eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
375 عکس
421 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی کپی بدون درج لینگ کانال حرام هست، https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت229 👇👇👇 لحاف را تا گردنم بالا کشیدمو خودم جمع و مچاله کردم ترس از تاریکی یه طرف ... آروم کردن شکمم هم به طرف دیگه ... زیر لب گفتم پاشو با اب شکمتو سیر کن بتول باید به این زندگی عادت کنی مگه حسین اینو نگفت ؟ نه جایی برای رفتنت داری و نه دل خوشی به اینجا بودنت داره ، پ س همین جا بمون و با این وجود عادت کن بلند شدم ، ای بلندی از سرم کشیدم و یه لحظه ، مکثی کردم و دوباره بلند شدم ، از ضعف، بدنم می‌لرزید ، پله هارو یکی یکی با مکث پایین رفتم با دیدن حسین روی مبل دراز کشیده ، لبخندی زدم حتی وجودش برام آرام بخش بود ازش ناراحتم ولی کینه ندارم با دیدنم نیم خیز شد و گفت، برای چی از تحت پایین اومدی ؟ اصلا چرا بلند شدی ؟ چیزی میخوای ؟ چرا منو صدا نزدی ؟ بی توجه به حرفش داخل آشپزخونه شدم یخجال را باز کردم هنوز خالی بود بستم و با حرص و مملو از عصبانیت روی صندلی نشستم گفت گشنه اته ؟ جوابی ندادم .... گفت از بیرون غذا برات گرفتم ، با غیض بهش نگاه کردمو ، بی توجه به نگاهای عصبیم از آشپزخونه بیرون رفت بعد از چند دقیقه با غذا برگشت گفت منتظر بودم بیدار بشی و با هم غدامون را بخوریم سرمو پایین انداخته بودم و هیچ کدوم از حرفاشو جواب نمیدادم غذارو روی میز چید و گفت می‌دونم گرسنه ایی ، با حرص گفتم درست متوجه شدی ولی الان تورو دیدم سیر شدم حسین گوشت لبشو با دندون کند و گفت تمومش کن بتول وضع رو از اینی که هست بدترش نکن من هنوز کارتو نبخشیدم ولی اینقدر انسانیت دارم که تورو اینجا بی غذا تنها نزارم سرمو بالا گرفتم و گفتم چقدر با حرفت تحت تاثیر قرار گرفتم شوهرم .... ای کاش انسانیت نداشتی و مثل این دو روز بی غذا و یه جای دیگه ی بدنمو خورد و کبود میکردی چرا نکردی آقای ... داد زد و گفت بسه دیگه ... به جای عذر خواهی از کارت داری منو توجیه میکنی؟ آره بتول ، من تا حالا دست روی هیچ زنی بلند نکردم ولی روی تو دست بلند میکنم چون تو عشقمی ..... چون ناموس، قلبمی ، روت حساسم .... بلند شدمو گفتم این عشقی که تو ازش حرف میزنی به درد خودت میخوره آقای حسین حجره دار از کنارش داشتم رد میشدم که ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت230 👇👇👇 دستمو گرفت و به سمت خودش کشید سرمو به چپ چر خوندمو گفتم حسین بزار برم ، گفت هیچ وقت ... گفت هیچ وقت نمیزارم بدون من تنها جایی بری بتول دستمو روی سینه اش چسبوندمو و از ب. غل. ش بیرون اومدم و با سرعت خودمو به اتاق رسوندم نمی‌دونم از دست حسین عصبی بودم یا از دست خودم.... روبروی آینه ایستادم و به سرم که با شال بسته بودم چندتا سـ..که ی خـ.ون از کنارش کثـ..یف شده ،با لب متورم کبود شده خوب نگاه کردم اشکم این بار منتظر تلنگر برای تخلیه کردن نموند و بلافاصله روی گونم نشست در بازشد ، از کنار اینه به سمت تخت رفتم ، با ناراحتی لب ورچید و گفت من دارم میرم .... تا چند روز دیگه هم بر نمی گردم خـ.