eitaa logo
رو به راه... 👣
907 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
847 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«تنها صداست که می‌ماند!» ◾️«استاد اسفندیار قره‌باغی» صدای نغمه‌خوان انقلاب در تبریز دار فانی را وداع گفت. این ضایعه رو به جامعه ادبی و هنری، کشور تسلیت عرض می کنیم. 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 💠
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۸ : ما بودیم و بی پولی و گرسنگی که امانم را بریده بود. شهر غربت، بدون این که حتی کوچکترین کلمه ی آلمانی بلد باشیم. بالأخره با هر بدبختی که بود، محل تجمع ایرانی های مقیم فرانکفورت را پیدا کردیم و از آن مهلکه نجات پیدا کردیم. حالا دیگر نُه ماه می شد که به سر کار رفته بودیم و مانند گذشته در یک هتل، مشغول خرحمّالی شده بودیم تا اموراتمان بگذرد و از گرسنگی تلف نشویم. در قبال آن کار سخت، فقط غذا به ما می‌دادند و یک دَخمه ای برای خوابیدن و استراحت کردند که البته، صد رحمت به طویله های ایرانِ خودمان. دیگر بریده بودم و طاقت این همه سختی را نداشتم. دلم برای همان زندگی راحت و بی‌دردسر حاج عبدالله، حسابی تنگ شده بود. نان بربری تازه و خامه و عسل... آبگوشت فرد اعلا و گوشت کوبیده ی پُر مَلاط و... الآن نزدیک دو سال بود که حتی یک لحظه هم، طعم راحتی منزل حاج عبدالله را نچشیده بودم. دیگر طاقت نیاوردم و مخفیانه با تلفن رستوران هتل، با منزلمان تماس گرفتم. کسی گوشی را برنمی داشت. چندین بار در اوقات مختلف تماس گرفتم ولی کسی گوشی را بر نمی داشت. کمی نگران شده بودم. البته احتمال می دادم که حاج عبدالله بعد از مرگ مامان منیر و فرارِ من، منزل را فروخته باشد و نقل مکان کرده باشد، ولی بی دلیل، دفعات بعد هم تماس گرفتم. دفعه ی آخری که تماس گرفتم، با این که انتظار نداشتم کسی گوشی را بردارد، ولی برداشت و صدای عمو جلال بود که کاملاً برایم آشنا بود. ــــ سلام عمو جان! مجتبی هستم پس چرا چند روزه زنگ می زنم کسی گوشی رو بر نمی داره؟ حاج عبدالله کجاست؟ دیگه داشتم نگران می شدم. گفتم نکنه خونه رو فروخته و رفته. داشتم بی محابا و پشت سر هم حرف می زدم. از خوشحالی نمی‌دانستم چه می کنم. بی چاره عمو جلال که از شنیدن صدای من شوکه شده بود، با این تند تند حرف زدن من، زبانش هم بند آمده بود. ـــــ عمو جان چی شد؟ قطع کردید یا هنوز گوشی دستتونه؟ ـــــ نه، دستمه! ـــــ پس چرا حرف نمی زنید؟ ـــــ هیچی... یعنی تویی مجتبی عموجان؟! ـــــ بله خودم هستم. چیه، فکر کردید مُرده م؟ نه بابا، زنده م و نفس می کشم. ــــ نه عموجان صحبتِ این چیزا نیست. کجا گذاشتی و رفتی؟ چرا هیچ خبری نمی دادی؟ البته مهم نیست؛ یعنی الآن مهم نیست. الآن مهم اینه که کجا هستی و کِی می تونی بیای خونه. ــــ بالأخره میام خونه. دلم هم برای خونه خیلی تنگ شده، هر وقت موقعیت جور بشه، حتماً برمی گردم. ــــ مگه کجا هستی عمو جان؟ خیلی مهمه که زودتر برگردی. ــــ آلمان هستم، مگه حالا چیزی شده یا خدایی نکرده کسی طوریش شده؟! ـــــ آخه پسر، آلمان چیکار می کنی؟! به دلت بد راه نده. چیزی نشده، فقط حاج عبدالله... ــــ حاج عبدالله چی؟ ــــ حاج عبدالله کمی کسالت داره و چند روزیه توی بیمارستان بستری شده. راستش سکته ی مغزی کرده و الآن هم توی بخش مراقبت های ویژه بستریه. دکترها می گن هر وقت به هوش می آد، فقط می‌گه مجتبی. حالا هم عمو جان تو رو به خدا هر طور شده خودت رو برسون که حاج عبدالله خیلی بِهِت احتیاج داره. دکترا می گن اگه پسرش را بالا سرش حاضر بشه، حالش خیلی بهتر می شه. باز هم معرفت فامیل های حاج عبدالله. عموجلال فهمیده بود که آهی در بساط ندارم که با ناله سودا کنم و نمی توانم به ایران برگردم، واسه همین یکی از پسر عموهایم را با اولین پرواز، به آلمان فرستاده بود و من با بلیطی که عموجلال برایم تهیه کرده بود، به همراه پسرعمویم، خودم را به ایران رساندم. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
(مداد رنگی) 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«این خبرنگارها از کجا پیدا می شن؟» 🤔 📡 «بازی رسانه ای!» ☘ هـنـرڪده ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۲۹ : آخرین روز آبان ماه سال ۱۳۵۹ بود که دوباره در ایران بودم. ایران، کشور خوب ها و خوبی ها! واقعاً آدم هیچ جای دنیا، مانند وطن خودش احساس راحتی نمی کند. حدود دو سالی می شد که از ایران دور بودم؛ در این دو سالی که از ایران رفته بودم، خیلی چیزها عوض شده بود و خیلی اتفاقات مهمی هم رُخ داده بود که من از همه ی آنها بی اطلاع بودم. وارد فرودگاه که شدم، انگشت به دهان مانده بودم. دیگر از خیلی چیزها خبری نبود. خانم ها اکثراً چادر به سر داشتند، بی حجاب اصلاً به چشم نمی خورد. خیلی برایم جالب بود! تا به حال مملکتی با این شرایط ندیده بودم. یک مملکتِ اسلامی. آری، جمهوری اسلامی ایران! این تغییرات و این نام و نشان، حتی برای من هم که خیلی درگیر و دارِ این مسائل سیاسی نبودم، جذّاب به نظر می رسید. به هر حال نمردیم و یک مملکت اسلامی هم دیدیم. عمو جلال در فرودگاه منتظرم بود و به محض دیدن من، به استقبالم آمد. او را در آغوش گرفتم و برای اولین بار در آغوش کسی، شروع کردم به گریه کردن. به هر حال این هم یک حسّ عجیبی بود که ناخودآگاه از درونم جاری می‌شد و دستِ خودم هم نبود. مستقیم به سمت بیمارستان حرکت کردیم. در طول مسیر هنوز هم دیدن خانم های چادری، برایم جذّاب بود؛ بیشتر حواسم به رفت و آمد مردم مخصوصاً خانمها بود که عمو جلال پرسید: «چیه عمو جان؟ خیلی فرق کرده، نه؟ ــــ آره عمو جان، بیشتر از آنچه که بشه تصور کرد. اون زمان کجا و الآن کجا؟! خانم ها عوض شده اند که جای خود، پسرها هم شکل و قیافشون خیلی فرق کرده. تازه فهمیدم که چرا در فرودگاه همه به من چپ چپ نگاه می کردند و مثل این که از نوع تیپِ من خیلی خوششون نمی اومد. ــــ بله عمو جان. این که چیزی نیست، این تازه ظاهر قضیه است، مردم باطنشون هم کاملاً عوض شده و همه یک دل و یکرنگ شده اند و دنبال مسلمونیِ واقعی هستند. ــــ آره کاملاً معلومه. مردم اصلاً یک جورای دیگه ای شده اند. انگار آروم تر شده اند. مثل این‌که توی این دو سال، خیلی اتفاق ها افتاده که من از آن ها کاملاً بی خبرم! ــــ پس با این حساب مثل این که از قضیه ی حمله ی عراق و جنگ و این طور چیزها هم باید بی خبر باشی. درست نمی گم؟! ـــ عراق ؟! جنگ؟! جنگ با کی؟ ــــ با ایران. الآن دو ماه می شه که صدام به سرکردگی آمریکای بی همه چیز به ایران حمله کرده و جنگ بزرگی شروع شده. ــــ یعنی می گید الآن توی ایران جنگ واقعیه؟! ــــ پس چی؟! همین الآن توی جنوب، اهواز و خرمشهر، حسابی درگیری و کشت و کشتاره. جوون های هم سن و سال تو، همین الآن جلوی تیر و ترکش دشمن، سینه سپر کرده ن و هر روز تعدادیشون به شهادت می رسند. ــــ ای بابا... چه اوضاعی بوده و ما خبر نداشتیم. خُب دیگه، این هم از پس لرزه‌های همون انقلابه دیگه عمو جان. آخه یکی نبود به این مردم بگه، نونتون نبود؟! آبتون نبود؟! تظاهرات و انقلاب کردنتون چی بود؟! حالا هم حقّتونه. هرکی انقلاب کرده، خودش هم باید پای لرزش بشینه. حالا بهتره از این مسائل بگذریم، خُب عمو جان از بابا چه خبر؟. چند روزه این طوری شده؟ ــــ حاج عبدالله الآن ده روزی می شه که، توی کماست. البته گاه گداری به هوش میاد و فقط اسم تو رو می بره و دوباره از هوش می ره. حالا خدا کنه با دیدن تو، خوب بشه و برگرده خونه. این حرف های عمو نه تنها به من آرامش نمی داد و مرا از برگشتن در چنین موقعیتی خوشحال نمی‌کرد بلکه اضطراب و نگرانی مرا نیز بیشتر می کرد. با خودم می گفتم آخر چه گونه می شود که پدری با دیدن یک پسر لااُبالی و فراری اش بهتر شود. پسری که او را در سخت‌ترین شرایط تنها گذاشته بود و فرار کرده بود. به هر حال مجبور بودم که سرِ بالین او حاضر شوم و شدم. بیمارستانِ «هزار تخت خواب» یا به قول این ها بیمارستان «امام خمینی»! و اتاقی عجیب و غریب که می‌گفتند «آی. سی. یو». لباسِ مخصوصی به تن کردم و وارد اتاق شدم. اتاقی که معلوم نبود سهم ارواح بیشتر است یا سهم اَحیا... کلی دم و دستگاه به حاج عبدالله وصل کرده بودند. حالا بالای سرش ایستاده بودم و به صورت خسته و چروکیده اش و به ریش های سفیدش که سفیدتر و بلندتر شده بودند، نگاه می کردم. ⏪ ادامه دارد.... ................................... 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(رنگ روغن) ☘ هـنـرڪده ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
🌺 ☘ هـنـرڪده ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۰ : راستش نمی دانم چرا هر کار می کردم که گریه کنم، گریه ام نمی آمد. لعنت به این افکارِ شیطانی که مدام فکر و ذهنم را به خود مشغول کرده بود. انگار با آمدن من، شیطان هم مجالی برای ورود به این اتاق پیدا کرده بود و مدام درِ گوشم زمزمه می کرد که: «اگه حاج عبدالله بمیره، تو تنها وارث او هستی و کلّی مال و منال نصیبت می شه.» هر کار می کردم که از دست این افکار شیطانی خلاص شوم، نمی شد. به هرحال خم شدم و پیشانی حاج عبدالله را بوسیدم، چرا که از پشت آن پنجره ی شیشه ای، عمو جلال و بقیه ی فامیل، زل زده بودند به من و حرکات مرا با دقت زیرِ نظر داشتند. می توانستم افکار آنها را بخوانم؛ حتماً توقع داشتند که السّاعه با حضور من، حاج عبدالله چشم باز کند و مرا در آغوش بگیرد و صحیح و سالم از «بخش مراقبتهای ویژه» خارج شود. البته این هم گوشه ای از افکار همیشگیِ حاج عبدالله و دار و دسته شان بود. خودِ حاج عبدالله همیشه در مورد بیماریِ مامان منیر می‌گفت: « باید اهل بیت او را شفا بدهند و گرنه دارو درمان بی فایده است.» به هر حال من که مطمئن بودم با آمدن من، هیچ تغییری حاصل نمی‌شود و نشد. حاج عبدالله فردای آن روز مُرد. من به پیشنهاد دکتر، تا صبح بالای سرش بودم. شب عجیبی بود. اگر فردایش حاج عبدالله نمرده بود، مجبور بودم که حرف های قدیمی حاج عبدالله در مورد معجزه و اهل بیت و شفا و این جور چیزها را باور کنم. آخه نصف شب، وقتی حتی پرستارها هم اتاق را ترک کرده بودند و من تنهای تنها در اتاق، کنار تخت حاج