📚 #فصل_انتظار
💌 #پارت31
این آدم تمام رگ های برجسته گردنش واسه خانواده ش باد کرده ...داره برای همین خانواده گلو جر میده ... یک حس درونی بهم میگفت چقدر خوبه زیر چتر حمایت همین آدمی بودن ...ولی یک حسی هم می گفت این آدم فقط خودشو مبینه و نوک دماغشو.
صورتش رو جلو آوردو من رگ های قرمز رنگ سفیدی چشمهاشو دیدم ..
با عصبانیت از بین دندون های کلید شده ش گفت :
_ببین فکر نکن هرچه از دهنت درآد می تونی واسه خانواده ی من بگی ...کل زندگی این مرتیکه یک ماشین نمایشگاه من نمی شه ...خاله شهناز هم اینقدر داره که چشش دنبال چهارتا عتیقه ی خونه زندگی این مردک نباشه ...شعور اجتماعی بعضی هارو به پای فرصت طلبیهایی که شما دوزاري ها و امثال تون دارین نذار ....
و رفت ...
اینقدر نگاهم پی رفتنش بود که در ویلا رو باز کرد و داخل شد ...
منم خودمو به ویلا رسوندم به طرف اتاقم رفتم ...
بغض بزرگی به گلوم چنگ انداخته بود و راه نفس کشیدنم رو بسته بود ...
پنجره رو باز کردم صدای امواج دریا به گوش می خورد ..
سرم رو روی بالش گذاشتم و به تاریکی شب زل زدم ...
من با خانواده ملکان زمین تا آسمون فرق داشتم.
..حامد راست می گفت ...من شاید آدم فرصت طلبی بودم ...
غلتی زدم ...اولین اشکم چکید ....داشتم برای خودم حرف های این مرد مغرور رو تداعی میکردم و به عمق فاجعه این کینه و نفرت می رسیدم .. ولی ....ولی ...
ولی ته ذهنم فقط یکی چیزی آلارم میداد .
بوی خوب نفس هاش ....
از این فکر صورتمو توی بالش فرو کردم ...
لعنت به هرمون های بارداری که حس بویایی آدمو تا این حد بالا می بره ...
بویی که چسبیده بود به پرزهای بینی م حتی نمی ذاشت به این فکر کنم که چقدر از این مردک شکم گنده و بی چاک و دهن و مغرور ، حامد ملکان بدم میاد ...
نفهمیدم کی و چطور و چقدر خود خوری کردم که خوابم برد ...با معده درد شدیدی از خواب پریدم ...
برق اتاق خاموش بود،هانیه و لیلی هم کنارم خوابیده بودن.
نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم ...
حالت تهوع امانم رو بریده بود .
به طرف سرویس پایین رفتم ...
همه خواب بودن ...
عق زدم ...
تمام موهای بلندم روی صورت خیس خوردم پخش و پلا شده بود ...توی آینه به دختری نگاه کردم که فقط بیست سالش بود
...
روی سرامیک های روشویی حمام سر خوردم ...
دلم خونمون و نوازش های دستهای پینه بسته ی پدرم رو می خواست.
هق زدم ..من اینجا چه غلطی میکنم ،دستم روی شکمم مشت شد.
خدایا این بچه چه بند اتصالی شده بین من و این خانواده؟؟
دوباره دلم بهم خورد و عق زدم ...
به نفس نفس افتاده بودم ...
برق روشن شد و مامان صفی رو دیدم ...
_چی شده حالت بده ...
سری تکون دادم .
زیر بغلم رو گرفت و منو از اون وضعیت اسفبار بلند کرد .
_بیا اینجا بشین ...
کنارم نشست و دستمو گرفت :
_می دونم برات سخته باور اینکه داری بچه ای رو توی وجودت حمل میکنی که هیچ امیدی به آینده ات نداری .
نگاهش کردم .
لبخندی زد و گفت :
_سی سال پیش همسایه ای داشتیم دقیقا مشابه شرایط تو ..
بعد سرشو کمی تکون داد.
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
🍃🌹
📚 #فصل_انتظار
💌 #پارت32
_البته با فرق های بزرگ ...اون زن دوم شوهر مرده ش بود و خانواده ش اونو بدون بچه می خواستن و زن اولش بچه ی اونو قبول نداشت .. زمین و زمان دست به دست هم داده بودن تا دختره امیدش برای نگه داشتن بچه اش نا امید بشه ...