رید میکنم ، وبه دست مازیار میدم تا به دستت برسونه مکثی کرد و گفت مواظب خودت باش دست از پا خطا نکنی دلم میخواست داد بزنم و بگم تو حقی نداری منو اینجا تنها رها کنی تو نباید منو با این حال تنها بزاری بی تفاوت به حرفش ، زیر لحاف رفتمو گفتم پس یادت نره از بیرون درو قفل کنی حسین حجره دار .... حسین دستشو مشت کرد و بعد از نفس عمیقی ، از اتاق بیرون رفت با کوبیدن در خونه ، فهمیدم که حسین رفته ... با بغض گفتم هر چه مردی که شناختم یکی از یکی بدتر بهترینشون تو بودی ولی الان به جمع عبدالله و خشایار .‌.... یکی دو ساعت بعد غذایی که حسین آورده بود را خوردم وبا چک‌ کردن در و پنجره به اتاق برگشتم بعد از کلی ترس از تنهایی تو یه خونه ی پرت ، به خواب رفتم با کوبیدن در چشامو باز کردم
7.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی مادرت میگه به هیچ کس نمیگم😬😂 فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 eitaa.com/KHandoonaki 🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
ساخت آدم‌برفی نیز جزو از نمادهای فرهنگی کشور است که بدون شک تکرار برف در واقعیت تکرار زنده‌گی گیاهان و تکرار آرزوی آدم‌هاست عکس: آمل زیبای من😍 یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳. رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت231 👇👇👇 از ترس بدنم کرخت شد آروم پشت در گفتم کیه ؟ صدای آشنایی بود چشامو روی هم بستم و نفس عمیقی کشیدم و با خوشحالی انگار از قفس آزاد شده باشم درو باز کردم مازیار با دیدنم تعجب کرد و گفت قیافت چرا اینجوری شده ؟ کی به روزت این بلارو آورده ؟ حسین خان تورو با این وضع دیده ؟ یهو بغضم ترکید و گفتم خانی که میگی این بلارو سرمن آورده با چشمایی از حدقه بیرون زده گفت آخه چرا ؟ مگه چکار کرده بودی ؟ اشکمو پاک کردم و گفتم از نظر اون من ... از گفتنش هم شرمم میشد سکوت کردم کنار ایستادم تا مازیار وسایل تو آشپزخونه بزاره خـ..رید هارو تو آشپزخونه گذاشت و گفت کاری هست که من بتونم بهت کمک کنم ؟ سرمو به طرفین تکون دادمو گفتم دستت درد نکنه کلید ی را از جیبش بیرون آورد و با خجالت گفت حسین خان دستور داد درو قفل کنم می‌دونی که من مجبورم به خاطر ننه ی پیرم و خواهرام که از نون خوردن نیافتن این کارو کنم قلبم از کارهای حسین به درد گرفت چشام پراز اشک و خالی میشدن گفت تا چند روزی نیست ولی انگار حسین خان دوباره به اون روزای گذشته اش برگشته ... اخم به ابرو آوردم و گفتم کدوم روزا ؟ از حرفی که زده پشیمون شد و گفت هااا ، هیچی هیچی ... چیزی نیست که باید بدونی یعنی چیزی نمی‌دونم که باید بگم گفتم، مازیار ؟ سرشو بالا گرفت و گفت از من چیزی نپرس آبجی گفتم به من اعتماد کن و هر چه میدونی بهم بگو ، بعدش من هم بهت قول میدم این راز ، را بین خودمون حفظ میشه و به کسی چیزی نمیگم ، حتی ننم ... با ترس و تردید بهم نگاهی کرد و سرشو از تاسف تکون داد و گفت چکار کردی با حسین خان ؟ اون دیونه ی تو شده، دیونه ی عشقت ، بارها بوده به جای اسمم ، تورو خطاب می‌کنه ، عشق از چشاش می‌باره ولی حتما چیزی شده که اینجور بلایی سرت آورده... آخه اون .... گفتم چی ؟ نترس بگو .... کمی مِن و مِن کرد و سرشو به چپ و راست و عقب چرخوند وقتی مطمعن شد کسی نیست با صدای آرومی گفت ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت232 👇👇👇 گفت: چند سالی، که حسین خان حالش خوب شده ابروهام در هم گره خوردن و گفتم غیر از قلبش و اون مریضی مگه از چیز دیگه ایی هم ، درد میکشید یا چیزی بوده که من بی خبرم ؟ با ترس و تردید گفت حسین خان زن و بچه داشت آبجی .. از شنیدن این حرف گوشم سوت کشید و سرم گیج ، صورتم سرخ شد .. اما خودمو جلوی مازیار قوی نشون دادم تا بقیه ی حرفاشو بشنوم گفتم، زن داشت ؟ پس الان کجا هستند ؟ نفس بلندی کشید و گفت چند سال ، یعنی خیلی وقت پیش ، مرجان زن حسین خان با یکی از صمیمی ترین دوستش به حسین خان خیانت کرد و با بچه اش به تهرون فرار می‌کنه ... اما شانس ، اونجوری که میخواستن با اونا ، یار نبود و توی مسیر به دست راهزنها می افتن و هر سه نفر بعد از غارت هر چه داشتن اونهارو میکشن،و تا الان قـ..اتلان ، یا قـ..اتل پیدا نشدن ولی چه از حال آقا بگم برات ..... حسین خان تا چند سالی به، در و دیوار هم گیر میداد و شبیه آدمای روانی به هر کسی می‌رسید دعوا راه می انداخت تا با دختری آشنا میشه و از اقبال نحس آقا .. اون دختر به دست پدرش کـ...شته میشه کلا حسین خان شانس خوبی نداشت یکی دو سال حسین خان حالش خوب شده بود تا وقتی با شما ازدواج کرد ، گویا دوباره رفتارش مثل سابق شده و به همه گیر میده دو روزی به هر که میرسه دعوا راه می اندازه ، اینارو گفتم که مواظب باشی ، سرمو پایین انداختم و گفتم چوب خطاهای یکی دیگه رو من باید پس بدم؟ گفت ،نه نه ، اما حسین خان آدم بدی که فکر کنی نیست ، ولی خب ، اون هم داغ دیده ی این روزگار شده بهش فرصت بده ، گفتم باشه باشه تا دیر نکردی و یه مشکل دیگه ، درو قفل کن و زودتر پیش حسین برو ، مازیار با صورت پریشون گفت آبجی بهت اعتماد کردم هااا، یوقتی از دهنت در نیاد و منو از نون خوردن بندازی؟ لبخند تلخی براش زدمو گفتم نگران نباش ، درو بستم و صدای چرخوندن کلید گوشمو خراش میداد دلم جیغ میخواست ، اینقدر جیغ بکشم که تمام دنیا صدامو بشنون از حسین دلگیر شدم ، با صدای بلندی به ضجه افتادم دوست داشتم هر چه شنیدم همش خواب باشه یاد تک تک حرفایی که با طعنه به حسین میگفتن افتادم گفتم پس دروغ گو تو بودی حسین ... حتما عشقت نسبت به من هم دروغ بود ؟ بعد از کلی گلایه و حرف زدم با خودم روی یکی از مبلا دراز کشیدم و شبیه فیلم هر انچه از روز اول با حسین آشنا شدم تا گفته ها مازیار جلوی چشمم آروم آروم رد میشدن و من می‌دیدم ....... .... چند روز با تنهایی خودم ، و شبا از ترس، تا صبح بیدار و گاهی وقتا از دلتنگی ساعت ها گریه میکردم و روزا خودم را با خواب سرگرم میکردم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت233 👇👇👇 و شبا از ترس، تا صبح بیدار و گاهی وقتا از دلتنگی ساعت ها گریه میکردم و روزا خودم را با خواب سرگرم میکردم روز چهار، با طلوع آفتاب ، چشام از گریه ، آماده ی خواب شده بودم ، که یه لحظه صدای چرخوندن کلید ، قلبم را به تاپ و توپ انداخت کشیدن پاییی روی پله ها ، خودم را زیر پتو مچاله کردم با سرفه ی حسین نفس راحتی کشیدم و آروم گفتم اومدی بلاخره اومدی حسین خان حجره دار سرمو زیر پتو کردم و‌خودمو به خواب زدم با باز شدن در چشامو محکم روی هم فشار دادم ، تا حسین متوجه ی این همه انتظارم