فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧚♂️ آموزش کاردستی خرس بادایره
#کاردستی
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
🌹#شب سراب🌹
#پارت29
راست گفته اند: آشنائي روشنايي است.
روزهاي اول كه در دكان را باز مي كردم، در و ديوار فشارم مي دادند خدا خدا مي كردم كه زودتر غروب بشود و برگردم اما از وقتي كه با اهل محل آشنا شده ام و در و همسايه را شناخته ام وضع فرق كرده، گاهي عجله دارم كه زودتر به دكان بيايم و خبرهاي تازه بشنوم.
مخصوصاً كه اوستا مدام با من حرف مي زند، درد و دل مي كند، نصيحتم مي كند، از گردش روزگار هزار قصه مي داند سابق بر اين كه كارم خوب نبود، وقتي مي آمد با اخم و تخم خراب كاري هايم را صاف و صوف مي كرد، من هم ناراحت و نگران آمدنش و اخمهايش بودم، اما حالا كه مي آيد و كارهايم را وارسي مي كند لبخند مي زند دستي به پشتم مي زند و تعريفم مي كند.
حالا ديگر به من «رحيم نجار» مي گويد و معتقد است تا «اوستا رحيم» راهي باقي نمانده است. فكر مي كنم اگر پدرم هم بود بيشتر از اين دلبسته اش نمي شدم، خيلي به هم عادت كرده ايم، مثل پدر و پسر واقعي شده ايم عصرها كه مي آيد، چائي تازه دم برايش فراهم كرده ام، عادت عجيبي دارم تا اوستام گل چائي را نخورده دل ندارم براي خودم چائي بريزم، وقتي اولين چاي را او خورد بعدش من هم مي خورم.
حالا ها كمتر كارهايم را وارسي مي كند، مگر وقتي كه خودم مي خواهم
- تو ديگه ماشاالله داري، ننه ات برايت اسپند دود مي كند؟
مادر از اين كه كارم را دوست دارم راضي اس رحيم آن دو تا كار اولت را دوس نداشتي، صبح ها بزور بيدارت مي كردم اما از صبح جلد بلند شدنت و تند تند كار كردنت مي فهمم كه داري به طرف دكان مي پري، خدا را شكر پسرم، اگر كارت را دوست داشته باشي پير نمي شوي، اگر زندگيت را دوست داشته باشي جوان مي ماني
امروز صبح زود آمدم در دكان را باز كردم ديشب باران مفصلي باريده بود ديگر جارو كردن و آب پاشيدن معنا نداشت، جلوي دكان يك عالمه گل جمع شده بود، خواستم خاك اره ها را بياورم بريزم روي گل ها صاف و صوفش كنم، اما ديدم وقت مي گيرد، قرار بود شش لنگه در خانه سقا باشي را همين امروز تحويل بدهيم همسايه بود، بيشتر از ديگران چشممان بهم مي خورد، البته اوستا هميشه سعي مي كرد پايان كار را چند روز ديرتر به صاحب كار بگويد كه بدقولي نكرده باشيم، اما سقا باشي يه خورده عجله داشت نوك به نوك شد
همه كارهاي پنج لنگه تمام شده، امروز فقط يك لنگه در است كه بايد تا آمدن اوستا تمام كنم لباسم را در آوردم شلوار سياه دبيت و پيراهن سفيد چلوارم را كه براي كار بود پوشيدم آستين ها را بالا زدم و در حاليكه آفتاب بهاري همراه عطر شكوفه هاي سيب را كه از ديوار همسايه سرك كشيده و بدرون دكان ما نفوذ كرده بود با تمام قدرت مي بلعيدم شروع به كار كردم.
حال خوشي داشتم، شكر خدا همه چيز روبراه بود، مزد خوبي مي گرفتم، ننه ام راضي بود و مثل زن هاي خوشبخت مي خنديد، اوستام مثل پدرم بود جاي خالي پدرم را پر كرده بود، كار را بالاخره ياد گرفته بودم و از كار كردن لذت مي بردم ، مهمتر اينكه امسال بهار برايم زيباتر جلوه مي كرد. نسيم بهاري بوي خوشي به همراه داشت. مالشي در دلم بود كه لذت بخش بود احساس مي كردم همه را دوست دارم حتي فكر مي كردم انيس خانوم را هم دوست داشتم، و بي اعتنايي آقا ناصر را هم تحمل مي كردم، حق مي دادم آخه فكر مي كرد من هنوز بچه ام كم محلي مي كرد، يواش يواش كه بزرگ شوم با من دوست مي شود، شبها بعد از شام شب چره را مي رويم خانه آنها، منهم زن بگيرم و بساطي جور كنم آنها هم مي آيند پيش ما ، زن هايمان مثل خواهر مي شوند ما هم مثل برادر، مادر هم كه عاشق بي قرار انيس خانوم است، زندگي او منتهاي آرزويش است، اوستا هم با زنش به جمع ما مي پيوندند به به چه مي شود؟ پدر و مادر دار مي شويم ، پدر بزرگ، مادر بزرگ، مادر، خواهر، برادر، بچه، بچه هاي من به آقا ناصر عمو ناصر خواهند گفت بچه هاي اون هم حتماً به من عمو رحيم مي گويند، نه خوبست دائي رحيم بگويند، مرد بيگانه برادر زن بيگانه بشود بهتر است كه برادر شوهرش شود، مگه چه فرقي مي كند؟ دل بايد پاك باشد، چشم بايد پاك باشد، اسم ها چيزي را عوض نمي كنند، چه چيزها كه نديديم و نشنيديم، واي خدا بدور مگر مادر نمي گفت
يكدفعه ديدم سايه اي جلوي در دكان را گرفت، گرماي آفتاب قطع شد و بلافاصله صداي بچه گانه اي گفت:سرم را بلند كردم، رنده را از روي چوب برداشتم دختر بچه اي بود گفتماَه به من دختر خانم
از حرفي كه زده بودم خنده ام گرفت، لبخندي زدم، اما زود لبخند از لبم پريد چه مرگم شده بود؟ من كه اينقدر گستاخ نبودم، اگر پدرش يا مادرش پشت سرش باشند چي چه غلطي كردم ديوانه شدي رحيم اين چه حرفي بود زدي
اما با كمال تعجب دختره گفت چرا اَه به شما مگر شما اَه هستيد
توي دلم گفتم، عجب بچه پررويي هست عجب حاضرجواب است گفتم لابد هستم و خودم نمي دانم.
