|????????????? ??????????????|???_۲۰۲۱_۰۷_۲۹_۱۵_۰۴_۰۵_۹۸۷.mp3
9.21M
•°🌱
من بینِ صفا و مروِه هم مےگویم
ایوانِ نجف عجب صفایے دارد..🎊
.
#مولودے_تایمـ💜|
#عیدهـ😍|
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
@roman_tori
📚 رمان : #دلیار
📝 نویسنده: #mahsoo
🎭 ژانر: #عاشقانه #کلکلی #پلیسی #همخونه_ای
📃خلاصه:
دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…
پایان خوش
🌿🌸@roman_tori 🌸🌿
👇👇👇
‹🌸✨›
ازفراقتبهجوانۍهمگےپیرشدیم
بۍتوازوادۍدنیاهمگےسیرشدیم💔!-
#العجلیاینالزهرا🌱
@toman_tori
📚 #گرگ_و_میش
💌 #پارت33
_چقدر میخوابی تو .
لبخند بی جونی زدم ..
همون موقع پرستار سینی اورد ڪه توش مخلفات صبحانه بود
به پنجره نگاه ڪردم .ڪاملا روز بود .
آقا بهرام مهربون نگام ڪرد
_ دیشب عملت ڪردن تا الانم خوابی خانوم ..
سردم شده بود ..
_ڪی میریم خونه ..
آقا بهرام سینی رو به طرف خودش ڪشید ..
_وقتی صبحونه ات بخوری!
لقمه ای ڪره عسل درست ڪرد ..
چقدر دلم برای این مدل لقمه پیچیدن هاش تنگ شده بود ..
دست دراز ڪردم و گرفتم .
_دیشب هنگام زنگ زد آوردنت بیمارستان ..
یا خدا نفهمیده باشه ڪجا بودم ..وای نوید .
دوباره لقمه ای با ظرافت درست میڪرد
_گفت برای عمل اجازه من لازمه ..به عنوان شوهر ..
نگاش ڪردم ..
لقمه رو به طرفم گرفت
زل زده نگاهش ڪردم.
ادامه داد
_هنگام میخواست بمونه نذاشتم ...
دوباره شروع به لقمه درست ڪردن ڪرد
نگاهش به من نبود ولی گفت
_هیچ وقت فڪر نمیڪردم اینقدر برام عزیز باشی ..
نفس هام و صدای ضربان قلبم میشنیدم ..
همون موقع دڪتر امد و من ترخیص ڪرد ..
اقا بهرام خوش ڪمڪ ڪرد لباس عوض ڪنم ..بماند ڪه چقدر سرخ و سفید شدم ..با مهربونی نوازشم میڪرد..
تمام حواسش به من بود ..
من برد خونه بچه ها مدرسه بودن ..
تا وارد شدم ..
هنگامه با نگرانی به استقبالم امد ..من تو آغوش ڪشید
_الهی بمیرم برات ...وای ...
بعد زیر بغل من و گرفت
_بیا بیا دراز بڪش ..
رو تخت دراز ڪشیدم ..
هنگامه ڪمڪ ڪرد لباس هامو در بیارم .
_الان برات آب پرتغال میارم .برات سوپ قلمم گذاشتم ..
نگاهی به آقا بهرام ڪردم ..ڪنار در ایستاده بود
__هنگام داروهاش رو ڪانتر ...یڪ مسڪن بهش بده ..
هنگامه بیرون رفت ..
آقا بهرام ڪنارم امد .
حس میڪردم تنم بوی بیمارستان میده .
مسڪن ها روم اثر ڪرده بود با گیجی و خماری نالیدم
_دلم میخواد برم حمام ..
آقا بهرام لبهاش یڪوری خندید
_الان استراحت ڪن سویتی .. شب میبرمت !
گیجی از سرم پرید و چشام درشت شد
همون لحظه هنگامه امد تو دستش پاڪت داروها و اب پرتغال بود
_بیا عزیز دلم ...بمیرم چقدر درد ڪشیدی تو .
آقا بهرام ..نگاهم میڪرد ...قلبم تند تند میزد ....یڪ حس داشتم بین سرخوشی عذاب وجدان ..انگار طعم یڪ گناه زیادی شیرین باشه ..
دوست داشتم سرمو ببرم زیر پتو بخوابم ..ولی ..دقیقا حڪایت همون ڪبڪ داشتم ..
هنگامه ڪل اب میوه رو به من داد ..
پرده های اتاق ڪشید
_اتاق تاریڪ ڪردم تا راحت بخوابی ..