بالاخره تصمیم گرفت بچه رو بندازه ... شبی که نیت کرد فرداش بره کار رو تموم کنه خواب عجیبی میبینه.
با تعجب نگاهش کردم ...
مامان صفی لبخندش پرنگ تر شد ...
_خواب می بینه بچه ای رو که میخواد بندازه به زبون آمده داره التماسش میکنه ...شب اول که این خواب رو می بینه میره
پیش یک روحانی که تازه امده بود توی محله ما ...یادمه من بهش گفتم برو پیشش بگو برات استخاره بگیره ... استخارش خیلی بد میشه.
...این طفلی هم صرف نظر میکنه ...ولی باز بخاطر فشاری که از طرف پدرش و هووش بهش میاد دوباره می خواد بچه رو بندازه که برای بار دوم هم خواب می بینه ...و دوباره استخاره میکنه همون میشه ...و این خواب ها به بار سوم هم میکشه
که اون آقای روحانی متعجب میشه ازش دلیل این استخاره ها رو سوال میکنه ... وقتی شرح خوابش رو براش میگه ...اون آقا همون جا حالش بد میشه ...طفلی دختره ناراحت میشه و وقتی می خواد بره اون آقا به گریه میفته و میگه چند شب من هم خواب میبینم تو مجلسی هستیم و حاجی سیبی تعارف همه میکنه ولی هیچ کس سیب نیم خوره اش رو بر نمی داره و همه رو بر میگردونن وقتی التماس من میکنه من از خواب بیدار میشم ...
دختره اولش میترسه ولی اینقدر اون آقا به خواستگاری میره که بالاخره جواب میده ...بعد عروسی شون میگه خیلی بچه دوست داشته ولی بخاطر مشکلی که در بچگی براش پیش آمده هیچ وقت رنگ پدر شدن رو نمی بینه و به همین خاطر دلش نمی یومده دختری رو هم بگیره و اونو هم در حسرت مادر شدن بزاره...اون ها از اون شهر میرن.
...اون دختره هم نه زیر دست بابای نادونش افتاد نه هووش ...یک زندگی خوب داره ...
الان اون بچه بزرگ شده و برای خودش کسی شده و هنوز هم فکر میکنه اون آقا پدرشه ...
حرف هاش تموم شد ...
سکوت عجیبی شد ...صدای جیر جیرک ها بود و موج دریا ...
دستی به موهام کشید ...
همون لحظه صدای اذان بلند شد ...
آروم رومو بوسید و گفت:
_هیچ کار خدا بی حکمت نیست ....
جاش بلند شد تا وضو بگیره
آرامش عجیبی توی دلم نشست ...
صدای اذان با صدای امواج دریا همنوا شد ...یک هم نوایی عجیب و لذت بخش ...
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
🍃🌹
📚 #فصل_انتظار
💌 #پارت33
بالأخره سفر تموم شد ...
از شکوه جون اجازه خواستم که خونه ی خودمون برم:
آرامشی که در خونه ی خودمون داشتم خیلی برام دلچسب بود ،گرچه صبح که دانشگاه میرفتم شب خونه میرسیدم ولی انگاری تو همین خونه ی شصت متری زندگی ای جریان داشت که توی خونه ی ششصد متری ملکان خبری ازش نبود .
مامان گل کلم های درشت رو داخل دبه ریخت:
_قاسم آقا فردا یکی از این دبه ها رو با موتور ببر سبزی فروشی محمود آقا ..
بابا روزنامه رو کنار گذاشت :
_انیس جان اگه کارت تموم شده سفره رو پهن کن ...
مامان دستکشای پلاستیکی رو در آورد و وسایل ترشی رو جمع کرد :
_چشم آقا الان ...
و بچه ها رو صدا زد:
_بیاین می خوایم شام بخوریم ..
سفره پهن شد ...بوی شامی کبابی تو خونه پیچید ...با لذت به گوجه های سرخ شده نگاه می کردم
مامان توی بشقاب دو تا شامی گذاشت .
نوید گردن دراز کرد و تا بشقاب منو دید بلند گفت:
_واسه چی نوا دو تا داره ؟
مامان یک چشم غره بهش رفت ...