آمد توي دكان! رنده را روي چوب گذ
🌹#شب سراب🌹
#پارت 30
اشتم و كاملاً به طرفش برگشتم، نمي دانستم يك بچه آنهم دختر توي دكان نجاري چه كاري مي تواند داشته باشد؟ از سر و وضعش معلوم بود كه بچه اعيان اشراف است چادر چاقجور گران قيمتي داشت پيچه دست دوز روي صورتش بود، بيرون را نگاه كردم لله اي، نوكري هم بدنبالش نبود، آخه اين بچه تنها اينجا چكار مي كند؟
با صدائي كه احساس كردم مي لرزد گفت:
- برايتان پيغام دارم.
تعجب كردم، يك لحظه فكر كردم اوستا از منزل بشيرالدوله فرستاده ميخي، چكشي، رنده اي، چيزي لازم دارد و پرسيدم: براي من؟
خيلي مؤدبانه پاسخ داد:«بله»
فكر كردم شايد براي اوستا پيغام آورده و مرا به جاي اوستا گرفته گفتم:
- من رحيم نجار هستم ها!!
- مي دانم
مي دانست؟ از كجا مي دانست، من تازگي رحيم نجار شده بودم، از روزي كه اوستا از كارم تعريف كرده بود اين اسم را پيدا كرده بودم جز خودم و ننه ام هيچكس ديگر اين خبر را نمي دانست، اين يك الف بچه چه جوري مي دانست؟ با تعجب پرسيدم:
- شما كي هستيد؟
و با هزار برابر تعجب پاسخ را شنيدم
- دختر بصيرالملك
بطرفش رفتم، خيلي زود موضوع دستگيرم شد، باز هم پاي انيس خانم در ميان بود، راحت شدم، نفس راحتي كشيدم
- سلام دختر خانم ببخشيد نشناختمتان، لابد پيغام براي پسر انيس خانم است.
- بله زحمت است ولي بگوييد شايد كارشان در منزل ما طول بكشد نگران نشوند.
- به روي چشم
- يادتان كه نمي رود؟
- اگر زنده باشم نه
عجب بچه حاضر جوابي بود، اصلاً باور نمي كردم كه با آن قد و قواره اينقدر زبان باز باشد گفت:
- خدا كند هميشه زنده باشيد
خنده ام گرفت، شيطنتم گل كرد گفتم:
- بخاطر پيغام شما؟ كه برسانم؟
جوابي نداشت فقط گفت: خداحافظ و دوان دوان از دكان بيرون رفت.
از پشت سر نگاهش كردم تا از كوچه سقاخانه پيچيد و رفت.
رفتم سر كارم، رنده را برداشتم، شيرازه ها را رنده مي كردم، استغفرالله، امروز كه عجله دارم كارم را تمام كنم، اين بچه هم از راه رسيد و كارم را لنگ كرد، تا دوباره آن سرعت اوليه را پيدا كنم مدتي طول مي كشد، هم كارم گسيخته شد هم افكارم.
آنروز فرصت نكردم دستمال ناهارم را كه هر روز مادر برايم مي بست باز كنم، تا غروب، تا وقتيكه اوستا بيايد كار كردم، دوست نداشتم اوستام از اينكه كار تمام نشده ناراحت و نگران بشود، نمي خواستم بدقولي كرده باشد، وقتي با محبت دست به پشتم مي زد زنده مي شدم، جان مي گرفتم، خستگي از تنم بيرون مي رفت يك «بارك الله» گفتن اوستا يك دنيا برايم لذت داشت.
غروب وقتي اوستا آمد يك نوك پا پهلوي سقا باشي رفته بود و از بخت بد من، سقا باشي گفته بود كه فعلاً كارش را تعطيل كند چون برادر زنش مرده بود و سرشان به روزهاي سوم و هفتم مشغول مي شد و اوستا نمي توانست در آن شلوغي در ها را جا بزند.
ناراحت شدم، غصه ام گرفت، وقتي قرار نبود كار را تحويل بدهيم اوستا ديگر كارم را هم وارسي نمي كرد.
نشست، چائي برايش ريختم، چپق اش را روشن كرد.
- چه خبر آقا رحيم؟
- خبر سلامتي اوستا
- كسي سراغ منو نگرفته؟
- نه اوستا
نگاه مشكوكي توي صورتم كرد.
نفهميدم چرا؟ تابحال سابقه نداشت اينجوري نگاهم كند، دستپاچه شدم و فكر مي كنم او هم فهميد كه خودم را باختم.
- امروز كسي سراغ منو نگرفت؟
- گفتم كه نه، مگر قرار بود كسي بيايد؟
قند را توي دهانش گذاشت و در حاليكه نگاهم مي كرد استكان چائي را وسط دو انگشتش مي چرخاند
- سقا باشي مي گفت يك زن چادري را اينجا ديده ...
آه از نهادم بلند شد، به خداي احد واحد اصلاً فراموش كرده بودم، نه اينكه تعمدي در كار باشد اصلاً كاملاً يادم رفته بود نمي دانم چرا خنده ام گرفت.
- زن چادري؟ اي بابا يك الف بچه بود دختر بصيرالملك بود.
- دختر بصيرالملك؟ نهزت خانم؟
- والله من اسمش را نفهميدم
- چي مي گفت؟ باز دنبال من آمده بودند؟ چرا فيروز درشكه چي را نفرستادند؟
- نه اوستا، صحبت انيس خانم بود، مثل اينكه كنگر خورده لنگر انداخته، باز هم بمن پيغام داده كه به پسرش و عروسش بگويم كه امشب هم مي ماند.
- خب چرا دختر به آن بزرگي را فرستادند.
- اوستا بزرگ نبود كه يك دختر بچه بود.
تنها بود
- آره اوستاپياده آمده بود
- بلي
اوستا چائي اش را خورد، چپق اش را كشيد
رحيم يك چائي ديگر بده ببينم اصلاً اولي حاليم نشد، تازگي اينها خيلي اينجا رفت و آمد مي كنند نمي دانم چه مرگشان استكار كار انيس خانم است.
اوستا كلي فكر كرد و بعد گفت:
آندفعه كه دايه آمده بود و سراغ مرا مي گرفت انيس خانم پيغام نداشت كه، و الا باز به تو مي گفتندرفت و ديگر خبري نشد، معلوم نشد چه كارتان داشتند گفتم كه كار ديگه قبول نمي كنم، اگر صحبت كار و نجاري شد بگو كه اوستا وقت ندارد راستي راستي هم اوستا وقت
🌹#شب سراب🌹
#پارت31
نداريد.
- خدا را شكر رحيم، قدم تو براي من ساخت، الحمدلله كار و بارم خوب است، شكر
- آخه اوستا دست تنها بوديد.
