eitaa logo
رو به راه... 👣
907 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
848 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌قیام مسجد گوهر شاد ⏪ بخش: اول ☘ هنرڪده ⇨🔹http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ششم: ساعت ۶ عصر از دانشگاه برگشتم خوابگاه. یک راست رفتم توی آشپزخونه، با دو تا سیب زمینی و یه بسته پنیر پیتزا و سس مایونز؛ که خداوند ان شاء الله هر آینه بر قبر مخترعش نور بتاباند! اولی رو بذارید توی ماکروویو دو دقیقه بپزه. بعد دومی و سومی رو بریزید روش و بخورید تا غم دنیا یادتون بره. داشتم می خوردم و کیف می کردم و غم دنیا یادم می رفت که یهو سمیه وارد آشپزخونه شد و صاف اومد نشست اون ور میز. تقریبا رو به روی من، و من غمباد گرفتم. سمیه یه دختر الجزایری بود که روزای قبل توی بحث طرف عمر رو گرفته بود. سلام و علیکی کرد و پرسید: «به نظر تو خدا وجود داره؟» -نداره؟ -چرا داره. ولی نمی دونم وقتی ازم می پرسن چطور اثباتش کنم. نیم ساعتی سر این مسئله صحبت کردیم و من یاد بچگیام افتادم؛ اون روزا که چهار پنج سالَم بیشتر نبود و مادرم که همه ی موفقیت هایم رو از ایشون دارم، به من می گفت: «بیا بازی کنیم تو یه مسلمونی و من یه کافرم. ببین می تونی به من ثابت کنی که خدا وجود داره؟» و من چقدر این بازیها رو دوست داشتم. مادرم بدون ملاحظه ی سن من، استدلال هایی در ردّ خدا می آورد که من را جداً به شک می انداخت و بعد خودش توضیح می داد جواب این شکّیات چیه و دوباره ادامه ی بازی. بعد از موضوع اثبات خدا، سمیه بدون مقدمه گفت: «می دونی من نماز نمی خونم. نه این که مخالفش باشم؛ اما مطمئنم خدا خیلی بزرگ تر از اونه که بخواد بابت این چیزا ناراحت بشه.» ادامه داد: «البته روزه می گیرما! خیلی هم به خدا معتقدم.» فکر کردم این دختر اگه نمی خواست کسی قانعش کنه که نماز بخونه، اصلا این مسئله رو مطرح نمی کرد. اینه که مطمئن شدم فقط دنبال بهونه است تا دوباره نمازش رو شروع کنه. خونسرد گفتم: «خب بی خود روزه می گیری. دیگه نمی خواد بگیری.» یه کم چشماش گرد شد. گفت: «واسه چی؟» گفتم: «واسه چی بگیری؟» -واسه این که اگه نگیرم گناه داره. -کی گفته گناه داره؟ یه کم عصبانی شد فکر کرد دستش انداختم. -یعنی چی؟ چه طور نمی دونی؟ خدا خودش گفته. -خدا خودش به تو گفته: «اگه روزه نگیری، گناه داره، اما اگه نماز نخونی گناه نداره؟» -نه، اما روزه رو باید گرفت. _خدا خیلی بزرگ تر از اونه که بخواد از روزه نگرفتن تو ناراحت بشه. - خب چرا باید نماز خوند؟ ...و این سوال کافی بود برای این که مجبور بشم درباره ی خیلی واجبات دیگه توضیح بدم. توی همین هیروویر وسط صحبت درباره ی نماز و خدا و اطاعت از خدا یه دختری هم اومد روبه روی ما نشست، داشت برای خودش شیرکاکائو درست می کرد؛ اما به حرفای ما هم خیلی جدّی گوش می داد، صحبت هام با سمیه تموم شد. آشپزخونه کم کم داشت شلوغ می شد. دختره یه جوری بود؛ یه جوری بهم نگاه می کرد. اون قدر نگاهم کرد تا سلام کردم! -سلام -سلام. خوبی؟ هورا... عین خودم زود دختر خاله شد. ادامه دادم: خوبم تو چطوری؟ چه خبر از مامان اینا؟» پقی زد زیر خنده. -مامانم؟ خوبه. بهت سلام رسوند! دوتایی شروع کردیم به خندیدن. به نظرم دختر خونگرمی اومد. حداقلش این بود که شوخی رو درک می کرد. هر کی یه بار توی عمرش به یه آدم «شوخی نفهم» بر خورده باشه می فهمه چی می گم. بدون این که اسم و رسم هم دیگه رو بدونیم شروع کردیم به حرف زدن از در و دیوار. کم کم بقیه هم اومدن دور میز ما. چه قدر روحیه ی ما دو تا شبیه هم بود. چه قدر از پیدا کردن هم دیگه خوشحال بودیم. ازش پرسیدم: «اسمت چیه؟» -اَمبروژا. همین کلمه توی فرانسه طور دیگه ای تلفظ می شه. فرانسوی ها «اَمغُزی» صدام می کنن. تو چی صدام می کنی؟ - من؟ بهت می گم عَم قِزی! و داستان عم قزی رو براش تعریف کردم. بعدها هر وقت صداش می کردم عم قزی خودش با یه لهجه ی خیلی خنده دار می گفت: «دور کُلاش قرمزی!» گفتم: «خودت کدوم اسم رو دوست داری؟» گفت: «همون اسم خودم.» و پرسید: «راستی تو کجایی هستی؟» گفتم: «من ایرانی ام. تو چی؟» نگاه همه ی بچه ها به سمت ما دو تا برگشت. چند ثانیه مکث کرد، سقف رو نگاه کرد لُپاش رو باد کرد و همه ی هواش رو قورت داد. بعد گفت: «من آمریکایی ام.» ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌱 💠 خانه ی هنر ⇨🔹http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🏡 خانه ی هنر 🔹@rooberaah 🔹
🎨 🏡 خانه ی هنر 🔹@rooberaah
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش هفتم: بدون این که هیچ توضیحی به هم بدیم نزدیک یه دقیقه می خندیدیم. هی از بالا چشم به هم نگاه می کردیم و می خندیدیم؛ اون قدر که اشک هر دومون در اومد. چه قدر سخته توضیح دادن حسی که اون لحظه داشتیم و چه قدر پشت اون خنده ها حرف رَد و بَدل شد! بعد از پاک کردن اشکامون، اَمبروژا ازم پرسید: «تو با من دوستی دیگه؛ نه؟» گفتم: «معلومه» و بعد برام توضیح داد که بیشتر بچه های فرانسوی ساکن خوابگاه از وقتی فهمیده ان آمریکاییه باهاش حرف نمی زنن. اون روز اون قدر با هم حرف زدیم تا نگهبان شب اومد و ما رو از آشپزخونه بیرون کرد تا درش رو فقل کنه. ما هم از رو نرفتیم. تا نصف شب صحبتمون رو ادامه دادیم. امبروژا نگران بود. از کشورش به شدت بدش می اومد. بهم گفت: «می ترسم اگر وضعیت کشورم همین جور پیش بره. در آینده کسی حاضر نشه با بچه های من دوست بشه.» حرفای اون برای من خیلی جالب بود و حرفای من برای اون. باورم نمی شد اینا رو دارم از زبون اون می شنوم؛ اون قدر که چند بار شک کردم شاید داره اَدا در می آره یا به هر دلیلی که من نمی دونم داره دروغ می گه. اما گذشت زمان بهم نشون داد که این طور نبوده. چه قدر زود با هم دوست شدیم. چه قدر زود حس همدیگه رو فهمیدیم. چه قدر زود به هم وابسته شدیم. چه قدر زود با هم صمیمی شدیم. .....🍀..... «خداوند شکلات و بحث رو دوست داره» توی راه خوابگاه از وسط جنگل چند تا گل خوشکل کَندم واسه امبروژا. مسیر میان بُر خوابگاه به دانشگاه از وسط جایی شبیه جنگل رد می شد. چند روزی بود که این کار رو می کردم. من زودتر از امبروژا می رسیدم خوابگاه. روی در اتاقش گل می چسبوندم و روی یه کاغذ یه جمله می نوشتم که معمولاً درباره ی مهربونی خداوند بود و اون رو می چسبدندم کنار گُلا. این طوری وقتی می رسید خوابگاه می فهمید من اومده ام و می اومد پیشم و می گفت: «بریم یه