eitaa logo
رو به راه... 👣
907 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
847 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۶۶: باورم نمی شد رد پای پدر و سازمانش در تمام بدبختی‌هایمان پرسه می زد. مبهوت از اتفاقاتی که نیمچه زندگی ام را زیر و رو کرده بود، مشتاق شنیدن در سکوتی پر هیاهو، چشم به لب های حسام دوختم. فرشته ی نجاتی که نفس کشیدن دانیالم را دِین به او داشتم و خدایی که در اوج بی خدایی، هوایم را داشت. متانت صدایش در گوشم زنگ خورد: ـــ به واسطه ی نزدیکی به دانیال متوجه شدم که تمایلات مذهبیش زیاده، هرچند که رو نمی کنه، اما زمینه شو داره. پس بیش تر و بیش تر روش کار کردم. تصویر نمازهای دانیالِ آن روزها و خنده هایی که می دانستم قشنگ تر از سابق است، در خاطراتم مرور شد. حالا که فکر می کنم، می بینم جنس خنده ها و نمازهایش، شباهت زیادی داشت به حسام این روزها. حواسم را به گفته هایش دادم. - از طرفی خبرچینی که تو داعش داشتیم، تو یکی از بمبارون های سوریه کشته شد و عملاً کسی وجود نداشت تا بسته ی حاوی اطلاعاتی را که رابطمون جمع آوری کرده بود، بهمون برسونه. کنجکاوی ام گل کرد و جمله ای به زبانم آمد. ـــ چه اطلاعاتی؟ تبسمش کم رنگ شد و پس از مکثی ادامه داد: ـــ یه فهرست از اسامی افراد عضوگیر و کلیدی که سعی داشتن واسه اهداف داعش تو ایران فعالیت کنن. یه مقدار هم اطلاعات دیگه که جزو اسرار نظامی محسوب می شه. تعجب کردم. یعنی ایران تا این حد هوشیار بود؟ ـــ شما توی داعش رابط دارین؟ شوخی می کنین دیگه! ـــ نه کاملاً جدی گفتم. پدرم حق داشت. ایرانی‌ها این توانایی را داشتند تا ترسناک تر از بزرگترین ابرقدرت ها باشند. ترسی که در دایره ی دیده او، اسمی از سپاه پاسداران را قلم می زد. ـــ شما دقیقاً چه کاره هستین؟ نکنه پاسدارین؟ نام ژنرال معروفشان را در ذهن مرور کردم؛ مردی که سر نترسی داشت، گزارش بی‌باکی اش هر روز سرخط خبرها بود و با پاسدارانش، هراسی به جان داعیان قدرت انداخته بود که غربی‌ها، آرزوی به باد دادنش را داشتند؛ حسام را در ذهنم مرور کردم و خلق و خوی دوست داشتنی اش را. اشتیاق شنیدن، خط ناآرامی می کشید بر صفحه صبرم. باز هم گوش جان سپردم به حرف‌هایش. - تهدیدهای سازمان روی دانیال زیاد شده بود و این جریان حسابی کلافه ش کرده بود. ما وارد عمل شدیم و باهاش حرف زدیم؛ تمام جریان را برایش تعریف کردیم. از تهدید خونوادش توسط سازمان منافقین تا نقشه ی داعش که هنوز اجرایی نشده بود. اون دیگه می دونست که ما از همه چیز باخبریم و بهش اطمینان دادیم که امنیت خونوادش رو تأمین می کنیم. به میان حرفش پریدم. ـــ به این شرط که به درخواست شما وارد داعش بشه و اون اطلاعاتی رو که رابطتون جمع آوری کرده به دستتون برسونه! درسته؟ پس شما معامله کردین. جون خونوادش در قبال اطلاعات! در سکوت به جملاتم گوش داد و با آرامش گفت: ـــ نه، این طور نیست. امنیت دانیال اصلی ترین دغدغه ما بود و هست. ما فقط کل جریان رو از جمله دسترسی به اون بسته، که حاوی اطلاعات بود، براش توضیح دادیم و اون به دلیل تنفری که از پدرتون، سازمان، و وابستگانش داشت پیشنهادمون رو تو هوا زد. همین! بعد از اون، من بارها باهاش حرف زدم و خواستم منصرفش کنم، چندین و چند بار بهش گفتم که حتی اگه این کارو انجام نده، باز هم امنیت خونوادش تأمینه. اما اون می گفت می خواد