انقدر گِله نکن!
خدا حکمت همهی کارها رو میدونه
فقط مرتب بهش بگو:
«ای که مرا خواندهای راه نشانم بده»
🌿 طب نوین روجین🌿
🍃 #انارهای_نارس... 💌 #پارت63 پاهاش درد گرفته بود کفش های پاشنه بلندش در اورد . ماشین علیرام مقاب
🍃 #انارهای_نارس...
💌 #پارت64
اناهید به حاج خانم خیره شده بود ..
حاج خانم با ذوق گفت
_بیا تو مادر ...بیا .
اناهید فقط نگاهش به علیرام بود که نفس گرفت رفت داخل.
اونم با تردید پشت سرش راه افتاد .
روی مبل نشست .
حاج خانم با ذوق گفت
_علی ..علی جان شماره سپهر بگیر .
علیرام نوچی کرد
اناهید با بغض به علیرام خیره شد
_من خیلی ناراحت شدم طهورا مرد خیلی !
علیرام پوزخندی زد
حاج خانم دستش گرفت
_شام خوردی ؟گرسنه نیستی؟
اناهید هاج و واج حاج خانم نگاه کرد
_مادر جان بهتره برین بخوابین ..
حاج خانم سر تکون
_نه نه ...خدا دعاهام مستجاب کرد ..
بعد با نگرانی گفت
_چرا رفتی مادر ..
اناهید لب گزید
_داشتم تو اون روستا دق میکردم تنهایی !
حاج خانم رو پاش
_آخ آخ گفتم گفتم به علی .
علیرام پر اخم نگاهش کرد .
حاج خانم بلند شد
_پاشم یک چیزی بیارم بخوری!
و سلانه سلانه به طرف اشپزخونه رفت
_همین راه که برگشتی میری؟
اناهید اشکش چکید
_تو خدا علیرام ..
علیرام به در اشپزخونه نگاه کرد
_بدی پول به دماغت خورده ؟آره؟نقشه جدید؟
اناهید فقط نگاهش کرد
علیرام ادامه داد
_حق با خان عمو بود تو یک تیکه اشغالی که فقط باید ازت سو استفاده کرد بعد مثل تفاله پرتت کرد بیرون ..تو آدم نیستی.
حرفش با صدا حاج خانم قط شد .
بلند شد
با حرص انگشت اشاره اش به طرفش گرفت
_هیچ کس از جریان من تو خبر....بفهمم خبر دار شدن اونوقت بد میبینی ها .
اناهید دماغش بالا کشید
_من ببخش ...من ببخش .
علیرام سر تکون داد تو آشپزخونه رفت .
حاج خانم تند تند ظرف پلو خورشت تو سینی گذاشت
_بیا براش ببر ...رنگ به صورت نداره ..بیا !
علیرام سینی رو گرفت
_مادر من لطفا کوتاه بیاین این دختر شک میکنه ها ..اینجور آشفته حالی و بیقراری شما رو ببینه ..
حاج خانم لب گزید
_تو نمیفهمی علی مادر ..نمیفهمی من اتیش جهنم با چشم خودم دیدم ...
علیرام اخم کرد
_واقعا فکر میکنی این دختر راه بهشت شماست ..؟
کپی ممنوع⛔️
نویسنده: #تبلور
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
کانالو به دوستانتون معرفی کنین لطفا❤️
سلام اول اینکه آفرین به خاطر دقتتون در رمان خوندن
و ممنونم که محترمانه تظرتون رو گفتین راستش قلم نویسنده به گونه ای هست که کلا قصد داره همه رو گیج کنه و بعد غافلگیر کنه
رمان یه رمان مذهبی با آدمهای مثبت نیست همونطور که در ادامه میخونین که حتی حاج خانم که زن خیلی مهربونی هست هم کارهایی در گذشته انجام دادن که خیلی بد بوده
در کل میخوام بگم شخصیتهای رمان شخصیتهای پاک و بدون گناه نیستن در واقع شخصیتهایی خاکستری هستن
این رمان مث رمان های مذهبی دیگه که تقریبا موضوعاتشون کلیشه ای شده نیست درسته که قبول دارم نیاز به ویرایش داره که اونم به خاطر وقت کم نویسنده شرایطش فعلا نیست
ولی مطمعن باشین از خوندن رمان پشیمون نمیشین 😍☺️
درباره طهورا اگر رمان رو با دقت بخونین متوجه میشین که طهورا چه مشکلی داشت و رابطه علیرام با اون کاملا سوری بوده
و اینکه احساس میکنم باید دوباره این قسمتهای آخرو بخونین چون اصلا این چیزی که گفتین نیست هنوز عقدی نکردن و اینکه طهورا وضع بیماریش به حدی بود که دم مرگ بود و تا الان هم به خاطر کمکهای علیرام دووم آورده بود از پوشش کامل طهورا در منزل باید متوجه بشین که هیچ ارتباط زناشویی بینشون نبوده
آناهید هم که معلومه شخصیت معلوم الحالی هست که هنوز نمیدونه با خودش چند چنده باید صبور باشین تو قسمتهای جدید شگفتانه هایی هست که جواب خیلی از سوالاتتون داده میشه🌿🌸
سلام وقتتون بخیر ممنونم از اینکه نظرتونو با به اشتراک گذاشتین
اگر رمان رو به دقت خونده باشین متوجه میشین که جایی علیرام به آناهید گفت که وقتی با طهورا آشنا شد حالش خیلی داغون بود پس اینکه پول چارهی کارش نباشه چیز بعیدی نیست طهورا در کنار بیماری جسمی بیمار روحی هم بود که همین بیشتر باعث بدتر شدن بیماریش شد
آناهید هم به خاطر یه عذاب وجدان یا اینکه خودشو مقایسه کرده با طهورا اینکه ممکن بود خودش جای اون باشه
چون اگر دقت کنین اناهید یه شخصیت پولکی هست و همه چیز رو در پول میبینه فکر میکنه پول چاره همه دردها هست .