ولی دلم نیومد یکی شو نصف کردم تو بشقاب نوید انداختم ...
بابا اخم کرد
_هر کی به سهمش قانع باشه چشم به بشقاب بقیه نداشته باشه .. بسم الله بگین شروع کنید ...
و من با لذت می خوردم شامی هایی که مامان ماهرانه با سویا درست کرده بود .
نگاهی به جمع صمیمی مون انداختم ...صدای زنگ گوشیم بلند شد .
اسم شکوه جون رو روی صفحه ی گوشی دیدم...
"الو نوا جون ...
صدای بحث نوید و نغمه میومد ...دستمو به عنوان هیس روی بینی م گذاشتم .
_سالم شکوه جون ...
مامان تا اسم شکوه جون رو از زبونم شنید نیشگونی از پای نغمه گرفت و گفت:
_زبون به دهن بگیرین ...
"خوبی عزیزم ...
ممنون آرومی گفتم و بلند شدم به طرف اتاق رفتم ...
"زنگ زدم واسه فردا شب . تولد حامده...می خوایم سوپرایزش کنیم ...فردا بیایم دنبالت ؟
وای مواجه شدن با فک و فامیلای شکوه جون برام بدترین عذاب بود .باید جوری نه میگفتم که بهش بر نخوره .
نفس گرفتم:
_ممنون شکوه جون اگه اجازه بدهید من فردا نباشم.
صدای ناراحت شکوه جون اومد:
_چرا دخترم؟
داشتم به سلولای مغزم فشار میآوردم تا بهانه ای جور کنن.
_ا....راستش مامان ...
هنوز مامان نگفتم شکوه جون پرید وسط حرفم
"گوشی رو بده به انیس خانم خودم باهاشون صحبت کنم ...
هول زده گفتم
_نه ...نه ...مامان که با آمدنم مشکلی نداره.
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
🍃🌹
📚 #فصل_انتظار
💌 #پارت34
صدای متعجب شکوه جون رو شنیدم :
_پس چی؟
چشم بستم:
_باشه میام ...
خیلی خوشحال شد و گفت:_می خوای بیایم دنبالت؟
این زن زیادی مهربون بود.
_مرسی شکوه جون ...فردا کلاس دارم بعدش میام اونجا ...
شکوه جون مکث کرد.
بعد با صدای ارومی گفت:
_نوا جون ...برات چند دست لباس خریدم ...نمی خواد با خودت لباس برداری ...
لبامو روی هم فشار دادم ...دوباره حس حقارت به گلوم چنگ انداخت.
وقتی سکوتم رو دید فورا گفت:
_آخه از دانشگاه میای سخته بخوای وسیله بیاری ...
خیلی ممنون ارومی گفتم و بعد ازخداحافظی تلفن رو قطع کردم ...
مامان اومد کنارم:
_چی شده ؟
کنار تل لحاف ها نشستم:
_فردا تولد شازده شونه ، زنگ زد دعوت کرد نتونستم بگم نمیام ...
مامان متکایی برداشت و گفت:
_کار خوبی کردی زشته نری مادر ...
بعد انگاری چیزی یادش آمده باشه یکدفعه کنارم نشست و آروم گفت
_می خوای از بتول خانم لباس برات بگیرم ...
تو چشمای مشکی و نگران مادر نگاه کردم:
_نه ...شکوه جون خودش گرفته ..
نگاهش رنگ آرامش گرفت و به طرف در رفت.
پیامی به هانیه دادم
"چرا نگفتی تولد داداشته؟
سریعا جواب داد:
"کارهای یکهویی شکوهه دیگه ... تو هم میای ؟
براش تایپ کردم"آره
استیکر خوشحالی فرستاد بعد تایپ کرد:
"پارسا هم میاد...
قلبم ایستاد ...یاد حرفاش افتادم ...متفاوت.ستودنی!!
تند تند براش تایپ کردم :
"تو از کجا میدونی ؟
جوابش آمد:
"مامان دعوتش کرد ...
الان به رفتن راغب تر بودم ...
گوشی رو کناری گذاشتم ...
مامان با جعبه ی کفش وارد اتاق شد ...
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
🍃🌹
📚 #فصل_انتظار
💌 #پارت35
مامان با جعبه ی کفش وارد اتاق شد ...