زیر پتو خزیدم
بوسه ای روی گونم زد
_نوید خیلی نگرانت بود ..میخواست احوال تو بپرسه ..بهرام بود نشد ..ما رفتیم تو یڪ زنگ بهش بزن ..بدبخت از دیشب داره بال بال میزنه .
رفت بیرون از اتاق ..صداش میومد ..
ڪه داشت به آقا بهرام میگفت
_عزیزم ..خیلی اذیت شدی ..رو ڪمرت فشار امده ..بیا بریم برات ڪمر تو ماساژ بدم ..
بغض ڪردم ..
دستهامو محڪم رو گوش هام گذاشتم ..
دلم نمیخواست هیچی بشنوم ..
ولی صدای در شنیدم ..
سعی ڪردم به هیچی فڪر نڪنم و بخوابم ..ولی ...اشڪ هام راه گرفت
صدای در اتاق امد ڪه باز شد ..
حتما هنگامه است ڪه مطمن بشه من خوابیدم .
پتو اروم از روی سرم ڪنار رفت ..
با مصیبت چشم بسته بودم تا پلڪ هام نپره ..دستم رو بشه .
بوی عطر تلخ زیر بینیم امد ..
روی گونه داغ شد ..
قلبم ایستاد ..
دوباره روی پیشانیم
اروم چشم باز ڪردم
چشم های آقا بهرام ..
لبخندی زد ..
دوباره خم شد و گوشه لب مو بوسید .
رعشه افتاده بود به همه تنم .
نویسنده؛ #تبلور
کپی ممنوع⛔️
https://rubika.ir/raghse_sayeha
📚 #گرگ_و_میش
💌 #پارت34
با ترس بهش زل زده بودم ..دقیقا دلم میخواست ادامه بده یڪ لذت و آرامش من و گرفته بود ..ولی یڪ عذاب وجدان مسخره تمام این خوشی رو زایل میڪرد ..
اقا بهرام هم انگار فهمیده بود ڪه بوسه بعدش روی موهام زد .
آه از ته دلم بلند شد
_ چرا نمیخوابی سویتی ..؟
با صدای ڪه انگار از ته حنجره ام بلند شده بود گفتم
_ میخوابم آلان ...
پتو روم ڪامل ڪشید
صدای ویز ویز گوشیش امد
از اتاق بیرون رفت .
حتما هنگامه است ...الان میره بالا پیشش ..هنگامه رو هم اینجوری میبوسه ..
ڪاش بازم ادامه میداد ...چقدر دلم یڪ آغوش گرم میخواست .
و دقیقا با صدتا فڪر و خیال خوابم برد ..
.......................*******
لباس های ڪه بوی نرم ڪننده میداد و تا میڪردم چند تیڪه از لباس های آقا بهرامم توشون بود ..
حتی از دیدن لباسهاش هم ذوق ڪرده بودم ..با وسواس اتو زدم و تاشون ڪردم ..
همرو مرتب روی هم گذاشتم ..
باید یڪ ڪشو از ڪشو هامو واسه لباس ها خالی ڪنم ..
ولی حس مرموز و شیطونی منو سر ذوق اورد ڪه لباس هاش دقیقا ڪنار لباس زیر هام تو ڪشو شخصیم بچینم ..
وقتی بهش ادرس لباس هاش بدم ..اونم بیاد اینا رو بینه ..
در ڪشو رو باز ڪردم همشون مرتب باهم ست شده بودن رنگارنگ ڪنار هم چیده شده بودن ..دلم میخواست تو ی تنم تصور ڪنه ...حتی از فڪرش لب گزیدم ..ته دلم داغ شد .
داشتم جا برای لباس ها باز میڪردم ڪه ڪلید توی در چرخید و در باز شد و هنگامه با صدای بلند صدام زد .
_ستیلا ..ڪجایی ..
بعد خودش توی اتاق دیدم
پیراهن بافت ڪوتاه شیڪ تنش بود و ڪلی ارایش ڪرده بود موهاش صاف ڪرده بود ..
با لبخند نگام ڪرد
_زود باش زود باش یڪ چیزی تنت ڪن اماده شو ..
گیج نگاش ڪردم
_نوید امده بالا ..میخواد تورو ببینه ..
مات زده نگاهش ڪردم ..نوید امده بود ..اونم ساعت نه صبح .
بعد خندید
_منم غافلگیر شدم ..نوید استاد سوپرایز ...
چجوری نوید امده بود من نفهمیده بودم .
اروم گفتم
_نه زشته ..من نمیام
چشم درشت ڪرد
_زشت چی چیه زودباش خوشگل ڪن بریم ..
بعد لباس های اقا بهرام تو دستم دید ..
_عه دست درد نڪنه شستی شون ..بده ببرم بالا ..
لباس هارو ازم گرفت ..