عبدالله خوابم برده بود، با صدای حاج عبدالله از خواب پریدم. حاج عبدالله به هوش آمده بود و به من نگاه می کرد. داشتم از تعجب شاخ در می آوردم! ابتدا خیلی ترسیده بودم! گویی داشتم یک روح را نگاه می کردم. او مرا صدا می کرد و من از ترس، زبانم بند آمده بود. دست هایش را به سمت من دراز کرده بود و من را به سوی خود می خواند. اما برای آن زانوهایی که از ترس مدام می لرزیدند، رمقی نمانده بود که به سوی او حرکت کنند. حالا دیگر این حاج عبدالله بود که با نیروی عجیب و غریب، به تکاپو افتاده بود و روی تخت می نشست. آری حاج عبدالله که دَه روز، بدون کوچکترین حرکتی روی تخت افتاده بود، حالا سالم تر از همیشه روی تخت نشسته بود و لبخندزنان مرا صدا می کرد و می خواست که بروم در آغوشش. نزدیک بود سکته کنم و به جای حاج عبدالله، من روی تخت درازکش شوم. اما به خیر گذشت و این حالت، لحظاتی بیشتر طول نکشید. تنها چند کلامی با من صحبت کرد و دوباره به حالت اول بازگشت. البته بعداً شک کرده بودم که این وقایع را در خواب دیده بودم یا در بیداری. ولی به احتمالِ نود و نُه درصد، بیدار بودم و یک درصد احتمال داشت که خواب بوده باشم. اما من همان یک درصد را قبول کردم و گفتم حتماً خواب بوده ام! به هر حال خواب یا بیدار، من آن صحنه را خوب به یاد دارم. حاج عبدالله، صحیح و سالم، سالم تر از من، روی تختِ بیمارستان نشسته بود و در حالی که مدام لبخند می زد به من گفت: « سلام بابا جان مجتبی (همان تکیه کلام همیشگیِ حاج عبدالله). می دونم از راه دوری اومدی و خیلی هم خسته ای. ولی چه کنم که من هم دیگر فرصت زیادی ندارم و باید هرچه زودتر راهیِ سفر نهایی بشوم. اگر تا به حال هم نرفته م، لطفِ آقای خمینی بوده و بس. من او را واسطه کردم و چند روزی از ملک الموت اجازه گرفته م تا این که بتونم دوباره تو رو ببینم. حالا هم خدا رو شکر که به آرزوم رسیدم و قبل از رفتن، یک بار دیگه تو رو دیدم، حالا هم می تونم وصیّتم رو به تو بکنم و خیالم راحت باشه که تا حدودی، وظیفه ی پدری را در حقّت به جا آوردم. ببین بابا جان مجتبی! اگه می خوای اَزَت راضی باشم و خودت هم توی دنیا و آخرت روسفید باشی، آقای خمینی رو فراموش نکن و سعی کن به حرف های آقا خوب گوش بدی که کلید نجات فقط و فقط در دست اوست و بس.» حاج عبدالله، این جملات یا به قول خودش آخرین وصیتش را هم به من کرد و دوباره دراز کشید. با دراز کشیدن حاج عبدالله، صدای ممتد بوق دستگاه های قلب و غیره بود که مثل آژیر خطر، پرستارها را به داخل اتاق کشاند. آنها سراسیمه وارد شدند و شروع کردند به شوک دادن به حاج عبدالله. البته هنوز هم شک دارم که من با صدای آن بوق های ممتد از خواب بیدار شدم یا این که نه، از اول بیدار بودم و در بیداری این صحنه ها را می دیدم. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
رنگ‌های اصلی : قرمز، زرد و آبی هستند، و به دلیل این که دانه های رنگی تشکیل دهنده آن از ترکیب هیچ رنگ دیگری به جود نیامده، به عنوان رنگ اصلی شناخته می شوند. رنگ‌های فرعی: رنگ های سبز، نارنجی و بنفش می باشد که از ترکیب رنگ های اصلی با یک دیگر به وجود می آیند که در واقع بین دو رنگ تشکیل دهنده خود قرار می گیرند. قرمز+زرد = نارنجی زرد+آبی= سبز قرمز +آبی= بنفش رنگ‌های ترکیبی: دسته سوم از ترکیب شدن یک رنگ اصلی با یک رنگ فرعی به دست می آید مانند: قرمز-بنفش، زرد-سبز، زرد-نارنجی. 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 💠
