eitaa logo
رو به راه... 👣
907 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
847 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
: پاپوش سنتی ایران🇮🇷 است که تولید آن در مناطق گرمسیر و کوهستانی رواج دارد. و در واقع کفش مخصوص فصل تابستان است. چرا که تماس با آب باران به بدنه‌ی آن آسیب می ­زند. از نکات منحصر به ­فرد «گیوه» این است که پای چپ و راست ندارد. 🏡 خانه ی هنر 🔹@rooberaah 🔹
«بـه نـام خـداوند جـان و خـرد کـزین بـرتر انـدیشه بر نگـذرد» 🔻هنرڪده 🔶 @rooberaah 🔹
«هنر عشق است و هنرمند عاشق» 🔻هنرڪده 🔹http://eitaa.com/rooberaah 🔹
«لباس محلی» 🏡 خانه ی هنر 🔶http://eitaa.com/rooberaah 🔶
💠 هنـر «مـعـرق» 🏡 خانه ی هنر 🔹http://eitaa.com/rooberaah 🔹
🤲 اللّٰھـُــم ؏جـــِّل لِوَلـیڪَ الفــَرَجـْــ 🏡 خانه ی هنر 🔹http://eitaa.com/rooberaah 🔹
🏡خانه ی هنر 🔹 @rooberaah🔹 🔹🔹🔹🔹🔹🔹
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۱۹: «چه کسی مسیح رو به صلیب می کشه؟» شنبه بود؛ همون پنج شنبه ی خودمون! شال و کلاه کردم و راه افتادم که برم کلیسا. می خواستم برم جایی که بدونم محل دعا کردنه؛ برای دیدن آدم های خدا پرست، برای دیدن آدم هایی که قحط هستن. رفتم کَته دِغَل شهرمون؛ بزرگ ترین و قدیمی ترین کلیسای شهر، چیزی توی مایه های مسجد جامع در مقایسه با بقیه ی مساجد. بیرون کلیسا وایساده بودم و اون همه جلال و جبروت رو نگاه می کردم که یک نفر اون طرف تر توجهم رو به خودش جلب کرد؛ یه آقای جوون خیلی مرتب که لبخند به لب داشت و همراهش چیزی شبیه سبد چرخدار خرید بود، فلزی و طبقه بندی شده، توش هم پر از کتاب و جزوه. به نظرم اومد منتظر کسی یا چیزیه. به هر حال به من مربوط نبود. سرم را انداختم پایین و رفتم جلوی در ورودی کلیسا. هر چی منتظر شدم یه نفر بیاد بیرون که ببینم اجازه ی ورود دارم یا نه، خبری نشد. بالاخره، به یه عابر گفتم: «سلام ببخشید، من اجازه دارم وارد این کلیسا بشم؟ چون مسلمونم و نمی دونم این کارم مسیحی ها رو ناراحت می کنه یا نه.» - نه... نه... فکر نمی کنم اشکالی داشته باشه. یعنی من خودم هیچ وقت نیومدم این جا اینه که درست نمی دونم چه خبره. اگر کسی اون تو هست، می خواید سؤال کنید. آروم در کلیسا را هل دادم به سمت داخل و وارد شدم. چه قدر از نظر معماری باشکوه و قشنگ بود! با عظمت و با ابهت و خوش رنگ و پرتزئین و خالی. این ها خدایان ظواهر هستن. همه چی ظاهرش زیبا و فوق العاده است. از کناره ی دیوار راه افتادم به سمت جلو. صدای قدمام توی فضای ساکت و بزرگ کلیسا می پیچید. دو طرف جاهایی درست کرده بودن با مجسمه های حضرت مریم و حضرت عیسی و حواریون. پایین مجسمه‌ها جایی بود برای دعا کردن و روشن کردن شمع. به مجسمه ها نگاه می کردم و با هر کدوم چه قدر حرف و حدیث یادم می اومد. رسیدم به مجسمه حضرت مریم. بزرگ بود. یه زن جوان رنج کشیده با یک لباس بلند تا مچ پا؛ چیزی شبیه مقنعه تا روی شونه ها و پارچه ای چادر مانند که از روی سر تا روی زمین کشیده می شد. محجوب و محجبه، مظلوم و نگران، هنوز در روزه ی سکوت. دیدم مریم به کودکی اشاره می کنه؛ یعنی