مثل بچه یتیم ڪه اسباب بازی مورد علاقش میگیرن ..بغض ڪردم ..
هنگامه لباس هارو رو تخت انداخت برس برداشت ..تند تند موهامو شونه زد ..
_قربونت بشم زود باش ... به تو باشه میخوای دوساعت فڪر ڪنی زشته نمیام.
نگاهم به لباس هابود ڪه چقدر نامرتب رو تخت افتاد ..
یڪ رژ رولبام ڪشید .
بعد به طرف ڪمد رفت
_یڪ لباس خوشگل بپوش ...!
بی اختیار خم شدم دوباره لباس هارو تا ڪردم رو هم چیدم ..
یڪ پیراهن حلقه ڪوتاه مقابلم گرفت
_این قشنگه بپوش .
بی حوصله نه ای گفتم
یڪ بلوز استین دار با شلوار پوشیدم..
هنگامه دست به ڪمر نگام ڪرد
_از ڪی رو میگیری تو ..نوید ڪه بعد این تن بلوری تو میبینه ..
ته دلم لرزید ..دلم نمیخواست تا ابد هیچ ڪس به من نگاه ڪنه ..
دستمو ڪشید و به طرف اسانسور رفت
نویسنده؛ #تبلور
کپی ممنوع⛔️
https://rubika.ir/raghse_sayeha
📚 #گرگ_و_میش
💌 #پارت35
در باز ڪرد ..
قلبم تند تند میزد ..
نوید روی ڪاناپه نشسته بود ..
با دیدنم بلند شد
_سلام عزیزم ..
به طرفم امد.
هنگامه ریز خندید از پشت هولم داد .
_برو دیگه .
نوید دست دراز ڪرد
تا دستمو بگیره ..
ولی من ..من نمیتونستم ....یڪ حس بد داشتم ..
به هنگامه نگاه ڪردم ..
خندید گفت
_از من خجالت میڪشی ...
بعد نمایشی جلوی چشاشو گرفت ..
_بیا آ .آ..من رفتم تو آشپرخونه .
نوید خندید
_اذیت نڪن آتیش پاره ...
نوید فهمید نمیتونم ..نزدیڪش بشم ..
برای همون رفت عقب نشست رو ڪاناپه .
منم ڪنارش نشستم ..
هنگامه با یڪ سینی چای امد
_اینم از ستیلا جونتون اینقدر نگرانش بودی ...
نوید بهم خیره شد
_تو ڪه مارو ڪشتی خوشگل خانم ..
اروم گفتم
_ببخشید ..
هنگامه ڪلی حرف میزد و شوخی میڪرد ولی من تمام حواسم پی عقربه های ساعت بود ڪه زود بگذره ..
بتونم فرار ڪنم .
نوید هم فهمیده بود ڪه من چقدر ازش دوری میڪنم ..
بلاخره بلند شد
_اوه تا شوهر ڪروڪدیل ات نیومده برم ..
از نسبتی ڪه به اقا بهرام داد اخم ڪردم ..
هنگامه لب برچید
_ ڪجا میخوای بری ڪاش واسه نهار میموندی ..خورشت فسنجون ڪه دوست داری درست ڪردم .
لبخندی زد
_میام حالا یڪ روز ..
بعد نزدیڪ من شد
_دوست داشتی جواب پیام های من مجنون رو هم بده ...دارم از دوریت سر به بیابون میذارم ..
لبخند نیمبندی زدم
_باشه ..
اونم رفت ..هنگامه تا دم در باهاش رفت .
ڪلی دم در باهم پچ پچ میڪردن .
من بی حوصله بشقاب هارو بردم آشپزخونه ..
به عڪس آقابهرام و هنگامه روی در یخچال خیره شدم ..مال اوایل ازدواجشون بود ...چقدر آقا بهرام جوون بود ..هنگامه تو بغلش بود دوتاشون می خندیدن ..
انگشتمو روی عڪس ڪشیدم .
روی صورت اقا بهرام ..
دلم میخواستش ..این خواستن عجیب بود برام ..یڪ حس عجیب ..
همون لحظه هنگامه امد
_ستیلا ..ازت دلخورم ..نوید واسه تو امده بود بیچاره ..
پوفی ڪشیدم
_من نمیتونم هنگامه ...
با غم نگاهم ڪرد
_واسه خاطر بهرام .
با بهت نڪاش ڪردم .یا خدا ..نڪنه از حس های من چیزی فهمیده ..از ترس ..انگار ته دلم رخت میشستن ..
بعد ادامه داد
_میدونم چقدر ازش میترسی ...الهی بمیرم بخاطر من افتادی تو این دردسر ...روزی هزار بار خودمو لعنت میڪنم ..
