🌹#شب سراب
#پارت26
سش و من زندگي را به خوشي مي گذراند.
- رحيم وقتي مزدت دو برابر شد مي تونيم دست بالا كنيم و دختري را خواستگاري كنيم.
- كو تا آن موقع مادر، من تازه اره كردن را ياد گرفته ام.
- گفته بودي چوب و اره مي آري خانه چرا نياوردي؟
- نه مادر خاك اره تمام زندگيت را كثيف مي كند، همانجا ياد مي گيرم.
- دلواپس من نباش.
- نه، فراموش كن.
اولين بار كه تونستم با مسطره كار كنم اولين چيزي كه اره كردم و دور و برش را صاف كردم يك كدنگ بود كه با اجازه اوستا براي مادرم ساختم.
- رحيم آقا از اينكه هميشه با ياد مادرت هستي خوشم مياد پسرجان، قدر مادرت را بدان مادر تو هم مثل انيس خانم ما، جواني اش را فداي پسرش كرده، اينجور زنها را خدا روز قيامت در كنار عرش خودش جا مي دهد، ناصر پسر حق شناسي است سعي كن تو هم مثل او باشي، اصلاً با ناصر نشست و برخاست بكن، اخلاقش را ياد بگير، پسر ماهي است، من هميشه آرزو داشتم خدا پسري مثل او قسمت من كند.
اوستا آهي كشد و پكي به چپقش زد و ديگر هيچ نگفت.
بطوري كه فهميده بودم اوستا بچه نداشت و اجاقش كور بود و هميشه در آرزوي يك بچه به سر مي برد البته نه حالا، وقتي كه جوان بود، حالا سني از او گذشته بود و ديگر هوس بچه دار شدن را از سر انداخته بود اما گاهگاهي آهي از سر درد از سينه اش بيرون مي آمد و اسرار دلش را پيش آشنا و بيگانه فاش مي كرد.
اما آقا ناصر كه اوستا مي گفت با او دوست شوم مرا زياد محل نمي گذاشت، نمي دانم مرا بچه سال مي ديد و لايق نمي دانست، يا از صبح تا شام كار مي كرد و ديروقت به خانه مي آمد حال و حوصله ديد و بازديد نداشت. اما انيس خانم و مادر من حسابي با هم جور بودند و مي توانستم بگويم كه مادرم، كمتر به ياد پدر مي افتاد و كمتر غصه مي خورد.
چه مي دانم شايد هم علت اصلي، كار پيدا كردن من بود و اينكه انيس خانم اين كار را براي من جور كرده بود و مادر هميشه ما را مديون او مي دانست،به هر صورتي كه بود مادر يك انيس خانم مي گفت و صد دعا مي كرد
اما راستش را بخواهيد من زياد و به اندازه مادر از اين زن خوشم نمي آمد، خيلي حرف مي زد، به همه چيز كار داشت، مي خواست همه سوراخ سنبه هاي زندگي آدم را سر بزند، مقتي مي آمد خانه ما، من اغلب مي زدم بيرون، مادر مي فهميد چرا جيم مي شوم و الكي بهانه اي پهلوي او مي آورد كه مثلاً رحيم كار دارد، رحيم حمام مي رود، رحيم بازار مي رود، و از اين جور بهانه ه
سه ماه بود كه پهلوي اوستايم كار مي كردم، اوستا خودش اغلب مي رفت توي خانه مردم و آنچه را كه در دكان ساخته بوديم توي خانه ها سر هم مي كرد
يكي از روزها دمادم ظهر بود، اوستا نبود و من تنهايي توي دكان داشتم چوبهاي در بزرگ خانه حاج ابوالقاسم را اره مي كردم، پشتم به در دكان بود و سرم به كار خودم بود اما صداهاي بيرون را مي شنيدم، هرچند كه توي افكار مخصوص خودم غوطه ور بودم صداي درشكه را مي شنيدم كه از پيچ كوچه اي رد شده بود
صداي اره، تداوم صداي درشكه را قطع مي كرد، اما باز هم در فاصله هاي معين شنيده مي شد صدا نزديكتر شد، نزديكتر شد و من فكر مي كردم از جلوي دكان رد مي شود، مثل هميشه، اما وقتي توي دكان تاريك شد و صدا قطع شد سر برگرداندم ديدم درشكه كاملاً جلوي دكان ما ايستاده است
با تعجب نگاه كردم، درشكه چي سرجايش نشسته بود اما زني از طرف چپ درشكه پياده شد، دور زد آمد به طرف دكان ما. خيلي تعجب كردم، هيچوقت زنها با ما كار نداشتند، اگر سفارشي مي گرفتيم هميشه مرد هاي صاحب كار مي آمدند و با اوستا قرار و مدار مي گذاشتنددستپاچه شدم اوستا كه نيست من چه جوري قرار بگذارم؟ من كه بلد نيستم. زن چادري دستگيره در را چرخاند و سرش را آورد تو. يادم رفت سلام بكنم، ماتم برده بود اوستا محمود نيست خير آه اونهم كه هميشه خدا پيدايش نيست. يك خرده مكث كرد بعد گفتكارش دارم مجبورم دوباره بيام نگاهي بي اعتنا به من كرد و گفت خداحافظ
خداحافظ
وقتي مي رفت ديدم زني كه طرف راست درشكه نشسته بود كله اش را چسبانده به شيششه درشكه و ما را نگاه مي كند.
