🌹🌹🌹 زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت353
👇👇👇
حاج صفر گفت: پسرم با هم حلش میکنیم
مردونه با هم میشنیم و با چند نفر حرف میزنیم
حسین گفت: اون روزایی که مادر زنم تو کپر زندگی میکرد کجا بودی حاج آقا؟
چرا هیچ مردی برای حل کردن پاپیش نذاشت ؟
اینا باید درست حسابی تنبیه بشن تا دست از سر این زن بردارن
اگه ما به اینجا نمیاومدیم چه بر سر این زن میاومد؟
مگه شما قرآن و به قول خودتون نماز میت و جنازه نمیخونی؟
چرا از انسانیت به داد این زن بیسر پرست نرسیدی؟
الان دنبال راه حل نیستم حاجی ...
حاج صفر دستی روی ریشهای سفید و بلندش کشید و گفت:
عصبانیتتو درک میکنم
هر چه گفتی درست و متینه
اما باز اینا زن هستن
درست نیست یه شب پشت میلههای زندان بمونن
خودت شنیدی شوهرش چی گفت؟
اقای صادقی گفت: حالا تکلیف مارو زودتر روشن کنید
هر چه حسین آقا دستور بده همونو اجرا میکنیم ...
یا شکایت میکنید و این دوتا خانم با خودمون ببریم یا اینکه ازشون تعهدنامه میگیریم؟
زودتر تکلیف خودتون و ما رو روشن کنید
حسین نگاهی به من کرد و زود نگاهش را به طرف اباجی که صورتش مثل گچ سفید شده بود کرد و گفت:
به یه شرطی من از شکایتم میگذرم
حاج صفر و شوهر عمه بشری که تا الان ساکت بود با هم گفتن: چه شرطی؟
+به این شرط که الان جلوی جمع از آمنه عذرخواهی کنن ...
و هر چیزی که من تعیین میکنم برای آمنه هر ماه پـ.ولی بفرستن؟
این هم خودشون حقی ندارن از یک قدمی خونه آمنه رد بشن
حاج صفر گفت: شـ.رطت قبول
هر ماه من اون پـ.ولی که تعیین میکنی را تحویل آمنه میدم...
........
بعد از تعهد و به اجـبار معذرتخواهی از ننم راهی خونه شدیم
هر چه منو حسین برای ننم و خواهرام و خونه خـ.رید کرده بودیم توی حیاط گذاشتیم و من به دنبال حسین به اتاق رفتم
حسین به رحیم خیره و به فکر رفته بود
کنارش نشستم و دستشو گرفتم و گفتم: به چی فکر میکنی؟
سرشو بالا گرفت و گفت: به هیچی
میدونستم که حسین از چیزی ناراحته و من اصراری برای گفتنش نکردم
بلند شدم چند قدم برداشتم دستم روی چفت در رفت گفت: بتول؟
بدون اینکه سرمو به طرفش بچرخونم در اون حالت ایستادم و گفتم: جانم ؟
منتظر یه حرف سنگینی بودم
که باشنیدنش خورد شدنمو ببینم
گفت ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت354
👇👇👇
بیا اینجا بشین میخوام باهات حرف بزنم
قلبم به تاپ و توپ و پراز استرس افتاد
آروم به سمتش با همون قدمها برگشتم با نگرانی گفتم چیزی شده؟ چیزی میخوای بگی؟
فقط تورو خدا از جدایی حرف نزن من تحمل ندارم
صورتشو خاروند و گفت: جدایی چرا؟
خندهای کرد و گفت: به ننت بگو لباس و وسایل هر چه لازم داره را جمع کنه همین الان سمت بندر حرکت کنیم
چشمم روی دهنش هنگ موند و گفتم الاااان؟
با این وضع سرم؟
به نظرت ننه و زری منو با این وضع ببینن من برای سوالشون چه جوابی باید بدم؟
بگم به خاطر بلایی که سر ننم آورده بودن و دفاع ازش به این روز منو انداختن؟
اخم عمیقی کرد و گفت: مهم نیست چه میپرسن
من نمیتونم اینجا بمونم
هر لحظه اینجا اعصابم چندین برابر خورد میشه
اینجا حال و هواش منو خفه میکنه
سرمو پایین انداختم و گفتم پس اجازه بده بعد شام از اینجا بریم
تا ننم چرک این چند ماهو که توی بدنش از بیحمومی مونده رو با آب بشوره و یه غذایی بخوره و بعدش راهی بندر بشیم
به ساعتش نگاه کرد و گفت: خیلی خب من هم تو این چند ساعت از فرصت استفاده کنم و یه چرتی بزنم
تو هم کنارم دراز بکش که الان بهت خیلی نیاز دارم
با اکراه به سمت در رفتمو چفت درو بستم و یه بالشت از روی رخت خوابها برداشتمو کنارش دراز کشیدم
حسین به صورتم زل زدگفت: بتول؟
گفتم: جان بتول ...
همه کس و کار بتول؟ چی تو دلته؟بگو ...
من خودمو آمادهی هر حرفی کردم گفت: بیشتر از هر موقع عاشقت هستم بتول
چشامو ریز کردم و گفتم: مگه قبلا عاشقم نبودی؟
نگو هر چه از عشق و علاقه گفته بودی دروغ بوده؟
دوباره روی صورتم خیمه زد و گفت عاشقت بودم اما الآن برای مظلومیتت میمیرم ..
تو چقدر عذاب کشیدی و من ازش خبر نداشتم ؟
گفتم ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت355
👇👇👇
عزیزم مشکلی نیس مهم اینه که ته همه این سختیا به تو رسیدم....
تو همین حال و احوال بودیم که یهو با صدای در از جا پریدم، با ترس گفتم: یا خداااا
کی می تونه باشه؟
این دفعه دیگه میخواد چه اتفاقی برای ما بیافته
دست حسین را محکم فشار دادم و گفتم :
حسین تورو خدا از اتاق بیرون نیا
خدایی نکرده بلایی سرت میارن
سرمو محکم گرفت و گفت: بتول از این حرفهای الکی و تـ.رسهای بیمورد دست بکش
کی میخواد بلا سرم بیاره؟
مگه اینجا شهر هرت شده که هر کی هر چه دلش خواست بکنه؟
تو پیش رحیم بمون تا من بببینم کی اینجوری به جون این در بی زبون افتاده ..