اخ نفس راهی ڪشیدم
_نه هنگامه ...این چه حرفیه.
بعد دستمو گرفت
_ستیلا ...نوید دوست داره ..عاشق تو، من درڪش میڪنم ..چون خودمم عاشقم ...من میمیرم واسه بهرام ..
آخ ..آخ ...قلبم سوخت ..
هنگامه تو چشاش اشڪ جمع شد
_حس میڪنم بهرام دیگه بهم توجهی نداره ..
لبهاش لرزید و ادامه داد
_من بدون بهرام میمیرم ...ستیلا ..
سرشو پایین اندخت .
_فڪر اینڪه ...بهرام ڪس دیگه ای تو زندگیش باشه ..من میڪشه ستیلا ..
اشڪش چڪید
_من یڪ زن بدبختم ...ڪه واسه داشتن شوهرم به هر ریسمان پوسیده ای چنگ زدم ..
میدونستم تو هیچ وقت نظر درباره بهرام نداری ...وگرنه دیوانه نبودم اسم یڪ دختر خوشگل و جوون بندازم تو شناسنامه شوهرم ..
قلبم انگار هم میزد هم نمیزد ..
دستمو گرفت
_از بابت تو خیالم راحته ...میدونم دلت با نوید ..ولی ...ولی ..میترسم بهرام عاشقت بشه ...!
دستمو گرفت
_تو رو خدا ....ستیلا ....یڪ ڪاری ڪن بهرام هوایی نشه ....
نگاه اشڪیم به لباس های تاشده اقا بهرام روی ڪاناپه افتاد...هنگامه باز شلخته وار لباس هارو انداخته بود ..لباس های ڪه من هزار بار دست روشون ڪشیدم ..بوییدم عطرشو ..نقشه ها براش داشتم ..
اخ خدا ....
نویسنده؛ #تبلور
کپی ممنوع⛔️
https://rubika.ir/raghse_sayeha
🌿 طب نوین روجین🌿
📚 #گرگ_و_میش 💌 #پارت33 _چقدر میخوابی تو . لبخند بی جونی زدم .. همون موقع پرستار سینی اورد ڪه توش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚رمان: #ازدواج_به_خاطر_برادرم
(جلد یک و دو)
📝نويسنده: #ماه_بانو
🎭ژانر: #عاشقانه #اجباری #کلکلی #انتقامی
📃خلاصه:
اين داستان بانام ازدواج بخاطر برادرم ،داستان خنده،غم،خوشي،عشق وفداکاريه که البته در نهايت به پخته شدن داستان کمک ميکنه….دختري از تبار خوشي وآزادي…کسي که در خوشبختي غرق شده ….کسي که مزه ى تلخ درد براش نا آشناس…
يه دختر که توي زندگي خوبش خدا رو داره…توي زندگي پيش روش چطور با اعتقاداتش برخورد ميکنه….بعضي وقتا همچي اجباره حتي…
اجبار براي بدشدن…
دوبرادر با دنياي يکسان… اعتقاداتي مشابه با ورود دختري از دنياي ساده وبي آلايش مسير زندگيشون تغيير ميکنه…
يکي در کمين انتقام وديگري به ظاهر عاشق اما جايگاه هردو عوض ميشه…به راستي چشمان آبي او بوي آرامش دريا را دارند يا باتلاقي خواهند شد براي اين دوبرادر
ترگل داستان مابه چه قصدي باز ميگردد
راز آرشام از آن نگاه چيست
اين عشق خواهرانه….او رامجبور به چه کاري ميکند…ارشيا ى داستان ما پاکي را لمس خواهد کرد…يک شرط…يک تناقض…چه خواهد شد….
پايان خوش
ازدواج به خاطر برادرم
#درخواستی
🌿🌸 @roman_tori 🌸🌿
👇👇👇
برای همه خوب باش
آنکس که فهمید
همیشه در کنارت خواهد بود
و آنکس که نفهمید
روزی، دلش برای تمام خوبی هایت
تنگ میشود...
#فروغ_فرخزاد
🌿🌸 @roman_tori🌸🌿
📚 #گرگ_و_میش
💌 #پارت36
خودمو ننو وار رو تخت تڪون میدادم ..
من باید چه خاڪی تو سرم بریزم ...خدایا ...
یاد همسایه مادربزرگم افتادم ڪه حاج اقا دوتا زن داشت ..یڪی طبقه بالا یڪی طبقه پایین ...چجوری ڪنار میومدن ...چجوری عشق زندگیشون قسمت میڪردن ..
اخ سرم داشت میترڪید یادعروسی خودم افتادم ...منم شدم اوار تو زندگی هنگامه ..مثل دوست دختر آرش ڪه آوار زندگی من بود ..