- قبلاً كه نبودم، سالها قبل چند تايي شاگرد آوردم اما پدر سگ ها يا دزد از آب در آمدند يا ... استغفرالله، لا اله الا الله، اوستا تفي كف دكان انداخت، سرش را خاراند بعد نگاهم كرد.
- رحيم گفتي چند سال داري؟
- بيست سال اوستا
- بيست سال؟ اما كوچكتر ديده مي شي، بچه سال ديده مي شي، يه خرده بزرگ بشي خيالمان راحت مي شود.
- چرا اوستا؟ هرچي را كه دستور مي دي بر مي دارم، قوت دارم كه، سالَم را چكار داري؟
اوستا آهي كشيد و گفت:
- با كار كردنت كار ندارم بچه سالي، مثل دختر خوشگلي، آن پدرسگ ها بر و روئي نداشتند گند كاشتند ....
قسمت دوازدهم
با تعجب نگاهش كردم، يعني اوستا چه جوري فهميده بود كهد تازگي از زن جماعت خوشم مي آيد؟ توب دلم يكدفعه مثل اينكه چيزي هري ريخت، نگران شدم، امروز كه ناخواسته پنهانكاري كرده بودم اوستا صحبت شاگرد هاي قبلي را پيش كشيد، خاك بر سر سقاباشي اگر سخن چيني نكرده بود اوستا بد دل نمي شد، ولي آخه آن بچه كه زن نبود يكذره قد داشت، پيچه اش هم نگذاشت شكل و شمايلش را ببينم، اوستا چرا نگران شده؟
گفتم اوستا، رحيم پدر سگ نيست، شير پاك خورده، نگران نباشيد.
اوستا مثل اينكه از گفته اش پشيمان شده باشد گفت:
- نه نه رحيم دلم از بابت تو قرص است اممتحانت كرده ام پسر چشم پاكي هستي، پسر خوبي هستي، من اگر خودم پسر داشم بهتر از تو نمي شد، اما رحيم زمانه خراب است، زمانه.
حرصم گرفت فكر مي كنم عصباني شدم وقتي استكان چاي اوستا را از كنارش برمي داشتم نگاهم به نگاهش افتاد، توي مردمك چشمش را ديدم
با تعجب نگاهم كرد
- فتبارك الله احسن الخالقين، ماشاالله ماشاالله، من تا به امروز متوجه نشده بودم كه تو چشم و ابروي به اين خوشگلي داري.
لجم گرفت و با بي اعتنايي گفتم:
- چشم هاي خودتان خوشگله اوستا
- نه رحيم، تعارف نيست، عجب خوشگلي پسر، چشم بد درو، چشم نامحرم دور
با وجود اينكه دلگير بودم خنده ام گرفت.
- نخند رحيم نخند، پسر خوشگل بدتر از دختر است، من نمي دانم چرا نگفته اند پسر هاي خوشگل و كم سال هم حجاب داشته باشند.
دوباره خنديدم
- باور كن رحيم مرد ناپاك، مرد آلوده، برايش فرق نمي كند، كثافت كثافت است هر جا كه برسد و بتواند، گندش دامنگير مي شود.
راجع به اين مسائل كم و بيش يك چيزهايي به گوشم خورده بود اما هيچكس تا به امروز موضوع را برايم شرح نداده بود، اما هرچه بود احساس كردم آن بيرنگي و يكرنگي كه بين من و اوستا به وجود آمده بود ترك برداشت، اوستا فكر كرده كه من دروغ گفتم و سر و سري در كار بوده، تا به امروز از اينجور حرفها نزده بود، آخ لعنت بر بصيرالملك و تخم و تركه اش.
شب وقتي به خانه رسيدم مادر از رنگ و رويم فهميد كه حالم خوب نيست.
- چه خبر ها رحيم؟
- خبر سلامتي
- اوستا محمود خوب است؟
- آره
- كار سقا باشي را تحويل داديد؟
- نه
چرا؟ تو كه ديشب گفتي امروز كار تمام مي شود.
- زن برادرش مرده، نه، نه، برادرزنش مرده
- كي اوستا؟
- نه بابا سقاباچته؟ حوصله نداري
- سرم درد مي كند
واقعاً هم سرم درد مي كرد، توي راه كه مي آمدم همه گفت و گوئي را كه با اوستا كرده بودم چندين بار مرور كردم، اما متوجه شدم كه اين من بودم كه صحبت شاگردهاي قبلي را پيش كشيدم، پس اوستا تعمدي در اين كار نداشت و من بي جهت نگرانم
نگران چي بودم؟ كارم
ولي اگر خلافي نمي كردم كه اوستا بيرونم نمي كرد، اوستا منو مثل پسرش دوست داشت من هم كه خوب كار مي كردم و راضيش كرده بودم، خب مسأله اي نبود تا بيرونم كند.
توي رختخواب لحافم را روي سرم كشيده بودم و آن زير داشتم فكر مي كردم و همه جريان آنروز را چندين و چندين بار مرور كردم، يكدفعه مثل ترقه از جايم بلند شدم
مادرم هنوز مثل من بيدار بود.
- چيه رحيم؟ چيه؟ امشب جور ديگري هستي
مادر يادم رفت موقع آمدن به آقا ناصر بگويم كه مادرش باز هم امشب نمي آيد.
- اي واي رحيم، خاك بر سرم حتماً حالا نگرانند
چي بكن بروم بگوي
دير وقته رحيم، شايد خوابيده باشند
- اگر نگران باشند كه نمي خوابند
نمي دانم والله چه بگويم، خيلي بد شد، چرا فراموش كردي؟ حواست كجا بود؟- اي بابا تو هم نصف شبي اصول دين نپرس، سرم درد مي كند، چه بكنم بلند شوم بروم خبر بدهم يا كفه مرگم را بگذارم و بخواب تو بگير بخواب خودم مي روم يك جوري خبر مي دهم، تو مثل اينكه چيزي هم طلبكار شدي
مادر بلند شد لباسش را پوشيد چادرش را سر كرد و من صداي در كوچه را شنيدم كه آرام باز كرد و آرام بست
ديگر برگشتن اش را نفهميدم خوابم برده بود
اما وسط هاي شب مثل اينكه يكي تكانم داد بيدار شدم هن
🌹#شب سراب🌹
#پارت32
وز سرم درد مي كرد، مادر خوابيده بود صداي نفس هايش را مي شنيدم.