انتقام بگیره. انتقام تمام بدبختی ها و سختی هایی که مادر و خواهرش از جانب افکار سازمانی پدرش متحمل شدن. افکاری که حالا پای داعش رو به زندگیش باز کرده بود. به خواست و اصرار خودش، عملیات شروع شد، دانیال نقش یه نابغه ساده رو به خودش گرفت و سوفی به عنوان دختری زیبا و مهربون که از قضا مبلّغ داعش برای جذب نیرو تو آلمانه، وارد بازی شد. بی خبر از این که دارن رو دست می خورن. بعد از یه مدت دانیال قیافه ی یه مرد عاشق به خودش گرفت که مثلاً تحت تأثیر سوفی، داره روز به روز به تفکرات داعشی نزدیک می شه؛ از شکل و ظاهر گرفته تا افکار و اعتقادات. طوری که حتی شما هم این تغییر رو به عینه حس کردین، ریش های بلند و سر تراشیده ی دانیال در ذهنم تداعی شد با اخلاقی که دیگر جایی برای تحمل نداشت و کتکی که از دستانش خوردم. حرف های حسام، روزگار سیاهم را به رخم می کشید. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
مداد رنگی 🔹هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🚀 ابرموشک هایپرسونیک فتّاح اثر هنرمند: «مصطفی شفیعی» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅═✧❀🌸❀✧═┅┄
🔹هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🔰 اثر هنرمند: «علی عسکری» 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅═✧❀🍃🌸🍃❀✧═┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۶۷ او ادامه داد: - ما مدام شما رو زیر نظر داشتیم، تعقیب های هر روزتون می تونست دردسرساز بشه؛ هم واسه امنیت خودتون و دانیال، هم واسه مأموریتی که ما داشتیم. یادمه شبی که از دانیال کتک خوردین، اون به قدری گریه کرد که فکر کردم دیگه حاضر نمی شه به مأموریتش ادامه بده. اما این طور نشد. اون سخت تر از این حرف ها بود و عقب نمی کشید. بالأخره بعد از یک مدت نقش بازی کردن و فریب سوفی، با اون به سوریه رفت. حالا دیگه زمان اجرای عملیات اصلی فرا رسیده بود. گفته های سوفی در ذهنم مرور شد. کلامش را بریدم. صبر کن! حرف هایی که سوفی در مورد نحوه ی خروجش از آلمان می زد، اون حرف ها از کجا می اومد؟ منظورم اینه که... انگار اغتشاش افکارم را خواند. - تمام حرف هاش درست بود. جمله به جمله! اما نه درباره ی خودش و دانیال. اون در واقع خاطراتی واقعی از ماهیت اصلی گروهشون رو براتون تعریف کرد. اتفاقاتی که هر روز داره واسه اعضای اون گروه رخ می ده. هر روز زنانی هستند که بدون آگاهی و به امید ماه عسل با همسران داعشیشون به ترکیه می رن، اما سر از حریم سوریه و پایگاه این حروم زاده ها برای جهاد نکاح در می آرن. هر روز هستن دخترها و پسرهایی که به طمع وعده های دروغین این گروه تو کشوری مثل فرانسه و آلمان، خودشون رو گرفتار خون یه عده زن و بچه ی مظلوم می کنن. طمعی که یا مجبورن تا ته پاش وایسن و یکی بشن عین همون حیوون ها، یا باید فاتحه ی زندگی رو بخونن و برن استقبال مرگ؛ به بدترین شکل ممکن! نفس عمیقی کشیدم. یه سوال: چه جوری به دانیال اعتماد کردین؟ نترسیدین که رابطتون رو لو بده؟ سؤال های مختلفی در ذهنم پرواز می کرد و من سعی داشتم جوابی برای یک یک آن ها بیابم. اعتماد به پسری از جنس پدری سازمانی، کمی سخت به نظر می رسید. احتمال بر ملا کردن نام و هویت رابط، توسط پسری مثل دانیال، زیاد هم دور از ذهن به حساب نمی آمد. حسام با تأملی خاص پرسید: - دانیال می دونه که این قدر زیاد بهش اعتماد دارین؟! دوست نداشتم برداشت بدی از سؤالم شود، پس به دنبال جملاتی مناسب گشتم که حسام شوخ طبعانه سری تکان داد و خودش به فریادم رسید. - نیاز به هول شدن نیست. شوخی کردم. خب در هر صورت دانیال به هویت واقعی رابط پی نمی برد. نه تنها دانیال که جز چند نفر، اون هم در سِمت های بالای فرماندهی، هیچ کس از هویت اصلی رابطمون با خبر نیست. گیج شده بودم. - پس چه جوری قرار بود اون بسته رو از رابط بگیره و بهتون برسونه؟ انگشت شست و اشاره اش را به دور لبش کشید. خب اصلاً قرار نبود به طور مستقیم بسته را از رابط تحویل بگیره. ما نشونی مکان خاصی رو بهش می دادیم و دانیال فقط بسته را از اون جا برمی داشت و به وسیله ی یکی از نیروهامون تو سوریه به ما می رسوند. حالا اگر سؤالی ندارین من ادامه ی ماجرا رو براتون توضیح بدم. مبهوت و وامانده، با تکان سر، انتظار خودم برای شنیدن رو اعلام کردم. ـــ حالا وارد فاز جدیدی شده بودیم. دانیال با ورود به داعش علاوه بر رساندن بسته به ما، گل های دیگه ای هم کاشت. از جمله لو دادن چند تا اسرار نظامی و راهبردی اون ها تو سوریه و شمال عراق؛ که کمک زیادی به بچه های مدافع حرم کرد. از طرفی نیروهای داعش رو حساس به این کرد که یه خبرهایی هست و کسی از داخل خودشون داره به ما گرا می ده. حالا ما می خواستیم دانیال برگرده و اون کله شقی می کرد. تا این که اتفاقی مهم افتاد و دانیال یه آمار دقیق و بی عیب از عملیاتی به ما داد که نیروهای تکفیری داعش، قصد داشتن تو سوریه انجام بدن. اما با اطلاعاتی که از طریق دانیال به دست بچه های ما رسید، اون عملیات تبدیل شد به یه شکست بزرگ و میدون مرگ برای اون حروم زاده های تکفیری. باورم نمی شد که تمام این آتش ها را برادر خوش خنده ی من به پا کرده باشد. لبخند غرور آمیزش عمیق شد. شکستی که اصلاً فکرش هم نمی کردن. آخه بعید بود با اون همه سرباز و تجهیزات، حتی تلفات داشته باشن، چه برسه به قیمه قیمه شدن. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ آن که نقشی دیگرش جایی مصور می‌شود نقش او در چشم ما هر روز خوش تر می‌شود عشق دانی چیست سلطانی که هر جا خیمه زد بی خلاف آن مملکت بر وی مقرر می‌شود «سعدی» 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ---------------------🌹---------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 صبح که بیدار شدی لبخند بزن! 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ┄┅═✧❀🍃🌸🍃❀✧═┅┄
🖌 آثار تاریخی (آبرنگ) * «بادگیر ها یزد» * «آرامگاه حافظ» 🔹هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۶۸ : ...با اون شکست بزرگ که نتیجه ی لو رفتنشون بود، داعش به شدت به هم ریخت، طوری که برای شناسایی اون خبرچین، به جون همدیگه افتاده بودن. دیگه موندن دانیال تو این شرایط، اصلاً صلاح نبود و باید از اون جا خارج می‌شد پس به کمک نیروهامون تو سوریه، فراریش داریم. با ناپدید شدنش، انگشت اتهام رفت سمت دانیال و افرادی که اون رو وارد نیروها کرده بودن مثل سوفی که یه جورایی معشوقه و همسر سابق دانیال محسوب می شد. حالا داعش می دونست که ضربه ی سختی از این نخبه ی جدید ایرانی که به نوعی پیشنهاد سازمان مجاهدین هم محسوب می‌شد، خورده. همین باعث شد تا با بالادستی های منافقین و داعش واسه پیدا کردن مقصر بین خودشون، مثل سگ و گربه به جون هم بیفتن. بی خبر از وجود یه