کنجکاو به جعبه ی کفش نگاه کردم ..
کنارم نشست و در جعبه رو باز کرد ...
توش اسکناس های هزاری و پنج تومنی و ده تومنی بود ...
مامان همه رو دسته کرد:
_بیا مامان جان روی هم میشه صد و سی و هفت تومن ..
متعجب نگاهش کردم :
مامان پول ها رو دستم داد:
_واسه پسرشون مگه نمی خوای کادو بخری ؟
مات شدم ...فکر کادو رو نکرده بودم ...
مامان گفت:
_ یک چیز خوب بخری ها ..
نگاهی به پول ها کردم که مامان گفت :
_مال سبزی پاک کردن و ترشی های هفته پیشه.
اخم کردم ...همین مونده دست رنج چندین روز مامانم رو بدم و برای اون غول بیابونی کادو بخرم ...
پول رو بر گردوندم _نمی خواد ...اصلا نمی رم ...
مامان چشم درشت کرد :
_خاک به سرم ...نه مامان جون زشته ...فکر نکنن واسه کادوش موندیم ...
همون موقع صدای بابا آمد:
_انیس جان رختخوابارو پهن کن صبح زود باس برم.
مامان پول ها رو توی دامنم ریخت و بلند گفت:
_چشم چشم ...آمدم ...
و یک دست رخت خواب بغل زد و بیرون رفت.
نگاهی به پول ها کردم ...
خودمم هنوز برای کلاسهای حل تمرین چیزی از دانشگاه نگرفته بودم.
ینطوری نمی شد باید کاری پیدا میکردم ...
پول ها رو ته کیفم انداختم تا فردا واسه اون عتیقه کادو بگیرم ...
روی زمین دراز کشیدم ...دستمو روی شکمم گذاشتم.
برام عجیب بود ....هیچ حسی به این بچه نداشتم ...یا شاید درگیری های ذهنی دیگه م اجازه نمی داد تا به این بچه هم فکر کنم .
..
دستی به مقنعه ام کشیدم و مرتب ترش کردم.
زنگ در رو زدم، در باز شد.
داخل آسانسور نگاهی به پاکت شیک توی دستم انداختم ، با صد تومن فقط تونستم یک تی شرت آستین دار بخرم با بقیه ش هم یک پاکت با روبان های روش رو خریدم ، به همین راحتی پس انداز مامان بیچاره م رو خرج اون گنده بک کردم .
دوباره به تیشرت سبز آبی نگاهی انداختم.
در آسانسور باز شد.
صدای جارو برقی از داخل خونه میومد.
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
🍃🌹
یادم رف ی چیزی بگم
سالهای قبل ک محرما نذرے میدادن
بعضیا موقع شام می اومدن!
توعم ب بغلیت میگفتی نگا کن توروخدا...
فق واس غذا میان😒😶
خوب شد ک اومدن!!!
میدونی چرا؟؟
چون نمک خوردهی امام حسین؏ میشن!
یهویی تلنگر میخورن
امام حسین؏ نجاتشون میدن
دیگع اینجوری نگو🌼🚶🏿♂
📚رمان: #سرنوشت_بهروز
📝نویسنده: #دل_آرا_دشت_بهشت
🎭ژانر: #واقعی
📃خلاصه:
نغمه خواهر بهروز به خاطر فشار خونواده اش با پسری فرار میکنه ،بهروز وبرادرهاش که حس میکنن آبروشون رفته ومورد تمسخر مردم شهر قرار میگیرن،خواهر سهراب(یعنی کسی که نغمه باهاش فرار کرده) رو میدزدن تا به خیال خودشون جبران کنن،و مسیر زندگی همه کسانی که به نحوی در این اتفاق درگیرن تغییر میکنه…پایان خوش...
