eitaa logo
رو به راه... 👣
907 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
848 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ ...دیری‌ست مثل ستاره‌ها چمدانم را از شوقِ ماهیان و تنهاییِ خودم پُر کرده‌ام. «دکتر شفیعی‌ کدکنی» ☘ هنرڪده ⇨🔹 http://eitaa.com/rooberaah ------------------------🌹-------------------------
🎨 «دخـتر عشایری چوپان» ☘ خانه ی هنر ⇨🔹 http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
«من محو خدایم و خدا آن من است.» ☘ خانه ی هنر ⇨🔹 http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۳۵: ریاض گفت: «اگه درباره ی اونا دروغ نوشته بودن چی؟» این هم جواب دیگه ای بود که خدا گذاشت توی دهنم و گفتم: «با کتاب هایی که خودشون نوشتن شروع کنیم. ائمه کتاب هایی دارن که واقعاً بی‌نظیرن. بخونیم، ببینیم نویسنده چه طور آدمی می تونسته باشه. راستی از خلفا کتابی هست؟» ریاض و رشید به هم نگاه کردن. چیزی نگفتن. عمر، که تا اون موقع فقط گوش می داد، خیلی مؤدّب گفت: «من یه حرفی دارم. خیلی دیدم که شیعه ها از امامشون چیزی طلب می‌کنن یا درخواست شفاعت می کنن؛ در حالی که بخشش فقط مخصوص خداست. خدا خودش گفته از من بخواید تا جوابتون رو بدم. اما شیعه ها خیلی وقت ها از ائمه طلب می کنن. این از نظر اسلام اشکال داره.» سعی می کرد مؤدب صحبت کنه.‌ گفتم: «این کار به این معنی نیست که این افراد یا مثلاً پیامبر جایگاه خدایی دارن. شما این مسئله رو کامل متوجه نشدید. این کار به نوعی طلب دعاست... شما تا حالا از دوستتون نخواستید که براتون یا برای اطرافیانتون دعا کنه؟» - چرا. - مسئله همینه. چه طور از دوستتون می شه بخواین براتون دعا کنه، اما از رسول خدا نمی شه؟ به نظر شما کدوم به خدا نزدیک تر هستن. اگر قرار باشه خداوند حرف یکی رو قبول کنه، اون کدوم فرد خواهد بود؟ ضمن این که مسئله ی درخواست شفاعت هم اتفاقاً کاملاً اسلامیه. توی قرآن هم اومده که فقط بعد از اذن خدا شفاعت کنندگان شفاعت می کنن. این یعنی واقعاً اون دنیا شفاعت کردن و شفاعت شدن موضوعیت داره. رشید به ساعتش نگاه کرد و دوباره به عربی یه چیزایی گفت. بعد رو به من گفت: «ما خیلی کار داریم. یک روز دیگه حتما برای بحث می آیم این جا.» - مسئله ای نیست. هر وقت خواستید بیاید. فقط بهتره موقع نهار یا شام نباشه. - بابت شامتون ببخشید! مهمون‌های خوابگاه رفتن. البته بعداً فهمیدم که همه با هم رفته بودند توی سالن اجتماعات خوابگاه و صحبت کرده بودن. به خیر گذشت اما خیلی چیزا بود که اگه ازم می پرسیدن نمی دونستم چه جوری باید جواب بدم. این جور وقتا آدم تنش می لرزه. تصمیم گرفتم برای دفعه ی بعد درست و حسابی اطلاعات جمع کنم. خیلی خوب شد جریان اون روز پیش اومد؛ و گرنه هیچ وقت به فکر این کار نمی افتادم. ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🌱 💠 خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🖌 🕌 ”مسجد امام صادق اصفهان“ 💠 هنرڪده ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