رابط، تو زنجیره‌ی اصلی خودشون و بسته ای حاوی اسرار مهمشون تو دست نیروهای ایرانی. سؤالات مختلف دستپاچه ام کرد. ـــ این امکان نداره! چون عاصم و سوفی، مدام اسم اون رابط رو ازتون می پرسیدن و... میان حرفم پرید. ـــ صبر کنین! ماشاءالله چه قدر عجله دارین! بله، اونا دنبال رابط بودن. اصلاً دلیل اصلی همه اتفاق ها، رسیدن به اون رابط بود وگرنه عملاً کشتن دانیال یا من، سودی جز صرف هزینه و وقت براشون نداشت. چون عملیاتی که نباید لو می رفت، دیگه رفته بود و اونا این قدر بیکار نیستن که بخوان از یه خائن انتقام بگیرن، اما... اما وقتی تعدادی از مهره‌های اصلیشون تو ایران دستگیر شدن، اونا به این نتیجه رسیدن که جریان باید فراتر از دانیال باشه و فردی، درست در هسته ی اصلیشون داره یه سری از اطلاعات رو لو می ده. چون دسترسی به اسامی این افراد برای کسی مثل دانیال تقریباً غیرممکن محسوب می‌شد. اونا با یه تحقیق گسترده به این نتیجه رسیدن که یک رابط تو زنجیره ی اصلیشون وجود داره که دانیال از هویتش با خبره. گرچه روح برادرتون هم از ماهیت اون رابط، خبر نداشت. پس باید دانیال رو پیدا می کردن. تو اولین قدم سعی کردن تا دوستانه و از طریق عاصم به شما نزدیک بشن! چون فکر می کردن که شما، حتماً از دانیال خبر دارین. اما تیرشون به سنگ خورد. آخه فهمیدن بی خبرتر از خودشون، خونواده ش هستن. به همین دلیل عاصم به عنوان یک دوست خوب و مهربون کنارتون موند و ازتون در برابر مشکلات و حتی سوفی هم مراقبت کرد. کسی که چهره ی دوست داشتنی و همیشه نگرانش باعث شد تا وارد خونه و حریم خصوصیتون بشه و حتی به عنوان یه عاشق سینه چاک، بهتون پیشنهاد ازدواج بده. اونا مطمئن بودن که بالأخره دانیال سراغتون می آد و اگر عاصم بتونه اعتمادتون رو جلب کنه، خیلی راحت می تونن، گیرش بندازن. اما بدخلقی و یک دندگیتون، مدام کار رو برای عاصم و بالادستی هاش، سخت و سخت تر می کرد. ناگهان خندید و دستش را روی گونه اش گذاشت. ــــ البته شانس با عاصم یار بود. آخه نفهمید که چه دست سنگینی دارین، ماشاالله! منظورش سیلی محکمی بود که توی باغ به صورتش زدم! از فرط خجالت، گونه ام سرخ شد. فقط سیلی نبود، یک بریدگی عمیق هم روی سینه اش به یادگار گذاشته بودم و او محجوبانه، آن را به خاطر نمی راند. با تک‌تک جملاتی که بر زبان می‌آورد، همه ی آن خاطرات بدطعم گذشته، دوباره در حافظه ام مرور می شد. روزهایی که هر چند، گره از معماهای ریز و درشت زندگی ام باز می‌کردند اما توانی نداشتند، برای کمک به بیش تر شدن تعداد نفس های محدودم. نفس هایی که دیگر تک تکشان را از سر غنیمت می شمردم. بی خبر از این که فرصت دوباره دیدن دانیال را نصیبم می کنند یا نه؟ مرگ که روزگاری، آرزویم به حساب می‌آمد، حالا کابوس بزرگ زندگی ام بود. رؤیایی از خدایی مهربان و حسامی محجوب که طعم زندگی را شیرین می کرد و افسوسم را فراوان، که کاش بیش تر بودم و بیش تر سهمم می شد از بندگی و بندگان خدا. خدایی که همه ی عمر ندیدمش، در عین بودن. حسام جوان خوبی بود. آن قدر که خجالت می کشیدم به جای ضرب دستم روی صورتش نگاه کنم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍁  «تمام رنگ‌های طبیعت در ابعاد یک برگ!» 🔸https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