مدتي طول كشيد تا آنچه را كه ديروز گذشته بود ياد بياورم، دوباره از اين كه صميميت بين من و اوستا، اعتماد متقابلمان بهم خورده بود ناراحت شدم، دلم گرفت، بلند شدم رفتم توي حياط، كنار حوض آب به سر و رويم زدم يه خرده نفس كشيدم، سردم شد برگشتم رفتم توي رختخوابم.
مادر خواب آلوده پرسيد:
- چيه رحيم؟ مريضي؟
- نه، چيزيم نيست دست به آب رفتم
غلتي زد و پشت به طرف من كرد و خوابيد، بيچاره نفسش به نفس من بسته بود، ديشب يك كلمه حرف نزده بودم، از صلاي صبح تا اذان شب تنها مي ماند و چشم به راه من است و دلخوشي اش آن چند كلام حرف زدن با من است، عادت كرده در جريان كار هاي روز مره من باشد ديشب دمقش كردم، نگران شد، گله مند شد.
ولي خب خودم هم نگرانم، دلم گرفته، يك دروغ ناخواسته اعتماد اوستا را از من سلب كرد لعنت بر من، لعنت بر بخت بد من، تا مي آيم جان بگيرم اوضاع بهم مي خورد.
مدتي توي رختخوابم بيدار ماندم و بعد ديگر نفهميدم كي خوابم برد.
صبح مادر صدايم كرد:
- رجيم، رحيم حالت خوب نيست؟ نميروي سر كار
از خواب پريدم
- چرا نمي روم؟ مي روم مي روم، واي آفتاب سرزده، ديرم شده
- سرت خوب شد؟
- سرم؟ يه خورده فكر كردم سرم درد نمي كرد، آره خوبه، خوبم، چائي داري؟
- آره كه دارم بلند شو سر و صورتت را بشوي زير چشم هايت پف كرده، نكنه سردي كردي؟
- سردي؟ براي چه؟
- ديروز ماست بوراني خوردي سردي كردي
فكري كردم ماست بوراني؟
- كجا خوردم؟
- ناهارت بود، يادت رفته؟
- آه نه، نه مادر ديروز فرصت نكردم ناهار بخورم همانجوري توي دكان مانده امروز مي خورم.
- خاك عالم، ديروز ناهار نخوردي؟ چرا؟ براي همان است سردرد داشتي، بخارات شكم خالي سردرد مياره، چرا نخوردي؟
- كار داشتم، فرصت نكردم
- پس گفتي كار سقاباشي را تحويل نداديد؟
- تحويل نداديم اما من تا اوستا بياد كار را تمام كردم
- الهي مادر برايت بميرد، چرا اينقدر به خودت ستم مي كني؟ روز به اين بلندي، گرسنگي كشيدي؟ ديدم حالي بر تو نبود، بلند شو، يك صبحانه حسابي بخور
طفلي مادرم مثل بچه كوچولو ها برايم لقمه درست مي كرد و من با خنده و شوخي دهنم را باز مي كردم و لقمه لقمه مي خوردم
وقتي از خانه بيرون آمدم حالم كلي فرق كرده بود، خنده و شوخي با مادر مثل اينكه اثرات بد جريان ديروز را كمرنگ كرده بود، پيش خودم فكر كردم، چرا بايد اوستا از من دلگير بشود؟من كه كار بدي نكردم، آن دخترك آمد و حرفي گفت كه نه بمن ارتباط داشت نه به اوستا، خب من جواب اوستا را درست دارم، پرسيد كسي سراغش را گرفته من گفتم نه، كجاي حرفم دروغ بود؟ اصلاً موضوع را من بزرگ كردم، اوستا شايد هيچ به اين فكر ها نبود، ولي نگاهش يك جور ديگر شده بود، بعد چي؟ آخر سر چي؟ آهان گفت: چشم هاي من خوشگله و بايد پيچك بزنم، پيچك
پيچك؟همينجوري اين كلمه توي كله ام مي گشت ولي به دلم نمي نشست، وقتي رسيدم جلوي دكان، يكدفعه يادم آمد:«پيچه»
آنروز اوستا خيلي زود آمد، سر حال بود، يك كار خوبي گير آورده بود، قرار مداري گذاشته بود و پولي هم بابت شروع كار گرفته بود
رحيم فردا نزديكي هاي ظهر چوب هايي را كه خريده ايم مي آورند، توي دكان جا باز كن كه آنها را بياوري بگذاري توي دكان، شبها شبنم پدر چوب ها را در مي آورد اوستا باران هم مي باربهاره ديگه رحيم، از قديم نديم گفتند زندگي زن و شوهر مثل هواي بهاره، گاهي مي خنده، گاهي گريه مي كنه، گاهي گرم است گاهي سرد، اما قشنگه، مگر نه
چي اوستا؟ حواست كجاست اوستا رحيم
حق با اوستا بود من حواسم به جاي اينكه به حرف اوستا باشد دلم مالامال از شادي شده بود مي ديدم كه غم و غصه ديشبم الكي الكي بود، اوستا مثل هر روز با من گرم است با من صحبت مي كند، بمن اوستا رحيم مي گويد، الهي شكرت
ميگم بهار قشنگه مگر نه
گ خيلي اوستا، خيلي قشنگه، نفس بكشيد اوستا، مي بينيد؟ اين بوي گلهاي خانه همسايه است، شكوفه هاي سي رحيم پس تو را بايد ببرم خانه ما را ببيني، مست مي شوي، آنقدر گل و ريحان هست كه آدم از بويشان كلافه مي شود، رحيم از قديم نديم رسم بود مادر بزرگ هاي ما وقتي مي خواستند مرغ كرچ را روي تخم مرغ بخوابانند مي رفتند سراغ زن هاي بي اولاد، مي گفتند دست اين زنها خوب است هيچ تخمي لق نمي شود، وقتي هم چيزي مي كاشتند تخم ها و دانه ها را از دست آنها رد مي كردند، باز هم اعتقاد داشتند دست آنها شگون دارد و محصول خوب بالا مي آيد، عيال من هم شايد به آن علت است كه محال است يك دانه بكارد و سبز نشود
رحيم هر ميوه اي كه بخورد تخمش را مي كارد دو سه سال ديگر ميوه همان را مي خوريم، نمي داني در باغچه ما چقدر درخت ميوه، چقدر گل، چقدر سبزي هست، طفلي از صبح تا غروب با آنها ور مي رود، چ
38.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون #آنشرلی
#قسمت_هفدهم
پارت اول
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇
🆔@shiporamoolma
🌹#شب سراب🌹
#پارت33
ه بكند؟ سرگرمي ديگر كه ندارد، منهم كه روز ها نيستم، دلش به آنها خوش است، اما صفائي دارد، بهار گوشه اي از باغ بهشت است، يكي از شبها كه هنوز شكوفه ها روي شاخه هستند با مادرت بيائيد خانه ما، حيف است تو نبيني
- اوستا والله مادرم چندين و چندين بار بمن گفته كه قيمه پلوئي درست كنم اوستا و خانمش را دعوت كن اما من جرأت نكردم
- جرأت؟ جرأت براي چه پسر؟ با سر مي آئيم، اما از كجا مادرت فهميده كه من قيمه پلو را دوست دارم؟
- من گفتم
- تو؟ تو از كجا فهميدي؟
- خودتان گفتيد
- يادم نمي آيد
- همان شب كه براي حساب كتاب خانه بصيرالملك رفته بوديد و برگشتيد و ...