درشكه راه افتاد و من نفس راحتي كشيدم كه سفارش چيزي را نداد و الا من نمي توانستم معامله را راه بياندازم
توي اين فكر بودم كه بالاخره بايد ياد بگيرم در نبود اوستا هم بتوانم كار را راست و ريس كنم، ايندفعه كه به خير گذشت، اما امكان دارد مشتري ديگري بيايد و اگر من كاري نكنم حتماً اوستا ناراحت مي شود
رفتم سراغ چوبي كه داشتم اره مي كردم و كارم را از سر گرفتم. عصري وقتي اوستا آمد برايش تعريف كردم
همان درشكه كه هميشه مي آيد و شما دوستش نداريد، جلوي دكان ايستاد و زني پايين آمد و سراغ شما را گرفت نگفت چكارم دارد
نه، گفت باز هم مي آيد بيخود مي كند، من ديگر خانه آنها كار بر نمي دارم، آدم عاقل از يك سوراخ دو بار گزيده نمي شود، مردكه الدنگ
در حاليكه تراشه ها را از جلوي پاي اوستا جمع مي كردم با تعجب نگاهش
🌹#شب سرآب🌹
#پارت27
كردم
رحيم شش ماه تمام روي پنجره ارسي خانه شان كار كردم، كار نگو، نه اين كه فكر كني كار معمولي، نه! با عشق، با تمام وجود، مثل يك نقاش، تكه تكه چوب ها را بريدم و ذره ذره به هم چسباندم و ميخ كوبيدم مصطفي شيشه بر را صد دفعه بردم آوردم تا آن پنجره پنج متري را تمام كردم، چه ساختم، تا نبيني نمي تواني بفهمي
اوستا به فكر فرو رفت و من چشم به دهانش جلوي او ايستاده بودم
مدتي به همان حال گذشت. آهي كشيد و موهايش را عقب زد و گفت
- اما رحيم حق مرا ندادن، آن طوري كه قرارمان بود حق مرا ندادند، حق مرا خورد اين مردكه دائم الخمر حق مرا خورد، اينها چه مي فهمند كارگر چقدر زحمت مي كشد، چقدر عرق مي ريزد، چه خون دل مي خورد تا كار صاحب كار خوب از آب در بيايد، ميداني چه گفت؟ وقتي گفتم حضرت آقا اين مزد كار به اين خوبي نيست، من بيشتر از اينها كار كرده ام، نه برداشت و نه گذاشت با مسخره گفت اوستا محمود تو كه نصف روز را چپق كشيدي رحيم اگر هماني را هم كه داد، نمي داد بهتر از اين بود كه اينجوري مرا خوار كند آتش گرفتم، سوختم، خيلي غصه خوردم، گريه ام گرفت براي خودم فكر ها كرده بودم، شش ماه بود عيالم شب و روز نداشت من همه اش مشغول كار بودم و به او قول داده بودم وقتي مزدم را گرفتم او را ببرم پيش پدر و مادرش، فكر كرده بودم از اينجا سوقاتي خوبي براي آنها مي بريم و موقع برگشتن هم براي برادر زاده هايم كه مثل بچه خودم دوستشان دارم سوقاتي مي آورم اما با بدقولي اين مرد همه نقشه هايم نقش بر آب شد، هر چه رشته بودم پنبه شد
اوستا ساكت شد، و من تمام حركات او را در روزهايي كه صداي چرخ هاي درشكه از دور شنيده مي شد و بعد درشكه از جلوي دكان ما رد مي شد را در خيال مجسم كردم، پس اين بود علت عداوت اوستا با صاحب آن درشكه و آن درشكه چي
- رحيم ما مردها آدمهاي خوبي نيستيم انصاف بايد داد، ما عقلمان به اندازه عقل زنهايمان نيست. من با صاحب كارم دعوايم شد و حق خودم را نتوانستم بگيرم، اما همه كاسه كوزه ها را سر عيال بيچاره ام شكستم. طفل معصوم همه دير رفتن ها و زود برگشتن هاي مرا در خانه تحمل كرده بود به اين اميد كه بعد از سالها مي برمش پدر و مادرش را مي بيند، دلش خوش بود، پر درآورده بود و در آسمان ها پرواز مي كرد، غمم را مي خورد، تر و خشكم مي كرد، دلداريم مي داد، دست ها و پا هايم را مي ماليد كه خستگي كار از تنم بدر آيد ...
اوستا لحظه اي به گوشه دكان خيره شد گويي لحظات خوش گذشته را تجسم مي كرد لبخند گذرايي بر لبش نشست و آهي كشيدصبح روزي كه بايد دستمزدم را مي گرفتم به او گفتم: زن امروز روز عيش است، امروز شوهرت با پا در را باز مي كند، دستهايش پر از سوقاتي هاي سفرمان هست. با خوشحالي تا دم در بدرقه ام كرد، دعايم كرد، پشت سرم يك آفتابه آب پاشيد كه زود برگردم يك راست رفتم خانه بصيرالملك، صاحب كارم، رحيم نمي داني وقتي آفتاب از توي شيشه هاي رنگي ارسي، توي اتاق مي تابد پنجره چه عظمتي دارد. خانوم خانوما زن بصيرالملك جاي خواهرم خيلي با محبت بود از صبح كه من مشغول كار مي شدم مدام به دايه خانم دستور مي داد
- براي اوستا محمود چاي ببريد، براي اوستا محمود ناشتايي ببريد. و هرازگاه يكبار مي آمد و به كارم نظاره مي كرد و با محبت مي گفت
«اوستا محمود دست و پنجه ات درد نكنه محشره
همين حرفش كلي خستگي را از تن من بيرون مي كر
آن روز هم مثل يك مهمان محترم مرا برد توي اتاق پنجدري، جلوي پنجره ساخت خودم نشستم و گويي فتح سومنات كرده بودم، پر از غرور و افتخار بودم، واقعاً رحيم شاهكاري بود كه من ساخته بودم. حتماً تعريف هاي خانم در دل آقا اثر كرده بود و من منتظر بودم علاوه بر دستمزد خوبي كه خواهم گرفت انعامي هم مي دادند
بصيرالملك در حاليكه رب دشامبري بر تن داشت وارد اتاق شد و من به احترامش از جا پريدم. راستش را بخواهي من با خانم بيشتر اخت بودم تا با آقا. آقا سبح مي رفت و براي ناهار مي آمد و بلافاصله بعد از ناهار مي رفت و شب برمي گشت و من معمولاً صبحها فقط سلام و عليكي با او مي كردم، خيلي وقت ها هم من مشغول كار بودم و او بي اعتنا به من طول حياط را طي ميكرد و مي رفت سوار درشكه مي شد. خانوم خانوما، تا شوهرش وارد اتاق شد بلند شد و بيرون رفت و ما دو تا تنها مانديم و جناب بصيرالملك آب سردي بر سر من ريخت.
مي داني رحيم از قديم نديم گفته اند قدر زر زرگر بداند قدر گوهر گوهري. آدم مفتخوري كه معلوم نيست چند تا ده را چه جوري صاحب شده و تمام عمر مفت خورده چه مي فهمد كه كار كردن و عرق ريختن يعني چ؟
بعد از غروب آفتاب مثل كتك خورده ها به خانه برگشتم. تا كليد را توي قفل در چرخاندم عيالم در را باز كرد، شاد و خندان، سرخاب سفيداب ماليده بوي گل و گلاب مي داد، پيراهن چيت خوشگلش را به تن كرده بود و موهايش را روي شانه هايش ريخته بود، خودش را براي سفر آماده كرده بود. قيافه من چنان درهم بود كه يكدفعه وارفتاز جلو راه
🌹#شب سرآب🌹
#پارت28
م كنار كشيد و در را پشت سرم بست. بي آنكه حرفي بزنم لباس كارم را درآوردم و مثل هميشه سر و صورتم را شستم و همانجوري كنار حوض نشستم، همه رشته هايم پنبه شده بود. طفلي جرأت نمي كرد حرفي بزند، صداي قاشق و بشقاب را مي شنيدم، داشت سفره را مي چيد محلش نگذاشتم، مدتي سكوت كرد و بالاخره از پله ها پايين آمد. آقا محمود شام حاضر است.ميل ندارم.