یادش به خیر فصل زمستان میان صحن اشکم چکید و ماند روی برف‌ها ردش وقت سحر، نسیمِ خنک، صوت ربنا آن پنجره طلایی و صحن زبانزدش ☘ هـنـرڪده ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۱ : بعدها که گاهی اوقات به فکر آن صحنه و صحبت های حاج عبدالله می‌افتادم و یا برای بعضی دوستان تعریف می‌کردم، می‌گفتند: «یا زیاد خورده بودی یا این که یک خیال روانی بوده !» می گفتند از روزی که نام این بیمارستان را از «هزار تخت خواب» به «امام خمینی» تغییر داده اند، اکثر طرفداران ایشان، علاوه بر این که اصرار دارند در این بیمارستان بستری شوند، ناخودآگاه دچار توهّم و خیالاتِ مذهبی هم می شوند که احتمالاً خوابِ حاج عبدالله هم نمونه‌ای از این توهّماتِ پوچ بوده که مثلاً فکر می‌کرده که به واسطه ی امام خمینی چند روز دیگر زنده مانده و از این طور چیزها. به هر حال انگار زیاد بیراه هم نمی‌گفتند و حاج عبدالله هم گرفتار این تخیلات شده بود. هرچه بود گذشت و من هم بعد از یک هفته، تمام خاطرات گذشته را از ذهنم پاک کردم و یک زندگیِ جدیدی را آغاز کردم. 🔹🔹🔹 حالا دیگر برای خودم کسی شده بودم؛ پولدار و سرشناس. قبل از چهلم، مغازه ی حاج عبدالله را فروختم و یک ماشین مُدل بالا خریدم. البته از دیگران که پنهان نبود، از شما چه پنهان که خانه را هم چون رویَم نمی شد، صبر کردم تا چهلم حاج عبدالله بگذرد و بعد بفروشم. یک خانه ی کوچکتر خریدم و بقیه ی پول را هم سرمایه ی کار و کاسبی کردم. کار و کاسبی در آن موقعیت، خیلی خوب می گرفت. زمان جنگ بود و کسی دنبال اقتصاد و این چیزها نبود. همه دنبال مُردنِ مفتی یا به اصطلاحِ خودشان، «شهادت» بودند و میدان برای پول پارو کردنِ امثال من، بازِ باز بود. به راحتی می شد با یک مقدار سرمایه ی کم، سود زیادی به جیب زد. به دوسال نکشیده بود که دیگر یک تاجر تمام عیار و پولداری بی رقیب شده بودم؛ آن هم در سن ۲۵ سالگی. حالا دیگر این من بودم که می توانستم برای دخترها شرط و شروط تعیین کنم و هر کسی را که دلم می خواست به همسری بگیرم! آری حالا قضیه کاملاً عوض شده بود و من برای خودم کسی شده بودم و نامِ شرکتم در ایران پُرآوازه شده بود. وقتی به آن موقعیت رسیدم، باز به تنها چیزی که فکر می کردم «الهه» بود. مدام در این فکر بودم که یک روز با پولی کلان به آلمان برگردم و انتقامِ آن حقارت ها را از الهه و پدرش و خاله مریم بگیرم. حالا دیگر آن موقعیت به طور کامل فراهم شده بود و من منتظر بودم که کمی کارهایم را سر و سامان بدهم و چند روزی برای تفریح به آلمان سفر کنم. درست چند روز قبل از رفتن به آلمان بود که فریبرز، آن دوست قدیمی، از آلمان زنگ زد و آن خبر خوشحال کننده و البته تا حدودی ناراحت کننده را به من داد. الهه با شوهرش «مایکل خان» تصادف کرده بودند و مایکل بی چاره که ظاهراً درجا، جان داده بود و الهه هم وضعیتش هنوز معلوم نبود. فریبرز می گفت بدجوری سرش به شیشه ی جلوی ماشین کوبیده شده و ضربه مغزی شده. الآن هم دو روز است که در کُماست. جالب بود او هم در بخش مراقبت های ویژه بستری شده بود. با شنیدن این خبر تا حدودی آرامش پیدا کردم. گویی از عطش انتقام گرفتنم، کاسته شده بود. با خودم می گفتم بالأخره نفرین های آن شب من در بیرون مراسم عروسی، کارساز شد و دامن آنها را گرفت. از مرگ مایکل