سخن گفتن را به کودکم می سپارم. مجسمه ی کودک آن طرف تر بود. کنارش رفتم. صدای کودک توی کلیسا پیچید: «همانا من بنده ی خاص خدایم که مرا کتاب آسمانی و شرف نبوت عطا فرمود.» به مریم لبخند زدم: «می دونم مریم جان! شهادت می دم که تو پاک بودی و بنده ویژه ی خدا.» جلوتر رفتم مجسمه‌ای از عیسی بود روی صلیبی که هرگز به اون کشیده نشد. صدای خدا می آد: «عیسی، تو به مردم گفتی که من و مادرم را دو خدای دیگر به جای عالم بدانید؟» عیسی، رنجور و خسته می گوید: «خدایا، تو از هر شبیه و مثل و شریک منزهی. هرگز نرسد که چنین سخنی به ناحق گویم. چنان که من این گفته بودم، تو می دانستی؛ که تو از اسرار من آگاهی و من از سرّ تو آگاه نیستم.» عیسی قرن هاست که این جمله‌ها را فریاد می‌زنه. چه قدر سختی کشید تا به مخالفان بفهمونه که پاکه و برگزیده و چه قدر سخت تر بود که به موافقان بفهمونه که او خدا نیست و هنوز که هنوزه او را خدا می دونن و به نام اون دو بزرگوار، شرک به خورد مردم می دن. چه قدر اون جا عیسی مظلومه. چه قدر مریم تنهاست. صدایی از پشت سرم گفت: «این مجسمه ی عیسی است. اون هم مریمه.» برگشتم. پشت سرم همون آقای جوونی بود که بیرون کلیسا با یه سبد پر از کتاب وایساده بود. همچنان لبخند روی لباش بود و دو تا کتاب هم توی دستش. صدای فریاد عیسی اون قدر بلند بود که صدای اومدن اون آقا رو نشنوم. گفتم: «بله می دونم. می شناسمشون.» به نظر می اومد از این که من رو توی کلیسا می بینه یه کم ذوق زده است. گفت: «کلیسای خیلی بزرگ و مجللیه! فوق العاده ست؛ نه؟» گفتم: «بله، خیلی زیباست!» ادامه داد: «از این جهت گفتم که من قبلاً به چند تا مسجد هم رفته م. کوچولو و خیلی خیلی ساده هستن.» گفتم: «البته بستگی به مسجدش داره. مثلا توی ایران مساجد زیادی هستن که شاهکار معماری هستن و فوق العاده. اما بله داخل مسجد اغلب همین طوره که شما می گید.» - ملیت شما چیه؟ - من ایرانی ام - فارسی! - بله زبان ما فارسیه. - عجب! پس حدس من اشتباه بود. اجازه بدید... چند قدم اون ورتر، کتابای توی دستش رو با کتابای توی سبد عوض کرد و دو تا کتاب به زبان فارسی آورد و داد دستم. تبلیغ مسحیت بود. اون آقا یه مبلّغ مسیحی بود؛ البته از نوع جدیدش! گفت: «بفرمایید! ما برای خدا کار می کنیم. سعی می کنیم خدا رو به مردم معرفی کنیم. اگه سؤالی هم داشتید، من در خدمتم.» ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🌱 💠 خانه ی هنر 🔹http://eitaa.com/rooberaah 🔹 ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ «هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما» ☘ هنرڪده ⇨🔹🔹http://eitaa.com/rooberaah ------------------------🌹-------------------------
🔸 🔻هنرڪده 💠 @rooberaah 💠
«ﻓﻠﮏ ﺟﺰ ﻋﺸﻖ ﻣﺤﺮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ»‌ ☘ هنرڪده 🔹http://eitaa.com/rooberaah 🔹