حسین از اتاق بیرون رفت و من پشت سرش راه افتادم در اتاقو باز کردم و همون جا ایستادم
به ننم که یه گوشه ایستاده و آبجیهامو تو بغلش محکم به خودش چسبونده و به حسین که نزدیک در بود با ترس و رعب بهش نگاه میکرد
حسین درو با حرص باز کرد و گفت: چه خبره اینجوری در میزنی؟
با صدای اقدس دایه چشامو روی هم بستمو نفس عمیقی کشیدم
ننم با دیدن دایه رنگ و روش برگشت و گفت: بفرما اقدس دایه .
خوش اومدی .... با اومدنت خوشحالمون کردی
اقدس دایه چپ چپ به حسین نگاه کرد و گفت: خبر نیوردم اما یه چیز بهتری برای بچهات آوردم
حسین با غضب به دایه نگاه کرد و قبل از اینکه حرفی بزنه سمت من نگاه کرد.
دایه گفت: دختر بیا اینی که با هزار زحمت درست کردم را از دستم بگیر و برام یه لیوان آب بیار که گلوم مثل صحرای عرفات خشک شده
چقدر این مسافت کوتاه از خونم تا اینجا منو خسته کرد
یادش به خیر جوونی
از این روستا به روستای بغلی با پای پیاده میرفتم بدون اینکه حواسم به طولانی بودن راه باشه حتی آخ هم نمیگفتم
اما الان پیر شدم نه پایی مونده نه اعصابی
غصههای نوهام که اون خیر ندیده چه بلایی داره سرش میاره و بچمو تو بدبختی انداخته پیرترم کرد
سمت دایه رفتم دستشو به طرفم دراز کرد و گفت: دختر گوش بده چی میگم با کنجکاوی بهش نگاه کردم و گفت: اینو قبل اذون
با زردی غروب آفتاب روی بدن بچت میمالی و بعداز اینکه مالیدی با کهنهی تمیز قنداقش کن
یه چندتا کاغذ هم کنارش بود
سرشو به طرف حسین چرخوند وقتی مطمئن شد با ما فاصلهای داره صداشو آروم کرد گفت:
احتمال دادم که برات دعا شده
پیش ننه معصومه رمال نویس رفتم والله دلم برای تو و بچت سوخت که ازش خواهش کردم و از بچت براش تعریف کردم
میدونی چی گفت دختر؟
سرمو به طرفین چرخوندم و گفتم: نه من از کجا باید بدونم چی گفته...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت356
👇👇👇
اهااا راست میگی تو از کجا باید بدونی
تو از کجا میدونی که این بلاها رو کی سر بچت آورده
با اشاره گفت: بیا اینجا بشین تا بهت بگم
گفتم: بگو من راحتم اقدس دایه ..
رمال گفت یه پیرزن قد کوتاه چاق صورت سرخ و سفید
به خاطر انـ.تقام قدیمی چیزی بهت داده یا خوردی یا ازش استفاده کردی که سر بچت بلا اومده
اما کار خدا بوده که به بدن بچه فقط خورده
این کاغذا رو تا ده روز یکی شب
یکی صبح روی زغال قرمز آتیش بزن تا همه چی از بدنت خارج شه و شرش از زندگیت بزنه بیرون ...
اون پیرزنی که گفت یاد بلقیس خانم افتادم وقتی درد داشتم چیزی کوبید داخل بدنم گذاشت که از درد آتیش گرفتم
با حرص گفتم: خدا ازت نگذره
من که با تو کاری نکردم یا بچم چه گناهی کرده؟
ننم آروم در گوشم گفت: بتول؟
دختر من که یه قرون پـ.ولی ندارم به دایه بدم
اگه دم دستت چیزی داری یا از شوهرت بگیر برای کار خیری که در حق خودت و حق بچهات کرده ازش دریغ نکن
ننم سمت دایه رفت و گفت: خدا ازت راضی باشه اقدس دایه ،...
با این کارت نه تنها در حقمون خوبی کردی بلکه اون دنیاتو هم خـ.ریدی
دایه لیوان آبی که براش آوردم چند قلوپ خورد وگفت: من دیگه باید برم
دختر مش کاظم قراره بزایه ده بار دنبالم فرستادن گفتم: تا کار این دخترو تموم نکنم هیچ جا نمیرم
کم کم برم پیش دختر مش کاظم
سمت اتاق دوییدم و هر چه پـ.ولی که تو کیف داشتم برداشتم و با همون سرعت پیش اقدس دایه برگشتم و گفتم: قابلتو نداره اقدس دایه
اقدس به دستم نگاه کرد و گفت: دختر اینو بزار تو جیبت
من برای پول اینکارو نکردم گفت یه بار ...
دلم برای خودت و بچت سـوخت
گفتم: اینو به عنوان شیرینی بهت دادم نه به عنوان ...
حرفمو برید و گفت: شیرینی اونموقع میگیرم که با خبر خوب بهم بگی که ...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت357
👇👇👇
با خبر خوبی که بیای و بهم بگی که بچم از شر این موها خلاص شده ، اون موقع من ازت شیرینی میخوام
با صدای گریهی بلند و پشت سر هم رحیم با انشاللهی کوتاهی پا تند کردم به سمت اتاق و بلافاصله از زمین برداشتم و به خودم چسبوندم هر کاری میکردم رحیم به جای آرومتر شدن گریههاش شدت میگرفت
حسین با اخم بهم نگاه کرد و گفت: اون پیرزن چی بهت داد؟
از تـ.رس نگاهای حسین گفتم: هااا ، ...
هیچی ...
+برای هیچی اومده بود اینجا؟ به خاطر هیچی با عجله بهش داشتی پـ.ول میدادی؟
+نه ، به خاطر سرم....
چون برای سرم که به اینجا اومده بود و چندتا مرهم و دوا که به سرم مالیده بود نخواستم بدون دستمزد بره و فردا پس فردایی پشت سرم حرف و حدیثی باشه و بگه پولی بابت زحمتی که کشیدم به من نداد ...