قيمه پلو درست كردم.بيجا كردي
مدتي صدايي نشنيدم، فقط گاه گاهي دماغش را پاك مي كرد و بعد صداي قاشق و بشقاب دوباره بلند شد طفلي بي آنكه لب به غذا بزند سفره را جمع كرده بو
آن شب وقتي سر بر روي بالش گذاشتم دلم مالامال از شادي بود. نميدانم چرا
آيا به خاطر اين بود كه بالاخره راز عداوت اوستا را با آن صاحب درشكه فهميده بودم؟ در درون خود به كند و كاو مشغول شدم، مدتي از اين دنده به آن دنده برگشتم، خواب از سرم پريده بود، همه حرف هاي اوستا را دوباره و چند باره مرور كردم. آدم هاي تازه اي در دنياي افكار و تخيلاتم پيدا شده بودند
از بصيرالملك بدم آمده بود، حق اوستاي مرا تمام و كمال نپرداخته بود، تصويري كه اوستا از او برايم ترسيم كرده بود مرد شكم گنده مفت خوري بود كه كار و كاسبي اي درست و حسابي نداشت مالك بود! آخه مالك بودن هم كار شد؟ همه اولياء و انبياء ما كه نمونه و الگو براي ما هستند هيچكدام مالك نبودند، هيچكدام صاحب مال و مكنت نبودند، شيخ عباس هميشه در مسجد محله مان كه روضه مي خواند تعريف مي كرد كه اميرالمؤمنين علي عليه السلام از راه كشاورزي زندگي خودش را اداره مي كرد بيل مي زد، شخم مي زد، مي كاشت اصلاً آنها خدا را هميشه مالك دانسته اند اين آدم ها كه خودشان را مسلمان مي دانند چه جوري باور كرده اند ناني كه مي خورند حلال است، آخه مالك فلان ده يعني چه؟ اصلاً مگر مي شود دهي را كه عده اي در آن زندگي مي كنند خريد يا فروخت رعيت مگر گاو و گوسفند است كه مالكي به ديگري بفروشد. حق با اوستاي من است بصيرالملك مفت خور است.
خانوم خانوما زن بصيرالملك را بي آنكه ديده باشم و يا حتي اوستا تصويرش كند برايم عزيز شد، در تخيلاتم سنبل مهر و محبت شد، با احترام به يادش مي آوردم و چون قدر اوستا را فهميده بود دوستش داشتم
دلم براي عيال اوستا خيلي سوخته بود، نمي دانم چرا وقتي به ياد او بودم زني شبيه مادرم شكل مي گرفت، مظلوم و بي سر و صدا. يواش يواش افكارم به هم ريخت كلمات و افراد قاطي هم شدند، نظم تفكراتم از هم گسيخت و چشمهايم سنگين شد و خوابم برد
صبح صداي غلغل سماور مثل هر روز بيدارم كرد سلام ننه جان عليك السلام، صبحت بخير.
يكباره مثل اينكه جرقه اي در مغزم درخشيد، حرفهاي ديروز اوستا همه شفاف شدند همه آدم ها و حرف ها يكجا درون مغزم جمع شدند. يكدفعه مثل اينكه احساس بزرگي كردم، حس كردم كه من هم مرد شده ام، من هم مرد هستم، از جا بلند شدم با عجله كارهايم را كردم و با علاقه دويدم طرف دكان
اوستا مدتي بود كه اختيار دكان را به من سپرده بود، صبح ها براي كار توي خانه هاي مردم مي رفت و دمادم غروب مي آمد، كارهاي روز بعد مرا معين مي كرد، گپي مي زديم چپقي مي كشيد و بعد دوتايي دكان را مي بستيم و نصف راه را هم با هم بوديم بعد از هم جدا مي شديم. مثل پدر با من رفتار مي كرد و چون بچه هم نداشت گاهگاهي به من «پسرم رحيم» مي گفت هم خوشم مي آمد هم دلم برايش مي سوخت. آن روز تا غروب كه اوستا بيايد در افكار خودم غوطه ور بودم. و بالاخره نمي دانم چه زماني از روز بود كه بياد روزي افتادم كه با مرتضي قهوه چي سر مادرم حرفم شده بود گفته بود مادرت را شوهر بده برو سربازي و من بدم آمده بود
جرقه اي كه صبح بين خواب و بيداري در مغزم درخشيده بود دوباره روشن شد. لحظه اي دست از كار كشيدم با انگشتانم موهايم را چنگ زدم چشم هايم را بستم و با دوتا انگشتم به مغزم فشار آوردم، مثل اينكه درون مغزم غوغاي بود، بيچاره مغزم در تلاش بود چيزي را كه فراموش كرده بودم به يادم آورد. چي بود؟ كدام خاطره اي بود كه فراموش كرده بودم؟ از كوزه مقداري آب كف دستم ريختم و بصورتم پاشيدم، از خنكي آب خوشم آمد توي ليوان تا نصفه آب ريختم و جرعه جرعه نوشيدم. دوباره به كارم پرداختم، همينكه ميخ را روي چوب گذاشتم و چكش را بلند كردم كه بر سر ميخ بكوبيم گويي پتكي بر كله خودم كوبيده شد. ذهنم روشن شد، آنچه را كه دنبالش بودم يافتم
اوستا گفته بود كه ما مرد ها آدم هاي خوبي نيستسم، آه پس همين حرف بود كه به دل من نشسته بود، من هم مرد بودم و از اين بابت خوشحال بودم حتي با باور كردن اين مطلب كه آدم خوبي نيستم!
حق با اوستا بود، من هم چند سال پيش وقتي از پيش مرتضي قهوه چي برگشتم با وجود اينكه به خاطر مادر با او دعوايم شده بود با خود مادر سر سنگين شده بودم، نيمچه دعوايي با او كرده بودم آه پس من مرد شده بودم و خودم حاليم نبود.
وقتي به خانه بر مي گشتم تصميم گرفتم تمام داستاني را كه اوستا راجع
تقویم نجومی اسلامی
✴️جمعه 👈25 آبان/ عقرب 1403
👈13 جمادی الاول 1446👈 15 نوامبر 2024
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🏴 شهادت حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا سلام الله علیها دختر گرامی رسول خدا صلی الله علیه و آله و حلقه اتصال رسالت و ولایت (11 هجری قمری ).
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🚘مسافرت: مسافرت همراه صدقه باشد.
👶مناسب زایمان نیست.
👩❤️👨مباشرت امروز:
مباشرت پس از فضیلت نماز عصر مستحب و فرزند حاصل دانشمندی مشهور گردد و شهرتش جهانگیر شود. ان شاءالله.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج ثور و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️درختکاری.
✳️فروش حیوان.
✳️پرهیز از هر گونه درگیری.
✳️دیدار با دوستان.
✳️ارسال کالا به مشتری.
✳️خرید طلا و جواهرات.
✳️و نامه نگاری نیک است.
🟣نگارش ادعیه و حرز و برای نماز حرز و بستن آن خوب نیست.
👩❤️👨 انعقاد نطفه و مباشرت.
مباشرت امشب شب شنبه: مباشرت تنها برای صحت جسم توصیه می شود.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، خوب نیست.
💉💉 حجامت.
فصد زالو انداختن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،سلامت آفرین است.
