*قیمت آجیل در شب یلدای سال ۱۳۷۳*
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma
هدایت شده از ا😂😂گه میتونی نخند،😂😂
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یلدا مبارک❤️
ساز زندگیت همین قدر شاد
امیدوارم یلدای امسال پایان غم ها و شروع خوشیاتون باشه...😍🤲🏻
فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
eitaa.com/KHandoonaki
🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بحث کردن با آدم احمق اشتباهه...
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma
هدایت شده از رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بحث کردن با آدم احمق اشتباهه...
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت311
👇👇👇
من کجای این داستان گناه کردم مگه من گفتم اون زن از پیشم بره؟
مگه من گفتم اون اتابک خیر ندیده منو اونجا پیدا کنه و هر بلایی که سرم اومده زیر سر اون حقیر و کثیف بوده؟
مگه من بهش گفتم شمارو پیدا کنه و اذیتت کنه؟
گفتم: آره تو نگفتی
ولی میتونستی همه چی رو از اول برام تعریف کنی
صورتش از حرص و عصبانیت میلرزید، با صدای بلندی که چند نفری در نزدیکی ما بودن به طرفمون سر چرخوندن
گفت: بیشتر از این اعصاب منو بهم نریز ...
زودتر سوار شو،
کلی بدبختی منتظر من هست تو یکی نمیخواد پاتو روی بدبختیام بزاری،
در ماشین سمت راننده رو باز کرد و گفت بشین ...
از ترس و عصبانیت حسین ترسیدم اما مقاومت کردم که عقب ماشین بشینم
دستمو محکم فشار داد و گفت: اون روی سگیمو داری بالا میاری ،
نفس بلندی کشیدم و روی صندلی نشستم و به سمت جلو خیره شدم ،
با تمام سرعتی که میتونست رانندگی میکرد
خودمو محکم به صندلی چسبوندم ،
طاقت نیوردمو گفتم: آرومتر، چه خبرته؟ شکمم داره تو دهنم میاد،
داد زد و گفت: فقط خفه شو بتول
از این ساعت نه صداتو میخوام بشنوم، نه حرفی بزنی که اعصابمو بیشتر از این بهم بریزی
اگه از من خسته و بیزار و کینه داری، بسم الله ....
میتونی پیش ننه و خواهرات برگردی،
قبل از اینکه به بندر برم، تورو اونجا میرسونم بتول
هر کاری هم میدونی برای آرامش خودت و زندگیت نیاز هست اقدام کن،
گفتم: آره آره میرم
داری منو از چی میـ.ترسونی حسین حجره دار؟اشتباهاتو گردن من ننداز
البته من به بدبختی، عادت دارم
این یکی هم بهش اضافه میکنم،
با بچم، پیش ننه و خواهرای بدبختم برمیگردم و همونجا زندگی میکنم
گفت بچت؟ نه بتول خانم
این که تو شکمته بچه ی منه
و باید تو ناز و نعمت باباش زندگی کنه
بغضم داشت منو خفه میکرد
گفتم: داری پـ.ولتو به رُخم میکشی؟ راست گفتن هر که به اصالتش برمیگرده
گفت: بتول ادامه نده
به خدا داری کاری میکنی که ماشینو سمت دره ببرم
اگه تو خسته ای، من از این وضع خستهتر شدم و با هم تو این دره زندگیمونو تموم میکنم،
حسین خیلی عصبی بود و من از تـ.رس عملی کردن حرفاش سکوت کردم
سرمو به پنجره ی سرد چسبوندم و اشکایی که منتظر تلنگر باریدن روی گونه های یخم نشستن وقبل از اینکه سُر بخورن با پشت دست پاک میکردم
هر چقدر زمان میگذشت مسیر ما تمومی نداشت
هوا تاریک و کولاک و برف شدت گرفته بود به برف پاکن که تند تند برفارو پس میزد نگاه میکردم که صدای مهیبی بلند شد
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت312
👇👇👇
با ترس گفتم باز چی شد؟
وااای خداااا این صدا چی بود؟
دیگه طاقت ندارم
دیگه چه بلایی قراره رو سرمون بیاد ؟
ماشین به سمت حسین کج شد گفتم: حسین چی شده؟
حسین با کج خلقی و بی محلی به من گفت: چیزی نشده ، لاستیک ماشین ترکید ، و از ماشین پیاده شد ،
چند ساعتی طول کشید تا لاستیک را عوض کرد و تا اومدنش ده بار آیه الکرسی رو خوندم و تو ماشین برای سلامتی جفتمون فوت کردم
لباس حسین خیس و دستاش قندیل یخ بسته بود
دستاشو روی دهنش چسبوند و برای گرم کردنشون تند تند ها ها هاااا ، میکرد
نمیدونم چرا اینقدر سنگ دل شده بودم و دلم اصلا براش نلرزید ،
شاید برای اتفاقاتی که پشت سر هم برام میبارید قلبم شکسته یا برای حرفای آخرش ...