انگار از حرفام قانع شد و چیزی نگفت
رحیم را از دستم گرفت و گفت: به ننت بگو عجله کنه تا شب نشده زودتر حرکت کنیم
اون چیزی که دایه اقدس بهم داده بود را توی کیفم زیر لباسهای رحیم قایم کردم و با عجله از اتاق بیرون اومدم
ننم با دیدنم گفت: پسرت چی شده؟
چرا صدا رو صدا داره گریه میکنه؟ نکنه جایش درد میکنه؟
سرمو تکون دادم و گفتم: نمیدونم ،ننه ، فعلا تو وسایلاتو جمع کن که امشب داریم با هم راهی بندر میشیم...
ننم اخمی کرد و گفت: بندر چرا؟
خونه و زندگیم اینجاس
بندر برای چی برم؟ یا برای چی میخوای منو ببری؟
دلم پیش رحیم بود گفتم: یه چند روز اونجا پیش من میمونید تا اباجی و عمهیی خیر ندیدم شرشون از زندگیت کنده بشه
هم اینکه آب و هواتون عوض بشه
نگاه کن دخترا چقدر لاغر و بی جون شدن؟
ننم به خواهرام نگاه کرد و گفت: آخه بتول ما لباس درست حسابی نداریم یه وقت زشت نباشه جلوی خانوادهی شوهرت
سرشو پایین انداخت و گفت : نداری ما ، ...
حرفشو قطع کردم و گفتم: هیچی نمیشه فقط تو برو بچهها رو حموم بده
همون لباسهایی که براتون خٕریدم امروز بپوشید تا فردا پس فردا دوباره با حسین به خرید بریم
ننه فقط زود یه آبی روی سر و صورتت بریز
تا شما حموم کنید من یه چیزی برای خوردن بپزم و قبل رفتنمون با شکم خالی راهی بندر نشیم
ننم گفت بندر دوره؟
تا خواستم جوابی بدم
حسین سرشو از لای در بیرون آورد و گفت: بتول زود بیا اینجا ...
دستمو به سینم چسبوندم و گفتم: یا خدااا بچم ....
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت358
👇👇👇
به جای راه رفتن با هر توانی که داشتم با دوییدن خودمو به اتاق رسوندم
+چی شده بچم؟ چیزیش شده؟
_چیزی نشده فقط کل لباساشو کثیف کرده گریههاش هم به خاطر همین هست
سر جام نشستم و گفتم: خدایا شکرت خیلی ترسیدم
حسین خندید و گفت: بابت کثیف شدن لباسای رحیم شکر کردی؟
نفسم تازه برگشت و گفتم: نه آخه یه جوری صدام زدی گفتم: حتما اتفاقی زبونم لال زبونم لال براش افتاده ،...
بعد از شستن رحیم لباسشو عوض کردم و غذا درست کردم و بعد از خوردن شام و خوشحالی خواهرام که اولین بار میخوان از روستا خارج بشن سوار ماشین و راهی بندر شدیم
تمام راه ننه و خواهرام از ذوق به تاریکی بیرون نگاه میکردن وهر از گاهی با اشاره به بیرون چیزی رو نشون همدیگه میدادن
حسین آهنگ ملایمی گذاشت و من غرق حرفهای اقدس دایه شدم
هر چه فکر میکردم از مصرف این چیزایی که بدون هـ.زینه داده بود منصرف میشدم
دستی روی پام کشیده شد و گفت: به چی فکر میکنی عشق من؟
از فکرم بیرون اومدم و گفتم: به هیچی ...
زود حرفمو پس گرفتم و گفتم: به عشقمون ..
به تو که نیمی از وجودم شدی
گفت: فقط نیمی؟
نیمهی بعدی کیه ؟به رحیم که صورتش مثل فرشتهها خوشگل بود و آروم خوابیده بود گفتم: نیمه دیگم این ثمرهی عشقمونه
حسین دستشو محکم روی پام چسبوند و گفت: قربونت برم با این زبون شیرینت
از آینه به ننم وخواهرام نگاه کرد و با صدای آرومی گفت:
من به این بچه کم کم دارم حسادت میکنم...
حرفشو قطع کرد و دوباره از آینه نگاه کرد و با حرص نمایشی به روبرو خیره شد
خندهای کردم و دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم: هرچی باشه از عشقم ذرهای به تو کم نمیشه عزیزدلم
با کنایه گفتم: جز این همه عشق خواستهی دیگهای از من نداری حسین حجرهدار؟
با صدای بلندی خندید از صدای خنده اش ننم از چرتی که غرقش بود پرید و گفت: رسیدیم ؟
برای حسین لبمو گاز گرفتم وقبل از اینکه من جوابی بدم حسین گفت: هنوز کلی راه مونده شما بخواب ...
هر وقت رسیدیم صدات میزنیم...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت359
👇👇👇
ننم سرشو به پنجرهی ماشین تکیه داد و گفت: بتول اگه پاهات خسته شدن نوهمو بده روی پاهام بذارم
لبمو به صورت رحیم چسبوندم و گفتم: نه ننه من خسته نمیشم تو بخواب ...
حسین دستشو پشت گردنم انداخت و سرمو نزدیک صورتش کرد و برعکس به جای اون گونهاشو محکم بوسیدم
+دختر تو واقعا داری با روانم بازی میکنی
هر دو با هم خندیدیم و به مسیر نگاه کردیم
....
با طلوع آفتاب به بندر رسیدیم وقبل از اینکه به عمارت بریم سر راه صبحونهای خوردیم و به عمارت رفتیم
زری با خوشرویی به استقبالمون اومد
خیلی خوش اومدید ...
خونه بدون شما صفایی نداره
خوبه برگشتید داشتم از تنهایی دق میکردم
حسین گفت: مگه ننه عذرا خونه نیست زری؟
+خونست ....