🔹هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۶۹‌: ناگهان صدایی مرا به خود آورد. همان پرستار چاق و کلافه ی دیروزی. ــــ بچه سید! من از دست تو چه کار کنم، هان؟ استعفا بدم، خلاص می شی؟ دست از سر کچلم برمی داری؟ حسام با صورتی جمع شده از درد، به سمتش چرخید. ـــ هیچی، من جات بودم روزی دو رکعت نماز شکر می خوندم که همچین مریض با حالی گیرم اومده. مریض نیستم که؛ گل پسرم! مرد پرستار سری به نشانه ی سلام برایم تکان داد و دست در جیب روپوش سفیدش، طلبکارانه رو به روی حسام ایستاد. ــــ من می خوام بدونم کی گفته که تو اجازه داری، بدون صندلی چرخدار این ور اون ور بری؟ تو دکتری؟ تخصص داری؟ اجداد من رو آوردی جلوی چشمم، از بس دنبالت، اتاق این ور و اون ور گشتم! حسام با خنده، انگشت اشاره اش را به شکم برآمده ی پرستار فشار داد. ـــ خدا پدرم رو بیامرزه پس! داری لاغر می شی ها! یعنی دعای یک ملت پشتمه. برو بابت زحماتم شکرگزار باش اخوی! پرستار برای پاسخ آماده شد که صدای مسن زنی متوقفش کرد؛ ــــ امیر مهدی!... این جایی؟ کُشتی من رو آخه مادر! همیشه باید دنبالت بدوم؛ چه موقعی که بچه بودی، چه حالا! امیر مهدی؟ چه کسی را می‌گفت؟ پرستار یا...! حسام به محض دیدنش در چارچوب در، با لبخندی جا خورده، به نشانه ی احترام، نیم خیز شد، که تحکم صدای زن او را از ایستادن نهی کرد. ـــ بشین سرجات بچه! فقط خم و راست شدن رو بلده؟ تو تا من رو دق ندی ول کن نیستی! ایشاالله خدا یه بچه بهت بده؛ عین خودت! لبخندی پیروزمندانه، بر لب پرستار نشست. حسام صورتش را به شکم برآمده ی مرد نزدیک کرد و خیره به زن، با نجوایی زیر لب، برایش خط و نشان کشید. ــــ خیلی نامردی! حالا دیگه می ری مامانم رو می آری؟ این دفعه خواستیم گل کوچیک بزنیم و بچه‌ها بازیت ندادن، بازم می آی سراغم دیگه... پرستار با صدایی ضعیف و مخفی، در حالی که نگاه از زن نمی‌گرفت؛ پاسخ داد: ـــ برو بابا! تو فعلاً تاتی تاتی رو یاد بگیر، گل کوچیک پیشکش. در ضمن حالا حالاها مهمون منی، جیگر! حسام «آدم فروشی» حواله اش کرد و با لبخندی تصنعی برای زن دست تکان داد. امیرمهدی، نام حسام بود؟ و این زن با آن چهره ی شکسته، بدنی تپل و کشیده و روسری سبز گلدار با چادر مشکی، مادرش؟ زن صندلی چرخدار به دست، با ابروهایی گره خورده وارد اتاق شد. ـــ بی خود واسه این بچه خط و نشون نکش و گرنه با من طرفی! چشمانم باور نمی کرد که حسام، مانند پسربچه‌ای مطیع و مظلوم با گردنی کج، به نشانه ی تأیید، تند تند سر تکان دهد. زن بی توجه به امیرمهدی اش، به سمتم آمد و دستم را فشرد، گرم و مادرانه. ـــ سلام عزیزکم! خدا ان شا ءالله بهت سلامتی بده. قربون اون چشای قشنگت برم. متعجب، جواب سلامش را دست و پا شکسته دادم. سلامی که اطمینان نداشتم، حتی درست اَدا شده باشد. از جواب بی معنای من، چشمان متعجب زن درشت شد و لبخندی صدادار بر لبان حسام و پرستار نشست. ـــ مامان جان! گفته بودم که سارا خانم بلد نیست خوب فارسی صحبت کنن! زن که دل پُری داشت، بدونِ درنگ تشر زد: ــــ تو حرف نزن که یه گوش مالی حسابی ازم طلب داری. از وقتی به هوش اومدی، من مثل مادر یه بچه ی دو ساله دارم دنبالت می دوم. پدرم رو درآوردی! مادرش بود. آن چشم ها و هاله ای از شباهت غیرقابل انکار، این نسبت را شهادت می داد. حسام با تبسمی بر لب دست مادرش را بوسید. ــــ الهی قربونت برم! ببخشین! خوب بابا من چی کار کنم؟! این اکبر عین این زندانبان ها وایساده بالای سرم، نمی گذاره از اتاقم جُم بخورم، خب حوصله ام سر می ره دیگه! در ضمن برادر سارا خانم، ایشون رو به من سپرده. باید از حالشون مطلع می شدم یا نه؟ بعدشم ایشون نگران برادرشون بودن و باید یه چیزایی رو می دونستن که من از فرصت استفاده کردم هم با برادرشون تماس گرفتم تا صحبت کنن، هم این که داستان رو براشون توضیح دادم. البته نصفش رو. چون این اکبر آدم فروش، وسطش رسید و شمام که ماشاءالله! پرستار که حالا می دانستم اکبر نام دارد، مانند کودکی عجول به میان حرفش پرید. ـــ عه، عه، عه! من کی مثل زندانبان بالای سرت بودم؟ آخه بچه سید! اگه تو اتاق بقیه ی مریض ها فضولی نکنی که من دنبالت راه نمی‌افتم. تمام مریض های بخش می شناسنت. اینم از الآنت که بدون صندلی چرخدار واسه خودت راه افتادی. زن دستی بر موهای نامرتب حسام کشید. ــــ فدای اون قدت بشم من! قبول کن مادر که تو آدم بشو نیستی. از الآن هم هر وقت خواستی جایی بری، اگه بدون صندلی چرخدار تشریف ببری، گوشِت رو طوری می پیچونم که یه هفته هم واسه خاطر اون این جا بستری بشی. حسام ابرویی بالا انداخت و آب دهانش را قورت داد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
شهادت هنر مردان خداست!🌷 🔹هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🌸🌷 امروز ۲۳ ذی القعده روز شهادت امام رضا علیه السلام (به روایتی) و بنا بر احادیث و روایات، از جمله روزهای وارده برای زیارت حضرت رضا علیه السلام می‌باشد چنان‌ که با خلوص نیّت و معرفت نسبت به این امام همام همراه باشد، دارای پاداشی منحصر به فرد است. 💠 با قرائت صلوات خاصه آن حضرت، دل هایمان را روانه صحن و سرای امام مهربانی‌ها کنیم. اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهید صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیائِکَ 🪴 هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
✍ خط خودکاری 🏡 خانه ی هنر ⇨ https://splus.ir/roo_be_raah ┄┅═✧❀🍃🌸🍃❀✧═┅┄
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۰: ـــ مامان! به خدا امروز دکترم گفت دیگه کم کم صندلی چرخدار رو بزار کنار. اصلاً مگه من فلجم؟ این اکبر بی خود داره خودشیرینی می کنه. در ضمن، گفتم سارا خانم فارسی حرف زدن رو بلد نیستن، اما معنی کلمات فارسی رو خوب متوجه می شن ها! آبروم رو بردی مامان! لب هایم از خنده کش آمد. این مادر و پسر؛ واقعاً جالب بودند. تصویر مادر بی زبانم در ذهنم نقش بست و به یادش افتادم. راستی آخرین باری که صورتم رنگ لبخند به خود دید، کی بود؟ حسام سرش را سمت من چرخاند. ـــ سارا خانم! ایشون مامانم هستن و اسم واقعی من هم امیر مهدی است. امروز خیلی خسته شدین، بقیه ی ماجرا رو فردا براتون تعریف می کنم. به میان حرفش پریدم: ـــ نه! نمی تونم تا فردا صبر کنم! و او با آرامشی خاص قول داد تا عصر، باقی داستان را برایم تعریف کند. مادر حسام پیشانی ام را بوسید و همراه پسر صندلی نشینش از اتاق خارج شد. چشمم به کبوتر نشسته پشت پنجره ی اتاقم افتاد. ترکیبی از خاطرات روزهای گذشته و دیدار چند دقیقه پیش حسام و مادرش، در ذهنم رژه رفت. چرا هیچ وقت فرصت خندیدن در خانه مان مهیا نمی‌شد؟ اما تا دلت بخواهد فرصت بود برای تلخی و ناراحتی! تهوع و درد، لحظه ای تنهایم نمی گذاشت و در این بین، چه قدر دلم هوای فنجانی چای شیرین داشت با طعم خدا. خدایی که خیلی دیر فهمیدم هست. درست وقتی که یک بند انگشت با نیستی، فاصله داشتم. دلهره ی عجیبی به سینه‌ام چنگ می زد. حتی نفس هایی که می کشیدم از فرط ترس می لرزید. کاش فرصتی بیش تر داشتم، برای زنده ماندن. راستی مردن آمادگی نمی‌خواست؟ آن روز تا عصر، مدام خدا را صدا زدم. با تمام وجود و به اندازه ی تمام ساعت هایی که به خدایی قبول نداشتم، عرق شرم ریختم. دیگر شنیدن صدای دانیال، هوایی ام کرده بود و نبضم شدت گرفته بود. روحم آرامش می خواست و دل دل می کرد برای نجوای قرآن حسام. هر چند که صدای اذان تسکینی بود بر ترس وجودم، اما مسکن موجود در آن آیات و صوت آن رفیق برادر، غوغایی بی نظیر به پا می نمود، بر جان دردهایم. یا اللهِ حسام، در حصار افکارم پیچید. سر بلند کردم. لنگ لنگان با کمک دیوار وارد شد؛ بدون صندلی چرخدار. از فرط درد، روی تخت جمع شده بودم. اما محض احترام، روسری افتاده کنار بالشت را روی سرم گذاشتم. عملی که حتی برای خودم هم غریب به نظر می‌آمد. نیمچه پوشش ناشیانه ام، از زیرکی حسام پنهان نماند و لبخندی متین بر لب هایش آمد. ــــ پرستار گفت شرایطتون خوب نیست. اومدم حالتون رو بپرسم. الآن استراحت کنین، بقیه ی حرفا بمونه واسه وقتی که حالتون بهتر شد. فعلاً یا علی! خواست برود که با ناله ای عاجزانه صدایش زدم. ـــ نرو! اقلاً برام قرآن بخون! و اجابت کرد... آن فرشته ی سر به زیر. آن شب در آغوش درد و آیاتی که حسام می خواند، خواب روی پلک هایم دوید؛ شاید نوعی احتضار پیش از مرگ؛ آن هم به لطف مسکن های تزریقی. نمی دانم چه قدر گذشت که با انگشت کوبیدن آوای اذان صبح، از جایی دور به پنجره اتاقم، چشم به تماشا گشودم. سحر بود و حسام با قرآنی در آغوش، تکیه زده به صندلی و خواب آلود، آرامشش را به من می بخشید. توی نور کم جان و زرد رنگ چراغ بالای سرم، اچشمان بسته و گردن کج شده اش را نگاه کردم. تمام شب روی صندلی، خوابیده بود؟ حالا بزرگترین تنفر زندگی ام در لباس حسام، دل می برد محض خجالت دادنم. اسلامی که یک عمر آن را، ترکیبی از ترس و وحشیگری می دانستم، حالا در کالبد این جوان، لبخند می زد بر حماقت های دور و دراز سارا. زمزمه ی اذان صبح، طلوعی جدید را متذکر شد؛ و ته دلم را خالی کرد بابت کم شدن یک روز دیگر از عمرم و نزدیک شدنم به مرگ. آستین لباس حسام را گرفتم و چند تکان آرام دادم. سراسیمه نشست. نگاهش کردم. ــ اذان می گن... دستی به گردن خشک شده اش کشید و نفسی بلند بیرون داد. ــ شما خوبین؟ چه باید می گفتم وقتی مزه ی حال خوب را نچشیده بودم. ــــ دیشب این جا خوابیدین؟ قرآن را بوسید و روی میز گذاشت. ـــ دیشب حالتون خیلی بد بود، نگران شدیم. منم قرآن خوندم و نفهمیدم کی خوابم برد. ممنون بیدارم کردین. من برم واسه نماز، شما استراحت کنین. قبل از ناهار می آم بقیه ی داستان رو براتون تعریف می کنم؛ اگه حال مساعدی داشتین. - نه! من خوبم. همین جا نماز بخونین. بعدش هم ادامه ی ماجرا رو بگین. با مکث و تردید، قبول کرد. وضو گرفت. سجاده ی بزرگ را، از روی میز کنار تخت برداشت و روی زمین پهن کرد. قطرات آب روی ریش بلندش، می درخشید. مقابل مُهر ایستاد. دستانش را کنار گوش هایش گذاشت و الله اکبر گفت. نمی دانم چرا، اما جستجو گرانه تماشایش کردم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
خوش تر از نقش توأم نیست در آینه ی چشم 🔹 هنرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