچال نجات داد! ابراهیم ناپدید شده است! همه سردرگم مانده‌اند! ساعتی پیش از زندگی سیر شده بودم و حالا خوشحالی ام وصف ناپذیر است!» ابن سکیت شادمانه خندید و او را به مدرس برد. هر دو سجده ی شکر به جا آوردند. ابن سکیت به خدمتکار گفت: «به همه ی شاگردان شربت و شیرینی بده!» پس از نماز ظهر به ابن خالد گفت: «ناهار مهمان منی! باید همه ی آن چه را که اتفاق افتاده است مو به مو برایم تعریف کنی!» ابن خالد مرتب می‌خندید و می‌گفت: «جانم به قربانت ای فرزند پیامبر! چه قدر مهربانی! خودت در بندی، اما هم ابراهیم را نجات دادی، هم من بیچاره را! کاش بودی استاد و می‌دیدی آن قاضی‌القضات از خدا بی‌خبر و متکبر چه طور بُهتش زده بود!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«صراط مستقیم انتخابات» 🔸هنرمند: حسین نقیب ‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─💠
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۷: «سال ۲۲۱» هوا سرد و ابری بود. زمین میدان بازار کهنه، خیس بود. هنوز باریکه‌هایی از برف در کناره‌ها و روی سایه بان‌های چوبی دیده می‌شد. بازار خلوت بود. ابن خالد و یاقوت پیش بند بسته و مشغول مرتب کردن قفسه‌ها و صندوق‌ها بودند و کیسه‌ها و جعبه‌ها و قرابه‌ها را جا به جا می‌کردند. میان دکان در منقلی، آتش روشن بود و دودش از روزنه ی میان سقف بیرون می‌رفت. کنار منقل، روی تکه سنگی، ابریقی کوتاه جا خوش کرده بود و بخاری اندک از لوله‌اش برمی‌خاست. مرد چاقی سوار بر اسب جلوی دکان ایستاد، کاغذی را که در دستش بود تکان داد. پیاده نشد. _ سلام ابن خالد! این‌ها را آماده کن و به خانه‌ام بفرست! _ سلام ابوشبلی! بیا گرم شو تا به تو دمنوشی بدهم که حالت را جا بیاورد! _ عجله دارم! بگذار برای وقتی دیگر! یازده قلم است! سفارش نمی‌کنم! یاقوت کاغذ را گرفت. مرد خداحافظی کرد و رفت. یاقوت نگاهی به کاغذ انداخت. _ ارباب ابوشبلی هنوز بدهکاری قبلی اش را نپرداخته است! یادآوری اش می‌کردید بد نبود! _ بلکه همه را با هم بدهد! اقلام درخواستی‌اش را تا ظهر نشده است آماده کن و ببر! ابوشبلی دوباره برگشت و کیسه‌ای سکه برای یاقوت انداخت. _ این بابت بدهکاری قبلی! در دفتر یادداشت کن! ابن خالد گفت: «عجله‌ای نبود! می‌گذاشتی همه را با هم می‌پرداختی!» مرد در حال رفتن گفت: «پدرم می‌گفت هر وقت پول داری به یاد بدهکاری ات هم باش!» ابن خالد صدا رساند: «خدا رحمتش کند! پند حکیمانه‌ای است!» یاقوت سکه‌های داخل کیسه را شمرد و در صندوقچه بالای رف گذاشت. دفتری را کنار آتش باز کرد تا بهتر ببیند قلم در مرکب زد و جایی را خط کشید. ابن خالد گفت: «امروز وقت کردی سری به پشت بام بزن و ناودان را نگاه کن!» _ فرصت بشود به انبار هم سر می‌زنم! جوانی آمد و جلوی در ایستاد. آشنا نبود. لباس زیادی پوشیده بود. کلاهی پشمی به سرش بود. چکمه‌ای به پا داشت و بقچه‌ای روی شانه. سلام کرد و پرسید: «دکان ابن خالد این جاست؟» _ یاقوت گفت: «سلام برادر کدام ابن خالد را می‌خواهی؟ لحاف دوز یا ادویه فروش؟» جوان به داخل دکان آمد. _ معلوم است این جا لحاف دوزی نیست! چه بوی آتش و ادویه ی دلپذیری! بقچه اش را روی صندوق بزرگ گذاشت و دست‌هایش را به آتش گرم کرد. هر دو با کنجکاوی به او خیره شدند جوان کش و قوس مفصلی به بدنش داد و خمیازه کشید. اشکش را پاک کرد و به ابن خالد لبخند زد. _ خیلی خسته‌ام دلم می‌خواهد تا ناهار را برایم آماده می‌کنید، کنار این آتش بخوابم، صبحانه هم نخورده ام. از راه دوری آمده‌ام. بیش از یک ماه است که در راهم. دیروز هوا خراب شد. برف و بوران شدیدی زمین گیرمان کرد. شانس آوردم که این کلاه و بالاپوش را داشتم، وگرنه سرمای شدیدی می‌خوردم! به ابریق اشاره کرد. در ابریق را برداشت و بخارش را بو کشید. خوشش آمد. _ من طارقم. دهان ابن خالد باز ماند. به طارق نزدیک شد و دست‌هایش را گرفت. _ باید از دمشق آمده باشی! درست است؟ طارق سر پیش برد و آهسته گفت: «نه، از حلب.» _ طارق شاگرد ابراهیم؟ طارق خندید و سر تکان داد. _ یاسر شاگرد صفوان! صفوان سلام می‌رساند! باز سر پیش برد و آهسته گفت: «در حلب نام دیگری داریم!» ابن خالد از شادی فراوان قهقهه‌ای زد و او را در آغوش گرفت. _ خوش آمدی جوان! ماه هاست که چشم به راهم! مُردم از انتظار! من که نشانی از تو نداشتم و دستم از چاره کوتاه بود! چه عجب که اربابت جناب صفوان بالأخره تو را راهی کرد. _ همیشه حرف از شماست. صفوان می‌گوید پیش از آن که امام شهید از سیاهچال نجاتم دهد به دل ابن خالد انداخت که به زندان بیاید و مراقبم باشد! ابن خالد کمک کرد تا طارق بالاپوش سنگین و مرطوبش را بیرون بیاورد. او را روی صندوق نشاند و چکمه‌هایش را کند، در پیاله‌ای سفالین دمنوش ریخت قاشقی شکر قرمز به آن زد و به دستش داد. _ دمنوش دارچین و زنجبیل است بخور تا گرم شوی! به یاقوت گفت: «برو از دکان قمی‌ها کاسه‌ای حلیم بگیر!» یاقوت ظرفی برداشت و به طارق گفت: «از صفوان حرفی نزن تا برگردم!» طارق گفت: «سفارش کن گوشتش زیاد باشد! از حلب که راه افتادم این قدر لاغر نبودم! در این چهل روز سفر، غذای درست و حسابی نخورده‌ام!» _ اگر چیزی از حلیمشان مانده باشد! یاقوت دوید و رفت. ابن خالد هیجان زده و خندان گوشه ی صندوق نشست و با لذت، دمنوش خوردن طارق را تماشا کرد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رای بدیم که چی... اثر هنرمند: «فاطمه سالار نیا» 💠 هنرڪده ╰┈➤ https://eitaa.com/rooberaah ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