یادمه آرش من تو خونه گذاشت رفت پیش دوست دخترش ...اشڪ هام چڪید .خدایا بسم نبود ..الان این درد تو قلبم انداختی .
من آرش دوست نداشتم ..ولی دلم پر میزد یڪدفعه نگام ڪنه ...من تو زندگی همه یڪ اضافه ام ..
همون لحظه هومن با دفتر مشقش امد تو اتاق
_مامان ببین درست نوشتم ..
دماغمو بالا ڪشیدم ..
نگاهم به دفترش بود ..هومن نگران تو صورتم خیره شده بود
_گریه ڪردی ...اره مامانی ..
لبخندی زدم
_نه پسر خوشگلم ..
گوشیم زنگ خورد ..با دیدن شماره آقا بهرام قلبم گومپ گومپ میزد ..
دوباره بغض ڪردم.. نزن لعنتی .
اینقدر گوشی بوق خورد ڪه قطع شد ..
تلفن خونه زنگ خورد.
چرا ول نمیڪرد ..آخ ....
هوتن تلفن برداشت
_سلام بابابهرام ..
بعد بلند داد زد
_مامان تلفن ..
هومن زوتر از من دوید تلفن گرفت
_سلام بابا بهرام ..مامان حالش خوب نیست ..گریه ڪرده ..
با عصبانیت تلفن از دست هومن ڪشیدم
_الو ..
صدای نیومد ..
دوباره گفتم
_الو سلام اقا بهرام ..
نفس عمیق و ڪلافه اش شنیدم
_الان میام اونجا ..
هول گفتم
_نه نه خوبم به خدا .. چیزی نیست ...
_تا ده دقیقه دیگه اونجام ..
تلفن قطع ڪرد
لب گزیدم ..به هومن توپیدم
_چرا گفتی اخه ...من ڪی گریه ڪردم ..
مظلوم نگام ڪرد
دلم سوخت ..بغلش ڪردم..
بغضم ترڪید ..
هوتن هم بغلم امد ..من چقدر شڪننده شدم ...
بچه های بیچارم ..
برای اینڪه از این حال و هوا در بیان ..با خنده گفتم
_دلتون ڪیڪ میخواد ..
هومن با غم نگاهم ڪرد
_ببخشید مامانی ...
بوسیدمش
_قربون پسرم ...عیبی نداره ..بیا باهم ڪیڪ درست ڪنیم ..
بعد پیشبند بستم و تخم مرغ هارو دادم به هوتن
_بیا بشڪنشون تو ڪاسه ..
همزن دادم به هومن
._تو هم همشون بزن .
اونا هم با ڪلی سرو صدا وشروع ڪردن ..هی حرف میزدن ..میخندیدن ..
و یادشون رفت ..
ڪاش منم بچه بودم ..تا یادم میرفت ..دوباره چشام پر اشڪ شد ..
ڪیڪ اماده ڪردیم داخل فر گذاشتیم ..
همون لحظه ڪلید تو در چرخید ..
بچه ها با دیدن آقا بهرام به طرفش دویدن ..
تو دستش ڪلی خرید بود ..
قلبم بنای ناسازگاری گذاشته بود ..
سعی ڪردم نگاهش نڪنم ..
جلو رفتم و پاڪت های خرید گرفتم
_ممنونم ..
یڪ سی دی به بچه ها داد .یڪ سی دی ڪارتون بود ڪه بچه ها با دیدنشون ذوق ڪردن ..
خرید های تو پاڪت و در اوردم ..
مرغ و گوشت وماهی رو داخل سینڪ ریختم تا بشورم و خورد ڪنم ..
بقیه وسایل جابه جا ڪردم ..
اقا بهرام ڪت شو در اورد و رو صندلی آشپزخونه نشست
_چی شده ستیلا .؟
لب هامو گاز میگرفتم ..صدام بغض دار نباشه ..
بدون اینڪه نگاش ڪنم تندتند لوبیا رو تو ظرفش خالی میڪردم..
_هیچی ...
موهاموپشت گوشم دادم
_چای میخورید ؟
با چشای ریز شده نگام ڪرد
_بریم تو اتاق ..!
بعد خودش بلند شد و رفت تو اتاق ..
بچه ها حواسشون به ڪارتون بود .
زیرڪتری رو روشن ڪردم
وای تو ذهنم داشتم حرف هامو مور میڪردم ..
بهش بگم بهتره نیاد اینجا ..اره این بهتره ڪه هم نبینیم ..
بهش بگم هنگامه ناراحت میشه ..
آخ نیاد ..وای نیاد ..با دلم چه ڪنم .