😴😴 تعبیر خواب امشب:
خواب و رویایی که شب شنبه دیده شود تعبیرش از آیه ی 14سوره مبارکه "ابراهیم" علیه السلام است.
و لنسکننکم الارض من بعد ذالک لمن...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که کسی دوست یا دشمن خواب بیننده باشد و به او برسد. و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید.
✂️ ناخن گرفتن.
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود...
✴️️ وقت استخاره.
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
❇️️ ذکر روز جمعه.
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد.
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
📃 طالع روزانه:
🌕 جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳
🌾طالع امروز متولدین #فروردین:
بزرگ ترین مشکلی که امروز با آن مواجه خواهید بود، این است که چه بپوشید! امشب به مهمانی دعوت شده اید و بسیار برایتان مهم است در آن جمع بدرخشید. بهترین لباس های خود را بپوشید. حسابی به خودتان برسید. اگر در رابطه هستید، حتما شریک عاطفی خود را نیز ببرید. انرژی های امروز زیاد هستند و می توانید از آنها برای شادی و بهبود روحیه خود استفاده کنید.
🌾طالع امروز متولدین #اردیبهشت:
امروز احساسات شما ممکن است که باعث گمراهیتان شوند، پس بهتر است که در رفتارهایتان با دیگران و قضاوت های که درمورد آنها می کنید احتیاط بیشتری به خرج بدهید. قبل از این که هر تصمیمی بگیرید و یا هر نتیجهگیریای انجام دهید سعی کنید تمام اطلاعات لازم را کسب کرده و از روی عجله کاری نکنید که بعدا باعث پشیمانی شما شود. امروز افرادی که با آنها سر و کار دارید خیلی لجباز، احساساتی و غیر قال اعتماد به نظر می رسند، اگر می بینید نمی توانید با آنها کنار بیایید روابط خود با آنها را تا جایی که می توانید محدود کنید. اگر می بینید امروز به آن خوبی که انتظار داشته اید نیست، بهتر است در نگرش خود تجدید نظر کنید!
🌾طالع امروز متولدین #خرداد:
هفته های گذشته سختی های زیادی را پشت سر گذاشته اید اما امروز سرشار از انرژی و شور زندگی خواهید شد. ترجیح می دهید امروز را در خانه بمانید و استراحت کنید، بدانید بهترین تصمیم را گرفته اید. به اطرافیان تان اجازه ندهید که در مورد مسائلی که به آنها علاقه ای ندارید، با شما بحث و گفتگو کنند. اگر متاهل هستید، با شریک زندگی تان برای رفتن به بیرون از خانه برنامه ریزی کنید و کمی خوش بگذرانید. اگر هم مجرید، از دوستان تان بخواهید که شما را تنها نگذارند.
🍀طالع امروز متولدین #تیر:
امروز در میان خانواده و در خانه شادمانی بیشتری خواهید داشت. از آنها می توانید برای کارهای خود مشورت بگیرید. اگر دوستان کارشناسی هم دارید که می توانند ایده های خوبی برای طرح های شما داشته باشند، نیز گزینه های خوبی برای مشورت گرفتن هستند. فقط این را در نظر داشته باشید که ممکن است در برخی موارد با مخالفت مواجه شوید. اما نباید واکنش نشان دهید. در جمع ها ی دوستانه ممکن است با فردی آشنا شوید که روحیه متناسب با شما دارد. اگر در رابطه هستید، امروز با هم در مورد مشکلات حرف بزنید و با همفکری هم آنها را برطرف کنید.
🍀طالع امروز متولدین #مرداد:
حتی اگر امروز روز خوبی باشد، ولی شما به راحتی نیت یک فرد دیگر را بد تعبیر میکنید. ممکن است که شما معتقد باشید که دیگران از شما حمایت نمیکنند، و یا حتی بدتر، به ضرر شما کار میکنند، و برای این باور خود دلایلی هم داشته باشید. اما دلیل این کار این است که شما از تسلیم شدن میترسید. برطرف کردن سستیهای خودتان مهمتر از تسلط داشتن بر افراد دیگر است.
🍀طالع امروز متولدین #شهریور:
امروز بهترین زمان برای ساختن ایده های بزرگ برای پیشرفت است. در جمع افرادی که به نظرتان صلاحیت نظر دادن دارند حاضر شوید و در مورد طرح هایتان با آنها حرف بزنید. اگر به مهمانی دعوت شدید حتما بپذیرید. برای خود برنامه های بزرگ داشته باشید. از اینکه آرزوهای بزرگ داشته باشید نهراسید این به شما کمک می کند تا به جایگاه های ارزشمندی دست پیدا کنید. خوش بین باشید. به جای فوکوس کردن روی مسایل منفی ارتباط ها، به خوبی های آنها فکر کنید. اگر مجرد هستید، در میان انسان های جدیدی که ملاقات می کنید، افرادی که بیشتر با روحیه شما سازگاری دارند را زیر نظر داشته باشید.
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
📃 طالع روزانه:
🌕 جمعه ۲۵ آبان ۱۴۰۳
🍁طالع امروز متولدین #مهر:
شما همچنان در حال تلاش هستید و میخواهید بین واقع بینی نسبت به خود و نیز آنچه که افراد دیگر ازتان انتظار دارند. اما اگر آنچه که حس میکنید با آنچه در زمان حال اتفاق میافتد هماهنگی نداشته باشد، عمل کردن بر اساس تفکراتتان سختتر و سختتر میشود. بادقت به صدای درون خود گوش دهید، اما فعلا در مرد هیچ موضوع مهمی تصمیم نهایی نگیرید. شما هنوز وقت زیادی دارید که بتواند دست به کار شوید.
🍁طالع امروز متولدین #آبان:
امروز اتفاق های ناخواسته و غیرمترقبه ای برای شما روی خواهند داد. اما نگران نباشید بیشتر این رویدادها خوشایند و هیجان انگیز هستند و موجبات خرسندی شما را فراهم می کنند. سعی کنید امروز با شرایط و انسان های جدید ارتباط خوبی برقرار کنید. سعی کنید با افرادی دمخور باشید که انرژی مثبت دارند و عشق از خود متصاعد می کنند. سعی کنید از انرژی های امروز برای تغییر فکر خود در مورد شخص خاصی که دید خوبی به او ندارید، استفاده کنید.
🍁طالع امروز متولدین #آذر:
اگر یاد بگیرید در انجام کارها و تصمیم گیری های مهم، احساسات خود را کنار بگذارید، منفعت آن را نیز به خوبی لمس خواهید کرد. بهتر است امروز به طور کلی موضع خنثی و بی طرف به خود بگیرید. این اقدامات برای رسیدن به موفقیت هایی که در ذهن دارید بسیار لازم و ضروری هستند. باید امروز به درستی از نیروی فکر و منطق خود بهره بگیرید. البته منظور این نیست امروز احساست و روابط رمانتیک خود را کنار بگذارید.