را نشه بوی ادکلن عطر حسین فضای اتاق را پر کرد همیشه عاشق تنش از بوی عطرش بودم ، نفس عمیقی کشیدم یه لحظه حس کردم بالای سرم ایستاده بود و به صورتم خیره شده از تند تند نفس کشیدنم حس کردم حسین متوجه بیدار شدنم شد ، دراز کشید ، پشتشو به من کرد و به زودی خوابش عمیق شد چشام باز کردم و به صورتش زُل زدم این بار دلتنگش نبودم ، چون قلبم ازش شکسته بود ، یاد حرفاش خنجری به قلبم زده میشد با حرص بهش نگاه کردم و زیر لب زمزمه کردم و گفتم چرا واقعیت را از من مخفی کردی ؟ گفتم آخه دختر ، گفتن و نگفتنش کجای زندگیتو عوض میکرد ؟ حالا که فهمیدی چی شد ؟ میتونی سرگذشتتو عوض کنی ؟ ای کاش چیزی نمیدونستی و به خاطر شبونه رفتن از خونه ی اقات عذاب وجدان داشتی آهی کشیدم ... چقدر اهم درد داشت ، چقدر سوز داشت .... چقدر تنها ‌ و بی کس هستم عمیق تر بهش نگاه کردم صورتش چقدر لاغر شده بود از نگاه های بی احساس به حسین خسته شدم و چشامو بستم و زودی به خواب رفتم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت234 👇👇👇 ...تو خواب دوباره حسین حرف میزد از عشقش میگفت داد زدم حسین ، تمومش کن ،، چند بار نفس تنگ تری کرد و از خستگی به کمر خوابید هنوز چشمای جفتمون خمور شده بود که حسین گفت گفت بتول ؟ مکثی کرد ، منتظر جوابم بود ،به سمتم چرخید و گفت چرا بهم نگاه نمیکنی ؟ نمیخوای از اونشب برام تعریف کنی ؟ گفتم کدوم شب ؟ گفت همون شبی که تنها مونده بودی ؟ منظورش کامل متوجه بودم گفتم از کدوم شب ، ؟ آخه من شبای زیادی تنها موندم ، از کدومش میخوای برات تعریف کنم ؟ گفت از همون شبی که من سر زده به روستا رفتم ، نمیخوای چیزی بگی ؟ خنده ی مصنوعی کردمو گفتم من کاری نکردم که بخوام برات بی گناهیمو ثابت کنم اما تو چیزی از گذشته هات که بخوای بهم بگی ؟ حسین از سوالم جا خورد و گفت از کدوم گذشته ؟ چی شنیدی ؟ کسی بهت چیزی گفته ؟ گفتم مگه کسی جز این درز دیوار هست که بخواد بهم چیزی بگه ؟ چشاش پراز سوال بود نیش خندی زدمو گفتم تو خواب از زن و بچه حرف می‌زدی، مگه تو زن و بچه ایی داشتی حسین ؟ حسین هول شد و گفت کسی بهت چیزی گفته ؟ نکنه .... حرفشو زود قطع کردمو گفتم کسی بهم چیزی نگفته ، مگه من به غیر از تو کسی. رو اینجا میبینم ؟ چند شب پیش تو خواب حرف می‌زدی و میگفتی زنم بچمو دزدید ، بچمو کشتن دستشو روی سرش گذاشت و گفت بس کن ، هر چه شنیدی خواب بوده ، لبخند ی بهش زدمو گفتم حتما همین طور بوده تمام اون روز حسین تو خودش بود ، .... تا چند روز حسین غیب میشد دوباره بعد چند روز به ویلا پیش من ، می اومد کم کم روزا مثل برق و باد میگذشتن و من به عمارت برگشتم همه از دل سرد شدن منو حسین تعجب کرده بودن تا اینکه ظهر تابستون گرمای طاقت فرسا ،وقتی همه خواب بودن من با حالت تهوع از اتاق بیرون اومدم صدای پچ پچی از اتاق بغلی به گوشم خورد ، کنجکاو شدم شاید فضولیم تو اون ساعت گل کرده بود سرمو به هر جهت چرخوندم وقتی مطمعن شدم این حوالی کسی نیست ، گوشمو به در چسبوندم ، از شنیدن صدای سکینه با این لحن تعجب کردم _ببین چی میگم ، هر بار نقشه رو درست عملی انجام ندادی ، این بار باید کاری کنی که حسین بتول رو از خونه بیرون بندازه و تو به خواسته ات میرسی و هم به خواهر شوهرم که به دار و ندارش برسم وصلتشو به حسین برسونم این بار صدای خشایار که شنیدم ، رنگ از رخم پرید نه نه ... من نمیتونم به بتول آسیب برسونم سکینه عصبی شد و گفت عشق تو همینه