آخ باز هم اين بصيرالملك لعنتي حرفش بميان آمد، حرفم را قطع كردم، نمي خواستم ديگر راجع به آنها صحبت بكنم.يكدفعه مثل اينكه چيزي كشف كرده باشم گفتم
- اوستا با اين صاحب كار تازه حسابي قرار مدارتان را بگذاريد نوشته بگيريد كه اينهم مثل آن پدر صلواتي آخرش جا نزند.
- نه رحيم، ديگه با تجربه شدم سه قسط كرديم يكي را گرفتم يكي را وسط كار مي گيرم و آخري را تا نگرفتم كار را تحويل نمي دهم خوبه
اوستا خنديد و گفت: رحيم مي گويند كلاغ وقتي جوجه اش را پرواز ياد داد، اولين روزي كه بچه كلاغ مي خواست تنهائي بپرد كلاغ آخرين وصيتش را كرد و گفتبچه جان گوش كن ببين چه مي گويم، هر وقت آدميزاده اي ديدي كه تو را ديد خم شد روي زمين، فوري پرواز كن و فرار كن، چون خم شده از زمين سنگ بردارد و تو را بزند
بچه كلاغ نگاهي به مادرش كرد و گفت: مادر اگر سنگ را از توي جيبش در بايورد چه بكنم
مادره گفت: بپر فرزندم بپر با عقل و هوشي كه تو داري خودت بهتر از من مي تواني سرت را نگه داريحالا رحيم آقا تو هم ماساالله بهتر از من حواست جمع است و مي تواني سرت را نگه داري بارك الله پسرم سعي كن از اشتباهات ديگران پند بگيري، با دقت به اطرافت نگاه كن كاري را كه آخر عاقبت خوشي ندارد اصلاً نكن، هر كاري را كه خواستي شروع كني آخر عاقبتش را در نظر بگير آبي را كه آبرو ببرد در گلو نريز، در همه كارها توكل به خدا بكن، تو حق كسي را نخور ديگري حق تو را خورد بخورد خدا نگهدار حق تست، تو هواي كار خودت را داشته باش، ديگري را كه توي قبر تو نخواهند گذاشت، هركس در گرو اعمال خودش است رحيم آقا امروز مثل اينكه از چاي خبري نيست آخه اوستا امروز زود آمديد، هنوز چائي نگذاشته ام، همين حالا درست مي كنم.
- نه ديگه ولش كن من دارم مي روم، بروم اصلاحي بكنم حمامي بروم از فردا كه كارمان شروع مي شود فرصت نمي كنيم و خداحافظي كرد و رفت
قسمت سيزدهمدر هاي سقا باشي را كيپ هم كنار ديوار چيدم، چوبهائي كه فعلاً لازم نداشتيم روي هم تلمبار كردم، تراشه ها را جارو كردم توي گوني ريختم، زمستانها اين ها را توي اجاق مي سوزانديم اما حالا حالاها يكي مي آيد دو سه هفته در ميان، همه را بار الاق مي كند مي برد، فكر مي كنم اوستا اينها را به نانواي محله خودشان مي دهد و بجايش نان مي خرد.دكان را حسابي تميز كردم.گرسنه ام شده بود ظهر بود يك كمي از غذايم مانده بود، روي نيمكتي كه هميشه براي نا هار خوردن مي نشستم، نشستم دستمالم را باز كردم ضمن اينكه مي خوردم كوچه را نگاه مي كردم، مردمي بي خيال رفت و آمد مي كردند، كسي با كسي كاري نداشت لقمه دوم را برداشته بودم كه صداي كالسكه اي به گوشم رسيد.گوش ها را تيز كردم، دلم شروع كرد به تاپ تاپ زدن، واي خدا باز مثل اينكه درشكه آن لعنتي است يكدفعه باز هم پيدايشان نشود.از همه شان وحشت داشتم از خود درشكه، از درشكه چي، از زن هائي كه تويش بودند از خود مرد كه به تنهايي سوار مي شد و اينطرف و آنطرف مي رفت.درشكه آمد، آمد، دلم هري ريخت...ولي نايستاد، رد شدلقمه اي را كه توي دهانم داشتم قورت دادم يك ليوان آب رويش خوردم كه پائين برود، مثل اينكه در راه گلويم گير كرده بود، الهي شكر، رسيده بود بلائي ولي به خير گذشت.آن شب به جاي شب قبل از لحظه اي كه رسيدم تا بخوابيم هر چه كه شده بود و آنچه كه اوستا گفته بود و من گفته بودم همه را براي مادرم تعريف كردم گفت:ننه جان دكان صاحب دارد، اوستا حق دارد كه انتظار دارد هر چه در نبود او اتفاق مي افتد تو بازگو كني، تو وظيفه داري همه را به او بگوئي، خيلي چيزها هست كه تو جواني حاليت نمي شود اما اون يا من دنيا ديده هستيم مي فهميم كه چي به چيه - آخر مادر پيغام انيس خانم ارتباطي به اوستا نداشت.- چرا نداشت؟ انيس خانم ترا چه مي شناخت اوستا خويش اونه- بابا اين زن هم براي ما، دردسري شده، رفته ديگه دل نداره برگرده- برگشته، اتفاقاً امروز پيش پاي تو اينجا بود، آمده بود كه بگويد به تو زحمت داده و تشكر بكند، پول خوبي هم گرفته.- از كجا فهميدي؟- خودش گفتشب جمعه هم قول گرفت شام برويم خانه شان- راستي؟- آره، مي آيي؟- چرا كه نه، بسكه تنها مانديم پوسيديم، حا
🌹#شب سراب🌹
#پارت 34