چیزی بخوریم؟» و همانا در عالم چه چیز برتر و بهتر از خوردن؟! اما اون روز فرق داشت. با یه سری گل توی دستم رسیدم جلوی در اتاق امبروژا. روی کاغذ رنگی نوشتم «خداوند خیلی خوشحال می شه وقتی بنده هاش شکلات می خورن و نیرو می گیرن تا با اون صحبت کنن. تو چی فکر می کنی؟» و رفتم که برم توی اتاق خودم که فقط دو تا اتاق با اتاق امبروژا فاصله داشت چند تا گل و یه کاغذ رنگی روی در اتاقم بود و روش نوشته شده بود: «با تشکر از خدای مهربون که ما رو به هم معرفی کرد.» امبروژا اون روز زودتر از من رسیده بود سریع نمازم رو خوندم و رفتم دم در اتاقش. با اَمبر (مخفف امبروژا ) توی آشپزخونه نشسته بودیم و داشتیم شکلات می خوردیم و درباره ی این حرف می زدیم که خدا چه لطفی کرده که من و اون توی یه خوابگاه هستیم که ریاض، یکی از آقایون الجزایری، اومد اون طرف ما پشت میز نشست و از من پرسید: «شما اون روز با ویدِد در مورد اسلام حرف زدید؟» - چی می گید هی از اسلام؟! من هیچ کدوم از اون حرفا رو قبول ندارم. از مسلمونا هم بدم می آد. برای همین خودم مسیحی شدم. خیلی ناراحت شدم؛ بیشتر از این که یه فرد مسلمون مسیحی شده بود و جلوی اَمبر داشت اون حرفا رو می زد. این خیلی بد بود. همیشه ترجیح می دم بحث بین مسلمونا در حضور پیروان ادیان دیگه نباشه. اصلا خوشایند نیست. خیلی هم جا خوردم چون فکرش رو هم نمی کردم اون آقا مسیحی باشه. رفتار خیلی موجهی داشت. اما به هر حال این موضوع مطرح شده بود. گفتم: «خب حالا مشکل اسلام چیه؟» گفت: «مگه نه این که ادعا می کنید اسلام تکامل آورده و به پیشرفت بشر کمک می کنه؟ کدوم پیشرفتی رو شما مسلمون ها باعثش شدید؟ شما فقط مصرف کننده های علمید. ما تولید کننده ایم. (تولید کننده علم؟ الجزایر؟) درمان بیماری ایذر رو کی کشف کرد؟ مسلمونا یا ما؟» پیش خودم بهش گفتم: «خجالت بکش از خود بیگانه ی فرهنگی!» و گفتم: «شما چی رو به زندگی اضافه کردید که زندگی بهتر بشه؟» کشف درمان بیماری های شرم آوری که کشورهای غیر اسلامی تولید کرده ن افتخار نداره؛ مگه این مشکلات از کشورهای مسلمون ظهور کرده؟ ما باید جوابگوی گندی باشیم که کشورهای غیراسلامی زده ن و الآن به کشورهای مسلمون هم رسیده؟ تازه نکنه شما خیال می کنید اونایی که دنبال راه حل این مسئله هستن به عشق مسلمون ها دارن در به در دنبال راه حل می گردن! نه خیر. ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌱 💠 خانه ی هنر ⇨🔹http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
☘ هنرڪده 🔶 🔶@rooberaah
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش هشتم: اونا دنبال راه حل هستن چون مشکل اصلی کشورهای خودشونه و به راه حلش احتیاج دارن. اگه خودشون میلیون میلیون مریض روحی و جسمی نداشتن هیچ وقت ککشون هم نمی گزید؛ وگرنه مگه کم مشکل توی کشورهای آفریقایی هست که راه حلش برای اونا فقط یه اشاره ی انگشته و دریغ می کنن؟ چه قدر از این بدبختیا رو خودشون باعث و بانی شده ن؟ همین کشور خود شما سال ها مستعمره ی چه کشوری بودید؟ یه کشور مسلمون! ببینید فرانسه چه بلایی سر الجزایر آورده که هنوز نمی تونه سر پا وایسه که هنوز دوستای الجزایری من حتی به آسفالت فرانسه غبطه می خورن. اگه فرانسه باعث این همه پیشرفت و ترقی و آرامش برای بشره، چه طور قطره ای از این آرامش و پیشرفت به الجزایر که بیخ گوششه نرسیده؟ بعد هم این که من خیلی دوست دارم بدونم کدوم بخش از آرامش بشر رو شما تامین می کنید؟ یه نگاهی به این مملکت بیندازید تلویزیون، سینما، پارک، در، دیوار، چه چیزی داره الگوی انسان معرفی می شه؟ اگه کمال انسان توی این رفتاراست که ما توی کشورمون باغ وحشای بزرگی داریم و من نهایت این ترقی رو قبلا دیده ام چی از آرامش توی خانواده باقی مونده؟ میزان ثبات خانواده چه قدره؟» تازه فَکّم گرم شده بود و داشتم صفا می کردم که حواسم رفت به اَمبر. دست راستش رو زده بود زیر چونه اش و با حرفای من سر تکون می داد. بدجوری رفته بود توی بحر بحث. ریاض گفت: «خب خیلی از مسلمونا هم کارای اشتباه می کنن.» - که چی؟ - خب فلان جا مسلمونا بد رفتار می کنن. این طوری می گن، اون طوری می پوشن، این اسلامه که شما دارید؟ - نه وقتی این قدر اشتباه رفتار می کنن واضحه اونی که اونا دارن اسلام نیست، اما اینا خطای مسلموناست؛ به اسلام چه؟ - خب ما هم ممکنه اشتباه کنیم. پس یکسانیم. دقت فرمودید؟ تا چند دقیقه ی قبل از اون، اینا بالاتر از ما بودن! بعد رسیدیم به این که ثابت کنه اونا هم سطح ما هستن. - نه خیر این دو مورد که شما گفتید یکسان نیست ایدئولوژی اسلام نقص نداره. خطای مسلمونا اشکال مسلموناست. اگه کسی بخواد آدم خوب و متعهدی باشه و به اسلام عمل کنه، از فرش به عرش می رسه. اما در مورد شما اشکال اتفاقاً از ایدئولوژیه. حالا اگر کسی هم بخواد همه ی تلاشش رو بکنه تا به این ایدئولوژی متعهدتر باشه، بیشتر تو قعر فرو می ره. اما اگه منظور شما اینه که بالاخره یه جوری به مقایسه بین مسلمونا و سایرین راه بندازید، اشکالی نداره، منتها چون به قول شما هم مسلمونا خطا دارن و هم غیر مسلمونا، اسلام رو با بقیه ی ایدئولوژیا مقایسه کنیم. خب شما چندتاش رو می شناسید؟ - من؟ مسیحیت رو. - باشه. برای مقایسه ی اسلام و مسیحیت بهترین کار اینه که قرآن رو با انجیل مقایسه کنیم. فقط گه گاه پدر روحانی، انجیل رو توی دستش می گیره که باهاش عکس بندازه. یعنی حقیقتش خود حضرت عیسی هم از این انجیلی که اینا دارن خبر نداره! اما اگه می گفت: «حالا تو بگو.» من می گفتم که باید از قرآن خبر داشته باشم که دارم. تازه پنج تا انجیل متفاوت رو چه طور و با کدوم معیار باید مقایسه کرد؟ خلاصه، همین جوری نگاهم کرد و هیچی نگفت. من هم گفتم: «به نظر می رسه شما نمی دونید. من فکر می کنم بد نیست اول با دین خودتون آشنا بشید، بعد قصد کنید اسلام رو با مسیحیت مقایسه کنید!» بحث تموم شد. بعد از رفتن اون آقا، امبروژا درباره ی انجیل ها از من پرسید و یه کم در این باره صحبت کردیم. وقتی از آشپزخونه بر می گشتیم توی اتاقم، در اتاق شماره ی ۱۴، اتاق همسایه ی قرآن گوش کُنم، باز بود و من برای اولین بار همسایه ام رو توی اتاقش دیدم. همون آقا بود؛ ریاض! خیلی جون کَندم تا جلوی تعجبم رو بگیرم، سرش رو انداخت پایین و لبخند زد. گفت: «ببخشید. یه روزی جلوی همین خانم مسیحی یه نفر از من همون سوالا رو پرسید و من نتونستم جواب بدم. فقط خواستم یه نفر جوابش رو داده باشه.» نمی دونم چرا خدا می خواست توی همه ی اون بحثا امبروژا هم حضور داشته باشه. خدا عاقبش رو به خیر کنه! ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌱 💠 خانه ی هنر ⇨🔹http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌قیام مسجد گوهر شاد ⏪ بخش: دوم ☘ هنرڪده ⇨🔹 @rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗓 «گمشده در تاریخ» 🌫 «ایستاده در غبار» 🌷 «سردار حاج احمد متوسلیان» فرمانده لشکر ۲۷ رسول الله (ص) در جنگ هشت ساله ی ایران و عراق، به همراه سه همراهش «سید محسن موسوی، تقی رستگار مقدم و کاطم اخوان» در ۱۴ تیر ۱۳۶۱ خورشیدی در جاده طرابلس _ بیروت در لبنان به دست نیروهای حزب فالانژ لبنان و به دستور عناصر به اسارت درآمد و اکنون چهل سال است که اطلاع دقیقی از آن ها در دست نیست. 🤲🏼 اللّهُمَّ رُدَّ کُلَّ غَریب 🤲🏼 اللّهُمَّ فُکَّ کُلَّ اَسیر 🎞 برشی از فیلم «ایستاده در غبار» به کارگردانی «محمدحسین مهدویان» ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🎨 دو با ۱۳ سال فاصله هر دو توسط یک فرد 💢 استعدادهای ما از همان ابتدا کامل نیستند؛ بلکه برای شکوفا شدن نیاز به تلاش و زمان دارند! 🏡 خانه ی هنر ⇨🔹@rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🖼 تابلوی «عشق یعنی با خدا تنها شدن» 🏡 خانه ی هنر 🔹@rooberaah 🔹
🎀 ☘ هنرڪده ⇨🔹@rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش نهم: «روز اعتصاب - مستند آرته» صبح راه افتادم برم مرکز شهر چند تا کار اداری انجام بدم و خیلی زود برگردم دانشگاه. یه سر رفتم بانک. یه سری هم به اداره ی تأمین اجتماعی زدم. یه نظارتی هم به کار فرمانداری نمودم تا مطمئن بشم همه ی کارمندها سر کارشون هستن و کاراشون رو انجام می دن و پیگیر امور خلق الله هستن. چه قدر خیالم راحت شد وقتی همه قول دادن در غیاب من هم همون قدر کار کنن که در حضور من! کارم تموم شده بود. داشتم تصمیم می گرفتم که اراده کنم و برم دانشگاه. همون طور که می دونید ما خدا نیستیم و بین تصمیم و اراده مون فاصله است و گاه ممکنه یه فروشگاه خوشکل این فاصله رو تا نیم ساعت زیاد کنه. که متوجه شدم خیابونا بیش از حد معمول شلوغ هستن، توی ایستگاه اتوبوس پر از مرد و زن و ریز و درشت بود. همه به ته خیابون نگاه می کردن و منتظر اتوبوس بودن. اون روز، روز اعتصاب بود. فرانسوی ها، به گفته ی خودشون قهرمان اعتصاب در جهان هستن. اون قدر تعداد اعتصاب در سال زیاده که همه بهش عادت کرده ن. اعتصاب کارمندان راه آهن علیه دولت، اعتصاب پست علیه پست، اعتصاب مردم علیه سگ ها، اعتصاب سگ ها علیه استخوان، اعتصاب دولت علیه ملت، اعتصاب اعتصابگران علیه چیزی برای اعتصاب. خلاصه، اون روز هم روز اعتصاب راننده های اتوبوس بود؛ لابد علیه اتوبوس ها! ملت هم سرگردون توی کوچه و خیابون در به در دنبال یه لقمه اتوبوس، بدون فحش دادن و بد و بیراه گفتن. گفتم که؛ اون جا اعتصاب بخشی از زندگی عادی مردمه. به هر حال من داشتم از این ماجرا به شدت متضرر می شدم. اون روز، روز جلسه ی لابراتور بود. من باید به هر شکلی بود خودم رو تا ساعت ۱۱ می رسوندم دانشگاه. اما اتوبوس کجا بود؟ یه دفعه چشمم به یه اتوبوس افتاد که جلوی روی همه اومد و صاف وایساد توی ایستگاه. راننده، اتوبوس رو خاموش کرد و سوت زنان از اتوبوس پیاده شد. رفتم جلو، سلام کردم. و گفتم: «عذر می خوام. امروز اتوبوس نیست؟» گفت: «نه. امروز اعتصابه.» دوست داشتم بدونم اعتصاب برای چیه؛ به خصوص که داشتم متضرر می شدم و ناخواسته در زنجیره ی نتایج اعتصاب دخیل شده بودم. گفتم: «ببخشید می شه بدونم برای چی راننده ها اعتصاب کرده ن؟» راننده ی اتوبوس یه نگاهی به من انداخت و گفت: «این یه موضوع ملّیه. به خارجی ها ارتباطی نداره» - (آفرین ور پریده! از این حس ملی گراییت خیلی خوشم اومد بی تربیت!) خب، دیگه چی باید می گفتم؟ هیچی! اما واقعا این حس دوگانه ای که توی پرانتز نوشتم سراغم اومد، اگر چه جواب بی ادبانه ای بود، آفرین به این شخص که علیه دولتش هم که تحصن می کنه وقتی مقابل یه خارجی قرار می گیره بهش حق نمی ده که بخواد حتی وارد دعواهای ملی بشه. واقعاً از این کارش خیلی خوشم اومد. من اگر جای رئیسش بودم، حتما تشویقش می کردم. پای پیاده و خیلی دیر رسیدم دانشگاه. ارائه ی گزارش کارم موند برای دفعه ی بعد. ظاهراً یه خبرایی شده بود و من چون دیر رسیده بودم نمی دونستم. اما همه به شدت خوشحال بودن. سیمن همه ی اعضا رو به یه جشن دعوت کرده بود. صحبت از این بود که به محض دریافت ابلاغیه باید این موفقیت رو جشن گرفت. بعد هم گفت که هفته ی بعد برای اتفاق مهم همه تون رو خبر می کنم. من که چیزی سر در نیاوردم. از هر کس هم که می پرسیدم می گفت: «حالا که دیر اومدی وایسا تا هفته ی بعد شگفت زده بشی!» چهارشنبه عصر توی خوابگاه در حال گرم کردن شیر کاکائو بودم که ویدد اومد و بهم گفت که تلویزیون داره یه برنامه درباره ی ایران پخش می کنه. وای. این «وای» برای این بود که اون جا هیچ برنامه ای رو برای معرفی مثبت ایران که هیچ حتی برای معرفی اون چه هست پخش نمی کنن. یقین داشتم جلوه های جدیدی برای ضایع کردن وجهه ی ایران کشف کرده ن و خدا می دونست چه مزخرفاتی رو می خواستن از شبکه آرته نشون بدن. نمی فهمیدم چرا خیلی ها فکر می کردن اون شبکه هنریه؛ در حالی که کاملا خطوط سیاسی رو دنبال می کرد. توی اتاق تلویزیون بودم؛ شیر کاکائو در دست، شکلاتی برپا و دو چشمم دِگران می پاپید! خیلی از بچه ها بودن. بعضیاشون هم از روی کنجکاوی، برای این که بدونن کشور دوست جدیدشون چه شکلیه، اومده بودن. یه فیلم مستند بود. از محلات خیلی خیلی فقیرنشین فیلم برداری کرده بودن؛ از بچه هایی که وایساده بودن جلوی دوربین و زل زده بودن به لنز و گریه می کرده ن که شده بود نماد بدبختی مملکت. یه تعداد از مردم هم سفره ی دلشون رو برای فیلمساز خارجی وا کرده بودن و چندتا دختر و پسر با پوشش خیلی ناجور و روشن فکرانه توی یه خونه از نبود آزادی، و نه جمهوری اسلامی و حتی استقلال می نالیدن. ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌱 💠 خانه ی هنر ⇨🔹http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊ڪوچه باغ «راهی ست راه عشق که هیچش کناره نیست آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست» ☘ هنرڪده ⇨🔹@rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
✏️«مداد رنگی» ☘ خانه ی هنر 🔹@rooberaah 🔹