چقدر امروز تایپیدم از من که تو تایپ تنبلم بعید بود😂😅
🌿 طب نوین روجین🌿
🍃 #انارهای_نارس... 💌 #پارت64 اناهید به حاج خانم خیره شده بود .. حاج خانم با ذوق گفت _بیا تو مادر
🍃 #انارهای_نارس...
💌 #پارت65
***
اناهید روی تخت نشسته بود موهای کوتاهش نم داشت کلافه با یک دست گوشی موبایل به گوشش چسبونده بود .
_واقعا کارت احمقانه باید دور ساعد دیگه خط بکشی!
اناهید رو تخت دراز کشید
_باور میکنی دیشب یک خواب راحت کردم مثل موقعی که تو روستا بودم حتی وقتی تنها بودم .
مینا با حرص گفت
_زده به سرت ..
اناهید انگار هر چه تلاش میکرد نمیتونست به مینا بفهمونه چقدر الان حالش خوبه .
_تو نمیفهمی ...انگار یک نیروی من به این خونه کشوند ..
_حالا اون پیر زنه باهات بد رفتاری نکنه ؟
اناهید با هیجان نشست
_آها آها ..خیلی رفتارش عجیب ..
مینا پوفی کشید
_چه انتظاری داری خوب باشه !
اناهید تصیح کرد
_نه نه خیلی مهربونه همش میگفت خدارو شکر برگشتی ..کلی هم مواظب منه دیشب لباس داد گفت برو اتاقت استراحت کن ..
صدای پر تعجب مینا امد
_یعنی چی؟
_نمیدونم ....اصلا حرفی نزد البته علیرام گفت خبر ندارن از رابطمون ..
مینا تایید وارد گفت
_همونه ..وگرنه بفهمن که پوستت کندن ..
صدای در زدن اتاقش امد
_اناهید مادر خوابی ..
اناهید سریع گفت
_خداحافظ خداحافظ .
بلند شد در باز کرد
حاج خانم با خوشرویی نگاش کرد
_وقتش داری باهم حرف بزنیم .
اناهید سر تکون
_آره آره .
ولی انگار تو دلش رخت میشستن .
حاج خانم روی تخت نشست
_دیشب خواب بودی امدم ازت سر زدم ..
اناهید تک خنده ای کرد
_ببخشید باعث اذیت شما ..
حاج خانم آهی کشید
_نه نه مادر ...باید یک چیزهایی رو بهت بگم ...
کپی ممنوع⛔️
نویسنده: #تبلور
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمیشه به زندگی
روزهای بیشتری اضافه کرد
ولی میشه به روزهامون
زندگی بیشتری ببخشیم
حـالِ خـوب نصیب لحظههاتون...
💌|@roman_tori
4_6012769273108236989.mp3
2.79M
#بشنویم🎧
مجید رضوی🎤
بالاخره🎼
🎹|@roman_tori
📚رمان: #مزایده_ی_یک_قلب_شکسته
📝نویسنده: #نیلوفر_لاری
📃خلاصه:
درباره ی دختری به اسم هیواست که همه ی افراد خانواده به جز خواهر بزرگترش را در حادثه ای از دست داده است وهیوا که بر خلاف خواهرش حوری از روحیه ای شلوغ و پر جنب وجوش برخوردار است علیرغم سرزنشها و توبیخات حوری که مدام از او میخواهد عاقلانه و باوقار رفتار کند دست از شیطنت و مردم ازاری بر نمیدارد تا اینکه …
مزایده یک قلب شکسته
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چیزهایی که میشنوی رو زود باور نکن
چون دروغها سریعتر از حقیقت پخش میشن .
♥️