سرنوشت بهروز
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
👇👇👇
📚رمان: #عاشقتم_دیوونه
جلد اول
📝نویسنده: حانیا بصیری
🎭ژانر: #عاشقانه #طنز
تعداد صفحات: 540 صفحه
📃خلاصه:
داستان درباره دختریه که از قشر تقریبا متوسط جامعه است و شغل پدر مادرش سرایداریِ، دیانای قصهی ما دانشجوی رشتهی مهندسی معماری و تک دختر این خانوادهست، اما با وجود اینکه پدر و مادرش تلاش میکنن تا اون کم و کسری در زندگیش احساس نکنه اما دیانا دوست داره روی پای خودش بایسته…
🌿🌸@roman_tori 🌸🌿
👇👇👇
📚رمان: #عاشقتم_دیوونه
جلد دوم
📝نویسنده: حانیا بصیری
🎭ژانر: #عاشقانه #طنز
تعداد صفحات: 355 صفحه
📃خلاصه:
در ادامه جلد اول دیانا به وسیله سارا متوجه میشه که رادین چه کاری انجام داده و بر خلاف میل
باطنیش سعی بر فراموش کردن رادین داره، حالا باید ببینیم که آیا موفق میشه...
🌿🌸@roman_tori 🌸🌿
👇👇👇
📚 #فصل_انتظار
💌 #پارت36
شکوه جون با موهای رنگ خورده و آرایش قشنگش، داشت گلهای روی میز رو تزئین می کرد .
تا منو دید ذوق زده به طرفم آمد:
_سلام دخترم ..
بعد منو به طرف اتاق هانیه هدایت کرد:
_برو زود حاضر شو الان مهمونا میان ..
وارد اتاق هانیه شدم اتاق شو خدمتکارشون تمیز کرده بود ...
شکوه جون چند دست لباس با کاور روی تخت گذاشت
_می دونستم وقت نمی کنی لباس بگیری .. این ها رو واسه تو گرفتم ...
لبخندی زدم ...خدا رو شکر اینقدر شعور داشت تا اون وقت نمی کنید رو اول جمله اشو بگه ...
با ذوق لباس هارو از کشور در آوردم ...
اولیش یک پیراهن صورتی آستین دار کوتاه بود ...
دومی یک کت و شلوار سبز بود و سومیش یک پیراهن مخمل زرشکی بود ...دستی روی پارچه مخمل کشیدم.
شکوه جون با ذوق کنارم نشست:
_منم خودم خیلی از این خوشم آمد ...تن کن ببینم چه شکلی میشی ...
لباس رو تنم کردم ...
موهامو باز دورم ریختم ...
نگاه شکوه جون به من بود ...لبخندش با اشک توی چشمش بود ...بغلم کرد و منو بوسید و توی گوشم گفت:
_حامی خیلی عاشقت بود واقعا بهش حق میدادم.
دلم گرفت روی تخت نشستم ...
شکوه جون سریع اشکش رو پاک کرد ...
از توی کمد جوراب کلفت مشکی درآورد و با کفش تخت مشکی کنارم گذاشت ...
_بیا عزیزم ...زودتر حاضر شو ...
و از اتاق بیرون رفت ...
جوراب پوشیدم و موهامو بالا بستم ...
در اتاق باز شد و هانیه و لیلی وارد شدن ...
با دیدنم چشم درشت کردن:
_تو کی اومدی؟؟
هانیه مانتو شو در آورد و شال از روی موهای شینیون شده اش کشید
_زنیکه آرایشگره منو مثل عجوزه ها درست کرده ...
لیلی روی لبای سرخش دوباره رژ کشید .._من خوبم نوا ...
لبخندی زدم .
موهای کوتاه مصری شو سشوار کرده بود و پیراهن عروسکی نقره ای پوشیده بود ...
هانیه کفش پا کرد:
_پارسا هم میاد ...
لیلی یک آخ جون بلندی گفت .
شالمو از تو کیفم در آوردم سر کردم.
لیلی نگاهم کرد
_موهات خوشگله نپوشون ...
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
🍃🌹
📚 #فصل_انتظار
💌 #پارت37
هانیه از توی آینه نگاه چپ چپی بهش کرد:
_به تو چه فضول جان!!
لیلی مظلومانه گفت:
_آخه خوشگله.
صدای چند نفر بلند شد ..
سر شکوه جون داخل اتاق شد:
_زود باشین دیگه مهمونا آمدن.
هانیه برگشت یکدفعه رژ روی لبام کشید:
_بهت میاد ...
لیلی هم با خط چشمی کنارم نشست:
_بزار من برات خط چشم بکشم.
از روی تخت بلند شدم:
_نه از صبح مداد تو چشم کشیدم همون خوبه.