که اصلاً ناراحت نشدم و برعکس خوشحال هم شدم، تلافی آن مشت ناجوانمردانه اش را چشید. مسئله ی مهم، الهه بود. اگرچه کمی هم خوشحال بودم، اما بیشتر نگران به هوش آمدنش بودم. این اتفاق روزنه‌ای شده بود که آتش عشق، دوباره در من شعله ور شود و بتوانم به الهه، الهه ای که حالا دیگر بیوه شده بود، فکر کنم و آینده ای طلایی را در ذهنم تصور کنم. آری حالا دیگر من نه تنها تمام آن شرایط را داشتم، بلکه از خود آنها نیز سرشناس تر شده بودم و آوازه ی تجارت من، حتی به گوش آلمانی ها هم رسیده بود. دیگر فرصتی بهتر از این گیرم نمی آمد. در اسرع وقت کارهایم را ردیف کردم و آماده ی پرواز به فرانکفورت شدم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ «نستعلیق نویسی با خودکار» ☘ هـنـرڪده ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
اعدام نکنید! ☘ اثر هنرمند: «سید محمدرضا موسوی» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah 💠
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۲ : ساعت ۱۰ صبح باید در فرودگاه می بودم. کمی طول کشید تا آماده بشوم. یک ساعت قبل از پرواز بود که من به طرف فرودگاه به راه افتادم. از شانس بدِ من، ماشین در بزرگراه پنچر شد. خواستم ماشین دیگری بگیرم و خودم را برسانم که راننده ی خصوصی ام گفت: «آقا هنوز فرصت داریم، چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد. لاستیک را عوض می‌کنم و راه می‌افتیم. قول می دهم که به موقع برسیم.» راست می گفت، چند دقیقه بیشتر طول نکشید. حالا دیگر به سرعت به سمت فرودگاه حرکت می کردیم. راننده ی چیره دست و ماهری بود. به میدان آزادی رسیده بودیم و راهی تا فرودگاه نمانده بود. با حسابِ من، وقت هم اضافه می آوردیم. از آزادی به سمت فرودگاه سرازیر شده بودیم که... من مثل یک تیکه گوشتِ بی جان، غرق در خون روی صندلی عقب مُچاله شده بودم. احساس می کردم ضربه ی بدی به سرم وارد شده است. مدام از پشت سرم خون فوران می زد. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده بود؟ فقط همین قدر یادم بود که راننده وقتی با سرعت، می خواست از سمت راست سبقت بگیرد، یک آن، ماشین بزرگ شهرداری را دیدم که در کنار خیابان پارک کرده بود و مشغول آب دادن به گلها بود. دیگر نفهمیدم چه شد. فقط برخورد شدید بنز را با کامیون احساس کردم و انحراف به چپ و چرخش در هوا و... با صدای های و هوی مردم که در کنار ماشین هوار می کشیدند و می خواستند درب ماشین را از جا بکند و ما را بیرون بکشند بود که لحظه‌ای به هوش آمدم و با دیدن آن وضعیت دوباره از هوش رفتم. 🔸🔸🔹🔸🔸 روزهای بسیاری پشت سر هم می‌آمدند و می‌رفتند. سرگردان و حیران در یک بیابان برهوت، رها شده بودم! تنهای تنها. هیچ اثری هم از حیات یافت نمی‌شد. نه خاری، نه بوته ای، نه درختی. هیچیِ هیچی. از فرط تشنگی تا مرز مردن پیش می‌رفتم و نمی مُردم. ناخودآگاه بدون آن که آبی بنوشم احساس می کردم کمی سیراب شده ام و دوباره خستگی‌ها و تشنگی ها و گرسنگی ها آغاز می‌شد. سرزمین عجیب و غریبی بود. هنوز نمی دانستم که چرا و چه گونه در این سرزمین هستم. چند روزی بود که مرا در این بیابان رها کرده بودند و رفته بودند. خسته ی خسته بودم. در این چند روز، یک بار هم چشم روی هم نگذاشته بودم و خودم از این مسئله در تعجب بودم. هر وقت که می خواستم لحظه ای بخوابم، احساس می کردم که در