لباسی از ساک بیرون کشید و تو ماشین عوض کرد
از صدای دندوناش که به هم میخورد معلوم بود خیلی سردش شده بود
پتو برداشت و گفت بنداز روی خودت
پتو رو دور خودم پیچوندم و با حرکت ماشین به خواب رفتم
وقتی چشامو باز کردم هوا گرگ و میش شده بود
کنار مسافر خونهای ایستاد و گفت: پیاده شو منتظر جوابی از من نشد
در ماشین را باز کردم باد سردی مثل شلاق به صورتم ضربه زد
پتو رو بیشتر به خودم چسبوندم
حسین رنگ و روش پریده بود
با صدای خسته ای گفت: زود راه بیا سرما نخوری ، ...
یه اتاق گرفت و بعد از دادن مدارک سفارش چای و صبحونه داد و به سمت اتاق که پیرمردی مارو دنبال خودش راهنمایی میکرد برد ،
داخل اتاق کوچیک با یه تخت و یه صندلی اهنی کنار پنجرهای که نصف پرده اش از چوب پرده آویزون شده بود شدیم ،
روی تخت نشستم و به حسین که چندتا لباس روی لباسش میپوشید نگاه میکردم ،
چند دقیقه طول نکشید پیرمرد با سینی روئی داخلش دوتا استکان چایی و نیمرو و دو سه تا نون پیش ما برگشت ،
حسین تشکری کرد و بعد از خوردن چایی پتو روی زمین پهن کرد و همونجا خوابید ،
من هم بعد چند تا لقمه از سینی کنار کشیدم ، روی تخت دراز کشیدم
با صدای ناله حسین از خواب بیدار شدم ،
حسین دستاشو دور خودش پیچیده و با چشمای بسته مثل بید میلرزید...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت313
👇👇👇
رنگ و روش مثل گچ سفید شده بود
پتو برداشتم و روش را کشیدم ،
اما همچنان میلرزید
کم کم داشتم نگرانش میشدم، دستمو روی پیشونیش چسبوندم از شدت تبی که داشت دستم سوخت گفتم: الان من چکار کنم؟
نه میتونم بیرون برم
نه اینکه دست رو دست بزارم و حسین را تو این حالت ببینم
شونه هاشو محکم گرفتم و آروم صدا زدم حسین؟
چشاشو نیمه باز کرد و بهم نگاه ریزی کرد
گفتم: حالت خوب نیست حسین...
دستمو زیر سرش گذاشتم و گفتم: پاشو صورتت آب بزن
دستمو از زیر سرش بیرون کشید و بدون اینکه حرفی یا چیزی بگه پشتشو به من داد و به همون حالت خوابید
کشان کشان به تخت تکیه دادمو به لرزش حسین خیره شدم
طاقت نیاوردم یکی از لباسهامو پاره کردم و کتری که روی بخاری قل قل میکرد خیس کردم
چند دقیقه صبر کردم تا دستمال خنک بشه و به پیشونیش چسبوندم
بخاری ازش دور کردم و تند تند با دستمال دست و پاشو خیس میکردم
تا یکی دو ساعت اینکارو کردم تا تبش پایین اومد
وقتی مطمئن شدم حالش خوب شده سرمو با خیال راحت روی بالشت گذاشتم و به خواب قشنگی رفتم
وقتی بیدار شدم حسین هنوز خواب بود
گرسنم شده بود دستمو به پیشونیش چسبوندم ولی برخلاف چند ساعت پیش اثری از تب نبود
آروم صداش زدم حسین؟
حسین حالت بهتره؟ چشاش مثل کاسه خـ.ون قرمز شده بود
قوسی به کمر داد و بعد از کمی مکث .....