دوباره بغض ڪردم ..
قبل اینڪه وارد اتاق بشم نفس گرفتم ..نباید می فهمید ..
در باز ڪردم .
یڪدفعه تو حجم آغوشش فرو رفتم ..
لبهاش روی لبهام نشست ..
تمام بدنم ڪرخت شد ..
زمان معنی نداشت ..
بوی عطر تلخش مشاممو پر ڪرد ..
وقتی دست از بوسیدن ڪشید و نگاهم ڪرد .
طاقت نیاوردم ..چنگ زدم به پیراهنش ...بعض ام ترڪید ..صدای هق هق مو تو سینه اش داد میزدم..
نویسنده؛ #تبلور
کپی ممنوع⛔️
https://rubika.ir/raghse_sayeha
📚 #گرگ_و_میش
💌 #پارت37
دستشو آروم روی سرم ڪشید .
_چی شده سویتی من ..
تو چشاش نگاه ڪردم ..با التماس زجه زدم
_نڪن به من بدبخت محبت نڪن ...من گرفتار ایت عادت ها نڪن ..
با اخم نگام ڪرد .
رو ازش برگردوندم ..
روی تخت نشستم
_از زندگی من برو ..
ساڪت بود چیزی نمیگفت ..
من بودم ڪه بدون اینڪه نگاهش ڪنم گفتم
_سایه ات زیادی سنگینی میڪنه روسرم ...
دروغ گفتم ..یڪ دروغ محض ..زیر پناه سایه اش ارامش میگرفتم ..
ولی دروغ گفتم ..
حس نا امیدی تمام وجودمو گرفت ...خدا ڪنه باور نڪنه ..خدایا میشه یڪی از فرشته هات مامور ڪنی ڪه دستش روی گوش های اون بزاره تا حرف هامو نشنوه ..
_میخوام طلاق بگیریم ...
فقط یڪ ڪلمه گفت
_چرا ؟
باید میگفتم بهش .چون خسته ام از عذاب وجدان..یا ..یامیگفتم .نمیتونم تو رو باڪسی قسمت بڪنم ..
ولی بدترین دلیل براش اوردم .
به طرفش برگشتم
_چون میخوام ازدواج ڪنم ..حقم نیست .
هنوزاخم داشت
دندون رو هم سابوندم .ولی اشڪ هام پی در پی میریخت
_حق من یڪ زندگی بدون دغدغه نیست ..
نڪاهم ڪرد با اون چشمهای اغوا ڪننده اش..
لب گزیدم
_نمیخوام فردا تف و لعنت خاص و عام باشم ڪه زندگیش و روی سر هنگامه درست ڪرده ..ڪه هنگامه بیچاره مار تو آستین پرورش داده ...
این مرد زیادی صبور بود ...ساڪت و صامت نگاهم میڪرد ..بایدضربه آخر میزدم ..
_نمیخوام پشت سرم بگن ..دختره رفته زن یڪی همسن باباش شده .
و من میدونستم عشق هیچ قانونی نداره ...سن و جنسیت فقط قرداد های دست و پاگیر عقل ما آدم هاست...
دل بخواد ڪار خودش میڪنه ..
داغ بود رو دلم ..
سرشو پایین انداخت ..
بلاخره لب به حرف زدن باز ڪرد
تو چشام نگاه ڪرد
_من دوست دارم ..
.
.
آخ خدا ..
چه بی رحمی خدا ...
از اتاق بیرون رفت ..
و بعد صدای در ..
صورتم تو بالشت فروڪردم ..داد میزدم و داد مو تو بالش خفه ڪرده بودم ..
دیگه آقا بهرام ندیدم ..یعنی شده بودیم جن و بسم الله .
اینقدر افسرده حال بودم ڪه از خودم بیزار بودم ..
روزی هزاربار به خودم میگفتم دوستم داره ..
اخ چه ڪرد با من ..
حتی تمام پیام های عاشقانه نوید ه چشم نمیومد ..
دو هفته و سه روز و چهار ساعت ندیده بودمش ....
حتی تمام وسوسه دیدنش از پشت پنجره رو هم تو وجودم ڪشته بودم ..
**
برگه حضور غیاب امضا ڪردم ..
_ستیلا خوبی تو ..
به معاون مدرسه مون ڪه صمیمی ترین شخص تو اون مدرسه بود خیره شدم
_چی شده ؟
با صدای آرومی گفت
_یڪ آقای امده دم در مدرسه ..با تو ڪار داره ..
نویسنده؛ #تبلور
کپی ممنوع⛔️
https://rubika.ir/raghse_sayeha
💌 #پارت38
از پنجره دفتر نگاه ڪردم ولی ڪسی نبود .