لا خدا را شكر مي توانيم هر جا كه خورديم پس هم بدهيم، اوستا هم مثل اينكه مي خواهد دعوتمان بكند.- اوستا محمود؟ چرا؟مي گويد بهار، باغچه خانه اش ديدني است همه گل و ريحان است.مادر آهي كشيدخوشا بسعادتشانيكدفعه احساس كردم كه نسيمي وزيد و دلم مثل غنچه گلي شكفت، شاد شدم- مادر منو دوست داري يا هلو را؟مادر با تعجب نگاهم كرد.- آهان پس هلو را بيشتر دوست داري؟ باشد قهر قهر تا قيامت- چي ميگي پسر؟ منظورت چيهمنو بيشتر دوست داري يا هلو را؟- ترا- منو بيشتر دوست داري يا بادام را- چشم هاي بادامي ترا- منو بيشتر دوست داري يا سيب را- رحيم چي مي گي؟ نه به ديشب نه به اين شب، چته؟ حالت خوبه؟- ميگم مادر آنها توي باغچه شان درخت هلو، سيب، گلابي و هزار تا چيز ديگر دارند اما «رحيم» ندارند بعداً تو مي گي خوشا بحالشان؟ حاضري منو بدهي و خانه آنها را بگيري؟- معلومه كه نه- پس چي ميگي؟ بگو خوشا بحال خودت كه پسري مثل اوستا رحيم داري، اوستا محمود گفته برايم اسپند دود كني- چشمش شور است، بلند شوم اسپند دود كنم پاي چشم هايت از ديروز سياه شده، يك خرده هم پف كرده، اوستا چشم كرده- از بيخوابي است، ديشب خوب نخوابيدم براي همان است، فردا صبح درست مي شود دل نگران نباش.صبح مثل هميشه زود دكان را باز كردم امروز قرار است چوب ها را بياورند و من منتظر آنها بودم وقتي ديدم از چوب خبري نيست رفتم سر كار خودم.از اوستا اجازه گرفته بودم يك نردبان داشتم مي ساختم چوبهاي پله هايش را بريده بودم داشتم رنده مي كردم كه صاف بشود.گرم كار بودم كه صداي سائيده شدن چرخ هائي بگوشم رسيد- يا حضرت عباس.ما كالسكه نبود يك گاري بود كه چوب هاي ما را مي آورد، گاريچي پياده بود و دهنه اسب را مي كشيد بيچاره اسب نفس نفس زنان بار سنگين را بزور مي كشيد اما عوضي مي رفت از در دكان بيرون رفتم با صداي بلند فرياد زدم:- مشدي اينجا، اينجا، برگرد اينطرفو گاريچي سر اسب را بطرف كوچه ما برگرداند و آرام آرام نزديك شدچشم به چوب ها دوخته بودم، ماشاالله عجب چوب فراواني اوستا خريده، معلوم بود ديروز خيلي سرحال بود، كار حسابي اي گير آورده، من هم كار گيرم آمده خدا را شكرگاريچي نزديكتر كه آمد ديدم جوان است مشدي نيست ... نزديكتر كه شد يكدفعه فرياد زد:- هي رحيم سلامنگاهش كردم فوري جواب سلامش را دادم به مغزم فشار آوردم- آه محسن توئي پسر تو كجا اينجا كجا؟محكم همديگر را بغل كرديم، اسب با تعجب نگاهمان مي كرد.پس اوستا رحيم توئي هان؟ به به، چه بزرگ شدي، چاق شدي، معلومه خوش مي گذره- تو چطوري؟ خوبي؟ مادرت، بچه ها خوبند؟- الحمدلله چرا كه خوب نباشند مثل محسن نوكري زبر دست دارند.- شكسته نفسي نكن تو سرور آنها هستي، آقائيخوب پسري هستي- بودم رحيم پسر بودم، پير شدم، كمرم شكسته بسكه كار كردم- ماشاالله وضعت خوبه اتول هم كه داري، تو كه كار نمي كني، بيچاره اسب.هر دو خنديديم- مال خودت هست؟- نه بابا مال خواهرم است- خواهرتآره زن صاحب اين اسب شده، خنديد-بزرگتر از تو بود؟- نه بابا يك وجب قد دارد طفلي را زور زوركي شوهر داديم چه بكنيم رحيم نمي توانستم برسانم مادرم گفت يك نان خور كمتر بهتر- وضع شوهرش خوب است؟- آره مي بيني كه كارخانه چوب بري داره، من هم گاريچي اش شدم-باشد بيگانه كه نيست داماد خودت است،خواهرت راضيه؟- نه بابا تا ولش مي كنه خانه ماست، ميگم دخترك گليم پاره ما نرمتر از فرش هاي كاشانه؟ ميگه آره آقا داداش، اگر نرمتر نيست گرمتره- خوبه شوهره مي گذاره هي بياد پيش شما- آن هم مثل اينكه از خدا مي خواد، آخه دو تا زن ديگر هم داره،هر چه اين يك وجبي كمتر به پر و پاي آنها بپيچد جنگ و دعوا كمترهدلم سوخت ناراحت شدم، الواري كه روي دستم بود سر خورد افتاد روي نوك انگشتم دردم گرفت- محسن چرا اين كار را كردي؟ خواهرت را بدبخت كردي- چه مي كرديم رحيمنان شان را نمي توانستم در بياورم، از بيچارگي از گرسنگي، از نداري الهي بسوزد نداري، بگذار يكطرف چوب را بگيرم سنگين است.- صاحب كارت بود؟ نمي دانستي زن و بچه داره؟نه بابا، تازگي پيشش كار مي كنم، من مداخله نكردم، مادرم خخودش داد، مثل اينكه دلاك حمام، خواهرم را ديده بود براي حاجي خواسته بود، بعداً حاجي مرا هم برد سر كار، راستش را بخواهي رحيم امروز همه مان زير بال حاجي هستيم- پس بگو خواهرت را فروختي- هر جور مي خواهي حساب كن، يا بايد خودم را مي فروختم يا خواهرم را، لااقل اين ديگر اشكال ندارد، شوهرش دادمتوي دلم گفتم بي غيرت، نان بي غيرتي مي خورد، چه فرق مي كند دلال محبت هم كارش اينجوري است، لااقل آن دلال بيگانه هاست اين خواهر خودش را ول كن محسن خودم بر ميدارم تو بنشين پشت فرمانسرسنگين شدم ديگه حرفي نداشتيم كه بهم بزنيم، از محسن بدم آمد، تند تند چوبها را از روي گاري خالي كردم- با اوستا محمود بيا پيش ما- بيكار نيستم دكان روي دست من مي گرده- بالاخره براي خريد چوب هم كه شده بيا- تا ببينيم چه پيش ميادخداحا
🌹#شب سراب 🌹
#پارت35