بی جواب به سوالم گفت: آماده شو بعد از نهار حرکت کنیم
گفتم: حالت بهتر شده که بخوای رانندگی کنی؟
بی محلی کرد به سوالم جوراب پاش کرد و گفت: پایین منتظرت هستم
از دستش عصبی شدم
لباسمو مرتب کردم و از اتاق دنبال حسین بیرون رفتم
کنار پیرمردی که اول ورودمون صبحونه تو اتاق آورده، ایستاده بود
اصلا بهم نگاه نمیکرد با حرص گفتم: در ماشین رو باز کن من بشینم، هر کوفت و زهرماری که میخوای بگیری نمیخورم و به سمت ماشین رفتم
🌹🌹🌹 زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت314
👇👇👇
حسین سراسیمه خودشو بهم رسوند و در ماشین را باز کرد و بلافاصله بعد از سوار شدنمون ماشین را به حرکت در آورد
سکوت سنگینی بین ما جز صدای قطرات بارونی که روی ماشین ریخته میشد و هر از چند دقیقهای برف پاککنی که قطرات را با حرص به چپ و راست پرت میکرد، حکم فرمایی میکرد
چند ساعتی گذشت و هوا رو به تاریکی بود ، تقریبا نزدیک به بندر شده بودیم ،
حسین سکوتو شکوند ،
گفت: بتول
ببین چی میگم حرفو دوبار تکرار نمیکنم
با هم به بندر میریم
اونجا هر چه وسیله داری زود جمع کن
با حسن تورو به روستا میفرستم
قلبم از حرفاش فشرده شد
بیجواب سرمو به سمت بیرون چرخوندم
گفت شنیدی چی گفتم؟
ااااهااا راستی تا بدنیا اومدن بچم نگران خورد و خوراکتون نباشید
تا اون موقع هر چه لازم داشتی ماه به ماه اصلا هفته به هفته براتون خـرید میکنم و دست یکی براتون میفرستم
هر وقت فارغ شدی بچمو ازت میگیرم بتول
بعد هر غلطی خواستی تو اون روستا بکن
عصبی بودم عصبیتر شدم و با صدای بلندی گفتم: بچت؟
تورو خدا چیزی بگو که آدم خنده اش نگیره
تو اصلا میدونی بچه چیه؟
تو به غیر از بازی با روح و روان منو بچم چکار برای بچت کردی؟
از وقتی باردار شدم تا این ساعت این بچه جز زجر و ناراحتی مگه چیزی دیده
این بچه بچه ی تو نیست
انشالله سر زا هم من
هم بچم هر دو با هم بمیریم
تا از دست این دنیا و این همه ظلمی که در حقم شده و میشه راحت بشم
از گفتن حرف آخرم قلبم به درد گرفت و شوک عصبی بهم وارد شد زود زیر لب زمزمه کردم و آروم گفتم: خدا نکنه تو چیزیت بشه ننه..
الهی دشمنات...
حسین گفت: تو نمیخوای دهنتو ببندی؟
گفتم: نه نه نه نه ....
یهو حس کردم دندونم تو دهنم آوار شد ....
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت315
👇👇👇
شوری خـ.ون تو دهنم حس بدی بهم میداد
دستمو روی دهنم چسبوندم و گفتم: فقط اینو کم داشتی
با وجودی که شکمم تا دهنم رسیده دست روی من بلند میکنی حسین ؟
نفسم تند تند بالا و پایین میشد ،
و هراز گاهی با دستم خـ.ونی که از لبم لبریز میشد پس میزدم
حسین آروم گفت: نمیخواستم ...
نمیخواستم دست روت بلند کنم
حرفشو قطع کردم و گفتم: ولی کردی
اما کردی و قلبمو به درد آوردی
دستمو گرفت و تا خواست حرفی بزنه دستمو با حرص از دستش بیرون کشیدم و گفتم: دیگه بهم دست نزن
دیگه نمیخوام بهم دست بزنی
لب دریا و کنار جاده ترمز ماشین را کشید ماشین هم به فرمانش در جا ایستاد
همه جا آروم به جز دریا که مثل ما عصبی بود، صدایی نبود
سرشو به فرمون تکیه داد
قلبم اندازهی یه کوه پر از غم بزرگ شده بود، دلم آرامش میخواست، دلم تنهایی میخواست
دلم اون حسینی که بدون هیچ کینهای عاشقش بودم را میخواست
فضای ماشین خفه کننده بود در ماشین را باز کردم و خودمو از ماشین به بیرون پرت کردم
دستمو روی ماسههای خیس مشت کردم
دلم پر بود از دنیایی که بهم جفا کرده بود
دلم از بختم پر بود هر چقدر میخوام خودمو غرق خوشبختی کنم یه دری از غم و غصه و اه و ناله روبروم باز میشد که من بیخیال خوشبختیم بشم
دلم از حسین پر بود که با حرفاش قلبمو مثل لیوان شیشهای هزار و یک تکه کرد
سرمو پایین انداختم و با صدای بلندی به هق هق و گریه افتادم
حسین به ماشین تکیه داد سیگاری روشن کرد و از کشیدن دماغش به بالا معلوم بود تو خفای خودش گریه میکرد
بعد از گلی گریه حسین روبروم نشست و گفت: بتول؟منتظر جوابم نموند و گفت: من خیلی فکر کردم
سرمو به سمتش بالا گرفتم اینقدر گریه و زاری کرده بودم چشام تار میدید
منتظر حرفش بودم
سرمو تکون دادم و گفتم: خب؟چه فکری؟
سرشو به طرف دریای پراز موج و خروشان چرخوند و گفت ....