❄️طالع امروز متولدین #دی:
اگر چه از دور زندگی تان خوب و ایده آل است اما شما خود با مشکلاتی دست و پنجه نرم می کنید که دیگران از آن بی خبرند و این موضوع شما را می ترساند. البته این ترس موقتی است، با گذشت زمان خواهید دید که این مشکلات برای هر کسی ممکن است بوجود آید و این شمایید که آنها را بزرگ کرده اید. از نظرات دیگران بی تفاوت نگذرید. آنها می توانند ایده های خوبی به شما دهند زیرا زندگی را از زاویه دیگری می بینند. بنابراین انعطاف پذیری خود را بالا ببرید.
❄️طالع امروز متولدین #بهمن:
کاری را باید انجام دهید اما استرس دارید. نگران نباشید، درهای زیادی به رویتان باز است که به راحتی می توانید از آنها گذر کنید. اگر چه در ابتدا کمی گیج به نظر می رسید اما با کمی تمرکز و اندیشیدن، صلاح کار خود را خواهید یافت. اگر به توانایی هایتان اعتماد داشته باشید، موفقیت از آن شما خواهد بود. اگر احساس می کنید که کاری که در حال انجام آن اید، کسل کننده است، به جای این که به طور کامل دور آن را خط بکشید، به دنبال راهی برای ایجاد خلاقیت در آن باشید
❄️طالع امروز متولدین #اسفند:
شما اخیرا در عین حال که به پیچیدگی روابط خود فکر میکردید، تا حدودی غمگین و ناراحت میشدید و حالا بدون اینکه به طور کامل در زندگی خود تغییراتی بدهید به چیزهایی که میخواهید رسیدهاید. بعضی اوقات تا حدی گیج میشدید که نمیتوانستید تشخیص بدهید مرحله بعدی کارتان چگونه است. خوشبختانه امروز وضعیت روحی شما تغییر میکند، چرا که شما به واسطه تخیلاتتان جُنب و جوشی را در خود احساس میکنید و این بهتان اجازه میدهد که آنچه پیش رو دارید را واضح و روشن بسازید.
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
عکسبرگردونهای کارتونهای دوران بچگی
کیا از این دفترا داشتن؟
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧚♂️ آموزش کاردستی خرس بادایره
#کاردستی
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
🌹#شب سراب🌹
#پارت29
راست گفته اند: آشنائي روشنايي است.
روزهاي اول كه در دكان را باز مي كردم، در و ديوار فشارم مي دادند خدا خدا مي كردم كه زودتر غروب بشود و برگردم اما از وقتي كه با اهل محل آشنا شده ام و در و همسايه را شناخته ام وضع فرق كرده، گاهي عجله دارم كه زودتر به دكان بيايم و خبرهاي تازه بشنوم.
مخصوصاً كه اوستا مدام با من حرف مي زند، درد و دل مي كند، نصيحتم مي كند، از گردش روزگار هزار قصه مي داند سابق بر اين كه كارم خوب نبود، وقتي مي آمد با اخم و تخم خراب كاري هايم را صاف و صوف مي كرد، من هم ناراحت و نگران آمدنش و اخمهايش بودم، اما حالا كه مي آيد و كارهايم را وارسي مي كند لبخند مي زند دستي به پشتم مي زند و تعريفم مي كند.
حالا ديگر به من «رحيم نجار» مي گويد و معتقد است تا «اوستا رحيم» راهي باقي نمانده است. فكر مي كنم اگر پدرم هم بود بيشتر از اين دلبسته اش نمي شدم، خيلي به هم عادت كرده ايم، مثل پدر و پسر واقعي شده ايم عصرها كه مي آيد، چائي تازه دم برايش فراهم كرده ام، عادت عجيبي دارم تا اوستام گل چائي را نخورده دل ندارم براي خودم چائي بريزم، وقتي اولين چاي را او خورد بعدش من هم مي خورم.
حالا ها كمتر كارهايم را وارسي مي كند، مگر وقتي كه خودم مي خواهم
- تو ديگه ماشاالله داري، ننه ات برايت اسپند دود مي كند؟
مادر از اين كه كارم را دوست دارم راضي اس رحيم آن دو تا كار اولت را دوس نداشتي، صبح ها بزور بيدارت مي كردم اما از صبح جلد بلند شدنت و تند تند كار كردنت مي فهمم كه داري به طرف دكان مي پري، خدا را شكر پسرم، اگر كارت را دوست داشته باشي پير نمي شوي، اگر زندگيت را دوست داشته باشي جوان مي ماني
امروز صبح زود آمدم در دكان را باز كردم ديشب باران مفصلي باريده بود ديگر جارو كردن و آب پاشيدن معنا نداشت، جلوي دكان يك عالمه گل جمع شده بود، خواستم خاك اره ها را بياورم بريزم روي گل ها صاف و صوفش كنم، اما ديدم وقت مي گيرد، قرار بود شش لنگه در خانه سقا باشي را همين امروز تحويل بدهيم همسايه بود، بيشتر از ديگران چشممان بهم مي خورد، البته اوستا هميشه سعي مي كرد پايان كار را چند روز ديرتر به صاحب كار بگويد كه بدقولي نكرده باشيم، اما سقا باشي يه خورده عجله داشت نوك به نوك شد
همه كارهاي پنج لنگه تمام شده، امروز فقط يك لنگه در است كه بايد تا آمدن اوستا تمام كنم لباسم را در آوردم شلوار سياه دبيت و پيراهن سفيد چلوارم را كه براي كار بود پوشيدم آستين ها را بالا زدم و در حاليكه آفتاب بهاري همراه عطر شكوفه هاي سيب را كه از ديوار همسايه سرك كشيده و بدرون دكان ما نفوذ كرده بود با تمام قدرت مي بلعيدم شروع به كار كردم.