_چه شڪلی بود اون مرده ؟
با چشای گرد شده نگام ڪرد
_اتفاقی افتاده ستیلا ..؟
سر تڪون دادم
_نه نه الان میرم .
پالتوم پوشیدم ...
حتما نوید ..چند بارزنگ زده .یا ..قلبم برای بودن آقا بهرام بی امان میڪوبید ..
رسیدم داخل ڪوچه با هول انتهای ڪوچه رو نگاه ڪردم
_سلام بابا جون ..
به عقب برگشتم ..از دیدن بابا جا خوردم
_سلام ..
صورتش سیه چرده اش شیش تیغه بود مثل همیشه ..با موهای جو گندمی ..مثل همیشه ..و زیادی خوشتیپ ...
با سر به ماشین اشاره ڪردم
_بریم تو ماشین ...دلم نمیخواد ڪسی من و با شما ببینه ...
ڪنارم راه افتاد.
شلوار اتو ڪشیده اش روی ڪفش های براقش افتاده بود معلوم بود شیڪ و مرتب ..انتهای شالگردنش روی زانوش بود .همیشه عاشق تیپ های هنری اینجوری بود ...بارونی های ڪلاسیڪ ...
و ایندفعه شالگردن زرشڪی با پالتو مشڪی ..
سوار ماشین شدیم
_خوبی ستی من ..
ستی گفتنش من یاد سویتی های آقا بهرام انداخت ..
سر تڪون دادم .
چند وقت بود ندیده بودمش ..از اخرین بار دو سالی میگذره .
استارت زدم ..حواسمو به رانندگی پرت ڪردم ..دلم نمیخواست ببینمش ..یاد بدترین روزهای زندگیم میفتم ..
_بچه ها خوبن ؟
پوزخندی زدم
_حتی نمیدونی چند سالشون هست بابا !
ارنجش به لبه در ماشین تڪیه داد
_گاهی دلم براتون تنگ میشه ..
یڪ بغض گنده بیخ گلوم چسبید
بعد با خنده گفت
_میخوام امروز نهار رو با تو بخوریم ..
لب گزیدم
_من نمیتونم دعوتت ڪنم خونمون ...رستورانم نمیتونیم بریم ..میدونی ڪه خوشم نمیاد یڪ گله ادم دورمون جمع بشن ..
آهی ڪشید
_یڪ نهار خونه من چی؟ ..
برگشتم به طرفش .نگاه ڪوتاهی ڪردم ..
_جریان چیه بابا ..چی شده یادت امده دختر داری !
اخم ڪرد
_ستیلا مگه میشه یڪی بچه اش پاره تنش یادش بره ...من بابت خیالم راحته ..میدونم بهرام هواتو داره ..
اه گل بگیرن این زندگی سگی من و ڪه هر ورش به آقا بهرام ختم میشه چرا ..
نفس گرفتم
_میخوام از اون خونه برم ..یعنی آرزومه برم ..ولی ڪدوم قبرستون ..خیلی بابای برام !..تا بشه به تو پناه بیارم !..
اخمش غلیظتر شد
_چی داری میگی ....یعنی چی ؟...اونجا ڪه همه چی خوبه ...بهرام ڪه مواظب تو ..فخری خانم همینطور ...بمون دوتا بچه هاتو بزرگ ڪن ...ڪجا میخوای خودت آواره ڪنی ..
رو ترمز زدم ..با گریه طرفش برگشتم
_به من نگاه ڪن بی انصاف ..من دخترتم ...من حواله میدی به آقا بهرام اون مواظبم باشه ..
با دلجویی گفت
_غریبه ڪه نیست ..محرمته ..
با حرص گفتم
_میخوام طلاق مو بگیرم !
با عصبانیت زد رو داشبورد
_ڪه بعدش چه غلتی ڪنی ..دوتا بچه براشون پس انداختی ...ڪره اشون بیفته باس خرج تو بدن ...
پوزخندی زدم
_نترس خرجم نمیفته گردنت ...ڪل میراث خاندان زرگران به نام من ...الان دخترت میلیاردره
سڪوت ڪرد انگار حرفم براش غیر قابل باور بود
_چی میگی تو ؟
ای ستیلا بدبخت تو از ننه و بابا هم شانس نداشتی فقط تو یڪ زرورق خیلی شیڪ بزرگ شدی .
_چیه بابا ..آب از لب و لوچه ات آویزون شد ..
رو برگردوند
_رو چه حسابی بهرام ڪل داری هاش به نامت زده ؟
بی حوصله گفتم
_نمیدونم از خودش بپرس ..