محاصره ی مارهای سمی و عقرب های خطرناک هستم! از ترسِ نیش آنها جرأتِ یک چرتِ کوچک را هم نداشتم. خلاصه همه اش دلهره و اضطراب بود. تا دم مرگ پیش می رفتم و دوباره زنده می شدم. خدایا این دیگر چه بلایی است که نصیب من شده است؟! این بلاتکلیفی، دیگر مرا از پا درآورده بود. هر لحظه دعا می کردم که از تشنگی و گرسنگی جان دهم و از این صحرای برهوت خلاص شوم؛ صحرایی که از عذاب جهنم هم زجرآورتر شده بود. در شب هایش سکوتی محض حکم فرما بود، نه ستاره ای، نه روشنایی و نه مهتابی.. هیچی! تاریکیِ مطلق بود. حتی یک متریِ جلوی پایم را هم نمی‌دیدم. با حساب من، حالا دیگر ده روز بود که در این صحرای برهوت رها شده بودم. البته یک احساس عجیب به من می گفت که، کسی از وَرای این آسمان مرا نگاه می‌کند و به من توجه دارد. آخر مگر می‌شود کسی مدت ده روز، بدون نوشیدن قطره ای آب، آن هم در بیابانی خشک و سوزان، زنده بماند؟! البته چه زنده ای؟! شده بودم یک مشت پوست و استخوان. زنده ای که هر لحظه مرگش را طلب می کرد. دیگر طاقتم تمام شده بود. شب یازدهم، همان طور که بر روی ریگ های آن بیابان، مانند جسدی بدون تحرک افتاده بودم، تمام نیرویم را در صدایم جمع کردم و رو به آسمان فریاد کشیدم: « آهای... آهای... ای کسی که پشت این آسمان تیره پنهان شده ای و می‌دانم که صدایم را می شنوی! یا مرا نجات بده یا خلاصم کن! حداقل دست از سرم بردار و بگذار بمیرم.» هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای هولناک در آسمان پیچید که: «بمیر... بمیر که حالا وقتِ مُردن است!» ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(روی پارچه) ☘ هـنـرڪده ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾ ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾
☘ هـنـرڪده ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ تلخ کنی دهان من، قند به دیگران دهی/ نم ندهی به کِشت من، آب به این و آن دهی 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.ir/rooberaah ---------------------🌹------------------------
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۳ : بند بندِ وجودم از هیبت این صدا، از هم گسسته شد. هنوز صدا تمام نشده بود که زمین لرزید. ناگهان احساس کردم زمین دهان باز کرده و دارد مرا می بلعد. درست بود، زمین به اندازه ی قامت من شکافته شده بود و حالا دیگر من داخل خاک، مدفون شده بودم. وقتی با سختی سرم را کمی بلند کردم و اطراف را نگاه کردم، یقین کردم که این جا قبر است و جای دیگری نیست. دقیقاً مثل قبر حاج عبدالله. دو متر در زیر زمین و فضای تنگ و تاریک. دیگر داشتم از ترس می مُردم. یعنی مردنم حتمی بود. یاد برزخ و قبر و قیامت افتادم. تازه متوجه شدم که من در سراشیبی قبر هستم و کارم تمام است. داشتم به همین فکر می‌کردم که ناگهان تمام قبرم پر از مارهای سمّی و عقرب‌های سیاه شد. از ترس مدام فریاد می زدم و جیغ می کشیدم. احساس می کردم تمام بدنم کِرِخت شده بود. حالا دیگر دیواره‌های قبرم به حرکت درآمده بودند و به من نزدیکتر می شدند. تنگ تر و تنگ تر... احساس می کردم دارم زنده به گور می شوم. قبر به قدری تنگ شده بود که مجبور شدم مثل مرده های واقعی به پهلوی راست دراز بکشم که جای کمتری را اشغال کنم. اما فایده نداشت. زمین به حرکت خود ادامه می‌داد و قصد داشت استخوان‌های مرا با