حال خوشي داشتم، شكر خدا همه چيز روبراه بود، مزد خوبي مي گرفتم، ننه ام راضي بود و مثل زن هاي خوشبخت مي خنديد، اوستام مثل پدرم بود جاي خالي پدرم را پر كرده بود، كار را بالاخره ياد گرفته بودم و از كار كردن لذت مي بردم ، مهمتر اينكه امسال بهار برايم زيباتر جلوه مي كرد. نسيم بهاري بوي خوشي به همراه داشت. مالشي در دلم بود كه لذت بخش بود احساس مي كردم همه را دوست دارم حتي فكر مي كردم انيس خانوم را هم دوست داشتم، و بي اعتنايي آقا ناصر را هم تحمل مي كردم، حق مي دادم آخه فكر مي كرد من هنوز بچه ام كم محلي مي كرد، يواش يواش كه بزرگ شوم با من دوست مي شود، شبها بعد از شام شب چره را مي رويم خانه آنها، منهم زن بگيرم و بساطي جور كنم آنها هم مي آيند پيش ما ، زن هايمان مثل خواهر مي شوند ما هم مثل برادر، مادر هم كه عاشق بي قرار انيس خانوم است، زندگي او منتهاي آرزويش است، اوستا هم با زنش به جمع ما مي پيوندند به به چه مي شود؟ پدر و مادر دار مي شويم ، پدر بزرگ، مادر بزرگ، مادر، خواهر، برادر، بچه، بچه هاي من به آقا ناصر عمو ناصر خواهند گفت بچه هاي اون هم حتماً به من عمو رحيم مي گويند، نه خوبست دائي رحيم بگويند، مرد بيگانه برادر زن بيگانه بشود بهتر است كه برادر شوهرش شود، مگه چه فرقي مي كند؟ دل بايد پاك باشد، چشم بايد پاك باشد، اسم ها چيزي را عوض نمي كنند، چه چيزها كه نديديم و نشنيديم، واي خدا بدور مگر مادر نمي گفت
يكدفعه ديدم سايه اي جلوي در دكان را گرفت، گرماي آفتاب قطع شد و بلافاصله صداي بچه گانه اي گفت:سرم را بلند كردم، رنده را از روي چوب برداشتم دختر بچه اي بود گفتماَه به من دختر خانم
از حرفي كه زده بودم خنده ام گرفت، لبخندي زدم، اما زود لبخند از لبم پريد چه مرگم شده بود؟ من كه اينقدر گستاخ نبودم، اگر پدرش يا مادرش پشت سرش باشند چي چه غلطي كردم ديوانه شدي رحيم اين چه حرفي بود زدي
اما با كمال تعجب دختره گفت چرا اَه به شما مگر شما اَه هستيد
توي دلم گفتم، عجب بچه پررويي هست عجب حاضرجواب است گفتم لابد هستم و خودم نمي دانم.
آمد توي دكان! رنده را روي چوب گذ
🌹#شب سراب🌹
#پارت 30
اشتم و كاملاً به طرفش برگشتم، نمي دانستم يك بچه آنهم دختر توي دكان نجاري چه كاري مي تواند داشته باشد؟ از سر و وضعش معلوم بود كه بچه اعيان اشراف است چادر چاقجور گران قيمتي داشت پيچه دست دوز روي صورتش بود، بيرون را نگاه كردم لله اي، نوكري هم بدنبالش نبود، آخه اين بچه تنها اينجا چكار مي كند؟
با صدائي كه احساس كردم مي لرزد گفت:
- برايتان پيغام دارم.
تعجب كردم، يك لحظه فكر كردم اوستا از منزل بشيرالدوله فرستاده ميخي، چكشي، رنده اي، چيزي لازم دارد و پرسيدم: براي من؟
خيلي مؤدبانه پاسخ داد:«بله»
فكر كردم شايد براي اوستا پيغام آورده و مرا به جاي اوستا گرفته گفتم:
- من رحيم نجار هستم ها!!
- مي دانم
مي دانست؟ از كجا مي دانست، من تازگي رحيم نجار شده بودم، از روزي كه اوستا از كارم تعريف كرده بود اين اسم را پيدا كرده بودم جز خودم و ننه ام هيچكس ديگر اين خبر را نمي دانست، اين يك الف بچه چه جوري مي دانست؟ با تعجب پرسيدم:
- شما كي هستيد؟
و با هزار برابر تعجب پاسخ را شنيدم
- دختر بصيرالملك
بطرفش رفتم، خيلي زود موضوع دستگيرم شد، باز هم پاي انيس خانم در ميان بود، راحت شدم، نفس راحتي كشيدم
- سلام دختر خانم ببخشيد نشناختمتان، لابد پيغام براي پسر انيس خانم است.
- بله زحمت است ولي بگوييد شايد كارشان در منزل ما طول بكشد نگران نشوند.
- به روي چشم
- يادتان كه نمي رود؟
- اگر زنده باشم نه
عجب بچه حاضر جوابي بود، اصلاً باور نمي كردم كه با آن قد و قواره اينقدر زبان باز باشد گفت:
- خدا كند هميشه زنده باشيد
خنده ام گرفت، شيطنتم گل كرد گفتم:
- بخاطر پيغام شما؟ كه برسانم؟
جوابي نداشت فقط گفت: خداحافظ و دوان دوان از دكان بيرون رفت.
از پشت سر نگاهش كردم تا از كوچه سقاخانه پيچيد و رفت.
رفتم سر كارم، رنده را برداشتم، شيرازه ها را رنده مي كردم، استغفرالله، امروز كه عجله دارم كارم را تمام كنم، اين بچه هم از راه رسيد و كارم را لنگ كرد، تا دوباره آن سرعت اوليه را پيدا كنم مدتي طول مي كشد، هم كارم گسيخته شد هم افكارم.
آنروز فرصت نكردم دستمال ناهارم را كه هر روز مادر برايم مي بست باز كنم، تا غروب، تا وقتيكه اوستا بيايد كار كردم، دوست نداشتم اوستام از اينكه كار تمام نشده ناراحت و نگران بشود، نمي خواستم بدقولي كرده باشد، وقتي با محبت دست به پشتم مي زد زنده مي شدم، جان مي گرفتم، خستگي از تنم بيرون مي رفت يك «بارك الله» گفتن اوستا يك دنيا برايم لذت داشت.
غروب وقتي اوستا آمد يك نوك پا پهلوي سقا باشي رفته بود و از بخت بد من، سقا باشي گفته بود كه فعلاً كارش را تعطيل كند چون برادر زنش مرده بود و سرشان به روزهاي سوم و هفتم مشغول مي شد و اوستا نمي توانست در آن شلوغي در ها را جا بزند.
ناراحت شدم، غصه ام گرفت، وقتي قرار نبود كار را تحويل بدهيم اوستا ديگر كارم را هم وارسي نمي كرد.
نشست، چائي برايش ريختم، چپق اش را روشن كرد.
- چه خبر آقا رحيم؟
- خبر سلامتي اوستا
- كسي سراغ منو نگرفته؟
- نه اوستا
نگاه مشكوكي توي صورتم كرد.
نفهميدم چرا؟ تابحال سابقه نداشت اينجوري نگاهم كند، دستپاچه شدم و فكر مي كنم او هم فهميد كه خودم را باختم.
- امروز كسي سراغ منو نگرفت؟
- گفتم كه نه، مگر قرار بود كسي بيايد؟
قند را توي دهانش گذاشت و در حاليكه نگاهم مي كرد استكان چائي را وسط دو انگشتش مي چرخاند
- سقا باشي مي گفت يك زن چادري را اينجا ديده ...
آه از نهادم بلند شد، به خداي احد واحد اصلاً فراموش كرده بودم، نه اينكه تعمدي در كار باشد اصلاً كاملاً يادم رفته بود نمي دانم چرا خنده ام گرفت.
- زن چادري؟ اي بابا يك الف بچه بود دختر بصيرالملك بود.
- دختر بصيرالملك؟ نهزت خانم؟
- والله من اسمش را نفهميدم
- چي مي گفت؟ باز دنبال من آمده بودند؟ چرا فيروز درشكه چي را نفرستادند؟
- نه اوستا، صحبت انيس خانم بود، مثل اينكه كنگر خورده لنگر انداخته، باز هم بمن پيغام داده كه به پسرش و عروسش بگويم كه امشب هم مي ماند.