به عادت همیشه اش موقع فڪری انگشت شصت دستشو تڪون میداد
_حالا میخوای چڪار ڪنی؟
چشم ریز ڪردم
_بابا واقعا ڪه تا دو دقیقه پیش سینه سپر ڪرده بودی ڪه طلاق نگیر ...حالا میگی میخوای چڪار ڪنی ..
صاف نشست
_واسه خودت میگم ...نمیخوام اونجا اذیت بشی ..
اره خدایی چقدرم من براش مهم ام ..تمام خاطرات گند اون بچگیمو یادم نمیره...
_ستیلا ..میدونی چقدر اوضاعم خرابه ...ڪلی چڪ برگشتی دارم ..از دست طلبڪارام خسته شدم ...ڪار جدید بهم پیشنهاد نشده ....من دیگه اخر عمرمم ولی یڪ روز خوش ندیدم ..اخرشم با این آرزو به گور میرم ..
دلم اتیش گرفت ..چقدر از این مظلوم نمایی هاش بدم میومد ..چقدر ازش متنفر بودم ..بوی پول به دماغش خورده ..این آدم به فقط اسم پدر یدڪ میڪشه ..
با بغض گفتم
_بابا من میخوام برم خونه بچه ها منتظرم هستن ...هر حرفی ڪه من بخاطرش ڪشوندی اینجا بگو ..
از لاڪ مظلوم نماییش بیرون امد
_دیروز یڪ اقای به اسم نوید سهروردی بهم زنگ زد ...
با بهت نگاش ڪردم ادامه داد
_سهروردی آشناست برام ...این فڪ و فامیل زن بهرام نیست ؟
با ترس گفتم
_چطور مگه ..؟
نفسم به شماره افتاده بود
_میگفت ..از تو خوشش امده ..چمیدونم ڪلینیڪ روانپزشڪی داره و شرڪت داره ..
وای پسره احمق ..
بابا اخم ڪرد
_تو هم دوسش داری ؟
چشم بستم .از خجالت ...و بجای جواب دادن سوالش پرسیدم
_چی گفتی بهش بابا ؟
نگاهم ڪرد ..
تو چشام ...از همون نگاه های معروفش ڪه زیادی ڪشته مرده داشت ...
_گفتم دخترم شوهر داره ..شوهرش هم خیلی دوست داره ...
بعد تڪیه داد به صندلی و به روبه رو خیره شد
_ستیلا ....بهرام رفیق گرمابه گلستان من بود یڪ روز ...اگه فڪر میڪنی بیشتر از ثروتش می ارزه دو دستی بچسبش ..چون واقعا بیشتر می ارزه
..
ق
لبم از جا ڪنده شد ..
لبخند زد چهره سیه چرده با اون صورت چروڪ و موهای جو گندمی روی صورتش و خال درشت روی گونش ..بابای من یڪ بازیگر بود ...اخ خدا من یڪ روزی دختر بازیگر معروف سینما بودم ..ولی نه سینما به بابام وفا ڪرد ..نه بابام به من ..ولی بابام بود دوسش داشتم ..تنها ڪسی ڪه ته نگاه منو میخوند ...
دستیگره در ڪشید و پیاده شد خم شد به طرف شیشه ماشین .
_یڪ روز بیا خونم .بچه هارو هم بیار ..دلم براشون تنگ شده ...در ضمن تو پروفایلتم عڪس های جدید بزار ..خیلی وقت از خودتو و بچه ها عڪس تڪراری میذاری ..
و بعد رفت ..
اشڪ هام ریخت ..
من ڪجای این بازیم خدا...
https://rubika.ir/raghse_sayeha
آسودهخاطریمونداریمدلهره
تامبتلاۍعترتموسےبنجعفریم♥️🎊
♥️|↫#یابابالحوائج
@roman_tori
🕊 #شهیدعلےیزدانـے
اسلامهیچضربهاۍبالاترازبـےخیالے
امتشنخورده؛رفقاگوشهنشینید
کنارنرید،پاۍکاروایسید
تنهاراهسعادتپیروۍازائمهاست
درسایهولایتفقیه...🌱
#اندکی_تفکر
@roman_tori
📚رمان : #تلخ_تر_از_اسپرسو
📝نویسنده : #natanayel
🎭ژانر : #عاشقانه
تعداد صفحات : 277
📃خلاصه :
داستان زندگی دختری به اسم مانوش که با پسر عمه اش به اسم دامون یه قرار عاشقانه گذاشته . ولی با ازدواج دامون و آشنایی مانوش با برادر زن دامون همه چیز رنگ دیگه ای به خودش می گیره …
پایان خوش
تلخ تر از اسپرسو
🌿🌸@roman_tori 🌸🌿
👇👇👇