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت316
👇👇👇
خیلی فکر کردم یه مدت بلکه بیشتر باید از هم دور بشیم
هر دو اعصابمون بهم ریخته نمیتونیم درست برای خودمون تصمیم بگیریم
اگه لازم باشه...
سکوت کرد صدام از گریه خش دار شده بود گلومو صاف کردم و گفتم: چی؟
چرا درست حرفتو نمیزنی؟
لازم باشه میخوای چکار کنی؟
سرشو سمتم گرفت و هر دو نگاهمون به هم قفل شد
نگاهمون پر از عشق پر از وابستگی پر از حسرت بود اما احساسمون پر از خستگی و کینه و درد بود
گفت: اگه لازم باشه برای همیشه از هم جدا میشیم
حرفش شبیه آهن بزرگی که روی سرم زده شد
چشامو آروم بستم و به اشکام فرصت باریدن دادم
سکوت کردم حسین بلند شد و چند قدم جلوتر راه رفت کنار صخرهای نشست و به دریایی که بی انتها پر از حرف بود و از خروشان بودنش معلوم بود که خیلی عصبیه که موج ها رو با قدرت به سمت صخرهها پرتاب میکرد خیره شد
طاقت نمیارم
طاقت جدایی طاقت بدون اون بودن طاقت نداشتنش
بدنم گر گرفت و صورتم گزگز میکرد
زیر لب گفتم: آخه من باید کجا برم؟
پیش ننهای که برای آخرین بار منو از خونهاش طرد کرد؟
یا خالهای که همهی رازهام را میدونست و ...
من جز اینجا جایی رو ندارم آخه پناهی ندارم
حسین تند تند پشت سر هم سیگار میکشید مهتاب بالای سرش دودی که دور سرش حلقه کرده بود را به من نشون میداد
بلند شد و سمتم اومد و گفت:
پاشو دیگه بریم
بریده بریده گفتم: کجااااا؟
میخوای منو کجا ببری؟
نگاهشو از من مخفی کرد و گفت: همون جایی که باید باشی
همون جایی که باید تنها بمونی
همون جایی که بدون من باید باشی
بغضمو قورت دادم و گفتم: میخوای با اینکار منو شکنجه بدی؟
من طاقت شـ.کنجه ندارم اگه میخوای تمومش کنی فردا منو طلاق بده
🌹🌹🌹 زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 317
👇👇
حسین با حرص به صورتم نگاه کرد
گفت : کور خوندی دختر عبدالله ....