با دستمال رژ قرمز هانیه رو پاک کردم ولی رنگش هنوز روی لبم بود.
وارد سالن شدیم.
مهمونا آمده بودند.
خاله شهناز و شکوه جون کنار چند نفر ایستاده بودن و صحبت می کردن.هانیه برای من یک ظرف میوه آوردو کنارم نشست:
_اون پسره ی کنار خاله شهناز رو میبینی؟
نگاهم سمت خاله شهناز رفت .
دهنشو کج کرد:
_ استاد دانشگاهه .عاشق لیلیه ،لیلی دیوانه هم به انتظار حامده.
نگاهم به پسره بود خیلی با ادب و مهربون دیده می شد دقیقا چیزیایی که حامد نداشت .
لیلی با ذوق کنارمون آمد:
_بچه ها من برای حامد یک ساعت خریدم.
هانیه دهنش کج کرد:
_منم یک عطر گرفتم.
لیلی لباشو آویزان کرد:
_منم می خواستم اولش عطر بگیرم ...ولی میگن عطر دوری میاره.
هانیه پق زد زیر خنده.
_اینقدر دوست دختراش بهش عطر دادن ...همه هم دارن بهش نزدیک تر میشن.
لیلی آهی کشید.
شکوه جون تلفن به دست با نگرانی نزدیک ما اومد:
_هانی هرچی زنگ میزنم حامد بر نمی داره .. بیا تو شمارشو بگیر ... می ترسم دیر بیاد آبرو مون بره.
هانیه با اکراه تلفن رو گرفت.
مهمانی وارد شد و شکوه جون به طرفش رفت.
هانیه سری تکون داد:
_مامان من چه ساده هستش ها ، الان حامد خان شون داره با دافاش تولدش رو حال میکنه ..
لیلی تنه محکمی به هانیه زد:
_هانی ...
هانیه تلفنو به اون گوشش داد و شونه شو مالید و با خشم گفت:
_مرگ هانی ...چشمای کورت رو باز کن ، تو ابله اون پسره ی دست گل رو به حامد ترجیح میدی؟؟
نگاه لیلی به طرف پسره رفت .
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
🍃🌹
📚 #فصل_انتظار
💌 #پارت38
بعد نا امید به من نگاه کرد:
منم دستمو به حالت تسلیم بالا بردم:
_من هیچ نظری در مورد اون غول بیابونی ندارم ..
صدای خنده ی هانیه بلند شد.
یکدفعه چشماش برق زد
_بچه ها ...پارسا ...
کله ی هر سه مون به طرف در کشیده شد.
پارسا با کت و شلوار و کروات و یک سبد گل وارد پذیرایی شده بود.
لیلی با خنده گفت:
_انگاری آمده خواستگاری.
شکوه جون به طرفش رفت .. خاله شهناز با دیدنش دست تکون داد.
لیلی و هانیه هم به طرفش رفتن ..
اخمای عاشق لیلی رو دیدم که با دیدن پارسا تو هم رفت ...
بعد خوش و بش طولانی و معرفی اون به کل فام
بالأخره شکوه جون رخصت داد تا بدبخت بشینه...
وقتی نشست نگاه عسلیش به من افتاد.
سری براش تکون دادم.
ننشسته بلند شد و به طرفم آمد.
شبیه این مدلینگ ها راه می رفت یک دستش به یقه کتش بود و یک دستش هم موازات بدنش.
از جا بلند شدم ...
_سالم بانوی زیبای من.
سالمی که می خواستم بگم تو دهنم خشک شد .
نگاهی به دور بر کردم کسی نبود.
بهت و حیرت منو دید.
لبخندی زد.
_نا امید شده بودم فکر نمی کردم اومده باشی.
من همچنان نگاهش می کردم.
روی مبل کنارم نشست .
و به ناچار کنارش نشستم ..
خاله شهناز ، خانم دکتر رو کشون کشون نزدیک آورد
_وای جناب دکتر ایشون رییس برگزاری انجمن ها هستن .. خانم تاج ..
و به اون زن بدبخت اشاره کرد و بعد با حض وافری گفت:
_ایشون هم همون آقایی هستن که تعریفشون رو کردم .
پارسا دست دراز کرد:
_خوشبختم ..
همون لحظه شکوه جون با صدای بلند و هول زده گفت:
_حامد اومد.