اما جای شما هیچکس پر نمیکنه زری با دیدن ننه و خواهرام با تعجب نگاهی به سر تا پاشون کرد وقتی نگاه سوالی منو دید گفت: خوش اومدید
ننم دست خواهرام را مثل قلاب سفت گرفته و از خجالت پشتم قایم شد و گفت: بتول چرا ما رو با خودتون به اینجا آوردید؟
حالا ما چطوری به روستا برگردیم؟
آروم گفتم: ننه اینجا خونهی منه
نمیخواد اینقدر معذب باشی
زری رحیم را از بغلم گرفت و به سرم که هنوز با شال ننم بسته بودم با تعجب پرسید: چی شده عروس؟
چرا سرتو اینجوری بستی؟ نگو تصادف کردید؟
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم: نه بابا چه تصادفی
چیز مهمی نیست دیروز داشتم کهنههای رحیم را میشستم اینقدر گریه میکرد حواسم پرت شد پام به سنگ گیر کرد و با سر افتادم
+الان حالت خوبه عروس؟ خدا بهت نه به همهمون رحم کرد
به سمت حسین چرخید و گفت: حسین خان به طبیبی حکیمی نشون دادیش؟
حسین گفت: نه زری چیز خاصی نبود یه زخم سطحی سرش برداشته که با بستن حل شد
حالا اینا رو ول کن و بگو حسن از سفر برگشت؟
+نه والله هنوز خبری ازش نیست عذرا خانم ساعتی نیست که از نیومدن حسن حرفی نزنه
خیلی دلواپس و نگرانشه
حسین نفس عمیقی کشید و گفت: حتما امروز یا فردا پیداش میشه
زری یه استکان چایی برام بریز که از خستگی چشام باز نمیشه
گفتم: پاشو بریم تو اتاق استراحتی کن
+ چشمکی زد و الان وقت استراحت نیست بتول
کلی کار و بدبختی دارم که امروز باید حلش کنم
وااای که با این کارایی که میکرد قلبمو چندین برابر میدزدید
حسین زری رو صدا زد و گفت: اتاق بغلی رو به مادر خانمم نشون بده تا استراحتی کنن
با رفتنشون کنار حسین نشستم دستشو پشت گردنم انداخت و آروم سرشو دم گوشم گذاشت و گفت: دلتنگت بودم عزیزم...
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت360
👇👇👇
صورتم سرخ شد و سرمو براش تکون دادم و گفتم: برای نهار به عمارت برمیگردی؟
سرشو خاروند و گفت: نه فکر نکنم نمیدونم معلوم نیست
سرمو به شونهاش تکیه دادم و گفتم: اینقدر خودتو اذیت نکن
اینقدر خودتو خسته از این همه سنگینی کار نکن
یادت نرفته که دکتر چی بهت گفته بود ؟
من هر روز بیشتر بهت نیاز دارم خودت هم خوب میدونی که تو این دنیا به این بزرگی فقط من تورو دارم تنها تکیه گاهمی
هنوز دهن حسین باز نشده بود برای جواب دادن حرفام
ننه عذرا گفت: اومدی؟
حسین بلند شد و سلام داد و گفت: ننه من تنها یه نفر نیستم آره اومدیم ولی قشنگش بپرسی اومدید ....
سلام دادم و گفتم: من میرم بالا
ننه عذرا چپ چپ بهم نگاه کرد و آروم که صداشو به ندرت شنیده میشد به سختی شنیدم و گفت: خودش کم بود رفتی دار و دستهاش هم با خودت آوردی؟
یهو کل فک و فامیلش هم با خودت میآوردی
چرا اینقدر خودتو برای یه الف بچه باختی ..
کو اون حسین با ابهت؟ کو اون حسین حجرهدار که همه با دیدنش خودشون را توی سوراخ قایم میکردن؟
حسین گفت: نننننه؟
دوباره شروع نکن ننه کی میخوای دست از سر بتول برداری؟
به اندازهی کافی خستهس و هم اینکه کلی بیاعصابم
+آره دیگه خوشی و خندهات برای یکی دیگهس بی اعصاب و بداخلاق بودنت سهم من ..از حسین خداحافظی کردم و پیش ننم که پتو روی زمین پهن کرده و چهار نفره به ترتیب کنار هم دراز کشیده بودن با خوشحالی به اینور و اونور نگاه میکردن، رفتم
ننم با دیدنم بلند شد و گفت: اینجا زندگی میکردی؟
واقعا اینجا این عمارت به این بزرگی برای شوهرته؟
لبخندی زدم و گفتم: آره ننه
اینجا خونهی منو شوهرمه
ننم با ذوق دوباره سرشو روی بالشت گذاشت و گفت: ای کاش میتونستم از اینجا یه مدرکی با خودم به روستا ببرم
به همه نشون میدادم از اول روستا تا اون قبرستونی که ته روستا میشه بگم که بتول توی قصر زندگی میکنه
دستشو تو دستم گرفتم و گفتم ننه روزی هزار و یک بار شکر میکنم که خدا بهم شوهری مثل حسین داد
ننه من تازه رنگ خوشبختی رو دیدم یهو در باز شد و ننه عذرا با ناراحتی داخل اتاق شد و ...
⭕️ روناهی خبط کرد ،،،،اشتباه کرد ،،،دختر خان ایل حق عاشق شدن نداشت,,, حالا که عاشق شده باید ترد شود آن هم به دستور پدر به دستور کسی که در چهره روناهیی معشوقهاش را میدید چه فرقی بود بین روناهی و دخترهای ایل که همه عاشق میشدند و پدر میانجیگری میکرد سالها بعد یک نفر فدا شد ؟؟؟یک زن ,,یک زن بیگناه,,, آساره شایسته بدون هرگونه خطایی مورد اتهام قرار گرفت به او تهمت زده شد تهمتی ناگوار که پیش شوهرش رسوایش کرد؟؟؟ در تمام این سالها یک کلمه موج میزد انتقام که گفته که خشم زن مانند الماس است میدرخشد ولی نمیسوزاند خدا نکند زنی بخواهد انتقام بگیرد که در این صورت انتقام گرفتن شیرینترین تلاش زندگی او میشود و کشتن میل ستیزی جویی در او کاری بیهوده است و درست مانند آن است که سعی کند بادکنکی را با فشار زیر آب نگه دارید ؟؟؟🧐🧐🧐
https://eitaa.com/roomannkadeh
به زودی
برای اولین بار در ایتا
🌹رمانکده شهر🌹❗️
https://eitaa.com/roomannkadeh
⬅️
شروع رمان جذاب عروس گیسو بریده از دوم بهمن یکشنبه نوبت بعداظهر🌹🌹🌹
هدایت شده از دکتر 🤠خندونک😜😜😜😜👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای جان ااااای😃فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
eitaa.com/KHandoonaki
🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
هدایت شده از 🎺 🎺🎺 شیپور امل ما 🎺🎺🎺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واااای یکی بیاد جلوی این کانال بگیره🤡🤡🤡🤡🤡🤡🤡🤡🤡🤡
چه خبره وچقدر تلفات داده از شدت خنده 😱
🤡🤡🤡🤡🤡🤡🤡🤡🤡🤡
اوووف من که تمام رگهای فکممنقبض شده😝😜
باور نداری فقط کافیه بیای ببینی🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪🤪
فقط لحظه ای خودتان را به شادی دعوت کنید ،👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
eitaa.com/KHandoonaki
🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
🌵بجای شیرینی و شکلات با یه هدیه ی خاص و اقتصادی عزیزانت رو سوپرایز کن😍
اینجا کلی کاکتوس و ساکولنت و گلدون سنگی و سرامیکی داریم..🫠
🔥حرااااج انواع کاکتوس و گلدون
🔹انواع کاکتوس فقط ۱۲
🔹گلدون پلاستیکی فقط ۸
🔹دیش گاردن فقط ۱۶۰
🔹مینی دیش گاردن فقط ۱۰۰
🌱ادرس: فریدونکنار _روستای سوته
🔥ارسال رایگان برای فریدونکنار,سرخرود و بابلسر
••••✾•🌵•✾•••
https://eitaa.com/joinchat/950469403Cf0c1ae80c1
.