42.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👁 کامل از چشم ☘ هنرڪده ⇨🔹 http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👀 «طنز دیرین دیرین» ╭─┅═ঊঈ🏡🏡🏡ঊঈ═┅─ ⇨http://eitaa.com/rooberaah ╰─┅═ঊঈ🏡🏡🏡ঊঈـ═┅─
💠 مسجد؛ پایگاه عبادت و تربیت 🔰 سی و یکم مرداد هر سال به نام روز جهانی مساجد نامگذاری شده است. در سال ۱۳۴۸ در چنین روزی مسجدالاقصی که قبله ی اول مسلمین جهان است توسط صهیونیست ها به آتش کشیده شد. 🔰 در فرهنگ دینی، نام یادآور بندگی و کرنش در پیشگاه خداست؛ در حقیقت، برترین و اصیل‏ ترین محل برای عبادت و تقرب جستن و جایگاه عبادت و پرستش خالصانه خداوند متعال مسجد است. 🔰 در ایران مساجد علاوه بر مسایل دینی در تربیت اجتماعی، سیاسی و فرهنگی مردم نقش بسیار زیادی داشته است. 🔰 در دوران مبارزات انقلابی و مقاومت هشت ساله ایرانیان در دفاع از حریم کشور مساجد مهمترین نقش را در بسیج سیاسی مردم داشته اند. مساجد ایرانی بازتابی از هنر و معماری اصیل است. اغلب بدون امکانات امروزی به گونه‌ای ساخته شده‌اند که از نظر طراحی و تقارن در دنیا بی‌نظیرند. ☘ هنرڪده ⇨🔹 http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
💠 هنرڪده ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🤲🏼 بارالها! از ڪوی تو بيرون نشود پای خيالم نڪند فرق به حالم ڪه برانی! چه بخوانی! چه به اوجم برسانی! چه به خاڪم بڪشانی! نه من آنم ڪه برنجم نه تو آنی ڪه برانی... نه من آنم كه ز فيض نگهت چشم بپوشم نه تو آنی ڪه گدا را ننوازی به نگاهی! در اگر باز نگردد، نروم باز به جايی! پشت ديوار نشينم چو گدا بر سر راهی! كس به غير از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی باز ڪن در ڪه جز اين خانه مرا نيست پناهی... 📚 «خواجه عبداللّه انصاری» 🔹هنـرڪده 🔶 http://eitaa.com/rooberaah 🔶
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۳۶: قرار شد من توی کارگاه های دو روزه ی طراحی، که توی شهر نیم برگزار می‌شد، شرکت کنم؛ یک شهر نسبتاً کوچیک توی جنوب فرانسه. استادم، «آقای کریستوفل»، هم سخنرانی داشت. به نظرم می تونست مفید باشه؛ به خصوص که خیلی از استادهای طراحی محصول و مدیریت طراحی و مباحث مربوط به اون حضور داشتن و مجموعه ای بود از سخنرانی و کارگاه. حتماً برای موضوع پایان نامه م هم از خیلی هاشون می تونستم کمک بگیرم. به نظرم تجربه ی خوبی بود. عصر بود. سری دوم سخنرانی ها شروع شده بود. جلوی صندلی هر سخنران اسمش رو روی یه کاغذ نوشته بودن. اما عملاً هیچ فایده‌ای نداشت. سخنران ها صد دفعه جاهاشون را با هم عوض می کردن؛ مثل بازی لیوان ها که یک نفر جابه‌جا شون می کرد و دست آخر باید حدس می زدیم زیر کدوم لیوان چیزی قایم شده بود! سه چهار نفر اون بالا روی سن بودن. کی می تونست بفهمه اسم کی چی بود؟ بعد از دو سه نفر که اسمشون هم یادم نیست، «لوسین مینو» یکی از استاد های پیش کسوت و نسبتاً مسن، که رسماً حکم استاد همه ی استادها رو داشت، صحبت کرد. مطالبی ارائه کرد، اما خیلی کوتاه. شاید بیشتر برای شأنش دعوت شده بود؛ برای این که باعث تشویق و دلگرمی استاد های جوون تر بشه. رفتار خیلی آروم و معقولی داشت؛ مؤدب و موقر و... البته با سواد. بعد از استاد مَینو نوبت آقای «هِروه کریستوفل» بود. کارش رو ارائه کرد. طبق معمول خیلی محکم و قطعی درباره ی یافته هایش صحبت می کرد. با کلی انرژی و ذوق. «استاد مَینو» که وسط سخنران ها نشسته بود، به دور دست خیره شده بود و با یک ته لبخند حرف های آقای کریستوفل رو گوش می کرد. بعد از تموم شدن سخنرانی آقای کریستوفل، جماعت کلی دست زدن. پرسش و پاسخ ها هم تموم شد و همه با هم رفتیم غذاخوری برای شام. دور میز شام کنار یکی از استادهای خانم نشسته بودم و دست بر قضا استاد مَینو رو به روی من بود. از من ملیتم رو پرسیدن و نظرم رو درباره ی کشور فرانسه. خانم کناری خیلی از ایران تعریف کرد؛ از مردمش، از فرهنگش. همه ی تعریف‌ها رو هم از یکی از استادها نقل می‌کرد که توی سال های اخیر به ایران سفر کرده بود. آخرش هم قبل از این که نوبت به افاضات من برسه، گفت که خیلی دلش می خواد شخصاً ایران رو ببینه و با ایرانی ها آشنا بشه. بهش قول دادم که از ایران براش دعوت نامه بفرستم و خودم هم بشم میزبانش و این طور حرف ها داشت گل می کرد که دیدم کم کم اطرافیان هم دارند به ایران و ایرانی ها و ایران گردی ابراز تمایل می‌کنن! همه از فواید سفر می‌گفتن و درس هایی که آدم از سفر می گیره و لزوم مسافرت و... خانم کناری، همان طور که استاد مَینو رو نگاه می‌کرد، از آخرین یافته هاش در سفر های اخیرش می‌گفت و در واقع همه داشتند درباره ی خاطراتشون حرف می‌زدن. به هرکس که نگاه می کردم می دیدم دهنش داره باز و بسته می شه و حرف می زنه! عجیب بود. همه می‌خواستن حرف بزنن. مهم نبود شنونده ای هست یا نه؛ همه به جز استاد مَینو! خانم کناری رو به استاد گفت: «لوسین، واقعا سفر یه درسه!» استاد آروم و متین گفت: «بله، همه زندگی درسه. حیف که بعضی از درس ها رو آدم دیر یاد می گیره.» به نظرم اومد استاد توی حال هوای دیگه ایه. نمی دونم حس فضولی بود یا واقعاً علاقه به استفاده از دانسته های استاد که ترجیح دادم سر حرف رو با استاد باز کنم. به استاد گفتم: «من با حرف شما کاملاً موافقم. تازه فکر می‌کنم از اون بدتر اینه که آدم ببینه سؤال های امتحان از یک سری درس هاست که فکرش رو هم نمی کرده توی امتحان بیاد و ازشون رد شده و نخونده.» خانم کناری یهو بلند بلند خندید و گفت: «اوه اوه اوه... چه قدر پیچیده ش کردید! باید خوش بین بود، این قدر فلسفه نبافید.» استاد با همون آرامش قبل گفت: «این یک فرضیه بود. فلسفه بافی نبود. اگه به اندازه ی یک فرضیه هم برامون مهم باشه، باید بیشتر از این روش فکر کرد.» صورتش رو برگردوند سمت من و گفت: «اونی که شما گفتید اون یک فاجعه است.» خانم کناری گفت: «بسه لوسیون! لازم نیست برای اتفاق نیفتاده غصه بخوری.» استاد گفت: «وقتی اتفاق بیفته که دیگه خیلی دیره.» به استاد لبخند زدم حس می کردم از چیزی حرف می زنه که می فهمم. ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🌱 💠 خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🖼 «دختر شمالی» 🏡خانه ی هنر ╭─┅═ঊঈ🏡🏡🏡ঊঈ═┅─ ⇨ http://eitaa.com/rooberaah ╰─┅═ঊঈ🏡🏡🏡ঊঈـ═┅─