فظ-خير پيشتازيانه را پشت اسب زد و با زحمت سر اسب را برگرداند و رفت، وقتي تنها شدم يادم آمد اكه نه چائي تعارفش كردم نه يك لقمه ناهار، ولي نگران نشدم چون ازش بدم آمده بود چوب ها را وارسي كردم، بنظرم خشك نبودند، بايد اوستا بياد ببينم چه مي گويد، رفتم سر كار قبلي ام، نردبانم.فكر محسن و خواهرش ولم نمي كرد، آقا محسن به خاطر يك لقمه نان دو تا زن ديگر را هم بدبخت كرده، زن هائي مثل مادر اوستاي خودم، بچه هايشان مثل بچه هاي آن زن ولي نه، زن دومي حقش است بسوزد، زن اولي مثل مادر اوستاي من، محسن بچه هاي اون زن اولي را فدا كرده كه خودشان را نجات دهد، يعني چه كه نان نداشتيممگر من و مادرم نان داشتيم پس من چرا رضايت ندادم مادرم شوهر بكند، چرا مادرم نخواست شوهر بكند نمي توانستهر كه ديدش مي خواستش، اما گرسنگي كشيديم خانه و كاشانه كسي را خراب نكرديم، مردكه احمق سوار گاري شده خوشحال است اگر بجاي اسب، گاري را مي كشيد اما خواهرش را نمي فروخت بهتر بود، بيچاره دختر هم كه راضي نيست، اصلاً شايد نمي فهمد چه بلائي سرش آمده، وقتي كمي عقلش رسيد آنوقت است كه واويلاست.اوستا با عجله وارد شدسلام اوستا- سلام رحيم اقا، مي بينيم كه توي چوب غرق شدي- خدا را شكر اوستا، نعمت است.- چطورندخوش جنس اند؟- شما بهتر مي شناسيد اوستااوستا كتش را انداخت روي ميز با عجله رفت طرف چوب ها - انگاري خوشت نيامده يكي يكي الوار ها را نگاه كرد، قيافه اش در هم رفت، رنگش اول پريد، بعد سرخ شد،- پدر سگ بجاي چوب خشك، چوب تر فرستاده، لعنتي، مال مردم خور، مي بينم مثل خيك گنده شده، مال حرام خورده، خاك بر سر قرار بود چوب خشك بفرستد، ديدي چه شد رحيم؟ ميداني چه مي شود؟حقيقتاً نمي دانستم چه مي شود، متوجه نبودم- كارمان كلي عقب مي افتد، تا اين چوب ها خشك بشود كلي كارمان عقب مي افتد- خودمان نمي توانيم خشك كنيم؟- چه جوري؟ تابستان بود آره مي شد اما يكروز باران مي بارد يكروز آفتابه، ديدي چه شد رحيم؟ ديديمردكه با شكم گنده اش نشسته پشت بساط فرمان ميده، چنان قربان صدقه آدم ميره كه آدم فكر مي كنه از انبياء و اولياء است تا پول را مي گيرند قول و قرارشان را فراموش مي كنند.- همه پولش را داديد معلومه كه دادم، اگر نمي دادم كه تحويل نمي داد، به اين زودي نمي داد.- بالاخره اوستا مرگ نيست كه چاره نداشته باشد شما بگوئيد چه بايد كرد من بكنم، نميشه برويد پس بدهيد بگوئيد بفرستد ببردكجا ببرد رحيم توي شهر جز اين بي انصاف كس ديگري نيست كه چوب بفروشد، اينهم كه مي گويد برو دو ماه ديگه بيا يا لج مي كند مي گويد اصلاً نمي فروشم زور كه نيست.- آخر مگر مي شه؟ مگر مي تواند بگويد نمي فروشم؟- چرا نمي تواند؟ مال خودش است مي گويد ميل ندارم بفروشميا همين است كه هست مي خواهي بخواه نمي خواهي نخواه- مگر پول نمي دهيد؟ مفت كه نمي خريد- رحيم مگر پول بدهي مي تواني همه چيز بخري؟آه پس اينطور! من فكر مي كردم با پول مي شود هر كاري كرد، مردكه چون پول داشت دختري به اندازه نوه خودش را بغل گرفته، اما ما پول مي دهيم حتي چوب خشك هم نمي توانيم تحويل بگيريم اوستا كتش را پوشيد و بدون خداحافظي بيرون رفت.فكر مي كردم ميره سروقت مردكه چوب فروشچوب ها را دست زدم پدر صلواتي خيس خيس داده بود، اين محسن احمق چرا لااقل مداخله نكرده بود كه خشك هايش را بار بكند، يك عده آدم متقلب دست بدست هم داده اند و بكمك هم نان مي خورند و راضي هم هستند، مثل اينكه خدا آن بالا اعمالشان را نميبيند.چطور شد قيمت زن دختر كمتر از چوب هست؟گ هر كه مال و منال داره هرچه دلش مي خواد زن مي گيره هر دختري را مي خواد چشم بسته تقديمش مي كنند، يعني زن جماعت كم از چوب خشك است؟ چه جوري مردي مثل خيك مي تونه يك الف بچه را زن خودش بكنه و بقول محسن اشكال هم نداشته باشد مگر ميشه؟ خيانت است، جنايت است، اما چرا صداي هيچ كس هم در نمياد هر روز هر روز در هر گوشه اين دنيا از اين جنايت ها مي شود اما نه قاضي نه محسن نه ژاندارم، هيچوقت ديده نشده كسي در اين معامله مداخله كند، نه تنها كسي به اين كارها بد نمي گويد بلكه با به به و چهچه، مباركباد هم مي گويند، ولي خدايا مردم چرا نمي فهمند، حالا ببين بچه هاي خيكي چه شدند، شايد مثل اوستاي من آواره دشت و بيابان شدند و مردك هم انگار نه انگار مگر پدر اوستا ككش گزيد كه اين مردك هم حاليش بشوددو طرف نردبان را وسط دكان روي زمين گذاشتم و يكي يكي پله ها را چيدم، تازگي با سانتيمتر كار مي كردم، از ژست خودم خوشم مي آمد، مداد را مي گذاشتم پشت گوشم و متر را مي انداختم دور گردنم، اوستا يكي داشت فلزي، مي گذاشت توي جيبش، مال من از متر هاي خياطي بود، خوشم مي آمد.يك تكه آئينه شكسته روي ديوار ميخ كرده بودم و گاهگاهي كه كارم فروكش مي كرد ژست خودم را جلوي آئينه نگاه مي كردم ، حسابي اوستا رحيم شده بودم، خدا آن شاعر را رحمت كند خوب حرفي زد كه گفت پسر جان هنر آموز.