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت235 👇👇👇 نه من نمیتونم به بتول آسیبی برسونم ، سکینه عصبی شد و گفت عشق تو همینه بود، آقای به اصطلاح عاشق ؟ چه اسیبی ؟ اونی که من گفتم آسیب نیست بلکه به عشقت می‌رسی چرا میخوای تا آخر عمرت تو حسرت داشتنش بسوزی ؟ خشایار از صداش معلوم بود که بغض داشت گفت عشق من به بتول خاموش نشدنی ولی بتول دیگه عاشق اون برادر بی همه چیزت شده ، چه با کلک ، چه بی کلک ، از بتول عشقی در نمیاد سکینه صدای عشوه اومدنش برای خشایار ، منو عصبی کرد دیگه بیشتر از این نمیتونستم طاقت شنیدن حرفاشون باشم به سمت اتاق رفتم و با صدای آرومی گفتم حسین بیدار شو .‌‌... عزیزم بیدار شو ، من دارم میمیرم .، حسین وحـ..شت زده و با تعجب از گفتن عزیزم یهویی از بعد چند وقت اخلاق خشک و بی روحم چشاشو باز کرد و گفت چی شده ؟ گفتم دلم .... چرا؟ حرفشو قطع کردمو و دستمو روی دهنم چسبوندمو گفتم ، کمکم کن منو ببر تو حیاط ، حالم بده ، داره بد تر هم میشه ابرو خم کرد و گفت بخواب ببینم چرا ایجور شدی ؟ عوقی زدمو با اشاره گفتم زود باش تا اینجارو کثیف نکردم منو ببر بیرون ... دستشو گرفتم وبه دنبال خودم کشوندم به همون اتاقی که سکینه و خشایار برای نابودی زندگیم نقشه میکشیدن رسیدیم خودم روی زمین انداختم و به در تکیه دادمو گفتم دیگه نمیتونم ، نمیتونم یه قدم هم ، حرکت کنم .... حسین علیه بر سرد بودنش با تعجب به من نگاه کرد و گفت چرا یهو حالت اینجوری بد شد ؟ پاشو ، پاشو برگردیم به اتاقمون یکی رو دنبال طبیب بفرستم . بلند شدمو دستگیره ی درو گرفتم و یهو فشار دادم ، با باز شدن در ... حسین با دیدن سکینه ، تو ب. غ. ل خشایار صورتش سرخ شد و گفت اینجا چه خبره ؟ در حوالی من چه داره میگذره ؟ بتول تو خبر داشتی ؟ سرمو به طرفین چرخوندمو گفتم من از کجا باید بدونم خشایار به من نگاه کرد و قبل از اینکه حسین به طرفش حمله کنه گفتم حسین دیدی،، بهت ثابت شد ، اونشب من بی گناه بودم این مرد کثیف و حقیر با خواهرت دست به یکی کردن که زندگی مارو بهم بزنن؟ سکینه بگو تو برای پـ..ول خواهر شوهرت چه دندونی برای نابـ..ودی زندگی من تیز کردی ؟ بگو همه ی این بـ..لاهایی که روی سر زندگیم اومده از نقشه های پلیدت با عملی کردن اون آدم عوضی کشیده بودید ..... سکینه لباسشو پایین انداخت و گفت دروغه ... حسین با صورتی پر از خشمو عصبانیت داد زد و گفت اینی که دارم میبنیم هم دروغه ؟
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 236 👇👇👇 تمام این مدت من تو خونم مار پرورش میدادم سکینه ؟ از صدای داد و بیداد حسین ، اهل خونه یکی یکی به جمع ما پیوستند و با دیدن سکینه و خشایار ، سکوت از تعجب برقرار میکردن ، حاج رحیم سمت سکینه رفت و بدون اینکه ازش توجیه ایی بخواد سیلی محکمی تو گوشش زد خشایار با صدای لرزونی گفت ، بتول هیچ گناهی نداره روز اول برای بدست آوردن بتول پامو تو این خونه گذاشتم وقتی دست رد از بتول شنیدم تصمیم گرفتم برم و پشت سرمو نگاه نکنم با اشاره سمت سکینه کرد وگفت اما این زن منو وسوسه کرد برای حرفایی که میزدم و کارایی که میکردم . از فرصت استفاده کردمو گفتم من هیچ وقت عاشقت نبودم و نیستم خشایار خان ... من همون روزی که بله رو به حسین دادم عاشق زندگیم شدم حسین با چشای پراز اشک یه من نگاه کرد و گفت میشه بری تو اتاق بتول ؟ صداشو بلند تر کرد و گفت بتول بروووو ... نمیخوام اینجا باشی دست سردشو گرفتم و برای بیشتر سوزوندنشون گفتم عشقم ، میشه تو هم بهم قول بدی ؟ قول بده آروم باشی آخه میترسم الان یه چیزیت بشه اینجوری به خودت حرص نده خدایی نکرده یه اتفاقی برات می افته اونوقت دشمنامون برای خم شدن کمرمون خوشحال میشن گفت هیچیم نمیشه بتول فقط میخوام با این دونفر کاری کنم که ، مرغای آسمون به حالشون زار و زار گریه کنن ننه عذرا جلوی حسین ایستاد گفت به خاطر این موی سفیدم بهشون کاری نداشته باش .... ننه عذرا رو از جلوش پس زد و گفت تو یکی برو کنار ، بعدا با تک تکتون کار دارم فعلا حسابم با این دوتا صاف بشه درو بست و دو قدم به جلو و دوباره به عقب برمیگشت ، دنبال چیزی بود خودمو بهش رسوندمو گفتم حسین بزار برن ، دستتو با خـ.ون این آدما کثیف نکن به فکر من باش ، به فکر جوونی خودت باش گفت فکر تووووو ؟ سرمو پایین انداختم و گفتم خودت با چشمات، بی گناهی منو دیدی ، ولی باز از من کینه به دل داری ؟ دستشو روی سینه اش گذاشت و فشار داد گفتم به خاطر من نه ،بلکه به خاطر .... هنوز حرفم تموم نشده بود یهو صدای خرناسی از پشت سرم شنیدم سرمو به عقب چرخوندم ، و با دیدن ....
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 237 👇👇👇 با دیدن حاج رحیم ، که به دیوار تکیه داده و سعی میکرد نفس بکشه آروم گفتم باااابا حاجی ؟ سمتش دوییدم ، دست سردشو گرفتمو گفتم حاجی بابا ، حالت خوبه ؟ حاله ی چشاش به سفیدی می‌رفت ننه عذرا کنارم نشست و با حرص گفت خدا هم تو ، هم اونی که تو زندگیمون هولت دادن لعنت کنه از وقتی پاتو تو خونمون گذاشتی یه روز خوش، ما ندیدیم حسین گفت ننه بس کن چشاشو سمتم چرخوند و گفت بتول ، برای آقا ، اب بیار ، بابام داره تموم می‌کنه ، با لب تنشه از این دنیا نره با گریه دوییدم سمت اتاق و با پارچ نیمه پیش حسین برگشتم حسین شونه های حاج رحیمو فشار میداد و ننه عذرا تو سر و صورتش میزد و منو نفرین میکرد گفتم بابا حاجی حالت خوب میشه قطره قطره تو دهنش آب ریختم و با جیغ گفتم حسین اینجوری حال حاجی خوب نمیشه که تا دیر نشده کاری کن حسین به من نگاه کرد و سر در گم بود نه دلش میخواست اون دوتارو بی مجازات رها کنه و نه میتونست دست رو دست بزاره و جون دادن حاج رحیمو ببینه منو حسین حاجی رو سوار ماشین کردیم ننه عذرا کنار حاج رحیم نشست به بیمارستان رسوندیم ولی قبل از اینکه دکتر بالای سر حاجی برسه عمر حاجی رحیم به شمارش افتاد و چشم باز با این دنیا خداحافظی کرد ....... بعد از خاکسپاری و مراسم ، هر کدوم به طریقی از زندگیش رفت اما تمام این مدت از سکینه خبری نبود از صدای شیون و گریه های بی وقفه ی ننه عذرا دلم طاقت نیورد و به اتاقش رفتم از دیدنم اشکشو پاک کرد و گفت شبا میتونی راحت بخوابی ؟ کنارش نشستم و گفتم درد من بیشتر از دردت نیست ولی کمتر هم نیست ننه عذرا بغضم ترکید و گفتم من هیچ وقت اقایی از پدرم ندیدم حتی برای مردنش ، نه ناراحت شدم و نه گریه کردم ، چون هیچ وقت دوستش نداشتم اما من حاجی رو پدر خودم میدونستم بهش بابا میگفتم ، براش دارم اشک میریزم ، به نبودش دارم اذیت میشم من مقصر مرگش نیستم ، اون دخترت باعث این اتفاق شد، تا ما حاج رحیم را نداشته باشیم ننه عذرا گفت ولی پا قدمت نحسیش دامن زندگی مارو گرفت پسرم خیلی وقت خنده رو لبش ندیدم ، یعنی اون هم فهمیده که تو لایق خانواده ی ما نیستی سرمو پایین انداختم و گفتم من از وقتی چشمم باز کردم نحسی دورم می‌چرخید گفت پس برو ... از ما دل بکن و برو .... برو جایی که لایقش بودی و هستی .... با نا امیدی از اتاق ننه عذرا بیرون اومدم و به اتاقمون رفتم از حرفاش قلبم می‌سوخت ، احساسم جریحه دار شده بود هیچ راهی جلوی پایم نبود ، با باز شدن در ، اشکمو پاک کردم
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹 قسمت 238 👇👇👇 حسین با دیدن چشمای پراز اشکم . گفت امروز کلی گریه کردی ، می‌دونم برای همه ی ما سخت گذشت ولی گریه و زاری، نه حاج رحیم برمیگرده ، نه دردی رو دوا می‌کنه نفس عمیقی کشیدمو گفتم ای کاش فقط این بود سیگاری روشن کرد ، و همراه با دودی که از دهنش بیرون پرت میشد ، گفت : پس چی ؟ چیزی شده که من از اون بی خبرم بتول ؟ روزی نیست که تو این خونه اتفاقی نیافته دستی تو موهاش کشید و گفت : راستشو بخوای بتول از این همه اتفاقات خسته شدم روبروی آینه ایستادم و موهامو باز کردم ، شلاقی روی کمرم افتاد از آینه به نگاهای حسین چشمم افتاد گفت بتول ؟ شونه رو برداشتم و شروع به شونه کردن موهام کردمو گفتم بگو حسین ... گفت دوست ندارم تورو با این لباس ها ببینم قلبم میگیره ، از رنگ مشکی لباسات سایه ی سنگینی روی قلبم میشینه گفتم آخه نمیشه ، درست نیست من لباس رنگین ، منگین بپوشم ، هنوز یه روز از مرگ حاج آقا نگذشته که من اینارو از تنم در بیارم حاج آقا برام عزیزه ، هیچ وقت با حرفاش منو ناراحت نکرد که دلم ازش پر باشه... حسین و گفت می‌دونم ولی من دلم نمی‌خواد اینارو تنت ببینم گفت بتول هیچ وقت نمیتونم تورو با کس دیگه ایی تصور کنم از حرفش جا خوردم ، معنی حرفاشو کاملا برام مفهموم بود هنوز از اون شب روستا دلگیر بود به طرفش چرخیدمو گفتم چرا فکر می‌کنی من اون شب پیش خشایار ، یا برای تبریک رفته بودم ؟ اونروز که صدای ساز را شنیدیم دلم برای عروسی روستایی تنگ شده بود مادرم با عث این همه دردی که تو این چند وقته کشیدنم شد .، مادرم سعی میکرد من چیزی از عروسی ندونم هر چه پرسیدم ، با اسم عروس بازی میکرد که من بویی یا متوجه ی چیزی نشم ، گفت مگه برات مهم بود، اون مرتیکه با کی ازدواج کرده ؟ گفتم اصلا ، ولی خیلی دوست داشتم بدونم با کی وصلت کرده برای قدم زدن بیرون رفتم، ولی نمی‌دونم چرا سر از خونه ی اقدس دایه در اومدم در خونه ی اقدس دایه باز بود بر خلاف انتظارم خاله نجمه عروس اون خونه شده بود خیلی جا خوردم آخه خاله نجمه باعث شد ،،، حرفمو قطع کردم و به زمین خیره شدم صورتمو با دستش به سمتش بالا گرفت و گفت خاله نجمه ات باعث چی شد ؟ گفتم باعث شد که من دل از خشایار بکشم و تورو دوست داشته باشم اما مطمعنم خاله نجمه، وارد بازی های کثیف خشایار و سکینه شده همین که داشتم به خونه بر می‌گشتم ،