راستی برای روز مادر هم آف ویژه خورده گلهامون..🫰🏻♥️
هدایت شده از 🎺 🎺🎺 شیپور امل ما 🎺🎺🎺
🌹🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌹
🌸 انت الرزاق و انت ارحم الراحمین 🌸
اَللَّهُم#رونق کسب و کار و مغازه
رزق و روزے
شیپور امل ما🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌺اللَّهُمَّ ارْزُقْنَا رِزْقاً حَلاَلاً طَيِّباً بِلاَ كَدًّ وَاسْتَجِبْ دُعَائَنَا بِلاَ رَدٍّ وَنَعُوذُ بِكَ عَنِ الْفَضِيحَتَيْنِ اَلْفَقْرُ
وَالدَّينَ سُبْحَانَ الْمُفَرَّجِ عَنْ كُلِّ مَحْزُونٍ وَمَغْمُومٍ سُبْحَانَ مَنْ جَعَلَ خَزَائِنَهُ بِقُدْرَتِهِ بَيْنَ الْكَافِ
وَالنُّونُ اِنَّمَا اَمْرُهُ اِذَا اَرَادَ شَيْئاً اَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ فَسُبْحَانَ الَّذِى بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيئٍ
وَاِلَيْهِ تُرْجَعُونَ هُوَاْلاَوَّلُ مِنَ اْلاَوَّلِ وَاْلاَخِرُ بَعْدَ الاَخِرِ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ لَيْسَ
كَمِثْلِهِ شَيئٌ فِى اْلاَرْضِ وَلاَ فِى السَّمَاءِ وَهُوَالسَّمِيعُ الْعَلِيمُ لاَ تُدْرِكُهُ اْلاَبْصَارُوَهُوَ يُدْرِكُ اْلاَبْصَارَ
وَهُوَاللَّطِيفُ الْخَبِيرُ وَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هر چی داری اینجابفروش 🛑
👈هر چی نیاز داری اینجا بخر 🛑
👌از نو تا دست دوم🔔
👈کسب وکارت را ویژه و طبق سلیقه خودت تبلیغ کن🛑
https://eitaa.com/joinchat/862716416C80b5319522
کانال دوم ما در تلگرام
https://t.me/semsarinmonhshahr
🆔@shiporamoolma
شیپور امل ما📣📣📣
هدایت شده از 🎺 🎺🎺 شیپور امل ما 🎺🎺🎺
سـ☺️✋️ـلام
🌸روز زیباتون بخیر
🌸عیدتون مبارک
🌸امروزتون پُراز شادی و لبخند
یکشنبه تون زیبا و پرانرژی🌸
و معطر بہ عطر خدا 🌸💖🌸
سر آغاز روزتون 🌸
سرشار از عشق🌸💖🌸
و خبرهای عالی👌
زندگیتون آروم🌸
عمرتون با عزت🌸
لحظه هاتون بی نظیر👌
دلتون شاد و بی غصہ🌸💖🌸💖
میلاد باسعادت حضرت زهراسلام الله علیها 🩷
و روز مادر مبارک باد 🎊🎉🎊
〰〰🌸 🌞
هر چی داری اینجابفروش 🛑
👈هر چی نیاز داری اینجا بخر 🛑
👌از نو تا دست دوم🔔
👈کسب وکارت را ویژه و طبق سلیقه خودت تبلیغ کن🛑
https://eitaa.com/joinchat/862716416C80b5319522
کانال دوم ما در تلگرام
https://t.me/semsarinmonhshahr
@shiporamoolma
🌸〰〰
👇تقویم نجومی یکشنبه👇
(تقویم همسران)
اولین و جامعترین مجموعه کانال های تقویم نجومی ، اسلامی.
👈 یکشنبه 👈2 دی / جدی 1403
👈20 جمادی الثانی 1446 👈22 دسامبر 2024
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
میلاد با سعادت حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا سلام الله علیها " 5 بعثت "
❤️روز زن را خدمت تمام بانوان و همراهان عزیز تبریک عرض میکنم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅عقد و خواستگاری و عروسی.
✅خرید کردن.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅دیدار با روسا و مسئولین.
✅خرید احشام و چارپایان.
✅آغاز معالجه و درمان.
✅ریاضت و چله نشینی.
✅شروع به کار و کسب.
✅درختکاری.
✅و خرید وسیله سواری.
🚘مسافرت : مسافرت خوب است.
👶مناسب زایمان و نوزاد عمر طولانی دارد و در آینده حاکم بر منطقه ای می شود.
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز : قمر در برج سنبله است و امور زیر خوب است:
✳️خرید منزل و باغ و زمین کشاورزی.
✳️انواع معاملات.
✳️قباله و قولنامه نوشتن.
✳️ارسال کالا به مشتری.
✳️آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✳️و امور آموزشی و تعلیمی خوب است.
🔵مناسب بستن حرز برای اولین بار و نماز آن خوب است.