🏡خانه ی هنر ⇨🔹 http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎀 «روبان تزیینی زیبا برای هدیه» 🍀 هنرڪده ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🖌 نقاشی اثر: «علی اکبر صادقی» 🍀 هنرڪده ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۳۷: استاد پرسید: «سخنرانی هروه رو گوش کردی؟» گفتم: «بله» - بیست سال قبل توی یک کنفرانس یه سخنرانی داشتم. اون روز، بعد از تموم شدن حرف های من، حضار همین قدر با شور و حرارت برای من دست زدن و تشویقم کردن... - خیلی خوبه. - اما اون روز من دقیقاً برعکس حرف هایی رو که امروز هروه زد، ثابت کرده بودم... بیست سال با نظریه هام کنفرانس دادم و برام دست زدن... و امروز هروه خلاف اون حرف‌ها رو ثابت می کنه و براش همون قدر دست می زنن... - «حضار» کارشون دست زدنه... این تویی که باید بدونی زندگیت رو داری وقف اثبات چی می کنی... - می فهمی دخترم؟ این مهم ترین درس زندگی من بود. به حرف استاد خیلی فکر کردم. استاد آدم فهیمی بود که این موضوع ذهنش رو درگیر کرده بود. کاش توی دنیایی زندگی می‌کردم که استاد هایش حکیم بودن. کاش استادی داشتم که علم رو با حکمت یاد می داد. .....🍀..... «یه عالم جامع الشرایط بی حجاب» اون روز خوابگاه یه جوری بود. به علت این که دیگه داریم به آخر سال نزدیک می شیم و بچه ها کم کم به فکر جمع کردن بند و بساط رفتن به کشورهاشون هستن، نه! کلاً یه جوری بود؛ یه جور ناجور! اول از همه این که عرب جماعت در گوش هم پچ پچ می‌کردن. این ها هم که نه «پ» دارن نه «چ». خودتون حساب کنید که چه قدر سختشون بود! ☺️ بعد هم از شلوغی دارودسته ی نائل اینا خبری نبود. بالأخره همیشه یک جماعت ذکور، به عنوان مهمان های خانم، برای شام، توی راهرو و آشپزخونه ولو بودند. و از همه مهم تر دوستش منیر، که یک پسر مراکشی بود و نائل بدون اون روزش شب نمی شد. امبروژا در این باره چیزی نمی دونست. خودش هم دنبال یکی می گشت که بپرسه. به رسم فضولی دل و قصد فزونی علم، دوتایی راه افتادیم دنبال یه آدمی که در جریان باشه. یهو شد قحط آدم! با خودم گفتم: «عیبی نداره؛ بالأخره یک نفر پیدا می شه به دادمون برسه.» رفتیم توی آشپزخونه یکی از دخترای فرانسوی، ساکت و آروم مشغول صاف کردن ماکارونی بود. اما از اون مهم تر یه آقای مسن خیلی چاقِ روزنامه به دست بود که رو به ‌روی در، پشت میز شام، نشسته و با کت و شلوار سورمه ای و بلوز نخودی و کراوات بنفش و یک بوی عطر خیلی تند که توی هوا این ور و اون ور می رفت. گرچه همه جور تمهیداتی اندیشیده بود که معلوم نشه، داد می زد که از یکی از کشورهای آفریقایی عرب زبونه. وارد آشپزخانه که شدیم هر دو نگاهمون افتاد به اون آقا. امبروژا گفت: «اُ...اُ... ما با یک جنتلمن طرفیم!» به نظرم صداش اون قد بلند بود که طرف بشنوه. آروم بهش گفتم: «هی فقط من و تو نیستیم که فرانسه حرف می‌زنیم. نصف بیشتر آدم هایی که اینجان فرانسه زبون هستن.» با هیجان و به انگلیسی گفت: «خیلی چاقه.» گفتم: «و همه آدم هایی که اینجان انگلیسی بلدن.» به طرز مسخره ای گفت: «خدای من... چه قدر بدبختم!» دختر فرانسوی با لبخند اومد سر میز. حرفی نمی زد فقط لبخند می زد. ازش پرسیدم: «پس بقیه کجان؟» - کدومشون؟ - چه می دونم همونایی که هر شب این جا بودن... مـغی، دینـش، سیلون، نائل، منیر، ویدد،... - توی سالن بیلیارد جلسه است. نائل و بقیه هم... با شیطنت شونه هاش رو بالا داد: «نمی دونم!» اون آقا روزنامه اش رو جمع کرد. انگار منتظر چیزی بود. به روی خودم نیاوردم. راستش از خودش و تیپ و قیافه ای که به خودش گرفته بود خوشم نیومد. نائل از در اومد تو. یهـو بالاخره یه نفر پیداش شد که بشه ازش سؤال کرد. امبروژا پیش دستی کرد: «سلام. تو نمی دونی چرا امروز همه گم شده ن؟» نائل که رفتارش مهربون تر از روزهای قبل بود گفت: «کسی گم نشده! حتماً دارن آماده می شن برای شام.» ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🌱 💠 خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
سردار سلیمانی🌷 🍀 هنرڪده ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ قطره تویی بحر تویی، لطف تویی قهر تویی قند تویی زهر تویی، بیش میازار مرا حجره ی خورشید تویی، خانه ی ناهید تویی روضه ی امید تویی، راه ده ای یار مرا «مولوی» ☘ هنرڪده ⇨🔹 http://eitaa.com/rooberaah ------------------------🌹-------------------------
☀ «تو آفتاب جهانی» 🍀 هنرڪده ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۳۸: امبر پرسید: «پس دوستات کجان؟ منیر کو؟» نائل، مثل کسی که آتیش گرفته باشه و بخواد نشون بده سردشه، گفت: «منیر کیه؟ من از کجا بدونم کی کجاست؟» این حرفش خیلی عجیب بود. چشم های من و امبر گرد شد. داشتم به مغزم فشار می‌آوردم که اوضاع رو درک کنم که یه نفر از پشت سر دستم رو کشید. مغی بود. بعد از یه سلام خیلی کوتاه گفت: «بیا بریم کارت دارم.» با امبر دنبال مغی راه افتادیم. امبروژا که از حرف نائل جا خورده بود، گفت: «یعنی چی که منیر رو نمی شناسه؟!» مغی گفت: «ما هم نمی شناسیمش... قراره شما هم نشناسیدش!» ویدد هم توی اتاق مغی بود. کاشف به عمل اومد که اون آقای جنتلمن بابای نائل هست که در پی آشکار شدن فضاحت های دختر دلبندش پا شده از الجزایر اومده فرانسه ببینه جریان چیه. ظاهراً به همسر نائل خبرهایی می رسه و می ره درِ خونه ی بابای نائل داد و بیداد. باباش هم پا می شه شخصاً می آد فرانسه ببینه جریان چیه. ویدد گفت که نائل به همه گفته که کسی چیزی درباره ی منیر نگه. منیر هم قرار بود تا یک هفته اون طرفا پیداش نشه. خلاصه، ظاهراً از ظهر که باباش رسیده بود تا شب همه چیز خوب پیش رفته بوده و نزدیک بوده من و امبر همه چیز رو خراب کنیم. خجالت داره اما چی می شه گفت. بعد از مراسم توجیهی برگشتیم آشپزخونه. نائل که ظاهراً دیگه از بابت ما دو تا هم خیالش راحت شده بود، من و امبروژا رو به باباش معرفی کرد: «امبروژا آمریکاییه و ایشون هم ایرانی هستن. این آقا هم پدر من هستن. وکیل هستن.» ... و این جور وقت ها آدم به جز این که خوش وقت باشه چی می تونه بگه؟! پدر نائل، با یه حالت خیلی آشنا، حرف هاش رو شروع کرد؛ از همان حالت هایی که وقتی عمیقاً معتقد باشی حقیری و برای عزت داشتن باید به شیوه ی خارجی‌ها (!) روشنفکر باشی و به خودت می گیری. چه قدر این حالت آشناست. چه قدر همه ی مبتلا هاش رفتارهای مشترک دارن. رو