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۲۰: - چه خوب! تبریک می گم بهتون. این کار خیلی لازمه؛ به خصوص توی فرانسه هم لازمه هم خیلی سخت. وقتی پیام های ضد مذهب شبانه‌روز به خورد مردم داده می شه، این که شما بخواید خدا را به مردم یادآوری کنید خیلی خیلی سخت می شه. - بله سخته. اما غیرممکن نیست. آدمایی هم هستن که دوست دارن با خدا آشنا بشن؛ آدمایی که می آن این جا، مثل شما. این را که گفت، فکر کنم متوجه سوتیِ حرفش شد؛ چون یه کم خنده اش گرفت. - بله، من هستم! خیلی هم دوست دارم درباره خدا بشنوم. اما، مشکل شما که من و امثال من نیست. ما خودمون با خدا آشناییم. (خنده م گرفت.) و گرنه امروز این جا نبودم. مخاطب شما باید افرادی باشن که بی دین هستن یا دینی دارن که ناقص تر از دین شماست. - شما امروز برای عکاسی اومدید این جا؟ - نه، برای دیدن جایی که محل دعا باشه اومده م؛ برای دیدن آدم های خداپرست و خب البته عکس هم می‌اندازم. - عجب! من وارد شدم و دیدم شما در ارتباط با این کلیسا خیلی با احترام رفتار می کنید و این برام خیلی جالب بود. - بله، این جا محل رفت و آمد آدمای معتقد و محترمه؛ آدمای خداشناس. باید احترام این مکان رو نگه داشت. لبخندی زد و سرش رو تکون داد. ادامه دادم: «من جلوی در دنبال یه نفر می گشتم که برای ورود اجازه بگیرم؛ اما هیچ کس توی کلیسا نبود.» - بله، متأسفانه زیاد کسی این جا نمی آد. - خب، البته امروز هم شنبه است. ظاهراً برنامه ی کلیساها یکشنبه هاست. من می تونم یکی از این مراسم رو ببینم؟یعنی اشکالی نداره؟ یه کم مِن مِن کرد. گفتم: «مثلاً فردا اگه بیام...» آخه این جا مدت هاست که دیگه برنامه ای نیست یعنی این جا الآن فقط برای بازدیده. - خب، کلیساهای دیگه؟ - خیلی کم هستن کلیساهایی که مراسم دارن. آخه شرکت کننده ندارن. با حالت تأسف ادامه داد: «این روزا دیگه مردم خیلی کم به کلیسا می‌ رن. باید اونا رو با دین آشنا کرد. این همون کاریه که ما انجام می‌دیم.» - بله باید افراد رو با دین آشنا کرد. این کار سختیه؛ اما موندنشون توی یه دین سخت تره. می دونید وقتی دین تکلیفی برای انجام دادن نداشته باشه، موندگار نیست. بعد، اگه آشنا هم بشن، چند وقت بعدش تغییر نظر می‌دن. شاید به این دلیله که اکثر مسیحی ها دارن لاییک می شن. این ناراحت‌کننده است. - اما، مسیحیت می تونه جوابگوی سؤالات باشه. مسیحیت حرفای زیادی داره. شما هم خوبه که این حرفا رو بشنوید. به یکی از مجسمه هایی حضرت مریم اشاره کردم و گفتم: «شما دقت کردید چه قدر پوشش مریم شبیه منه؟» یه نگاهی به مریم انداخت و یه نگاهی به مانتو و مقنعه ی آبی آسمانی من. بعد گفت: «بله... می شه این طور گفت!» - چرا زنان مسلمون نزدیک ترن به این پوشش تا زنان مسیحی؟ به نظر شما چرا زنان مسیحی هیچ حد و مرزی برای پوشش ندارن؟ - نه، نمی شه این طور گفت. این که این جاست یه پوشش مذهبیه. الآن امکانش نیست زن ها از این پوشش استفاده کنن. این پوشش مال اون زمان هاست، نه الان. نه، غیر ممکنه! - یعنی توی دین مسیحیت پوشش مذهبی برای زندگی روزمره کاربرد نداره _ چرا... خواهرها توی مدارس مذهبی پوشش مشابه این دارن. اما اونا کارشون اینه. در عوض، بیرون هم کار نمی کنن. می بینید؟ - بسته به کار افراد... - یعنی یه عده مذهبی هستن و قوانین مذهبی با اونا سازگاره و در عوض مثل افراد عادی زندگی نمی‌کنن.