👩❤️👨مباشرت امشب شب دوشنبه: فرزند به قسمت و تقدیر خویش راضی باشد و در آینده حافظ قران گردد.
⚫️ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث ایمنی از بلا می شود.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن #خون_دادن یا #حجامت #فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری باعث صحت می شود.
😴😴 تعبیر خواب امشب:
خواب و رویایی که شب دوشنبه دیده شود تعبیرش از ایه ی 21 سوره مبارکه "انبیاء"علیهم السلام است.
اتخذوا الهه من الارض هم ینشرون...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که اگر کسی با خواب بیننده کدورت و یا مشکلی داشت برطرف شود. و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
📚 منبع مطالب:
تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝
https://eitaa.com/roomannkadeh
@ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان
وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات
🆔@shiporamoolma
🌹🌹🌹 زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت361
👇👇👇
+ بتول ؟
بیا یه دقیقه کارت دارم .
ننم خودشو مچاله کرد و گفت: حاج خانم ما زیاد اینجا نمیمونیم
چند روز دیگه به خونمون برمیگردیم
ننه عذرا لبخندی زد و گفت: آمنه هر چقدر دلت خواست و هر چند روزی که میخوای اینجا بمون من به شما کاری ندارم یا جای منو تنگ نکردی
فقط میخواستم با عروس یه چند کلوم حرف بزنم
دستمو از دست ننم بیرون کشیدم و گفتم: اومدم ننه عذرا اومدم ...
پشت سر ننه عذرا سمت اتاقش رفتم
روی صندلی نشست و گفت: بیا اینجا بشین ببینم حسین چی میگه
با ترس و تعجب روی تخت نشستم و گفتم: چی گفته مگه؟
چیزی شده؟ به خدا من چیزی بهش نگفتم
موهای سفیدش را پشت گوشش قایم کرد و گفت راست میگه میخواد عروسی برات بگیره؟
سرمو پایین انداختم و با انگشتم با ناخنم بازی کردم و گفتم: اون میگه منتها من قبول نکردم اصلا چرا باید عروسی بگیره ...
جدی تر شد و گفت: چرا قبول نمیکنی؟
مگه بچم دل نداره؟
بچم حجره دار معروف کل بندرِ..
پیش همه یه برو بیایی داره
دلش لباس دامادی میخواد
برای همه من تو عروسیاشون پـ.ول ریختم درست نیست عروسی برای بچم نگیرم و این قرض تو گردنشون دین بمونه
حالا تو یکی برامون هی باید ناز کنی؟
گفتم: نه نه اینجوریا که فکر میکنی نیست
+پس چه جوریاس عروس ..؟
گفتم: آخه من الان یه بچه دارم
عروس شدن زمانی قشنگه که با رقص و افتخار از خونهی آقات بیرون بیای نه با یه بچه بغل ...
صداشو مهربونتر کرد و گفت: الان هم دیر نیست
تا ننه و خواهرات اینجا هستن یه عروسی ببینن و ما هم به آرزوهامون برسیم
پاشو برو به استراحتی کن و بعد از ظهر برای خـ.رید عروسی به بازار میریم
تدارکات هم میگم سوسن برای چلچراغ کردن اتاق و خونه به شوهرش بسپاره و هم تو رو خوشگل که هستی خوشگلترت کنه
بلند شدم و خواستم از اتاق بیرون برم که در جا ایستادم و...
🌹🌹🌹 زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت362
👇👇👇
ایستادم و به طرف ننه عذرا برگشتم و با بغضی که تو گلوم بود روبروش نشستمو گفتم: ننهام در حقم مادری نکرد
اما امروز تو در حقم داری مادری میکنی
غلط نبود که از همون اول ننه صدات زدم
خندهی تلخی کرد و گفت: اون هم اندازهی خودش مادری کرده
هیچ مادری فرقی بین اولاد نمیذاره
یکی مادری تو ذاتش هست یکی مثل ننهات قبل از شما عاشق عبدالله بوده و نتونسته در حقت مادری کنه
با اومدن اسم آقام عصبی شدم و گفتم: ولی من پیششون دختری ندیدم ننه عذرا
اشکام طاقت نیوردن و قبل از اینکه ننه عذرا ببینه
با عجله از پیشش به سمت اتاق رفتم
رحیم توی گهوارهاش خواب بود
کنار پنجره ایستادم و به روزای گذشته داشتم فکر میکردم
یاد ننم که همیشه منو مقصر کتکهای بی دلیلی که از آقام میخوردم، میدونست، افتادم ،
یاد اون روزایی که لباسهام با وصله زدن شبانه ننم میدوخت و حسرت یک لباس قشنگ میخوردم، افتادم، و هر وقت به ننم اعتراضی میکردم ،
توی دهنم میزد و میگفت این هم از سرت زیاده
همیشه حتی خودم هم باور کرده بودم که زیادی تو این دنیا زندگی میکردم
چشامو محکم بستم و گفتم تموم شد
بتول همهی اون روزا تموم شد
به فکر عروسی که قراره تو با لباس سفید پیش همه و پیش حسین دلربایی میکنی باش
اون روزای حسرتت تموم شد الان تو خانم یه عمارتی و زن حسین حجرهدار شدی
با یاد حسین چقدر تو این مدت کم دلتنگش شدم
به سمت کمد رفتم و یکی از خوشگلترین لباسها رو انتخاب کردم و روی تخت انداختم
کنار لباس دراز کشیدم و سریع به خواب رفتم
با صدای گریههای رحیم چشامو باز کردم
آروم گفتم: بیدار شدی عزیز دل بتول؟
برای اولین بار دلم برای خندش هری پایین ریخت تازه احساس کردم که من وسط بهشت نشستم
با ذوق بغلش کردم و گفتم: وااای باز برام بخند ...
نه نه نخند آخه اگه اینبار بخندی مطمئن هستم از خندهات غش نکنم ،
یاد ننه و خواهرام افتادم گفتم: ای وااای الان ننم هنوز تو اتاق خودشو حبس کرده نکنه گشنه یا تشنهان....