سریع برقارو خاموش کردن.
همه به طرف در رفتن ..
گاهی یکی چیزی میگفت.
بقیه ریز ریز می خندیدن.
من از همه دور تر ایستاده بودم.
در باز شد .
و صدای حامد بلند شد:
_شکوه ...هانی ...کجایین ...چرا برقا خاموشه؟
و یکدفعه کیکی رو توی دستای شکوه جون دید.
برق روشن شد و همه یک صدا خوندن تولدت مبارک ..
قیافه ی حامد واقعا دیدنی بود.
دکمه های بلوزش باز بود و کمر بندش رو تا نصفه باز کرده بود پاکتی رو بین لبهاش گرفته بود:
صدای خنده ی همه بلند شد.
شوک زده گفت:
_چه خبره؟
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
🍃🌹
📚 #فصل_انتظار
💌 #پارت39
لیلی فشفشه ی دستشو تکون داد:
_تولدت مبارک.
بالأخره لبخندی زد و با یک دست شکوه جونو بغل کرد و با دست دیگه ش هانیه رو گرفت.
شکوه جون گفت:
_برو لباست رو عوض کن بیا.
حامد بی خیال با بقیه دست میداد.
_بی خیال آبروی مارو که سر درخت کردی شکوه جون .. خوب شد شلوارمو در نیاوردم.
با همه دست میداد و بغلشون میکرد.
تا پارسا رو دید بلند خندید.
_اوه دکی جونم که هست. ..
هم همه شده بود و با صدای بلند آهنگ ، لیلی و هانیه و چند نفر دیگر وسط ریختن ...
حامد هنوز داشت با مهمون ها خوش و بش میکرد ...نگاهش به من افتاد ...
نزدیک من رسید و با شهناز خانم دست داد و روشو بوسید ...
بعد کنارم ایستاد:
سلام آرومی کردم ...هانیه دستشو کشید تا وسط رقص ببره ...
بدون اینکه جواب سلام منو بده
پاکت و تو بغلم انداخت و وسط رفت ...نمی رقصید.
فقط مقابل هانیه ایستاده بود بشکن میز ...
و گاهی بلند بلند می خندید ...بعضی از جوون ها هم می رقصیدن ...
شکوه جون تقریبا با جیغ گفت:
_حامد لباس برات گذاشتم.
و حامد به طرف اتاقش رفت:
_بابا .. رفتم دیگه.
نگاهی به پاکت سفید کردم.
لیلی دست پارسا رو کشید و اون وسط آورد ...
هانیه هم کنارش می رقصید.نگاهم دوباره روی اون پسره ی خواستگار لیلی چرخید با فک منقبض شده لیلی رو نگاه می کرد ...یکدفعه اونم وسط آمد و
دست لیلی رو گرفت اولش لیلی شوکه شد وقتی لبخند پسره رو دید آروم مقابلش شروع به رقصیدن کرد ...نگاه رضایتمند پسره روی صورت لیلی بود .
منم به طرف اتاق حامد رفتم بهتر بود پاکت رو بهش بدم تا گم نشده واسه ما درد سر نشده.
پشت در اتاقش واستاده بودم که صدای تلفن صحبت کردنش رو شنیدم:
_نه ...عزیزم نمی شه امشب ...مامانم مهمون دعوت کرده ...تولدمه سوپرایزم کرده:
بعد با یک حالت ناز کشی گفت:
_می دونم سوپرایزای شما یک چیز دیگه س. .. باشه واسه فرداشب .. اوجی .. باید ...
خنده م گرفته بود .. به این غول تشنه نمیومد بخواد با جنس مخالف اینطور حرف بزنه ...مردک واسه کثافت کاری هاش خوب بلد بود چرب زبونی کنه ..
یکدفعه در باز شد.
نگاه درشت قهوه ایش یکدفعه تو چشمام نشست .
می دونستم الان دهنشو باز میکنه حرف هایی میزنه که شبم خراب بشه واسه همون تا آمد حرفه بزنه پاکت رو توی تخت سینه
ش زدم.
قبل از اینکه بخوام برم گفت:
_جواب آزمایشه.
نفسم رفت.
هول زده در پاکت رو باز کردم .
پوزخندی زد:
_تو که از جواب مطمئن بودی.