- خب چرا دختر به آن بزرگي را فرستادند.
- اوستا بزرگ نبود كه يك دختر بچه بود.
تنها بود
- آره اوستاپياده آمده بود
- بلي
اوستا چائي اش را خورد، چپق اش را كشيد
رحيم يك چائي ديگر بده ببينم اصلاً اولي حاليم نشد، تازگي اينها خيلي اينجا رفت و آمد مي كنند نمي دانم چه مرگشان استكار كار انيس خانم است.
اوستا كلي فكر كرد و بعد گفت:
آندفعه كه دايه آمده بود و سراغ مرا مي گرفت انيس خانم پيغام نداشت كه، و الا باز به تو مي گفتندرفت و ديگر خبري نشد، معلوم نشد چه كارتان داشتند گفتم كه كار ديگه قبول نمي كنم، اگر صحبت كار و نجاري شد بگو كه اوستا وقت ندارد راستي راستي هم اوستا وقت
🌹#شب سراب🌹
#پارت31
نداريد.
- خدا را شكر رحيم، قدم تو براي من ساخت، الحمدلله كار و بارم خوب است، شكر
- آخه اوستا دست تنها بوديد.
- قبلاً كه نبودم، سالها قبل چند تايي شاگرد آوردم اما پدر سگ ها يا دزد از آب در آمدند يا ... استغفرالله، لا اله الا الله، اوستا تفي كف دكان انداخت، سرش را خاراند بعد نگاهم كرد.
- رحيم گفتي چند سال داري؟
- بيست سال اوستا
- بيست سال؟ اما كوچكتر ديده مي شي، بچه سال ديده مي شي، يه خرده بزرگ بشي خيالمان راحت مي شود.
- چرا اوستا؟ هرچي را كه دستور مي دي بر مي دارم، قوت دارم كه، سالَم را چكار داري؟
اوستا آهي كشيد و گفت:
- با كار كردنت كار ندارم بچه سالي، مثل دختر خوشگلي، آن پدرسگ ها بر و روئي نداشتند گند كاشتند ....
قسمت دوازدهم
با تعجب نگاهش كردم، يعني اوستا چه جوري فهميده بود كهد تازگي از زن جماعت خوشم مي آيد؟ توب دلم يكدفعه مثل اينكه چيزي هري ريخت، نگران شدم، امروز كه ناخواسته پنهانكاري كرده بودم اوستا صحبت شاگرد هاي قبلي را پيش كشيد، خاك بر سر سقاباشي اگر سخن چيني نكرده بود اوستا بد دل نمي شد، ولي آخه آن بچه كه زن نبود يكذره قد داشت، پيچه اش هم نگذاشت شكل و شمايلش را ببينم، اوستا چرا نگران شده؟
گفتم اوستا، رحيم پدر سگ نيست، شير پاك خورده، نگران نباشيد.
اوستا مثل اينكه از گفته اش پشيمان شده باشد گفت:
- نه نه رحيم دلم از بابت تو قرص است اممتحانت كرده ام پسر چشم پاكي هستي، پسر خوبي هستي، من اگر خودم پسر داشم بهتر از تو نمي شد، اما رحيم زمانه خراب است، زمانه.
حرصم گرفت فكر مي كنم عصباني شدم وقتي استكان چاي اوستا را از كنارش برمي داشتم نگاهم به نگاهش افتاد، توي مردمك چشمش را ديدم
با تعجب نگاهم كرد
- فتبارك الله احسن الخالقين، ماشاالله ماشاالله، من تا به امروز متوجه نشده بودم كه تو چشم و ابروي به اين خوشگلي داري.
لجم گرفت و با بي اعتنايي گفتم:
- چشم هاي خودتان خوشگله اوستا
- نه رحيم، تعارف نيست، عجب خوشگلي پسر، چشم بد درو، چشم نامحرم دور
با وجود اينكه دلگير بودم خنده ام گرفت.
- نخند رحيم نخند، پسر خوشگل بدتر از دختر است، من نمي دانم چرا نگفته اند پسر هاي خوشگل و كم سال هم حجاب داشته باشند.
دوباره خنديدم
- باور كن رحيم مرد ناپاك، مرد آلوده، برايش فرق نمي كند، كثافت كثافت است هر جا كه برسد و بتواند، گندش دامنگير مي شود.
راجع به اين مسائل كم و بيش يك چيزهايي به گوشم خورده بود اما هيچكس تا به امروز موضوع را برايم شرح نداده بود، اما هرچه بود احساس كردم آن بيرنگي و يكرنگي كه بين من و اوستا به وجود آمده بود ترك برداشت، اوستا فكر كرده كه من دروغ گفتم و سر و سري در كار بوده، تا به امروز از اينجور حرفها نزده بود، آخ لعنت بر بصيرالملك و تخم و تركه اش.
شب وقتي به خانه رسيدم مادر از رنگ و رويم فهميد كه حالم خوب نيست.
- چه خبر ها رحيم؟
- خبر سلامتي
- اوستا محمود خوب است؟
- آره
- كار سقا باشي را تحويل داديد؟
- نه
چرا؟ تو كه ديشب گفتي امروز كار تمام مي شود.
- زن برادرش مرده، نه، نه، برادرزنش مرده
- كي اوستا؟
- نه بابا سقاباچته؟ حوصله نداري
- سرم درد مي كند
واقعاً هم سرم درد مي كرد، توي راه كه مي آمدم همه گفت و گوئي را كه با اوستا كرده بودم چندين بار مرور كردم، اما متوجه شدم كه اين من بودم كه صحبت شاگردهاي قبلي را پيش كشيدم، پس اوستا تعمدي در اين كار نداشت و من بي جهت نگرانم
نگران چي بودم؟ كارم
ولي اگر خلافي نمي كردم كه اوستا بيرونم نمي كرد، اوستا منو مثل پسرش دوست داشت من هم كه خوب كار مي كردم و راضيش كرده بودم، خب مسأله اي نبود تا بيرونم كند.
توي رختخواب لحافم را روي سرم كشيده بودم و آن زير داشتم فكر مي كردم و همه جريان آنروز را چندين و چندين بار مرور كردم، يكدفعه مثل ترقه از جايم بلند شدم
مادرم هنوز مثل من بيدار بود.
- چيه رحيم؟ چيه؟ امشب جور ديگري هستي
مادر يادم رفت موقع آمدن به آقا ناصر بگويم كه مادرش باز هم امشب نمي آيد.