اما صدایی از بیرون اومد که از جایم بلند شدم و به سمت پنجره رفتم
ننم کنار ننه عذرا و زری نشسته و باهم گل میگفتن و گل میشندین و میخندیدن
یادم نمیاد آخرین بار کی خندهی ننمو روی لبش دیده بودم
برای خندههایی که از خجالت صورتش را هر از گاهی پشت شالش مخفی میکرد دلم ضعف میرفت اونطرفتر خواهرام یه گوشه نشسته و با هم حرف میزدن
بعد از سیر کردن شکم رحیم لباساشو عوض کردم و دست ننهام دادم و بعد از حموم حوله به تن داخل اتاق شدم
اما با دیدن .......
🌹🌹🌹 زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت363
👇👇👇
با دیدن حسین خنده ای روی لبم نشست و گفتم کی اومدی ؟
از کی اینجا بودی ؟
بلند شد و گفت خیلی وقت نیست که به عمارت برگشتم
نتونستم تو حجره بمونم
خیلی خسته بودم خستگی این چند روز و راه تو بدنم رخنه کرده
کنارش روی تخت نشستم و با تن صدای ملایمی گفتم
خستگیت هم با جون میخرم ...
+ راست میگی ؟
گفتم: ینی با این همه عشقی که بهت دارم هنوز باورم نداری؟
.........
دست تو دست هم سمت حیاط رفتیم ،
ننم با دیدنمون سکوتش را با لبخند به لب آورد و گفت بیا اینجا بشین ، کنار خودم ،
خوبه اومدی ، آرومتر حرف زد و گفت احساس غریبگی میکردم
حسین اشاره کرد و گفت بشین ،
تا یکی دو ساعت دیگه هوا کمی خنک تر شد برای خـرید میریم
هم ننه و خواهرات شهر را ببینن هم تو هر چه لازم داشتی خـرید میکنی
سرمو با خنده به حرفش تایید کردم و کنار ننم نشستم
تا اینکه
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 364
👇👇👇
تا اینکه بعد نهار هر کسی به اتاقش برای استراحت چند ساعتی برگشت
بعد از استراحتی و عصرونهای که با حلوا مسقطی و خرما و چایی همگی به جز زری که رحیم را پیش خودش نگه داشته برا خرید به بازار رفتیم
دست به هر چه میزدم حسین بدون کوچکترین مانعی برام میخـرید و من مثل بچهها ذوق زده و هر از گاهی تو بغلش میپریدم ،...
بعد از کلی خـرید و مابین خـریدهام برای زری و ننم و ننه عذرا و خواهرام چیزایی گرفتم
فرداش حسن با خبرهای خوب به بندر رسید و کماکان نگاههای سنگینی به یکی از خواهرام میکرد
روز عروسی رسید همه چی همین جور که خانوادهی حسین میخواستن پیش رفت ،...
از خستگی حسین دستمو گرفته و به دنبال خودش سمت ماشین میکشید ،
سوار ماشین تزیین شده از بادکنک و دو سه رنگ روبانهای رنگی که طول و عرض روی ماشین چسب خورده بود شدیم ،
خودمو روی صندلی لم دادم و گفتم آخیش .....
پاهام دیگه قدرت ایستادن نداشتن حسین
به جون تو اگه زودتر تموم نمیشد تو این فکر بودم که کفشامو از پام بیرون بکشم و همون وسط بشینم
حسین خندهی بلندی کرد و گفت: خوش گذشت؟ دوست داشتی؟
دستامو به صورتم چسبوندم و گفتم: ووووای عااالی بود
از چلچراغهایی که شوهر سوسن خانم درست کرده بگیر تا این لباس عروسی که حتی تو خواب هم نمیدیدم همه چی خوب بود
سمتش خم شدم و گفتم: مرسی که تو هستی
مگه میشه با تو بودن برام خوش نگذره؟
حسین ماشین را روشن کرد و با صدای ملایمی گفت: تو لیاقت اینارو داشتی و داری بتول ....
.........
چند روز از جشن عروسی گذشت و من با مرهمهایی که دایه اقدس و چند تا کاغذی که بهم داده بود تا یک هفته همون کاری که گفته بود دور از چشم همه حتی ننم را انجام دادم
.......
تا اینکه شب با گریههای رحیم منو حسین همزمان با هم از خواب پریدیم
سریع بغلش کردم و گفتم: چیزی نیست ننه.
حتما خواب بد دیدی ...
اما رحیم آروم و قرار نداشت.
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 365
👇👇👇
حسین با استرس گفت: چرا اینجوری گریه میکنه؟
نکنه چیزی نیشش زده باشه ...؟
حشرهای ، پشهای ....
گفتم: نمیدونم، نمیدونم،
اما این گریهها عادی نیست حسین ...
تا حسین لامپ را روشن کنه من همهی لباسای رحیم را از تنش بیرون کشیدم
از صدای گریههای رحیم ننه عذرا و ننهم که با هم دوست صمیمی شده بودن همزمان داخل اتاق شدن
اتاق با زدن کلید برق روشن شد
از دیدن این همه مو روی لباس رحیم وحـ.شت زده شدم و گفتم: اینا چی هست؟
دهنم خشک شد و همزمان خوشحال شده بودم که مرهمی که دایه داده بود روی بدن بچم جواب داده بود
حسین داد زد: بتووول؟
اونی که من میبینم درسته؟
ننه عذرا نزدیک تر شد و گفت: آره
هیچ مویی روی بدن بچه نمونده
چطوری آخه؟
ننم برای اولین بار یه حرفی را به جا آورد و تو زندگیم نقش مثبتی زد و
گفت: نـترسید بیشتر بچه.هایی که تو حاملگی ویارشون به کله پاچه باشه یه جا از بدنشون اینجور مویی در میاد و بعد از چند ماه خود به خود میریزه
به جای سوال و تعجب صلوات بفرستید
حسین با خوشحالی گفت: حتما هم همین طوره
همه با هم شروع به صلوات فرستادن کردیم
تا صبح منو حسین از خوشحالی یه بار میخندیدیم یه بار گریه ....
.......