نگاهمو از پاکت به چشماش دوختم ...
کاغذو پرت کردم و پشت بهش رفتم که دستم از پشت کشیده شد.
با چشمای ریز شده نگاهم کرد و صورتشو جلو آورد و گفت:
_فقط بفهمم مویی از سر برادر زاده ی من کم شده خودم آتیشت میزنم.
به سختی آب گلومو قورت دادم.
آرنجم رو از دستش بیرون کشیدم .
حالم بد بود ...بالأخره باور کرده بود وحالا هم مدعی شده بود وشاخ و شونه می کشید.
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
🍃
📚 #فصل_انتظار
💌 #پارت40
یکدفعه برگشتم .
از این کارم جا خورد و نگاهم کرد .
از زیر دندون های کلید شدم عصبانی گفتم:
_من مادر این بچه ام ...منم هر کاری دلم بخواد می کنم ...فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه ...
جفت آبرو هاش بالا پرید.
صدای شکوه جونو شنیدم که حامد رو صدا میزد.
گره کرواتش رو درست کرد و دست پشت کمر من انداخت:
_ربط شو بعدا بهت میگم.
و منو اروم به طرف پذیرایی هل داد.
انگاری هنوز جای کف دستش روی تنم بود.
ضربان قلب روی هزار بود.
همه با دیدنش کف زدن.
شکوه جون با چاقو تزیین شده وارد شد:
_کیک رو ببر پسرم ...
حامد هم کیک رو برید
یک تکه دهن شکوه جون گذاشت .
و بعد هم با صدای بلند گفت:
_بسه دیگه بیاین کادو هاتون رو بدین که من خوابم میاد ...می خوام بخوابم ...
همه خندیدن و هرکسی کادوهاشو میداد. .
تیشرتی که من گرفته بودم مقابل کادوهای اونا به چشم نمی اومد ..
به جهنم که به چشم نیاد این از پول زحمت کشی مامانم بود.
بعد از کادوها دوباره همه شروع به رقصیدن کردن ...
حوصله ام سر رفته بود ...هانیه هنوز آویزون پارسا بود و لیلی هم انگاری از اون پسره خوشش آمده بود که کلا باهاش می رقصید . حامد هم به هیچ دختری نه نمی گفت ...
دلم خانه و خانواده ی خودم رو می خواست ...ما اصلا واژه ای به نام تولد نداشتیم ...چون مامانم همه بچه هارو تو خونه به دنیا آورده بود . اصلا شناسنامه هامون با تاریخ تولدمون یکی نبود ...یکبار واسه داداش کوچکیم تولد گرفتیم چون ازدوستش دیده بود و گریه می کرد تا اینکه بالأخره یک کیک نصفه سوخته درست کردیم و یک شمع هم روش گذاشتیم.
..چقدر طفلی ذوق داشت ..
_تو فکری بانو ..
نگاهم به پارسا افتاد.
لبخندی زدم ...
کنارم نشست
_می تونم تلفن تون رو داشته باشم ..
لب گزیدم ...
تلفن شو مقابلم گرفت تا شمارمو واردش کنم.
با تردید کلید اعداد رو لمس کردم.
وقتی تموم شد گزینه ی ذخیره رو زد و به جای اسم کمی مکث کرد ...نگاهم کرد ...
دختر رویایی...
چشام از اسمی که روم گذاشته بود چهار تا شد .
نگاهش کردم ...
چشمکی زد و گوشی رو توی جیبش گذاشت.
شکوه جون همه مهمان هارو به طرف سالن غذا خوری راهنمایی کرد ...
من هنوز نشسته بودم و ته دلم از اسم جدیدم قیلی ویلی می رفت ...
لیلی با یک بشقاب و یک نوشیدنی کنارم نشست .
هانیه هم اونطرفم نشست ...
شکوه جون هم با یک بشقاب و دوغ مقابلم ایستاد:
_بیا عزیزم از همه ی خوراکی ها برات کشیدم ...
تشکری کردم و بشقابو گرفتم ..
لیلی سرشو تو بشقاب من کرد:
_ا....میگو هم بوده ...
و چنگالش رو توی میگوی سرخ شده ی بشقاب من فرو کرد.
نویسنده: #تبلور
کپی ممنوع⛔️
🍃🌹