به امبروژا کرد و به انگلیسی، و البته غلط غلوط و با تلفظ بد گفت: «از آشنایی با شما خوشحالم دختر آمریکایی...» خودش فهمید خیلی بی راه حرف زده به فرانسه گفت: «البته من انگلیسی بلدم، اما نه خیلی حرفه ای! ما فرانسه خیلی خوب صحبت می‌کنیم. من سعی کرده م فرانسه رو خیلی بهتر از زبون مادری خودم یاد بگیرم. اینه که شما می‌بینید حتی نمی شه تشخیص داد من کجایی ام( امیدوارم منظورش از روی حرف زدنش بوده باشه!) من به بچه هام هم زبان فرانسه رو خیلی خوب یاد داده م. ما توی خونه مون هم فرانسه صحبت می‌کردیم.» بعد رو به من گفت: «و شما احتمالاً انگلیسی صحبت می کنید؛ نه؟» - نه زبان من فارسیه. زبان فرانسه و انگلیسی هر دو برام زبان خارجیه. فرقی هم ندارن. - آهــــــــــان... بله... فارس... خانم شِرن (شیرین) عبادی رو می‌شناسی؟ - بله! - ‌نوبل برده... نوبل... یه زن روشنفکره فکر می‌کنم برای هر زنی باعث افتخار باشه که یه روز جای ایشون باشه؛ نه؟ - نه... برای هر زنی نه... من خودم امیدوارم هیچ وقت مثل ایشون نشم. - آهـــــــان... بله... چرا؟... خانم ها باید همه سعی ‌کنن روشنفکر و مدرن باشن (!) ما الان در دوره ی مدرن زندگی می کنیم. دیگه همه چیز با گذشته فرق کرده. برای این زمان نمی شه از قوانین چند صد سال قبل استفاده کرد. من دخترم رو این طور تربیت کرده‌م. نائل الان یه افتخاره برای زنان الجزایر... (متوجهید که!) یه زن روشنفکر و موفق. - اگه این طوره، جای تبریک داره! - آهــــان... بله، همین طوره. درسته که ظواهر دین اسلام رو رعایت نمی کنه. اما قلبش پاکه. باطنش مؤمنه و همه ی این ها تعالیم من بود. چون می‌خواستم یک زن موفق و روشنفکر برای آینده تربیت کنم؛ زنی که وقتش رو، به جای احکام پیش پا افتاده، صرف پیشرفت و موفقیت کنه. حالا شما نائل رو می بینید که... یه بند و بی وقفه صحبت کرد، در وصف موفقیت های روز افزون نائل، در وصف این که یه زن روشنفکره، یک زن متجدده، یه زن برای دنیای امروزه، زنی که فرانسوی ها اون رو به رسمیت می شناسن، زنی که به جای درگیر شدن با ظواهر دین باطن اون رو فهمیده (از اون حرف ها بود!)، زنی که اتفاقاً بیشتر از خیلی از خانم های محجبه خدا رو در تک تک کارهاش حاضر می‌بینه و... و من مانده بودم این آقا کی قراره یادش بیاد برای چه مأموریتی اومده فرانسه. ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 🌱 💠 خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏰ «رئیس جمهوری که وقت خودش هم برای خودش نبود!» 🌷 🎞 ☘ هنرڪده ⇨🔹 http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
📸 ‏هنر عکاسی یعنی از تیر برق هم قشنگ عکس بگیری. ☘ هنرڪده ⇨🔹http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«آرزوها و عمر محدودی که در زندگی داریم.» 🎞 ☘ هنرڪده ⇨🔹 http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
✍🏼 مناجاتی با هنر دست یکی از مخاطبان گرامی 🌸 سپاس از این هنرمند عزیز! 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
بازی با رنگ ها 🏡خانه ی هنر http://eitaa.com/rooberaah ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