(می دونید که این افراد حق ازدواج ندارن و خیلی محدودیتای دیگه دارن) و بقیه ی مردم هم که می خوان عادی زندگی کنن، اجرای قوانین براشون عملی نیست. من فکر می‌کنم دین برای یاد گرفتنِ «چه طور زندگی کردن» اومده. اگر پوشش تعریف شده ی یه دین برای زندگی عادی نیست، چه طور اون دین جوابگوی سایر مسائل زندگی عادی باشه؟ کسی که می خواد یه زندگی عادی داشته باشه، چه طور دیندار باشه؟ به نظر من این خیلی عالیه که شما می خواید خدا رو به مردم معرفی کنید؛ اما، اگه امروز جایی برای دین توی زندگی مردم وجود داشت، شما مجبور نبودید به من مسلمون خدا رو معرفی کنید! این برای اینه که توی وضعیت فعلی باز هم هیچ کس بیشتر از یه مسلمون حرف شما رو درک نمی کنه و براش ارزش قائل نیست؛ مسلمونی که حداقل روزی پنج بار خدا رو به خودش یاد آوری می کنه. وجود خدا برای من بدیهی تر از اونیه که به اثبات نیاز داشته باشه. - به هر حال همه مون نیاز داریم خدا رو به هم معرفی کنیم. -من کاملاً با شما موافقم. اما این که چه چیزی رو معرفی کنیم مهم تر از اینه که فقط معرفی کنیم. ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🌱 💠 خانه ی هنر 🔹http://eitaa.com/rooberaah 🔹 ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🖌 اثر «رضا بدر السّماء» 💠 «آن گاه که حقانیت پیامبر اسلام و فضیلت امیر المؤمنین امام علی و اهل بیت، اثبات شد.» 🏡 خانه ی هنر 🌸 @rooberaah
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۲۱: ...من شما رو دعوت می کنم به ایران هر کدوم از مساجد رو که خواستید انتخاب کنید و موقع نماز برید و مردم خداپرست رو ببینید که چه طور مردم خداپرست ما هم نماز می خونن هم عادی زندگی می کنن. چه طور دین برای زندگی تعریف شده و نه سوای زندگی. توی همون مسجدای به قول شما کوچک و ساده. می دونید آقا، کلیساها بزرگ و پر تجمل هستن اما نمایشی و مساجد کوچه های ما کوچیک و ساده، اما کاربردی. اون چیزی که دین رو نگه می داره میزان کاربردی بودنشه نه تجملش. درباره ی دوری مردم اروپا از خدا صحبت کردیم و درباره ی نیاز همه به خدا؛ درباره ی این که محبت توی زندگی لازمه و درباره ی این جور جملات که توی همه ی ادیان پیدا می شه. و بحث جدّی موکول شد به دفعه ی بعد! طرف مطمئن شد که من مسیحی بشو نیستم و نباید کتابا و وقتش رو برای من هدر بده اما کاملاً محترمانه از دیدار من ابراز خوشبختی کرد و گفت که حتماً دفعه ی بعدی خواهد بود که بیاد تا در این باره صحبت کنیم و به خصوص در باره ی مسیحیت و... و رفت... و دیگه خبری ازش نشد... و نیومد که نیومد! .....🍀..... «او» ‌- سلام! سرم رو بلند کردم و نامه ای رو که تازه از نگهبونی خوابگاه گرفته بودم تا کردم. امبروژا بود. جواب دادم: «سلام! تو چه قدر زود رسیدی! بیا این هم گُلای سهمیه ی امروزت، دیگه مجبور نیستم بچسبونمشون روی در اتاقت! بیا مال تو.» گُلا رو ازم گرفت و خندید؛ اما نه مثل همیشه با شیطنت و ذوق. به نظرم آروم اومد. گفت: «بیا بریم ژِآن.» - بریم ژِآن چه کار کنیم؟! - من چه می دونم! بریم آب بخریم. - خب، میریم سوپر او آب می خریم. چرا بی خود بریم اون سر شهر؟ - آخه، می خوام باهات حرف بزنم. خب موضوع فرق کرد. گفتم: «باشه. نمازم رو بخونم و بریم.» طبق معمول چند وقت اخیر، موقع نمازم در اتاق رو نیمه باز می ذارم برای این که اگه کسی اهلشه، براش سؤال پیش بیاد و بیاد بپرسه. امبر در اتاق رو آروم هل داد و سرش رو از لای در آورد تو. مجسم کنید؛ یه در یه کم باز که یه سر تا گردن از وسطش اومده تو و بدون این که چیزی بگه نگاتون می کنه. درسته که سر نماز بودم، اما قوه ی تخیلم که فعال بود! معمولا وقتی می اومد توی اتاقم و می دید سر نمازم، دوباره در رو پیش می کرد و می رفت؛ اما اون روز این کار رو نکرد. بعد از نماز راه افتادیم که پیاده بریم فروشگاه ژآن. توی راه گفت بچه ها بهش گفته ن که شب گذشته تا ۱۲ شب بیدار بودیم و بحث می کردیم. گفتم: «آره» گفت: «بحث سر چی بود؟» گفتم: «طبق معمول، اعتقادی بود!» یعنی اون لحظه هم حوصله نداشتم بیشتر توضیح بدم؛ ضمن این که اون قدر بحث اعتقادی می کردیم که فکر کردم دیگه گفتن نداره. خیلی جدی گفت: «اَه... یکی از بهترین شبای زندگیم رو از دست دادم!» داشتم با خودم فکر می کردم منظورش از این جمله چیه که ادامه داد: «یه چیزی رو می دونی از روزی که تو با یقین گفتی از اون آب نباتا نمی خوری، چون ژلاتین خوک توشه، من هم دیگه نخوردم!» موضوع مال چند شب پیش از اون بود که یکی از بچه ها بهم از این آب نبات کشدارها تعارف کرد و چون توش ژلاتین داره و ژلاتین اروپا هم معلومه از چی تأمین می شه، من نخوردم. وقتی امبروژا ازم پرسید که چرا نمی خورم، خیلی جدی بهش گفتم چون خدا دستور داده. تعجب کردم. گفتم: «اما اون دستور مال مسلمونهاست تو چرا نمی خوری؟» گفت: «مگه تو نگفتی این رو خدا گفته؟ اگه واقعا خدا گفته این رو نخورید، من هم نمی خورم. اگه خدا یه حرفی رو بزنه، دیگه به دین ربطی نداره. همه باید همون کار رو انجام بدیم. اما، من چه طور می تونم مطمئن بشم که این واقعا حرف خداست؟» بعد شروع کرد به تعریف کردن داستان زندگیش: «...من دوستی دارم که در واقع نامزدمه و قرار گذاشتیم ازدواج کنیم. من خیلی دوستش دارم؛ خیلی خیلی زیاد. اما اون لاییکه. به همین دلیل، من براش شرط گذاشتم. گفتم باید به خدا معتقد باشه. من دوست دارم برم کلیسا و دعا کنم. دوست دارم به بچه هام یاد بدم که چه طور باید از خدا اطاعت کنن. با وجود پدری که این طور حرفا براش بی خوده، من چه طور باید بچه هام رو درست تربیت کنم؟ من بهش گفتم که یک سال برای درسم می رم فرانسه. توی این مدت با هم در تماسیم. تا وقتی برگردم، تو وقت داری که فکر کنی و خدا رو پیدا کنی. چند شب پیش تلفنی با نامزدم صحبت کردم، هیچ امیدی نیست. نه این که نتونه؛ نه! نمی خواد خدا رو ببینه. من نمی دونم چرا! چون اگه خدا رو نبینی، مجازی هر کاری انجام بدی و این چیزیه که من ازش متنفرم. چند شب پیش به من گفت که مثل همیشه خیلی دوستم داره، اما حاضر نیست درباره ی این مسئله فکر کنه.» ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🌱 💠 خانه ی هنر 🔹http://eitaa.com/rooberaah 🔹 ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
«طرح نقاشی گلدان شمعدانی» 🔹هنـرڪده 🔹http://eitaa.com/rooberaah 🔹