کور خوندی که جدا بشیم ،
حتی اگه شده تا آخر عمر تنها زندگی کنم ولی تورو از دست نمیدم ،
فکر نکن من اجازه بدم
اگه شده موهای سرت مثل دندونات سفید و سال بعد سال همدیگرو نبینیم ، نمیزارم سهم یکی دیگه بشی
حالا هم به جای این چرت و پرت هایی که داری تحویل میدی زود سوار ماشین شو ،
هم خستمه ، هم فردا کلی کار دارم ،و به سمت ماشین رفت
از حرف هاش روزنه ی امید که هنوز عاشقمه ، تو قلبم جوونه زد ،
لبخندی بعد از چند روز روی لبم نشست ، با روشن شدن چراغ های ماشین ، لبخندمو بلعیدم ،
آهنگ بندری ، تمام مسیر منو تو اوج حس خوب میبرد ولی هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمیشد و هردو به یه نقطه از احساس درونمون فکر میکردیم و از عمق جدایی ذره ذره ذوب میشدیم
بعد از رسیدن به عمارت ، حسین رشته ی کلام را دستش گرفت و سکوت مطلق را شکوند
گفت ؛ بتول تا یه مدت تو عمارت ، نمیام ،
دوست ندارم ، از تصمیمی که گرفتیم به کسی چیزی بگی ،
گفتم تو کجا میخوای بری ؟
من چیزی نگم ، به نظرت اونا چیزی متوجه نمیشن؟
گفت بتول ، دیگه هیچی و هیچ کس برام مهم نیست ،
از فردا فقط خودم و خودم برام مهمه ،
سکوت کردم و به اتاقی که با هزارتا امید و آرزو ساخته ی رویاهام بود رفتم ،
حسین پشت سرم داخل شد و چندتا لباس وسیله از کمد داخل ساکی ریخت و با عجله از اتاق بیرون رفت
حس شکست بهم دست داد ، چقدر این حس وجودمو خورد میکرد
فردا چطور تو صورت خانواده ی حسین نگاه کنم ؟
سکینه ، ننه عذرا ، حسن ، اینا همشون منتظر شکست من بودن
خوب حسین بهشون مجال داد تا از شکستم خوشحالی کنن
انگشتمو روی چاله ی گونم چسبوندمو گفتم ، اگه پرسیدن حسین کجاس چه جوابی باید بهشون بدم ....؟
چطور نیش خنده ها و کنایه هاشونو تحمل کنم ؟
با همون لباسی که دو روز تنم بود زیر پتو رفتم و به خواب رفتم
اینقدر خسته بودم که با وجود آفتابی که تو چشمم برق می انداخت پلک هام باز نمیشد ،
با صدای ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 318
👇👇👇
باصدای زری که میگفت....
وای عروس نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحالم....
انگار با اومدنت رنگ و روی عمارت هم عوض شد
چشامو آروم و نیمه باز کردم و لبخندی بهش زدم ،
گفت خوش اومدی عروس ، خونه بدون شما صفایی نداشت ،
خوب شد حسین خان برگشت و تورو با خودش به بندر آورد ،
اونجا چی بود واقعا ؟ هواش مثل یخ میمونه ، لرزی به خودش کرد و گفت واااای بدنم از یادش هم یخ میزنه ،
خنده ای کردمو گفتم آخه ما به اونجا عادت نداریم ،
گفت دیدی ؟ دیدی چطور صحبت میکنن؟ با چه لحجه ایی؟
والله هیچی مثل زبون بندری ما نمیشه ،
راستی از بلقیس دایه بگو ، حالش خوبه ؟
با آوردن اسم و یاد حرف و کارهاشون ، خندمو قورت دادم ،
گفت چیزی شده ؟
چرا ناراحت شدی ؟ راستی حسین خان از سرصبح کجا رفت ؟
با گل های پتو بازی کردمو گفتم کار داره ، خیلی کار داره زری ...
زری گفت خیر باشه ،
دستمو کشید و گفت .,،
حمومو برات آماده میکنم ، و تا آب تنی کنی برات یه صبحونه ی مفصل درست میکنم ،
همون روز خودمو، تا شب تو اتاق حبس کردم ، حتی برای سلام و احوالپرسی پایین نرفتم
شب وقتی همه به اتاقشون رفتن ، از بی خوابی سمت حیاط رفتم و زیر درخت پرتقال نشستم ،
و به حسین که الان کجا میتونه باشه، با کی هست ،
الان داره میخنده ؟ یا مثل من غمگینه ؟ فکر میکردم
صدای کشیدن پایی ، از پشت سرم را شنیدم ،
سرمو به عقب چرخوندم و با دیدن حسن ، خودمو جمع و جور کردم
سلام زن. دادا ؟
رسیدن به خیر ؟ تو، راه اذیت نشدید ؟
ما از سفرمون برات نگم که،
خیلی اذیت شدیم ،
جواب سلامشو دادمو گفتم نه، نه ما اذیت نشدیم و سفرمون خوب بود ،
سرشو چپ و راست چرخوند و گفت، راستی دادا کجاس ؟ چرا خونه نیومد ؟ نفس عمیقی کشیدمو گفتم ،
تا چند روز کار و بارش حسابی فشرده و گفت تا کارم درست نشده به خونه برنمیگردم
لبشو به هم فشار داد و گفت خدا کنه
تو هم مثل من بی خوابی به سرت زده ؟
گفتم امروز کلی خوابیدم ، به زمان وقت دقت نکردم ،
بلند شد و گفت، پس من تنهات میزارم و میرم بخوابم ،
دادا به مازیار گفته بهم پیغوم داده صبح به حجره برم ،
چند قدم ازمن فاصله گرفت و در جا ایستاد و گفت ..