چند روز و چند هفته گذشت و ننم حال دیار و روستا به سرش زد و قرار شد حسن تا روستا ننه و خواهرامو برسونه
بعد از خداحافظی با ننم و خواهرام ننه عذرا کلی سوغاتی به ننم داد و ماشین به حرکت در اومد
ننه عذرا بغلم کرد و هر دو با هم به گریه افتادیم
بعد از کلی گریه به سمت اتاق برگشتم
تو این چند وقت به ننمو و خواهرام بدجور عادت کرده بودم
رحیمو کنارم خوابوندم و بی صدا به گریه افتادم
دلیل گریههامو نمیدونستم
نمیدونستم برای کدوم دلیل دارم ضجه میزنم دلم شور میزد
حتی اتاق برام غریبگی میکرد
بلند شدم و تو عمارت قدم زدم به هر چه نگاه میکردم جای خالیشون را حس میکردم
یه گوشه نشستم و به نقطهای زل زدم
دستی روی سرم کشیده شد و گفت: بتول ؟
یه ضرب سمتش چرخیدم و ..
🌹🌹🌹 زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت366
👇👇👇
با دیدن حسین برخلاف همیشه ذوقی نکردم
گفت: جاشون سبز باشه
سرمو پایین انداختم چوب کوچیکی برداشتم و با خاک نقاشی کشیدم
کنارم نشست و گفت: نمیخواد اینقدر ناراحت باشی یه چند وقت که کار و بارم روی غلطک افتاد برای یک هفته ده روزی به روستا میریم
این بار تنها نمیری بلکه زری و ننه عذرا هم با خودمون میبریم با ذوق گفتم: واقعا راست میگی حسین؟
+آره عشقم ننه و خواهرات جزیی از خانواده ما حساب میشن نمیشه تنهاشون گذاشت و اون اباجی هر چه دلش خواست سرشون بیاره
دستشو پشت گردنم آویزون کرد..
+حسین؟
+جوون و قلب حسین بگو من فدات بشم
+قلبم نمیدونم چرا اینقدر دلم شور میزنه
+هیچی نیست به خاطر دلتنگی ننه و خواهرات این حسو داری
سرمو به علامت تایید حرفش تکون دادم و قبل از اینکه حرفی بزنم
زری داد زد: عروس کجایی؟ زود پاشو بیا که رحیم بیدار شده ....
رحیم تو بغل زری گریه میکرد قبل از من حسین پاتند به سمت زری رفت و رحیمو از بغلش گرفت
تا خواستم از جام بلند شم سرگیجهی بدی به سراغم اومد
دستمو به سرم چسبوندم و به درخت تکیه دادم
بعد از مکثی حالم کمی بهتر شد پشت سر حسین با قدمهای کندی راه میرفتم اما شکمم غوغایی از حالت تهوع داشت
به اتاق رسیدم تعلل کردم و با عجله به سمت دستشویی رفتم
هر چه غذایی که امروز خورده بودم را تخلیه کردم
حسین با نگرانی بالای سرم ایستاده بود گفت: چی شده بتول؟ حالت خوبه؟
چرا امروز تو اینجوری شدی؟
دهنمو با حوله پاک کردم و گفتم: حتما از ناراحتی که برای ننم کرده بودم حالم اینجوری شده
اما الان حالم خوبه نمیخواد نگران بشی ....
بعد اینکه رحیم را شیر دادم کنارش دراز کشیدم
حسین یه گوشه نشسته و به حساب و کتاب حجره خودشو مشغول کرده بود
چند ساعتی از رفتن ننم اینا گذشته بود که صدای کوبیدن در بلند شد
از جام پریدم و سر پا شدم
حسین با اخم گفت: چرا اینجوری میکنی بتول؟
🌹🌹🌹زندگی بتول🌹🌹🌹
قسمت 367
👇👇👇
عمو صفدر از زیر پنجره داد زد: حسین خااااان؟
بابا پاشو بیا که بدبخت شدیم
آب دهنمو به زور قورت دادم و گفتم: چی شده؟
-شنیدی عمو صفدر چی گفت؟
حسین سعی میکرد قیافهشو آروم نگه داره اما رنگ و روی صورتش اینو نشون نمیداد
گفت: حتما حجره یه خبرایی شده
صفدر آقا همیشه اینجوری خبرارو میرسونه هزار بار بهش گفتم اینجوری خبر بهم نده منتظر جوابم نموند و با عجله از اتاق بیرون رفت
پرده رو کنار کشیدم پنجره رو باز کردم تا همه چی رو ببینم و بشنوم
مردی کنار عمو صفدر بود و دستاشو به هم میکوبید
زری و ننه عذرا به حسین و عمو صفدر ملحق شدن
طولی نکشید که زری و ننه عذرا شروع به جیغ کشیدن کردن
نفسم تند تند شد
حتی نای راه رفتنی که پیش همه برم را نداشتم
و از شنیدن خبرهایی که اینجوری ننه عذرا و حسین که با جفت دستاشون توی سرشون میزدن، میترسیدم. نمیتونستم اینجا بمونم
چهار دست و پا از پلهها پایین اومدم
صدای حسین که به مردی که خبرها رو رسونده بود میگفت:
مطمئنی همه مُردن؟
+نه آقا ، ...
فقط یکی دو نفر زنده هستن و بقیه قابل شناسایی نبودن
راننده و یه دختر خانم فقط زنده بودن که من با دستای خودم اونها رو به بیمارستان رسوندم.
ننه عذرا با شنیدن حرف آخر مرد غریبه کمی آرومتر شد و گفت: پسرم زندهاس؟
دیوار را گرفتم و بلند شدم با صدای آرومی گفتم: چی میگید؟
ننم هم رفت؟
خواهرام هم رفتن؟
حسین با دیدنم گفت: بتول؟
بتول آروم باش عزیز دل حسین
هنوز هیچی معلوم نیست
پاهام سست شدن و روی زمین افتادم و با صدای بلندی جیغ کشیدم
+وااای ننه وااای قلبم وای جیگرم داره آتیش میگیره .....
حسین بغلم کرد و گفت: عشقم تورو خدا اینجوری با خودت نکن
هنوز مطمئن نیستیم اونایی که این مرد میگه راست باشه
شاید ...
حرفشو قطع کردم و گفتم: دروغ نیست حسییین ...
دروغ نیست احساسم همینو از صبح داشت بهم میگفت
از صبح من دلشوره داشتم
دررروغ نیست حسیییین ....
....
هر چه حسین اصرار به موندن میکرد من بیشتر مقاومت به رفتن میکردم
تا اینکه با حسین و چند نفر از دوستای حجرهدارحسین چندتا ماشین شدیم و به سمت اونجایی رفتیم که به جز واقعیت چیزی نبود...