یک فشار در هم بکوبد. اولین جایی که با دیواره های قبر برخورد کرد و شکست، دماغم بود. دماغی که تا به حال چند با شکسته شده بود. اما این بار خیلی فرق می کرد. صدای خرد شدن استخوان دماغم را با تمام وجود، احساس کردم. حالا دیگر مغزم مانند تخم مرغی شده بود که در بین یک گیره ی محکم قرار داده شده بود و هر آن ممکن بود از فشارِ زیاد، منفجر شود. مرگ را به دو چشمم می دیدم. تا به حال چنین بی چاره و درمانده نشده بودم. در این حال بودم که ناگهان صدای حاج عبدالله، به طور غیرمنتظره‌ای در قبر پیچید که مدام فریاد می زد: «باباجان مجتبی! باباجان مجتبی!» این صدا، مانند فرشته‌ای بود که مرا آرام می کرد. احساس می‌کردم حاج عبدالله به کمکم آمده است. اما نه، از او خبری نبود! ولی خُب همین صدا هم کار خود را کرد. ناخودآگاه یاد آخرین حرفهای حاج عبدالله افتادم. آخرین وصیّتش که می گفت، هر گره ای به دست آقای خمینی باز می شود. یاد این حرف که افتادم، داشتم از خوشحالی قالب تهی می کردم . گویی معجزه شده بود. به محض این که فریاد زدم: «آقا خمینی جان نجاتم بده!» دیدم که فشار قبر از حرکت ایستاد. نه تنها فشار قبر ایستاد، بلکه آن مارها و عقرب های وحشتناک هم داشتند از قبر خارج می شدند. قبر با یک فشار عجیب مرا به بیرون پرتاب کرد و حالا من در بالای همان بیابان برهوت افتاده بودم. نیرویی عجیب در خودم احساس می‌کردم. به سختی ایستادم. ناگهان نوری درخشید و بیابان را به هم ریخت. «الله اکبر» چند لحظه بعد، کمی آن طرف‌تر، حاج عبدالله بود که با لبی خندان در کنار آقای خمینی ایستاده بود و هر دو، به من نگاه می کردند. آقای خمینی را چند باری در تلویزیون دیده بودم؛ اما فکر نمی کردم تا این حد نورانی و زیبا باشند، اما بود، زیباتر و نورانی تر از هر فرشته ای! حاج عبدالله دوباره لبخندی زد و طبق معمول گفت: «باباجان مجتبی! از آقا خواهش کردم که واسطه شوند و تو را نجات دهند. الحمدالله آقا هم لطف کردند و بر منِ پیرمرد منّت نهادند و این خواهش مرا استجابت کردند. حالا از آقا تشکر کن و به حرف های آقای خوب گوش بده!» ناخودآگاه اشک از دیدگانم جاری شده بود و بی‌حرکت به آقا زُل زده بودم. زبانم بند آمده بود. انگار آقا هم این را متوجه شده بودند که روی کردند به من و فرمودند: «پسرم! حالا دیگر نگران نباش. به خاطر پدرت، تو را از عذاب نجات دادند. حالا می توانی برگردی و به زندگیت ادامه بدهی. اما این را بدان که اگر به اعمال گذشته ات ادامه دهی، دفعه ی بعد عذابی به مراتب سخت تر از این را باید تحمل کنی!» زبانم باز شده بود. از ترس این که دوباره این عذاب ها را تحمل کنم، پرسیدم: « آقاجان بفرمایید که چه کار کنم که برای همیشه از این عذاب ها راحت شوم.» مختصر مفید جواب داد: «اگر می خواهی تا ابد رستگار شوی، برو به جنوب و هر چه در توان داری به رزمندگان کمک کن که راه نجات، فقط همین است و بس.» این جملات را شنیدم و خواستم سؤال دیگری بکنم که احساس کردم، گِردباد عظیمی در گرفت و دیگر خبری از آقا و حاج عبدالله نبود. من هم در داخل این گردباد گرفتار شده بودم و به آسمان بلند شده بودم. چند دوری در آسمان چرخیدم و ناگهان به زمین پرتاب شدم. ⏪ ادامه دارد.... ................................. 🌳 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.ir/rooberaah ┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