«امید همه خلق به آقایی توست» ✋🏼 یا بقیة اللّه 💠 هنرڪده ⇨🔹http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش دهم: مصاحبه گر کاملا حق به جانب و صاحب اختیار ازشون سؤال می کرد و اونا کاملاً مطیع و با حسرت جواب می دادن. ته جواباشون من یکی فقط یه جمله دریافت می کردم: «حالا با این حرفا که زدیم امکانش هست شما خدایان خوشبختی و سعادت کاری برای کشور ما انجام بدید؟ و حتی گور بابای کشور، نمی شود برویم از این ولایت من و تو؟!» چه قدر ناراحت کننده بود. نمی دونم توی دل بچه های مسلمونی که احساس خیلی خوبی به ایران داشتن و بارها گفته بودن ایران، به عنوان یه کشور مسلمون، با این همه پیشرفت، افتخار اونا محسوب می شه چی گذشت. فکر کردم حتماً شب دوباره سر صحبت باز می شه و از من درباره ی اون چه دیدن می پرسن. من چی باید می گفتم؟ با خودم گفتم: «عیبی نداره بهشون می گم که توی هر کشوری همه جور آدمی هست. افراد ناراضی هم هست. ایده آل این افراد وضعیت امروز مردم فرانسه است. مهم ترین اولویت زندگیشون اولویت زندگی غربیه. البته این رو هم نباید ندید گرفت که این فیلم برای تخریب ساخته شده نه برای نشون دادن واقعیت؛ وگرنه چرا کسی درباره ی درصد تعداد این قشر از اجتماع صحبت نمی کنه؟ اینا اکثریت مردم ما رو تشکیل نمی دن. ضمن این که هیچ کس مدعی نیست توی ایران مشکل وجود نداره. گرونی هست. سختی زندگی هست. هیچ وقت کشور من کشور دیگه ای رو نچاپیده که با پولش خودش رو آباد کنه و مردمش رو پولدار. همیشه کشور ما تحریم بوده و این خودش خیلی از مشکلات رو باعث می شه. اما همه ی این مشکلات به اون چه به دست آورده ایم می ارزه.» و از همین حرفایی که برای ما ایرانی ها عادی و تکراریه؛ اما برای اونا جدید و جذابه. وسط فیلم با یه خانواده ی عادی پر جمعیت هم مصاحبه کردن که هیچ نصیبی از امکانات مدرن و تجهیزات زندگی نبرده بودن و همچین جواب مصاحبه گر رو دادن که کیف کردم. آفرین! واقعا زنده باد! خیلی محکم تر از زنده باد. چیزی در حد «باید تو زنده بادی!» و دست آخر، فیلم مستند سخنرانی یه خانم وکیل ایرانی که مفتخر به دریافت یه جایزه از یه سازمان گُنده شده بود. چه قدر دردناک بود! خانم وکیل توی دانشگاه کلمبیا صحبت می کرد و همه دست می زدند؛ همه ای که از شنیدن حرفای دلشون از زبون خانم وکیل به وجد اومده بودند.و خانم وکیل هر بار با شنیدن صدای کف زدن حضار بیشتر مطابق خواست اونا سخن می گفت، شاید برای این که صدای کف زدن بلندتر بشه. خانم وکیل، در حالی که فریاد می زد گفت: «من از همه ی شما روزنامه نگارها و آزادی خواها می خواهم که به داد زنان و کودکان ایرانی برسید.» کاش در دروس رشته ی حقوق مؤکداً بنویسن که وکیل مدافع باید دفاعیه رو به قاضی عادل ارائه کنه، نه به قاتل. ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌱 💠 خانه ی هنر ⇨🔹http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧ ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🍀 🏡 خانه ی هنر 🔹@rooberaah 🔹
🎨 ☺️ «کودک کُرد» ☘ هنرڪده 🔶@rooberaah
«اوکراینی که نمی‌تواند از تسلیحات غربی استفاده کند.» 🔶هنرڪده ⇨🔹http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🌿 🌳 زن عشایر 🏡 خانه ی هنر 🔹@rooberaah 🔹