🌹#شب سرآب🌹
#پارت36
صبح وقتي چشمم را باز كردم مادرم داشت نماز مي خواند.- مادر آفتاب در مياد؟- معلومه در مياد- هوا ابري نيست؟- نه پر ستاره است صاف صافه- خدا را شكرغلتي زدم و لحاف را روي سرم كشيدم هنوز زود بود بلند شود.وقتي صبحانه مي خورديم مادر سؤال كرد:- امروز جائي بايد بروي؟ دكان نمي روي؟- چرا؟ چيه؟ چه شده؟- آخه احوال آفتاب را گرفتي، فكر كردم حتماً دكان نمي روي- نه دكان مي روم اما تصميم گرفتم چوب ها را بيرون دكان بچينم زير آفتاب،انشاالله خشك بشود بيچاره اوستا خيلي ناراحت است، مادر دعا كن زود خشك بشوند.- دعا مي كنم، انشاالله كارتان عقب نمي افتدوقتي در دكان را باز كردم بوي چوب تر همه دكان را پر كرده بود، در را باز گذاشتم لباسم را عوض كردم و يكي يكي الوار ها را بيرون آوردم و دو طرف دكان چيدم، يك كمي هم به ديوار همسايه تكيه دادم كه هوا به هر دو طرفشان بخورد و زودتر خشك شوند، شكر خدا را آفتاب گرمي هم بود و خيالم راحت شد.تا غروب اوستا نيامد و من قبل از آنكه بيايد دوباره چوب ها را جمع كردم و سر جايش گذاشتم دمادم غروب ديدم بيحال و متفكر پيدايش شد آمد ايستاد جلوي دكان، سلام كردم، حالش خوب نبود جرأت نكردم حرفي بزنم، همانجا ايستاد، مثل اينكه مي ترسيد وارد دكان بشود، مي ترسيد چشمش به چوب هاي تر بيفتد و داغش تازه شود، كمي آنجا ايستاد تسبيحش را دور انگشتش چرخاند.- رحيم شب جمعه است در دكان را ببند برويم.راست مي گفت عصر پنجشنبه بود و معمولاً اين روز ها يه خرده زودتر كار را تعطيل مي كرديم تند تند لباسم را پوشيدم، نردبان هنوز وسط دكان بود، همانجا ماند در دكان را بستم چون فردا تعطيل بود دو قفله كردم و با اوستا راه افتادم.وسط راه هيچ كلمه اي راجع به چوب ها نگفت، با وجود اينكه چيزي نگفت ولي مي فهميدم كه شش دانگ حواسش پهلوي چوب هاست.
قسمت چهاردهم
اگر خدا كمك مي كرد و يك هفته مثل امروز آفتابي بود من چوب ها را خشك مي كردم، نمي خواستم چيزي به اوستا بگويم دلم مي واست يكدفعه ببيند كه كه چوب ها خشك شده اند، از اينكه راجع به آنها نه گفت و نه پرسيد راضي بودم.
به آن دو راهي كه راهمان را از هم جدا مي كرد رسيديم.
- رحيم مزدت را نمي خواهي؟
پنجشنبه به پنجشنبه مزد يك هفته مرا مي داد، اگر يادش مي رفت، هيچوقت نشد كه من يادش بياورم، گاهي شنبه خودش مي آمد و با كلي گله و نگراني، مزدم را مي داد و با مهرباني سرم داد مي زد.
- پسر آخه چرا يادم نمي آوري
- مهم نيست اوستا
- مزدت است پسر، حقت است، مال من نيست كه، مال خودت است.
اوستا مزدم را داد و خداحافظي كرد و رفت.
امشب شب جمعه بود و يادم بود كه بايد شام برويم منزل آقا ناصر، رفتم سر ميدان ده تا تخم مرغ خريدم، مقداري هم خرما خريدم، دلم هواي خرما كرده بود، مادر خرما را پوست مي كرد خرد مي كرد توي روغن برشته مي كرد تخم مرغ مي زد با نان مي خورديم، خيلي خوشمزه مي شد.
- مادر پنج تا از تخم مرغ ها را بگذار توي دستمال امشب ببريم خانه انيس خانم، پنج تا هم مال خودمان
- پير بشي پسر، خوبيت نداشت دست خالي برويم خوب كردي، ميگم رحيم انيس خانم از اون جا كبريتي خيلي خوشش آمده آن را هم ببريم
- خب ببريم
مادر قوطي هاي خالي كبريت را جمع مي كرد و پارچه هاي رنگي كوچك كوچك را كه خود انيس خانم به اندازه يك بقچه برايش داده بود، روكش مي دوخت بعد مثل برج روي هم سوار مي كرد و از پشت با نخ مي دوخت، چيز خوشگلي مي شد، گذاشته بوديم روي طاقچه پهلوي آينه، توي قوطي كبريت ها هر چه دستمان مي رسيد مي گذاشتيم، نخ و سوزن ميخ و پونز، دگمه و از اين خرت و پرت ها
- رحيم پيراهنت را هم شسته ام اطو هم كرده ام اونها روي متكاست.
مادر پيراهن منو مي شست و آنقدر تكان مي داد تا چين و چروكش باز شود بعد مي انداخت روي طناب نيم خشك كه شد بر مي داشت، چادرش را روي زمين پهن مي كرد و پيراهن را روي چادر با دستش صاف صاف مي كشيد و با دست اطو مي كرد يقه و سر آستين ها را هم روي سماور داغ مي چسباند، بخدا مثل اينكه اطو كرده بود.
ظرف صابون را با شانه و حوله برداشتم رفتم كنار حوض
- رحيم چي داري مي كني؟
- هيچي سرم را مي شويم
- رحيم سرما مي خوري پسر هنوز هوا سوز دارد.
- نگران نباش سرماي زمستان نيست كه سوز بهار است، آدم را جوان مي كند.
موهايم را صابون زدم تا گردنم شستم آب كشيدم دست و صورت و پاهايم را هم شستم و آمد حيف بود با گردن چرك پيراهن تميز بپوشم
پيراهن را پوشيدم جلوي آئينه موهايم را شانه كردم، توي آئينه خودم را نگاه كردم، مثل اينكه اوستا حق دارد پسر خوشگلي هسمادر من خوشگلم
خنديمعلومه كه خوشگلي، چشم و ابرويت، طاقه
مادرم پيراهن چيت اش را پوشيده و آم