- اي واي رحيم، خاك بر سرم حتماً حالا نگرانند
چي بكن بروم بگوي
دير وقته رحيم، شايد خوابيده باشند
- اگر نگران باشند كه نمي خوابند
نمي دانم والله چه بگويم، خيلي بد شد، چرا فراموش كردي؟ حواست كجا بود؟- اي بابا تو هم نصف شبي اصول دين نپرس، سرم درد مي كند، چه بكنم بلند شوم بروم خبر بدهم يا كفه مرگم را بگذارم و بخواب تو بگير بخواب خودم مي روم يك جوري خبر مي دهم، تو مثل اينكه چيزي هم طلبكار شدي
مادر بلند شد لباسش را پوشيد چادرش را سر كرد و من صداي در كوچه را شنيدم كه آرام باز كرد و آرام بست
ديگر برگشتن اش را نفهميدم خوابم برده بود
اما وسط هاي شب مثل اينكه يكي تكانم داد بيدار شدم هن
🌹#شب سراب🌹
#پارت32
وز سرم درد مي كرد، مادر خوابيده بود صداي نفس هايش را مي شنيدم.
مدتي طول كشيد تا آنچه را كه ديروز گذشته بود ياد بياورم، دوباره از اين كه صميميت بين من و اوستا، اعتماد متقابلمان بهم خورده بود ناراحت شدم، دلم گرفت، بلند شدم رفتم توي حياط، كنار حوض آب به سر و رويم زدم يه خرده نفس كشيدم، سردم شد برگشتم رفتم توي رختخوابم.
مادر خواب آلوده پرسيد:
- چيه رحيم؟ مريضي؟
- نه، چيزيم نيست دست به آب رفتم
غلتي زد و پشت به طرف من كرد و خوابيد، بيچاره نفسش به نفس من بسته بود، ديشب يك كلمه حرف نزده بودم، از صلاي صبح تا اذان شب تنها مي ماند و چشم به راه من است و دلخوشي اش آن چند كلام حرف زدن با من است، عادت كرده در جريان كار هاي روز مره من باشد ديشب دمقش كردم، نگران شد، گله مند شد.
ولي خب خودم هم نگرانم، دلم گرفته، يك دروغ ناخواسته اعتماد اوستا را از من سلب كرد لعنت بر من، لعنت بر بخت بد من، تا مي آيم جان بگيرم اوضاع بهم مي خورد.
مدتي توي رختخوابم بيدار ماندم و بعد ديگر نفهميدم كي خوابم برد.
صبح مادر صدايم كرد:
- رجيم، رحيم حالت خوب نيست؟ نميروي سر كار
از خواب پريدم
- چرا نمي روم؟ مي روم مي روم، واي آفتاب سرزده، ديرم شده
- سرت خوب شد؟
- سرم؟ يه خورده فكر كردم سرم درد نمي كرد، آره خوبه، خوبم، چائي داري؟
- آره كه دارم بلند شو سر و صورتت را بشوي زير چشم هايت پف كرده، نكنه سردي كردي؟
- سردي؟ براي چه؟
- ديروز ماست بوراني خوردي سردي كردي
فكري كردم ماست بوراني؟
- كجا خوردم؟
- ناهارت بود، يادت رفته؟
- آه نه، نه مادر ديروز فرصت نكردم ناهار بخورم همانجوري توي دكان مانده امروز مي خورم.
- خاك عالم، ديروز ناهار نخوردي؟ چرا؟ براي همان است سردرد داشتي، بخارات شكم خالي سردرد مياره، چرا نخوردي؟
- كار داشتم، فرصت نكردم
- پس گفتي كار سقاباشي را تحويل نداديد؟
- تحويل نداديم اما من تا اوستا بياد كار را تمام كردم
- الهي مادر برايت بميرد، چرا اينقدر به خودت ستم مي كني؟ روز به اين بلندي، گرسنگي كشيدي؟ ديدم حالي بر تو نبود، بلند شو، يك صبحانه حسابي بخور
طفلي مادرم مثل بچه كوچولو ها برايم لقمه درست مي كرد و من با خنده و شوخي دهنم را باز مي كردم و لقمه لقمه مي خوردم
وقتي از خانه بيرون آمدم حالم كلي فرق كرده بود، خنده و شوخي با مادر مثل اينكه اثرات بد جريان ديروز را كمرنگ كرده بود، پيش خودم فكر كردم، چرا بايد اوستا از من دلگير بشود؟من كه كار بدي نكردم، آن دخترك آمد و حرفي گفت كه نه بمن ارتباط داشت نه به اوستا، خب من جواب اوستا را درست دارم، پرسيد كسي سراغش را گرفته من گفتم نه، كجاي حرفم دروغ بود؟ اصلاً موضوع را من بزرگ كردم، اوستا شايد هيچ به اين فكر ها نبود، ولي نگاهش يك جور ديگر شده بود، بعد چي؟ آخر سر چي؟ آهان گفت: چشم هاي من خوشگله و بايد پيچك بزنم، پيچك
پيچك؟همينجوري اين كلمه توي كله ام مي گشت ولي به دلم نمي نشست، وقتي رسيدم جلوي دكان، يكدفعه يادم آمد:«پيچه»
آنروز اوستا خيلي زود آمد، سر حال بود، يك كار خوبي گير آورده بود، قرار مداري گذاشته بود و پولي هم بابت شروع كار گرفته بود
رحيم فردا نزديكي هاي ظهر چوب هايي را كه خريده ايم مي آورند، توي دكان جا باز كن كه آنها را بياوري بگذاري توي دكان، شبها شبنم پدر چوب ها را در مي آورد اوستا باران هم مي باربهاره ديگه رحيم، از قديم نديم گفتند زندگي زن و شوهر مثل هواي بهاره، گاهي مي خنده، گاهي گريه مي كنه، گاهي گرم است گاهي سرد، اما قشنگه، مگر نه
چي اوستا؟ حواست كجاست اوستا رحيم
حق با اوستا بود من حواسم به جاي اينكه به حرف اوستا باشد دلم مالامال از شادي شده بود مي ديدم كه غم و غصه ديشبم الكي الكي بود، اوستا مثل هر روز با من گرم است با من صحبت مي كند، بمن اوستا رحيم مي گويد، الهي شكرت
ميگم بهار قشنگه مگر نه
گ خيلي اوستا، خيلي قشنگه، نفس بكشيد اوستا، مي بينيد؟ اين بوي گلهاي خانه همسايه است، شكوفه هاي سي رحيم پس تو را بايد ببرم خانه ما را ببيني، مست مي شوي، آنقدر گل و ريحان هست كه آدم از بويشان كلافه مي شود، رحيم از قديم نديم رسم بود مادر بزرگ هاي ما وقتي مي خواستند مرغ كرچ را روي تخم مرغ بخوابانند مي رفتند سراغ زن هاي بي اولاد، مي گفتند دست اين زنها خوب است هيچ تخمي لق نمي شود، وقتي هم چيزي مي كاشتند تخم ها و دانه ها را از دست آنها رد مي كردند، باز هم اعتقاد داشتند دست آنها شگون دارد و محصول خوب بالا مي آيد، عيال من هم شايد به آن علت است كه محال است يك دانه بكارد و سبز نشود
رحيم هر ميوه اي كه بخورد تخمش را مي كارد دو سه سال ديگر ميوه همان را مي خوريم، نمي داني در باغچه ما چقدر درخت ميوه، چقدر گل، چقدر سبزي هست، طفلي از صبح تا غروب با آنها ور مي رود، چ